خاطره ی زایمان من

سلام

بالاخره اومدم تا خاطره ی زایمان طبیعیمو بنویسم

یه بار نوشتم ولی همش پرید و دیگه خیلی تنبلی کردم تا امشب که با خودم گفتم دیگه تنبلی بسه و شروع کنم به دوباره نوشتن.

من خیلی خیلی بارداری سخت و وحشتناکی داشتم

ویار شدید باعث شده بود که افسردگی بگیرم و از زندگی سیر بشم.هیچ وقت فکر نمیکردم بارداری انقد واسم عذاب آور باشه.

هیچی نمیتونستم بخورم ،حتی آب.

هرچی میخوردم بالا میاوردم حتی گاهی وقتا هیچی تو معدم نبود و کف بالا میاوردم.

از ماه ششم وضعیتم بدتر شد چون علاوه بر ویار و حالت تهوع شدید دیگه راه هم نمیتونستم برم.به این دلیل که سر بچم دقیقا روی مثانم بود و شاید باور نکنید هر 20 ثانیه احساس نیاز به دستشویی رفتن میکردم.

حتی 5 دقیقه پیاده روی هم واسم سخت و غیر ممکن بود.شبا اصلا نمیتونستم بخوابم.همش باید میرفتم دستشویی.گلاب به روتون هنوز پانشده میشستم.گاهی خودم خودمو مسخره میکردم و میگفتم دیگه باید لحاف تشکمو بیارم اینجا پهن کنم.

ماه هفتمم که تموم شد رفتم سونوگرافی سه بعدی و دکتر هم حرفمو تایید کرد وگفت پسرت از مثانت به عنوان بالشش

استفاده میکنه.

از همون ماه باز هم وضع جسمیم بدتر شد.دیگه کمردرد و پهلو درد شدید هم بهش اضافه شد.خدا میدونه چی کشیدم

هر شب قبل از خواب شوهرم کمرمو و پهلوهامو آروم آروم ماساژ میداد.رسما شدم جغد باور کنید بدون اغراق میگم

حداکثر 3 ساعت شبانه روز میخوابیدم.گاهی وقتا حتی 36 ساعت یکضرب بیدار بودم.

تکونای پسرم هم روز به روز بیشتر میشد ،تکون که چه عرض کنم مشت و لگد.اون اولا که تکوناشو حس میکردم مثل هر

مادر دیگه ای که این حسو بار اول تجربه میکنه از ذوق میمردم و همه ی غم وغصه هام از یادم میرفت، ولی اخراش دیگه

گریم میگرفت و التماسش میکردم که لگد نزنه.انقد تکون میخورد و ضربه های وحشتناک میزد که به نفس نفس میفتادم.

گاهی از شدت دردی که به قفسه سینم وارد میشد جیغ میزدم.چون مدام به قفسه ی سینم لگد میزد طوریکه حس

میکردم قفسه ی سینم ساییده شده.5 ثانیه هم آروم و قرار نداشت و همش وول میخورد و این موضوع کم کم منو

عصبی میکرد.یادمه یکی دو بار انقد حالم بد شده بود که بهش فحش دادمsm80.gif

بگذریم...

هفته ی 35ام یه مشکل دیگه هم به همه ی مشکلاتم اضافه شد و اون این بود که وقتی راه میرفتم واژنم درد میگرفت

نمیتونستم پاهامو به راحتی تکون بدم و یا مثلا نمیتونستم پاهامو از هم باز کنم چون باعث میشد به وازنم فشار بیاد و درد

بگیره. وقتی هم که میخواستم از تخت بیام پایین سختم بود.خلاصه درد عجیبی بود.با خودم گفتم شاید نشونه ی خوبی

باشه و من زودتر زایمان کنم.

با اینکه از زایمان زودرس میترسیدم ولی دعا میکردم واسه من تو همون هفته ی 37 به دنیا بیاد چون هر روزم رو با گریه و

اه و ناله و زاری سپری میکردم و واقعا به شمارش معکوس افتاده بودم.

هفته ی 36 که تموم شد نوبت دکتر داشتم.به دکترم شرح حالمو دادمو گفتم واژنم درد میکنه طوری که راه رفتن و تکون

دادن پاهام دردناک شده.وقتی معاینم کرد بهم گفتخبرای خوبی دارم واست دهانه ی رحمت حدود 2 سانت باز شده و این

نشونه ی خوبیه یعنی زایمان نزدیکه و ممکنه که تو به زودی زایمان کنی.

خیلی خیلی ذوق کردم.یادمه از اون روز به بعد تحمل دردا واسم آسونتر شد چون هر روز فکر میکردم دیگه روز اخره وامروز

زایمان میکنم.از طرفی دلم واسه دیدن پسرم پر میزد.دیدنش واسم مثل رویا بود.خیلی دوسش داشتم خیلی

زیااااااااااااااد.ولی زهی خیال باطل.هفته ی 37 و 38 هم اومد ورفت و خبری از زایمان نشدsm65.gif

تو این دو هفته همش تو نینی سایت سرچ میکردمو تاپیک میزدم تا ببینم کسی مشابه وضعیت منو داشته و زایمان کرده

یا نه و بیشتر جواب نا امید کننده میشنیدم که نه ما هم مثل تو بودیم و دهانه ی رحممون باز شده بود ولی تا اخر هفته ی

40بارداریمون ادامه داشت.البته بعضی ها هم جوابیو که دوست داشتم بشنومو بهم میدادن.

اوایل هفته ی 39 هم نوبت دکترداشتم. وقتی رفتم پیش دکترم بازم از درد شکایت کردم و اون هم یه پیشنهاد بهم داد.

گفت چون دهانه ی رحمت باز شده من میتونم یه کاری کنم که تو زودتر زایمان کنی ولی این موضوع احمالش فقط 30

درصده و اگه تو جزو اون 30 در صد باشی حداثر تا 48 ساعت اینده زایمان میکنی.گفت انگشتمو داخل واژنت میکنم و

سر بچه رو به سمت بالا فشار میدم واین باعث میشه که یه هورمونی ترشح بشه و بچه تحریک بشه و زایمان کنی.اسم

علمیشم گفت که من یادم نمیاد و البته گفت دردناکه اگه میتونی تحمل کنی شروع کنیم.منم از خدا خواسته گفتم بله

که میتونم تحمل کنم بهتر از اینه که هر روز زجر بکشم.مرگ یه بار شیون یه بار.و رفتم روی تخت دراز کشیدم و دکتر همون

کارو کرد.وسطاش یه خورده دادو بیداد کردم حتی دکترم گفت میخوای کات کنم؟گفتم نه لطفا ادامه بدید.ولی در کل خیلی

کوتاه بود وزیاد طول نکشید.شاید 2 دقیقه.

رفتم خونه به این امید که جزو اون 30درصد باشم وتا فردا- پس فردا زایمان کنم.از بعد از ظهر همون روز که از مطب دکتر

برگشتم خونه احساس کردم دردای عجیبی دارم.به خودم تلقین کردم که درد زایمانه.مثل انقباض و اون چیزایی که تو

نینی سایت خونده بودم نبود،ولی میومد و میرفت.تاپیک زدم تو نینی سایت که چیکار کنم و همه گفتن وقتشه پاشو برو

بیمارستان.امشب نینیت تو بغلته.یادمه ساعت 4 بعداز ظهر بود.کلی خوشحال شدم.رفتم حموم دوش ابگرم گرفتم

مامانم هم واسم گل گاو زبون درست کردو خوردم.به شوهرم زنگ زدم و گفتم دردم شروع شده .وقتی اومد خونه زنگ زد

بیمارستانی که قرار بود بریم و وضعیتمو واسشون توضیح داد.اونا هم گفتن هر وقت درداش هر 5 دقیقه یکبار شد

بیاریدش واگه قطع شد به ما خبر بدید که تخت رزرو شدشو کنسل کنیم.دردای من خیلی خیلی نامنظم بود.حداکثر هر 20

دقیقه و حداقل هر 5 دقیقه یکبار بود.منتها انقد شدید بود که به شوهرم گفتم من دیگه نمیتونم تحمل کنم تا منظم

شه.زود باش بریم بیمارستان.مابین دردها هم از فرصت استفاده کردم یه ارایش کوچولو هم کردم و به شوهرم گفتم چند

تا عکس ازم بندازه. دیگه ساعت 8 شب شده بود و حسابی هم بارون میومد.سوار ماشین شدیم و رفتیم.

تو ماشین فقط یکی دوبار درد سراغم اومد.از خونه تا بیمارستان هم فقط 20 دقیقه راه بود.وقتی رسیدیم

سریع منو بردن اورژانس و اونجا بستریم کردن.

سریع بهم دستگاه با کمربند مخصوص وصل کردن که هم ضربان قلب بچه و هم انقباضات رو ثبت میکرد.درد هم همچنان

میومد سراغمو ول میکرد.گاهی هر 5 مین گاهی هر 8 مین و یا هر 10 مین.اصلا منظم نبود.

تو این مدت سه بار هم چکاپ شدم و هر دفه دکتر یا پرستار میومد و انگشت میکرد تو واژنم تا وضعیت باز شدن رحممو

چک کنن.

وقتی درد میومد سراغم ناله میکردم و شوهرم هم دلداریم میداد و قربون صدقم میرفت.میگفت عزیزم تحمل کن امشب

دیگه مامان میشی و با پسرمون میریم خونه.خیلی حس خوبی داشتم.با تمام وجودم خوشحال بودم.

راستش بعضی وقتا هم تمارض میکردم و بیشتر و بلندتر ناله میکردم.چون دوست داشتم هرجور شده همون شب زایمان

کنم.فکر اینکه دست خالی برگردم خونه عذابم میداد.

تو این مدتی که اونجا تو اورژانس بستری بودم به پیشنهاد یکی از پرستارا واسه کاهش درد بهم سرم وصل کردن که انگار

آبی بود رو آتیش.کم کم دردام قطع شد و فقط بدنم کرخت شده بود ویه کوفتگی تو بدنم حس میکردم که خیلی خوشایندم

بود.ولی از طرفی از اینکه دردام تموم شده بود ناراحت بودم.همش میگفتم وای خدا یه سرم که نباید درد زایمانو از بین ببره

نکنه منو امشب بفرستن خونه.

بار آخری که پرستار اومد و چک کرد دیدم به دکتر تلفن زد و یه حرفایی زدن.چون خیلی آروم حرف زد چیز زیادی دستگیرم

نشد.بعد از اینکه صحبتش تموم شد با خنده و مهربونی بهم گفت: خیلی متاسفم میدونم که خیلی دوست داشتی

امشب زایمان کنی،ولی پیشرفتت اصلا خوب نیست وتو این 5 ساعت رحمت فقط یه سانت باز شده یعنی کلا با دوسانتی

که قبلا باز شده بود میشد 3 سانت.

نمیدونید چقدر ناراحت شدم.اونقدر چهرم غمگین بود که کل دکترا و پرستارای اونجا دلشون واسم سوخت و مثل بچه ها

نازم میکردن و دلداریم میدادن.بهم گفتن میتونی بمونی ولی معلوم نیست چقدر طول بکشه شاید حتی تا یه هفته دیگه

هم زایمان نکنی و اگه تو بیمارستان باشی خودت خسته میشی.خلاصه اون شب ساعت 1 نصفه شب دست از پا درازتر

برگشتیم خونه.

نمیدونم چی شد که بعد از مدتها اونشب تا صب راحت خوابیدم.صب که از خواب بیدار شدم هیچ خبری از درد نبود.دیگه

کلا ناامید ناامید شدم.ظهر که شد دوباره گرفتم خوابیدم.ساعت 2 بعدازظهر بود که احساس کردم کمرم درد میکنه.درد

هی شدید و شدیدتر شد طوریکه از درد جیغ میزدم.به پیشنهاد مامانم دوباره رفتم حموم و شکممو زیر آب گرم ماساژ

دادم.تو حموم هم درد سراغم اومد و شروع کردم به جیغ و داد کردن.ایندفه درداش انصافا خیلی بیشتر از روز قبل بود

طوریکه وقتی میومد سراغم اصلا نمیتونستم تکون بخورم حتی نمیتونستم به راحتی نفس بکشم.حتی دردا بر خلاف روز

قبل خیلی هم منظم شده بود.شوهرم که اومد خونه دیگه دردام شدیدتر شده بود واز درد فریاد میزدم .

قبل از اینکه بریم بیمارستان رفتم دستشویی و دیدم یه لخته خون خیلی بزرگ ازم بیرون اومد.به شوهرم لخته خونو

نشون دادم.گفت شاید به خاطر اینه که دیروز چندین بار معاینه شدی ولی به هر حال یه چیزی واضحه و اینه که دردات درد

زایمانه. بازم اماده شدیم که بریم بیمارستان.اینبار درد به حدی زیاد بود که حتی حوصله نکردم یه کرم به صورتم بزنم چه

برسه به آرایش و عکس انداختن.

ساعت 8 شب شده بود و دردا امانمو بریده بود.کاملا منظم و هر 5 دقیقه یکبار شده بود.ازتوی راهروی ساختمون خونمون

شروع کردم به جیغ و داد کردن تا رسیدیم به ماشین شوهرم.توی ماشین هم هروقت درد میومد سراغم حسابی جیغ

میزدم.مامانمو شوهرم هم هی دلداریم میدادن ولی من اصلا حوصله ی شنیدن هیچ حرفیو نداشتم و فقط به اینکه کی

از شر این دردا خلاص میشم فکر میکردم.

وقتی رسیدیم باز هم سریع منو تو اورژانس بستری کردن.جالبه که همون موقع هم حالت تهوع شدید داشتم طوریکه هر

لحظه احتمال میدادم بالا بیارم.واسه همین تا رسیدیم اولین چیزی که از پرستار خواستم یه کاسه بود تا جلوی دهنم

بگیرم.درد هر 5 دقیقه میومد و من همچنان از درد فریاد میکشیدم.

شیفت اون شب هم یه پرستار کم سن و سال فوق العاده مهربونی بود که بی نهایت حمایتم میکرد.و مدام درحال نوازش کردنو ماساژ دادن من بود.

هر موقع انقباض میومد بهم میگفت نفس عمیق بکش منم گریه میکردمو میگفتم نمیتونم.ولی اون دوتا دستای منو گرفته بودو میگفت میتونی و تشویقم میکرد تا نفس عمیق بکشم و همزمان با من خودشم اینکارو انجام میداد.

خداییش دردی بود که هیچوقت تجربش نکرده بودم انقدر شدید بود که حتی نمیتونستم تمرکز کنم تا نفس عمیق بکشم.
ازش پرسیدم من کی اپیدورال میشم؟گفت 60 درصد راهو خودت باید بری بعد اپیدورال بشی.بعدش بهم فک کنم مورفین زد که کوچکترین اثری تو کاهش دردام نداشت و من همچنان از درد ناله میکردم.

بالاخره دکتر اومد.باز هم مثل شب قبلش معاینه شدم.بر خلاف معاینه های قبلیم که وقتی انگشت میرفت تو درد داشتم ایندفه از درد تو اون ناحیه خبری نبود.فک کنم دردش در مقابل درد زایمان هیچ بود واسه همین حس نکردم.ولی وقتی بهم حوله داد تا خودمو تمیز کنم حوله پر از خون شده بود.

خلاصه بلافاصله بعد از معاینه گفت هووووووووووم .وری گود.4.5 سانت باز شده.و با خنده گفت پس امشبو مهمون مایی.

بعدش منو سوار ویلچر کردن و بردن تو اتاق زایمان.وقتی رسیدم به اتاق زایمان پرستار جوون منو تحویل یه پرستار دیگه که مسن بود داد و منو بوسید و برام آرزوی موفقیت کرد.

تو این مدت هم شوهرمو فرستاده بودن تا کارای اداریو انجام بده ومن یه ساعتی رو تنها بودم وخیلی بهم بدون اون سخت گذشت.مادرم هم تو سالن انتظار بود.

این یکی پرستار هم به شدت مهربون و دوست داشتنی بود.اول که وارد اتاق شدم یه خورده ترسیدم.اخه نورش کم بود

و به نظرم دلگیر اومد.سریع لباسامو عوض کرد ویه گان آبی تنم کرد والبته یه کلاه آبی هم سرم گذاشت.تخت اتاق هم آبی رنگ بود.

دیگه دردا به اوجش رسیده بود و همچنان جیغ میزدمو گریه میکردم و پرستار جدید هم مثل پرستار قبلی کمکم میکرد نفس عمیق بکشم و با شستش بین انگشت اشاره و شست منو فشار میداد تا حدیکه پوستم سفید میشد.

اون لحظه یادم اومد که همچین چیزی تو نینی سایت خونده بودم که به کاهش درد کمک میکنه.

ولی مگه این درد با این چیزا خوب میشه.غیر قابل توصیفه واقعا.هیچوقت تجربش نکرده بودم

وقتی میومد سراغم حس میکردم بدبخت ترین آدم روی زمینم و اون لحظه دوست داشتم جای هر کسی باشم الا خودم

شاید باورتون نشه ولی حسرت سنگ و درخت و میز و صندلی وهمه ی اشیا دورو برمو میخوردم وبا خودم میگفتم ای کاش من جای اونا بودم.
بعد از مدتی یه پسر جوون با گان آبی و یه کلاه مثل من وارد اتاق شد و خودشو دکتر فلانی معرفی کرد و گفت من دکتر اپیدورالت هستم

منم با همون حالت نیمه جون و درد و ناله گفتم سریعتر کارتونو شروع کنید.اونم در کمال خونسردی شروع کرد به اینکه قراره چیکار کنه و چه عوارضی ممکنه داشته باشه.

البته تنها عوارضی که داشت گفت ممکنه یک در صد بعد از زایمان دچار سردرد بشی که اونم موقتیه.

اون لحظه اصلا حوصله ی شنیدن توضیحاتشو نداشتم و وقتی میدیدم انقد خونسرده دلم میخواست یکی بزنم زیر گوشش و بگم بسه دیگه کارتو شروع کن.مگه نمیبینی من دارم میمیرم

یه در صد که سهله اگه 100 درصد هممیگفت سردرد میگیرم واسم مهم نبود.فقط دوست داشتم هرچی سریعتر از اون درد لعنتی خلاص شم.

موقعی که از پشت کمرم شروع به کارش کرد پرستار هم از جلو دستای منو گرفته بود و همون کارو با شستش میکرد و

سعی میکرد ارومم کنه.البته اینو هم بگم موقع اپیدورال هر وقت دردو انقباض میومد سراغم دکتر دست از کار میکشید تا

دردم تموم شه.واسه همین یه نیم ساعتی اپیدورال من طول کشید.

همون لحظه صدای باز شدن درو شنیدم وصدای شوهرمو شنیدم.

به پرستارم گفتم شوهرمه؟با خنده بهم گفت بلــــــــــــــه .منم کلی خوشحال شدم وقند تو دلم آب شد چون وجود نازنین شوهرم تحمل دردو واسم راحتتر میکرد ولی بهش اشاره کردن که همون دم در فعلا بمونه تا کار دکتر تموم شه به خاطر مسایل بهداشتی و استریل بودن و این حرفا.

وقتی اپیدورال تموم شد منو روی تخت خوابوندن و کلاهو از سرم درآوردن که همون موقع فهمیدم این کلاه واسه استریل بوده.

از دکتر پرسیدم چقدر طول میکشه اثر کنه؟گفت 20 دقیقه.وقتی اینو شنیدم میخواستم خودمو بکشم.گفتم

نهههههههههههههه.یعنی تا 20 دقیقه دیگه باید زجر بکشم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ولی چاره ای نبود.باید تحمل میکردم.

دردا همچنان میومدن و میرفتن ولی کم کم احساس کردم دیگه به شدت قبل نیستن.کم کم اپیدورال اثر کرد و دردام کلا قطع شد.

و از اینجا به بعد تمام مدت نیش من باز بودsm80.gif

اصلا دیگه بهم داشت خوش میگذشت.انگار این من نبودم که داشتم به زمین و زمان بد وبیراه میگفتم.حس کردم تو بهشتم و لبخند دیگه از لبام کنار نمیرفت و با شوهرم هی دل میدادیمو قلوه میگرفتیم و هی هی تند تند عکس مینداختیم از هم.

گاهی هم من با دوستام که نگرانم بودن اس ام اس بازی میکردیم.

دستگاه اندازه گیری ضربان قلب بچه و انقباضات هم بهم وصل بود و پرستار هی چک میکرد.جالبه که من انقباضارو کاملا حس میکردم ولی درد نداشتم.

اپیدورالم محشر بود.من کاملا توی پاهام حس داشتم و میتونستم تکوشون بدم ولی اصلا از درد خبری نبود.

ساعت 10.30 شب دکتر بعد از 3 ساعت اومد تا دوباره چکم کنه و اینبار بهم گفت 7 سانت باز شده واین خیلی خوبه.

خوشحال بودم که انقد پیشرفت کرده بودم و برای دیدن پسرم لحظه شماری میکردم.
همون موقع بهم گفت میخوام کیسه ابتو پاره کنم بعد یه شی سفید دراز پلاستیکی رو کرد توی واژنم.هیچی نفهمیدم فقط صدای شالاپ آبو شنیدم.

کلی آب ریخت بیرون.دکتر گفت واقعا آب تمیز و زلالیه و از این بابت اظهار رضایت کرد.

بازم رفت و منو با پرستار و شوهرم تنها گذاشت.اینبار هم پرستارم جاشو با یکی دیگه عوض کرد که تا آخر زایمان همراهم بود واین یکی هم مثل دوتای قبلی فوق العاده مهربون بود.

از پرستار جدید پرسیدم که به نظرت من کی زایمان میکنم؟بهم گفت احتمالا تا 3-4 ساعت دیگه و همش هم اصرار داشت که من بخوابم تا تو مرحله ی اخر انرژی کافی واسه زور زدن داشته باشم.

ولی منو خواب؟

انقدر خوشحال بودم که دوس نداشتم اون لحظات قشنگو بخوابم و از دست بدم.همه ی اون لحظات واسه من مثل یه خواب و رویای زیبا بود.

ساعت 2.5 نصفه شب دکتر دوباره اومد منو چک کرد و ایندفه گفت فول شدی و تا یه ساعت دیگه باید زور زدنو شروع کنی.

چون انقباضاتت باید بشه هر یک دقیقه یک بار ولی هنوز هر 3 دقیقه یکبار بود.اون یک ساعتو ثانیه شماری کردم تا بگذره و زودتر زورزدنو شروع کنم و پاره ی تنمو ببینم

ساعت 3.5 که شد پاهامو روی دوتا جاپایی که انتهای تخته قرار دادن و از هم باز کردن.همیشه ازین پوزیشن خجالت میکشیدم و بدم میومد.مخصوصا جلوی شوهرمsm_40.gif

ولی اون موقع میدونستم که خجالت مجالتو باید بذارم کنار.

هر دفه که انقباض میومد بهم میگفتن زور بزن .منم با تمام وجودم زور میزدم.پرستارو دکتر هم کلی تشویقم میکردن و میگفتن افرین تو عالی هستی و میگفتن خیلی خوب زور میزنی ولی من هیچ حسی تو اون ناحیه احساس نمیکردم و فقط زور میزدم و انگار شانسی درست زور میزدم.شوهرم هم موقع زور زدن دستامو میگرفت و فشار میداد.

انقباض که تموم میشد منم استراحت میکردم و نفس میگرفتم واسه زور زدن بعدی.

پرستار تو همون مابین زورها یه بار بهم گفت وااااای من موی بچتو میبینم.باورم نمیشد.دلم میخواست از خوشحالی گریه کنم.

به شوهرم گفتم توام ببین راست میگه؟؟وقتی شوهرم دید کلی هیجان زده شد و گفت نیلو موهاش معلوم شده.و حرف پرستارو تایید کرد.

جفتمون کلی هیجان زده و خوشحال بودیم.

هر دفه که موقع زور زدن میشد سعی میکردم از دفه ی قبل محکمتر و طولانی تر زور بزنم.به همین خاطر پیش خودم اینجوری فکر کرده بودم که هر دفه تو دلم بشمارم و دفه ی بعد 10 تا بیشتر بشمارم.اونقدر زور میزدم که هر آن احساس میکردم مویرگای سرم در حال پاره شدنه.با تمام وجودم زور میزدم.

گاهی انقد به خودم فشار میاوردم که تهش صداهای وحشتناک مثل ضجه زدن از گلوم خارج میشد.

زور زدنای من با هر انقباض ادامه داشت تا اینکه دکترم گفت صدای ضربان قلب بچه ضعیف شده و احتمال میدم که شاید بند ناف دور گردنش پیچیده باشه و این خطرناکه وگفت نمیتونم ریسک کنم و بنابراین با زورای بعدی از وکیوم کمک میگیرم و ازم خواست ایندفه تمام تلاشمو بکنم که آخرین زورم باشه تا یه بار بیشتر از وکیوم استفاده نکنه.

تا اینو گفت انگار دنیا رو سرم خراب شد.از چیزی که میترسیدم سرم اومد.از وکیوم متنفر بودم چون میدونستم سر بچه تغییر میکنه و من از این موضوع وحشت داشتم.

میدونستم 2-3 روزه رفع میشه و سر بچه به حالت طبیعیش بر میگرده ولی من تحمل همون 2-3 روزو هم نداشتم.

به دکترم گفتم نه خواهش میکنم من میترسم.نمیخوام سر بچم اسیب ببینه.

ولی بهم اطمینان خاطر داد که سر بچه به سرعت به حالت اولش برمیگرده و هیچ جای نگرانی وجود نداره.منم به ناچار قبول کردم.

با انقباض بعدی زور زدم .ایندفه دیگه طولانی تر و محکمتر از همیشه و دکتر هم از وکیوم کمک گرفت.یه دفه صدای لرزون شوهرمو شنیدم که میگفت نیلو سرش اومد بیرون.قربونش برم چه خوشگله.تا بیام عکس العمل نشون بدم یه دفه دیدم پسرمو کامل کشیدن بیرون سریع گذاشتن روی سینم.

خداااااااااااااااااااااااا

قابل توصیف نیست

نمیتونم واستون بنویسم که چه حسی داشتم

باورم نمیشد پسرمو تو بغلم گرفتم

چقد تو رویا بود همه چی واسم

ولی ایندفه رویایی که حقیقت داشت

اونی که رو سینم بود پسرم بود

پاره ی تنم بود.

جگرگوشم بود.9 ماهه تمام باهاش حرف زده بودم بدون اینکه ببینمش.باهاش درددل کرده بودم.باهاش خندیده بودم باهاش گریه کرده بودم و هزاران بار تو تصورم دیده بودمشو بغلش کرده بودم و بوسیده بودمش.ولی حالا خود خودش بغلم بود.خود واقعیییییییییییش.
فقط و فقط با شوهرم قربون صدقش میرفتیم.شوهرم دستای کوچیکشو بوسید.چه گرمای لذت بخشی داشت تن کوچولو و قشنگش.وقتی به دنیا اومد یه سرفه ی کوچولو هم کرد.یه بوی خاصی هم میداد که تا حالا نشنیده بودم.هرچی بود به نظرم خوشبوترین عطر دنیا بود.

تن لزجشو لمس میکردمو لذت میبردم.

دیگه واقعا مادر شده بودم.

پسرم دو ساعت تمام روی سینم بود و اون دوساعت زیباترین و قشنگترین ساعات زندگیم بود.

پینوشت 1:در مورد وکیوم بگم روی سر پسرم به اندازه ی یه تخم مرغ بالا اومده بود ولی جالبه که بعد از 2-3 ساعت هیچ اثری ازون برآمدگی نبود


مطالب مشابه :


آواتار های نینی های ناز

آواتار های نینی های سایت رسمی شاهرخ جراحی بینی | گچ




سیسمونی پسرم

عاطفه و نینی. سایت زنبور عسل | عينک ديد در شب هم هوا. هندزفري تغيير صدا. جراحی بینی.




و من سخت در تکاپوی اماده شدن واسه تفلدت

عاطفه و نینی. سایت زنبور هم هوا. هندزفري تغيير صدا. جراحی بینی




خاطره ی زایمان من

جراحی بینی تو این دو هفته همش تو نینی سایت سرچ میکردمو تاپیک میزدم تا ببینم کسی مشابه




قدم زنان واکسن زنان

عاطفه و نینی. نازنین زهرا و




سال جدید "عید بر همگی مبارک

نی نی سایت. نینی لالا. له له جراحی بینی




پروفسور ایرانی، ناجی ابراهیم تاتلیسس

مغز برجسته ایرانی را که از آلمان به ترکیه برده شد و ریاست تیم عمل جراحی بینی با همکاری




برچسب :