جهان در درون ماست

 راه حل، توجه به این نکته است که ما نمی توانیم چیزی را درک کنیم، یا ببینیم و خود، آن نباشیم. ما نمی توانیم صفتی را که در خود نداریم، در دیگری تشخیص دهیم. اگر از شجاعت کسی به وجد می آیید، به دلیل آن است که در وجودتان ویژگی شجاعت را دارید و اگر گمان می کنید کسی خودخواه است، مطمئن باشید شما هم می توانید همان اندازه خودخواهی  نشان دهید. هر چند ما همه ی این ویژگی ها را پیوسته ابراز نمی کنیم، اما هر یک از ما این توان را داریم که آن ویژگی هایی را که می بینیم، از خود نشان دهیم. ما جزیی از جهان تمام نگار هستیم و در نتیجه تمامی آنچه که می بینیم و از آن خوشمان یا بدمان می آید، هستیم. هر رنگ پوست، وزن یا اعتقادات مذهبی که داشته باشیم، از ویژگی های کیهانی مشابهی برخورداریم. تمامی انسان ها در این اصل مهم با هم شریک هستند.

دکتر واسانت لاد پزشک سرشناس آیورودا می گوید: «در هر قطره، اقیانوسی نهفته است و در هر سلول، شعور کل بدن جا دارد.» هنگامی که عظمت این گفته را درک کنیم، می توانیم به بی کرانگی خود پی ببریم. زن و مرد از این منظر مساوی آفریده شده اند که هر دو از تمامی ویژگی های بشری برخوردار هستند. همه ی ما توان، نیرو، خلاقیت و حس همدردی داریم و همه ی ما از ویژگی هایی مانند زیاده خواهی، شهوت، خشم و ناتوانی برخوردار هستیم. هیچ خصلت، ویژگی یا جنبه ای نیست که ما نداشته باشیم. ما سرشار از نور، عشق و درخشندگی الهی هستیم و به همان اندازه آکنده از خودخواهی، پنهانکاری و کینه توزی می باشیم. ما باید تمامی جهان را در خود جا دهیم. باید همه ی جنبه های خود را درک کنیم و دوست بداریم تا بتوانیم انسانی تمام و کمال باشیم. ذهن کیهانی به ذهن انسانی شبیه است. بیشترِ ما نگرش محدودی از انسان بودن خود داریم. هنگامی که بگذاریم انسان بودن ما، جهانی بودن ما را پذیرا گردد، به سادگی می توانیم هر چه بخواهیم، بشویم.

جان ولوود در کتاب «عشق و بیداری» جهان درون ما را به کاخی تشبیه می کند. کاخی بسیار با شکوه را با هزاران اتاق و سرسراهای بزرگ مجسم کنید که یکایک اتاق های آن در حد کمال است و هر کدام هدیه ی خاصی را در بردارد. هر اتاقی نشانه ی یکی از جنبه های شما و یکی از اجزای تشکیل دهنده ی کاخ کامل است. در کودکی وجب به وجب کاخ خود را بی هیچ خجالت و یا قضاوتی گشتید و شجاعانه، موهبت و معمای موجود در تک تک اتاق ها را جست و جو کردید. آن دوران هر اتاقی را اعم از اتاق خواب، دستشویی، زیرزمین یا انباری عاشقانه پذیرفتید. در آن هنگام هر اتاقی برایتان بی همتا و کاخ شما سرشار از روشنایی، عشق و شگفتی بود.

تا آن که روزی کسی به کاخ شما آمد و گفت که آن اتاق نقصی دارد و شایسته ی این کاخ نیست. او گفت: « اگر می خواهی کاخی بی نقص داشته باشی، باید درِ آن اتاق را قفل کنی!» و شما که خواهان عشق و پذیرفته شدن بودید، به سرعت درِ آن اتاق را بستید. به مرور زمان افراد بیشتری به کاخ شما آمدند و هر کدام نظر خود را درباره ی اتاق ها گفتند؛ یکی این اتاق را دوست نداشت و آن یکی، آن دیگری را. به تدریج اتاق ها را یک به یک بستید. اتاق های بی همتای شما از روشنایی در آمده، به تاریکی فرو رفتند و بدین سان چرخه ای آغاز شد!

از آن پس بنا به دلایل گوناگون درهای بیشتری را بستید. دری را بستید، چون می ترسیدید و درِ دیگری را بستید، چون به گمان شما آن اتاق بیش از اندازه جسور بود. درِ اتاق هایی را که زیادی محافظه کار بودند نیز بستید، درِ اتاق هایی را بستید که در کاخ های دیگر نظیر آنها را مشاهده نمی کردید و درهایی را بستید که به گفته ی رهبران دینی باید خود را از آنها دور نگه می داشتنید. خلاصه همه ی اتاق هایی را که مطابق معیارهای جامعه و یا آرمان های شما نبودند، بستید.

آن روزهایی که کاختان نامحدود و آینده ی شما تابناک و هیجان انگیز به نظر می رسید، گذشت. دیگر به یکایک اتاق های خود هم انداز عشق نمی ورزیدید و آنها را ستایش نمی کردید. اکنون دلتان می خواست آن اتاق هایی که روزی موجب سربلندی شما بودند، ناپدید شوند.  نومیدانه کوشیدید راهی بیابید تا خود را از شر این اتاق ها خلاص کنید، در حالی که آنها بخشی از ساختمان کاخ شما بودند. با گذشت زمان به تدریج وجود آن اتاق هایی را که بسته بودید، فراموش کردید. در ابتدا متوجه نبودید چه می کنید، اما کم کم این کار عادت شد. هر کس درباره ی چگونگی یک کاخ با شکوه پیامی به شما می داد و برایتان ساده تر بود به سخنان مردم گوش دهید تا آن که با ندای درون خود که کل کاخ شما را دوست داشت، اعتماد کنید. در واقع بستن آن اتاق ها به شما احساس امنیت می داد. خیلی زود متوجه شدید که فقط در چند اتاق کوچک زندگی می کنید. اینک یاد گرفته بودید چگونه زندگی را ببندید و دیگر این کار برایتان دشوار نبود.

بسیاری از ما درِ اتاق های بسیاری را بسته ایم و فراموش کرده ایم که روزگاری کاخی با شکوه بودیم. به تدریج پذیرفته ایم که ما فقط یک خانه ی کوچک دو اتاقه و مخروبه هستیم. اکنون مجسم کنید، کاخ شما مکانی ست که تمامی وجودتان را چه خوب و چه بد در خود جای می دهد و همه ویژگی های موجود در این سیاره در شما یافت می شود. یکی از اتاق هایتان عشق است، یکی شجاعت، یک وقار و دیگری بزرگواری! تعداد اتاق ها بی شمار است؛ خلاقیت، لطافت، درستی، اصالت، سلامت، اعتماد به نفس، جذابیت، قدرت، خجالت، نفرت، زیاده خواهی، بی مهری، تنبلی، خودپسندی، بیماری و بدی از جمله اتاق های کاخ شما هستند. هر اتاق بخشی ضروری از ساختمان است و نقطه ی مقابل هر اتاق نیز در جایی از کاخ شما وجود دارد. خوشبختانه ماهیچ گاه به کم تر از آنچه می توانیم باشیم، راضی نمی شویم. نارضایتی ما از خود موجب می شود که به جست وجوی اتاق های گمشده ی کاخمان بپردازیم. فقط از طریق باز کردن یکایک اتاق های کاخمان است به بی همتا بودن وجود خود پی می بریم.

کاخ، استعاره ای ست تا به یاری آن بتوانید عظمت وجود خود را دریابید. هر یک از ما این مکان مقدس را درون خود داریم. اگر آماده و مشتاق باشیم تا تمامیت وجود خود را ببینیم، به سادگی می توانیم به این مکان مقدس دست یابیم، اما بیشترِ ما از آنچه در پشت این درهای بسته خواهیم یافت، می ترسیم و بنابراین به جای پرداختن به سفر پرماجرای کشفِ جنبه های پنهان وجود – که سفری پر از شگفتی و هیجان است – وانمود می کنیم این اتاق ها وجود ندارند و بدین ترتیب چرخه ادامه می یابد. اما اگر حقیقتاً خواهان آن هستید که مسیر زندگی خود را دگرگون سازید، باید درون کاختان بروید و درها را یکی یکی باز کنید. باید جهان درونتان را جست و جو نمایید و آنچه را که طرد کرده اید، باز پس بگیرید. فقط در حضور کل وجودتان است که می توانید شکوه و جلال خود را درک کنید و از تمامیت و بی همتایی زندگی تان لذت ببرید.

هنگامی که جست وجو در جهان درون را آغاز کردم، به نظرم کاری غیر ممکن آمد. گمان می کردم عیب از من نیست، بلکه جهان به هم ریخته است. باور داشتم که نمی توانم قاتل یا ولگرد باشم. واقعاً نمی خواستم بپذیرم که همه ی ویژگی های جهان را دارم. هر چه بیشتر نگاه می کردم شباهت کم تری بین خودم و افرادی که در نظرم خطاکار بودند، می دیدم و در نتیجه هدف من این شد که ببینم چگونه ممکن است جهان در درون من باشد. هر باز چیزی یا کسی را می دیدم که دوست نداشتم، به خودم می گفتم: «من هم همین گونه هستم. آنها در درون من هستند.» ماه اول به کلی ناامید شدم، چون حقیقتاً نمی توانستم هیچ کدام از آن ویژگی های «بد» را در خود ببینم. تا آن که یک روز همه چیز دگرگون شد. آن روز سوار ترن بودم که ناگهان زنی شروع به فریاد کشیدن به سر کودکش کرد. با خود فکر کردم: «امکان ندارد با کودکم چنین کنم! چه زند بدی ست که در برابر دیگران فرزندش را دعوا می کند.» در همین هنگام ندای ملایمی در درونم گفت: «اگر فرزند تو روی کت و دامن ابریشمین سفیدت شیرکاکائو می ریخت، تو هم جنجال به پا می کردی!» ناگهان مسأبه برام حل شد. هر چند مایل نبودم اعتراف کنم، اما بی تردید می توانستم از دست کودکم عصبانی شوم و به همین دلیل بود که هر گاه می دیدم کسی به فرزندش پرخاش می کند، از او ایراد می گرفتم. این رویداد سبب شد تا فشاری که بر خودم حس می کردم، کم تر شود. متوجه شدم منظور این نیست که افراد دیگر در من وجود دارند، بلکه همه ی ویژگی هایی که دیگران ابراز می کنند، در من نیز هست. من آن زند خشمگین ترن نبودم، اما بی حوصلگی و ناشکیبایی او در من نیز وجود داشت. کشف کردم که این توان در من هست که همچون تمامی آن افرادی که به شدت محکوم می کردم، عمل کنم. اینک برایم روشن شده بود که باید روی آن ویژگی های دیگران که مرا ناراحت می کند، دقت کنم. متوجه شدم، اینها همان اتاق هایی هستند که بسته بودم. باید می پذیرفتم که شاید من هم پس از یک روز طولانی و خسته کننده سر فرزندم داد بزنم.

یکی  دیگر از موارد آزار دهنده برای من، افراد ولگرد و بی خانمان بودند. سرانجام صادقانه از خودم پرسیدم: «اگر خانواده و تحصیلاتی نداشتم و شغلم را از دست داده بودم، آیا امکان نداشت که ولگرد شوم؟» پاسخ مثبت بود. حال درک این نکته برایم ساده شده بود که با تغییر شرایط زندگی امکان دارد هر کاری بکنم و هر کسی بشوم.

سعی کردم خود را به جای شخصیت های مختلف قرار دهم: شادمان، غمگین، خشمگین، زیاده خواه، حسود... آدم های چاق به خصوص مورد ایراد من بودند. پدرم همیشه چاق بود و من نظر مثبتی نسبت به او نداشتم. ناگهان عقیده ام درباره ی او تغییر کرد. با خود فکر کردم که من استخوان بندی ظریفی دارم و سوخت و ساز بدنم سریع است، اما اگر سوخت و ساز بدنم تغییر می کرد، با این همه خوراکی های ناسالمی که می خورم، حتماً چاق می شدم. البته هنوز در بعضی موارد دچار مشکل بودم؛ مثلاً به هیچ وجه نمی توانستم خود را به جای یک قاتل و یا متجاوز جنسی بگذارم. چگونه ممکن بود بتوانم با خونسردی کسی را بکشم؟ می توانستم تجسم کنم شاید بتوانم کسی را که قصد آزار من و خانواده ام را داشته،بکشم، اما کشتن وحشیانه و بدون انگیزه چطور؟ متوجه شدم در شرایط کنونی هیچ تمایلی به کشتن ندارم، اما اگر چهارده سال در یک کمد حبس می شدم و هر روز کتک می خوردم، چطور؟ آیا در آن صورت نمی توانستم با خونسردی آدم بکشم؟ پاسخ مثبت بود. رسیدن به این درک به مفهوم تأیید آدم کشی از سوی من نبود، اما توانستم حقیقتاً این امکان را بپذیرم که ممکن است هر کسی باشم.

از آن پس هر گاه برایم دشوار بود خود را جای کسی بگذارم، شخصیت مورد نظر را به اجزای خردتری تقسیم می کردم. برای نمونه، هنوز نمی توانستم خود را به صورت یک بچه باز ببینم. در این مورد از خود پرسیدم: « چه نوع شخصیتی با یک کودک رابطه ی جنسی برقرار می کند؟» به نظرم رسید: شخصی که فاسد، ترسناک و منحرف باشد. سپس از خودم پرسیدم: «آیا می توانم فاسد، ترسناک و یا منحرف باشم؟» سعی کردم بدترین شرایط دوران کودکی را مجسم کنم و متوجه شدم که اگر در کودکی مورد سوءاستفاده جنسی قرار گرفته و محروم از مهر و محبت بزرگ شده بودم، شخص دیگری می شدم. معلوم نبود در چنان وضعیتی چه کارهایی از من سر می زد.

ما نمی توانیم تا هنگامی که خود را جای فرد دیگری نگذاشته ایم، در مورد او پیش داوری کنیم. هر چند قبول داشتن برخی ویژگی ها برایم دشوار بود، اما باید می پذیرفتم که این امکان وجود دارد که شیطانی درونم نهفته باشد. بعضی اوقات پرسش این نیست که آیا در حال حاضر ویژگی خاصی را داریم، بلکه مسأله این است که آیا امکان ندارد در شرایط دیگری آن ویژگی را از خود نشان دهیم؟

آنگاه خود را جای شخصیت هایی که در من نفرت و انزجار ایجاد می کردند، گذاشتم. پذیرفتن برخی از آنها دشوارتر از برخی دیگر بود و به زمان بیشتری نیاز داشت، اما سرانجام – به استثنای چند مورد – توانستم همه ی آن شخصیت ها را در خود ببینم. به مرور زمان آن صدای درونی که پیوسته همه چیز و همه کس را پیش داوری می کرد، آرام گرفت. همه ی عمر آرزو داشتم ذهنم آرام گیرد و اکنون می دیدم که این کار شدنی ست. متوجه شدم زمانی افراد را مورد پیش داوری قرار می دهم که نمی توانم برخی از حالات یا رفتار آنها را در خود ببینم. مثلاً افراد خودنما را مورد قضاوت قرار نمی دادم، چون می دانستم خودم هم خودنما هستم. اما هنگامی که کاملاً باور داشتم امکان ندارد رفتار خاصی از من سر بزند، از آن رفتار ناراحت می شدم و شخص مرتکب را نشانه می رفتم. دستتان را دراز کنید و با انگشت به کسی اشاره کنید، می بینید که یک انگشت شما متوجه آن شخص است، اما سه انگشت دیگر، خودتان را نشانه رفته اند. این یادآوریِ خوبی ست تا بدانیم، هرگاه دیگری را سرزنش می کنیم، در واقع آن ویژگی را در خود نفی می کنیم.

هنگامی که متوجه شدم چقدر انرژی صرف می کنم تا شخص خاصی نباشم، روند پنهان و  انکار کردن جنبه های وجودم به نظرم خنده دار آمد. تا هنگامی که خود را نمونه ی کوچکی از کل هستی نبینید، به صورت فردی مجزا به زندگی ادامه خواهید داد. در این حالت برای یافتن پاسخ و راهنمایی به جای درون به بیرون رو می آورید و در مورد آنچه خوب یا بد است، پیش داوری می کنید. در این وضعیت اعتقاد به این توهم را ادامه می دهید که من و شما در حقیقت مرتبط نیستیم و همچنان خود را پشت نقاب هایتان حفظ می کنید تا احساس امنیت و آرامش داشته باشید، اما با پذیرفتن و در آغوش کشیدن تمامیت هستی در خود، کل بشریت را در آغوش می گیرید.

به تازگی به کولورادو رفتم تا سمیناری را برای زن و شوهری به نام مایک و مریلین و شرکت بازاریابی آنها برگزار کنم. پس از آن که به آنجا رسیدم، با ما یک، مریلین و فرزندان آنها به رستوران رفتیم تا ناهار بخوریم و در ضمن درباره ی موضوع «آزاد کردن احساسات» گفت و گو کنیم. در مورد زیستن در جهانی صحبت می کردیم که در آن همه ی مردم می دانند که هر کس نقش کل هستی را در خود دارد. بحث جالبی بود! مایک و مریلین با فرضیه ی کل نگری آشنا بودند و به موضوع صحبت علاقه داشتند. هنگامی که پس از ناهار سوار اتومبیل شدیم، مایک رو به من کرد و گفت: «البته چند مورد وجود دارد که من نیستم.» از شنیدن این حرف، تعجب نکردم، چون معمولاً پس از آن که کسی می پذیرد همه چیز هست، این  حالت پیش می آید. برای من هم همین وضع پیش آمده بود. از مایک پرسیدم: «تو چه کسی نیستی؟» مایک پاسخ داد: «من احمق نیستم!» سکوت سنگینی اتومبیل را فرا گرفت. همسر و فرزندان مایک با ناباوری به من نگاه می کردند؛ صراحتاً به ما یک گفته بودم که احمق است. مایک درباره ی همه افراد احمقی که می شناخت، صحبت کرد و دلیل آورد که او شبیه هیچ کدام از آنها نیست. او با چنان هیجانی درباره ی این اشخاص صحبت می کرد که فهمیدم این موضوع برایش بسیار سنگین است. همچنان در راه بودیم که مایک همه ی داستان هایی را که درباره ی احمق ها می دانست، تعریف کرد. از او پرسیدم: «آیا تا به حال کار احمقانه ای کردی؟» لحظه ای درباره ی این پرسش فکر کرد و به سرعت گفت: «بله.» اما این بار بحث را چنین ادامه داد که این کار او به هیچ وجه قابل مقایسه با کارهایی که احمق ها می کنند، نبوده است و آن آدم ها واقعاً احمق های بزرگی هستند. به او گفتم که روان انسان نمی تواند بین احمق کوچک و احمق بزرگ تفاوتی بگذارد؛ احمق، احمق است! از آنجا که واژه ی «احمق» برای او بسیار سنگین بود، گفتم که شاید این حساسیت او نشانه ی مسأله ای باشد.

مسیر ما طولانی و فرصت بسیار بود. از مایک خواستم، حداقل درباره ی این نکته تفکر کند که شاید حماقت یکی از جنبه های او بوده که بنا به مناسبتی آن را طرد کرده است و اکنون این فرصت را دارد که آن را باز پس بگیرد. آخر چگونه ممکن بود او همه چیز باشد، ولی احمق نباشد؟ تازه مگر احمق بودن چه اشکالی داشت؟ از همسر و فرزندانش پرسیدم که آیا اگر آنها را احمق بخوانم، ناراحت می شوند؟ این واژه برای آنها باری نداشت. پرسیدم که آیا با احمق ها دچار مشکل هستند؟ هیچ کدام چنین مشکلی نداشتند.

به منزل که رسیدیم از شدت سرما خودمان را مچاله کردیم تا از اتومبیل پیاده شویم؛ هوا هجده درجه زیر صفر بود! هیچ گاه در چنین سرمایی نبودم، پس متعجب و لرزان منتظر ماندم تا درِ خانه را باز کنند. چند دقیقه گذشت و ما یک با دست پاچگی جیب هایش را زیر و رو کرد و پس از آن روی صندلی ها و کف اتومبیل را جست و جو نمود و سرانجام سرش را بلند کرد و گفت: «گمان می کنم کلیدها را در خانه گذاشته ام.» پس از لحظه ای سکوت گفتم: «چه کسی در هوای هجده درجه زیر صفر کلید را در خانه جا می گذارد؟» همگی با هم فریاد کشیدیم: «یک احمق!» مایک خندید و مریلین کلیدش را پیدا کرد و به درون خانه رفتیم. باز هم شعور هستی در کارم با من یاری کرده بود.

پس از آن که گرم شدیم، با مایک به گفت و گو نشستیم تا در یابیم او چه هنگام این تصمیم را گرفت که «احمق» نباشد. مایک به یاد آورد که در کودکی کاری کرده بود که موجب شده بود مورد تمسخر دیگران قرار گیرد و در همان لحظه با خود عهده کرده بود که دیگر هیچ گاه این واقعه تکرار نشود! او درِ آن اتاق کاخش را که به نظرش بد می رسید، بسته بود. گانتر برنارد درست می گوید که: «ما انتخاب می کنیم وجودمان را فراموش کنیم و سپس از یاد می بریم که خود را فراموش کرده ایم.» جنبه های پنهانمان – مانند حماقت در مورد مایک- تأثیر بسیار نیرومندی در واقعیت کنونی ما دارند. آنها زنده هستند و می کوشند تا توجه ما را به خود جلب کنند تا شاید مورد قبول ما واقع شوند و با تمامیت وجودمان درهم آمیزند. مایک ناآگاهانه احمق ها را به زندگی خود جلب می کرد تا بتواند آن جنبه ای را که طرد کرده بود، تجربه و درک کند. او چون نمی توانست اشتباهات خود را بپذیرد و ببخشد، افرادی را که مرتکب اشتباه می شدند، احمق می پنداشت. مایک که از این جنبه ی خود بیزار بود، از هر کسی که همین کاستی را داشت نیز بدش می آمد. این نگرش بر چگونگی رفتار او با کارکنانش تأثیر گذاشته بود و در نتیجه آنها وی را به صورت شخصی سخت گیر و گاه غیر منطقی می دیدند.

به مایک گفتم که شاید این جنبه ی طرد شده ی او که «احمق» نام دارد، برایش مفید بوده باشد. از او خواستم تا چشمانش را ببندد و نخستین واژه ای را که در پاسخ به پرسش «موهبت احمق بودن چیست؟» به ذهنش می رسد، بگوید. او پاسخ داد: «عزم راسخ.» مایک که نمی خواست وی را «احمق» بخوانند، در مدرسه به سختی درس خوانده و شاگرد بسیار خوبی شده بود. تحصیلات دانشگاهی را نیز تا پایه ی کارشناسی ارشد به پایان رسانده و اکنون حسابدار برجسته ای بود. به علاوه همان گونه که از یک فرد تحصیل کرده انتظار می رفت، خود را در جریان اخبار کشور و جهان نگه می داشت.

سخنان مایک برای خودش نیز تعجب آور بود. از او پرسیدم: «اگر شخصیت «احمق» این عزم راسخ را به تو داده که در زندگی به اینجا که هستی برسی، آیا حاضری این جنبه ی خود را ببخشی و آن را بپذیری؟» او با کمی درنگ گفت که این کار را می کند، اما نیاز به فرصتی دارد تا بتواندد در مورد گفت و گویمان فکر کند.

روز بعد مایک جوان تر و شاداب تر به نظر می رسید، اما هنوز مردد بود که آیا پذیرش و دوست داشتن جنبه ای که او آن را «احمق» می خواند و نزدیک به چهل سال طردش کرده بود، کار درستی ست، یا نه، پس از یک گفت و گوی طولانی دیگر، مایک متوجه شد که به دلیل نپذیرفتن این جنبه در خود، افراد بسیاری را به زندگی اش جذب کرده است که کارهای احمقانه می کنند. به او گفتم که این یک قانون الهی است! هستی همواره ما را به سمتی هدایت می کند که تمامیت وجودمان را بپذیریم. ما هر کس و هر چیزی را که جنبه های فراموش شده ی وجودمان را انعکاس می دهد، به خود جلب می کنیم.

یکایک جنبه های وجود ما به درک و مهربانی نیاز دارد. اگر ما مایل نباشیم که این محبت را نسبت به خود روا داریم، چگونه می توانیم انتظار داشته باشیم که جهان آن را نثار ما کند؟ هستی، همان گونه است که ما هستیم. عشق نسبت به خود باید در وجودمان رسوخ کند و تمامی سطوح آن را در برگیرد. برخی وجود درونی خود را دوست دارند، اما نمی توانند بیش از یک دقیقه سر و وضع خود را در آینه ببینند و برخی دیگر همه ی پول و وقتشان را صرف ظاهر می کنند و از آنچه در درون دارند، بیزار هستند. زمان آن رسیده است که به تمامیت وجودمان توجه کنیم تا بتوانیم هر بخش درونی و بیرونی را که مایل باشیم، آگاهانه دگرگون نماییم. اکنون زمان آن است که عاشق وجود خود باشیم. یکایک اجزای ما موهبتی را در بر دارد. با دوست داشتن و در آغوش کشیدن تمامی وجودمان می توانیم حقیقتاً همه ی افراد را دوست بداریم و در آغوش بگیریم.

تمرین

ابتدا تلفن و یا هر چه که حواستان را پرت می کند، قطع کنید. برای این تمرین به دفتر یادداشت، مداد رنگی و قلم نیاز دارید. پخش یک موسیقی ملایم می تواند آرامش بخش باشد. اکنون چشمانتان را ببندید و نفس آرام و عمیقی بکشید. ذهنتان را به کمک تنفس آرام کنید و خود را به جریان دم و بازدم بسپارید. پنج نفس آرام و عمیق دیگر بکشید.

دیدار با وجود مقدس خود

آسانسوری را در درون خود مجسم کنید؛ وارد آن بشوید و هفت طبقه پایین بروید. اینک از آسانسور بیرون بیایید و باغ زیبایتان را مشاهده کنید. در باغ بگردید و به گل ها و درخت های اطراف توجه نمایید. برگ های سبز و شاداب را ببینید و عطر گل ها را ببویید. روز زیبایی ست! پرنده ها نغمه خوان هستند. به رنگ آسمان توجه کنید و به یاد آورید که در باغ خود راحت و ایمن هستید. لحظه ای درنگ کنید و نفس عمیق دیگری بکشید و زیبایی باغ مقدستان را به درون خود جذب کنید. گوشه ی آرامی را برای نشستن پیدا کنید و جایگاه راحتی برای مراقبه فراهم آورید؛ مکانی که بهترین احساس را به شما می دهد. لباسی بر تن دارید که بدنتان را نوازش می دهد و شما با آن خود را جذاب و با شکوه حس می کنید. بنشینید و چشمانتان را ببندید. تا لحظه ای دیگر یکی از جنبه های وجودتان به سطح آگاهی شما می آید. این جنبه، بهترین حالت شماست. این جنبه، تمامیت وجود شما و سرشار از عشق، محبت، توان و نیرو می باشد. این جنبه، وجود مقدس شماست. اینک از این وجود باشکوه دعوت کنید تا به طور کامل به آگاهی شما وارد شود. خودتان را مجسم کنید که والاترین توان خود را متجلی کرده اید. حال احساس آرامش می کنید و خاموش، متمرکز و راضی هستید.

اکنون از وجود مقدس خود بخواهید که کنار شما بنشیند. دست او را بگیرید و به چشمانش نگاه کنید. از او بخواهید که این هفته در کنارتان باشد و شما را راهنمایی و محافظت کند. سپس از او بپرسید که برای گشودن قلبتان و رها کردن احساسات کهنه و مسمومی که با خود حمل می نمایید، چه باید بکنید؟ اکنون جنبه ی مقدس خود را در آغوش بگیرید و از او تشکر کنید که به دیدار شما آمده است و قول دهید که دایم در باغتان به دیدار او خواهید رفت.

چشمانتان را باز کنید و درباره ی آنچه تجربه کردید، بنویسید. چه دیدید؟ باغ شما چه شکلی بود؟ شما در آنجا چه احساس و قیافه ای داشتید؟ وجود مقدس شما چه شکلی بود و چه گفت؟ به خود فرصت کافی بدهید؛ هر چه بیشتر بنویسید، حکمت بیشتری از طریق شما ابراز خواهد شد. سپس با مداد رنگی تصویر وجود مقدس خود را بکشید. مهم نیست نقاشی شما چگونه باشد، در مسابقه ی نقاشی که شرکت نکرده اید. به خودتان فرصت دهید که دست کم پنج دقیقه نقاشی کنید.

دیدار با سایه ی خود

چشمانتان را ببندید و پنج نفس بسیار آرام و عمیق بکشید. با پنج شماره هوا را فرو ببرید. تا هنگامی که راحت هستید، نفس را نگه دارید، سپس هر چه آهسته تر هوا را خارج کنید. به یاری تنفس، ذهن را آرام نمایید و به اعماق آگاهی خود بروید.

تجسم کنید به آسانسور وارد شده، هفت طبقه پایین می روید. در باز می شود و شما با مکانی بسیار کثیف، دلگیر و تاریک رو به رو می شوید. بدترین وضعت را مجسم کنید. به بوی تعفن آن مکان و کثافت و زباله  ای که در همه جا ریخته شده است دقت کنید. برای نمونه، می توانید در غاری مملو از موش، مار، سوسک، و عنکبوت باشید. همان جایی را مجسم کنید به هیچ وجه دوست ندارید. پس از تصور چنین مکانی به تنفس آرام و عمیق ادامه دهید. به گوشه ای نگاه کنید و پست ترین بخش وجودتان را مجسم کنید. اجازه دهید تا تصویری از بدترین حالت شما در ذهن جا بگیرد. سعی کنید تمامی ویژگی های این جنبه ی خود را حس کنید و ببینید: چه شکلی هستید؟ چه بویی دارید؟ چه احساسی دارید؟ اکنون بگذارید واژه ای  که معرف همان شخص روبه روی شماست، به ذهنتان بیاید. پس از آن که توانستید او را در این دیدار تا حدودی حس کنید، چشمانتان را باز نمایید. واژه ای که به فکرتان می رسد و هر چه را که در این تجسم تجربه کرده اید، بنویسید. حداقل به مدت ده دقیقه بنویسید. بگذارید هر تفکر یا احساسی که آگاهی شما طی این تجربه داشته است، ابراز شود.

وجود مقدس، وجود تاریک را در آغوش می کشد

چشمانتان را ببندید و به باغ مقدس خود باز گردید. محیطی ایمن و مقدس برای تمرینی که در پیش دارید، بیافرینید. این بار نیز با یاری تنفس ذهن را آرام کنید و به اعماق آگاهی خود بروید. همان آسانسور درونی را سوار شوید و هفت طبقه پایین بروید تا به باغ برسید. در باغ به گردش بپردازید و زیبایی آن را تحسین کنید. پس از آن که فضای آرامش بخش اطرافتان را احساس کردید، جایگاه مراقبه ی خود را بیابید. هنگامی که احساس آسودگی و امنیت کردید، تصویر وجود مقدستان را در نظر آورید و مجسم کنید که از تمامی نور او برخوردار می شوید. پس از این که تصویر پایدار شد، به درون بروید و جنبه ی تاریک خود را فرا بخوانید. از وجود مقدس خود بخواهید که وجود تاریکتان را در آغوش بگیرد. بگذارید این بخش زیبا و پرمهرتان، بخش ترسناک، تاریک و رانده شده ی شما را در بر بگیرد. تجسم کنید که عشق، مهر و بخشایش را به سوی نیمه ی تاریک خود می فرستید. به جنبه ی تاریک خود بگویید که ایمن است و شما تلاش خواهید کرد تا او را درک کنید و دوست بدارید. هر قدر نیاز دارید به خود فرصت بدهید و اگر سایه ی شما اجازه نمی دهد در آغوشش بگیرید، ناراحت نشوید. بیشتر اوقات مقاومت ما، در تجسم آشکار می شود. هر روز به درون بروید و آن قدر این کار را تکرار کنید تا او بگذارد در آغوشش بکشید. پس از حدود ده دقیقه با هر دو جنبه ی خود خداحافظی کنید و به اتاق باز گردید.

حال، تجربه ی خود را با مداد رنگی بر کاغذ نقاشی کنید. باید حداقل پنج دقیقه وقت برای این کار صرف نمایید. پس از پایان نقاشی، دفتر یادداشت خود را بردارید و دست کم ده دقیقه درباره ی آنچه به هنگام مراقبه و نقاشی تجربه کردید، بنویسید.


مطالب مشابه :


جمله در مورد صداقت، جانشین و بهترین سیاست از روناس آرا

جمله در مورد صداقت، جانشین و ادبی زیبا، شعر زیبا، جملات راستی و درستی. تاريخ




راستگویی(صداقت)

راستی در گفتار، تعهد نسبت مشهور هم مصداق و مورد و صداقت در کردار، انسان را




سماع...

عشق@دوستی@صداقت@مهربانی@شعر و وجدي عظيم در تسليم محض و چرخش درويشان به روی پرچم مورد




راستی کن که راستان رستند....

جز درستی و راستی و صفا و صداقت راستی اند حکمت و یقین در و تعاون که همگی مورد




صداقت احساسی و نقش آن در زندگی

را نادیده گرفته و در مورد آنها به به راستی هم خوب در مورد صداقت




دکلمه هایی از شهدا+شعر درباره شهید+متن زیبا در مورد شهید و شهادت (جدید و زیبا)

او بر ایمان و صداقت و پایمردی ام، و در راه دین در مورد شهید و راستی ما کجای




جهان در درون ماست

بیرون رو می آورید و در مورد آنچه خوب که صداقت و راستی را در جامعه کوی صداقت; شعر 3;




سایه ات را بشناس تا خودت را بشناسی

سه ویژگی مورد تحسین و یا مورد نفرتتان را در برابر هر و راستی در کوی صداقت; شعر 3;




برچسب :