برترین غزلیات فارسی -گلچین غزل مولوی (قسمت 79)
وبلاگ اشعار عرفانی شعرای بزرگ
داری کتابها و لینکهای مختلفی در زمینۀ) خداشناسی - گلچین غزلیات ادبی-سخنان دانشمندان و بزرگان- احادیث- مقالات و کتب علمی- کتابهای پزشکی –نجوم و موسیقی و فایلهای صوتی قرآن و دعا و سخنرانی و غیره میباشد) که همگی به صورت رایگان قابل دانلود میباشند.مقدم همۀ عزیزان را گرامی میداریم و از همۀ عزیزان دعوت میشود از موضوعات مختلف سایت که در دسته بندی آمده است بازدید به عمل آورند.
در این مجموعه سعی ما بر این بوده است که علاوه بر قرار دادن کتابهای بسیار مفید در سایت ،لینک کتابهای علمی و دانشگاهی را نیز از سایتهای معتبر در سایت قرار دهیم تا مرجع خوبی برای دانشجویان فراهم شده باشد.
جهت دسترسی به موضوعات کلیه مطالب وبلاگ بر روی آرشیو کلی مطالب وبلاگ
و یا بر روی آدرس
http://hafezasrar.blogfa.com/post-1382.aspx کلیک نمائید
غزلیات مولانا از نظر مضامین عرفانی در سطح بسیار بالایی می باشد و سعی ما در این مجموعه انتخاب زیباترین غزلیات بوده است که از 3200 غزل در حدود 500 غزل گزینش شده است .البته مجموعه کامل غزلیات مولانا و دیگر بزرگان شعر و ادب به صورت pdf در همین وبلاگ موجود می باشد که با کلیک بر روی لینک
دانلود رایگان 1000 کتاب ادبی و شعر(pdf )به آنها دسترسی پیدا میکنید
جهت دسترسی به همۀ قسمتهای گلچین غزلیات مولوی که 40 قسمت می باشد بر روی
گلچین غزلیان مولوی کلیک نمائید و یا بر روی آدرس ذیل
http://hafezasrar.blogfa.com/cat-12.aspx کلیک نمائید
غزل شمارهٔ۲۹۳۲
چه باشد ای برادر یک شب اگر نخسپی
چون شمع زنده باشی همچون شرر نخسپی
درهای آسمان را شب سخت میگشاید
نیک اختریت باشد گر چون قمر نخسپی
گر مرد آسمانی مشتاق آن جهانی
زیر فلک نمانی جز بر زبر نخسپی
چون لشکر حبش شب بر روم حمله آرد
باید که همچو قیصر در کر و فر نخسپی
عیسی روزگاری سیاح باش در شب
در آب و در گل ای جان تا همچو خر نخسپی
شب رو که راهها را در شب توان بریدن
گر شهر یار خواهی اندر سفر نخسپی
در سایه خدایی خسپند نیکبختان
زنهار ای برادر جای دگر نخسپی
چون از پدر جدا شد یوسف نه مبتلا شد
تو یوسفی هلا تا جز با پدر نخسپی
زیرا برادرانت دارند قصد جانت
هان تا میان ایشان جز با حذر نخسپی
تبریز شمس دین را جز ره روی نیابد
گر تو ز ره روانی بر ره گذر نخسپی
غزل شمارهٔ۲۹۳۳
ای آنک امام عشقی تکبیر کن که مستی
دو دست را برافشان بیزار شو ز هستی
موقوف وقت بودی تعجیل مینمودی
وقت نماز آمد برجه چرا نشستی
بر بوی قبله حق صد قبله میتراشی
بر بوی عشق آن بت صد بت همیپرستی
بالاترک پر ای جان ای جان بنده فرمان
که مه بود به بالا سایه بود به پستی
همچون گدای هر در بر هر دری مزن سر
حلقه در فلک زن زیرا درازدستی
سغراق آسمانت چون کرد آن چنانت
بیگانه شو ز عالم کز خویش هم برستی
میگویمت که چونی هرگز کسی بگوید
با جان بیچگونه چونی چگونه استی
امشب خراب و مستی فردا شود ببینی
چه خیکها دریدی چه شیشهها شکستی
هر شیشه که شکستم بر تو توکلستم
که صد هزار گونه اشکسته را تو بستی
ای نقش بند پنهان کاندر درونه ای جان
داری هزار صورت جز ماه و جز مهستی
صد حلق را گشودی گر حلقهای ربودی
صد جان و دل بدادی گر سینهای بخستی
دیوانه گشتهام من هر چه از جنون بگویم
زودتر بلی بلی گو گر محرم الستی
از بهر مرغ خانه چون خانهای بسازی
اشتر در او نگنجد با آن همه درازی
آن مرغ خانه عقل است و آن خانه این تن تو
اشتر جمال عشق است با قد و سرفرازی
رطل گران شه را این مرغ برنتابد
بویی کز او بیابی صد مغز را ببازی
از ما مجوی جانا اسرار این حقیقت
زیرا که غرق غرقم از نکته مجازی
من هیکلی بدیدم اسرار عشق در وی
کردم حمایل آن را از روی لاغ و بازی
تا شد گرانترک شد آن هیکل خدایی
تا برنتابد آن را پشت هزار تازی
شد پردهام دریده تا پردهها بسوزم
از آتشی که خیزد در پرده حجازی
چون عشق او بغرد وین پردهها بدرد
با شمس حق تبریز در وقت عشقبازی
چون زخمه رجا را بر تار میکشانی
کاهل روان ره را در کار میکشانی
ای عشق چون درآیی در لطف و دلربایی
دامان جان بگیری تا یار میکشانی
ایمن کنی تو جان را کوری رهزنان را
دزدان نقد دل را بر دار میکشانی
سوداییان جان را از خود دهی مفرح
صفراییان زر را بس زار میکشانی
مهجور خارکش را گلزار مینمایی
گلروی خارخو را در خار میکشانی
موسی خاک رو را بر بحر مینشانی
فرعون بوش جو را در عار میکشانی
موسی عصا بگیرد تا یار خویش سازد
ماری کنی عصا را چون مار میکشانی
چون مار را بگیرد یابد عصای خود را
این نعل بازگونه هموار میکشانی
آن کو در آتش افتد راهش دهی به آبی
و آن کو در آب آید در نار میکشانی
ای دل چه خوش ز پرده سرمست و باده خورده
سر را برهنه کرده دستار میکشانی
ما را مده به غیری تا سوی خود کشاند
ما را تو کش ازیرا شهوار میکشانی
تا یار زنده باشد کوهی کنی تو سدش
چون در غمش بکشتی در غار میکشانی
خاموش و درکش این سر خوش خامشانه میخور
زیرا که چون خموشی اسرار میکشانی
غزل شمارهٔ۲۹۴۳
گرمی مجوی الا از سوزش درونی
زیرا نگشت روشن دل ز آتش برونی
بیمار رنج باید تا شاه غیب آید
در سینه درگشاید گوید ز لطف چونی
آن نافههای آهو و آن زلف یار خوش خو
آن را تو در کمی جو کان نیست در فزونی
تا آدمی نمیرد جان ملک نگیرد
جز کشته کی پذیرد عشق نگار خونی
عشقش بگفته با تو یا ما رویم یا تو
ساکن مباش تا تو در جنبش و سکونی
بر دل چو زخم راند دل سر جان بداند
آنگه نه عیب ماند در نفس و نی حرونی
غم چون تو را فشارد تا از خودت برآرد
پس بر تو نور بارد از چرخ آبگونی
در عین درد بنشین هر لحظه دوست میبین
آخر چرا تو مسکین اندر پی فسونی
تبریز جان فزودی چون شمس حق نمودی
از وی خجسته بودی پیوسته نی کنونی
در غیب هست عودی کاین عشق از او است دودی
یک هست نیست رنگی کز او است هر وجودی
هستی ز غیب رسته بر غیب پرده بسته
و آن غیب همچو آتش در پردههای دودی
دود ار چه زاد ز آتش هم دود شد حجابش
بگذر ز دود هستی کز دود نیست سودی
از دود گر گذشتی جان عین نور گشتی
جان شمع و تن چو طشتی جان آب و تن چو رودی
گر گرد پست شستی قرص فلک شکستی
در نیست برشکستی بر هستها فزودی
بشکستی از نری او سد سکندری او
ز افرشته و پری او روبندها گشودی
ملکش شدی مهیا از عرش تا ثریا
از زیر هفت دریا در بقا ربودی
رفتی لطیف و خرم زان سو ز خشک و از نم
در عشق گشته محرم با شاهدی به سودی
تبریز شمس دینی گر داردش امینی
با دیده یقینی در غیب وانمودی
غزل شمارهٔ۲۹۵۶
دل را تمام برکن ای جان ز نیک نامی
تا یک به یک بدانی اسرار را تمامی
ای عاشق الهی ناموس خلق خواهی
ناموس و پادشاهی در عشق هست خامی
عاشق چو قند باید بیچون و چند باید
جانی بلند باید کان حضرتی است سامی
هستی تو از سر و بن در چشم خویش ناخن
زنار روم گم کن در عشق زلف شامی
در عشق علم جهل است ناموس علم سهل است
نادان علم اهل است دانای علم عامی
از کوی بینشانش زان سوی جهل و دانش
وز جان جان جانش عشق آمدت سلامی
رقصان شو ای قراضه کز اصل اصل کانی
جویای هر چه هستی میدانک عین آنی
خورشید رو نماید وز ذره رقص خواهد
آن به که رقص آری دامن همیکشانی
روزی کنار گیری ای ذره آفتابی
سر بر برش نهاده این نکته را بدانی
پیش آردت شرابی کای ذره درکش این را
خوردی و محو گشتی در آفتاب جانی
شد ذره آفتابی از خوردن شرابی
در دولت تجلی از طعن لن ترانی
ما میوههای خامیم در تاب آفتابت
رقصی کنیم رقصی زیرا تو میپزانی
احسنت ای پزیدن شاباش ای مزیدن
از آفتاب جانی کو را نبود ثانی
مخدوم شمس دینم شاهنشهی ز تبریز
تسلیم توست جانها ای جان و دل تو دانی
مطالب مشابه :
گلچین زیباترین غزلیات مولوی -قسمت51 (غزلهای1789-1798 )
اشعار عرفانی شعرای بزرگ - گلچین زیباترین غزلیات مولوی -قسمت51 (غزلهای1789-1798 ) - منتخبی از
غزلیات مولوی (قسمت 69 )
اشعار عرفانی شعرای بزرگ - غزلیات مولوی (قسمت 69 ) - منتخبی از زیباترین اشعار عرفانی مولوی
گلچین غزلیات مولوی (قسمت 75 )
اشعار عرفانی شعرای بزرگ - گلچین غزلیات مولوی (قسمت 75 ) - منتخبی از زیباترین اشعار عرفانی
گزیدۀ زیباترین غزلیات مولوی (قسمت 81 )
اشعار عرفانی شعرای بزرگ - گزیدۀ زیباترین غزلیات مولوی (قسمت 81 ) - منتخبی از زیباترین اشعار
برترین غزلیات فارسی -گلچین غزل مولوی (قسمت 79)
اشعار عرفانی شعرای بزرگ - برترین غزلیات فارسی -گلچین غزل مولوی (قسمت 79) - منتخبی از زیباترین
خداشناسی در غزلیات مولوی-بخش اول
اشعار عرفانی شعرای بزرگ - خداشناسی در غزلیات مولوی-بخش اول - منتخبی از زیباترین اشعار عرفانی
رباعیاتی از مولوی
اشعار عرفانی شعرای بزرگ - رباعیاتی از مولوی - منتخبی از زیباترین اشعار عرفانی مولوی، حافظ
گلچین غزلیات مولوی (قسمت 71)
اشعار عرفانی شعرای بزرگ - گلچین غزلیات مولوی (قسمت 71) - منتخبی از زیباترین اشعار عرفانی مولوی
گلچین غزلهای مولوی (قسمت 74 )
اشعار عرفانی شعرای بزرگ - گلچین غزلهای مولوی (قسمت 74 ) - منتخبی از زیباترین اشعار عرفانی
برچسب :
اشعار عرفانی مولوی