پست پانزدهم رمـــــــــــــان قدرت دریای مـــــــــــن!!!
یه لبخند محو زدمو گفتم:یک...
ارمغان گفت:دو...
مریم گفت:سه و هممون مثل چی شروع کردیم به دوییدن!...
کل راه و میدوئیدیم ...صدای خنده هامون همه جارو برداشته بود...بچه های دیگه با تعجب نگامون میکردن همچین میدوئیدیم انگار سگ دنبالمون کرده بود....
اومده بودیم یه رستوران سنتی نزدیکیای رامسر ......انگار از آشناهای استاد بود چون بین راه باهاش تماس گرفت و کل رستورانو برای دو تا تیم رزرو کرد....چون امکانش بود هر آن خبر نگارا یا مردم متوجه ما بشن اینکارو کرد ...اگه کسی از حضور ما اونم اینجا با خبر میشد خوشگل تا شب اسیر میشدیم....تا چشمت کار میکرد سرسبزی بود....!!
از در که وارد میشدی یه جاده که کفش پر از سنگ ریزه بود تو رو به یه رستوران خیلی بزرگ با نمای چوبی و کلبه مانند ته همون جاده میرسوند...درختای بلند ... چراغای پایه دار بلند...خیلی ناز بود
وارد رستوران شدیم
..گفتم:بچه ها شک ندارم الان میاد اینجا حالمونو بگیره باید قایم شیم ... به گارسون که اونجا بود گفتم:آقا میشه اگه کسی ازتون پرسید مارو دیدین یا نه بهش چیزی نگین؟...
گارسون به ارمغان نگاه کرد و با تعجب گفت:خانوم کیهان؟...
انگار ارمغان اینا زیاد میومدن اینجا...
ارمغان باهاش سلام علیک کرد و توضیح داد که به اهورا نگه ...
.نیلو خم شده بود و نفس نفس میزد...من و ارمغان که به زیاد دوئیدن عادت داشتیم ...مریمم که داشت غش میکرد...
ارمغان گفت:الان بدتر شده ...میشناسمش دیگه خونمون حلاله...
نیلو گفت:صد در صد شک نکن...
مریم گفت:حالا چی کار کنیم؟...
نگاه هر سه تاشون همزمان برگشتن سمت من...نچی کردم و گفتم:خیله خوب بابا
و بعد اطرافو یه بار از نظر گذروندم ...
میزای گرد با رو میزیای بلند....یه فکری به ذهنم رسید گفتم:ارمغان تو برو زیر اون میز یالا ...
به میزی که اشاره کردم نگاه کرد ...یه لبخند بدجنس زد و گفت:ایول ...ما که رفتیم ...
دو تا میزم تو قسمتای مختلف با فاصله از هم نشون دادمو گفتم:بجنین دیگه...
نیلو و مریمم رفتن...گفتم:بچه ها جیکتون در نیاد...
دوئیدم رفتم میز ته ته سالن ...رفتم زیرش...
آخیش چه فضای نابی واقعا...جون میده واسه خواب...
همون موقع صدای گارسون اومد:سلام جناب کیهان خیلی خوش اومدید قربان...
از زور استرس و هیجان لبامو گاز گرفتم....نکنه گارسونه چیزی بگه...
صدایی از اهورا نیومد...یکم پارچه ی رومیزی و زدم بالا و نگاش کردم...داشت اطرافو از نظر میگذروند...نگاش چرخید اینور سریع پارچه رو انداختم..نزدیک بودا...
مثل عقاب میمونه ناکس!...
گفت:کسی از بچه ها ی تیم من وارد رستوران نشد؟...
پسره انگار هل کرده بود ...با من من گفت:و...والا....نه قربان...
اه جونت بالا بیاد...خوب الان شک کرد که بدتر....
مطالب مشابه :
پست بیست و دوم رمان قدرت دریای من|azadeh97
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - پست بیست و دوم رمان قدرت دریای من|azadeh97 - انواع رمان های فانتزی
رمان قدرت دریای من|پست پنجم
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان قدرت دریای من|پست پنجم - انواع رمان های فانتزی،عاشقانه،اجتماعی
پست جدید رمان قدرت دریای من|azadeh97
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - پست جدید رمان قدرت دریای من|azadeh97 - انواع رمان های فانتزی،عاشقانه
پست هفدهم رمـــــــــــــان قدرت دریای مـــــــــــن!!!
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - پست هفدهم رمـــــــــــــان قدرت دریای مـــــــــــن!!! - انواع
پست پانزدهم رمـــــــــــــان قدرت دریای مـــــــــــن!!!
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - پست پانزدهم رمـــــــــــــان قدرت دریای مـــــــــــن!!! - انواع
پست شانزدهم رمـــــــــــــان قدرت دریای مـــــــــــن!!!
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - پست شانزدهم رمـــــــــــــان قدرت دریای مـــــــــــن!!! - انواع
برچسب :
قدرت دریای من