رمان جايى كه قلب آنجاست 7
بعد ازخوردن نهار پدربزرگ بارديگر همراه سهراب به اتاقش رفت و ما همگي دور آتش شومينه جمع شديم
و چاي داغ نوشيديم تن ام در حرارت مي سوخت و گرماي مطبوع آتش شومينه هم گونه هايم را گلگون کرده
بود پلک هايم سنگين شده بود و در تن ام احساس سستي و رخوت مي کردم سامان کنارم نشسته بود چاي اولم
که تمام شد آرام سرش را به سرم نزديک کرد و گفت:يکي ديگه مي خواي برات بريزم.
همراه با لبخندي سرم را به نشانه مثبت تکان دادم سامان هم فنجان خودش را روي ميز گذاشت و براي من
چاي ريخت تشکر کردم و او بعد از برداشتن فنجانش بار ديگر به پشتي مبل تکيه داد:مي گم اگه يه وقت احيانا
تصميم گرفتي که پاپا بزرگتو يه جورايي نِفله کني قبلش بايد يه طرحي واسه اين باديگارد نکره اش بريزي.تو رو
خدا نگاش کن با يه من عسلم نمي شه خوردش.
زير چشمي نگاهي به جانب سهراب که درست روبرويمان نشسته بود انداختم يکي از پاهايش را روي ديگري انداخته
و با حواسي پرت مشغول مشغول هم زدن چاي اش بود سامان باز بيخ گوشم پچ پچ کرد:آدم اَخماشو که مي بيند دست
به آب لازم مي شه.
از حرفش به خنده افتادم و بار ديگر نگاهم را به سمت سهراب چرخاندم اين بار نگاهم در نگاه خيره اش قفل شد
ناخودآگاه جمله صهبا در ذهنم درخشيد.((از همه زنها متنفره))لبخندم در زير نگاه خيره اش رنگ باخت قبل از
اينکه فرصتي براي فرار از آن نگاه عميق پيدا کنم او لبخند کمرنگي به لب زد و جهت نگاهش را تغيير داد اما من
هنوز خيره نگاهش مي کردم که صهبا با آرنج ضربه آرامي به پهلويم زد و گفت:نگفتم.
با حالتي گيج نگاهش کردم و گفتتم:چي رو؟
_اينکه ازت خوشش اومده.
_کي؟
_حق ام داره پدرسوخته نشسته اون روبه رو...تو هم که با اين قيافه ات نفس آدمو بند مي ياري.
اصلا تو چرا اين شکلي شدي؟
_مگه چه شکلي شدم؟
_چه مي دونم يه جوري شدي.ببين هوس انگيز شدي بايد دو تا چوب کبريت بزاري لاي چشمات.
ببينم اصلا تو با اين چشماي خمارت آدما رو کامل مي بيني يا نصفه؟
سامان کمي خودش را جلو کشيد و گفت:تو رو که مطمئنا نصفه مي بينه من که هر چقدر چشمامو گشاد مي کنم آخرش
عرض تصويرت رو کامل ندارم چه برسه به اين که ديگه نصف چشاش تو کسوف مونده.
صهبا چشم هايش راريز کرد و لب هايش را روي هم فشرد خواست حرفي بزند انگشتش را مقابل دماغش گرفت و گفت:
هيس.خفه خوني مادرم ميخواد سخنراني کنه.
زند ايي سميرا که کمي دورتر از ما پشت ميز نشسته بود از شنيدن اين حرف به خنده افتاد و حيرت زده پرسيد:تو از کجا
فهميدي سامان؟
سامان جواب داد:چون بيشتر از دو دقيقه است که بابام نفس نکشيده وقتي داشت با موبايل اش حرف مي زد ديدم چطور از زير
ميز چزونديش.
همه از شنيدن اين حرف به خنده افتادند.دايي کاوه ميان خنده گفت:عجب پدرسوخته اييه اين بچه!
در همين حين باز تلفن همراه دايي کامران زنگ زد و او بدون جواب دادن به آن ارتباط را قطع کرد اين حرکت يک بار ديگر همه
را به خنده انداخت زندايي سميرا لبخندي به لب زد و گفت:بسيار خوب حالا بهتر شد.
بعد نفس عميقي کشيد و ادامه داد:همون طور که مي دونين فردا شب،شب يلداست.من و نسرين فکر کرديم که چه خوب مي شه
اگه فردا شب به خاطر حضور رز در بين جمع خانواده يه مهموني ترتيب بديم براي همين با آقا جون مشورت کرديم و ...
صهبا هيجانزده ميان حرفش دويد و گفت:و چي؟
زن دايي نسرين لبخندي به لب زد و گفت:آقا جون هم با تصميم ما موافق بود بنابراين همگي خودتون رو براي فردا شب آماده کنين.
باز تلفن همراه دايي کامران زنگ زد و او لبخند به لب از جا بلند شد و در حالي که گوشي اش را روي گوش مي گذاشت يک قدم از ميز
فاصله گرفت صهبا هم بي تابانه از جابلند شد و در حالي که به سمت مادرش مي رفت ناليد:واي مامان من چي بپوشم؟
آرش که از داخل يخچال تکه اي کيک خامه اي کِش رفته بود بشقاب به دست بالاي سر ما ايستاد و با لحن پر شيطنتي گفت:خدا رو شکر
که زن آفريده نشدم.بيچاره ها چقدر دغدغه فکري دارن.صهبا بي اعتنابه او ادامه داد:زنگ بزنم به خياطمون...واي مامان موهامو
چي کار کنم.
زن دايي نسرين با حالتي کلافه دستش را تکان داد و گفت:خفه ام کردي صهبا تو اين همه لباس داري.
_نه مامان.زنگ بزن خياطمون بياد.
سامان چيني به پيشاني اش انداخت و گفت:همچين ميگه خياطمون.خياطمون که آدم به چشماي خودش شک مي کنه منظورتون همون
خانومه است که براي صهبا لباس مي دوزه؟!
بعد رو به من کرد و ادامه داد:مي دوني چي کار مي کنه يه گوني صد و پنجاه کيلويي بر مي داره جاي کله و دو تا آستيناشو سوراخ
مي کنه اون وقت لباس صهبا خانم مي شه ماکسي اندامي.
آرش قهقهه زد و صهبا باغيض دمپايي اش را کند و به سمت سامان پرتاب کرد:بي تربيت سامان با چابکي سرش را دزديد و دمپايي با
ضرب روي شکم آرش خورد و به شکل خنده آوري صداي طبل داد آرش بشقاب کيک را رها کرد و روي شکم اش خم شد وقتي بار ديگر
از پشت مبل بالا آمد صورتش مثل لبو سرخ شده بود و دمپايي صهبا دستش بود بعد بدون لحظه اي درنگ دمپايي را به سمت صهبا پرت
کرد و گفت:شکمم پوکيد کثافت.
صهبا جيغ کشيد و خودش را روي زانوهاي مادرش انداخت دمپايي هم از کنار گوش او گذشت و به فنجان چاي زن دايي سميرا که آن را
تا نزديک لبش بالا برده بود اصابت کرد چاي داخل فنجان به طرز خطرناکي بيرون پاشيد و بعد صداي آخ دايي کامرام به هوا بلند شد او در
يک لحظه کمرش را جلو داد و شلوارش را عقب کشيد تفاله هاي چاي روي باسن اش چسبيده بود.
سامان در آن شلوغي از جا پريد و گفت:خاک تو سرت آرش بابامو اجاق کور کردي رفت بعد هم در يک چشم بر هم زدن ناپديد شد.
بعد از ظهر آن روز بالاخره باران بند آمد وخورشيد کم کم خودش را نشان داد وقتي آيدا از دانشکده برگشت به اتفاق بقيه خانم هاي خانه براي
خريد به بازار رفتيم و شب عاقبت بعد از ساعت ها پياده روي نفس گير با بسته هاي خريد و کمرهاي دردناک به خانه برگشتيم بسته هاي خريدم
را که به اصرار زن دايي ها،آيدا و صهبا خريده بودم به اتاقم بردم و بعد به طبقه پائين برگشتم مردها هم به خانه برگشته بودند و آشپزخانه از
تراکم مواد غذايي پر بود سامان در حالي که جيب هايش را از پسته بو داده و تخمه ژاپني پر مي کرد مشتي پسته داخل دستم ريخت و گفت:
بگير ساقي جون.فردا شب جلوي مهمونا نمي شه چشم در آورد دوبار دستت بره تو ظرف مامان شروع مي کنه:چشمک مي زنه،ابرو مي ندازه
بالا،لبشو گاز مي گيره،لپشو چنگ مي زنه چشماشو ريز و درشت مي کنه،هي روناشو نيشگون مي گيره،هي لبخنداي زورکي معنادار مي زنه
که يعني دَخلت اومده بزار مهمونا برن،آخر سرم اگه ديد جواب نمي ده هر بار که خواست از بغلت رد بشه يا آرنجشو هل مي ده لاي دنده هات
يا گوشت پهلوتو چنان لاي ناخن هاش مي چزونه که تقريبا خودتو خيس مي کني.
آيدا که پشت اُپن ايستاده بود از خنده ريسه رفت و گفت:مرض نگيري سامان.از اون پسته ها به منم بده.
سامان نچ نچ کرد و گفت:لازم نکرده تو بخوري.چربه جوش مي زني واسه فردا شب زشت مي شي.از صهبا ياد بگير و يه کم سياست داشته باش.
مطمئنم تا حالا ده بار صورتشو با صابون خرچنگ ليف کشيده و ماسک آبدوغ خياري رو پوستش زده.
بعد در حالي که از کنارمان مي گذشت پرسيد:راستي!گفتم واسم ژل مو بخر.خريدي؟
آيدا سرش را تکان داد و گفت:آره بابا خريدم.
_دستت طلا.گذرت افتاد ببر بزار تو اتاقم.
آيدا از پشت سر برايش شکلک در آورد و بعد هر دو با هم خنديديم.شب بعد از شام به همراه صهبا و آيدا به اتاق من رفتيم و يک بار ديگر خريدهايمان را
زيرو رو کرديم و بسيار زياد درباره مهماني فردا گپ زديم صهبا براي تمام دخترهاي پرافاده فاميلشان کُري خواند و براي هر کدامشان شکلکي نثار کرد
من هم آخر شب بعد از رفتن آنها خريد هايم را داخل کمد چيدم و با تني بي حال به تخت خواب رفتم آن قدر خسته بودم که بي درنگ خوابم برد و تا صبح
درست مثل يک مرده خوابيدمفردای آن روز،روز پر مشغله ای برای همه بود آخرین روزپاییز بود و شبش اولین شب
زمستان.همه در حال جنب وجوش و تقلا بودند تا یک جشن سنتی را هر چه زیباتر برپا کنند.
همه به نوعی هیجانزده بودند و این هیجان ناخواسته به وجود من هم سرایت کرده بود به کمک
صهبا و آیدا به دقت گیسوانم را آراستم و لباس زرشکی رنگ سنگ دوزی شده زیبایی را که روز قبل
از بازار خریده بودم پوشیدم کمی آرایش کردم و زیر موهایم عطر زدم صهبا به خاطر زیبایی
من به شکلی نمایشی غش کرد و خودش را در آغوش آیدا رها کرد بعد هم یک جفت صندل ظریف
و زیبا همرنگ لباسم به من قرض داد خودش هم کت و دامنی از چرم نقره ای رنگ پوشید و من
چشم هایش را با سایه ای به همان رنگ آرایش کردم آیدا هم موهایش را روی شانه های ظریفش رها
کرده بود و یک ماکسی بلند مشکی رنگ به تن داشت.هر دوزیبا و دلربا شده بودند و پوست صورتشان
از شادی و هیجان می درخشید برای آخرین بار مقابل آینه نگاهی به خودم انداختم لباسم یقه باز بود و
مدالیوم طلایی مادرم روی پوست سفیدم می درخشید صهبا از شانه ام گرفت و من را به سمت خود
چرخاند نگاه دقیقی به صورتم انداخت و گفت:این پوست سفید و این رنگ چشم فقط یه چیز کم داره.
و این یکی چیز سرمه بود صهبا با مهارت خاصی به چشم هایم سرمه کشید و بعد بار دیگر من را به
سمت آینه چرخاند.از دیدن تصویر خودم در آینه رضایتمندانه لبخند زدم هنوز مقابل آینه بودم که در
اتاق به صدا در آمد نگاهم به سمت در چرخید و گفتم:بفرمائید.
اما وقتی انتظارم طولانی شد به سمت در رفتم و آن را گشودم:بله.
سهراب که به دیوار کنار در تکیه داده بود به شنیدن صدایم ازدیوار کنده شد و مقابلم ایستاد حرکاتش
سریع و دستپاچه به نظر می رسید:سلام...مزاحمت شدم...می بخشی.
لبخند کمرنگی به رویش زدم و گفتم:نه این طورنیست.
لحظه ای در سکوت این پا و آن پا شد بعد با صدای آرامی که تقریبا به زمزمه می مانست گفت:چقدر
قیافه ات عوض شده رز!
نگاهم را تا حد سینه اش پائین کشیدم وبا لحن شرم آلودی گفتم:متشکرم.
بعد نگاهم را در نگاهش دوختم و گفتم:تو هم خیلی خوب شدی سهراب.
او همراه با لبخندی سرش را پائین انداخت و دست هایش را در جیب هایش فرو کرد حقیقتا در آن کت و
شلوار مشکی راه راه زیباتر از همیشه به نظر می رسید و من اولین بار بود که طی آن چند روز او را سهراب
صدا می زدم لحظه ای در سکوت گذشت بعد او سرش را بالا گرفت و گفت:رز پدربزرگ خواستهه که به اتاقش بری.
از شنیدن حرفش لپم را از داخل گاز گرفتم و گفتم:الان؟
سهراب سرش را به نشانه مثبت تکان داد و من زیر لب زمزمه کردم:بسیار خوب.
انگشتانم را با تصمیمی قاطع برای قوی بودن مشت کردم و بعد در کنار سهراب به راه افتادم بالای پله ها که
رسیدیم نگاهی به سمت دراتاقم انداختم آیدا و صهبا هر دو از لای در سرک می کشیدند نگاهم که در نگاه پر شیطنت
صهبا افتاد چشمکی زد و دو انگشت اشاره اش را به نشانه پیوند در هم قلاب کرد از حرکتش به خنده افتادم و سرم را
پائین گرفتم صدای سهراب نگاهم را به سمت خود کشاند:تأثیر عمیقی رو پدربزرگ گذاشتی.
دستم را به نرده گرفتم و گفتم:چرا اینو میگی؟
سهراب هم پا سست کرد بهعقب برگشت و نگاهم کرد:برایاینکه خوب می شناسمش.اون ازاینکه اینجایی خوشحاله.
همراه با لبخندی عصبی سرم را تکان دادم و گقتم:اوه نه من فکر می کنم تو اشتباه میکنی.اون خوشحال نیست اصلا هم
خوشحال نیست من این راخوب درک می کنم.
سهراب لحظه ای نگاهم کرد بعد بار دیگر به راه افتاد و گفت:اینطور فکر می کنی؟
آه پرحسرتی کشیدم و گفتم:فکر نمی کنم.مطمئنم.
سهراب بار دیگر به سمت من برگشت و نگاهش را در نگاهم دوخت:اگه مطمئنی پس چرا این جایی؟
از سوالش جا خوردم لحظه ای در سکوت خیره در چشم هایش نگریستم بعد با لحن سردی پرسیدم:از اینکه اینجا هستم
تو ناراحتی؟
و این در حالی بود که به شدت دلم می خواست به جای این سوال بپرسم تو از همه زنها متنفری؟
سهراب به شنیدن سوالم سرخ شد سرش را پائین انداخت و گفت:منظورم این نبود.
وقتی باردیگر سرش را بالا گرفت نگاهش می درخشید ولبخند خجولانه گوشه لبش بود:اگه بخوام با خودم روراست باشم مجبورم
اعتراف کنم که مدتها بودتا این حد خوشحال نبودم.
هر چند لبخندش زیبا بود اما به شکل باورپذیری مرموزانه و پرتمسخر به نظر می رسید لبخند نامطمئنی به لب زدم و در
حالی که از کنارش می گذشتم زیر لب زمزمه کردم:امیدوارم همین طور باشه.
سهراب از پشت سرم پرسید:فکر می کنی که لازمه بهت ثابت کنم؟
نگاهی گذرا به پشت سرم انداختم و همراه با لبخندی شوخ با لحن معناداری گفتم:شاید لازمتر باشه که به خودت ثابت کنی.
به پائین پله ها رسیده بودم که گفت:اما من تو جبهه پدربزرگ نیستم.
من فقط به رویش لبخند زدم و او پله ها را دو تا یکی پائین آمد مقابلم ایستاد و لحظه ای خیره نگاهم کرد بعد لب هایش تکان خورد
انگار میخواست حرفی بزند اما این کار را نکرد با حالتی آشفته لبش را به دندان گزید و نگاهش را پائین انداخت.وقتی پشت دراتاق
پدربزرگ رسیدیم در زد و بعد هر دو با هم وارد شدیم. اتاق تقريبا بزرگي بود که پنجره اي رو به حياط داشت و اثاثيه زيادي در آن ديده نمي شد پدربزرگ
نزديک پنجره روي مبل بزرگي نشسته بود و کتابي روي زانوهايش باز بود وارد اتاق که شديم سرش
را بالا گرفت و لحظه اي خيره نگاهمان کرد انکار با نگاهش اجزاي صورتم را مي کاويد آن قدر
حواسش متوجه من بود که حتي جوابي به سلاممان نداد انگار هر چقدر نگاهش عميقتر مي شد بيشتر از
خودش فاصله مي گرفت لحظاتي بعد چشم هايش را بست و سرش را به پشتي مبل تکيه داد نگاه سريعي
بين من و سهراب رد و بدل شد بعد او گامي به سمتش برداشت و گفت:آقا جون!
پدربزرگ چشم هايش را باز کرد و گفت:تو مي توني بري سهراب.
سهراب از زير چشم نيم نگاهي به سمت من انداخت بعد در سکوت سرش را به نشانه مثبت تکان داد و از
اتاق خارج شد بعد از رفتن او پدربزرگ بار ديگر چشم هايش را بست و سرش را به پشتي مبل تکيه داد سکوت
ناخوشايندي فضاي اتاق را پر کرده بود و من مردد مانده بودم که چه کاربايد بکنم.با نگاه گوشه گوشه اتاق را
از نظر گذراندم تخت و ميز پاتختي،مبلهاي چرمي بزرک،قفسه پر از کتاب هاي جلد چرمي قطور و قاب
عکس هاي زنگار بسته روي ديوار،روتختي سبز چرک مرد،پرده هاي قهوه اي رنگ براق وزخيم.همه چيز،همه
چيز بي روح و کدر به نظر مي رسيد نگاهم بار ديگر روي پدربزرگ ايستاد هنوز همان طور بي حرکت نشسته
بود کلافه و عصبي لبم را به دندان گزيدم مرا خواسته بود که بايستم و تماشايش کنم؟يا شايد هم منتظر بود که
در عوض مادرم به پايش بيفتم و طلب بخشايش کنم.
هرگز.
با غیض و نفرت دامن لباسم را در چنگ فشردم و در حرکتی سریع روی پاشنه چرخیدم تا اتاق را ترک کنم اما
صدای زنگار بسته او من را سر جایم خشکاند:از من متنفری؟
پس این همه مدت در آن سکوت و سکون مرگ گونه داشت زه کمانش را می کشید تا تیرش را رها کند و چه نشانه گیری
دقیقی.درست به هدف به عمق احساسات من.
نگاهش کردم شقیقه هایش از عرق خیس بود انگار تمام انرژی اش را سوزانده بود تا این یک جمله را بگوید خیره در چشم هایش
می نگریستم که گفت:مادرت هرگز این طور گستاخ به چشم های من خیره نمی شد جمله اش احساساتی را که به سختی در
کنترل گرفته بودم به غلیان انداخت و گونه هایم از هجوم نفرت و خشم گلگون شد نفسم سنگین شد سینه ام از شدت بغض در
تنگی بالاتنه لباسم بالا و پایین می رفت پدربزرگ انگشتان هر دو دستش راروی عصایش فشرد و گفت:خوبه.پس تصمیم
گرفتی که قوی باشی.من از آدم های قوی بیشتر خوشم می یاد.
با لحن گزنده و پر نفرتی گفتم:واقعا!چرا چون لذت خوردکردنشون بیشتره؟
پدربزرگ چشم هایش راتنگتر کرد و گفت:تو در مورد من چی میدونی؟
در جواب سوالش بلافاصله پرسیدم:شما در مورد من چی می دونی؟
پدربزرگ آه کشید وبدن سست و بی حالش را به پشتی مبل تکیه داد انگارعاقبت انرژی اش ته کشید چشم هایش را بست و زیر
لب نالید:هر دوی ما مثل هم ایم.
سرم را به نشانه تأسف تکان دادم و به انگلیسی با لحن پرتمسخری گفتم:چه مناعت طبعی!
پدربزرگ چشم هایش را گشود و خیره نگاهم کرد خودم هم نمی دانستم این همه جسارت به یکباره از کجا آمده بود دیروز از ترس
و اضطراب چیزی نمانده بود غالب تهی کنم وامروز مقابلش ایستاده بودم و چشم در چشم او رَجَز می خواندم.هنوز پوزخند تمسخر آلود
گوشه لبانم بود که جمله اش غافلگیرم کرد:تجمع این همه نفرت در وجود یک زن درست به اندازه یک بشکه باروت می تونه خطرناک
باشه.
پدربزرگ جمله اش را به انگلیسی روان گفت و من برای یک لحظه کوتاه برق شیطنت و جوانی را در نگاهش دیدم.
_چیه انتظارشو نداشتی؟
در سکوت لبانم را روی هم فشردم و او ادامه داد:حالا چی؟اون قدر جسارت داری که بایستی.تو چشمام نگاه کنی و علاقه قلبی ات رو به
این پیرمرد به زبون بیاری.
سرش را با بی قیدی به پشتی مبل تکیه داد و در حالی که زیر چشمی نگاهم می کرد ادامه داد:این همه بی ادبی شایسته یک میهمان نیست.تو الان
تو خونه منی.
بابیزاری نگاهم را از او برگرداندم به دنبال فرصتی می گشت تا با زهر کلامش خُردم کند اما من این فرصت را به او ندادم روی پاشنه چرخیدم و
در حالی که به سمت در اتاق گام برمی داشتم با لحن تلخی گفتم:اما نه به میل خودم.
دستم که روی دستگیره در قرار گرفت با لحن خشک و دستور مانندی گفت:بمون.
با وجودی که ته دلم از وحشت می لرزید اما با این حال بی توجه به او دستگیره در را پایین فشردم.
_گفتم بمون.
دستم بی اختیار از دستگیره رها شد و معلق و آویزان کنار بدنم جای گرفت صدایش را شنیدم:بیا اینجا.
نگاهش کردم و او همان طور با لحن دستورمانندش ادامه داد:می خوام لباس بپوشم.اون کت منو از روی تخت بیار.
انکار خون در رگهایم یخ بسته بود توان حرکت نداشتم هنوزخیره نگاهش می کردم که گفت:با پیرمردی در افتادی که حتی خودش به تنهایی قادر نیست
لباسش رو بپوشه.
این را که گفت به زحمت وبا کمک عصایش از روی مبل کنده شد و ایستاد در نگاه منتظرش رگه های روشنی از غرور و سرسختی دیده می شد تکبری
که در نگاه و رفتارش بود خونم را به جوش آورد بالاجبار و با نارضایتی که هیچ تلاشی هم برای پنهان کردنش نمی کردم از جا کنده شدم کت را برداشتم
و به سمتش گرفتم اما او بی توجه به حرکت من چرخید و پشت به من ایستاد.او می خواست که من کت را تن اش کنم لبم را به دندان گزیدم وکت را برایش
بالا گرفتم او هم آرام و باحوصله دست هایش را در آستین های کت فرو کرد و بعد بار دیگر به سمت من چرخید یقه کتش هنوز نامرتب بود و او با همان
نگاه طلبکارانه از من می خواست که کارم را تمام کنم دست هایم در زیر نگاه خیره اش بی اراده به سمت گردنش کشیده شد نگاه خیره اش را روی پوست
صورتم حس می کردم و با تمام قوا درتلاش بودم که نگاهم با نگاهش تلاقی نکند یقه لباسش را مرتب کردم اما وقتی خواستم خود راعقب بکشم او به یکباره
گردنبندم را در دست گرفت و من بار دیگر در عکس العملی ناخواسته به سمتش کشیده شدم وقتی نگاهم به صورتش افتاد وحشتزده خودم را عقب کشیدم
طوری که زنجیر گردنبند بین من و او کشیده شد حالت چهره اش درست مثل لحظه اولی بود که او را دیدم سفید و بی روح درست شبیه یک انسان در حال
احتضار.
لبهای رنگ پریده او تکانی نامحسوس خورد و من احساس کردم که او دردمندانه زیرلب نالید:ساقی. بعد به سستی گردنبند را رها کرد و درزیر نگاه متعجب و وحشت زده من دستش را بالا آورد و با پشت انگشت اشاره اش آرام و شبیه نوازشی نرم،گونه چپم را لمس
کرد از تماس دستش تمام موهای تنم سیخ شدو او انگارکه ازنفس افتاده باشد آرام آرام خم شد وبا چشم هایی نیمه باز و بی حرکت روی مبل قرار گرفت دستپاچه و
آشفته حال لحظه ای در سکوت نگاهش کردم بعد بدون آنکه تصمیمی برای اینکار گرفته باشم با عجله به سمت لیوان آبی که روی میز پاتختی دیده بودم دویدم آن را
برداشتم و بعد پایین مبل کنار پاهای او زانو زدم وقتی لیوان آب را به لب هایش نزدیک کردم نگاه مات و بی حرکتش به سمت من چرخید و روی صورتم ثابت ماند
نگاهش برق عجیبی داشت دستم به لرزه افتاد نگاهم را از نگاهش بریدم و لیوان را به لب هایش رساندم او در سکوت و چون کودکی آرام لبهایش را از هم باز کرد و
جرعه ای از آب نوشید بعد دستش را کمی بالا کشید و تکان داد و من لیوان آب راعقب کشیدم وقتی او چشم هایش رابست آرام ازکنارش بلند شدم و لیوان آب رابار
دیگر روی میز پاتختی گذاشتم هنوز هم در تن ام احساس لرز می کردم مدالیوم طلایی مادر را در دست گرفتم و به نوشته حکاکی شده روی آن خیره شدم:ساقی!
چرا این اسم تا این حد او را دگرگون کرد؟آیا این نام دیگر مادرم بود!با این فکر نگاهم به سمت پدربزرگ چرخید رنگ چهره اش برگشته بود و آرام و منظم نفس می کشید
مدالیوم را روی سینه ام رها کردم و تصمیم گرفتم که آرام و بی سرو صدا از اتاق خارج شوم اما درست زمانی که از کنارش می گذشتم دستش را بالا گرفت و گفت:
کمکم کن بلند شم.
نگاهش کردم دوباره نگاهش متکبر و لحن کلامش مستبدانه شده بود سعی کردم حالات چند لحظه قبل او را به خاطر بیاورم شاید کمی دلم برایش بسوزد دستش را که
به سمتم دراز شده بود گرفتم واو به کمک عصایش از جا بلند شد خواستم دستش را رها کنم که گفت:دستم رو بگیر.باید منو تا داخل سالن همراهی کنی.
دستم بار دیگر به دور بازویش پیچیده شد و به همراه او در سکوتی سنگین ازاتاق خارج شدیم. وقتی با هم وارد سالن شدیم عده ای از میهمانان آمده بودند در زیر ذره بین نگاه حُضار به همراه
پدربزرگ به بالای سالن رفتیم و تا رسیدن به جایگاهی که گویا برای پدربزرگ آماده شده بود با عده ای
از میهمانان خوش و بش کردیم نگاه همه مشتاقانه روی صورتم می چرخید و من هم جسورانه در نگاهشان زل
می زدم و لبخندی آبکی تحویلشان می دادم مراسم معارفه که تمام شد به دستور پدربزرگ روی مبلی در کنارش جای
گرفتم و در سکوتی یخزده به آن جمعیت شیک پوش کنجکاو که گویا هنوز هم از نگاه کردن به من خسته نشده بودند چشم دوختم
دقایقی بعد سامان را دیدم که با چهره ای خندان به سمتمان می آمد نفس راحتی کشیدم و از دور برایش
لبخند زدم وقتی مقابلمان رسید ملتمسانهنگاهش کردم و اوبا اطمینان لبخندزد.بعددر حالی کهدستش را به سمت من دراز می کرد رو به
پدربزرگ کردو گفت:خوب دیگه پاپابزرگ جون.چپ چپ نگام نکن که با قصد قبلی اومدم این ملکه زیبارو از بندت رها کنم.
یه پنج شیش تا اژدها مژدهام سر راه نفله کردم اینه که دیگه جون بحث کردن ندارم.
از خدا خواسته دست سامان را گرفتم و به کمک او از جا بلند شدمسامان با تکان دادن دست با پذربزرگبای بای کرد و من را به دنبال خودش کشاند
چند قدمی که دور شدیم سرش را به سرم نزدیک کرد و گفت:چی شده؟با هم جون جونی شدین.قضیه چیه؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:جون جونی؟اگه منظورت از جون جونی خوبه.باید بگم بله ما با هم ون جونی هستیم فقط یک مشکل کوچیک هست
اون هم اینه که هر بار ما همدیگه را می بینیم اون به حالت غش می افته و من آپاندیس نداشته ام عود می کنه.
_بازم حالت به هم خورد؟
_من نه اون.فکر کنم نسبت به من آلرژی داره.
سامان ازحرفم به خنده افتاد و گفت:راست میگی.بعضی از آدما کلا آلرژی زان.ببین مثلا اون دخرو می بینی اسمش شب بوئه.
من به گل شب بو حساسیت دارم برای همین هر وقت اونو می بینم آب دماغم راه میفته.
از گوشه چشم نگاهی به سمت دختری که سامان اشاره می کرد انداختم و زیر لب خندیدم.سامان دادمه داد:یا مثلا اون دختره که بغل صهبا
ایستاده می بینیش.دخترخاله صباست.موقع حرف زدن اون قدر هیش و فیش می کنه که مثلا هر کی به گربه آلرژی داشته باشه آنا بی برو برگرد
اسهال خونی می گیره.
دخترک باابروهایی بالا رفتهو لبهایی غنچه شده پرافاده نگاهمان می کرد بنابراین لب به دندان گزیدم که در زیر نگاه خیره اش قهقهه نزنم.صهبا
با دیدنم لبخند زد و در حالی که به سمتمان می آمد با لحن هیجان زده ای گفت:بیا رز می خوام با آتنا آشنات کنم.
دست صهبا را گرفتم و به همراه سامان هر سه پیش آتنا رفتیم سامان با دیدنش بلافاصله گفت:هیش آتنا تویی.سلام.
صهبا در حالی که به سامان چشم غره می رفت رو به آتنا کرد و گفت:اینم دخترعمه ما رز...رز این آتناست.دخترخاله من.
آتنا با ناز دستش را جلو آورد و گفت:خوشبختم.
من هم دستش را به گرمی فشردم:من هم همینطور.
سامان سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت:تو به گربه حساسیت نداری؟
از حرفش به خنده افتادم اما به زور خودم را کنترل کردم صهبا رو بهمن کرد و گفت:آتنا تازه دیشب از دبی برگشته.
سامان آرام زیر لب زمزمه کرد:هیش!
آتنا لبخندی به لب زد و گفت:من یک دوست دارم که در لس آنجلس زندگی می کنه برام دعوت نامه فرستاده قرار بود کریسمس امسال با اون و نامزد
ژاپنی اش به لاس وگاس بریم اما متأسفانه سفر دبی ام طولانی شد.
سامان باز زیرلب زمزمه کرد:فیش!
صهبا گفت:رز اهل نیویورک.اما قراره یه شوهر ایرانی خوب واسش دست و پا کنیم و برای همیشه اونو پیش خودمون نگه داریم.
آتنا نگاهش را به سمت من چرخاند و گفت:واقعا؟!
به رویش لبخند زدم و او ادامه داد:اگه من جای شما بودم هرگز مرتکب چنین اشتباهی نمی شدم.
بعد لبخندی به لب زد و گفت:هیچ می دونی فرق بین باطری و مردا در چیه؟
سامان با لحن پرشیطنتی گفت:حتما باطری تو جیب بغل جا میشه اما مردا متأسفانه نه.
آتنا چینی به پیشانی بلندش انداخت و گفت:خیرجانم فرقشون در اینه که باطری حداقل یه قطب مثبت داره اما مردا هیچ چیز مثبتی ندارن.پس هرگز زندگی ات
رو به خاطر تعهد داشتن به یک مرد تباه نکن.
صهبا پیروزمندانه خندید و سامان باز زیر لب غر زد:هیش!
بعد در حالی که با اشاره دست ما را دعوت به نشستن می کرد روی صندلی نشست و رو به آتنا کرد و گفت:به نظر من که زنا رو باید روزی سه وعده کتک
زد اونم با تَرکه تَر.
صهبا روی صندلی نشست و گفت:چیه سامان خان.باز کم آوردی؟
آتنا در حالی که یکی از پاهایش را روی دیگری می انداخت نگاه عاقلاندر سفیهی به سامان انداخت و گفت:وای ...همه شون همینجوری ان به جای اینکه از مغزشون
کار بکشن از مشتشون استفاده می کنن شرط می بندم اداره کل جهان ظرف ده سال آینده به دست زنها می افته.
سامان گفت:هیچ می دونی باستان شناسا چطور اسکلت زنا رواز مال کردا تشخیص می دن آتنا بی اعتنا شانه ای بالا انداخت اما سامان بی توجه به حرکت او
ادامه داد:از روی استخوان فک شون.می دونی چرا؟چون اصولا استخوان فک خانم هابه خاطر فرمایش زیادی که می کنن سائیده میشه.
آتنا چشم هایش رازیر و رو کرد و گفت:هیش.بی مزه.
بعد رو به صهبا کرد و گفت:من می رم پیش آیدا اینا تو نمیای؟
این را که گفت ایستاد و آدامسی که پشت لباسش چسبیده بود بین باسن او و صندلی کش آمد در حالی که به سختی جلوی خنده خودم را گرفته بودم نگاهی به صورت سامان
انداختم حدسم درست بود از چشم های سامان شیطنت می بارید با حرکت چشم و ابرو اشاره ای به پشت آتنا کرد و با بدجنسی لبخند زذ چشمهای صهبا از دیدن آن منظره
درشت شد اما درباره آنچه اتفاق افتاده بود به آتنا حرفی نزد با عجله از جا بلند شد و گفت:چرا...چرا منم باهات میام.
بعد در حالی که با نگاهش برای سامان خط و نشان می کشید خطاب به من ادامه داد:تو هم بیارز.آتنا دیگر منتظر نماند و زودتر از ما به سمتی که آیدا نشسته بود حرکت
کردو آدامسی که پشت لباسش چسبیده بود همین طور کش آمد تا اینکه عاقبت از وسط پاره شد وبه صورت رشته ای دراز و باریک از پشت لباسش آویزان شد سامان از دیدن
این صحنه قهقهه زد و آتنا همراه با نگاهی سرزنش بار با لحن غلیظ و کشداری گفت:هیش!
سامان در زیر نگاه خشمناک صهبا شانه ای بالا انداخت و گفت:جون داداش فقط خواستم کمکی کرده باشم آخه دخترخاله ات خیلی نچسبه. صهبا دلخور و عصبی از او رو برگرداند و بعد در حالی که پاشنه هایش را محکمتر از معمول روی زمین می کوبید به آتنا پیوست.ناهی به صورت خندان سامان انداختم و
گفتم:تو بچه بدی هستی.
_ما مخلصیم.
میان خنده سرم را به نشانه تأسف تکان داد و برای پیوستن به جمع خانم ها از او جدا شدم بازار پذیرایی داغ بود و من به یاد جشن شکرگذاری خودمان افتادم توران هندوانه ها
را به شکل های زیبا برش داده بود و تزئین کرده بود چندین نوع مختلف شیرینی،آجیل و میوه نیز روی میزها دیده می شد بعد از اینکه در جمع دخترهای مجلس ساعتی درباره اختلافات
فرهنگی و نوع سنت هایمان صحبت کردیم آیدا سرش را به سرم نزدیک کرد و گفت:امشب شب تو بود رز همه تو نخ توان.
خیره نگاهش کردم و گفتم:یعنی چی؟
آیدا لبخندی زد:یعنی اینکه حواسشون به توئه.
صهبا که سمت دیگرم ایستاده بود در تأیید حرف آیدا گفت:راست میگه.مثلا علیرضا روببین.با اون یکی آیدین.همچین نگاه می کنه انگار آدم تا حالا به عمرش ندیده.
به جهتی که صهبا نگاه می کرد نگاهی انداختم و نگاهم در نگاه مرد وانی که خیره به سمت ما می نگریست گره خورد صدای آیدین را شنیدم که گفت:اون مو بلنده آیدینِ.خواننده است.
اون یکی هم علیرضاست کارگردان وای چقدرم نگاه می کنه.
صهبا گفت:همه شون دوستای نزدیک سهراب ان.
نگام به سمت سهراب چرخید او هم داشت نگاهم می کرد در زیر نگاه خیره من چیزی به دوستش گفت و او لبخند به لب سرش را مؤدبانه تکان داد.حضور بی موقع آرش و سامان فرصتی
برای پاسخ دادن به لبخندش برایم باقی نگذاشت سامان که دوربین فیلمبرداری دستش بود مقابلمان ایستاد و در حالی که ازچهره صهبا فیلم می گرفت با صدایی بم و تو دماغی گفت:اینجا
آفریقاست.این کره خری که می بینید...
صهبا حالتی تهاجمی به خودش گرفت و گفت:سامان می زنم تو دهنتا.
سامان همینطور که فیلم می گرفت خودش را کمی عقب تر کشید و گفت:آرام جانم آرام.
آرش قهقهه زد صهباهم با دست به زیر دوربین زد و گفت:لازم نکرده از من فیلم بگیری یابو.
سامانلبش را به دندان گزید و گفت:وای چه اصطلاحات زشتی!من شخصا از طرف صهبا از جمع معذرت میخوام.
صهبا غرید:سامان میری یا جیغ بکشم.
سامان کچ دستآرش را گرفت و در حالی که او را به دنبال خودش می کشید گفت:باشه توام.بی جنبه.جیغ می کشم!جیغ می کشم!
بعد رو به آرش ادامه داد:بیا بریم اصلا خر ما از کره گی دُمش هوایی بود هی بهت می گم صهبا پَر و پاچه مون رومی جوئه تو میگی طوری نیست عوضش از آیدا کره خرتره آیدا میان خنده
اعتراض کرد و سامانبا حالتی نمایشی زیپ دهنش را کشید و به همراه آرش ازمقابل ما دور شدند.بعد از صرف شام با آیدا مشغول صحبت بودیم که صدای سهراب نگاهم را به سمت خود کشاند
به سمتش که برگشتم خودم را درمقابل جمع دوستانش دیدم.
می بخشی رز.
لبخندی کنترل نشده به رویش زدم و او در حالی که به دو مرد وان همراهش اشاره می کرد ادامه داد:میخوام با دوستای من آشنا بشی.آیداین و علیرضا.
لبخندی کمرنگ به رویشان زدم و گفتم:باعث خوشحالی منه.
آیدین اندامی ظریف و جثه ای کوچک داشت و موهای مواج و خرمایی رنگش را به سختی پشت سرش جمع کرده بود مشتاقانه و خندان نگاهش را در نگاهم دوخت و سلام کرد،اما علیرضا
درست مثل دفعه قبل با احترام سرش را تکان داد و لبخند زد لبخدش گیرا و صمیمی به نظر می رسید و چشم های عسلی رنگش درزمینه پوست سبزه و نمکین اش برقی غریب و محزون داشت
در همان نگاه اول پی به شوریدگی حالش بردم و آیدا کنارم از همیشه خجولتر و ساکت تر به نظرمیرسید.سهراب نیم نگاهی به چهره علیرضا انداخت و گفت:علیرضا دلش می خواست از نزدیک با تو
آشنا بشه نگاهم را در نگاه خیره سهراب دوختم و او با لحنی که به نظر ناراضی و آشفته می رسید ادامه داد:اون میخواد بدونه که تو حاضری تو مجموعه کلیپی که قراره برای آهنگای آیدین بسازه بازی
کنی؟
نگاه متعجب ام به سمت علیرضا چرخید:من؟!
به جای او آیدین واب داد:بله اگه قبول کنینخوشحال می شیم.
نیم نگاهی به سمت سهراب انداختم چقدر کلافه به نظر می رشید با دیدن حالت روحی او لبخند نامطمئنی به لب زدم و در حالی که از گوشه چشم حرکات سهراب را می پائیدم پرسیدم:چرا من؟
علیرضا با همان متانت و وقاری که در رفتارش دیده می شد سری تکان داد و گفت:به خاطر چهره تون سهراب را دیدم که خشمگین و عصبی گوشه لبش را به دندان گزید و برای لحظه ای کوتاه پلک هایش
را روی هم فشرد و من گیج و حواس پرت به علیرضا نگاه کردم.
_می دونین حالت چهره شما همون چیزیه که برای اینکار مدنظرمن بود.
در حالی که تمام حواسم به رفتار سهراب بود با لحن نامطمئنی گفتم:ولی من...
آیدین عجولانه و مشتاق میان حرفم دوید و گفت:کار سختی نیست.به خصوص که نقش مقابلتون آشناست.مطمئنم از پس اش برمی یاین.اگه قبول کنین همین فردا باهاتون قرارداد می بندیم خوشبختانه تو این
آلبوم اسپانسر لارژی داریم.
این را گفت و دستش را روی شانه علیرضا گذاشت نگاهی به چهره گرفته سهراب انداختم دست هایش را در جیب های شلوارش فشرده بودو جهتی دیگر رانگاه می کرد انگار که اصلا حواسش به ما نبود در زیر نگاه
خیره و منتظر آن دو بلاتکلیف مانده بودم نمی توانستم تصمیم بگیرم از طرف دیگر رفتار عجیب سهراب گیجم کرده بود نمی توانستم دلیلی برای آن اخم و نارضایتی اش پیدا کنم آیا کاری کرده بودم که او ناراحت
شده بود بی اختیار با لحن دلجویانه ای صدایش زدم:سهراب!
سهراب نگاهم کرد اما نگاهش کلافه و ناآرام بود لحظه ای نگاهش کردم و گفتم:چیزی شده؟
سهراب لبخندی عصبی به لب زد و انگشتانش را در لابه لای موهایش لغزاند:نه.چطور مگه؟
_هیچی فقط حس کردم که...
در زیر نگاه خیره اش کلمات را گم کردم و جمله ام ناتمام ماند او سرش را تکان داد و گفت:که چی؟
لبخند کمرنگی به لب زدم و شانه هایم را بالا کشیدم:هیچی فراموش کن.
بعد مکث کوتاهی کردم و گفتم:سهراب به نظر تو من باید این پیشنهاد را قبول کنم.
سهراب شانه هایش را بالا کشید و گفت:بایدی در کار نیست رز.تو می تونی تصمیم بگیر.اختیار با خودته.
_میخوام نظر تو را بدونم.
سهراب دوباره شانه ای بالا انداخت و با همان لحن بی تفاوت تقریبا زیر لب زمزمه کرد:من نظری ندارم ازرفتارش و از جواب سربالایش کلافه شده بودم.حالت چهره اش و لحن خشک کلامش نارضایتی اش را فریاد
می زد انگار اصلا دلش نمی خواست که من را جزئی از آن کارببیندچرایش را نمی دانستم و این اصلا برایم قابل قبول نبود باز جمله صهبا در گوش هایم زنگ زد(از همه زنها متنفره.))
با یادآوری این جمله با خودم فکر کردم(متنفره که باشه))بعد بدون ابنکه فرصت دیگری برای فکر کردن به خودم بدهم رو به علیرضا کردم و با لحن قاطعی گفتم:قبول می کنم.
و سهراب باز گوشه لبش را به دندان گزید
سامان با مراجعه به نيروي انتظامي کارهاي اقامت موقت ام را انجام داد و من به خاطر مسؤوليت کاري
که پذيرفته بودم عاقبت چمدانم را به قصد ماندن گشودم.صبح وقتي در اتاقم را باز کردم صداي افتادن شيئي
روي زمين نگاهم را متوجه خود کرد يک ورقه کاغذ سفيد با يک شاخه گل رز زمين افتاده بود براي برداشتنشان
خم شدم کاغذ سفيد از وسط تا شده بود وقتي بازش کردم از خواندن نوشته تايپ شده روي آن جا خوردم:
دل مي رود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کمي گيج شده بودم معناي دقيقش را نمي دانستم فقط حس مي کردم که بايد معناي خوبي داشته باشد غنچه رز را
بوئيدم و بعد هر دوي آنها را در داخل قفسه کتابها گذاشتم.کار سامان بود قبلا هم يکبار همين جمله را از زبانش شنيده
بودم از تجسم شيطنت هايش لبخند زدم و تصميم گرفتم در اولين فرصت معناي کارش را از او بپرسم ساعت از ده
گذشته بود که براي خوردن صبحانه پائين رفتم وسط پله ها بودم که صداي سامان را شنيدم:بابا دِ بيا.ببين سليقه چه کرده.
و آرش با خنده جواب داد:همه را ديوونه کرده!
حرف هايشان کنجکاوي ام را تحريک کرد پله هاي باقي مانده را با عجله پائين آمدم و با ديدن درخت کاج تزئين شده کنار پنجره،پائين
پله ها به يکباره ايستادم.صهبا با ديدنم شادمانه فرياد زد:
_کريسمس مبارک رز.
اين اولين عيدي بود که من نه پدر داشتم و نه مادر.دختر يتيمي بودم در يک سرزمين غريب و ناآشنا و درميان جماعتي که
هنوز هم نتوانسته بودم به شکلي صميمانه و واقعي آنها را به خود بپذيرم.به يکباره دلم گرفت و اشک در خانه چشم هايم نشست
اما وقتي سامان را با آن لبخند شاد و سرزنده ديدم دلم نيامد که به رويش لبخند نزنم هر چند با وجود تمام تلاشم براي پنهان نگاه
داشتن احساست درونم را ببيند لبخند به لب در حالي که گوي آويزي را کنار گوشش تکان مي داد به سمت من آمد و گفت:چه
طوره استاد؟
به رويش لبخند زدم :فوق العاده است.
سامان گوي نقره اي را به دستم داد و گفت:حالا کجا شو ديدي هنوز کلي از زنگوله،منگوله هاش مونده،بيا که حسابي دست تنهام..
صهبا و آرش پشت ميز روبه روي هم نشسته و مشغول بازي شطرنج بودند وقتي از کنارشان مي گذشتم صهبا دستي به نشانه سلام تکان
داد و گفت:شمام عيد باحالي دارينا!
آرش با حرکت اسبش مهره رخ صهبا را زد و صداي اعتراض او را بلند کرد من که از اعتراض بي جاي صهبا خنده ام گرفته بود آنها
را تنها گذاشتم و کنار درخت کاج به سامان پيوستم امان در حالي که گوي هاي نقره اي و طلايي را با فاصله به شاخه هاي درخت مي آويخت
نيم نگاهي به سمت آنها انداختو گقت:
_آخرش ديدنيه.هنوز گيس و گيس کشي هاش مونده.
لبخندي زدم و گوي نقره اي را که سامان به دستم داده بود به شاخه درخت آويختم سامان گوي ديگري به دستم داد و آرام کنار گوشم زمزمه کرد:
خوبي؟
بدون اينکه نگاهش کنم زير لب جواب دادم:آره.
سامان باز با لحن نجواگونه اي پرسيد:مطمئن؟
نگاهم را در نگاهش دوختم و همراه با لبخند محزوني گفتم:من خوبم سامان چرا مي پرسي؟
سامان لحظه اي خيره نگاهم کرد و گفت:چون اصلا دروغگوي خوبي نيستي.
با شنيدن حرفش بي اختيار آه کشيدم از ذهنم گذشت:<<تو ديگه کي هستي؟>>
سامان از گوشه چشم نگاهي به من انداخت و همراه با لبخند پرشيطنتي گفت:اوه من بچه تيزي هستم.
مکث کوتاهي کرد و پرسيد:بابانوئل هنوز پشت در اتاقت چيزي نزاشته؟
لبخندي به لب زدم و گفتم:چرا گذاشته.
سامان مشتاقانه نگاهم کرد:واقعا!حالا چي گذاشته؟
همين طور که گوي هاي تزئيني را به شاخه اي درخت مي آويختم جواب دادم:مي خواي بگي تو نمي دوني!
سامان خيره نگاهم کرد:بايد مي دونستم؟!
_يعني تو واقعا نمي دوني؟
سامان شانه اي بالا انداخت وتقريبا باصداي بلندي گفت:به جون آرش اگه بدونم.
آرش از پشت ميز جواب داد:به جون خودت.
سامان به سمت او چرخيد و گفت:چي به جون خودم؟
آرش جواب داد:هر دروغي که داري به هم مي بافي.
سامان بار ديگر رو به من کرد و گفت:چرت و پرت ميگه...خيلي خوب بابا به جان خودم اگه بدونم حالا مگه چي آورده؟
نگاه نامطمئنم را به صورتش دوختم جدي و مشتاق به نظر مي رسيد بنابراين زير لب جواب دادم:يه شاخه رز قرمز با مقداري
شعر.
سامان با لحن پرشيطنتي تکرار کرد:يه شاخه رز قرمز با مقداري شعر؟؟!!اَو...چه بابانوئل جلفي حالا چي نوشته؟
_يعني تو نمي دوني.
سامان باز شانه هايش را بالا کشيد و شگفت زده نگاهم کرد:اي بابا من از کجا بايد بدونم به جون آرش...
آرش بلافاصله جواب داد:به جون خودت.
سامان با لحن کلافه اي پرسيد:چي به جون خودم.
_همون چاخانايي که داري ميگي.از من مي شنوي رز،حرفاشو بشنو و باور نکن يه روده راست تو شکمش نيست خصوصازماني
که از جون ديگران مايه بزاره.
سامان ابرويي بالا کشيد:اِ...اينجوريه؟بسيار خوب يادت باشه خودت خواستي.
بعد رو به صهبا کرد و گفت:صهبا جان،وقتي شما داشتي با رز حرف مي زدي اون يکي از پياده هاتو کش رفت.
صهبا بدبينانه چشم هايش را تنگ کرد و گفت:راست ميگه آرش؟
آرش عاجزانه به دست و پا افتاد:نه به جان صهبا.
صهبا برسرش غريد:به جون خودت.فکر کردي من خرم.
سامان در حالي که لبخندي پرشيطنت به لب داشت ميان حرفش دويد و گفت:دور از جون...دور از جون اما صهبا همچنان غر مي زد:
پس بگو چي شد که يهو بي هوا رُخمو زدي کور خوندي آرش خان ازحلقومت مي کشم بيرون ياا...رَدش کن بياد.
آن دو هنوز بر سر مهره هايشان با هم چانه مي زدند که سامان رو به من کرد و گفت:خوب مي گفتي .گفتي شعرش عشقولانه است.
سري تکان دادم و گفتم:من چيزي نگفتم.
_نگفتي؟!خوب پس لابد من خودم حدس زدم.مي دوني قطعا بني آدم اعضاي يکديگرند يا توانا بود هر که دانا بود که نبوده بوده؟
سرم را به نشانه منفي تکان دادم و گفتم:نه اين نبود.همون شعريه که تو اون روز خونديش.دل مي رود زدستم،صاحبدلان خدا را. سامان هيجانزده نگاهم کرد و گفت:اي هوار تو سرم.اينو نوشته.اينکه *** عاشقونه است.لبخندي زدم و گفتم:شوخي نکن سامان.تو نوشتي.
_من؟!نه بابا به جون آرش اگه من نوشته باشم.اما...اما مي تونم حدس بزنم که کي اونو نوشته.
_خوب کي نوشته؟
سامان دستي به موهايش کشيد و گفت:رحيم نجّار.آره کار خود پدر سوخته اَشِ.
با لحن گيجي پرسيدم:رحيم چي؟
_رحيم نجّار ديگه...اما نه صبر کن ببينم گفتي گل اش رز بود؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم سامان هم با ژستي متفکرانه دستي به موهايش کشيد و ادامه داد:پس با اين حساب کار اون نمي تونه باشه گل مورد
علاقه اون محبوبه شب بود.
من که متوجه منظورش نمي شدم فقط گيج و سردرگم نگاهش کردم اما او چند بار سرش را تکان داد و گفت:هر کي هست داره سبک کار اونو تقليد مي کنه.
بعد لبخندي به لب زد و گفت:نگران نباش پيداش مي کنم برات.
سرش را به سرم نزديک کرد و با لحن پرشيطنتي ادامه داد:گفته بودم تو اين خونه همه ريز و درشت قصد ازدواج دارن.نگفته بودم.
باحالتي درمانده نگاهش کردم و او لبخند به لب به کارش مشغول شد.آخرين گوي نقره اي را به درخت آويخت سرش را از روي رضايت تکان داد و در حالي
که عقب عقب مي رفت گفت:بزار ببينم چطور شده.بَه بَه.دستم طلا.بزار بزنم به تخته سليقه که نيست لامصب.
بعد همون طور که عقب عقب مي رفت روي ميز صفحه شطرنجي که صهبا و آرش مشغول بازي بودن نشست و تمام مهره ها را به هم ريخت.وقتي چشم هاي
گشاد شده از شدت عصبانيت صهبا را ديد لبخندي به لب زد و گفت:ميگم اين صهبا خانم مام خوشگله ها لامصب چشماشو ببين هر کدوم اندازه يه نعلبکي.از چشم
گاوم درشتره ماشاءِا...بزار بزنم به تخته.
صهبا از لاي دندان هايش غريد:گراز وحشي. سامان با لحن گله مندي ناليد:اي بابا بازم صد رحمت به زُمبه و رِکس و بوشفِک و پاکوتاهي
هنا دختر در مزرعه و هاپوکومار خونه مادربزرگه.ميبيني ساقي جون اگه دستتو تا آرنجم تو
عسل کني و بذاري دهنش بازم گازت مي گيره.
صهبا با کوسن مخملي ضربه اي بر سر سامان کوبيد و گفت:از تي تيام گم بو بچه پررو.
سامان دست هايش را براي دفاع بالاي سرش گرفت و گفت:چي چي ؟!آرش اين چي گفت؟به
زبون ميخي حرف مي زنه؟!
آرش جواب داد:زبون ميخي نيست يه دايالوگ از نمايشنامه شونه اگه بخوام به زبون سگ و گربه اي
شما دو تا ترجمه اش کنم ميشه پيشته بچه پرررو!
به شنيدن اين حرف سامان از روي ميز بلند شد و گفت:خوب اينو زودتر مي گفتي گُلُم.ديگه چرا
مي زني بعد با ديدن صفحه شطرنج لُپ اش را چنگ انداخت و گفت:اي واي خاک عالم.من اون وقت
تا حالا رواين نشسته بودم ببخشين تو رو خدا.اصلا متوجه نشدم.
آرش به پشتي مبل تکيه داد و در حالي که يکي از پاهايش را روي ديگري مي انداخت گفت:از بس که پوست
پائين تنت کلفته داداش من.
صهبا با بدجنسي جواب داد:پوست؟!بگو چرم گاو.بگو فَلس کروکوديل.
_خيلي خوب بابا چه شلوغش کردين شما دو تا.اگه يکي ندونه فکر مي کنه گري کاسپاف داشته با يارانه مسابقه
مي داده.
صهبا از شنيدن اين حرف به خنده افتاد و زير لب تکرار کرد:يارانه.
<مطالب مشابه :
رمان آتش دل ۱۸
رمان رمــــان وقتي فهميد من كيم ، همش از طناز براي من گريه مي كني
هرگز رهايم نكن
رمــــــان موبايل و كيف پولم رو شد ، تنها بهونه من براي زندگي كردن داشت از
ملکه عشق12
رمان اگه گفتى من كيم با صداي برخورد موبايل به زمين من چندساله براي کارم،تو
رمان طالع ماه(14)
رادين براي من و خودش سوپ يه روز موبايل و ازم ميگيره و خوردش ميكنه يه - آخه مگه من كيم
چراغونی5
مرتب شده اند و براى پيدا كردن رمان مورد نظر رمان اگه گفتى من كيم موبايل دارند
7 چشمانى به رنگ آسمان
شده اند و براى پيدا كردن رمان مورد نظر رمان اگه گفتى من كيم ى كمرنگ موبايل
گاد فادر 2
مرتب شده اند و براى پيدا كردن رمان مورد نظر رمان اگه گفتى من كيم نفعي براي من
رمان جايى كه قلب آنجاست 7
رمان اگه گفتى من كيم را روي ميز گذاشت و براي من وقتي داشت با موبايل اش حرف
برچسب :
رمان من كيم براي موبايل