هوس وگرما4
با تعجب برگشتم عقب آرتا بود.
_هیچی
مرال از دور روشو اینور کرد و گفت:بیاین دیگه شما دوتا چرا راه نمیفتین؟
من و آرتا هم مجبوری کنار هم راه افتادیم.همون اول یه چیپس از تو کوله ام در آوردم گرفتم دستم.بقیه هم که حتما آوردن.اصلا اگه میخواستن من بهشون از اینا بدم باید صبر میکردن منم باهاشون میرفتم.
بیخیال بابا.شروع کردم به خوردن.آرتای بیچاره هم یا منو نگاه میکرد که دارم با پررویی چیپس میخورم یا جلوشو.
با چشای گرد وایسادم برگشتم طرفش:
_ها چیه؟چرا اینطوری نگاه می کنی؟
با مهربونی نگام کرد دستمو گرفت تو دستش گفت:خانم کوچولو ادب حکم می کرد اول به بقیه هم طارف کنی.
در حالیکه سعی می کردم دستمو از تو دستش در بیارم گفتم:دستمو ول کن .خب مثل یه بچه خوب بگو چیپس میخوای دیگه.اینکارا چیه؟
سرشو با شیطنت آورد نزدیک گوشم و زمزمه مانند گفت:تا وقتی تو هستی چیپس میخوام چیکار؟میزاری یه کوچولو مزه ات کنم
_بی ادب.
بازم بلند و مردونه خندیدگفت:این تیکه کلام توئه؟هی میگی بی ادب؟اگه باهام راه بیای بهت بد نمیگذره.من دارم در برابر تو خیلی کوتاه میام.هیچ دختری منو انقد خوش اخلاق نمی بینه.پس خودت خرابش نکن کوچولو.
در حالیکه چند تا چیپسو میزاشتم تو دهنم با تخسی گفتم:اولا کوچولو خودتی من الان 22 سالمه.در ضمن فکر کردی ندیدم چطوری تو جشن با دخترا می گفتی و میخندیدی و دل و قلوه رد و بدل میکردین؟
_اولا منم 29 سالمه.ولی به تو اصلا نمیخوره 22 ساله باشی.تو از یه بچه دبستانی هم بدتری.ثانیا اینجا برای تفریح اومدم.من همیشه اینطوری نیستم.
جواب ندادم.
_من قراره یه هفته اینجا بمونم.جمعه بر میگردم تا 3 روز قبل عید خونه باشم.
_چه ربطی داشت؟
یه نگاه بهم انداخت بعد دوباره جلوشو نگاه کرد و گفت:
_از ظرافت و هیکل و....((دوباره یک نگاه بهم انداخت))لبات خیلی خوشم اومده.این یه هفته با من باش و انقد به خودت سخت نگیر.کسی نمیتونه جلوی من وایسه.پس خوش بگذرون.
آتیش گرفتم.محکم وایسادم سر جام.با عصبانیت و داد کنترل شده گفتم:
_چه غلطی کردی؟مواظب حرف زدنت باش.فکر نکن انقدر آشغالم که ابزار هوس تو بشم.
با خونسردی گفت:لازم نیست حرص بخوری.کم کم کوتاه میای.در ضمن من هنوز کاری نکردم که تو میگی چه غلطی کردی.وقتی ازت کام گرفتم میتونی این حرفو بزنی.
_عرضشو نداری.
دوتا ابروشو انداخت بالا گفت:ندارم؟!
_نه نداری
سرشو آورد نزدیک .لباشو گذاشت رو لبام.چند ثانیه همونطوری آروم بوسش کرد.منم کاملا تو هنگ بودم.به چه جرئتی اینکارو جلوی بقیه کرد.ولی چه لبای داغی داره ها.برای اولین بار فهمیدم لذت چیه.
دلم نمی خواست لباشو ور داره.ولی بعد حدود 5 ثانیه به خودم اومدم.کشیدم عقب با عصبانیت و داد گفتم:
_عوضی این چه حرکتی بود؟
با چشمای خمار و شیطونش خندید:دیدی تونستم.برای من کار نشد نداره.خوشم اومد.خیلی داغی.بدنت تحریک بر انگیزه.ترجیح می دادم الان رو تختم باشیم.
بعد یه چشمک به من زدو راه افتاد جلو
دور
وورمو یک نگاه کردم.دیدم غیر از 3 تا دختر پسر جوون که مارو با خنده نگاه
میکنن کسی نیست.بیشتریا جلو بودن وپشتشون به ما بود.جاییی که ماهم اون موقع
وایساده بودیم به همه دید نداشت.چون درخت زیاد بود دیده نمی شدیم.مرالشونم
که اصلا یادشون رفته بود کسی دیگه هم هست.خیلی عصبانی بودم.نمی خواستم
آرتا فکر کنه میتونه از منم مثل دخترای هرجایی استاده کنه.رفتم دستشو گرفتم
برش گردوندم.
با شیطنت نگام کردو گفت:چیشده عزیزم؟بازم دلت هوس کرد؟خودم مخلصتم میخواست سرشو بیاره جلو که یه دونه محکم زدم تو صورتش.
با تعجب نگام کرد.
_من
با اون دخترای ساده که ازشون سو استفاده می کنی فرق دارم.فکر نکن بخاطر
قیافه و پولت کوتاه میام و میتونی ازم استفاده کنی.من از پسرای آشغالی مثل
تو متنفرم.
رومو
ازش گرفتم و با سرعت رفتم پیش مرال و رهام.کسی نبودم که با اینجور چیزا
خودمو ناراحت کنم.یعنی ناراحتی اصلا تو خونم نبود.من فقط بلد بودم شیطنت
کنم و شاد باشم.
رفتم جلوی مرال در حالیکه عقب عقب راه میرفتم گفتم:هله هوله بخوریم؟
مرال حرفشو با رهام قطع کرد گفت:نه.الان فقط یه صبحونه ی توپ میچسبه.ساندویچاتو که آوردی؟
_آره .چایی هم داریم؟
_همین جا وایسا.فلاسک چایی هم آوردیم.
همون دورو اطراف روی سنگ نشستیم.بقیه هم اومدن.آرتا هم با قیافه ای که چیزی از ناراحتی یا حسش معلوم نبود اومد.
ساندویچامونو
خوردیم دوباره راه افتادیم.این دفعه هم اون چهارتا لیلی و مجنون جدا
رفتند.منم پشت سرشون با فاصله راه افتادم.آرتا هم اول کنار شهاب و رویا بود
ولی یه چند دیقه که گذشت ازشون جدا شد و آهسته اومد.حتی از منم عقب
افتاد.کم کم بچه ها خسته شدن و وایسادن.فضای خیلی قشنگی بود.خیلی راه نبود
تاخود باران کوه.من تا آخرش میرفتم.عمرا اینجا ول نمیکردم.مرال وایساد رو
به من که جلو افتاده بودم با نفس نفس داد زد:بسه دیگه وستا بیا نفس بگیریم
بعد برگردیم.
وایسادمو رومو کردم طرفش:راه زیادی نمونده من تا آخرش میرمو زود بر میگردم.
همه ی بچه ها وایساده بودن.حتی آرتا.
منم
بی خیال دوباره راه خودمو در پیش گرفتم.بلاخره رسیدیم بالا.وایسادم چند تا
نفس عمیق کشیدم.خیلی فضای خوشـــــگلی بود.دوس داشتم داد بزنم.چون نزدیک
بهار بود قشنگ ترم شده بودبود.رفتم کنار کوه.آدمای دیگه هم اونجا بودن.چند
تا گروه کوه نوردی هم اومده بود.دستمو از داخل آبش عبور میدادم.خیلی سرد
بود.باد محکم به صورتم میخورد.از جمع فاصله گرفتم رفتم یه گوشه ی دور تا
تنهایی از این آب و هوا لذت ببرم.میدونستم الان زیبایییم دو برابر شده.چون
هم پوست صورتم باز شده بود هم چشمام در حال برق زدن بود.من بچه ی طبیعت
بودم.
_خوشگل خانم چرا تنهایی؟
برگشتم
سمت صدا.یه پسر جوون بود از این خوشگلای امروزی.بهش یه لبخند زدمو دوباره
مشغول اکسیژن گیری شدم.نمیدونم چرا؟ولی دوست داشتم الان آرتا اینجا بود.
_چه لبخند نازی.موقع برگشت اگه تنهایی میخوای با هم بریم؟
دیگه بهش توجه نکردم.میدونستم کرم از خودمه که اول لبخند زدم.ولی نمی خواستم پاپیچم بشن.دوست داشتم بازم با آرتا برگردم بدون مزاحم.
_چرا جواب نمیدی؟ناز کردن نداره که.با هم بر میگردیم تا تنها نبــــــ..........آخ آخ
با تعجب برگشتم سمت صدا.دیدم آرتا با عصبانیت دست پسره رو گرفته
_داشتی چه زری میزدی آشغال؟به چه حقی مزاحم یه خانم می شی؟
_تو کی باشی؟این خانم با منه
آرتا
یه نگاه به من کرد یعنی آره؟کلمو تکون دادم به سمت بالا.یعنی نه. بزن لهش
کن.آخ جـــــون.ولی بیچاره پسره.گناه که نکرده بود.تازه مودبم بود.
آرتا دستشو ول کرد گفت:یه بار دیگه دورو ور این خانم بپلکی با آسفالت یکیت میکنم.
پسره که مطمئنن نمیتونست در برابر آرتا مقاومت کنه فقط یه نگاه خشن بهمون انداخت و رفت.
با خون سردی راه افتادم تا برگردم پایین که دستم محکم کشیده شد
آرتا محکم گفت:صبر کن با هم برگردیم.
یه نگاه که تا اونجای آدمو میسوزونه بهش انداختم و گفتم:
_خودم میتونم مواظب باشم پس ولم کن.
_آره اتفاقا الان دیدم چه لبخند ژکوندیم براشون میزنی.صداتم خیلی جلوشون در اومد.
_قرار نبود چیز خاصی اتفاق بیفته آخرش این بود که شماره بده و تا پایین همرام بیاد.
آرتا با داد گفت:غلط کرده.
چشمامو گرد کردم و دستمو از تو دستش کشیدم بیرون گفتم:الان تو اینجا چکاره ای؟نکنه از من خوشت اومده حسودی میکنی؟
بعدش
راه افتادم.با خنده در حالیکه پشت سرم می اومد گفت:با خودت چی فکر کردی
کوچولو؟حتما تو مخت یه خیلی داستان عاشقونه برای خودت ساختی.نه عزیزم.من
فقط دوست ندارم دختری که قراره لذت منو بسازه با بقیه پسرا خوش و بش اضافی
بکنه.
بازم این حرفو زد.محکم جلوش وایسادم.
مگه نگفتم دیگه حق نداری از این حرفا بزنی.مثل اینکه حرف آدمیزادسرت نمی شه ؟ها؟
با شیطنت سرشو خم کرد رو شونه هاشو ابروهاشو انداخت بالا یعنی نه
منم نامردی نکردم با یه حرکت ناگهانی بسته ی پفکی که وسطای راه برای خودم باز کرده بودم الانم تقریبا آخراش بود خالی کردم رو سرش.دستش رفت سمت بسته که اونو بگیره.بسته رو ول کردم.پایین بلیز سفید خوشگلشو که از اول براش نقشه کشیده بودم کثیف کنم گرفتم تو دستم دولا شدم لبامو دقیقا با وسط لباسش پاک کردم.بعدم با آرامش کشیدم عقب نگاش کردم.بدبخت چشاش داشت میزد بیرون.
چه قیافه ای برای این پسر خوش تیپ درست کردم من.رو کل لباس و شلوارش که پفک چسبیده بود.یه تیکه از لباسشم که با رژ لب من و پفکای دور لبم رنگی شده بود.با افتخار زل زدم به هنرم.
_دیوونه این چه کاری بود کردی؟روانی
_حال کردی؟تا تو باشی دیگه به دست و پای من نپیچی
یه چند ثانیه همینطوری نگام کرد بعد با قیافه جدی گفت:
_تو ک هوس کرده بودی منو ببوسی چرا به خودم نگفتی که فقط لباسم نصیبت نشه.می رفتیم این گوشه ها چیزای بهتری بهت می رسید.
حرصمو در آورد .آشغال.رومو ازش گرفتم با عصبانیت برگشتم به سمت پایین.
اونم با خنده و سر خوشی از از این که منو حرصی کرده پشت سرم میومد.من موندم با اون سیلی ای که بهش زدم چرا کوتاه نمیاد.انگار خوشش اومده.رسیدیم به بچه ها.
مرال:کجا بودین شما دوتا؟چرا انقدر دیر کردین؟
بعد چشمش به آرتا افتاد.قیافش عین علامت تعجب شد گفت:این چرا این شکلی شده؟
_هیچی بابا.از بس پفک دوس داشت با کله رفت تو بسته ی پفک
آرتا:احیانا یادت نرفت که بگی پفکه به زور روم خالی شد؟
چپ چپ نگاش کردم.یعنی ببند.اونم فقط یه لبخند زد.
4 تا شون یه نگاه عاقل اندر سفیه بهمون انداختن معنیشم که همه میدونن خر خودتونین.
خلاصه دسته جمعی با هم راه افتادیم تا برگردیم.وسط راه آرتا گفت:
_گرگان هوای خیلی خوبی داره.مخصوصا این مکانش.
_من گرگانو بیشتر از هر شهر شمالیه دیگه ای دوس دارم.گرگان مکان دیدنی زیاد داره ولی همیشه وقتی اسم شمال میاد همه به رشت و بابلسر و جاهای دیگه فکر می کنن.
آرتا چیزی نگفت.بعد چند دیقه که تو راه بودیم رو به همه ی بچه ها گفت:
_خب مکان بعدی که قراره بریم کجاست؟کی میریم؟
مرال:خوشت اومد آرتا؟
_آره تفریح کنار شماها خیلی برام جالبه
رویا:کنار همه مون یا کنار اون جفت خوشگلت؟
من سرمو با علامت سوال برگردوندم سمت آرتا.جفتش کیه؟این جا که کسی نبود.دیدم داره منو نگاه می کنه و یه لبخند متینم گوشه ی لبشه.وا.یعنی منظورشون من بودم؟
_کنار همه تون خوش میگذره.
شایان:ما هم گوشامون مخملیه پسر.نمیفهمیم.پنج شنبه ی هفته ی بعد چطوره؟میریم نهار خوران.احتمالا بچه ها بساط دستی کشی هم دارن.روستای زیارت هم یه دور میزنیم.شامو هم بیرون میخوریم.ها؟خوبه؟
نیش من که مثل همیشه باز شد.حالا از کجا معلوم منو ببرن؟غلط کردن نبرن بدون من که خوش نمی گذره.
رهام:از نظر منم اونجا عالیه.مخصوصا پنج شنبه شبا تو هم موافقی مرال؟
مرال:آره بریم.وستا تو هم باید بیایا.
در حالیکه دوباره راه افتاده بودیم پایین گفتم:حالا ببینم چی میشه.
مرال:گمشو من که میدونم دیوونه ی شهر بازی ای پس طاقچه بالا نزار برا من.
_اکی پایه ام.
بلاخره رسیدیم به ماشینا.خیلی دوس داشتم سوار ماشین آرتا بشم و با آرتا بیام.ولی نمیشدبه هرحال من دوست مرال بودم باید پیش اون مینشستم.
عین بچه فقیرا زیر چشمی در حالیکه داشتم به سمت ماشین میرفتم پورشه ی آرتا رو می پاییدم.که آرتا بلند گفت:
_شما چهار تا که جفتین با هم برین منو وستا هم با هم دیگه میایم.
چشام گرد شد.این پسر انگاری میفهمید تو دل من چی میگذره.
رادارهام ناگهان فعال شدن چرا گفت باید تا سه شنبه برگردم؟با حالت کنجکاوی بهشون خیره بودم.
شایان:شما دوتا رو که نمی شه تنها گذاشت.فکر نکنم با هم بسازین.بعدشم تو رفیقتو با یه دختر عوض میکنی؟ _خب معلومه.دختر به این خوشگلی رو ول کنم بیام یه پسر زمخت رو بچسبم؟ با این حرفش همه خندیدن حتی من.با خنده گفتم:نه مرسی من با رهامشون میام.شما هم با هم برین. یه دونه از ابروهاشو انداخت بالا ناغافل دستمو کشید برد سمت ماشینش در جلو رو باز کرد منو نشوند.بعدشم خودش سوار شد.اون چهارتا هم از اون ور برای من لبخند ژکوند میزدن.شیطونه میگه بزنم دهنشونو آسفالت کنم.یه چشم دور ماشین گردوندم دهنم وا موند چه خوشگل بود ماشینش.در حالی که روشنش میکرد گفت: _خوشت اومد از ماشین؟ خونسردی خودمو حفظ کردم با یه لحن بی تفاوت گفتم:بد نیست. با خنده نگام کرد و گفت:پس چرا داشتی ماشینمو از بیرون میخوردی؟ از حرفش ناراحت شدم قیافم رفت توهم.ارزش نداره پسره ی بیشعور. _این ماشین واسه وقتیه که میرم سفر این ماشین اصلی و رسمیم نیست. فقط نگاش کردمو چیزی نگفتم.اونم دید من ساکت شدم دستش رفت سمت پخش ماشین و روشنشن کرد.صدای یک زن خارجی تو ماشین پخش شد.خیلی دوس داشتم این آهنگو.آهنگ آمازینگ از اینا بود.نا خود آگاه لبخند زدم.آرتا هم که تموم حواسش ب من بود صدای آهنگو زیاد کردبعد از چند تا آهنگ به رستوران رسیدیم.آرتا اول صدای ضبط رو کم کرد.بعد ماشینو خاموش کرد.بدون اینکه منتظرش باشم سریع از ماشین خارج شدم و به سمت رستوران رفتم.ما زودتر از اون چهارتا رسیده بودیم.رفتم پشت یه میز دنج نشستم.آرتا با اونا وارد رستوران شدن.براشون دست تکون دادم.اومدن به سمت من. آرتا:رسم همراهی این نبودا خانم.باید صبر میکردی با هم وارد می شدیم. توجهی نکردم.اونم چیزی نگفت. غذامونو تو یه محیط صمیمی خوردیم و از رستوران بیرون اومدیم این دفعه تو ماشین رهام نشستیم چون قرار بود اینا منو برسونن خونه.باآرتا و شایان و رویا خدافظی کردیم و برگشتیم سمت خونه ی ما. ساعت حدودای 3 بعد از ظهر بود.بهشون طارف کردم بیان خونه ولی قبول نکردن.بنابر این بعد از خدافظی رفتند.وارد خونه شدم.مامان داشت فیلم میدید.ولی بابا نبود.به مامان سلام کردم اونم جوابممو داد و پرسید خوش گذشت؟ _آره جاتون خالی.پس بابا کو؟ _خوابیده _آهان به سمت اتاقم رفتم و بعد از تعویض لباس دوش گرفتم.نمی دونم چرا ولی حس میکردم جو خونه سنگینه.حس شیشم قویم اینو میگفت.از حموم اومدم بیرون با همون موهای خیس و یه حوله دور سرم رفتم پیش مامان هنوزم رو مبل نشسته بود و داشت فیلم می دید. _حموم بودی؟ _آره _عافیت باشه _مرسی نشستم کنار مامان و یکم یواشکی نگاهش کردم. _مامان اینجا خبریه؟ مامان هم به من نگاه کرد و گفت:چیز خاصی نیست.فقط عمو علی یکم حالش بده. _ اِاِ چرا؟ چی شده؟اون که سرحال بود. خیلی ناراحت شده بودم.عمو علی رو خیلی دوس داشتم.قبل از اینکه بیایم گرگان همیشه خونوادگی با هم بودیم.عمو هم منو خیلی دوس داشت.بعد از پدر و مادرم عمو برام خیلی ارزش داشت. _منکه چیزی نگفتم دختر.فقط گفتم یه خورده حالش بده همون موقع ها بود که بابا هم از اتاق با یه کیف کوچیک اومد بیرون مامان با تعجب گفت: _کجا رضا؟ _حرکت کنم برم تهران.من تنها برادرشم.باید ببینم چش شده. منم که تازه یادم اومده بود سلام نکردم گفتم:سلام _سلام دخترم خوش گذشت؟ مامان:الان نمیخواد بری تاریک میشه خطرناکه. _نمی شه که خانم .باید زودتر برم بهش سر بزنم تا سه شنبه هم اینجا باشم.رادارهام ناگهان فعال شدن چرا گفت باید تا سه شنبه برگردم؟با حالت کنجکاوی بهشون خیره بودم.
مامان:حالا اونو میندازیم یه روز دیگه
بابا در حالیکه رو مبل مینشست گفت:نه غزیزم خیلی زشته.چون هماهنگ شده نمیشه کاریش کرد.
_مامان مگه سه شنبه چه خبره؟
مامان و بابا یه نگاه بهم کردن ولی چیزی نگفتن.
مامان:پس منم باهات میام
بابا کلافه گفت:آخه زن تو رو کجا ببرم.وستا کجا بمونه.تنها که نمیشه.
دوباره به سمت اتاق رفت و لباس پوشیده برگشت.مامان در حالت تفکر بود.شرایط اصلا برای حرف زدن و باز جویی کردن من در مورد اینکه سه شنبه چه خبره جور نبود.
بلاخره بابا راهی شد و ماهم تا دم در بدرقه اش کردیم.مامان به محض اینکه دوباره وارد خونه شد به سمت آشپزخونه رفت.منم برای رفع این حس کنجکاوی دنبالش رفتم.رو صندلی نشستم به مامان که در حال جا به جا کردن ظرفا بود گفتم:نمیخوای بهم بگی دقیقا برای عمو چه اتفاقی افتاده؟
مامان اومد نشست رو صندلیه رو به روییم و گفت:یه سکته ی خفیف کرده بود.
_سکتـــــــــــــــه؟
_وا چرا داد میزنی؟چیز خاصی نشد.به خیر گذشت.
_مادر من. عمو سکته کرده اونوقت شما میگی چیزی نشده؟چرا ما نرفتیم.منم میخواستم عمو رو ببینم.
مامان چیزی نگفت.دوباره رو به مامان گفتم:
_بیچاره ساقی و آروین.((پسر عمو و دختر عموم))راستی الان آروین از راه دور میخواد چیکار کنه؟
_نمی دونم.منم خبرشو ندارم.
_یعنی نمیخواد برگرده ایران؟من موندم تو کار این بشر.اگه اینجا بود خیلی راحت میتونست تو کارخونه ی عمو کار کنه چرا رفته آلمان انقدر سختی بکشه.دلم واسه گذشتمون تنگ شده.یادش بخیر
سرمو گذاشتم رو میز و رفتم تو رویا.
مامان:دیگه بهت زنگ نمیزنه؟
_چرا دو هفته پیش زنگ زد.بعضی وقتا هم اس ام اس میده.اینم شد پسر عمو که من دارم.خسیـــس
_نگو اینو دختر.پسر به این آقایی.داره رو پای خودش وامیسته
سرمو با هیجان بلند کرم رو به مامان گفتم:
_راستی مامان مگه سه شنبه چه خبره که بابا میخواد حتما خودشو برسونه؟
مامان با مهربونی نگام کرد وگفت:میخواد برات خواستگار بیاد.
آخ جون.عاشق این بودم که خواستگار بیاد تا من باهاش تو یه اتاق تنها شم و از تموم اخلاقاش سر در بیارم.یه سوالایی میپرسیدم که بدبخت خواستگاره به غلط کردن میفتاد.اخه سوالام بی ربط بود.بیشتر واسه شخصیت شناسی بود.
در حالیکه یه لبخند مرموز گوشه ی لبم داشتم گفتم:این دفعه کیه؟
_یاشار
چشمام درشت شد.دهنم جمع شد.سرم رفت بالا
_چــــــی؟یاشــــــار؟
با کلافگی گفتم:چرا گذاشتین بیاد؟
مامان یه اخم کوچیک کرد و گفت:خب مامانش اصرار کرد زشت بود قبول نمی کردم.
یاشار پسر دوست بابام بود.یه پسر سمج و دیوونه کننده.تا الان بار چهارمش میشد که می اومد خواستاگاریمو من میگفتم نه.
_خب مادر من,من از این پسر خوشم نمیاد.چرا حالیش نیست؟
_یاشار که پسر خیلی خوبیه.درس خونده.شرکت کامپیوتری هم که داره.ماشین و تیپ و قیافشم که خوبه.تو رو هم که خیلی میخواد.دیگه مشکلت چیه؟
_آخه این پسر یه جو جربزه نداره.اصلا من توش مردونگی نمی بینم.این که تا آخر عمر هر چی من بگم میگه چشم.
_تو زندگی کم کم درست می شه دختر
در حالیکه بلند می شدم گفتم:
_د آخه مشکل من یکی دو تا نیست.اصلا من دوسش ندارم.
بعد
از آشپزخونه خارج شدم و به اتاق رفتم.اون روز های کلافه کننده هم با بیرون
رفتن با مرال و خرید و بازار گذشت.بابا هم دوشنبه غروب برگشت.ولی کلافه
بود.میگفت حال عمو خوبه یعنی بد نیست ولی بازم کلافه بود.تازه شبش برامون
توضیح داد که نصف اون کارخونه باید مال بابای من میشدولی عموم از اون
قدیمها بدون گفتن به بابام ازش استفاده می کرد.چه چیزای عجیبی آدم
میشنوه.عموی به اون خوبی و مهربونی چطوری اینکارو کرد؟.وااااا.
البته
برای من اصلا مهم نبود.برام تو این دنیا هیچی جز شاد بودن و شاد کردن بقیه
مهم نبود.یادم نمی آد تا حالا گریه کرده باشم.حتی اگه کسی مرده باشه,بهم
توهین شده باشه,با بابام دعوا کرده باشم ,تو بدترین شرایط زندگیم بوده باشم
یا هر چیز دیگه ای.من تو بدترین شرایط زندگی هر کسی هم نشکستم.همین منو
متفاوت کرده بود.فکر کنم گریه ی من تو 8 سال اول زندگیم خلاصه می شد.حتی
وقتی دلم شدید می گرفت گریه نمی کردم.همیشه در عرض 5 مین روحیه ی خوبمو بر
میگردونم.
صبح روز سه شنبه ساعت 11 از خواب بیدار
شدم.روز به روز تنبل تر می شدم.رفتم دستو صورتمو شستم.مامانم در حال جنب و
جوش بود.اینم دلش خوشه ها.آخه این کارا براش تکراری نشد؟ دانلودکتاب. آرتا برگشت عقب به سمت مرال گفت: _خودمم خیلی دوست دارم بیشتر اینجا باشیم.ولی دانلودکتاب. آرتا دستشو ول کرد گفت:یه بار دیگه دورو ور این خانم بپلکی با آسفالت یکیت میکنم. دانلودکتاب. آرتا هم سلام کرد و با هم دست دادن شایان:بی معرفتا یواشکی با هم دوست میشین و دانلودکتاب. آرتا بدون اینکه سرشو برگردونه یه نفس عمیق کشید و گفت: _الان مثل یه دیوونه شدم دانلودکتاب. _آرتا داری زیاد از حد حساسیت نشون میدی. با عصبانیت گفت:من خودم بهتر میدونم دانلودکتاب. شایان از دور رو به آرتا گفت زودتر بیا دیگه میخوایم بریم. آرتا هم از همین جا دانلودکتاب. به سمت چپ نگاه کردم.آرتا و فرناز هم داشتن مثل ما میرقصیدن.قیافه ی آرتا با معرفی چند سایت برای دانلودکتاب. ۲-دانش آموزان ٬همکاران ومدیریت محترم آموزشگاه علمی آرتا.
بعد از خوردن چایی و صبحونه برگشتم تو اتاق .تلفن بی سیمی رو برداشتم تا به مرال بزنگم.
مرال با یه صدای خمار و خواب آلود گوشیو برداشت.
_ها.چیه؟
_این چه طرز صحبت کردنه بزغاله.چته سر صبحی؟
_خوبه خودت داری میگی سر صبحیا.
_خواب بودی تا الان؟
مرال در حالیکه خماری صداش کمتر میشد گفت:نخیر یه نیم ساعتی هست رهام بیدارم کرده.
درست بعد از این حرف مرال صدای رهام از اونورش اومد:
_بر مزاحم عشق و حالمون لعنت
خندم گرفت.این دوتارو سرو تهشونو جمع میکردی دوباره پیش هم بودنو در حال عشق و حال.عاشقیم دنیایی داره ها.
_باز اون نامزد الافت اونجاست؟شب پیش تو بوده؟
مرال با حرص خند ه داری گفت:چشات در آد.آره
_مرگ مرال؟تو که میگفتی عمرا مامانت بزاره حالا خوش گذشت؟
_ساده ایا.راحت میشه واست خالی بست.نه بابا تازه صبح اومداینجا که تو هم سر صحنه ی حساس پارازیت دادی.
_حیا میا رو قورت دادی؟شما دوتا که انقدر تب میکنین برا هم چرا زودتر عروسی نمیکنین؟
_منتظریم دانشگاه برادر رهام تموم شه برگرده ایران.بگذریم از اینا.یاشارو میخوای چیکار کنی؟
_میخوام زنش بشم.
_گمشو.توآبت با اون پسره تو یه جوب نمی ره. اِاِاِاِ اذیت نکن دیگه رهام.صبر کن.
صدای رهام دوباره اومد:قطع کن دیگه وستا تموم حس و حالمون پرید.
مطالب مشابه : هوس وگرما6
هوس وگرما4
هوس وگرما13(قسمت آخر)
هوس وگرما8
هوس وگرما9
هوس وگرما3
هوس وگرما7
بازگشت دوباره!!
برچسب :
دانلودکتاب آرتا