ناگفته های تفحص از زبان سردار باقرزاده
بحث تفحص همانطور که گفتم در خلال جنگ آغاز شد. ما سازمانی را در قرارگاه نیروی زمینی سپاه تحت عنوان گروه انصارالمؤمنین ایجاد کردیم که کارشان همین بود. اینها در بعضی مواقع زیر نور ماه، شهداء را پیدا میکردند به شهدا طناب میبستند و آنها را از زیر پای دشمن انتقال میدادند.
این سازمان بدلیل تعدد عملیاتها نیاز به تقویت داشت، چون تعاون سپاه فعالیتهای زیادی را نیز عهدهدار بود. درخلال جنگ ، قریب بر 19 هزار شهید ارتش هم توسط سپاه تخلیه شد، اگرچه ارتش سازمانی به نام امور درگذشتگان داشت، اما این سازمان فعال نبود، در بعضی از مقاطع ما به ارتش پلاک هم میدادیم.
در آن زمان ما بدلیل اولویت تخلیه مجروحین و تعدد عملیاتها نمیتوانستیم همه شهدا را منتقل کنیم. به همین علت ما مفقود زیاد به جا گذاشتیم. در عملیاتها تعداد مجروحین چهار برابر شهداء بود، طبیعی است در این مسئله سازمان بهداری سپاه فعال بود اما تمرکزش بیشتر در جهت تدارک تجهیزات پزشکی، اتاق عمل و کارهایی که برای حفظ جان افراد صورت میگرفت، استوار بود، اما متأسفانه از کسانی که در این مقوله فعالیت داشتهاند کمتر سخن به میان آمده است. زمانی ماشینی پر از مهمات مورد اصابت گلوله قرار گرفت و منفجر شد تعدادی از رزمندگان مجروح و عدهای شهید شدند کسی جرأت نزدیکی به ماشین را برای نجات افراد نداشت، اما دو تن از برادران، آقایان "میرزایی" و "مخبریان" از تعاون سپاه با شهامت خاصی رفتند و مجروحین از داخل آتش بیرون کشیدند.
موارد مشابه دیگر به وفور یافت میشد که بچهها با چه رشادتی ، شهداء و مجروحین را منتقل میکردند و عدهای نیز دراین راه به درجه رفیع شهادت رسیدند. شهید فروزش، شهید رحمانی، شهید دوستدار، شهید ابراهیمی، شهید فلاح سرباخته ، شهید صدری ، شهید ظفری و دیگر شهدای بزرگوار تفحص.
در کربلای 4 بود که ما گروهها را تبدیل به گردان کردیم و سه گردان فعال داشتیم که ترجیح دادیم به تیپ تبدیل شود. بنده خدمت امیر "شمخانی" رفته و مجوز گرفتم. بعد متوجه شدم سردار "محسن رضایی" موافق این مطلب نبوده است چون در آن زمان حساسیت زیاد بود و ایشان مایل به تشکیل تیپی جدید نبودند.
ما احساس کردیم ، مخالفتی وجود دارد، اسم تیپ را 313 گذاشتیم و خدمت آقای نظران (رحمه الله علیه) ـ دبیر شورای عالی دفاع در آن زمان ـ رفتم و حمایت ایشان را خواستار شدم. ایشان نامهای به سپاه نوشتند و از این کار تقدیر کردند که سردار رضایی بعداً گفته بودند: "این کار را خود باقرزاده ترتیب داده است!"
به هرحال با هر مخالفتی بود تیپ تشکیل شد و وارد مباحث جدیدی هم شد، ازجمله شناسایی اردوگاه اسراء عراق ، به عنوان نمونه اردوگاه موصل 4 را شناسایی کردیم و طرح آزادسازی اسراء را بعداز عملیات کرکوک ریختیم طرحی که با عنوان 101 معرفی شد. این طرح تا شورای عالی دفاع رفت و آنجا گفتند احتمال موفقیت 50% است و طرح مسکوت ماند. در سالهای بعد آقای "هاشمی" در نمازجمعه اشاراتی به این طرح داشتند. سرانجام این تیپ بعداز مدتی به تیپ 26 موسوم شد که تا بعداز جنگ هم بود و سپس منحل شد چون ضرورتی برای ادامه کار آن احساس نگردید. با شروع آتش بس و استقرار UN نماینده ایران در مقابل UN ، آقای دکتر پرویز فتاح وزیر فعلی نیرو که در ان زمان عضو سپاه بود نخستین تبادل اجساد شهداء و کشتهشدگان عراقی را انجام داد. البته بعد از پذیرش قطعنامه در ستاد کل و از روز آتش بس ، بنده در خدمت دوستان کار را پیگیری میکردم در آن هنگام کار تبادل در مرز توسط گروه ( U.N ) انجام می شد این گروه مسئولیت کنترل آتشبس را داشتند، اما کار این گروه ما را راضی نمیکرد، زیرا شهدای زیادی در مرز پراکنده بود. در همان ایام طرحی تهیه کردم و به صلیب سرخ و (U.N ) ارائه کردم، یک دیدار مرزی در (زبیدات) داشتیم که یک گروه از ( U.N ) عراق و یک گروه از( U.N ) ایران دیداری داشتند که ارتش ایران میزبان بود. پذیرایی مفصلی انجام شد این مراسم در روزی بود که رژیم "نجیب" در افغانستان سقوط کرد. سال 71 بود و بنده از این زمان استفاده کردم و طرح را به رئیس گروه که یک فلسطینی بود ارائه کردم ایشان گفتند باید با عراقیها این مسئله را درمیان بگذاریم. این طرح به مدت 7 سال مورد مخالفت عراقیها قرار گفت و پس از مذاکرات پیاپی سرانجام جستجوی مشترک آغاز شد؛ ولی در این مقطع عراقیها همکاری لازم را بعمل نیاوردند و ما رأساً در داخل خاک ایران شروع به فعالیت کردیم.
تشکیل کمیته جستجوی مفقودین را در سفری که به اتفاق شهید «امیر صیاد شیرازی» داشتیم، طرح ریزی کرده وتشکیل دادیم. یاد یک خاطرهای افتادم از روزی که همراه با نیروهای ( U.N ) در منطقه بودیم. در داخل ماشین ،یک سرهنگ اروگوئهای و یک مترجم نیز همراه ما بودند. آقای "حاج بهرام دوست پرست" هم بودند از کنار میدان مین در منطقه زبیدات که میگذشتیم، سرهنگ اروگوئهای متوجه مینهای والمری شد. این سرهنگ به مین ها اشاره کرد و با لهجه خاص اسپانیایی خود گفت: "اینها چیست؟" دوست ما آمد با لهجه خودشان به آنها پاسخ بدهد و گفت : "مینا والمریا" است و من هم گفتم: "حداقل 50 ، 60 متر "لَت و پاریا" بعد بوسیله مترجم،این شخص را توجیه کردیم.
اما تشکیل کمیته تفحص به سال 68 برمیگردد که در آن زمان تدبیر مقام معظم رهبری بر این بود که مواضع دفاعی در جنوب، مستحکم شود. در آن زمان سپاه در منطقه جنوب مستقر بود و هیأتی برای بررسی در جنوب و غرب به دستور مقام معظم رهبری اعزام شد این تیم به فرماندهی امیر صیاد شیرازی همراه 110 نفر تشکیل گردید و ابتدا به قم رفت، سپس به مشهد و از آنجا عازم جنوب شد.
کار، کار بررسی خطوط ازنظر استحکامی بود و مسایلی که در آن زمان مورد توجه بود، طبیعی بود من به خاطر ارتباط شغلیام در کنار مأموریت به این موضوع یعنی تفحص حساسیت خاصی داشتم. در آن زمان و بعداز جنگ به دلیل رخوتی که ایجاد شده بود و سپاه در حال بازسازی بود و طرح رجعت به عقب اجرا میشد، بسیاری از فرماندهان بدلیل مشکلات خود، توجه کمتری به خط و فضای خاص جبهه میکردند.
در همه جا اوضاع تخلیه شهدا وخیم بود، ازجمله: در منطقه کوشک که تیپ 21 امام رضا (ع) و بچههای خراسان مستقر بودند، منطقه پر از جنازه بود و بدلیل عدم امکانات و وسایل، جمعآوری میسر نبود و شهدا همچنان پراکنده بودند.
در آبادان از بچههای لشکر 19 فجر سؤال کردم که گفتند:"اخیراً در حاشیه اروند هنگام کوتاه کردن نیها برای دید بیشتر، 8 غواص شهید از عملیات کربلای 4 پیدا کردیم که با لباس غواصی مانده بودند."
این شهدا از بچههای شیراز بودند. یکی از خاطرات شیرین من هم از همین شهدا بود که خاطره ایشان فتح بابی شد برای تشکیل طرح «در جستجوی نور»، این طرح با الهام و پشتوانه حضرت رضا(ع) بود که سامان یافت و به نتیجه رسید. جریان از این قرار بود که:
مادر یکی از این شهداء به مشهد رفته بود و در آستان مقدس امام رضا (ع) متوسل میشود که فرزندم را باید به ما برگردانی. چند شب بعد خواب میبیند یک نوری آمده و وارد منزلش در شیراز شده، تماس میگیرد و باخبر میشود فرزندش پیدا شده من هم الهام گرفتم که این شهداء نورهایی بودند که باید آنها را پیدا کنیم و اسم طرح را در جستجوی نور گذاشتیم. بلافاصله طرحی تهیه کردم و خدمت مقام معظم رهبری ارائه دادم باتوجه به اینکه بعداز جنگ فضای موجود در جامعه مناسب نبود و فشارهایی به ما وارد میآمد، وضعیت شهداء و اسراء مشخص نبود به طوری که اسراء در سال 69 سه سال بعداز قبول قطعنامه برگشتند، فشارها مضاعف بود و حتی در مواردی تعداد کمی از خانوادهها را تحریک کرده بودند و آنها در جلوی ساختمان هلال احمر مرکزی اغتشاش کردند و دشمن هم از دور ، بعضی موارد را اداره میکرد. ازجمله شرکتی بنام: "هاشمی اوغلو" در ترکیه که از شکنندگی بیشتر بعضی خانوادهها استفاده کرده بود و سعی میکرد آنها را به منافقین وصل کند. برخی از خانوادهها ازطریق کویت تلاش میکردند وارد عراق شوند تا شاید از آن طریق مشکلاتشان حل شود و عده ای هم به ساجده زن صدام نامه نوشته و درخواست کمک کرده بودند. درمجموع ، فضا بسیار ملتهب بود، عوارض اجتماعی و روانی جنگ نمایان بود. طرحی خدمت مقام معظم رهبری ارائه شد و قرار شد این طرح در قرارگاه خاتم(ص) بررسی شود، شورای عالی امنیت ملی تشکیل نشده بود و قرارگاه خاتم(ص) در سال 68 مسئولیت جنگ را بعهده داشت. زمانی که این طرح ارائه شد، جنگ خلیج فارس آغاز گردید و پیامدهای آن باعث شد، فضای کار عوض شود و طرح یکسال، بلاتکلیف ماند تا اینکه دوباره پیگیری گردید و طرح، مورد تصویب قرار گرفت و به سپاه و ارتش ابلاغ گردید و کمیته جستجوی مفقودین شکل گرفت. این کار زیر نظر ستاد کل نیروهای مسلح پیگیری شد که اعضای این کمیته از وزارت اطلاعات، وزارت امور خارجه، وزارت کشور، بنیاد شهید، هلال احمر، ستاد آزادگان ، سپاه ، ارتش و ناجا که پس از آن بخشی از نیروها در منطقه عملیاتی حضور یافتند و فعالیت میکردند. با این حال ما احساس کردیم خواسته حقیقی اعمال نشده است.
در نخستین روزهای آغاز تفحص بود که خاطرهای شکل گرفت که بیان میکنم ابتدا لازم به ذکر است که ما در شروع کار یک بررسی میدانی انجام میدادیم و شناسایی اولیه صورت میگرفت چون عوارض زمین به طور طبیعی و مصنوعی تغییر کرده بود. ما منطقه را در آخرین وضعیت ممکن بررسی میکردیم، عکسها و نقشههای ماهوارهای تهیه میکردیم مثلاً بعضی نقشهها را ازطریق وزارت کشاورزی یا حتی خارج از کشور تهیه کرده و مورد بررسی قرار میدادیم. در مناطق مختلف تهدیدات زیادی برای بچهها بود: مثلاً میدان مینگذاری شده و ... مثلاً در طلائیه که سه سال زیر آب و در منطقه سرپل ذهاب عراقیها وارد خاک ما شده بودند.
یادم میآید برای شروع کار در منطقه طلائیه، تفألی به قرآن زدم که اینجا چه منطقهای است، آیه شریفه (فاخلع نعلیک انک بالواد المقدس طوی) آمد: « کفشهایتان را دربیاورید، اینجا سرزمین مقدس است.»
به هر حال کار را شروع کردیم منطقهای به طول 10 کیلومتر را پیادهروی میکردیم در بعضی مناطق، تقاطع داشتیم و مجبور میشدیم برای گذر از این مناطق با وجود آبگرفتگی از طناب استفاده کنیم، منطقه صعبالعبور بود و کار بسیار سخت. پس با بچهها مشورت کردیم چون امکان استفاده از وسایل و تجهیزات سنگین نبود، همه به اتفاق گفتند نمیشود کار کرد الا بچههای اصفهان که کار را قبول کردند.
یک اربعین کامل، 40 روز بچهها پیاده میرفتند و شهدا را جمعآوری کرده و میآوردند. یکی از این عزیزان "شهید علی رضا غلامی" بود که نقش بسیار مهمی در کنار برادر "عبدالحسین عابدی" مسئول گروه داشت.
این مناطق نوعاً 9 ماه از سال زیر آب بود و عوامل جوی بسیار متغیّر بود که روزی بچهها تا لب مرز پیش رفته بودند و دیده بودند عدهای عراقی وارد خاک شدهاند و جلو رفته بودند و بدون توجه به تیراندازی عراقیها پرچم ایران را در نقطهای قرار داده بودند و سریع برگشته بودند چون امکانات دفاعی نداشتند تا اینکه عدهای از بچهها رفتند و به عراقیها فهماندند که در خاک ایران هستند و باید برگردند.
در کنار کار تفحص و جستجوی شهدا، تثبیت مرز، ترمیم جادهها و غیره هم ... انجام میشد. یادم است زمانی 21 دستگاه مهندسی در منطقه طلائیه فعالیت میکرد.
قسمتی از منطقه طلائیه که در آن پد شرقی جزیزه مجنون قرار دارد ، کار نشده بود. قبلاً در ماه مبارک رمضان سال 74 بخشی از منطقه که در دید عراقیها قرار نداشت کار شده بود. یعنی از دهانه هور به سوی نهر سوئیپ. در این محدوده ، 19 شهید را پیدا کرده بودیم، ولی بعد از آن به این نتیجه رسیدیم که باید کار تکمیل شود، عراق در سال 1991 ( 1370 ) یک نهری به موازات پد شرقی حفر کرد به عرض 150 متر و خاکش را برگرداند بر روی پد شرقی و بدین ترتیب شهدای ما در زیر خروارها خاک مدفون شدند. در بعضی از مکانها شهداء در عمق 5 متری یافت می شدند. در آن مکان عراقیها یک دکل خاکی به شکل اهرام ثلاثه مصر درست کرده بودند که دارای دید خوبی بود و کاملاً به منطقه مسلط بودند. ما آمدیم از جلوی آنها عبور کنیم و با اینکه 40 ـ 50 نفر بودیم و مسلح، آنها متوجه ما شدند و چون بر ما تسلط داشتند نمیتوانستیم درگیر شویم و کلاً صلاح در درگیری نبود. در آن هنگام "سردار حسین آبادی" فرمانده نیروی انتظامی خوزستان هم در کنار ما بود. خلاصه پس از تبادلنظر توانستیم دو نفر عراقی را که به سمت ما آمده بودند و یکی از آنها بسیار کریهالمنظر بود را راضی کرده تا با آنها همراه شویم. افسر جوان عراقی که با آنها بود که بعداً متوجه شدیم پزشک است از ما گوشی پزشکی خواست و معترض بود که چرا وارد خاک عراق شدهایم. من گفتم که ما میخواهیم شهدایمان را جمعآوری کنیم.
سرانجام قبول کرد که ما برای او گوشی پزشکی آمریکایی تهیه کنیم و او بگذارد ما کار کنیم. من و آقای حسینآبادی و آن افسر راهافتادیم و با هم جلو رفتیم تا اینکه آن افسر گفت دیگر نمیشود جلو رفت و گفت دیگر محدوده من تمام شده و آن پاسگاه مقابل در اختیار من نیست. آنجا من متوجه شدم بین پاسگاهها فاصله است و اینها ارتباطی با هم ندارند و بین آنها خلاءاست. برگشتیم و فردای آن روز گوشی را تهیه کرده و رفتیم لب آب. گوشی را در دستم گرفتم و تکان دادم تا ببیند. رفقایش اشاره کردند که او را بردهاند و من هم گفتم ای بابا بیچاره مشکل پیدا کرد! دیدم نمیشود کار کرد تا بهار سال 75 که یک شب در خواب دیدم: روی پد شرقی مستقر شدیم اما عراقیها حمله کردند یک تعدادی اسیر و تعدادی نیز شهید شدند. نگران شدم و تردید حاصل شد بعد از نماز صبح بود که از طریق قرآن مشورتی با خداوند کردم، گفتم ما میخواهیم شهدا را بیاوریم؛ ولی این خواب چه بود؟ قرآن را باز کردم،آیه شریفه 44 سوره یوسف آمد که:
یعنی: خوابهای بیهوده ، فهمیدم که باید کار را تکمیل کرده و به این خواب هم نباید اعتنا کنم. بچههای گردان 221 ارتش در دسترس بودند از طرفی میدانستم آنجا یک کیلومتر در داخل خاک عراق است. البته قبلاً خدمت سردار فیروزآبادی رسیده بودم که بعضی جاها میشود بچهها را آورد. ایشان گفتند: هر که بتواند بچههای مردم را بیاورد من دستش را میبوسم.
برای انتقال بچهها به داخل خاک عراق نمیدانستم چه باید کرد تا اینکه به بچهها گفتم آماده شوند تا یک گروه فیلمبرداری میخواهد بیاید. بچهها آماده شدند و تجهیزات کامل خود را مهیا کردند. نقطة انتخابی وسط این دو پاسگاه بود که قرار بود توسعه پیدا کند.
یکی از برادران حفاظت نزاجا آمدند و خیلی کمک کردند و روحیه مضاعفی به بچهها دادند که هیچ مشکلی پیش نمیآید وقتی به نقطه موردنظر رسیدیم غروب بود. کار با عجله صورت میگرفت و لودر نبود. گریدری در دسترس بود که سریع جاده را مرتب کردیم تا ماشینها بتوانند حرکت کنند. ما میخواستیم عراقیها حساس نشوند و با وجود تذکرات زیاد چندین بار چراغ ماشینها را روشن و خاموش کردند. عراقیها متوجه ما شدند و منور زدند و شروع به سر و صدا کردند، سریع سنگری پیدا کردیم و قرار شد شب آنجا بمانیم بعد از خواندن نماز، هوا داشت تاریک میشد که ما پرچم زدیم. دیدیم که عراقیها در سمت جنوبی متوجه شدند و آمدند جلو ببینند چه خبر است.
در همین حال ما با بلوک ، مرزی را مشخص کردیم. یکی از بچهها گفت: "اینور ارضالایران، آنور ارضالعراق." به او گفتم: این ور و آنور که فارسی است و ما به عراقیها تفهیم کردیم و مقداری به آنها شکر دادیم بعداً اسم پاسگاه را پاسگاه شکر گذاشتیم. روز بعد یعنی شب میلاد امام هشتم(ع) اولین بیل را آوردیم و زدیم که در نتیجه 8 شهید در همان نقطه که پرچم ایران را زده بودیم ، پیدا شد. در تداوم کار نیز 700 شهید کاوش کردیم.
آن ایام چون هوا سرد بود، عدهای از بچهها در همان حال داخل سنگر وعدهای داخل ماشین شب را به صبح رساندند، سپس خاکریز بین خودمان و عراقیها ایجاد کردیم و بعد از اعتراض عراقیها، دلیل این کار را اینطور ذکر کردیم که میخواهیم کسی از بچههای خودمان به آنطرف نیاید. عراقیها پیکری آوردند که ما فکر کردیم پیکر عراقی است یکی از بچهها طلبهای بود بنام: «شعیبی» او استخوانها را زیر و رو کرد. گفتم یا شیخ! غسل میت بر تو واجب شد دوستان دیگری آمدند و گفتند: نه! این شهید است، لذا نیازی به غسل ندارد.
کمکم روابط ما با سربازان عراقی حسنه شده بود و این خود، شیرینی زیادی به کارمان میداد، چراکه کار، توسعه مییافت، بعد از چند روز به تهران رفتم ، دوستان زنگ زدند و گفتند عراقیها تانک آوردند و شلیک کردند، گفتم اینها فقط قصد ارعاب و تهدید و ایجاد ترس را دارند و باتوسل به قرآن گفتم کار را ادامه دهید تقریباى کل محدوده عملیات بدر در اختیار ما بود، الا یک فاصله 600 ـ 700 متری تا پاسگاه" فسیل" در انتهای پد شرقی. در آن زمان مرز ما با آنها یک خاکریز بود و همانطور که گفتم. در آن نقطه شهدای ما بواسطه خاکی که عراقیها برای ایجاد کانال ریخته بودند در عمق 5 متری زمین قرار داشتند و کار سخت شده بود که بیل مکانیکی دیگر قابلیت نداشت و ما بولدوزر آوردیم تا ارتفاع خاکریز را کم کنیم. در دیدار مرزی در شلمچه یکی از افسران عراقی نظرش این بود که ما اگر خاکریز را کم کنیم منطقه را آب برمیدارد و باعث ویرانی میشود. این تنها اعتراضی بود که عراقیها در آن مدت داشتند. در این مدت 700 شهید پیدا شد اما فاصله بین ما و پاسگاه "فسیل" (شکر) همچنان باقی بود و امکان پیشروی نبود.
بعد از مدتی قرار شد به آن دست خاکریز برویم، بچهها رفتند 10 ـ 20 متری کار کردند و سیم خاردار جدید زدند، به تدریج این سیم خاردار را طوری که جلب توجه نکند یک متر، یک متر جلو میبردیم و جستجو میکردیم تا اینکه تا حدود 250 متری عراقیها رسیدیم ، اما با اعتراض آنها ، متوقف شدیم.
روزی به اتفاق «شهید حسین صابری» از قسمت جنوبی رفتیم و یک خاکریز ایجاد کردیم که در حدود 100 متری عراقیها مستقر شدیم و از زاویه جنوبی و زاویه غربی به عراقیها نزدیکتر شدیم. در این مدت چند شهید پیدا کردیم و قرار بود 100 متر باقیمانده را کار نکنیم و برگردیم چون قسمت آخر را عراقیها اجازه کار نمیدادند.
شبی خداوند متعال عنایتی کرد و خوابی دیدم که داخل پاسگاه عراقیها شدهام و از پنجره به بیرون نگاه کردم، تمام این زمین مانند قطعهای از بهشت بود سبز و خرم، و در امتداد آن به سمت بصره نور فراوانی دیده میشد. گفتم دو حال دارد یا میرویم این بهشتیها را میآوریم یا خود بهشتی میشویم!
صبح روز بعد به بچهها گفتم پشت سر من بیایید و تا آنها راه بیافتند خودم به همراه راننده لودر زودتر راه افتادیم ساعت 8 صبح بود عراقیها خواب بودند و تا قبل از آمادهشدن اینها ما تا فاصله 100 متری اینها پیشروی کردیم که دیدم سه عراقی مسلح آمدند جلو و تیر هوایی شلیک کردند و بعد هم به سمت ما نشانه روی کردند. من بدون اعتنا به تیراندازی اینها به جلو میرفتم که متوجه شدم راننده لودر سر و صدا میکند. گفتم: چه شده؟ گفت: تو پایین هستی، من بالا هستم و تیرها به من میخورد، در هر صورت تا حدی به عراقیها نزدیک شدیم که همدیگر را به وضوح میدیدیم و صدای هم را میشنیدیم.
یکی از عراقیها که از همه جلوتر بود گفت اگر یک قدم جلوتر بیایی تو را میکشم در آنجا بود که مجبور شدم از شال سبز سیّدی که به گردن داشتم ، استفاده کنم و به او نشان دادم و گفتم آیا تو میخواهی فرزند پیغمبر را بکشی؟! که او گفت: چون فرزند پیامبر خیلی ما را اذیت کرده است! گفتم: نه اینطور نیست. در هر حال به او نزدیک شدم و او را در آغوش گرفتم دیدم دارد میلرزد از راننده لودر سیگاری گرفتم و به او دادم و او را نشاندم تا اینکه کم کم آرام شد.
سپس به او گفتم ما این قسمت را کار میکنیم و برمیگردیم، او گفت این کار برای من مسؤولیت دارد و با اشاره نشان داد که سرم را میبرند. بعد نقطه ای را به او نشان دادم و گفتم: که میخواهیم آنجا کار کنیم، گفت:"ما مشکل"(مشکلی نیست) بلافاصله به راننده لودر گفتم: جاده ای را بصورت وتر که پاسگاه را دور میزد ، احداث کند.این کار انجام شد و ما در آن منطقه، 123 شهید پیدا کردیم، و درست در روزی که کار در حال اتمام بود و بنا داشتیم که برگردیم ، عراقیها همه نیروهای پاسگاه را تعویض کردند و گارد مرزی را در مرز مستقر نمودند. این مسئله موجب شد ، نقطه ای را که در گذشته نیروهای قبلی اجازه نمیدادند ، کاوش کنیم و این در حالی بود که نیروهای جدید تصور میکردند با نیروهای قبلی هماهنگ شده است!
لازم به ذکر است که در آن مدت ما سعی داشتیم روابط حسنهای با عراقیها داشته باشیم. به آنها آذوقه میدادیم. یکبار به آنها پشهبند دادم و گفتم: بروید راحت بخوابید و رئیس قائدتان را خواب ببینید!
یادم میآید یک روز به همه آنها نفری یک عدد ساعت مچی هدیه دادیم که بعد از چند روز یک جوان عراقی آمد و گفت: به من ساعت ندادید گفتم: آن روز کجا بودی. گفت مرخصی بودم، گفتم چرا بدون هماهنگی من مرخصی رفتی؟! بچهها خندیدند. او با تعجب به من نگاه میکرد و تصور می کرد که باید حتماً از من مرخصی بگیرد. خلاصه ساعت یکی از بچهها را از دستش باز کردم و به او دادم و به رفیق مان هم گفتم: بعداً یکی برات میخرم.
در کل ، فضای منطقه در کنترل ما بود روزی که 123 شهید پیدا شد و ما میخواستیم به عقب بازگردیم همانطور که گفتم کل نیروهای پاسگاه عوض شد احساس کردم این گروه جدید از اوضاع منطقه اطلاع درستی ندارد به بچهها گفتم ادامه دهید و در همان نقطه که ابتدا قرار بود جستجو کنیم گشتیم و 66 شهید را پیدا کردیم.
به بچهها گفتم: مَثل این 66 شهید، مثل کسانی است که داشتند شهید میشدند و تشنه بودند به اولی آب دادند گفت به دومی بدهید به دومی آب دادند گفت بدهید به سومی، به سومی آب دادند گفت به اولی بدهید به سراغ اولی رفتند شهید شده بود و دومی و سومی هم همینطور، این شهدا میدانستند که اگر ما آنها را پیدا کنیم به سراغ رفقایشان نمیرویم پس گفتند ابتدا دوستانمان را پیدا کنید سپس به سراغ ما بیایید.
این مصداق بارزی است از «اَلْعَبدُ یُدَبـِّر وَاللهُ یُقَـدِّر» بنده یک تدبیری میکنم خداوند یک تقدیری میکند. برنامه ما چیز دیگری بود ولی خداوند مانعی ایجاد میکند و همانطور که گفتم اتفاقات به وقوع میپیوندد.
یادم میآید یکبار که بچهها در پد شرقی کار میکردند یک آمبولانس از عمق زمین پیدا میکنند بعد یک نفربر پیدا کردند که خواستند نفربر را با بیل مکانیکی خارج کنند که دندانههای بیل شکست. در آن زمان تا مقر ما 12 ـ 13 کیلومتر فاصله بود قرار شد پنجه بیل را باز کنند و بوسیله یک لودر پنجه را برداشتند و داخل وانت گذاشتند تا برای جوش دادن به عقب منتقل کنند. سپس قرار شد یک لودر از مقر حرکت کند، لودر حرکت کرد ولی بدلیل بارانی بودن هوا 5 ـ 6 کیلومتر که از مقر دور شد. لودر منحرف شد و در جایی گیر کرد، مجبور شدند بولدوزری از مقر بیاورند تا لودر را درآورد. بولدوزر آمد و وقتی میخواست جلو پای خودش را مرتب کند سه شهید پیدا شد.
در بحث تفحص، ما معتقد بودیم که تفحص ، جلوهای از توحید است. مشابه این مورد، موردی بود که شهید «محمودوند» نقل میکرد و میگفت ما که در فکه مشغول کار بودیم، روزی وسیله نقلیهمان در گل گیر کرد، هرچه هل دادیم ماشین بیرون نیامد. بیل ما که در طرف دیگری کار میکرد را آوردیم تا ماشین را بیرون بیاورد بیل به فاصله نزدیکی از ماشین رسیده بود که بچهها آمدند شوخی کنند و یک هل دیگر به ماشین دادند ماشین بیرون آمد بعد گفتند: پس بیل که تا اینجا آمده حالا یک قسمت را همینطوری بکند، این کار انجام شد و پیکر 5 شهید را پیدا کردند اینها همه قابل توصیف نیست.
در بعضی جاها ما احساس خطر میکردیم البته از جانب عوامل نفاق که در مناطقی تردد داشتند برای قطع ارتباط آنها مجبور بودیم در بعضی جاها کانالهایی حفر کنیم. در بعضی نقاط، کانالها را پر میکردیم، سکوهایی برای تانک ایجاد میکردیم، اینها برکات تفحص بود. ما سنگرهایی را ایجاد میکردیم و در بعضی مواقع سنگرهای عراقیها را تخریب میکردیم تا مورد سوء استفاده قرار نگیرد اینها کارهای جانبی تفحص بود.
جایی بود که میخواستیم کانالی حفر کنیم تا نفربر عبور نکند. نقطهای را انتخاب کردم ولی بعد احساس کردم باید جلوتر برویم و 700 متر جلوتر رفته و خواستیم کار کنیم. احساس کردم باید به نقطه اول باز گردیم. البته اینها تمام محاسباتی بود که من انجام میدادم، خلاصه به نقطه اول آمدیم. لازم به ذکر است که ما قبلاً آن منطقه را کار کرده بودیم و کار تفحص آنجا به پایان رسیده بود، وقتی نقطه اول را حفر کردیم پیکر سه شهید را پیدا کردیم.
در سه راه طلاییه کار تفحص تمام شده بود و 4 ـ 5 بار این جستجو انجام شده بود. شب در عالم خواب دیدم من و شهید حسین صابری و علیرضا غلامی در آن منطقه هستیم. فضا کاملاً نورانی است دیدم به ترتیب حسین صابری و علیرضا غلامی و سپس من به روی مین رفتیم. همانطور که گفتم کل فضا نورانی بود، اگر یادتان باشد، طرح ماه طرح در جستجوی نور بود باتوجه به همان داستانی که مادری فرزندش را از امام رضا(ع) طلب میکند و بعد درخواب خانهاش را نورانی میبیند، طرح ما، طرح در جستجوی نور بود.
وقتی خواب دیدم آن فضا نورانی است گفتم حتماً آنجا شهید است، به نیروها گفتم جستجو کنید باتوجه به اینکه نیروها خسته بودند. کار خسته کننده بود این کار انجام شد و 30 شهید دیگر پیدا کردند که برادر "سید احمد میرطاهری" از کسانی بود که خیلی زحمت کشید. بعضاً 3 یا 4 ماه شهید پیدا نمیشد و گاهی جنازه عراقی پیدا میکردیم که این خود اگر در اصل خوب نبود ولی چون جنازه را میدادیم و شهید میگرفتیم دارای ارزش بود.
یکبار به مدت زیادی شهید پیدا نکردیم. روز سوم شعبان بچهها توقع داشتند حتماً شهید پیدا کنیم؛ ولی آنروز هیچ شهیدی پیدا نکردیم. روز چهارم شعبان از صبح تا ظهر جستجوی بچهها نتیجهای نداد. در آن روز که روز تولد حضرت قمر بنیهاشم(ع) بود، توسلی کردم، عرض کردم: آقا بعد از این همه مدت این مقر هم که به نام شماست عنایتی کنید تا ما شهدا را پیدا کنیم.
درست وقت ناهار بود سربازی را دیدم که بچه شاهرود بود و در کار آشپزی و نانوایی تبحر داشت. دیدم کیکی در دستش است گفتم این چیست، گفت کیک تولد، گفتم تولد کی، گفت تولد حضرت ابوالفضل(ع)، یک مقدار از کیک را خوردم. با بغض رو به کربلا کردم و گفتم ای آقا! توی این بیابان این طرف و آن طرف دشمن، 110 کیلومتر با شهر فاصله داریم این بچهها به عشق شما کیک پختهاند، پس باید به آنها عیدی بدهی.
لازم به ذکر است ما در آنجا فر نداشتیم چهار حلبی را کنار هم گذاشته بودیم و داخلش آتش روشن میکردیم و بوسیله آن غذا طبخ میکردیم. بچهها بعد از ظهر رفتند و سه شهید پیدا کردند، از آن شب تا شب نیمه شعبان جمعاً 11 شهید پیدا کردیم از جمله شب میلاد امام زمان(عج) که سه شهید پیدا کردیم که سربندهایشان این عبارت بود یا مهدی ادرکنی(عج)، یاصاحبالزمان و ...
این سربندها را بچهها به عنوان یادگار نگه داشتند البته تمام شهیدان را بوسیله تجهیزاتشان دفن میکردند در روایات هم آمده است که: «ذَمّلوهم بثیابهم» اینها را با لباسهایشان دفن کنید. این شهدا فردا با همان لباس و تجهیزات محشور میشوند.
خلاصه بعد از مدتی 3 جانباز دو چشم نابینا با عدهای از اهل قلم و شعر و شاعری آمدند طلاییه. آنها گفتند چه چیز دارید که به ما هدیه بدهید. سه سربند شهداء را که در شب نیمه شعبان پیدا کرده بودیم به آنها هدیه نمودم و به آنها گفتم این مال شماست گفتم این جسم رفت و تجهیزات رفت؛ ولی این سربند را شهداء برای شما نگه داشتهاند تا شما در چنین روزی بیائید اینجا.
یادم میآید گاهی شهدا را پیدا میکردیم در حالی که قمقمههایشان پر از آب بود مانند بچههای گردان امام محمد باقر(ع)کاشان که به عشق ابوالفضل(ع) همه تشنه شهید شده بودند. البته ناگفتنی های دیگری هم وجود دارد که ان شاءالله در فرصت دیگری گفته خواهد شد.
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
مطالب مشابه :
شرایط استخدام در دانشگاه علوم انتظامی 91-92
به تایید بهداری کل ناجا. حین خدمت سربازی، کارت استخدام ناجا در آمده اند
پرسش های دوستان عزیزم- سری دوم
چون میخوام تو دوره سربازی بطورفشرده برای اگه تو بهداری داخل پادگان وظیفه ناجا
درجههای ارتش ایران
السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ حداقل مدت توقف در درجات سربازی تا ناجا شهربانی •
مروری گذرا بر عملکرد نیروی زمینی ارتش در استان مازندران
مروری گذرا بر عملکرد نیروی زمینی ارتش در کل قوا، خمینی روح خدا در منطقه بهداری واحد
فرمانده ای که صفای جبهه را با حکم وزارت راه عوض نکرد/تصاویر
با فرارسيدن دوران خدمت سربازی به مدت دو سال در و مسئول حراست راه آهن کل بهداری لشکر7 ولی
ناگفته های تفحص از زبان سردار باقرزاده
بحث تفحص همانطور که گفتم در خلال جنگ آغاز شد.
برچسب :
سربازی در بهداری کل ناجا