یکتا

سه روز به جشن عروسی نسرین مانده بود. من و نازنین قصد داشتیم برای خودمان پالتو بخریم. نیما از طریق نازنین فهمید و به این ترتیب مهرافروز در جریان قرار گرفت و بر خلاف میلم،همراهمان آمدند. پس از مدتی جستجو از پالتویی مشکی رنگ خوشم آمد و تصمیم گرفتم پرو کنم. نازنین هم در همان فروشگاه،پالتویی کرم رنگ انتخاب کرد.
پالتو را پوشیدم و از اتاق پرو خارج شدم. مهرافروز در سکوت نگاهم کرد.
نازنین گفت:"چقدر بهت میاد."
به اتاق پرو برگشتم،قبل از اینکه در را ببندم،مهرافروز سرش را از در نیمه باز داخل آورد و گفت:"خیلی قشنگه،اما زیادی کوتاه و چسبونه."
بی تفاوت شانه هایم را بالا انداختم و در را بستم.
وقتی فروشنده می خواست پالتو را بپیچد،مهرافروز خطاب به من گفت:"رنگ روشنم داره."
- رنگ مشکی رو بیشتر دوست دارم.
در راه بازگشت،گفت:"این عادت رو از سرت می ندازم."
متحیر پرسیدم:"کدوم عادت؟"
- این که تمام لباسات مشکی یا سرمه ایه.
- به خودت امید واهی نده. من آدمی نیستم که بذارم سلیقه و احساس ام رو کسی کنترل کنه.
- با تو،فقط خدا باید به دادم برسه.
- خودتم می تونی.
- خودم!چه طوری؟!
- دست از سرم برداری و راحتم بذاری.
با لحنی پراندوه گفت:"شوخی می کنی،درسته؟"
- نه خیر!
- تو رو دوست دارم و حاضر نیستم از دستت بدم.

*****
روز عروسی نازنین به آؤایشگاه فرشته خانم،دوست مادر،رفتیم. با وسواس خاصی از فرشته خانم ایراد می گرفتم و مدام گوشزد می کردم:"باید امشب در مجلس بدرخشم."
فرشته خانم که زنی مهربان و در حرفه اش استاد بود،هر بار با خنده جواب می داد:"ناقلا نکنه می خوای کسی رو اسیر کنی؟"
- فرشته خانم داشتیم؟
- دختر خوب،بریا چی خواستگارهات رو جواب می کنی؟!نکنه حسودیت می شه این گوهر نایاب نصیب مردی بشه؟
- ازدواج مساوی با اسارته و من عاشق آزادی ام. حاضر نیستم به هیچ قیمتی آزادی مو از دست بدم.
با لبخند سری تکان داد و گفت:"امان از دست شما جوونا!"
کار ن و نازنین که تمام شد،مادر و زن دایی شهین آمدند. مادر با دیدنم به فرشته خانم گفت:"فرشته جون چه قدر روی صورتش کار کردی؟!"
- مهری جون، خودش خواست.
مادر نگاهی عمیق به چهره ام انداخت و با بی میلی سکوت کرد. تا لحظه ای که از آرایشگاه خارج شدیم،مدام صورتم را توی آینه نگاه می کردم و لذت می بردم.(خدا جون،چی شدم!امشب کار رو تموم می کنم.)
******
نیمی از میهمانان آمده بودند که نسرین دست در دست پدرام وارد شد. چه قدر خوشگل شده بود،عین فرشته ها!
مدتی بعد از ورود آنها سر و کله ی نیما و مهرافروز پیدا شد و به عنوان دوستان پدرام معرفی شدند. کنار نازنین ایستاده بودم که وارد شدند. مهرافروز با نگاهی جستجوگر،به سرعت مرا یافت و مانند کسی که شوکی شدید به او وارد شده،مات و مبهوت به من خیره ماند،حتی پلک هم نمی زد و اگر نیما با وارد کردن ضربه ای آهسته به شانه اش او را متوجه موقعیت نمی کرد،مشخص نبود چه اتفاقی می افتاد!زمانی که به خود آمد با تکان دادن سر،سلام کرد. من نیز سرم را تکان دادم.
نازنین آهسته گفت:"این آقای دکتر با دیدنت نزدیک بود غش کنه!"
خندیدم.
نازنین ادامه داد:"وقتی نشستند بریم پیششون به این حساب که می خواهیم باهاشون آشنا بشیم."
- ای ناقلا!فکر همه چیز رو کردی.
تمام حواسم به مهرافروز بود،کت و شلوار سرمه ای رنگ پوشیده بود با پیراهنی به رنگ آبی آسمانی و کراواتی هماهنگ. چه قدر جذاب شده بود!(مطمئنم امشب دخترها برای نزدیک شدن بهش،مسابقه می ذارند.)
پدرام،داریوش و مازیار مشغول صحبت با نیما و مهرافروز بودند و آن دو چنان راحت برخورد می کردند که گویی سالهاست از آشنایی شان با خانواده های ما می گذرد. زمانی که تنها شدند همراه نازنین،نزدشان رفتیم.
کنار مهرافروز که نشستم آهسته کنار گوشم گفت:"خیلی خیلی خوشگل شدی!"
در همان لحظه مادر صدایم زد و او را ترک کردم.
مادر پرسید:"این دو تا آشنا نیستند؟"
- از دوستان پدرام هستند.
مادر با کنجکاوی و با حالتی خاص جواب داد:"نمی دونستم!"
پسرخاله ی نازنین به سمتم آمد ،با چهره ای خندان و لحنی مشتاق و دوستانه گفت:"افتخار می دید؟"
در جواب لبخند زدم و دستش را که به سویم دراز شده بود،رد نکردم.دقایقی بعد همراه او ،میان جمعی از جوانان بودیم.احساس خوبی نداشتم. از پسرخاله ی نازنین خوشم نمیامد اما...
در فکر راهی برای رهایی بودم که متوجه نگاه پر خشم و سرشار از سرزنش مهرافروز شدم و از ته دل خوشحال.چه اهمیت داشت که از پسرخاله ی نازنین خوشم نمی آمد،مهم پیروزی بود.
سرانجام هر دو خسته شدیم و نشستیم.پسرخاله ی نازنین لیوان نوشیدنی را دستم داد و با هیجان گفت:"عجب شب قشنگی!"
به اجبار لبخند زدم.(حالم ازت بهم می خوره. کاش می تونستم سرت رو از بدنت جدا کنم!)
پارسا،پسردایی نازنین کنار میز ایستاد و در حالی که با نفرت به پسر عمه اش نگاه می کرد با همان لحن گفت:"پاشو برو عمه کارت داره."
او رفت و پارسا صندلی اش را تصرف کرد. با حالت خاصی نگاهم می کرد و با همان لحن گفت:"امشب چه مهربون شدید!"
وبا مشاهده ی لبخندم به خودش اجازه داد بگوید:"می تونم امیدوار باشم افتخاری که نصیب پسر عمه ام شد،نصیب من هم بشه؟"
خندیدم. از همان خنده هایی که دل هر مردی را اسیر می کرد. تا وقت شام با او بودم،اما برای خوردن شام دعوتش را نپذیرفتم و نزد مادر رفتم.
نازنین عصبی و ناراحت کنارم نشست و گفت:یکتا بسه دیگه!فکر نمی کردم تا این حد سنگدل باشی!
مشغول خوردن غذا بودم اما با شنیدن سخن او قاشقم درون بشقاب افتاد و حس کردم زیر آواری هولناک اسیرم.
لحن نازنین کمی مهربان شد و گفت:"یکتاجون می رقصیدی،اما عین همیشه فقط با داریوش و بابا جهانگیر."
سخنان نازنین حالم را دگرگون کرد و تا پایان مجلس دگرگون تر هم شد. پارسا راحتم نمی گذاشت و نازنین تلاش می کرد مرا نزد مهرافروز ببرد. اما تا پایان مجلس،هنگام خداحافظی نزدش رفتم.
وقتی برای خداحافظی مقابلم ایستاد در نگاهش هزاران حرف نهفته بود و من عاجز و درمانده سرم را پایین انداختم. صدایش که مانند نگاهش غصه دار بود غم دنیا را در وجودم ریخت.
- مراقب خودت باش!خدانگهدار.
همین یک جمله کافی بود تا قلبم تکه تکه شود و در درون فرو ریزم.
آن شب تا صبح در تب سوختم،هذیان گفتم و درد کشیدم. تمام بدنم درد می کرد و بیشتر از همه قلبم!مادر معتقد بود از بس سر به هوا هستم،خودم را سرما داده ام. اما من به هیچ چیز اعتقاد نداشتم و حوصله ی صحبت کردن با هیچ کس را نداشتم،حتی نازنین!
*****
روز یکشنبه در حالی که روی تخت دراز کشیده بودم و به سقف سیاه چشم دوخته بودم نازنین مثل همیشه در نزده وارد اتاقم شد.
- سلام به خوشگل خانم سنگدل!
سرم به سمتش چرخید. بی رمق تر از آن بودم که مانند خودش جواب بدهم.
- سلام.
نگاهی متعجب به چهره ی تکیده و رنگ پریده ام انداخت و با لحنی نگران،گفت:"با خودت چه کردی؟!یه سرماخوردگی ساده که آدم رو این شکلی نمی کنه!"
قطره های بلورین اشک،مانند قطره های آبی که روی سطح چرب،شناور هستند روی گونه ام شناور شد. چشمان نازنین هم بارانی شدند،اما چند مرتبه پلکهایش را محکم به هم زد و خودش را کنترل کرد.
- عین نی نی کوچولوها گریه نکن!برات خبرهای شگفت انگیز اوردم.
پس از پایان یافتن جمله اش با لودگی خندید و لب تخت نشست. بعد با دستمال صورت خیس از شکم را پاک کرد و با مهربانی گفت:"چرا تلفن همراهت خاموشه؟مهرافروز خیلی نگرانته."
حیرت زده نیم خیز شدم و گفتم:"اما..."
- اما چی؟دیگه نباید اسمتو بیاره؟
- هر کس دیگه ای بود...

- فعلا می بینی اون هر کس نیست.
- گویا در نبردی طاقت فرسا،در لحظه ی پیروزی،شکست خورده بودم. سرم به شدت روی بالش افتاد.
نازنین بی توجه به حالم ادامه داد:"حالا نوبت خبر شگفت انگیزه. امروز صبح،زن دایی ام به عمه تلفن زده و از تو برای پارسا خواستگاری کرده."
چشمانم به حدی گشاد شدند که حس کردم تمام صورتم،چشم شده.این دیگر غیرقابل فهم بود!مغزم آن را نمی پذیرفت و پس می زد.
- برای چی عین علامت سوال شدی؟
بریده بریده گفتم:آ...آخه...پار...پارسا..."
با صدای بلند خندید و گفت:"بله عزیزم پارسا!تعجب نداره."
- آخه روی چه حسابی؟با یه برخورد و چهار تا کلمه ی مزخرف!
- بله یه دل نه،صد دل عاشق شده.
- احمق!!
- کی؟من!!
متفکرانه جواب دادم:"فکر نمی کردم پارسا تا این حد احمق باشه!"
نفس راحتی کشید و گفت:"خیالم راحت شد با من نبودی. حالا می شه خواهش کنم تلفن همراهت را روشن کنی و با مهرافروز تماس بگیری."
براق شدم،"نه خیر!"
دلخور شد ،"حداقل تلفنت را روشن کن!"
نازنین که رفت مادر در مورد خواستگاری و پارسا صحبت کرد و در آخر گفت:پارسا پسر خوبیه. خانواده ی خوبی هم داره. اگه موافق باشی و حالت خوب بشه،پنج شنبه بیایند؟
- تا پنج شنبه حالم خوب می شه.
مادر با خوشحالی بغل کرد و صورتم را بوسید.
روز بعد نازنین عصبانی و کلافه به دیدنم آمد.
- عمه به مامانم چی گفته؟!داری چی کار می کنی؟
جوابش را ندادم.
- دیوونه شدی!بیچاره،بدبخت می شی!
- فکر نکنم پارسا اون قدر بد باشه که بدبخت بشم.
صورتش از خشم قرمز شده بود و مدام با حالتی عصبی طول و عرض اتاق را می پیمود.با حرص جواب داد:"پارسا بد نیست.تو بدی که با خودت هم دشمنی داری.هیچ فکر کردی یه عمر باید کنار مردی زندگی کنی که دوستش نداری؟!
- علاقه بعد از ازدواج بوجود می آید و به قول مامان بزرگ ها،مستحکم تر هم هست.
- و اگه بوجود نیاد؟!
- نازنین بذار راحت باشم!
- بیچاره دکتر مهرافروز!
یک مرتبه انگار مطلب مهمی را به خاطر آورده باشد قدمی بلند به سمتم که روی تخت به حالت نیمه نشسته بودم،برداشت. دستهایش را به کمرش زد و پرخاشگرانه گفت:"برای چی تلفنت رو روشن نکردی؟اصلا تلفنت کو؟زود باش بده ببینم!"
با نگاه،به میز کامپیوتر اشاره کردم. تلفن را برداشت و آن را روشن کرد.
با حالتی تدافعی گفتم:"چی شده آن قدر طرفداری آقای دکتر را می کنی؟!"
غضبناک نگاهم کرد و در سکوت همراه تلفنم اتاق را ترک کرد. دراز کشیده بودم که دوباره برگشت و تلفن را به سمتم گرفت و گفت:"آقای مهرافروزه."
تلفن را به گوشم چسباندم و سر و کوتاه سلام کردم. زیرا نازنین مانند یک پاسبان کنارم ایستاده بود.
- سلام عزیزم!شنیدم حالت خوب نیست،بهتر شدی؟دلم خیلی برات تنگ شده،نمی یای ببینمت؟
پس از دقایقی سکوت ادامه داد:"نمی خوای حرف بزنی تا صدای قشنگت را بشنوم؟خیلی دلتنگم!"
(دلم نمی خواد باهات حرف بزنم.اَه این نازنینم عین برج زهرمار،بالای سرم وایستاده.)
- باشه،دوست نداری حرف بزنی،نزن!اما بدون دوستت دارم،بیشتر از اون چه فکر کنی.
با صدایی آهسته گفتم:"دیگه مزاحمم نشو!"
تلفن را قطع و به سمت پاتختی پرت کردم.می خواستم سرم را زیر پتو پنهان کنم،اما نازنین پتو را کشید و گفت:"میمردی این جمله ی آخرم نمی گفتی؟"
حوصله جر و بحث نداشتم. سکوت کردم.(کاش زودتر بره!اصلا به این چه؟شاید دلم بخواد بدبخت بشم!)
******
چند روز باقی مانده تا روز پنج شنبه را زیر نصایح نازنین،آبکش شدم و جواب تلفنهای مهرافروز را دادم.
خبر خواستگاری پارسا سبب شد تا نیما با شتاب برای خواستگاری از نازنین اقدام کند و شب خواستگاری من،نیما همراه پدر و مادرش به خواستگاری او رفت. او به نازنین گفته بود؛می ترسم فردا زنگ بزنی و بگی اون یکی پسر خاله ات اومده خواستگاری تو!
روز پنج شنبه حالم بهتر بود،اما هنوز رنگ پریده بودم. پدر طبق معمول دیر می آمد و داریوش مجبور بود جانشین او باشد. خانواده ی پارسا سروقت آمدند. او کت و شلوار کرم رنگ پوشیده و اگر از حق نگذرم،پسری بود خوش قیافه،مهربان،مودب و برازنده،اما...
در نگاه و رفتار پدر و مادر پارسا،رضایت از این وصلت مشهود بود و خود او هم با نگاه های زیرچشمی و لبخندهایش،شادی اش را نمایان می کرد. اما من غمگین و افسرده به اجبار برای حفظ ظاهر لبخند می زدم.
روز بعد باز هم تب به سراغم آمد و اسیر رختخواب شدم

عصر،نازنین همراه دایی جهانگیر و زن دایی شهین به دیدنم امدند. وقتی تنها شدیم ،پریدم:"نسرین و پدرام از ماه عسل برگشتند؟"
- دیشب برگشتند.
سپس خندید و ادامه داد:"پسر دایی جانم،بله رو ازت گرفت؟
- از دیشب چه خبر؟!
متوجه لحن غمگینم صدایم شد و جواب داد:"هیچی .قرار شد فردا شب نامزد کنیم."
دهانم از تعجب باز ماند،گفتم:"برای چی به این سرعت؟!"
- دستور آقای دکتره.
- آقای دکتر؟!
- بله،آقای دکتر از من و نیما همراه نسرین،پدرام و ملکه ی زیبایی(با دست بهم اشاره کرد) دعوت کرده سفری چند روزه به ویلاشون داشته باشیم.
گیج و مبهوت پرسیدم:"این آقای دکتر کیه؟!"
در همین هنگام،تلفن همراه او زنگ خورد،اما پس از سلام و احوالپرسی گفت:"بله الان روبروم نشسته،گوشی رو بهش می دم."
گوشی را از دستش گرفتم و پرسیدم:" کیه؟"
- خودت می فهمی.
- سلام عزیزم!(صدای خوش طنین مهرافروز بود)حالت خوبه؟بی وفا دیگه جواب تلفن هامو نمی دی!
- سلام،خوبم.
نفس عمیقی کشید و با آرامش و لحنی شاد گفت:"جوابمو دادی،یعنی قهر نیستی.دوستت دارم." سپس مکثی کرد و ادامه داد:"تماس گرفتم خودم دعوتت کنم."
- دعوت!!
- معلومه هنوز نازنین حرفی نزده.
- چه حرفی؟!
- قراره سه شنبه به اتفاق نسرین خانم و پدرام،نیما،نازنین و شما به مسافرت بریم.
- نمی تونم بیام.
با نگرانی پرسید:"برای چی؟"
- حالم خوب نیست.
- با خنده ای که در صدایش بود جواب داد:"تا سه شنبه خوب می شی."
- اما...
- اما نداره. می شه ازت خواهش کنم فردا بیای ببینمت؟
- هنوز ضعف دارم و این هفته هم مدرسه نمی رم.
- نمی تونی برای مدت کوتاهی بیای ببینمت؟
سکوت کردم.
- سکوت علامت رضایته؟
- نه خیر.
- پس مراقب خودت باش.به امید دیدار.
تلفن را به نازنین دادم.
- یکتا!با عمه صحبت کنم؟
- در چه مورد؟
- مسافرت.
- من نمیام.
- اِ،برای چی؟
- دوست ندارم بیام.
- به خاطر من!اگه تو نیای،مسافرتی در کار نیست.
وقتی سکوتم را دید،منو بوسید و گفت:"میرم با عمه صحبت کنم."
دیگر با او مخالفتی نکردم. حاضر بودم جانم را برایش فدا کنم. با اصرار او،مادر پذیرفت.
قرار بود روز سه شنبه صبح زود حرکت کنیم. دوشنبه شب به خانه ی دایی جهانگیر رفتم. ساعت شش صبح،نیما دنبالمان آمد. زن دایی از زیر قرآن ردمان کرد و ما را به نیما و نیما را به خدا سپرد.
وقتی سر قرار رسیدیم،نسرین و پدرام هنوز نیامده بودند،اما مهرافروز کنار اتومبیل ایستاده و به آن تکیه داده بود . با مشاهده ی ما،به سمت مان آمد.نیما و نازنین پیاده شدند و کمی فاصله گرفتند. او داخل اتومبیل نشست.
- سلام عزیزم!صبح به خیر.
نگاهش کردم،سرد و بیروح جوابش را دادم.
- بیا توی ماشین خودم. خوب نیست مزاحم نیما و نازنین بشی.
همان طور به او خیره مانده بودم. دستش را جلو آورد دستم را گرفت.
- پیاده شو،الان پدرام و خانمش می رسند.
بی هیچ حرکتی همچنان نگاهش کردم. نگران شد.
- صدامو می شنوی؟!
سرم را تکان دادم.
- بیا پیش خودم،دلم برات یه ذره شده.
مانند عروسکی کوکی،همراهش رفتم. در همان لحظه،پدرام و نسرین رسیدند. سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمانم را بستم. حرکت آرام اتومبیل مانند آرام بخشی قوی مرا به خوابی عمیق دعوت کرد.
نمی دانم چه مدت گذشته بود که با تماس دستی روی دستم بیدار شدم و با وحشت خودم را عقب کشیدم.
- نترس عزیزم!نمی دونستم چه جوری بیدارت کنم.
نگاهی به اطراف انداختم. اتومبیل پدرام و نیما جلوی ما پارک بود،اما از سرنشینان خبری نبود.
- بچه ها داخل رستوران هستند. می خوایم صبحونه بخوریم.
- تو برو،من گرسنه ام نیست.
- نمی شه عزیزم،باید صبحونه بخوری.
- گرسنه نیستم،خوابم میاد.
- ضعف کردی و از شدت ضعف،بیحال شدی.
سرانجام با اصرار مرا همراه خود برد. وارد رستوران که شدیم بچه ها با نگاهی خاص به ما خیره شدند.
پدرام با شیطنت لبخند زد و گفت:"عروس خانم،ساعت خواب!"
متحیر به مهرافروز،سپس یه بقیه نگاه کردم.
دوباره پدرام گفت:"منظورم خواستگاری پنج شنبه بود،پارسا خان."
مهرافروز صندلی را برایم عقب کشید تا بنشینم،بعد با چهره ای عصبی و دلخور کنارم نشست. پدرام که متوجه خظایش شده بود،سکوت کرد. به نوشیدن شیری،اکتفا کردم. اما مهرافروز لقمه ای را به سمتم گرفت. نگاهی به چشمهای پرمهرش انداختم و شرمنده ی آن همه عشق،دستش را پس نزدم و لقمه هایش ادامه داشت تا گفتم:"دیگه نمی تونم بخورم."
- چند تا لقمه ی دیگه بخور!
- دلم درد گرفت.دستت درد نکنه.
به محض نشستن داخل اتومبیل،رژ و آینه را از کیفم بیرون آوردم و رژ لبم را تجدید کردم. او در حال دنده عقب رفتن بود تا از پارکینگ خارج شود. حس کردم با دلخوری نگاهم کرد.
مدتی در سکوت گذشت.(کاش تا مقصد سکوت کنه!دلم می خواد بدون این که مغزم درگیر افکاری بشه به این جاده ی سرسبز نگاه کنم!)
اما او پرسید :"موضوع خواستگاری چیه؟"
نگاهم را از جاده گرفتم و به نیم رخ سرد و خشن او دوختم،گفتم:"خودت،بهش خبر داری."
- دوست دارم تو برام تعریف کنی.
- اما من دلم نمی خواد تعریف کنم.
- خواستگار همون پسره بود که اون شب تمام وقتت را باهاش گذروندی؟
(چه استادی تو شرمنده کردن آدم ها!)
با حرص ادامه داد:"پسره ی احمق به چه حسابی اومده خواستگاری!با هم حرف زدید؟"
عصبانی شدم. اجباری نداشتم جواب پس بدم،گفتم: نه خیر،می شه تمومش کنی؟"
با کنایه گفت:"ببخشید ناراحتتون کردم. تمومش می کنم. به درک که من یک هفته عذاب کشیدم."
رو برگرداندم و چشمانم را بستم. صدای نفسهایش خبر از عصبانیت او می داد. به خیال این که خوابم برده تا رسیدن به مقصد سکوت کرد.
ویلای او از یک سمت رو به دریا و از سمت دیگر رو به جنگل بود. یک مکان زیبا و رویایی،درست عین قصر شاه پریان!با سقف مخروطی شکل،پله های مارپیچ،دیوار پوشیده از یاس و باغچه ای پر گل عین یک باغ کوچک گل!فضا،اسیر عطر گلهای مست کننده بود و راه سنگ فرشی میان باغ کوچک گل که به قصر شاه پریان ختم می شد.پنجره های قدی بلند با قابهای زیبای چوبی و داخل آن سالن وسیع که توسط میز و مبلمان و اشیاء زینتی،اشغال شده بود. یک شومینه غول پیکر در کنج دیوار سمت چپ و صندلی گهواره ای قهوه ای رنگی کنار آن قرار داشت. در دو سوی شومینه دو شیر سنگی که به روبرو خیره شده و روی دست،نشسته بودند. پله های مارپیچ سالن را دور می زد و به طبقه ی بالا وصل می شد،آنجا هم اتاقهای متعددی همنشین یکدیگر بودند.
من و نازنین،اتاق رو به دریا را انتخاب کردیم. اتاق ته راهرو که رو به جنگل بود به نسرین و پدرام تعلق گرفت و اتاق نیما و مهرافروز،کنار اتاق ما قرار داشت.
مش صادق و همسرش گل بهار،سرایدار بودند و در کلبه ای زیبا در گوشه ای از حیاط ویلا زندگی می کردند. در همان برخورد اول،مهر آنها به دلم نشست. هر دو مهربان بودند،یک نوع مهربانی بدون ریا و چشم داشت.
همه مشغول جا به جایی وسایل شان بودند. اما من دلم می خواست به ساحل بروم،بنابراین چمدانم را وسط اتاق رها کرده و رفتم.
کمی مقابل ویلا ایستادم و به آبی وسیعی که انتهایش آبی بود و آبی،چشم دوختم. یک نوع آرامش خاص به وجودم راه یافت. موجها،آرام روی هم سوار می شدند و یکدیگر را در آغوش می گرفتند و با برخورد ماسه های ساحل،شادی کنان و بازی گوشانه از هم جدا می شدند و به دریا بازمی گشتند تا بار دیگر سوار هم شوند و یکدیگر را در آغوش بگیرند.
(کاش یک قطره توی دریا بودم!)
قدم زنان،راه افتادم و نزدیک آب روی ماسه ها نشستم. در آن محدوده چند ویلا با فاصله از هم قرار داشت و همین موضوع سکوت و آرامشی دلپذیر در آن منطقه به وجود آورده بود.
شاخه ی خشکیده ای روی زمین افتاده بود. دستم را دراز کردم و آن را برداشتم.(نقاشی کشیدن روی ماسه ها لذت داره!) سعی کردم خانه ای بکشم اما جز خطوط درهم و برهم چیزی نکشیدم. شاخه را به سمت دریا پرت کردم،در هوا تاب خورد و روی موجی سوار شد و با همان موج به سمتم برگشت و جلوی پایم توی ماسه ها فرو رفت.
ناگهان کسی کنارم نشست. اب ترس و دلهره سرم را چرخاندم.
- اِ، ترسیدم!
با لبخندی عمیق نگاهم کرد و گفت:"پس قهر نیستی!"
زانوهایش را بغل گرفت و همانطور که نگاهم می کرد ادامه داد:"از اینجا خوشت اومد؟!"
مدت ها بود از مکانی به این حد خوشم نیامده بود،اما دلیلی نداشت او این را بداند. انگشتم را روی ماسه ها کشیدم و جواب ندادم. او هم سکوت کرد.
پس از دقایقی با صدایی گرفته گفت:"پاشو بریم!می خوایم ناهار بخوریم."
- برو منم میام.
- نمی شه،با هم می ریم.
بلند شدم و همراهش رفتم. تا رسیدن به ویلا در مورد مش صادق و دست پخت گل بهار و این که انسانهای شریفی هستند،صحبت کرد.
بوی خوش غذا و بخاری که از ظروف پر از غذاهای گوناگون روی میز بلند می شد،اشتها برانگیز بود. اما مثل همیشه میلی به خوردن نداشتم و با کمی سالاد خودم را سرگرم کردم و خیلی زود کنار کشیدم.
بعدازظهر همه خوابیدند غیر از من. سرگرم مرتب کردن وسایلم بودم که شنیدن صداهایی موجب نگرانی ام شد. آهسته از اتاق خارج شدم و به طبقه ی پایین رفتم. مهرافروز با چهره ای ناراحت وارد ساختمان شد.
- چیزی شده؟!
- سر و صدا بیدارت کرد؟
- خواب نبودم،داشتم چمدونم را خالی می کردم. چیزی شده؟!
آهی کشید و گفت:"خبر اوردن پدر مش صادق،فوت کرده."
- آخی طفلک!
چهره اش مهربان شد و گفت:"برو استراحت کن!"
- توی ماشین زیاد خوابیدم.
- پس بشین برات چایی بیارم. گل بهار،تازه دم کرده.
احساس سرما کردم و کنار شومینه نشستم. چایی را جلویم گذاشت و مقابلم نشست. زیر نگاه خیره اش معذب شدم و به شعله های رنگی شومینه چشم دوختم. با لحنی سرشار از آرامش پرسید:"اینجا راحتی؟"
بی اختیار سرم به سمتش چرخید و با تکان آن ،جواب مثبت دادم.
- این جا خیلی قشنگه،نه؟
باز هم با تکان سر،موافقتم را اعلام کردم.
لبخند زد و گفت:"فکر نیم کنی بهتره از زبونت استفاده کنی؟"
با صدای بلند خندیدم. نمی دانم چرا اعضای بدنم خود مختار شده بودند!
- ببین وقتی می خندی چه خوبه!همیشه بخند.
نیما در حالیکه از پله ها پایین می آمد،گفت:"انگار خیلی بهتون خوش می گذره!"
سپس به آشپزخانه رفت تا برای خودش و نازنین که حالا کنار ما نشسته بود،چایی بیاورد.
نازنین خمیازه ای کشید و پرسید:"تازه بیدار شدی؟"
- اصلا نخوابیدم.
نیما پرسید:"سر و صداها برای چی بود؟"
مهرافروز با تاسف جواب داد:"پدر مش صادق فوت کرد"
نیما گفت:"مریض بود؟"
- خیلی پیر بود. حالا با نبود گل بهار برای تهیه غذا مشکل داریم.
پس از چند لحظه نسری و پدرام به ما ملحق شدند و زمانی که در جریان قرار گرفتند،نسرین گفت:"رستوران برای چی؟خودم غذا درست می کنم."
نازنین گفت:"من هم کمکت می کنم."
- احتیاجی نیست شما زحمت بیفتید.
بعد از تعارف بسیار،قرار شد خودمان غذا درست کنیم.
صبح روز بعد،زود از خواب بیدار شدم،دوش گرفتم و مقابل آینه ایستادم. پس از آرایش صورتم،بلوز سرمه ای رنگ و شلوار جین پوشیدم و موهایم را که بلندیشان تا کمرم می رسید ،روی شانه ام رها کردم. بعد به طبقه ی پایین رفتم.سکوتی که حکمران محیط بود گویای بیدار نشدن همسفرانم بود.
کتری را پر از آب و چایی ساز را روشن کردم. اما هر چه گشتم ظرف چای را پیدا نکردم. خسته از جستجویی بی حاصل زیر لب زمزمه کردم:"اَه،پس کجایی؟"
- دنبال چی می گردی؟
با شنیدن صدایش از ترس قالب تهی کردم و در کابینت را در آغوش گرفتم. کنار در ورودی آشپزخانه ایستاده به ستون تکیه داده بود و مرا تماشا می کرد. با خنده ای که در صدایش موج می زد،گفت:"ببخشید،بازم ترسوندمت!"
با قیافه ای حق به جانب،راست ایستادم،"این چه طرز اعلام حضور کردنه!"
با خنده گفت:"اخم نکن عزیزم!گفتم که ببخشید. حالا دنبال چی می گشتی؟"
رو برگرداندم،خواستم آشپزخانه را ترک کنم،اما راهم را سد کرد.
- اِ،بازم که قهر کردی!اول اینکه عمدی نبود. دوم،گفتم که ببخشید!
- برو کنار!
- خواهش می کنم روز به این قشنگی رو خراب نکن!
نگاهم به نگاهش افتاد.(نگاهش یه جور خاصیه. عین نگاه های مهربون!)
عقب،عقب رفتم و روی صندلی نشستم. او هم مقابلم نشست.
- چه قدر خوشگل شدی!
صدای قل قل آب کتری و خاموش شدن چای ساز باعث شد بپرسم:"ظرف چای کجاست؟"
- پس دنبال ظرف چای می گشتی!
لبخند زیرکانه ای تحویلم داد و ادامه داد:"اوناهاش،کنار چای سازه."
در حالی که بلند می شدم،جواب دادم:"غیر ممکنه!"
اما ظرف چای آنجا بود.
با لحنی سرشار از شیطنت گفت:"این علائم نشون میده که عاشق شدی."
به پوزخنید اکتفا کردم و مشغول دم کردن چایی شدم.
بعد از صبحانه به جاده ی دوهزار رفتیم. به واقع ستودنی بود. همانگونه که مهرافروز زیبایی اش را ستوده بود. جاده ای میان جنگل که قسمتهایی از جاده چنان زیر چتر شاخ و برگهای درختانی که از دو سوی جاده در هم گره خورده بودند،قرار می گرفت که آسمان جاده،شاخ و برگ درختان می شد.
ناهار را در رستوران خوردیم. بعد از ناهار آهسته از نازنین پرسیدم:"دستشویی کجاست؟

مهر افروز که حواسش به ما بود گفت:"پاشو با هم بریم."
از دستشویی که بیرون آمدم با نگاهی به صورتم،ناراحت و دلخور گفت:"می شه ازت خواهش کنم مدام رژتو تجدید نکنی؟"
شانه بالا انداختم و جواب دادم:"نه خیر ،نمی شه"
زمانی که به ویلا برگشتیم همه برای استراحت به اتاقهایشان رفتند. عصر،آخرین نفری بودم که از خواب بیدار شدم. هیچ سر و صدایی نمی آمد. کمی ترسیدم و با دلهره پایین رفتم. مهرافروز مقابل تلویزیون روی مبل ،لم داده بود. با مشاهده ام،لبخند زد.
- دختر،چه قدر می خوابی!
- بقیه کجا هستند!؟
- رفتند ساحل. نمن موندم تا بیدار شی با هم بریم.
- خب بریم.
- بشین یه چیز بخور،بعد می ریم. گرسنه نیستی؟
- گرسنه!!
- ناهار خحیلی کم خوردی.
- همیشه کم غذا می خورم.
- چایی که می خوری؟
- می خورم.
چای و ظرف شیرینی را مقابلم گذاشت و کنارم نشست.(چه جوری ازش فاصله بگیرم؟دوست ندارم کنارم بنشینه.)
چند جرعه چایی که نوشیدم،ظرف شیرینی را مقابلم گرفت.
- شیرینی اش خوشمزه است.
- میل ندارم.
آنقدر اصرار کرد تا یک شیرینی کوچک برداشتم. بعد آهسته دستش را روی موهایم کشید و گفت:"موهات خیلی قشنگه!به خصوص زمانی که روی شونه ات رهاشون می کنی."
بلند شدم و گفتم:"می رم ساحل."
- با هم می ریم.
با دیدن بچه ها که روز زیراندازی حصیری نشسته بودند،قدمهایم را تند کردم و از او فاصله گرفتم کنار نازنین نشستم.
نازنین گفت:"خوب خوابیدی؟"
- خوب بود.
پدرام در حالی که بلند می شد و به سمت دریا می رفت،گفت:"حیف این دریا که نمی شه توش شنا کرد!"
نیما گفت:"غصه نخور پدرام جان!تابستون با هم می یاییم."
مهرافروز هم گفت:"اگه موافق باشید تابستون هر هفته می یاییم."
بچه ها خندیدند و هورا کشیدند به جز من. مهرافروز زیرچشمی نگاهم می کرد. مدتی که گذشت،پدرام رو به نیما و مهرافروز گفت:"آقایون دل از این ساحل زیبا نمی کَنید؟"
نسرین پرسید:"می خواید کجا برید؟!"
- اگر قرار باشه ما آقایون محترم به شما خانم های بسیار محترم شام بدیم باید بجنبیم وگرنه شرمنده شما می شیم.
وقتی آنها رفتند نسرین از نازنین پرسید:"این پسره مورد اطمینان هست؟بعدازظهر که یکتا رو توی ویلا تنها گذاشتیم،دل تو دلم نبود."
- مورد اطمینان!بیشتر از چشم های خودم بهش اطمینان دارم.
- یکتا!
سرم را به سمت نسرین که کنار نازنین نشسته بود،چرخید:"بله؟"
- مهرافروز پسر خوبی به نظر می رسه. تا حالا در مورد ازدواج باهات صحبت نکرده؟
- صحبت کرده.
چشمانش برق زد پرسید:"چه جوابی بهش دادی؟!"
- گفتم قصد ازدواج ندارم.
- فکر نمی کنی دیگه وقتش باشه؟
- وقت چی؟!
- تو هم باید سر و سامان بگیری. دکتر مرد خوبیه!
- کدوم سر و سامون!در ضمن ،واقعا قصد ازدواج ندارم.
- سعی کن بهش فکر کنی.
- به چی؟
- به ازدواج،به دکتر.
عصبانی شدم،هر لحظه ممکن بود آتشفشان وجودم فوران کند که نازنین با اشاره،نسرین را به سکوت دعوت کرد.
به ویلا که برگشتیم،مردها داخل آلاچیق مشغول درست کردن کباب بودند.ما هم آنجا نشستیم،اما سرما آزارم می داد. دستهایم را توی بغلم گرفته بودم و با بخار دهان،انگشتانم را گرم می کردم.
مهرافروز سیخ ها را به نیما داد و به ویلا رفت. دقایقی بعد با یک پالتو بازگشت و آن را روی شانه ام انداخت. فقط نگاهش کردم!
شام حاضر و میز چیده شد.گرسنه نبودم،اما ادب حکم می کرد سر میز بروم. کمی سالاد کشیدم. زمانی که قصد ترک میز را داشتم مهرافروز پرسید:"تو که شام نخوردی؟!"
- سیر شدم.
او با نگاه از نازنین جواب خواست.
- یکتا خیلی کم غذاست.
- آخه هیچی نخورد.
نازنین آهسته گفت:"جوجه کباب دوست نداره."
بلند شد و گفت:"از خودتون پذیرایی کنید تا برگردم."
نیما متحیر رسید:"کجا؟!"
- برای یکتا غذا بگیرم.
نازنین ملتمسانه گفت:"اگه بری،یکتا بیشتر ناراحت می شه."
از آشپزخانه خارج شدم و پرسیدم:"چیزی شده؟"
نازنین جواب داد:"آقای مهرافروز می خواد بره برات غذا بگیره."
- برای من؟!
- چرا نگفتی جوجه کباب دوست نداری؟!
- اگر هم داشتم نمی خوردم. چون اشتها ندارم.
سرانجام با اصرار ،او را از رفتن منصرف کردیم. تا نیمه های شب ناگفته های دلچسب و شیرین را بیان می کردند و لذت می بردند،من نیز شنونده بودم.
به محض اینکه به رختخواب رفتیم،نازنین خوابش برد. اما من آن قدر از این پهلو به آن پهلو شدم تا با کلافگی توی رختخواب نشستم.(اَه آخه چه موقع بی خواب شدنه؟حالا چیکار کنم؟)
(بی فایده است. خوابم نمی بره بهتره کتاب بخونم.)کتاب رمانم را برداشتم و آهسته اتاق را ترک کردم،به طبقه ی پایین رفتم و زیر نور آباژور مشغول مطالعه شدم. مدت زیادی نگذشته بود که صداهایی شنیدم. وحشت وجودم را اسیر کرد.(همه خوابند،صدای چیه؟!)
از ترس گوشه ی مبل مچاله شدم و از خطوط کتاب،چشم برنداشتم تا این که حس کردم شخصی از پله ها پایین می آید. سرم را که بلند کردم سایه ی درازی روی دیوار افتاده بود و مهرافروز آخرین پله را طی می کرد . جلو آمد و مقابلم نشست.
- شبگرد هم هستی؟
- این رو من باید بپرسم.
مدتی در سکوت نگاهم کرد و ادامه داد:"همیشه مزاحم خواب دیگرون می شی؟"
- اشتباه می کنی،اونی که مزاحمه تویی.
- دیگه کافیه!برای چی نخوابیدی؟
- چون کم خوابم. با خواب طولانی بعدازظهر،شب بی خواب می شم.
متفکرانه گفت:"کم خواب،کم غذا..."مکثی کرد و بعد ادامه داد:"کم محبت،کم علاقه به همه چیز!"
- ممکنه بری بخوابی و راحتم بذاری؟
- متاسفانه بی خوابی کردی و مجبوری تحملم کنی.
- باشه من می رم.
دستم را گرفت و نشاند"بشین سرجات!می دونی خیلی لوسی!"
- باهات شوخی ندارم. در ضمن حوصله ات رو ندارم.
- امشب رو حوصله داشته باش! می خوام متوجه بشی چه قدر سنگدل و بی رحمی.
بلند شدم،ام ا باز هم مرا نشاند.
با عصبانیت گفتم:ببین آقای دکتر!نمی خوام رفتارم دور از ادب باشه،چون میزبان خوبی هستی." سپس با شتاب بلند شدم و تا اتاقم دویدم.
تا زمانی که خورشید از پشت کوهها بیرون آمد و همه را روشن کرد،بیدار بودم. آن قدر خطوط پیچ در پیچ ذهنم را مشغول کرده بود که گاهی حس می کردم ذهنم متلاشی خواهد شد.
- یکتا!ساعت دهه،بیدار نمی شی؟
بالش را از زیر سر برداشتم،روی صورتم گذاشتم و گفتم:"نه،می خوام بخوابم."
نازنین بالش را برداشت و گفت:"نمی تونی،چون همه منتظر پرنسسن از خواب بیدار بشه."
خوا آلود و با چشمان بسته ،جواب دادم:"خب منتظر باشند."
- باشه ما هم درها رو قفل می کنیم و می ریم تا شب هم بر نمی گردیم.
پتو را روی سرم کشیدم و گفتم:"هر جا یم خواید برید. می خوام بخوابم."
- باشه الان با یه پارچ آب بر می گردم.
از زیر پتو نالیدم"بی انصاف!تا ساعت هشت صبح بیدار بودم"
او دستگیره را رها کرد،به سمتم آمد و گفت:"ساعت هشت خوابیدی!"
سپس پتو را کنار زد و ادامه داد:"برای چی؟!حالت خوبه؟"
- شلوغش نکن،خوبم. فقط بی خواب شده بودم.
(صدای مهرافروز از پشت در شنیده شد)
- این تنبل خواب آلو بیدار نشد؟
نازنین بدون مشورت با من،در اتاق را باز کرد و او وارد شد. به اجبار بلند شدم و لب تخت نشستم. با محبتی خاص نگاهم می کرد.(فکر کرده گول می خورم.)
- خانم نمی خوای بیدار بشی؟نمی دونستم تا این حد تنبلی!
با نگاه به صورت و لباسم،اشاره کرد.زیرا شب گذشته با آرایش و بدون لباس خواب،خوابیده بودم. موهایم را با دست از صورتم کنار زدم که نیما،نازنین را صدا زد.مهرافروز هم جلو آمد،کنارم نشست.
- کی خوابیدی؟
- به تو ربطی نداره. تنهام بذار!
- پاشو حاضر شو!
- باهاتون نمیام.
- یکتا،بچه ها اومدند که خوش بگذرونند.
- بگذرونند،به من چه!
- یکتا جان،لج نکن!خواهش می کنم.
- تنهام بذار!
- می رم به شرطی که زودتر حاضر بشی و بیای،باشه؟
بلند شدم و بدون اینکه جواب بدهم به سمت در حمام رفتم.
در حالی که اتاق را ترک می کرد با شوق گفت:"ممنون که میای"
بعد از حمام،مقابل آینه ایستادم و با دقت صورتم را آرایش کردم. شلوار جین دودی رنگ و مانتو و شال حریر مشکی ام را پوشیدم. داخل سالن پایین،کسی نبود. قصد ترک ساختمان را داشتم که صدای مهرافروز از داخل آشپزخانه مانعم شد.
- صبحونه نمی خوری؟
- دیگه ظهره. یه دفعه ناهار می خورم.
- صبحونه مهمترین وعده غذاییه و حتما باید بخوری.
وارد آشپزخونه که شدم و برایم لقمه گرفت گفت:حالا دهنت را باز کن!"
با اخم رو برگرداندم.
- دستمو رد نکن!
(اهمیت ندادم)
- شنیدم مامانت رو خیلی دوست داری،جون مامانت بخور!
بی اختیار صورتم به سمتش چرخید و دهانم را باز کردم . با شادی ،چشمکی زد و با شتاب و پی در پی برایم لقمه گرفت.
نازنین از جلوی در ساختمان با صدای بلند گفت:"یکتا،اومدی پایین یا نه؟"
بلند شدم . مهرافروز گفت:"ممنون که دستمو رد نکردی."
- به خاطر مامانم بود.
داخل اتومبیل و در حین رانندگی با لحنی پر مهر گفت:"نقاشی صورتت یکی از شاهکارهای خلقته و نباید مدام این نقاشی ،خط خطی بشه."
چند دقیقه طول کشید تا متوجه منظورش شدم،بی تفاوت شانه بالا انداختم و رو برگرداندم.
- نارحت شدی؟
- نه خیر از آدم کوته فکری چون تو ،انتظار دیگه ای نداشتم.
- آخه حیف نیست صورتی به این زیبایی رو به این روز در میاری؟
(چه پررو و گستاخ!یکی نیست بهش بگه تو چه کاره ای!) با عصبانیت به سمتش چرخیدم و "ازت نظر خواستم؟"
- حالا برای چی عصبانی شدی؟
- خوشم نمیاد کسی توی کارم دخالت کنه.
خوشبختانه در همان لحظه به جنگل رسیدیم. تازه باران بند آمده بود و همه جا خیس بود. کمی که قدم زدیم،سردم شد و کم کم از شدت سرما،دندانهایم بهم می خورد. مهرافروز چالتواش را درآورد و روی شانه ام انداخت.
نازنین رو به او گفت:"خودت سرما نخوری؟"
- نه سردم نیست.
پدرام گفت:"کاش می شد آتیش روشن کنیم اما همه جا خیسه!"
(ببین از سرما مچاله شده،اما می گه سردم نیست!) متوجه نبودم به او خیره شده ام تا این که نازنین کنار گوشم آهسته گفت:"خوب نیست جلوی نیما و پدرام این طوری به مهرافروز خیره بشی."
گیج و منگ نگاهش کردم و جوابی ندادم.
آن روزها نازنین می گفت:"به نظرم سام پسر خوبیه."
او در مرود بابک هم همین عقیده را داشت!چند ماه پس از بهبودی ام،با سام آشنا شدم.به گفته ی خودش هدفش ازدواج بود!(چه دروغ بزرگی!)با آن تیپ،قیافه،حرکات و رفتار،یک جنتلمن واقعی بود. اما من سر قرارها،دیر حاضر می شدم و به او بی توجه بودم. پس از گذشت دو ماه،قرار ملاقاتی با مزاحم تلفنی مان گذاشتیم،در مسیری که قابل دید سام باشد!
نازنین می گفت:"ای کاش بعد از این سام قصد انتقام گرفتن از تمام دخترها رو نداشته باشه!"
بعد از آن سام های بسیاری وارد زندگی ام شدند. همچنین شاهین ها و میلادها،اما من دیگر دختر گستاخ و بی تعهدی شده بودم!

روز بعد پس از خرید سوغاتی،راهی تهران شدیم. در طول مسیر،مهرافروز با چهره ای گرفته رانندگی می کرد. نزدیک تهران،به حرف آمد و با لحنی غمگین پرسید:"یکتا،جواب خواستگارت چیه؟!"
با نگاهی بی تفاوت جواب دادم:"فکر نمی کنم به تو مربوط باشه."
- یکتا،خواهش می کنم!هیچ فکر کردی چه طوری می خوای یه عمر کنار مردی که دوستش نداری زندگی کنی؟
- گفتم که بهت ربطی نداره.
- یکتا خواهش می کنم جواب منفی بده،خواهش می کنم!
رو برگرداندم و به جاده چشم دوختم. نزدیک خانه ی دایی با او خداحافظی کردیم و من همراه نیما و نازنین رفتم. در آخرین لحظه نگاهم با نگاهش آمیخته شد.(چه نگاه غمگینی!)انگار غم دنیا در نگاهش لانه کرده بود.(به درک!)
آن شب زن دایی با اصرار مرا نگه داشت. آخر شب که همه رفتند،به اتاق نازنین آمد تا با من صحبت کند.
- فردا خانم برادرم ،مامان پارسا رو می گم ،برای گرفتن جواب با مهری تماس می گیره. یه وقت فکر نکنی با جواب منفی ات ناراحت می شم. درسته که پارسا پسر خوب و شایسته ایه،اما برای ازدواج،تنها این دو ویژگی لازم نیست.
- زن دایی برای همه چیز ممنونم.

ادامه دارد....


مطالب مشابه :


رمان یکتا- موبایل

دنیای رمان - رمان یکتا- موبایل - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی آخر سال تحصیلی بود. قرار بود بعد از تعطیل شدن مدرسه




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی بعد ازظهر روز جمعه بود. مثل همیشه من و مادر تنها بودیم.




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی سرانجام روزی را که کیارش انتظارش را می کشید،فرا رسید و من




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی دوباره نشست و ناباورانه گفت:"مطمئنی؟!" - آره بلند شو!




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی سه روز به جشن عروسی نسرین مانده بود. من و نازنین قصد




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی روزها بی وقفه می گذشتند. با فرنوش دوست شدم.




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی همان شب به شهر خاله گوهر رفتم. خوشحال بودم که نزدش می روم




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی حوصله هیچ کاری را نداشتم،حتی مطالعه!هر چه به تاریخ عروسی




برچسب :