اشک عشق (2) قسمت 6
ابروشو یه مدلی کرد و گفت:
_اهان....
_یعنی تو دیدی من زن گرفتم قصد داری شوهر کنی؟؟؟؟؟؟
اکان منو نگاه کرد و گفت:
_ای بابا اصلا تو به کار منو حنانه چکار داری؟؟؟؟؟؟
حمید خندید و گفت:
_خیلی کارا...
اکان لبخندی زد و گفت:
_یه اتفاقی افتاد که منو حنانه بهم قول دادیم که کمک حال هم باشیم.
حمید پاشو رو پاش انداخت و گفت:
_خوشحال میشم بدونم چه اتفاقی.
با حرص گفتم:
_ولی من فکر میکنم اگه قرار بود اتفاقی بیافته که تو بدونی پس حتما جلوی تو این اتفاق می افتاد.
اخمی کرد و گفت:
_حالا مگه چه اتفاقی افتاده که من نباید بدونم؟؟؟؟
اکان با لبخند گفت:
_حرص نزن رفیق بهت میگم.
بعد به من نگاهی کرد تا ببینه اجازه میدم یا نه.سرمو خم کردم و گفتم:
_بگو بزار اتیش کنجکاویش خاموش شه.
اکان اخمی کرد و گفت:
_یه روز داشتم میرفتم سمت بیمارستان که دیدم حنانه کنار خیابونِ
یکم
با تعجب بهش خیره شدم.اولش عادی بود.خواستم سرعتم بیشتر کنم که احساس کردم
اگه حالش عادی بود که اونجا گوشه خیابون نمیموند.از ماشین پیاده شدم و
رفتم سمتش که دیدم...
اینجا که رسید یکم مکث کرد و بهم نگاه کرد.منم نگاهش میکردم.ادامه داد:
_دیدم یه چیزی خورده مسموم شده.
سوار ماشین کردمش و سعی کردم با ابمیوه و خوراکی سم و از بدنش خارج کنم.
زد
زیر گریه.نمیتونست خودشو اروم کنه.مدام جیغ میزد.بردمش شهربازی.اجازه دادم
انرژی های درونیشو خالی کنه.وقتی اروم شد برام درد و دل کرد.منم برای
اینکه خیالشو راحت کنم از کسی که خیلی دوستش دارم براش گفتم.
بهم اعتماد کردیم و قرار شد که همیشه برای هم یه دوست خوب بمونیم.من کمکش کنم و حنانه هم کمکم کنه تا به کسی که دوستش دارم برسم.همین
حمید یکم منو اکان و نگاه کرد و خواست حرفی بزنه که ریحانه از تو اشپزخونه حمید و صدا زد و گفت:
_حمید جان میشه بیای کمک.
حمید از سرجاش بلند شد و وارد اشپزخونه شد.
نگاهم و به اکان دوختم و گفتم:
_مرسی که بهش نگفتی.
خندید و گفت:
_قرار نبود همه چیزو راست و حسینی بزارم کف دستش.
لبخند زدم و گفتم:
_کارت درسته
خندید و گفت:
_خب خانوم کار نادرست زود کارتو انجام بده که دیر میشه.
با لبخند گفتم:
_اکان اگه ازت بخوام امشب با من بیای تولد علی قبول میکنی؟؟؟؟؟؟
یکم نگاهم کرد و گفت:
_نه نمیام
اخمام رفت تو هم و گفتم:
_اِِ اخه واسه چی؟؟؟؟؟؟؟
پاشو انداخت رو هم و گفت:
_اول واسه اینکه دعوت نیستم
ساکت شد و با مکث بلندی اول به من نگاه کرد و بعدم گفت:
_ببخشیدا امیدوارم از این حرفم ناراحت نشی ولی من ازعلی خوشم نمیاد...
فکرشو میکردم.
به همین خاطر نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_مورد اولی که میشه یکاریش کرد ولی برای مورد دوم......
چشمامو تو چشماش دوختم و گفتم:
_اگه بهت بگم که تو فقط داری به خاطر من میای چی؟؟؟؟؟؟؟؟
اکان به در اشپزخونه خیره شد و گفت:
_حمید جان چرا زحمت کشیدی؟؟؟؟؟؟
همزمان با این حرفش نگاه من با حمید تلاقی کرد.
سرمو به سمت اکان برگردوندم و گفتم:
_بعدا جوابمو بده...
و بعد از سرجام بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه.
ریحانه داشت شالشو رو سرش مرتب میکرد.
با لبخند گفتم:
_خسته نباشی بانو.راضی به زحمت نبودیم.
نگاهشو به من دوخت و خندید و گفت:
_عزیز دلمی.چه زحمتی خوشحالم که اینجایی ولی بیشتر از اون دوست داشتم که یه موقع بهتر میومدی که بیشتر پیش خودم نگهت میداشتم.
به سمتش رفتم و گونشو بوسیدم و گفتم:
_خیلی گلی.
دستشو گذاشت پشتمو گفت:
_تو بیشتر.
و بعد ادامه داد:
_خب بیا بریم بیرون بشینیم.
مانعش شدم و گفتم:
_نه ریحانه جان اگه میشه بیرون نریم
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
_چرا عزیزم؟؟؟؟؟؟اتفاقی افتاده؟؟؟؟؟؟
دستمو گذاشتم رو شونشو گفتم:
_نه عزیزم راستش نمیخوام جلوی حمید و اکان حرف بزنیم.میخوام فقط با خودت حرف بزنم بدون اینکه کسی بفهمه.
نگران نگاهم کرد و گفت:
_باشه بگو عزیزم.
دستشو گرفتم و گفتم:
_ریحانه شاید برات سوال برانگیز باشه ولی فقط تویی که میتونی این کمک و بهم بکنی.
سرشو تکون داد و گفت:
_حنانه داری کمکم نگرانم میکنی....
_دِ حرف بزن دیگه مردم ازنگرانی...
سرمو تکون دادمو خیلی اروم و شمرده گفتم:
_میشه کلید خونتونو بهم بدی؟؟؟؟
صورتش پر از سوال شد گفت:
_کلید خونمونو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سرمو تکون دادمو گفتم:
_اره کلید خونه خاله اینارو.
دستمو محکم فشار داد و گفت:
_برای چی؟؟؟؟؟؟؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
_ریحانه ازم سوال نپرس...
دستشو از دستم بیرون کشید و بازوهام و گرفت و گفت:
_معلومه چی میگی؟؟؟؟؟؟یعنی چی چیزی ازت نپرسم...
_خب من تا ندونم برای چی کلید و میخوای چطوری بهت کمک کنم؟؟؟؟؟؟
نمیدونستم باید چکار کنم.دلم میخواست بدون اینکه علتو بدونه بهم کمک کنه.نمیخواستم از ماجرا بویی ببره.
یکم بهش نگاه کردم و گفتم:
_نمیشه علتشو ندونی؟؟؟؟؟؟؟
با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
_مگه اینقدر غریبه ام که اگه بدونم برات بد بشه؟؟؟؟؟؟؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم و گفتم:
_نه این حرفا چیه....
بعد با مِن و مِن گفتم:
_راستش ....راستش....
دوباره تکونم داد و گفت:
_ای حنانه منو کشتی.راستش چی؟؟؟؟؟؟؟؟
**********************نمیدونستم بگم یا نه.میترسیدم بره به حمید بگه واسه همین گفتم:
_ریحانه اگه بهت بگم نباید به حمید بگی.حتی اگه قًسمت داد باشه؟؟؟؟؟؟؟
دلخور نگاهم کرد و گفت:
_حنانه چی میگی؟؟؟؟؟؟؟؟؟فکر میکنی من میرم به حمید میگم؟؟؟؟؟؟؟
سریع گفتم:
_نه نه من همچین حرفی رو نزدم....ولی...
دستام برای گفتن حرفم میلرزید.
_میخوام....میخوام وقتی کسی خونتون نیست برم اونجا
متفکرانه نگاهم کرد و گفت:
_خب برای چی؟؟؟؟؟
به اپن تکیه دادمو گفتم:
_قسم بخور که نمیگی به کسی؟؟؟؟قسم بخور که بین خودمون تا ابد میمونه؟؟؟؟؟؟؟
پرسشگرانه نگاهم کرد و گفت:
_اخه مگه چکار میخوای بکنی که باید اینطوری قسم بخورم؟؟؟؟؟؟؟
اشکم سرازیر شد و گفتم:
_اخه شما همتون دشمن منید....
روبه روم ایستاد و گفت:
_بسم الله...چی میگی تو دختر؟؟؟؟؟؟؟؟یعنی چی که ما همه دشمنتیم.
رومو ازش برگردودندم تا به چشمام خیره نشه گفتم:
_لابد هستید که میگم.
_من میخوام کاری کنم فقط میخوام یه امانتی رو ببرم بزارم تو ...تو...تو..
نمیتونستم بقیه حرفمو بزنم.
ریحانه منتظر ادامه حرفم بود.بدون اینکه بهش نگاهی کنم با بغض گفتم:
_میخوام امانتی رو ببرم بزارم تو اتاق علی عطا.
مثل ماست وا رفت.با صدایی اروم و متحیر گفت:
_بترکی حنانه گفتم میخوای چکار کنی....ولی...ولی...برای چی اتاق علی؟؟؟؟؟؟؟
مگه بین شما همه چی تموم نشده؟؟؟؟؟؟
مگه هنوز نمیخوای باور کنی که علی نامزد داره.
با حرص بهش خیره شدم و گفتم:
_از سرَ همین حرفاست که میگم دشمن منید.
_بابا به خدا دیگه کاری باهاش ندارم.منتها میخوام یه امانتی رو بهش بدم.
متعجب نگاهم کرد و گفت:
_خب چرا تو اشکار بهش نمیدی؟؟؟؟؟؟؟مگه اون امانتی چیه که میخوای وقتی کسی خونه نیست بهش بدی؟؟؟؟؟؟؟
با حرص گفتم:
_ای بابا ریحانه جان چه قدر سوال میپرسی.نمونش یکی تو....
همین حالا که فهمیدی داری پدر منو با سوالات در میاری.حالا حساب کن بخوام این امانتی رو جلو چشم بقیه هم بدم...
_اونم چی جلوی خالم و مادر و پدرم که از نزدیکامن وای به حال اینکه یه غریبه می...
میون حرفم پرید و گفت:
_باشه باشه....چرا عصبی میشی.خب نمیخوای بهم بگی نگو ولی دیگه پشت سر اونا بد نگو.
به چشمای خوشرنگش نگاه کردم وچیزی نگفتم.
اخه ریحانه چه میدونست.وقتی که عاشق شد به عشقش رسید.همه برای رسیدن به عشقش کمکش کردن ولی من چی؟؟؟؟؟
اخه چرا بی دلیلی؟؟؟؟؟؟؟
مگه من و علی عطا مثل حمید و ریحانه نبودیم؟؟؟؟؟؟؟
اینکه بی دلیل ما برای هم نشیم واقعا یه سوال بود که علامت سوالش بالای سرم چشمک میزد.
دلم
میخواست به ریحانه بگم ولی از ریحانه هم میترسیدم.میترسیدم بگم ولی
میدونستم حمید که بفهمه مامان و بابا و بعدش خاله و عمو و ....
خلاصه بیچاره میشدم.کاری نمیخواستم بکنم ولی دوست نداشتم کسی متوجه این کارم بشه
ریحانه تکونم داد و گفت:
_کجایی حنانه؟؟؟؟؟
لبخندی زدم و با دستم رد اشکای خشک شده رو پاک کردم و گفتم:
_داشتم به این فکر میکردم که چرا چشمای تو و علی عطا رنگ هم نیست؟؟؟؟؟؟
خندید و گفت:
_نمیدونم....
شاید به همون دلیلی که رنگ چشمای تو و حمید به رنگ هم نیست.
به فکر فرو رفتم.راست میگفت چه وجه اشتراک جالبی.تا به حال بهش فکر نکرده بودم.
ریحانه گفت:
_باز که رفتی تو فکر بیا بریم بیرون بهت کلید و بدم.
با خوشحالی بهش نگاه کردم و گفتم:
_مرسی.
سرشو تکون داد و گفت:
_خواهش میکنم ولی حنانه کی میخوای بری؟؟؟؟؟؟
گفتم:
_راستیتش نمیدونم.من میخواستم از تو بپرسم خاله اینا کی میرن بیرون
ریحانه دستمو گرفت و از اشپزخونه منو کشوند بیرون و گفت:
_قبل از اینکه شما برسین اینجا بهم زنگ زد و گفت که دارن راه میافتن تا برای ناهار خودشونو اونجا برسونن.
با رفتن من و ریحانه به داخل پذیرایی اکان و حمید نگاهشون به سمت ما چرخید.
اکان گفت:
_شرمنده ریحانه خانوم مزاحم شدیم.
ریحانه محجوبانه لبخندی زد و گفت:
_نه خواهش میکنم این چه حرفیه.
اکان لبخندی زد و گفت:
_ببخشید اصلا نمیخواستم اینطوری خدمت برسم.امیدوارم به دل نگیرید.
میون حرفشون پریدم و گفتم:
_ای بابا غریبه که نیستیم چرا اینقدر تعارف تیکه پاره میکنید.
و بعد رو به اکان گفتم:
_اقا اکان اماده شو که باید بریم کم کم.
و یه چشمکم دور ازچشم ریحانه و حمید حوالش کردم
لبخندی زد و گفت:
_چشم.
با ریحانه وارد اتاق خوابشون شدم.
ریحانه به سمت کیفش رفت تا کلید و بیاره.منم محو در و دیوار اتاق خوابشون شدم.
تعدا زیادی از عکسای خودشو و حمید و به در دیوار اتاق خیلی هنرمندانه زده بود.دیوارای اتاقش نیلی بود و سِت اتاق خوابش سرمه ای بود.خیلی جذب تزئینات خونشون شده بودم.
ریحانه به سمتم اومد و خواست حرفی بزنه که حمید همون موقع وارد اتاق شد و گفت:
_حنا امشب میای؟؟؟؟؟؟
به سمتش برگشتم و گفتم:
_اره ولی دیر میام.
تک ابرویی بالا انداخت و گفت:
_چرا؟؟؟؟؟؟؟
اگه تو اتاق میموندم نمیتونستم از ریحانه کلید و بگیرم واسه همین از اتاق خواب خارج شدم و گفتم:
_چون که میخوام با اکان برم جایی.از اونورم با خودش میام تولد.
همراه من از اتاق خارج شد و با تعجب گفت:
_اِِ مگه اکانم دعوته؟؟؟؟؟؟
خندیدم و گفتم:
_نه من دعوتش کردم.
رو به ریحانه گفتم:
_اشکالی که نداره ریحانه جان؟؟؟؟؟؟؟
ریحانه معذب شد و با لبخند گفت:
_نه عزیزم قدمشون رو چشم.
نگاهی تو خونه انداختم تا ببینم اکان کجاست که حمید گفت:
_رفت دستشویی.
و بعد به سمتم اومد و گفت:
_فکر نمیکنی زشت باشه که بدون دعوت بیاد؟؟؟؟؟؟؟
شونمو بالا انداختم و گفتم:
_فکر نمیکنم براشون مهم باشه که یه مهمون زیادتر بشه.
همون موقع در دستشویی باز شد.اکان دید همه داریم نگاهش میکنیم سرشو از خجالت انداخت پایین و گفت:
_ببخشید شرمنده.
زدم زیر خنده و گفتم:
_واسه چی هی معذرت میخوای اکان بدو که کلی کارداریم.
و بعد به سمت ریحانه رفتم و در اغوش کشیدمش و گفتم:
_مرسی ریحانه جان.
و بعد خیلی اروم در گوشش گفتم:
_الان برم کسی نیست؟؟؟؟؟؟؟
من و به خودش فشرد و گفت:
_خواهش میکنم عزیزم.
اروم گفت:
_نه خیالت راحت.
و بعد دستشو خیلی اروم بدون اینکه کسی بفهمه از زیر چادر گذاشت تو دستم و کلید و گذاشت تو دستم.
حمید و اکان هم در حال خدافظی بودن.تا دیدم سرو صدا شد گفتم:
-ریحانه دیگه حواست باشه.
دستی به پشتم زد و گفت:
_باشه حواسم هست.
بوسیدمش و گفتم:
_شب میبینمت.
متقابلا منو بوسید و گفت:
_مواظب خودت باش.
از بغلش بیرون اومدم و با لبخند گفتم:
_چشم.
به سمت حمید رفتم و گفتم:
_بازم ببخشید مزاحم شدیم
اخمی کرد و گفت:
_از این حرفا نزن.
لبخندی زدم و گفتم:_چشم
و بعد بهش دست دادم.
اکان هم از ریحانه خدافظی کرد و رفت سمت در تا کفشاش و بپوشه.
دستم
همونطور تو دست حمید بود.خواستم منم به سمت در برم که دیدم دستمو ول
نمیکنه بدون اختیار دستمو کشیدم و خواستم برم که منو کشید تو بغلش و سرمو
گذاشت رو سینش و گفت:
_خیلی بی معرفت شدی.همه اش از من فرار میکنی.
اشکام لباسشو خیس کرد.با گریه گفتم:
_بیمعرفت تویی که تو شبایی که اشکام بالشمو خیس میکرد پیشم نبودی تا ارومم کنی.
سرمو بوسید و گفت:
_ازت معذرت میخوام حنانه.منو ببخش
سرمو انداختم پایین و تو دلم گفتم:
همیشه این منم که باید همرو ببخشم.
لبخندی با تمام دردام زدم و گفتم:
_تو بخشیده شده ی خدایی هستی حمید جان.
و بعد از بغلش بیرون اومدم و گفتم:
_شب میبینمت.خدافظ تا بعد.
دستمو ول کرد و تا دم در اومد و بدرقمون کرد.
*************************************
تا تو ماشین نشستم گفتم:
_اکان برو سمت خونه خالم اینا.
سرش پایین بود و داشت ماشینو روشن میکرد که سرشو اورد بالا و گفت:
_اونجا واسه چی؟؟؟؟؟؟؟؟
لبخندی زدم و گفتم:
_یادت که نرفته قراره کمکم کنی رفیق؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سرشو تکون داد و گفت:
_نه یادم نرفته ولی اگه قراره کاری کنیم کامیون خبر کنم بیاد.
با تعجب بهش زل زدم و گفتم:
_کامیون؟؟؟؟؟؟؟کامیون برای چی؟؟؟؟؟؟؟
_خونه خالیه میشه خیلی اسون و راحت به جز طلا و پول وسیله های خوب خونه رو هم بار زد.
زدم زیر خنده و گفتم:
_دیوونه
ماشین و روشن کرد و گفت:
_دیوونه خودتی.مگه دروغ میگم.فکر نابیه اگه عملی بشه.فقط چند مرحله داره.
زدم به بازوشو گفتم:
_بس کن اکان کم کم داره باورم میشه که دزدیا.
با عصبانیت به سمتم برگشت و گفت:
_دزد خودتی.
ولی بعد زد زیر خنده و گفت:
_حالا واسه چی باید بریم اونجا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عینک افتابیشو برداشتم و زدم به چشمم و تو اینه یکم به خودم نگاه کردم و گفتم:
_میریم میفهمی دیگه.عجب ادم کنجکاوی هستی
**********************
تا برسیم منو خفه کرد از بس پرسید که برای چی میریم اونجا.
جلو در خونه نگه داشته بود.داشتم فکر میکردم که تنها برم یا بگم با من بیاد داخل.
در اخر تصمیمو گرفتم و رو بهش گفتم:
_اکان ازت یه خواهش دارم تا وقتی که من نیومدم بیرون داخل خونه نیا.فقط مواظب باش کسی نیاد.اجازه بده راحت به کارم برسم باشه
چشماش دومتر از صورتش فاصله گرفت و گفت:
_چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟من نمیزارم تنها بری داخل.مگه میخوای چه کار کنی که میگی بزارم راحت کارتو بکنی.
لبخندی زدم و گفتم:
_ببین
اکان من میخوام این گوی و به علاوه سی دی اهنگ و تو اتاق علی بزارم.منتها
میخوام قبلش با همه چی وداع کنم چون شاید دیگه هیچ وقت این خونه رو نبینم.
متعجب بهم نگاه کرد و گفت:
_یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟مگه میخوای بمیری که میخوای دیگه اینجارو نبینی؟؟؟؟؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
_کاشکی اینطوری بود حداقل دیگه میدونستم راهی برای برگشتم نیست ولی ....
بغضمو قورت دادم و گفتم:
_نمیدونم ولی تصمیماتی گرفتم که شاید باعث شه از اینجا برم.
تعجب تو چشماش دودو میزد.گفت:
_یعنی چی میخوای از ایران بری؟؟؟؟؟؟؟؟
سرمو به پشتی ماشین چسبوندم و به در خونه خاله زل زدم
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_نمیدونم شاید اره شاید نه.
_شاید اصلا اینجا نه.شاید از پیش خانوادم برم بدون اینکه بهشون بگم.
شاید برم جایی زندگی کنم که هیچکسی نباشه.
رو صندلیش جا به جا شد و گفت:
_منظورتو نمیفهمم.
جعبه کادویی رو برداشتم و در ماشینو باز کردم و گفتم:
_بزار میرم وقتی برگشتم برات تعریف میکنم.
و بعد بدون اینکه بزارم حرفی بزنم از ماشین پیاده شدم و به سمت در خونه ای رفتم که خدا خدا میکردم بار اخرم نباشه که میبینمش.
*************************
وارد حیاط شدم.
دسته جعبه کادویی رو تو دستم فشردم و قدمامو اروم به سمت خونه برداشتم.
حیاط مثل قبل نبود.درخت سبز شده بودن و روی زمین کنار سنگا چمن سبز شده بود.
درختا مرده نبودن و همشون برگ داشتن.واسه همین سخت بود بتونم درختی که زیرش عهد بستیم و پیدا کنم.
به وسطای باغ که رسیدیم به دار و درختا نگاه کردم.
نمیتونستم
تشخیص بدم که درخته کدومه واسههمین وارد باغچه شدم و به دنبال میعادگاهمون
چشم به درختا دوختم.و بالاخره پیداش کردم.اونم فقط از دیدن کنده درخت
کوتاهی که گاهی اوقات کنارش مینشستم
به سمت درخت رفتم.کنارش که رسیدم خاطره هامون از جلوی چشمام رد شدن.
دستمو به تنه درخت کشیدم و خودم و بهش چسبوندم و به تنه اش بوسه زدم.
اروم گفتم:
_دلم برات تنگ شده بود
و بعد با قدمایی بلند خودم و به خونه رسوندم.
کلید و تو در چرخوندم.در قفل نبود.بدون اینکه کلید و بچرخونم دسترو به سمت پایین کشیدم و در و باز کردم.
نگاهی به اینور و اونور کردم وقتی دیدم کسی نیست بدون سر و صدا از پله ها بالا رفتم و جلوی در اتاق علی عطا ایستادم.
خیلی اروم در اتاق و باز کردم و وارد اتاقش شدم.
با باز کردن در بوی خوش عطری که علی زده بود به مشامم خورد.
با جون و دل بو رو به داخل ریه هام کشیدم.
عین دیوونه ها اشکام از رو گونه هام سرخورد و افتاد پایین.
در اتاق و پشت سرم پیش کردم.
به در و دیوار اتاق نگاهی انداختم.
رو دیوارای اتاقش کلی کاغذ بود.
با خط عجیبی کلی چیز داخل برگه ها نوشته بود.نمیتونستم بفهمم چی نوشته.به سمت کمدش رفتم.در کمدشو باز کردم و یکی از لباساشو برداشتم و به صورتم چسبوندم.
وای خدا اخه چه بیرحم بودن که علی رو از من گرفتنش.
هق هق گریه های معصومانم تو اتاق بلند شد.تقریبا لباسو تو دهنم فشار دادم تا صدام بلند نشه.
همونطور که گریه میکردم به سمت ضبط رفتم و روشنش کردم.
از داخل جعبه کادویی سی دی رو در اوردم.
سی دی رو سر جاش گذاشتم.صداشو کم کردم.خودم شعرش و گوش نداده بودم.میخواستم گوش بدمش.
منتظر شدم تا بخونه.رو زمین کنار کمد دیواری پشت به درنشستم و لباسو به خودم فشار دادمش.
صدای خواننده گرد و غباری تو دلم به پا کرد که تا چند دقیقه حال خودم دست خودم نبود.
تو به دنیا اومدی تو
دنیا فهمید که تو انگار
نیمه ی گمشدمی تو
زندگی خیلی خوبه
چون که خدا تورو داده
روز تولدم برام
فرشتش و فرستاده
خدا مهربونی کرد
تورو سپرد دست خودم
دستتو گرفتم و
فهمیدم عاشقت شدم
خدا مهربونی کرد
تورو سپرد دست خودم
دستتو گرفتمو
فهمیدم عاشقت شدم.
صدای هق هقم تو اتاق پیچیده بود.
اخه شمیم لعنتی مگه چی میشد خودتو وارد ماجرای منو علی نمیکردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
لعنت بهت.
اخه من چطور ازت بگذرم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اورده دنیا یه دونه
اون یه دونه پیش منه
خدا فرشته هاشو که
نمیسپره دست همه
تو نمیومدی پیشم
من عاشق کی میشدم؟؟؟؟؟؟؟
به خاطر اومدنت
یه دنیا ممنون توام
خدا مهربونی کرد
تورو سپرد دست خودم
دستتو گرفتمو
فهمیدم عاشقت شدم.
خدا مهربونی کرد
تورو سپرد دست خودم
دستتو گرفتمو
فهمیدم عاشقت شدم........
فهمیدم عاشقت شدم
مطالب مشابه :
دانلود رمان قصه ی عشق من نوشته شده توسط مریم حسینی
برای دانلود رمان قصه ی عشق من نوشته شده توسط مریم حسینی روی لینک زیر کلیک کنید . دانلود با
دانلود رمان قصه ی عشق من
رمان قصه ی عشق من از خانم مریم حسینی. خلاصه داستان : برچسبها: دانلود رمان قصه ی عشق من
اشک عشق (2) قسمت 6
رمان قصه ی عشق من. رمان گل مریم من. رمان آخردنیاپیش دانلود آهنگ
رمان جرات یا حقیقت (4)
وسایل بودن به من افتاد .خانومِ حسینی از پشت میزِش رمان قصه عشق رمان مریم
قسمت 18 رمان نفس نفرین شده عشق
قسمت 18 رمان نفس نفرین شده عشق رمان قصه عشق رمان من ؟ عشق ؟
با من مهربون باش قسمت1
رمان قصه ی عشق من. رمان گل مریم من. رمان آخردنیاپیش دانلود آهنگ
برچسب :
دانلود رمان قصه عشق من مریم حسینی