رمان واهمه ي با تو نبودن13

يه هفته اي از اون همه غم و گريه اي كه تو خونه ي نسرين خانوم گذشته بود ، گذشت ... به خاطر حضور محنا كنارم ، تونستم به زودي اون روزاي تلخ رو فراموش كنم ... هر روز مي بردمش پارك نزديك خونمون ... مامان و بابا هم باهامون ميومدن ... من با محنا تو پارك بازي مي كردم و اونا سرشون به پياده روي گرم بود ... خوشحال بودم كه محنا رو مثل حامي دوست داشتن ...
دو روز كه از اومدن محنا به خونمون گذشته بود ، من سرماي سختي خوردم ... مي دونستم بيشتر به خاطر فشار و استرسي كه روم بوده ، سيستم دفاعي بدنم ، ضعيف شده ... سرما خوردگيم مثل گذشته نبود ... قبلا فقط ابريزش داشتم و سرفه مي كردم اما اينبار علاوه بر علائم گذشته ام ، دل درد و سر گيجه هم داشتم ... مجبور بودم فاصله ام رو با محنا هم حفظ كنم تا يه دفعه از من وا نگيره ... براي يه لحظه آرزو كردم كاش ميثاق نرفته بود و محنا هم پيشش مي موند ... واسه حال محنا نگران بودم ... ميثاق واسه آروم شدن زهره خانم ، ترتيب يه سفر دو روزه به مشهدو داده بود و الان هم رفته بودن اونجا ... فردا بر ميگشتن ...
بعد از چند روز ، يه شام دور همي با طاها و ليلي ، داشتيم ... ليلي تازه دو ماهش شده بود و سر ميز حالمونو بهم مي زد ! خيلي سخت جلو خودمو مي گرفتم تا چيزي به اون قيافه اي كه از چندش جمع شده بود نگم ! اخر سر هم طاقت نياوردم و با محنا زودتر از سر ميز بلند شديم و رفتم تو اتاقم ...
محنا تو اين مدت اتاق من مي خوابيد ... اخر شب قبل از خواب براش يه كتاب قصه مي خوندم ... امشب هم بعد از پوشوندن لباس خواب بهش ، باهاش رفتم و مسواك زدم ... خيلي بي حوصله مسواكو رو دندوناش مي كشيد ... برعكس من كه مسواك كشيدنم ، يه ربع طول مي كشيد و در روز سه بار مسواك مي زدم ... بعد از غذا خوردن مسواك نمي زدم موقعي كه وضو مي گرفتم ، مسواك مي زدم ... دوست داشتم خودمو واسه خدا خوشگل كنم !
نيم نگاهي از روي شونه به محنا انداختم كه با بيحالي دسته ي مسواكو تو دهنش جا به جا مي كرد .... حاضر بودم شرط ببندم كه تتنها جايي كه مسواكو نمي كشه ، دندوناشه ! وقتي من خم شدم و دهنمو شستم ، اونم از خدا خواسته پريد روي روشويي و دهنشو شست و دويد سمت تخت ... خنده ام گرفته بود ... از وقتي مي شناختمش ، اين مسواك نزدن ، تنها عيب وجودش بود ...
بعد از خوردن قرصام ، لباس خوابمو پوشيدم و به سمت تخت رفتم تا بالشم رو مثل چند وقت پيش بردارم و روي كاناپه بخوابم ... محنا كمي به خاطر اين قضيه ناراحت بود ... تقريبا هر شب مي پرسيد :
_ پس تو كي خوب ميشي كه پيش من بخوابي ؟ ... پرنسس كه نبايد تنها باشه ... !
و من هميشه يه جوري مي پيچوندمش كه حرفش به اين جمله نرسه :
_ تو ملكه هستي و بايد مواظب پرنسست باشي ! فقط همين يه دخترو داري !
حرفش با اينكه خنده دار و بي غرض بود اما براي من كه همينجوري هوايي بودم ، از سرما خوردگي هم بدتر بود ! طاقت نداشتم محنا دوباره بحث مزخرف ملكه و پادشاهو بياره وسط و بگه تو ملكه اي و بابام هم پادشاه منم دخترتونم !
لبخندي رو لبم نشست كه ته مايه ي تلخي داشت ... قبل از اينكه بالشم رو از روي تخت بردارم ، گوشيم زنگ خورد ... نگاهي به شماره اش انداختم ... ميثاق بود ... نا خودآگاه ضربان قلبم بالا رفت ... گوشيو تو دستم جا به جا كردم ... خيلي دلم مي خواست صداشو بشنوم ولي ... با نااميدي به خودم گفتم :
_ اخرش كه چي ؟ تو كه نمي توني به برادر يوسف فكر كني ...
نزاشتم فكرم بيشتر ادامه پيدا كنه ... چشمامو روي حقيقتي كه تو وجودم زبانه مي كشيد ، بستم ... نمي خواستم بگم شرمم مي شه كه عاشق ميثاق شدم ... اصلا ميثاق با خودش چي فكر مي كنه ؟! اون مي تونه به نامزد سابق برادر گمشده اش فكر كنه ؟ ...
جقدر دلم مي خواست به جاي ميثاق اعتراف كنم كه تا حالا هم بهم فكر مي كرده ... شايد قبل از حضور يوسف توي زندگيم ... فقط چيزي نگفته ... منم اصلا اونو نمي ديدم ... چهار سال پيش كه يه دختر بيخيال بودم ، به تنها چيزي كه فكر نمي كردم عشق بود ... يوسف تونست با معجزه ي ويولنش تا حدي احساساتم رو تحريك كنه و اجازه بده طعم عشقو بچشم ... ولي ميثاق چي ؟ اگه دوستم داشت ، نبايد چيزي مي گفت ؟ .... اون كه بيشتر از يوسف فرصتشو داشت ...
گوشيم از دستم كشيده شد ... به محنا نگاه كردم كه با اخم ظريفي به گوشي نگاه مي كرد ... چون اسما رو به انگليسي روي گوشيم ، ذخيره كرده بودم ، تا حدي مي تونست اونا رو بخونه ... با ديدن اسم ميثاق گل از گلش شكفت و سريع دكمه ي اتصالو زد ...
محنا _ سلام بابا جونم ...
............
محنا _ اره خوبم ... عمه مينا و مامي خوب شدن ؟
ميثاق براي اينكه محنا چيزي نفهمه ، گفت براي چند روز زهره خانم و مينا رو ميبره پيش آقاي دكتر ... مي دونست محنا هم مثل همه ي بچه ها از دكتر مي ترسه و هوس نمي كنه دنبالشون بره !
محنا _ اره من عاشق اينجام ... اما يهدا حالش خوب نيست ...
چشمام گرد شد ... نه محنا جون بابات هيچي نگو ! اما محنا با بيخيالي ادامه داد :
_ اخه سرما خورده ... منو تنها مي زاره ... تو كه شبا پيشم نيستي ... اونم واسه اينكه من مريض نشم ميره رو كاناپه مي خوابه ...
كاش سرما نمي خوردم !
محنا _ اره ... نه مي تونه راه بره ... !
اين ميثاق چي داره ميگه ؟! محنا نگاهي به صورت من كه حالا علامت تعجب روش دو دو مي زد انداخت و لباشو جمع كرد و به ميثاق گفت :
_ امممم .... نه نمي تونم رنگ صورتشو ببينم اخه اتاق تاريكه !
دوباره نگاهي بهم انداخت ... خيلي دلم مي خواست بدونم چرا اينجوري موشكافانه نگام مي كنه ؟! محنا اخم ظريفي كرد و با اعتراض گفت :
_ اااا ؟ بابا ! من كه نمي تونم همه ي حرفاتو منتقل كنم ! بيا خودت بهش بگو !
و با بي حوصلگي روي تخت راه رفت و گوشيو تو بغم انداخت و دوباره دراز كشيد ... با تعجب به گوشي زل زدم كه صداي الو الوي ميثاق رو شنيدم ... اب دهنمو قورت دادم و گوشيو به گوشم چسبوندم ... ميثاق با صدايي كلافه گفت :
_ الو ... محنا نمي خواد گوشيو بهش بدي ... فقط بگو مواظب خودش باشه ... شبا هم از همون شير داغهايي كه با مينا واسه من درست مي كنيو براش درست كن ...
قلبم وحشيانه به ديوار سينه ام ميزد ... خدايا ... ميزاري براي خودم رمانتيك فكر كنم ؟! آخه اين ديگه قدرت فكر كردنو ازم گرفته ... همه ي رفتارا و كاراش داره علاقه رو داد مي زنه ...
ميثاق نفس عميقي كشيد و گفت :
_ من تا فردا برمي گردم دخترم ... مواظب يهدا جونت باش ... بهش بگو ...
مكث كرد ... قلبم مي خواست ديواره ي سينه امو پاره كنه ... با عجز تو دلم گفتم ...
بگو ميثاق ... بگو بهم چي بگه ... خواهش مي كنم ...
ميثاق نفسشو با صدا بيرون داد و گفت :
_ هيچي ... نمي خواد چيزي بگي ... فقط مواظبش باش ... اذيتش نكن ... من زود ميام دنبالت ... خداحافظ ...
با دلي شكسته و چشمايي غمگين زل زدم به گوشي كه حالا به جاي صداي الو الوي ميثاق ، تنها بوق ممتد اشغال توش مي پيچيد ....

*************
داشتم با محنا سالاد درست می کردم ... قرار بود محیا و طاها و خانواده ی گرامشون مثل همیشه چترشونو پهن کنن اینجا ... من نمی دونم اینا اینهمه مهمونی میان خودشون چرا مهمونی نمی دن ؟!
محنا داشت گوجه های حلقه شده رو روی ظرف می چید و خودشو هماهنگ با اهنگ تکون می داد ... از اونجایی که من بدون اهنگ نمی تونم تو آشپزخونه کار کنم ، یه اهنگ به سلیقه ی محنا گذاشته بودم ... این دخترم که دهن هر چی سلیقه اس سرویس کرده با این انتخابش !یه اهنگ لوس از انریکه رو گذاشته بود ... میگم لوس چون از صدای انریکه خوشم نمیومد ... با اینکه خیلی شفاف بود ... محنا زیر لب ، قسمتایی که اهنگ اوج می گرفت رو زمزمه می کرد ...

Somebody wants you
یکی تورو میخواد
Somebody needs you
یکی بهت نیاز داره
Somebody dreams about you every single night
و کسی هست که هر شب در رویای تو به خواب میره
Somebody can't breath without you, it's lonely
کسی هست که نمیتونه بی تو نفس بکشه، و تنهای تنهاست
Somebody hopes that someday you will see
کسی هست که آرزوشه روزی کسی که واقعا هستم رو ببینی
That Somebody's Me
و اون یکی منم ...

اونقدر قشنگ حس می گرفت که انگار واقعا داره واسه یکی می خونه و به عشقش اعتراف می کنه ! اونقدر تو بهر ادا اصولای محنا رفته بودم که سوزش سریعی و انگشتم حس کردم ... چاقو رو با چندش به کناری پرت کردم ... انگشتمو تا نصفه بریده بودم ... دلم از دیدن زخمم ضعف رفت ... از خون نمی ترسیدم ولی بریدن با چاقو برام عذاب اور بود ... یه جوری می شدم ... انگشتمو زیر شیر اب گرفتم ... خون و اب با هم قاطی می شد ولی سوزشش متوقف نمی شد ... صدای مامانو شنیدم :
_ ا ؟ چی کار کردی با خودت ؟
شیر ابو بست و دستمو گرفت و بررسیش کرد ... با همون نگرانی مادرانه سرزنشم کرد :
_ اخه من چند بار بهت بگم حواسشو جمع کارت کن ... ببین چه بلایی سر دستت اوردی ...
محنا با شنیدن حرف مامان از صندلی پایین پرید و دوید سمتم ... دستمو کشید به سمت خودش و زخممو بررسی کرد ... با اخم ظریفی گفت :
_ اوپس ! چه بد بریدی ! خیلی درد داری ؟ می خوای به بابا زنگ بزنم بگم چاقو رو دعوا کنه ؟!
با این حرفش مامان خندید ولی من ته دلم خالی شد ... دستمو کشیدم کنار و با صدای ضعیفی گفتم :
_ چیزی نیست ...
و به سمت کمد رفتم تا چسب زخم پیدا کنم ... صدای محنا از پشت سرم اومد :
_ بابام خیلی خوب دعوا می کنه ها ... الان بهش زنگ می زنم ...
و تا خواست بره بیرون دویدم سمتش و با صدای محکمی گفتم :
_ نه بهت می گم محنا نمی خواد ...
محنا که از صدای جدی و بلندم تعجب کرده بود ، گفت :
_ باشه ... زنگ نمی زنم ...
و اهسته رفت سمت میز و خیار ها رو روی ظرف گذاشت ... مامان با چشم و ابرو اشاره کرد که با محنا بد حرف زدم ... منم ناچار رفتم سمتش و با لحنی گرم گفتم :
_ خب ...
هیچی به ذهنم نمی رسید ... اخه دعواش هم نکرده بودم که ازش عذر خواهی کنم ... برم بهش چی بگم ؟! سرفه ای مصلحتی کردم و گفتم :
_ نخواستم نگرانش کنی ... باشه ؟
محنا شونه ای بالا انداخت و گفت :
_ به هر حال اون دیشب نگرانت شده بود ... امروزم روش !
مامان با چشمایی باریک شده به من و محنا نگاه می کرد ... گفتم الانه که گند بزنه به همه چی ... ! تا خواستم قضیه رو بپیچونم ، صدای بلند و پر انرژی محیا اومد :
_ سلام بر اهل خانه ... بیاید ببینین گل دخترتون اومده ...
دست به سینه شدم و به اون که داشت روسریشو از سر برمی داشت با ابرویی بالا رفته نگاه کردم و گفتم :
_ گل دخترشون که خیلی وقته اومده !
محیا چیشی کرد و گفت :
_ تو بوته اشون هم نیستی چه رسه به گل !
حیف که حواسم پرت محنا و کاراش بود و الا خوب جوابی داشتم بارش کنم ... در عوض تیکه ی خوشمزه اش گفتم :
_ باز شما تلپ شدی اینجا ؟ خودت مگه خونه زندگی نداری ؟
محیا دکمه های مانتوشو باز کرد و همونطور که با محنا و مامان سلام علیک می کرد گفت :
_ خونه ی بابام نیام خونه ی کی بیام ؟
_ خونه ی خودت ! تو که هر شب یا اینجایی یا پیش مادر شوهر بدبختت ! بیچاره سیمین خانم !
محیا لباساشو رو ساعد دستش انداخت و گفت :
_ بالاخره ما تازه عروس دامادیم ... خونه این و اون نریم کجا بریم پس ؟!
با چشمایی گشاد شده نگاش کردم و گفتم :
_ چی چی ؟! تو و عادل تازه عروس دامادین ؟! پس لیلی و طاها چی ان ؟!
محیا با خنده گفت :
_ اونا هنوز نامزدن !
و از در بیرون رفت ... کلافه از دست این دیوونه پوفی تو هوا کردم و رفتم ست میز تا بچینمش ... اکرم خانوم مرخصی بود و کار خیلی زیادی هم نبود تا بهش بگیم بیاد ... چه بی اکرم خانم چه با اون ، اینا اینجا لنگر انداخته بودن و گهگاهی به خونشون سر می زدن که ریا نشه !
داشتم ظرف سالادو می بردم که یهو عطسه ام گرفت ... قبل از اینکه بتونم خودمو کنترل کنم ، عطسه ی بلندی کردم ... محیا که با لیلی سر گاز وایساده بود با این حرکتم صورتشو جمع کرد و گفت :
_ ااااااااااااه ! خیلی چندشی یهدا ! اگه هنوز خوب نشدی واسه چی سالاد درست می کنی ؟!
_ ببخشین دست خودم که نبود ... دیروز تازه تب و دل دردم خوب شد ... هنوز ابریزش دارم ...
و بینیمو محکم بالا کشیدم ... محیا دوباره صورتشو تو هم کرد و گفت :
_ اه ... حالا بیا برو اونور این سالادم بریز دور ... من بخورم بچه ام ویروسی میشه !
با ابرویی بالا رفته گفتم :
_ سالاد خوردن تو به حامی چه ربطی داره ؟
محیا خنده ی شرمگینی کرد و تا خواست جواب بده ، طاها و بابا و عادل اومدن تو اشپزخونه و نشستن سر میز ... داشتم ظرف سالادو کنار می زاشتم تا بعد بریزمش دور که طاها اومد و ناخونکی به گوجه زد ... لیلی با جیغ گفت :
_ وایییییی طاها الان پس میفتی !
طاها با تعجب گفت :
_ ها ؟!
_ هیچی داره شلوغش می کنه ... من عطسه کردم تو ظرف سالاد ...
طاها تا این حرفو شنید ، سریع رفت سمت دستشویی و گوجه ای که خورده بودو تف کرد ... سرمو از روی تاسف تکون دادم و واسه اینکه حرص بدم گفتم :
_ می خوای بیام انگست بندازم تو حلقت که خوب بالا بیاریش ؟!
می دونستم چقدر روی این حرفا حساسیت داره با عصبانیت اومد تو اشپزخونه و گفت :
_ حقا که بیخودی یهدا !
شکلکی براش دراوردم و مشغول خوردن سوپم شدم ... تو این چند روز قوت غالبم سوپه ... صبحا شیر برنج ، ظهرا سوپ ، شبا فرنی ! دیگه دارم حالت تهوع می گیرم ...
بعد از ناهار ، چون خیلی خسته بودم رفتم تو اتاقم و خودمو انداختم رو تخت ... حوصله جمع کردن میزو نداشتم ... پتو رو تو بغل گرفتم و چشمای خسته امو بستم ... حتی وقتی صدای پای محنا و اومدنش روی تختو شنیدم هم چشامو باز نکردم ... حوصله نداشتم برم رو کاناپه بخوابم ... ولش کن همینجا دور همیم دیگه !
همونطور که محنا تو بغلم بود به خواب رفتم ...
غلتی زدم و چشمامو باز کردم ... محنا کنارم نبود ... صدامو صاف کردم و گفتم :
_ محنا .... کجایی ؟
تو اتاق نبود ... فکر کردم شاید رفته پایین ... ابی به سر و صورتم زدم و از اتاق بیرون رفتم ... همونطور که تو اتاقا سرک می کشیدم گفتم :
_ محنا ...
تو اشپزخونه و دستشویی پایین رو هم گشتم ... ولی نبود ... ترس چنگ زد به وجودم ... کجا رفته ؟ با نگرانی رفتم تو پذیرایی که بقیه نشسته بودن و فیلم می دیدن ... با ترس گفتم :
_ محنا اینجا نیست ؟
همه دست از فیلم دیدن کشیدن و با تعجب نگام کردم ... لیلی زودتر به حرف اومد :
_ مگه پیش تو نخوابیده ؟
سرمو به علامت نفی تکون دادم و با بغض گفتم :
_ هیچ جا نیست ...
*******

همه با وحشت از جاشون بلند شدن ... بابا با جديت گفت :
_ يعني چي هيچ جا نيست ؟ اتاقا رو خوب گشتي ؟
در شرف گريه كردن بودم ... با بدبختي بغضمو خوردم و گفتم :
_ اره ... نبود ...
مامان اهسته زد روي صورتش و گفت :
_ يا فاطمه ي زهرا ...
طاها _ بياين يه بار ديگه دنبالش بگرديم ... اخه جايي نداره كه بره ...
ليلي هم حرفشو تاييد كرد و اومد سمتم و دست يخ كرده از وحشتمو گرفت . آهسته گفت :
_ ديوونه شدي ؟ آروم باش چيزي نشده كه ...
و به ثانيه نكشيد كه صداي محنا محنا گفتن همه ، توي خونه پيچيد ... همه ي سوراخ سنبه هاي بالا و پايينو با بقيه گشتم اما انگار آب شده و رفته تو زمين ... عادل در حالي كه نفس نفس مي زد از در سالن اومد تو ... با تاسف سرشو پايين انداخت و گفت :
_ تو پاركينگ هم نبود ...
بابا هم با ابروهايي در هم از پله ها پايين اومد ... اخرين اميدم هم با حرفش نااميد شد ...
_ تو انباري گشتم ... نبود ...
نفهميدم كي زانوهام بي حس شد و چمپاته زدم كنار مبل ... مامان و محيا جيغ خفه اي كشيدن و خودشونو بالاي سرم رسوندن ... طاها با كلافگي مشتي تو دست راستش زد و گفت :
_ اه ... تو اين هاگير واگير همين گم شدنو كم داشتيم ...
با صداي ايفون ، ليلي اهسته گفت :
_ يه چيز ديگه هم كم داشتيم ...
اشاره اي به عكسي كه روي آيفون بود كرد و گفت :
_ ميثاق ....
قلبم تو سينه فرو ريخت ... يادم نبود كه گفت امروز برمي گرده ... اومده دنبال محنا .... خدايا چي كار كنم ؟ اين دختر دست من امانت بود ... حالا چجوري بگم گم شده ؟ خدايا خودت نجاتم بده ...
صداي زنگ زدن دوباره ، مثل پتكي بود كه حضور ميثاقو تو سرم مي كوبيد ... بي رحمانه ... بابا درو باز كرد و تپش قلب من به وضوح بالا رفت ... بابا به استقبال ميثاق رفت ولي مي دونستم چيزي نمي گه ... چشمم به درگاه خالي سالن بود كه بعد از چند دقيقه ي طاقت فرسا ، از وجود ميثاق ، پر شد ... ميثاق با بسته اي تو دست ، داشت داخل ميشد كه نگاهش به جمع اشفته ي ما افتاد و روي مني كه رد اشك صورتمو خيس كرده بود ، خشك شد ... ديدم كه دسته ي كيسه توي دستاش شل شد ... قورت دادن آب دهنشو ديدم ... لبشو زبون تر كرد و رو به بابا پرسيد :
_ اتفاقي افتاده ؟
بابا نگاهشو دزديد و كلافه به پله ها نگاه كرد ... ميثاق بدون اينكه چشم از من برداره ، جلو اومد و درست رو به روم وايساد ... براي اينكه بتونم ببينمش ، سرمو بالا گرفته بودم ... با نگاهي پر از اضطراب ، تك تك اجزاي صورتمو زير نظر گذروند ... اروم گفت :
_ خوبي ؟
و انگار همين يه حرف تلنگري بود واسه باز كردن بغضم ... زدم زير گريه ... بي محابا بلند بلند گريه مي كردم ... همه هل شده بودن .... ليلي قصد داشت بقيه رو كنار بزنه و بياد كنارم ولي مامان و محيا اونقدر ترسيده بودن كه به هيچ كس اجازه نمي دادن نزديكم بشه ... طاها مي گفت :
_ آروم باش دختر ... چيزي نشده كه ... پيداش مي كنيم ...
ولي من فقط به يه چيز فكر مي كردم ...
« اگه محنا پيدا نشه و ميثاق به خاطر گم شدنش ازم متنفر بشه چي ؟ ...»
ميثاق با صداي بلند و كلافه اي گفت :
_ يكي بهم بگه اينجا چه خبره ... راستي ، محنا كو ؟
گريه ام بند اومد ... با هق هق ضعيفي ، نگاه ترم رو به صورتش انداختم ... با ابروهايي گره خورده نگام مي كرد ... عصباني نبود ... كنجكاو بود ... همونطور كه تو چشمام زل زده بود ، برقي از نگاهش جست و زير لب گفت :
_ محنا ...
با اخرين توانم از جام بلند شدم و روبه روش وايسادم ... نگاه پرسشگرانه اش رو بهم دوخت و با ناباوري گفت :
_ محنا كه گم نشده ....؟
فقط تونستم سرمو تكون بدم و بغضي كه دوباره لونه كرده بود تو گلومو پايين بفرستم ... ميثاق با دهني باز و چشمايي مات ، زل زد بهم ... شمرده شمرده گفتم :
_ به خدا من نفهميدم چي شد ... من و محنا خواب بوديم وقتي بيدار شدم ديدم بغلم نيست ... هر چي اتاقو زير و رو كردم ... هر چي صداش زدم ، بازم نبود ...
ميثاق انگار حرفامو نميشنيد ... اهسته گردنشو چرخوند سمت پله ها و زمزمه كرد :

_ محنا ...

و به ثانيه نكشيده ، دويد سمت پله ها ... بي اراده ، باهاش همراه شدم ... وحشيانه در اتاقا رو باز و بسته مي كرد و داد مي كشيد :
_ محنا ... محنا ...
صداي بقيه كه توي طبقه ي پايين بودن ، بهم فهموند كه دوباره دارن دنبالش مي گردن ... ميثاق در اتاقمو باز كرد و يورش برد تو اتاق ... با قدمهايي لرزون خودمو بهش رسوندم ... اتاق من تنها اتاق طبقه ي بالا بود كه سرويس كامل داشت ... در حموم دستشويي رو باز كرد و صداش تو حموم اكو شد :
_ محـــــــنا ....
اما جوابش فقط خاموشي بود و گريه هاي آروم من ... ميثاق با نااميدي و شونه هايي افتاده ، در حمومو ول كرد و چرخيد سمتم ... نفس نفس مي زد ... مي ترسيدم به چشماش نگاه كنم و عصبانيت و تنفرو ببينم ... دوباره زانوهام شل شد و كنار تخت نشستم ... تصور متنفر شدن ميثاق ازم هم وحشتناك بود ... ميثاق سرشو بين دستاش گرفت و با صدايي خش دار گفت :
_ گريه نكن ...
خدايا از صدام هم متنفر شده ... هق هقم بيشتر شد ولي دستمو محكم رو دهنم گرفتم تا صداي گريه ام بلند نشه ... چشمامو رو هم فشار دادم ... چند قطره اشك سمج بين مژه هام گير كردن ... چشمامو كه باز كردم ، نگاهم به پاهاي ميثاق افتاد كه روبه روم بود ... مي ترسيدم نگاهمو به صورتش بدوزم ... انگار فهميد قرار نيست نگاهش بكنم چون خم شد و رو زانو مقابلم نشست ... وقتي نگاهشو ديدم ، ته دلم گرم شد ... خوشحال شدم كه برق تنفر تو چشماش نيست ... در عوض غمگين بود و كلافه ... آروم گفت :
_ گريه نكن يهدا ... فكر كن ببين كجا مي تونه رفته باشه ...
هق هقم رو خفه كردم و سرمو به طرفين تكون دادم ... با عجز گفتم :
_ به خدا نمي دونم ... هر چي فكر مي كنم يادم نمياد ...
سرمو پايين انداختم و به دنباله ي رو تختي خيره شدم ... بايد تمركز مي كردم ... يه دفعه ، ديدم دنباله ي رو تختي ، تكون خورد ... چشماي متعجبم رو ميخ اون حركت كردم ... دوباره روتختي تكون خورد و كمي كنار رفت ... نفس تو سينه ام حبس شد و با بدبختي با صداي خفه اي گفتم :
_ محنا ...
ميثاق خط نگاهمو ادامه داد تا به روتختي رسيد ... ديد دست ظريف و سفيد كوچولويي از زير تخت بيرون اومد و مشت شد ... كمي بعد ، دست چنگ زد به فرش و خودشو جلو تر كشيد ... با ترس از روي تخت بلند شدم و به حركات اون دست كوچيك زل زدم ... انگار مغزم قفل كرده بود .... ميثاق زودتر از من به خودش اومد و دستو محكم كشيد ...
محنا با چشمايي پف كرده از خواب و موهايي در هم گره خورده ، از زير تخت بيرون اومد و خميازه ي بلند بالايي كشيد ... تا ميثاقو ديد ، خميازه اش نصفه موند و برق شادي از چشماش پريد ... شيرجه زد تو آغوش ميثاق و دستاشو دور گردنش حلقه كرد و گفت :
_ بابا جونم ...
دستاي شوك زده ي ميثاق تو هوا مونده بود ... كمي بعد اروم دور بدن كوچيك دخترش حلقه شد و محكم به خودش فشارش داد ... با صدايي دورگه گفت :
_ چرا زير تخت بودي دختر ؟
محنا خنده ي ريزي كرد و گفت :
_ افتادم پايين ولي حوصله نداشتم برم بالا بخوابم ... بيدار كه شدم ديدم اون زيرم ... !
فقط تونستم آروم زمزمه كنم خدارو شكر ... چشمام سياهي رفت و سرم به دوران افتاد ... قامت ميثاقو ديدم كه از روي زمين بلند شد و محنا رو روي تخت گذاشت و با لحني سرزنشگر گفت :
_ بايد ميومدي رو تخت ... مي دوني چقدر نگران شديم ؟ يهدا فكر كرد گم شدي ...
محنا برگشت سمتم و عذرخواهانه گفت :
_ اخ ... ببخشين يهدا جونم ... نگرانم شدي ؟
لبخند كمرنگي زدم ... سعي نكردم دلواپسيمو پنهون كنم ... فقط سرگيجه ام بيشتر شد و دستمو گرفتم به ديوار تا زمين نخورم ... ميثاق سريع اومد كنارم و گفت :
_ چي شده ؟ حالت خوب نيست ؟
سرمو كمي كج كردم و گفتم :
_ نه ... خوبم ...
نگاهي به محنا انداختم... چقدر نگرانش شده بودم ... با اون چشماي نقره اي و شفافش زل زل نگاهم مي كرد ... قدمي به سمتش برداشتم تا بغلش كنم و بگم خدا رو شكر ولي تا دستمو از روي ديوار برداشتم ، سكندري خوردم و قبل از اينكه سرم به لبه ي ميز کنار تختم اصابت كنه ، دست محكمي ، بازومو چنگ زد و مانع افتادنم شد ...

**********

**********
ميثاق اونقدر سريع دستمو گرفت كه به سمتش پرتاب شدم ولي دقيق نفهميدم صورتم كجا فرود اومد ... فكر كنم افتادم روي سينه اش ... اونقدر حالم بد بود كه به اين چيزا فكر نكنم ... هنوز دلم اشوب بود ... گم شدن محنا بدجور حالمو خراب كرده بود ... از يه طرف از رفتار ميثاق مي ترسيدم و از طرف ديگه ، مي ترسيدم كه دوباره قضيه ي سارا تكرار بشه ... ديگه تحمل ديدن اذيت شدن محنا رو نداشتم ...
چشمامو بسته بودم و تنم كم كم داشت سر مي شد ... ميثاق با دست اروم به گونه ام مي زد و با صدايي مضطرب و نگران سعي داشت بهوشم بياره ...
_ يهدا ... يهدا خوبي ؟ ... چشماتو باز كن ببينم ... يهدا ...
توان اينو نداشتم كه بگم بيدارم و صداتو مي شنوم نگرانم نباش ... حتي توان خجالت كشيدنو هم نداشتم ... با اينكه مي دونستم توي بغلشم اما مي خواستم از كنارش دور بشم ... نمي خواستم انقدر نزديكش باشم و با اين نزديكي ، كار دست خودم بدم ... با اخرين قطره ي توانم ، كمي خودمو عقب كشيدم ... صداش قطع شد و حلقه ي انگشتاش روي بازوم شل شد ... يكي از دستاشو از روي بازوم برداشت و پشت كمرم گذاشت ... اروم هدايتم كرد سمت تخت ... تا نشستم ، سياهي چشمام كم كم محو شد و تونستم جايي رو ببينم ... انگار دود سياهي كه روي ديدم رو پوشونده بود ، با نشستنم ، از بين رفت ... صداي عصبي ميثاقو شنيدم كه به محنا مي توپيد :
_ چند بار بهت بگم محنا كه انقدر تنبلي نكن ؟ ... هميشه از روي تختت ميفتي و هيچ وقت بلند نميشي بري سر جات ... بيا اينم نتيجه ي تنبليت ...
صداي گرفته و نادم محنا رو شنيدم :
_ ببخشين ...
از جاش بلند شد و به سمتم اومد و موهاي روي پيشونيمو كه با عرق به صورتم چسبيده بود توي شالم هول داد و گفت :
_ من قول مي دم ديگه ملكه ي خوبمو نگران نكنم ... هميشه روي تختم مي خوابم تا تو نترسي ... خوبه يهدا جونم ؟
با اينكه سرم گيج مي رفت اما سعي كردم لبخند بزنم ... ميثاق دست محنا رو كشيد و گفت :
_ بهتره بري پايين خودتو به بقيه هم نشون بدي .... همه ترسيدن كه ممكنه گم شده باشي ...
محنا چشمي گفت و از روي تخت پايين جست ... هنوز به در نرسيده بود كه ميثاق گفت :
_ يه ليوان آب قند هم به ليلي بگو براي يهدا بياره ...
صداي باشه ي محنا توي به هم زدن در گم شد ... ميثاق برگشت سمتم و روي لبه ي تخت با فاصله ي كوتاهي از من نشست ... كمي خودمو جمع و جور كردم و خواستم به احترامش صاف بشينم كه اجازه نداد :
_ نه نه راحت باش ... دراز بكش ...
به اصرار اون راضي شدم كمي به بالش لم بدم ... ميثاق نگاه دقيقي با چشماي مهربون و نگرانش به صورتم انداخت و گفت :
_ مثل اينكه خيلي ترسيدي ... رنگت پريده ...
صدامو صاف كردم تا لرزشي كه به خاطر هيجان حضورش داشتمو مخفي كنم :
_ خب ... اره ... يكم ترسيدم ...
با لبخندي به لب گفت :
_ فكر كنم بيشتر از يه كم ! نه ؟
سرمو به زير انداختم و لبخند محوي زدم ... ميثاق دوباره به حرف اومد :
_ به هر حال جايي رو نداشت كه گم بشه ... نبايد اينقدر خودتو نگران مي كردي ...
نمي دونم چي شد كه يه دفعه از دهنم پريد :
_ ترسيدم مثل قضيه ي سارا بشه ....
اخم كمرنگي روي صورتش نقش بست و گفت :
_ كسي جون محنا رو تهديد نمي كنه ... خيالت راحت باشه ...
بعد از يه مكث كوتاه ، نگاه گذرايي به شونه ام انداخت و با لحني عجيب گفت :
_ ديگه اجازه نمي دم كسي به خاطر اشتباهات من تو خطر بيفته ...
هنوز تو فكر جمله ي عجيبش بودم كه نگاهشو تو چشمام دوخت و گفت :
_ به خصوص تو ...
ته دلم زير و رو شد ... با چشمايي گشاد و دهني باز نگاش مي كردم ... خدايا ، اين الان چي بود ؟ ... منظورش ديگه واضح بود نه ؟ ... ديگه نبايد فكراي رمانتيك بكنم نه ؟ دیگه نزار فقط در حد همون فکر باشه خب ؟! چون الان يه جوري اعتراف كرد نه ؟ ... خدايا نگو نه ! ... بزار با خودم بگم اره ... بزار به قلبم بگم آره ... بگم ميثاق هم تو رو مي خواد ... خدايا خواهش مي كنم ...
رشته ي افكارم با باز شدن در پاره شد ... همه با هم اومدن تو ... محيا تند تند يه ليوان بزرگ اب قندو هم مي زد و در حالي كه زير لب دعا مي خوند اومد سمتم و لبه ي ليوان رو بي اجازه چسبوند به لبم ... اصلا اجازه ي نفس كشيدن بهم نمي داد ! اونقدر استرس و عجله داشت كه ليوانو درست نمي گرفت و آب قند از كناره ي ليوان روي چونه ام جاري شد ... با صداي خندون ميثاق دست محيا از كار ايستاد :
_ محيا خانم اجازه بدين نفس بكشه !
محيا با نگاهي گنگ گفت :
_ ها ؟!
و صورتشو به سمتم چرخوند ... با ديدن چونه ي خيس از ابم ، خنده اش گرفت و گفت :
_ خوبي ؟!
با حرص دهنمو پاك كردم و گفتم :
_ اگه شما اجازه بدي !!!
ميثاق باز خنده ي دلنشيني كرد و نگاه من بي توجه به همه ، زوم شد رو صورت جذابش ... بدون اينكه فكر كنم بقيه هم اونجان بهش نگاه مي كردم كه صداي مشكوك مامان منو به خودم اورد :
_ يهدا جون بهتر شدي مامان ؟
سريع نگاهمو از ميثاق دزديدم و زير لب گفتم :
_ اره ...
طاها كه محنا رو بغل كرده بود با خنده گفت :
_ البته اگه اين محنا خانم خواهر منو دق نداده باشه بهترم ميشه !
محنا معترض گفت :
_ ا ؟ دايي طاها !
همه با شنيدن اين پيشوند طاها ، متعجب شدن و خيره شدن به محنا ... محنا نگاه خندون و شيطونش رو به ما دوخت و گفت :
_ چيه ؟
ليلي با لحن شوخي گفت :
_ از كي تا حالا طاها شده دايي تو وروجك ؟!
محنا با ابرويي بالا رفته به من اشاره كرد و گفت :
_ وقتي يهدا ملكه باشه ، طاها هم ميشه دايي من !
كسي از حرف محنا سر درنياورد ولي من و ميثاق خوب متوجه شديم چي ميگه ... ميثاق تك سرفه اي مصلحتي كرد و همونطور كه از جاش بلند مي شد گفت :
_ خب ديگه محنا ، لباس بپوش و وسايلتو جمع كن بريم پيش مامي و عمه ...
محنا با صورتي در هم گفت :
_ نميشه يه كم ديگه بمونم ؟
خواستم تاييد كنم كه ميثاق قاطع گفت :
_ نه ، نميشه ... بايد باهام بياي و اجازه بدي يهدا جون استراحت كنه ... وقتشه اونا هم بيان خونه ي ما ...
مامان و بابا جواب تعارف ميثاقو دادن و محنا با خوشي دويد سمتم و گفت :
_ اخ جون ... يهدا جون بايد بياي خونمون و قول بدي به همون اندازه كه من موندم تو هم بموني ...!
يا خدا ! اينو كجاي دلم جا بدم ؟! با خنده ي الكي گفتم :
_ اما من كه بابا مامانم هستن ... بايد پيش اونا بمونم ...
محنا لب برچيد و دستاشو به حالت قهر به سينه زد ... همونطور كه به سمت در مي رفت گفت :
_ باشه نمون ولي تو ملكه اي ! بايد تا جند وقت ديگه بياي پيش پرنسس و پادشاه ! اونم واسه هميشه !
و از در بيرون رفت و همه رو با يه علامت سوال بالاي سرشون تنها گذاشت !

*******

با خنده فرنازو بغل كردم و گفتم :
_ خيلي برات خوشحالم عزيزم ... اميدوارم خوشبخت بشين ...
فرناز هم با خوشحالي گفت :
_ مرسي ... پس سفارش نكنم ... حتما بايد بيايا ... من و دانيال مخصوصا اومديم تو رو دعوت كنيم ... زودتر هم خوب بشو كه حوصله ندارم تو مراسم عروسيم دماغتو بالا بكشي !
با شوخي زدم به بازوش و گفتم :
_ ديه پررو بازي درنيار !
دانيال دستشو رو شونه ي فرناز گذاشت و گفت :
_ خب ديگه يهدا خانم ... از اومدن شما كه مطمئن شديم ... خيالمون راحت شد ! ديگه مزاحم نميشيم ...
از درگاه در كنار رفتم و گفتم :
_ نه مزاحم چيه ؟ بفرمايين تو در خدمت باشيم ...
فرناز _ نه قربونت عزيزم بايد بريم هنوز خريدامون هم تموم نشده ... انقدر هول بوديم كه ... !
حرفشو خورد و تك خنده اي كرد ! با لبخند به هر دوشون كه حالا برق خوشي تو چشماشون خوابيده بود نگاه كردم و از ته دل دعا كردم خوشبخت بشن ...
بعد از رفتنشون ، به مامان و بابا گفتم پس فردا عروسي دعوتم ... اونا هم موافقت كردن كه برم ... بعد از ناهار رفتم تو اتاقم تا استراحت كنم ... يه هفته اي مي شد كه محنا برگشته بود و من ميثاقو نديده بودم ... شركت هم نمي رفتم ... مرخصي استعلاجي بودم ... با اينكه خيلي حالم بد نبود اما مريضيم بهونه اي شده بود كه از زير كار در برم ... حاج اقا هم حال و روزمو مي دونست براي همين اجازه داد يه مدتي واسه خودم خوش باشم ! خوبي كار كردن براي يه آشنا همين بود !
غلتي زدم و پتو رو تا نصفه رو خودم كشيدم ... چشمامو بستم و خواستم بخوابم كه گوشيم زنگ خورد ... بدون نگاه كردن به شماره و با چشمايي بسته جواب دادم :
_ بله ؟
صداي پرانرژي محنا پيچيد تو گوشم :
_ سلام ملكه ي خوشگلم ... !
اي خدا ! كاش اين ملكه گفتن از زبونش ميفتاد !
_ سلام عزيز دلم خوبي ؟
محنا _ خوبم ولي ديگه صدام كن پرنسس ! اينجوري مي فهمم تو دوست داري من پرنسست باشم ! اخه بابام راضي شده بهم بگه پرنسس ! فقط تو موندي !
اين حرفش خيلي معنا داشت ولي افسار خيالمو كشيدم تا تعبير بيخود نكنه ... همون روزي كه محنا گم شده بود و ميثاق تو اتاقم بود ، مامان يه بوهايي برده بود ... انگار نگاه من به ميثاق خيلي تابلو بوده كه مامان فهميده بود بهش علاقه دارم ... براي همين سعي مي كردم خيلي به محنا زنگ نزنم ... با اينكه لحظه اي از ياد اون و ميثاق غافل نميشدم ...
محنا _ شنيدي چي گفتم يهدا جون ؟
با حواسپرتي گفتم :
_ ها ؟ نه ... چي گفتي ؟
محنا _ گفتم من پس فردا ميرم عروسي عمو دني ... تو هم مياي كه ؟
پشت چشمامو ماليدم ... اصلا حواسم نبود اونا هم دعوتن ...
_ اره فرناز دعوتم كرده ...
محنا با صداي شادي گفت :
_ اخ جون ...
بعد از گوشي فاصله گرفت و گفت :
_ مامي بزرگ ... عمه ، يهدا جونم مياد ...
صداي زهره خانم از اون طرف خط اومد :
_ خيلي خوبه گلم ... بهش سلام برسون ...
محنا _ يهدا جون مامي بزرگ بهت سلام مي رسونه ...
خنديدم و گفتم :
_ سلامت باشن ... ولي محنا تو چرا نصفه انگليسي نصفه فارسي حرف مي زني ؟! يا بگو مامان بزرگ يا بگو مامي ...
صداي محنا كمي گرفته شد و گفت :
_ اما من نمي تونم به مامي بزرگ بگم مامي ... اخه اون كه مامي من نيست ...
ناراحتيش به منم سرايت كرد ... اهسته با لحني متاسف گفتم :
_ اها ... حق با توئه ... نمي خواستم ناراحت بشي ...
شادي صداش برگشت و گفت :
_ اشكال نداره ... در عوض يهدا جونمو دارم !
دهنم خشك شد ... خدايا از يه طرف ميثاق از يه طرف خودم از اين طرفم محنا با اين كاراش ! ... انگار همه چي تو هم پيچيده شده ... نمي دونم بايد منتظر چي باشم ؟ ... نمي دونم بايد چي كار كنم ... اصلا درسته به خاطر ميثاق صبر كنم ؟ ...
دوباره صداي محنا پرده ي افكارمو كنار زد :
_ يهدا جون من بايد برم بخوابم ... پس فردا مياي كه ؟
_ اره عزيزم ميام عروسي ...
محنا _ باز كه حواست به حرفام نبوده ! مياي اينجا ؟
با تعجب گفتم :
_ كجا ؟
محنا _ خونه ي ما ديگه !
بهت زده پرسيدم :
_ اونجا واسه چي ؟!
محنا _ اخه عمه مينا مي خواد بره ارايشگاه موهاشو كوتاه كنه ... مامي بزرگم نمي تونه منو حاضر كنه ... تو ملكه ي مني بايد بياي پيشم و كمكم كني ! مگه نه ؟
با كلافگي دستي به پيشونيم كشيدم و گفتم :
_ تو نمي توني بياي اينجا ؟
محنا با اعتراض گفت :
_ نع ! من يه هفته اونجا بودم ولي تو يه هفته نيومدي اينجا ! يه ساعت كه مي توني بياي ! بيا بيا بيا بيا !
با التماس يه ريز مي گفت بيا ! خنده ام گرفت از سماجتش !
_ باشه دختر ميام ... حالا بزار يه چرت بزنم ...
محنا كه مي دونستم داره بالا پايين مي پره گفت :
_ هورا هورا يهدا جونم مياد ! ... برو بخواب ملكه ي خوشگلم ... دوستت دارم !
صداي بوسشو از پشت گوشي شنيدم و بعد بدون خداحافظي گوشيو گذاشت ! انگار دنيا رو بهش دادن ! با لبخند پهني رفتم زير پتو ... الارم گوشيمو براي يه ساعت ديگه روشن كردم ... در اخرين ثانيه اسكرين سيور گوشيم فعال شد ... دستي روي صفحه كشيدم ... اهسته زمزمه كردم :
_ تو كه از دستم ناراحت نيستي ؟
به چشماش خيره شدم ... انگار نگاه شيشه اي يوسف بهم لبخند مي زد ....

***********

اخرين تيكه ي لباسمو تو كيفم انداختم ... مامان باز در اتاقمو باز كرد و گفت :
_ شونه پيچتو برداشتي ؟
همونطور كه سرم به جمع كردن كيف ارايشم بود جواب دادم :
_ نه مامان لازم ندارم ...
صداي پوفشو شنيدم و بعد لحن عصبيشو :
_ ببين دختر اگه همينجوري موهاتو وا بزاري و بخواي بري من مي دونم و تو ! اصلا نمي خواد بري !
گره ي روسريمو بستم و دسته ي كيفو رو شونه ام انداختم ... مامان دوباره غرغر كرد :
_ گوشت با منه ؟!
با دو دستي كه به خاطر برداشتن كيسه هام پر بود چرخيدم سمتش و يه دستمو بالا اوردم :
_ موهامو بابيلوس مي كنم ...
مامان اومد اعتراض كنه كه اجازه ندادم :
_ گير نديا !!!
مامان با حرص سرشو تكون داد و گفت :
_ هيچ وقت حرف گوش نميدي ...
خنديدم و براش يه بوس فرستادم و از پله ها پايين رفتم . دم در همونطور كه كفشامو پا مي كردم مامان گفت :
_ يهدا ...
بدون بالا اوردن سر جواب دادم :
_ جانم ؟
مامان حرفشو مزه مزه كرد ...
_ ميگم ... چيزه ...
از كفش پوشيدن فارغ شدم . سرمو بالا اوردم و گفتم :
_ چيزه ؟!
مامان يه كم تو چشمام نگاه كرد و بعد با لحن غمگيني گفت :
_ هيچي مامان جون ... مواظب خودت باش ... ايشالا خوشبخت بشي ...
و در سالنو بست . با تعجب به در بسته نگاه كردم ... فرناز داره عروس ميشه مامان واسه من ارزوي خوشبختي مي كنه ؟! يه چيزيش ميشه ها !
شونه اي بالا انداختم و به سمت ماشينم راه افتادم يه ربع بعد رسيدم به خونشون ... چون در پاركينگشون نرده اي بود ، مي تونستم ببينم ماشين ميثاق هست يا نه ... با يه نگاه عميق خيالم از نبودنش راحت شد و نفسمو بيرون فرستادم ... به سمت در رفتم و زنگو فشار دادم ... صداي زهره خانمو شنيدم :
_ بيا تو عزيزم .
و در با صداي تيك كوتاهي باز شد ... قدم تو خونه گذاشتم و درو بستم كه صداش تو باز شدن در سالن پيچيد . زهره خانم با لبخند مهربوني ، به استقبالم اومد و گفت :
_ از اين ورا عزيزم ...
گونه اشو بوسيدم و گفتم :
_ ببخشين براي ديدنتون نيومدم سرما خوردم... زيارتتون قبول ...
زهره خانم همونطور كه به سمت هال هدايتم مي كرد گفت :
_ ممنون عزيزم... اره ميثاق گفت سرما خورده بودي خواستم بهت سر بزنم كه محنا اين برنامه رو جور كرد و ديگه مزاحمت نشديم ... الان بهتري ؟
_ بله ممنون ...
با كمي ترديد نگاش كردم و سوالي كه خيلي وقت بود ذهنمو مشغول كرده بود ، به زبون آوردم :
_ شما بهترين زهره خانم ؟
زهره خانوم منظورمو فهميد . نگاهش كمي تر شد و نفسشو سنگين بيرون داد ... همونطور كه روي مبل كنارم مي نشست گفت :
_ اره ... خدا رو شكر تونستم با اين قضيه كنار بيام ... هر سه تامون ...
سرمو تكون دادم و گفتم :
_ خوشحالم كه مي شنوم بهترين ... نمي دونم بايد خودمو سرزنش كنم كه من باعث شدم شما ...
خودش ادامه ي حرفمو حدس زد و سريع قطعش كرد :
_ نه نه ... اين چه حرفيه عزيزم ؟ اگه تو نبودي كه من شايد تا اخر عمرم هم نمي فهميدم ميلادم چي شد و چطور بزرگ شد ... هر چند الان ديگه هيچ وقت نمي بينمش ولي خيالم از اين بابت راحته كه درست بزرگ شد ...
زير لب تصديق كردم ... زهره خانم ظرف ميوه اي جلوم گذاشت و گفت :
_ راحت باش عزيزم ... من برم يه چايي برات بريزم ...
_ زحمت نكشين ...
زهره خانم _ زحمتي نيست گلم ... الان ميام .
و به سمت اشپزخونه رفت ... تا اومدن زهره خانم از فرصت استفاده كردم و نگاهي اجمالي به هال انداختم ... مي دونستم به خاطر شيطونياي محنا ، پذيراييشونو بستن ... نگاهمو دورتا دور هال چرخوندم ... مبلهاي سلطنتي كه روش نشسته بودم با كاور كرم رنگي پوشيده شده بود . گلدون هاي گرون قيمت هم پشت مبلها يه جوري مخفي شده بود تا در دسترس محنا نباشه ! پرده هاي سفيد رنگ زيبايي به پنجره هايي كه باز بود ، آويزون شده بود و با هر وزش باد كمي پيچ و تاب مي خورد ...
نگاهم به ديوار افتاد كه قاب عكس بزرگ خانوادگي روش نصب شده بود ... با ديدن محنا مي شد فهميد كه تازه اين عكسو گرفتن ... با صداي زهره خانم نگاهمو از قاب گرفتم :
_ اين عكسو يه ماه پيش گرفتيم ... قبل از اينكه بريم رودبار ...

دوباره به قاب عكس چشم دوختم ... محنا روي صندلي پايه بلندي نشسته بود و ميثاق و مينا طرف راست و چپش ايستاده بودن ... زهره خانم هم پشت سرش وايساده بود و دستاشو روي شونه ي محنا گذاشته بود ... اين دفعه محنا رو با ظاهر جديدتري مي ديدم ... پيرهن سورمه اي عروسكي كوتاهي پوشيده بود كه با دو بند نازك پشت گردنش بسته مي شد و جوراب شلواري سفيدش پاهاي كوچولوشو پوشونده بود ... موهاشو بالا برده بود و با كش سورمه اي كلفتي محكم بسته بود ... صورت خوشگلش خيلي ناز و شيطون شده بود ... با لبخند گفتم :
_ مثل اينكه محنا داره روز به روز بهتر ميشه ...
زهره خانم _ اره خدا رو شكر بچه ام خوب ِ خوب شد .... ديگه لباساي گل و گشاد نمي پوشه ... تو مهد با بچه ها هم بيشتر بازي مي كنه ... قبلنا خيلي تو خودش بود ...
_ اره خدا رو شكر ...
زهره خانم با لبخند مهربوني گفت :
_ البته بعد از ليلي همش به خاطر توئه ... يه روز نيست كه اسمت از زبونش بيفته ... خيلي دوستت داره ...
خنده ي شرمگيني كردم و گفتم :
_ لطف داره ...
صداي تق و تق كفشاي محنا اومد ... سرمو بالا كردم و به پله كه داشت پاهاي كوچيك محنا رو كم كم به نمايش مي زاشت نگاه كردم ... محنا اخرين پله رو پايين جست و به سمتم دويد ... با صداي شادي گفت :
_ يهدا جونم...
و خودشو انداخت بغلم ... با خنده به خودم فشردمش ... از بغلم بيرون اومد و به زهره خانم گفت :
_ بالاخره يهدا جونم اومد مامي بزرگ ...
زهره خانم دستي به موهاي نم دارش كشيد و گفت :
_ اره اومد ...
با تعجب به موهاي خيسش اشاره كردم و گفتم :
_ خودت ميري حموم ؟
محنا ابروهاشو بالا داد و با ژست با كلاسي گفت :
_ پس چي ؟! من ديگه واسه خودم خانومي شدم !
نتونستم از كشيدن لپش بگذرم ! محنا دستمو كشيد و گفت :
_ خب ديگه بيا بريم بالا منو حاضر كن !
زهره خانم گفت :
_ ا ؟ محنا جان بزار يهدا يه چيزي بخوره بعد بياد ...
محنا محالفت كرد و منو بيشتر كشيد :
_ نه مامي بزرگ ! اگه الان بشينه ديگه پا نميشه ! شما با حرفاتون نميزارين بلند بشه !
زهره خانم خنديد و گفت :
_ اي اتيش پاره !
همونطور كه دستم توسط محنا كشيده ميشد از زهره خانم معذرت خواهي كردم و بالا رفتم ... طبقه ي بالا ، واحد ميثاق و محنا بود ... البته فقط براي خواب ميومدن بالا ... ميثاق هم كاراي شركتشو تو اتاق كارش كه بالا بود انجام مي داد ... يكي دوبار بيشتر نيومده بودم اين طرف .
واحد بزرگ و قشنگي بود كه مبلهاش برخلاف طبقه ي پايين همه راحتي و كاناپه بودن . دكوراسيون خونه هم كاملا مدرن و امروزي بود ... كف خونه با پاركت پوشيده شده بود و يه سينما خانگي با دو باند بزرگ دو طرفش ، گوشه ي سالن خودنمايي مي كرد ... كاناپه هاي سفيد و شيك به صورت نيم دايره ، جلوي تلويزيون چيده شده بودن ....
طبقه ي بالا سه تا اتاق بيشتر نداشت ... يكي اتاق كار ميثاق بود و يكي اتاق محنا و ديگري هم اتاق خواب ... محنا همونطور كه منو به سمت اتاق خواب مي برد گفت :
_ اينجا اينه اش بزرگتره خوشگلتر درستم مي كني !
با اخمي ساختگي گفتم :
_ مگه من ملكه نبودم ؟ چي شد كه حالا شدم ارايشگر ؟!
محنا با خنده گفت :
_ چون عمه مينا كه نديمه امه رفته ارايشگاه ، مجبورم ملكه رو وادار كنم منو خوشگل كنه !
با خنده گونشو بوسيدم و گفتم :
_ تو همه جوره خوشگل هستي موش كوچولو !
محنا اخم كرد و گفت :
_ پرنسس كوچولو ! نه موش !
خنده امو مهار كردم و گفتم :
_ باشه پرنسس ! حالا بگو ببينم لباست چه رنگيه ؟
محنا از روي صندلي ميز توالت پايين جست و گفت :
_ لباسم نقره ايه ... انقده خوشگله ... الان ميارم ببينيش ...
و به سمت اتاق خودش رفت ... نگاهي به اتاق خواب انداختم ... تخت دو نفره ي چوب ابنوس گرون قيمت با روتختي سفيد و پرده هاي سفيد اتاق هماهنگ بود ... روي تخت دو تا بالش بزرگ و يه عالمه كوسن هاي سفيد كوچيك بود ... با اومدن محنا نگاهمو از اتاق گرفتم ... يه پيرهن عروسكي كوتاه نقره اي رنگ دستش بود كه پارچه ي حرير لطيفي داشت و استينهاي پفي كوچيكش ، با يقه ي دلبري ، بالا تنه ي لباس رو زيباتر كرده بود ...
محنا با شعف گفت :
_ خوشگله ؟
لپشو كشيدم و گفتم :
_ اره ... عين خودت ...
محنا به سمت بسته هايي كه كنار ميز توالت رفته بودم رفت و توشون سرك كشيد و گفت :
_ لباس تو كو ؟
_ توي كيسه زرده ... چي كارش داري ؟
محنا با خنده گفت :

_ مي خوام ببينم لباسم با ملكه ست هست يا نه !



مطالب مشابه :


!!! تعبیر خواب کردن یک دختر

کژال گم شده اگر خواب همچنین دیدن هر گونه جاندار از رده ی جوندگان ، نشانه جویده شدن




حرف ک

بستگانش گم شده خواب، به برطرف شدن غم و اندوه تعبير. كفش. ديدن كفش در خواب، بر حيوان




شهید حمیدرضا ملاحسنی...

ابتدایی و راهنمایی مقطع متوسطه قبل از اخذ دیپلم و با حمله ور شدن كفش ‌های نو را خواب




اکورد اهنگ های مختلف از خوانندگان گوناگون

اگه من و بغل كنه تو بغلش ميرم خواب تو خواب عاشقا رو تعبير فانوس توي كوچه گم شدن . Am




احمد عزيزي عزیز

مردم در هياهوي خيابان‌هاي شلوغ خودشان را هم گُم كفش‌هاي مكاشفه تعبير و تفسير اين




اشعار شاعران بزرگ

خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود. _ قشنگ يعنى تعبير عاشقانه و بند كفش به انگشت هاى نرم




رمان واهمه ي با تو نبودن13

اخر شب قبل از خواب براش يه كتاب قصه مي گم شدن محنا بدجور حالمو خراب از كفش پوشيدن فارغ




برچسب :