رمان سفید برفی 18
تو دستش یه گیلاس شراب بود .
اهو از جاش بلند شد و رفت طرف توهان و بلند گفت :
امیر خان میشه یه لیوان به منم بدین ؟
توهان نگاه نفرت انگیزی بهش کرد و یه گیلاس و پر کرد و داد دستش .
اهو خنده ی تحریک امیزی کرد و گفت :
به سلامتی ....
توهان خنده ی ارومی کرد و گفت :
به سلامتی
به شهریار نگاه کردم .
یه سیگار دستش بود و تند تند پک می زد . رفتم کنار تارا ایستادم
یه شهریار خیره شده بود .
حتی متجه نشد کنارش ایستاده بودم .
با ارنج زدم تو پهلوش که یهو با ترس برگشت عقب و گفت :
واییییی دیوانه .سکته ام دادی .
با شیطنت بهش نگاه کردم
_ها ؟چیه ؟چرا اینطوری نگاه می کنی؟
_میگم تارا بدجوری تو نخ بعضی ها هستیااااا
_گمشو .خل و چل.
_تارا چه خبره؟
_می خوای چه خبر باشه ؟
_می خوام خبرهای خوب خوب باشه.
_فعلا که خبرای خیلی بد هست .
_چرا؟
_درباره ی بیماری قلبی توهان چیزی می دونی؟
_اره .خودش گفته
_مشروب برا قلبش ضرر داره .
_همش تقصیره این زنیکه ی عوضی . اگه نیومده بود توهان امکان نداشت بخوره
از دست این کارای مامان .اخه بگو براچی این بی شعور و دعوت کردی .
_تو نگران توهانی یا شهریار؟
_گلیا میشه بی خیال بشی. نمی بینی اعصابش داغون شده ؟گلیا برو لیوان و از دستش بگیر . خوایی نکرده بلایی سرش میاد ها .
_تارا چه حرفایی می زنی ها. مگه داداش لجبازه شما به حرف من گوش میده؟
_گلیا برو .مرگه من .این حالش بد میشه .
سرم و با حرص تکون دادم و رفتم سمت توهان .
اروم صداش کردم :
توهان ؟
سرش و اورد بالا .چشماش داشت قرمز میشد .
_میشه بس کنی؟
_چی رو ؟
_خوردن این زهره ماری رو .
_نچ .
_توهان خواهش می کنم .
_گلیا کاری نکن وسط این مجلس سرت داد بزنم .
_به جهنم. انقدر بخور تا بمیری .
با عصبانیت رفتم توی دستشویی
صورتم داغ شده بود .خجالتم نمی کشید عوضی. رو که نبود سنگ پای قزوین بود .
یهو یاده اهو افتادم . نکنه داشت برا توهان عشوه می اومد .
اگه توهان بهش توجه می کرد چی؟
وای نه. اگه توهان دوباره عاشق اهو بشه من می میرم .
نه نه . اهو شوهر داره.توهان به یه زن شوهر دار نگاهم نمی کنی . مطمئنم .
از دستشویی اومدم بیرون .
یه دیقه کپ کردم . اشکم داشت سرازیر میشد .
چونم می لرزید
اهو و توهان داشتن می رقصیدن
قطره های درشت اشک رو صورتم می ریخت .
اذر جون سرش و چرخوند و من و دید .
سریع اومد کنارم و گفت :
گلیا جان از توهان ناراحت نشو .عزیزم اون الان هوشیار نیست نمی فهمه چیکار داره می کنه .
دسته اذر جون و پس زدم رفتم تو اتاقم و در و قفل گردم
رو تختم دراز کشیدم . داشتم می مردم . توهان خیلی کثافتی . توهان ازت بدم میاد .توهان خیلی نامردی
یکی در اتاقم و زد .
جواب ندادم .
صدای خشایار و تشخیص دادم :
گلی . گلیا خانوم .عزیزم در و باز کم . منم .خواهر کوچولو ی عزیزم بذار بیام پیشت
بلند شدم و در باز کردم .
سریع اومد تو و در و بست
به هق هق افتاده بودم .
خشایار اومد جلو و محکم بغلم کرد و گفت :
جانم .جانم عزیزکم .هیچی نیست .عزیزه دلم توهان مشروب خورده . الان نمی فهمه چیکار می کنه .نباید ازش دلخور بشی
سرم و رو سینه ی خشایار فشار دادم و هق هقم و تو گلوم خفه کردم .
_گلیا گوش کن .من اهو رو خوب می شناسم .اون ادم خوبی نیست . بیا . بیا تو سالن تا بهش ثابت کنی نمی تونه تورو شکست بده .
بیا اونجا و با شوهرت برقص . بذار بفهمه انگشت کوچیکه ی تو هم نمیشه .
باشه عزیزم؟
گل گلی خانوم جوواب بده دیگه .باشه؟
_باشه داداشی .
_افرین .الان من میرم توام سریع بیا
_چشم .
خشایار رفت . منم روی صندلی نشستم و شروع کردم به ارایش کردن .
نشونت می دم توهان خان .اگه تو می تونی هرکاری خواستی بکنی منم می تونم .
حالا ببین کاری می کنم به غلط کردن بیوفتی.
پاشدم و رفتم سمت کمدم .
یه شلوار لوله تفنگی مشکی پوشیدم با بولیز چسبون طلایی .
نمی خواستم کاری کنم که خودم کوچیک بشم . لباسام تنگ و چسبون بود ولی بدنم و نشون نمی داد . با همین لباسا توهان و دیوونه می کردم .
شال و از رو سرم برداشتم و موهای بلند فرم و دوره شونه هام ریختم
رژ طلایی کمرنگی زدم . تو ایینه به خودم نگاه کردم . برام مهم نبود توهان می خواد چه غلطی بکنه . من باید رو این ادمه مغرور و لجباز و کم می کردم.
لبخند مصنوعی زدم و از اتاق رفتم بیرون
توهان و اهو همچنان داشتن می رقصیدن .
راه افتادم سمت تارا .
یهو چشم توهان افتاد به من . برا یه لحظه مردمک چشمش تکون نخورد .
پوزخندی زدم و کناره تارا نشستم
تارا با چشمای گرد شده بهم خیره شده بود .
_ها ؟چیه ؟خوشگل ندیدی؟
_گلیا خیلی بد تلافی کردی .
_دلم خواست .
_گلیا توهان عصبانی بشه هیچ کاری نمی تونی بکنیا .
_به حهنم . مگه اون شوهر منه ؟ببین تارا من و توهان قرار گذاشتیم .از همین لحظه توهان کوچکترین دخالتی تو زندگی من بکنه دیگه یک ثانیه هم اینجا رو تحمل نمی کنم
تارا با تعجب بهم خیره شده بود .
اهو خنده ی مستانه ای کرد و از بغل توهان در اومد و رفت کناره کی از دوستای توهان نشست .
سرش و برگردوند و یه نگاه پر از تمسخر بهم کرد .
دوباره سرش و برگردوند با لوندی با دوست توهان حرف زد .
چند نفر اومدن جلو بهم پیشنهاد رقص دادن ولی بخاطر نگاه های تارا ردشون کردم .
یهو چشمم به خشایار خورد .
با ناراحتی سرش و تکون داد و زیره لب گفت:
کاره خوبی نکردی.
شونه هام و انداختم بالا .
سرم و انداختم پایین و با انگشتام بازی کردم .
سنگینی نگاه توهان و حس می کردم
پوزخندی زدم
با صدای یه مرد سرم و اوردم بالا:
سلام گلیا خانوم
به پسره نگاه کردم .موهای طلایی داشت با چشمای مشکی گیرا
جذاب بود .
دوباره ادامه داد :
من کیان هستم . دوست توهان
شناختمش .همونی بود که اون ور زاومد بود خونه پیشه توهان
توهان راست می گفت . اختیار نگاهش و نداشت. کل بدنم و زیر و رو کرد .
با خشم بهش چشم غره رفتم و گفت :
خوشبختم .خوب؟
_اجازه ی یه دور رقص و با شما می خوام .
تا خواستم جواب رد بدم صدای توهان ساکتم کرد :
کیان جان اگه اجازه بدی می خوام با زنم برقصم.
کیان رفت کنار و گفت :
خواهش می کنم .بفرمایید .
توهان اومد جلو دستش و دراز کرد .
دلم می خواست با کله برم تو صورتش . ولی ابروی خودم می بردم . به اجبار دستش و گرفتم.
با خشم کمرم و گرفت و فشار داد .
_هوی وحشی کمرم شکست ؟
_دقیاق می خوام بشکونمش که دیگه به نمایش نذاریش .
یه دستش و گذاشت رو موهام و موهام محکم کشید .
نتونستم تحمل کنم زیره لب ناله کردم
اینارم قیچی می کنم که یادت باشه نریزیشون بیرون .
_ولم کن عوضی . ازت متنفرم توهان
_چه جالب . منم از تو نفرت دارم
سالن خالی شده بود
همه نشسته بودم و من و توهان و نگاه می کردن .
توهان با نفرت عمیقی بهم نگاه می کرد
هیچی عشقی بهش نداشتم .
این اون توهانی که عاشقش شده بودم نبود .این یه مرد خشن بود که هیچ احساسی نداشت .من توهان خودم و می خواستم ولی قبلش باید از این اقای غیر محترم انتفام می گرفتم.
توهان با عصبانیت به موهام چنگ می زد .
تارا صدای اهنگ زیاد کرد
یه دفعه اروم شدم . بازم بدون اختیار نرم شدم
هر جمله ی اهنگ تو ذهنم می چرخید:
اگه بدونی من چقد دلم تنگ شده
همه ی دلخوشیم همین یه آهنگ شده
در نمیاری اشک من احساسی رو
بغل نمیکنی اون که نمیشناسی رو
اگه بدونی این روزا چقد داغونم
چقد مراقب وسایل این خونم
دعا کن اون روزای خوبمون برگرده
ببین ندیدنت چقد شکستم کرده
خستم کرده
اگه بدونی از این خونه میرم چی ؟
اگه بدونی من از غصه پیرم چی ؟
اگه بدونی عکساتو بغل کردم
اگه بدونی من دارم میمیرم چی ؟
اگه بمونی مشکلاتمون حل میشه
همه چی اینجا مثل روز اول میشه
اگه تو مثل سابق عاشق من بودی
برت میگردونم جایی که قبلا بودی
اگه بدونی از این خونه میرم چی ؟
اگه بدونی من از غصه پیرم چی ؟
اگه بدونی عکساتو بغل کردم
اگه بدونی من دارم میمیرم چی ؟اهنگ خیلی قشنگی بود
یجورایی انگار اهنگ و درک نمی کردم ولی دوسش داشتم
سرم و اوردم بالا و به تواهن نگاه کردم
فشاره دستش رو کمرم کم شده بود . موهام و اروم تر نوازش می کرد
چشماش دیگه اون نفرت قبل و نداشت .
دوباره داشتم رام می شدم .
دستام و دور شونه هاش حلقه کردم .
هیچی نمی فهمیدم . نمی فهمیدم الان 100 نفر داشتن به ما نگاه می کردن فقط چشمای توهان بود .فقط توهان و می دیدم .
بازم عطرش دیوونم کرد . سرم و گذاشتم رو سینش و نفس عمیق کشیدم
دوباره به چشماش نگاه کردم .
دوباره داشت میشد همون توهان .همونی که عاشقش شده بودم .
نه نه .باید اول اذیتش می کردم بعد ......
دستش و پس زدم و گفتم :
بسه .داری پرو میشی .
خورد تو ذوقش . کاملا متوجه شدم .
خنده ی ارومی کنار لبم نشست .
رفتم توی اشپزخونه .
الان هرچی از توهان دوتر می شدم بهتر بود .
کارگرا غذا هارو به کشیده بودن تو ظرف و میز و اماده کرده بودن .
با خوشحالی به میز نگاه کردم . رفتم کناره مهمونا و بلند گفتم :
بفرمایید لطفا . شام اماده است
همه پشت میز نشسته بودن .
اذر جون با مهربونی گفت :
دستت درد نکنه گلیا جان .عالی بود دخترم .
_ممنون اذر جون .نوش جان .
یکی از دوستای توهان با صدای بلندی گفت :
خیلی خیلی ممنون گلیا خانوم .دست شما رو باید طلا گرفت .عالی .....
_مرسی .ممنون .انقدرم که میگین تعریفی نبود
صدای زنگ در باعث شد سریع برم سمت در .
خاله انجلا بود . در و باز کردم
تارا با تعجب به ساعتش نگاه کرد و گفت :
کیه این موقع؟
_خاله انجلا بود .
_واییییی .اخ جون .
توهان و تارا بلند شدن و اومدن کناره من تا از خاله استقبال کنن .
خاله اروم اروم اومد تو خونه .
توهان بغلش کرد و من و تارا باهاش احوال پرسی کردیم
خاله مثل اون روز مهربون ولی بداخلاق بود . می خندید ولی کلی به توهان تیکه می نداخت .
تا سرش و برگردوند چشمش افتاد به توهان .
لبخند رو لبش خشک شد .
شنیدم زیره لب گفت :
oh my god.این باورکردنی نیست.
بعد سرش و چرخوند و رو به تواهن گفت:
توهان این .......این اینجا چیکار می کنه ؟
_نمی دونم خاله جان .مامان دعوتش کرده .
_من این اذر و می کشم .
تارا پرید وسط حرفشون و گفت :
بیخیال خاله . به جهنم که اومده . بیاین بریم سره میز .
همه بلند شده بودن و یا خاله احوال پرسی می کردن .
تا اومدم برم و اشپزخونه دوباره زنگ در خورد .
از توی ایفون نگاه کردم . یه اقایی بود .نمی شناختمش . حتما از دوستای توهان بود دیگه . ولی چرا الان اومده بود ؟
شونه هام و انداختم بالا و جواب دادم :
کیه ؟
_سلام خانوم . ببخشید اگه میشه به اهو سینایی بگین بیاد . اومدم دنبالش
پس این با اهو کار داشت . حتما اژانسی چیزی بود .
تا اومدم اهو رو صدا کنم صدای توهان و شنیدم :
کیه گلیا ؟
سریع برگشتم . پشت سرم ایستاده بود
_با تو دارم حرف می زنماااا.
_ها ؟
_میگم کیه؟
_فکر کنم اژانس. گفت اهو رو صدا بزنم .
توهان به ایفون نگاه کرد .
یه دفعه خشکش زد . رگ گردنش زد بیرون . نفساش تند شده بود
_توهان می شناسیش ؟
_سیامک .
_شوخی می کنی؟این .........واقعا ........
_اره . گلیا بگو بیاد بالا
_چی؟
_بهش بگو بیاد تو خونه.
_توهان .......اخه ........ممکنه ....
_گلیا عصبانیم نکن .بهش بگو بیاد .
_باشه .
دوباره ایفون و برداشتم و گفتم :
سیامک خان بفرمایید تو .
_نخیر خیلی ممنون . فقط اگه میشه بگین اهو بیاد .
_نه .اصلا امکان نداره .باید بیاین .
_اخه ......
_بفرمایید دیگه . بفرمایید
گوشی و سریع گذاشتم .
توهان سرش و تکون داد گفت :
خوبه .ممنون
خواستم برم که یهو توهان دستم و کشید .
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
چیه؟
_برو لباساتو عوض کن .
_من هرکاری .........
_گلیا ازت خواهش می کنم . برو .اذیتم نکن . برو عوض کن لباساتو
به چشماش نگاه کردم
مهربون بود . تو چشماش خواهش بود .بهم دستور نمی داد ,ازم خواهش می کرد .
با حالت مهربونی گفت:
باشه؟
_نه.چطور تو هر غلطی بخوای می کنی اونوقت من حق ندارم درباره ی پوششم خودم تصمیم بگیرم؟
_گلیا ازت خواهش می کنم .به خدا دارم دیوونه میشم .برو عوض کن . من ازت معذرت می خوام . برو
_نه
_گلیا ......
اهههه.خاک بر سره من. تا ازم خواهش می کرد دیوونه می شدم .
نمی تونستم جلوی خودم و بگیرم
_گلی خانوم ,میری؟
سرم و تکون دادم و رفتم تو اتاق
روی تختم نشسته بودم .
می ترسیدم برم بیرون . اگه بین توهان و سیامک دعوا می شد چیکار می کردم ؟
ای بمیری توهان که همه ی بدبختی های من بخاطره تو
حالا توهان کم بود این زنیکه هم جفت پا اومده بود وسط بدبختی من
خدایا نکنه توهان هنوز اهو رو دوست داره ؟
معلومه که دوست داره .چی فکر کردی گلیا؟مثلا فکر کردی دیوونت شده ؟فکر کردی دوبار بخاطرت با چندتا یالقوز دعوا کرده عاشق شده ؟
مگه من چمه ؟چیم از این زنیکه کم تره ؟
گلیا به خودت نگاه کن .اره تو زشت نیستی ولی اهو خوشگل .
گلیا خانوم بین زشت نبودن و خوشگل بودن خیلی فاصله است .
مگه همه چی ظاهره ؟
مردا عقلشون به چشمشونه خانوم .توهان میگه از اهو بدش میاد ولی اگه تو یه ذره عقل داشته باشی می فهمی دروغ میگه
توی ماشین و یادت رفته گلیا؟ اون موقع که حال توهان بد شده بود اون اهو رو صدا زد نه تو رو .همین چند ساعت پیش اون داشت با اهو می رقصید
از جام بلند شدم .نمی خواستم به این اراجیف فکر کنم .
لباسام و عوض کردم و رفتم تو سالن
عجیب این بود که سیامک هنوز نیومده بود تو .
سنگینی نگاه توهان و رو خودم حس می کردم .حتی نگاهشم کاری می کرد که تمام بدنم داغ بشه
زیر چشمی بهش نگاه کردم .داشت با یه لبخند غمگین نگام می کرد .
دوباره به دورو برم نگاه کردم .
صدای در خونه باعث شد دلم بریزه پایین . داشتم سکته می کردم .
سریع تر از همه رفتم دم در و از چشمی نگاه کردم .
نمی تونستم درست ببینم ولی تشخیص دادم که سیامک باشه .
به توهان نگاه کردم .با جدیت یه در خیره شده بودم .
اب دهنم . قورت دادم و در و باز کردم .
تمام مهمونا برای یه لحظه ساکت شدند .
به مردی که روبروم ایستاده بود نگاه کردم .
چشمای مشکی گیراش هر ادمی رو به سمت خودش جذب می کرد .
موهای بلند بهم ریخته ی مشکیش روی صورتش ریخته بود .
به کت و شلوارش نگاه کردم
خط اتوی شلوارش هندونه رو قاچ می کرد .
یه اخم خاص رو صورتش بود که باعث می شد جذاب تر جلوه کنه .
خوش قیافه نبود ولی یه جذابیتی داشت که نمی تونستم انکارش کنم .
یه سکوت جالبی درست شده بود .
انگار همه فهمیده بودن این مرد کیه.
بالاخره توهان این سکوت و شکست :
خوش اومدی .
دوباره استرس اومد سراغم . نگاهم بین توهان و سیامک می چرخید .
سیامک اروم سرش و تکون داد .دوباره صدای حرف زدن شروع شد .
بعضی ها به سیامک سلام می کردن و بعضی ها فقط سرشون و تکون می دادن .
به تارا که یه گوشه ایستاده بود نگاه کردم .
داشت گریه می کرد .
ولی اخه چرا ؟تارا که تا همین چند لحظه پیش داشت می خندید .چرا یه دفعه
اینطوری شد ؟خدایا اینجا چه خبره؟
سیامک اروم اومد تو خونه و به همون ارومی رفت سمت اهو .
کنارش نشست و دستش و گرفت .
تکون خوردن لبای اهو رو حس می کردم .
هر لحظه که اهو حرف می زد اخمای سیامک بیشتر توهم می رفت .یه دفعه سرش و اورد بالا و به من نگاه کرد .
نگاهش خشن بود . پر از کینه و نفرت درست مثل کینه ای که تو چشمای توهان بود .
توهان اومد کنارم و دستش و گذاشت دوره کمرم .
تعجب کردم .کارش خیلی عجیب لود . به صورتش نگاه کردم .
با عصبانیت به سیامک خیره شده بود .
کمرم و محکم فشار می داد .حس می کردم استخونای کمرم داره خورد میشه .لبم و از درد گاز گرفتم
همینطور فشار دستش بیشتر می شد .دیگه نتونستم جلوی خودم و بگیرم و اروم ناله کردم :
ایییییییی توهان .
انگار به خودش اومد .بهم نگاه کرد و کمرم و ول کرد .یجورایی انگار گیج بود .
رفتم سمت تارا و کنارش نشستم .
اشکای رو صورتش و با پشت دست پاک کرد و لبخند مصنوعی زد .
اروم صداش کردم :
تارا ؟
با صدای لرزونی گفت :
جانم گلیا جان ؟
_تارا این جا چه خبره ؟می تونم ناراحتی توهان یا شهریار و درک کنم ولی ناراحتی تورو ...........اصلا نمی تونم بفهمم.
نگو که این اشکا بخاطر داداشت .
_نه گلیا . من انقدرم که فکر می کنی خوب نیستم . برای خودم گریه می کنم .
_خودت ربطی به سیامک داری؟
_می دونی گلیا توهان فکر می کنه من نمی دونم اون مردی که اون روز تو اون باغ اهو رو می بوسید سیامک بوده .ولی اشتباه می کنه .می دونم خیلی هم خوب می دونم .
دهنم از تعجب باز مونده بود .پس تارا می دونست .ولی از کجا ؟
_گلیا توهان همه چیز و گفته اره ؟
_نمی دونم والا ولی این قضیه ی سیامک و اره گفته .
_عجیبه .خیلی عجیبه . تواهن حتما سرش به جایی خورده وگرنه قبلا امکان نداشت یه کلمه از زیره زبونش در بیاد
_تارا تو همون روز فهمیدی اون مرد سیامک؟
_نه .اون روز انقدر حال توهان خراب شده بود که من درست مرده رو ندیدم .
_پس چطوری می دونی اون سیامک بوده ؟
_خوده سیامک خان برام تعریف کردن .
_یع...........یعنی چی؟مگه .........اخه مگه .........میشه؟
_باید از اول بهت بگم گلیا . طولانیه .الان نمیشه .بعدا از اول برات تعریف می کنم .
_هر جور راحتی.........
خدایا رازای این خانواده تموم شدنی نیست انگار
به اذر جون نگاه کردم .
داشت با خاله انجلا حرف می زد .معلوم بود دارن بحث می کنن مسلما هم که سره اهو بود دیگه .
به ساعت نگاه کردم .نزدیک 12 بود .
فکر کنم بالاخره این مهمونی نحس قرار بود تموم بشه .
من احمق مثلا می خواستم خوش بگذرونم
اینم از خوشگذرونی من .
ای خدا من چرا انقدر بدبختم؟
رفتم سمت اشپزخونه تا برای اذر جون و خاله قهوه بیارم .
هنوز پام به اشپزخونه نرسیده بود که یه صدای مردونه ی خش دار باعث شد برگردم :
خانوم ؟
سیامک بود .
به اطافم نگاه کردم .با من بود ؟
_خانوم ؟با شمام
_بله ؟بفرمایید ؟
_شما همسر توهان هستید؟
_خوب بله چطور مگه ؟
_هچی فقط خواستم تبریک بگم .
نگاه خیره ی توهان و رو خودم حس کردم . می تونستم چشمای عصبیش و تصور کنم
_ااااااااااا.........چیزه ..............خیلی ممنون
پوزخند کوچیکی کناره لبش بود .
انگار اونم نگاه توهان و حس می کرد.
دستش و طرقم دراز کرد .
با ترس به دستش خیره شده بودم .
می دونستم اگه بهش دست بدم گوره خودم و کندم .
هنوز موضوع شهریار یادم نرفته بود مسلما این خیلی بدتر از شهریار بود .
دستش همینطور جلوم بود .
به چشماش نگاه کردم .
چشماش شیطون شده بود .
معلوم بود از اذیت کردن توهان خیلی لذت می بره ولی نه.....................
اگه من از توهان خوشم نمیومد
اگه باهم دعوا داشتیم
اگه در حده یه همخونه ی ساده هم نبودیم
اگه توهان از من متنفر بود
بازم توهان شوهره من بود .من شوهر داشتم .متاهل بودم
با اینکه خیلی دوست داشتم توهان و اذیت کنم ولی حق نداشتم دست بذارم رو نقطه ضعفش .قبلا این اشتباه و کرده بودم پست دوباره ..............نه
با یه جمله لبخند مسخره ی سامک و از بین بردم :
ممنون
دوباره عقب گرد کردم و رفتم تو اشپزخونه .
لبخند کوچیکی کناره لبم بود .
گل کاشته بودم .دمم گرم
--------------------------------------------------------
اخرین ظرفارو هم گذاشتم توی ماشین ظرفشویی و رفتم توی سالن
به توهان که روی مبل خوابش برده بود نگاه کردم .
رفتم تو اتاقم و پتوی خودم و برداشتم و روی توهان انداختم .
چقدر خسته بودم .
کش و قوسی به بدنم دادم . کناره پایه توهان نشستم .
دستم و بدم لای موهاش و به صورتش نگاه کردم .
بمیرم براش .چقدر زجر کشیده بود .
چطور اهو نتونست قدر مردی مثل توهان و بدونه؟
از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم
رو تخت دراز کشیدم و چشماشمو بستم
سعی می کردم به چیزی فکر نکنم .
10 دقیقه بود که همین جور ول می خوردم . هرکاری می کردم خوابم نمی برد
از جام بلند شدم و با بی حالی به دورو بر اتاق نگاه کردم .
حتی حوصله نداشتم برم توی بالکن .
رفتم سمت کمدم تا لباسام که روی زمین پخش بودن و جمع و جور کنم
لباسامو یکی یکی مرتب می کردم و اویزون می کردم .
یهو چشمم افتاد به پیراهن قرمزی که توهان برام خریده بود .
نمی دونم چرا انقدر وسوسه شده بودم که بپوشمش
از کمد اوردمش بیرون و انداختمش رو تخت .
خیلی لباس قشنگی بود . خوش دوخت و خوش استیل .چرا دلم می خواست بپوشمش؟
خوب چه ایرادی داره ؟دلم می خواد بپوشمش
توهان که خوابه کسه دیگه ای هم که تو خونه نبود پس عیبی نداشت .
اروم شروع کردم به پوشیدن لباس .هر دو دیقه یک بار به در اتاق نگاه . می ترسیدم توهان یه دفعه بیاد داخل اتاق .
بعد از 10 دقیقه وقت تلف کردن لباس و پوشیدم و رفتم جلو ایینه .
فکر کن توهان من و با این لباس ببینه .چه شود
به پاهای سفید و لختم نگاه کردم .چه سمفونی جالبی ایجاد می کرد . سفید و قرمز...............
موهام و از بالا جمع کردم و روی تخت نشستم .
شاید در حده اهو زیبا و جذاب نبودم ولی در حده خودم خوب بودم . حتی اگه زشت هم بودم اخلاق و رفتارم از اهو خیلی بهتر بود .
دیگه کافیه .من عاشق توهان نبودم . به این فرضیه اعتماد نداشتم ولی می خواستم به خودم حالی کنم که عاشقش نبودم .
شاید دوسش داشتم ولی سعی می کردم این و انکار کنم .
این احساس فقط یه وابستگیه ساده بود .
من نباید غروری رو که برای بدست اوردنش زجر کشیده بودم و یه شه بخاطر یه مرد از دست می دادم .
اونم برای یه مردی که هیچ احساسی به من نداشت پس منم نباید ازش عشق گدایی می کردم .
اره . دیگه تمومه .این احساس همین الان باید ریشه کن بشه . برام مهم نبود توهان اهو رو دوست داره یا نداره .
به من چه ربطی داشت ؟
من فقط باید راجب یه سال دیگه فکر می کردم و راجب درسم . همین و بس .
روی تخت دراز کشیدم .
پاهام و تو شکمم جمع کردم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم .
نه به توهان نه به خدم نه به اهو نه به سیامک به هیچی . فقط می خواستم اروم باشم .
احتیاج داشتم که بخوابم و خودم و از شره این فکر ها خلاص کنم .
کاش میشد خواب مادرم و ببینم .
دلم می خواستم حداقل تو خواب ارامش داشته باشم .
چشمام و بستم و زیره لب اروم زمزمه کردم :
شب بخیر مرده اخمو
حس می کردم یه جسم گرم روی صورتم کشیده میشه.
حتما داشتم خواب می دیدم .سرم و تکون دادم و غلت زدم و دوباره خوابیدم
حس کردم یه نفر از پشت محکم بغلم کرد.
انقدر خوابم می اومد که برام مهم نبود داشتم خواب می دیدم یا واقعی بود . فقط مهم این بود که جام تو دستای گرمی بود .
خودم و تو بغل اون خیال جمع کردم .مطمئن بودم دارم خواب می بینم وگرنه به جز من و توهان که ...........
چشمام یهو باز شد .
توهان ؟
چشمامو روی هم فشار دادم . حتما توهم زده بودم .
دستم و با ترس گذاشتم روی دستی که دوره کمرم بود .
یا خدا واقعی بود
با بلندترین حده ممکن جیغ کشیدم
یه دفعه دستی که بغلم کرده بود ولم کرد و تونستم از تخت بیام پایین .
با دیدن توهان دوباره جیغ کشیدم .
توهان به نشونه ی تسلیم دستاش و بالا اورد و داد زد :
چه مرگته بابا؟مگه جن دیدی؟منم دیوانه
سینم از ترس بالا و پایین می رفت .
ضربان قلبم رفته بود رو دو هزار .
اصلا حواسم به لباسم نبود .نمی فهمیدم با چه وضعی جلوی توهان بودم.
جیغ زدم و گفتم :
احمق بی شعور اینجا چه غلطی می کنی؟ داشتم زهره ترک می شدم .تو اصلا تو اتاق من تو تخت من چیکار می کنی؟ میشه بدونم ؟
توهان جوابی نداد
به یه نقطه خیره شده بود .رده نگاهش و گرفتم ...........
به رونام خیره شده بود .
اب دهنش و قورت داد و به چشمام نگاه کرد .
یهو یادم افتاد با چه لباسی جلوشم .
سعی کردم لباس و پایین بکشم ولی انقدر کوتاه بود که ............
از خجالت داشتم اب می شدم .
توهان حریص به پاهام نگاه می کرد .
یه دفعه پرید سمت من و سر تا پامو با ولع نگاه می کرد .
کمرم و گرفت و حمله کرد طرف لبام .
به شدت لبام و گاز می گرفت .
مطمئن بودم فردا لبام کبود میشه .
لبام و ول کرد و با ولع گردنم و می بوسید .
تمام بدنم می لرزید . داشتم چیکار می کردم ؟
نفسای توهان تند شده بود.
کمرم و گرفته بود و محکم فشارم می داد . سر شونه های لختم و اروم می بوسید .
داشتم از بوسه هاش لذت می بردم .تمام قول قرارایی رو که با خودم گذاشته بودم و فراموش کرده بودم .
من توهان و دوست داشتم
سرش و اورد بالا و دستام و گرفت و زیره گوشم با صدای خش داری گفت :
خیلی خوشگل شدی .
دوباره لبام و به شدت بوسید
دلم می خواست همراهیش کنم ولی یه چیزی ته دلم اخطار می داد
نفسای توهان دیقه به دیقه تند تر می شد
یه دستش روی رون پام بود و اون یکی دستش روی گودی کمرم .
اروم دستش و برد سمت زیپ لباس . تا نصفه بازش کرد
برای یه لحظه دست از بوسیدنم برداشت و به چشمام نگاه کرد .
چشماش خمار تر از همیشه شده بود . هلم داد رو تخت و خودش کنارم دراز کشید .
محکم بغلم کرد بود و لبام و می بوسید .
زیپ لباسم و تا ته کشید پایین و لباس و از تنم در اورد
برای چند ثانیه به بدنم خیره شده بود ...............
این دفعه اروم و ملایم گردنم و می بوسید و کمرم و نوازش می کرد
حتی اگه می خواستمم نمی تونستم جلوش و بگیرم ............
من داشتم لذت می بردم نمی تونستم انکار کنم
توهان و سرش و برد بالا و به چشمام نگاه کرد .
از روی تخت بلند شد و بلند شد و دستاش و گذاشت رو سرش .
از فرصت استفاده کردم و ملحفه رو روی خودم کشیدم .
توهان با ناراحتی نگاه می کرد . بعد از 5 دیقه با صدای خش داری گفت :
گلیا معذرت می خوام . ببخشید
دست خودم نبود ..................ببخشید گلیا
سریع از اتاق رفت بیرون
قطره ی اشک اروم روی گونم سر خورد
پاهام و تو شکمم جمع کرده بودم و اروم و بی صدا گریه می کردم .
خدایا چیکار داری باهام می کنی؟
من که گناهی نکردم پس چرا زجرم میدی؟
خدایا چقدر امشب برام لذت بخش بود .خودت مراقبم باش خدا جونم
نذار دیوونش بشم . خدا اون از رو هوسش این کارو کرد ولی من از روی عشقم گذاشتم بهم دست بزنه .
خدایا این احساس لعنتی رو از ریشه بسوزون.
توهان از روی هوس این کارو کرد .باید می فهمیدم که اون دوسم نداشت .
سرم و روی بالشت گذاشتم و اروم زمزمه کردم :
نکن توهان ...........دیوونم نکن .
دیگه نفهمیدم چی شد
----------------------------------------------------
از جام بلند شدم و به دورو برم نگاه کردم
گیج بودم .
به بدنم نگاه کردم .
تازه یادم اومد.دیشب ...............من............توهان
وایییییییی خدا . ملحفه رو محکم دوره خودم پیچیدم و با ترس و لرز رفتم تو راهرو
صدایی نمی اومد .
اروم اروم رفتم سمت حمام .
انگار توهان خونه نبود .
سریع رفتم تو حمام و رفتم زیره دوش اب سرد .
اخ خدا چه لذتی داشت . کاش دیشب و می تونستم پاک کنم .
حداقل از ذهن خودم تا انقدر خجالت نکشم .
من ................حالا چطوری با توهان چشم تو چشم بشم ؟
من که از خجالت اب میشم .
حوله رو دوره خودم پیچیدم و سریع رفتم سمت اتاقم .
واییییی چقدر سرد بود .
گلیا خاک بر سرت .اینم از ارامش گرفتنت .
خوب دیوانه الان سرما می خوری که .
به جهنم . موهام و با حوله خشک کردم و سشوار کشیدم .
یه بولیز یقه اسکی ابی و شلوار جین ابی پوشیدم
می خواستم برم بیرون . احساس خفگی می کردم . دلم می خواست راه برم و به زندگی احمقانه ام فکر کنم .
ساعت تقریبا 6 صبح بود . یعنی این موقع توهان کجا بود ؟
نکنه .......................
نکنه رفته بود پیشه اهو ؟
نه نه نه , امکان نداره .حالا رفته باشه به من چه ؟
مگه من فضولم؟
نه عزیزم ,خدا اون روز و نیاره .تو ؟فضول؟ اصلا
از درگیری های ذهنی که با خودم داشتم خنده ام می گرفت . واقعا یک خل به تمام معنا بودم .
صدای شکمم و می شنیدم . چقدر گشنم بود
سریع پاشدم و راهی اشپزخونه شدم . خدایا با اینکه چشم دیدن خوشحالی من و نداری ولی بازم شکرت.
دو تا تخم مرغ از توی یخچال برداشتم و توی تابه انداختم .
به جلز و ولز تخم مرغ ها خیره شده بودم . بچه که بودم فکر می کرم بیچاره ها خیلی درد می کشن بخاطر همین جیغ می زنن .
یهو تصویر نرگس اومد جلو صورتم . چقدر دوسش داشتم
با اینکه هیچ وقت از ته دل اونطوری که من عاشقش بودم دوسم نداشت ولی همیشه خوشبختیم و می خواست .
به خشایار فکر کردم ,حتی برای یه لحظه به نبودش فکر می کردم دیوونه میشدم .اگه اون نبود من چیکار می کردم؟با اینکه همیشه پیشم نبود ولی از دور مواظب تمام کارا و رفتارام بود . خوب یادمه 13 سالم بود . دم مدرسه یه پسری ازم ادرس یه جایی رو پرسید از شانس گنده اون پسره خشایار دقیقا همون موقع رسید و واویلا .
پسره ی بدبخت هنوز صورت خونیش یادمه .
حالا می رسیدیم به بخشی که دیگه من دیوانه وار دوسش داشتم
داداشی گلم . طاها . اگه از خشایار بیشتر دوسش نداشتم کمتر از اونم عاشقش نبودم .کاش می تونستم کمکش کنم .
کاش می فهمیدم زن مورده علاقه اش کیه . اگه می فهمیدم خودم و به اب و اتیش می زدم که راحت باشه . می دونستم اونقدر شرف داره که به یه زن شوهر دار نگاهم نکنه ولی این دفعه ..............
تابه رو از روی گاز برداشتم و سریع گذاشتمش رو میز
جیغ زدم :
اییییییییییی سوختم .وای دستم مامان
به سمت شیره اب حمله کردم و دستم و بردم زیره اب سرد .
اخیش.........
_میگم تو مطمئنی تمام غذا های دیشب و خودت درست کرده بودی ؟
این دفعه برعکس همیشه از یهویی اومدن توهان شوکه نشدم .
انگار ترسمم نمی تونست روی خجالتم و کن کنه
_اره خودم درست کردم . چطور ؟
_اخه اینا سوختناااااااااا
به تخم مرغا نگاه کردم . خدایا من و بکش راحتم کن اههههههه .
اخه الان موقع فکر کردن بود ؟
تابه رو برداشتم و تو سینک ظرفشویی انداختم
توهان خندید و پشت میز نشست .
بدون اینکه نگاهش کنم دوباره مشغول درست کردن دو تا تخم مرغ دیگه شدم
نمی دونستم چجوری ی خوام سوال و بپرسم
فقط باید می پرسیدم
توهان ؟
_بله ؟
_دیشب...........دیشب براچی اون کارو کردی ؟
بالاخره به خودم جرات دادم و به چشماش نگاه کردم . پ
فقط نگام می کرد .انگار مونده بود بگه یا نه .
بالاخره با صدای ارومی گفت :
یه لحظه فکر کردم اهویی
صدای شکستن قلبم و شنیدم . شنیدم که تک تک اجزای بدنم داشتن له می شدن
غرورم .............
غرورم و له شده بود
حس می کردم دارم خورد میشم .
باورم نمی شد همچین حرفی زده بود . می فهمیدم که از تو چشمام اتیش می زنه بیرون
توهان با صدای ارومی گفت :
لازم نیست اینطوری نگام کنی . تو پرسیدی منم حقیقت و گفتم
خدایا چقدر یه ادم می تونست پرو و عوضی باشه
_اصلا مگه کاره بدی کردم ؟تو زنمی .حالیت میشه ؟تو زن منی .پس هرکاری هم بخوام می تونم بکنم .
خیلی به خودت نناز که اومدم طرفت
اون لباست عین لباسیه که اهو داشت .
برا همین وقتی پوشیدیش یاده اون افتادم . زیاد به خودت امیدوار نشو
چونم می لرزید .
چقدر یه ادم می تونست پست باشه .
دلم می خواسد تف می کردم تو صورتش .
دوباره صدای احمقانش بلند شد :
چیه ؟الان می خوای مثل نی نی کوچولو ها بری تو اتاقت و گریه کنی و مامان جونت و صدا کنی؟
دیگه تحمل نداشتم. نمی ذاشتم با دهن کثیفش اسم مادره من و بیاره
داد کشیدم :
خفه شو .اسم مادر من و نیار کثافت .
نفرت از قلبم می زد بیرون .
پوزخندی زد و گفت :
قضیه ی همون مورچه و لج و ایناست دیگه نه؟
این دفعه منم خندیدم .مثل خودش
_اخه مرتیکه من از چیه تو باید خوشم بیاد؟از این اخلاق مسخرت که با خودتم درگیری؟ از ظاهر جذابت که بهش می نازی ؟یا از ثروت زیادت ؟
به چیت می نازی؟
تویی که بلد نیستی یه زن و برای خودت نگه داری ,توی که نمی تونی زن خودت و کنترل کنی و نیازاش و برطرف کنی تا نره تو بغل 10 نفره دیگه
به چی دل خوش کردی احمق؟
لیاقت تو و امثال تو همون زنایی مثل عشق عزیزت .
برو پیشش ,برو دیگه . تو راست میگی من شاید یک صدم خوشگلی اهو رو نداشته باشم ولی حداقل چیزایی و دارم که تو و امثال اهو همیشه حسرتش و می خوردین .
زندگی فقیرانه ی من خیلی بهتر از زندگی پر تجملاتی شماهاست .
حداقل تو زندگی من یه جو معرفت پیدا میشه
ولی شما .............
اقا توهان برو پیش همون اهو جونت . من اصلا حسی به شما ندارم که بخوام بخاطرتون گریه کنم .
پس بفرمایید . خدافظ شما
_________________________________
تو ایینه به خودم خیره شدم بودم .
احساس می کردم دلم بد خنک شده . نمی ذاشتم هر دری وری که می خواد بگه .
لیاقتش اهو بود .
اره منم احمقم که عاشق همچین ادمی شدم ولی می تونستم ریشه ی این عشق و بسوزونم . هرکاری می کردم تا دیگه این عوضی رو دوست نداشته باشم .
من ادم بودم . برای خودم شخصیت داشتم . نمی ذاشتم هر بی سروپایی که از کنارم رد میشه یه غرورم جفتک بندازه و بره .
لبخند کوچیکی رو لبم جا خوش کرده بود که نمی تونستم به هیچ وجه از بین ببرم .
حسابی جیگرم حال اومده بود .
یعنی الان بیدار بود؟
نمی دونم . دلم می خواست با یکی حرف بزنم ولی .........
کجا می تونستم پیداش کنم؟من که ادرسی ازش نداشتم
گلیا خل شدی ؟با اون چیکار داری اخه ؟
برو با تارا حرف بزن برو پیش نرگس حتما باید بری پیش اون ؟
اره .می خوام باهاش حرف بزنم . اونم مثل منه .زخم خورده است . حالم و درک میکنه .
گلیا ساعت 7 صبح .از کجا می خوای پیداش کنی؟
نمی دونم .ولی می تونم . باید پیداش کنم . می خوام خودم و پیش یه نفر خالی کنم
مگه ادم قحطه ؟
اههههههه ولم کن دیگه . می خوام برم پیشش . اون حالم و درک میکنه
مانتومو پوشیدم و شالم و برداشتم . رفتم توی سالن .
توهان نبود . بهتر
ریخت نحسش و نمی دیدم راحت تر بودم .
شال و سرم کردم . رفتم تو حیاط .
این وقت روز که تاکسی پیدا نمی شد .
به جهنم .تا یه جایی رو پیاده می رفتم .
از در خونه رفتم بیرون و با سرعت رفتم سمت خیابون .
............................................
به اپارتمان سفیدی که روبروم بود نگاه کردم .
ادرسش به هزار زور و ضرب از منشی شرکت گرفته بودم .
زنگ چهارم بود دیگه ؟اره
دستم و بالا بردم , خدایا یعنی کاره درستی می کنم ؟
چشمام و بستم . زنگ و فشار دادم
چند لحظه بعد صدای خواب الودش و شنیدم :
کیه ؟
معلوم بود چشماش و بسته که نمی تونه من و ببینه
اروم خندیدم و گفتم :
سلام . گلیام.
_چی ؟ خانوم امیدی اینجا چیکار می کنید ؟
_میشه .............
_الان میام پایین
وا .یجور گفت انگار می خواستم بخورمش . دیوانه
چند ثانیه بعد در باز شد و شهریار با قیافه ی متعجبی بهم نگاه می کرد
_سلام .
_شما .......شما اینجا ...........اینجا اونم این وقت صبح چیکار می کنید ؟
_خوب اومدم پسرعموی شوهرم و ببینم .اشکالی داره ؟
_کاری دارین با من ؟
_بله . ببخشید مزاحم شدم ولی کار داشتم .
_خوب بفرمایید .
_اینجا ؟
_اینجا مگه چطوریه ؟
_شهریار خان میشه بریم بالا ؟
_بالا ؟تو خونه ؟
خندیدم. این چرا اینطوری می کرد ؟
_خوب اگه می خواین بریم رو پشت بوم . ها؟ چطوری؟
_ها ؟نه نه بفرمایید
اروم از دم در رفت کنار و گذاشت رد شم
رفتم تو و به پله ها نگاه کردم .
حال نداشتم این همه پله رو پیاده برم یرسع رفتم سمت اسانسور .
به شهریار که انگار مونده بود چیکار می خواد بکنه نگاه کردم و گفتم :
بیاین دیگه .
_ااااااااا چیزه . شما با اسانسور برو من خودم با پله میام .
من میگم این خانواده کلا یه تختشون کمه دروغ نمی گم .
اینم که مثل توهان خل و چل بود .
اروم گفتم :
هرجور راحتین . در اسانسور و بستم . کلید طبقه ی چهارم . زدم .
بعد از 10 ثانیه رسیدم و رفتم سمت واحد 5 .
در باز بود . پس به احتمال زیاد شهریار زودتر رسیده بود . بابا دمش گرم .
بدون اینکه در بزنم اروم رفتم تو .
شهریار داشت بشقابای رو میز و بر می داشت .
با صدای بلندی گفتم :
زحمت نکشید .
بهم نگاهی کرد و گفت :
بفرمایید بشینید من الان میام .
به دورو برم نگاه کردم . ماشالله بهم ریخته برای یه دیقه اش بود .
شلوار یه گوشه ,دمپایی رو میز ناهار خوری ,خاک گلدون ریخته بود رو زمین .
شتر با بارش گم می شد .
سعی می کردم پام رو وسایلی که رو زمین ریخته بود نره .
اروم رفتم سمت مبل خاکستری رنگ و روش نشستم .
یه دفعه چنان جیغی کشیدم که فکر کنم 10 تا کوچه اونورتر از خواب بیدار شدن .
شهریار با سرعت نور اومد سمتم و گفت :
چس شد ؟
سوزنی که رو مبل بود و برداشتم و گفتم :
هیچی .الا .
_هیچی. فقط یه سوزن رفت تو پام
_من معذرت می خوام . اینجا خیلی نامرتبه .چند روزه خدمتکار مرخصی گرفته و اینجا اینطوری شده .
_عیبی نداره . بفرمایید بشینید . البته اگه پای خودتون سوراخ نمیشه .
خنده ی عصبی کرد . گفت :
من برم براتون یه قهوه بیارم .الان میام .
_نه لازم نیست
_الان میام .
دوباره سریع رفت تو اشپزخونه .
به خونه نگاه کردم . اگه این اشغالا رو جمع می کردن خونه ی قشنگی می شد .
صدای شکستن یه چیزی باعث شد دوباره از جام بپرم و سریع برم تو اشپرخونه
به شهریار که داشت سعی می کرد خورده شیشه هارو جمع کنه نگاه کردم .
با صدای بلندی گفتم :
من اومدم خواستگاری شما ؟
داد کشید :
چی ؟
_خوب اخه چرا انقدر استرس دارین . جدی انگار اومدم خواستگاریتون . به خدا من لولو نیستما همون گلیایی ام که تو کافه باهم حرف می زدیم
_ببخشید تورو خدا . نمی دونم چرا اینطوری شدم . یعنی تعجب کردم که این موقع روز اومدین اینجا .اونم با اخلاق توهان .
_اومدم حرف بزنیم .اگه اشکالی نداره .
_بذارین یه قهوه دیگه .........
_نه نه لازم نکرده . اگه اجازه بدین خودم درست می کنم به دونه هم به شما میدم .
_خیلی ممنون
پودر قهوه رو از رو کابینت برداشتم و شروع کردم به درست کردن دوتا فنجون قهوه .
شهریار با لحن عجیبی گفت :
حتما می خواین در رابطه با اهو سوال بپرسین دیگه .
_یه جورایی اره .
_خوب من در خدمتم .
_اون اول که با اهو دوست شده بودین ,اون پاک بود ؟نجیب بود ؟
_فکر نمی کنم . نمی خوام تهمت بزنم ولی یجورایی میگم نه .
_خوب یادمه یه دفعه رفتم دمه دانشگاه تا ببرمش بیرون باهم بگریدم
داشت با سه تا پسر حرف می زد .
ببینین من مثل توهان متعصب نیستم . برام مهم نبود که دوستایی داشته که پسر بودن فکر می کردم در حده دوست معمولی هستن ولی اونا هم دوست پسرای اهو بودن و همگی عاشق و شفته ی اون . همه فکر می کردن اهو بالاخره ماله خودشون میشه .
می دونی من این وسط اشتباهی رو کردم که از بقه بدتر بود .اگه اون شب به خواسته اش تن نمی دادم شاید الان توهان انقدر ازم نفرت نداشت
چند لحظه ساکت شد و یه دفعه گفت :
یه چیزی بپرسم ؟
_البته .
_توهان و دوست داری یا نه ؟
_برا چی همچین سوالی می پرسین ؟
_چون برام جالبه . می دونی از همون دوران بچگی دخترا برا توهان له له نمی زدن . اون همه چیز داشت . پول ,قیافه ,هیکل و خیلی چیزای دیگه . برام جالبه که دختری مثل تو نظرش و جلب کرده .
_مگه من چطوری ام؟
_ببین نمی خوام بهت توهین کنم یا شخصیتت و زیره سوال ببرم یا حتی صورتتو ولی می دونی همیشه توهان دخترایی رو دوست داشت که جذاب خیل خاص باشن .مثل اهو
تو خیلی خوشگلی ولی ..........
_خودم می دونم . در حده اهو نیستم
_ولی تو از اهو بهتری .
با تعجب به شهریار نگاه کردم . با مهربونی بهم خیره شده بود . چرا می گفت من بهترم؟
به نظرم دلیلی هم نداشت که دروغ بگه پس حتما از ته دل گفته بود دیگه .
_چرا من بهترم ؟
_همه چیز زیبایی نیست . خیلی ها خودشون و پشت زیبایی قایم می کنن .
توام خوشگلی .شاید در حده اهو نه ولی بازم خیلی خوش قیافه ای . در ضمن تو چیزایی داری که اهو یک صدمشم نداشته . مثل نجابت خانومی صداقت و......
_ممنون .اینقدرم که میگین خوب نیستم
_من یه نفرم خوب؟ اگه نمی خوای شهریار صدام کنی باشه بگو شهریار خان ولی لطفا جمع نبند .
_باشه .
قهوه هارو برداشتم و روی میز گذاشتم
اروم یه ذره قهوه ام و مزه مزه کردم و به شهریار خیره شدم .
_شهریار خان شما چیزی در رابطه با سیامک می دونید ؟
_می خوای معشوقه ی کسی که عاشقش بودم و نشناسم ؟
من قبل از توهان در رابطه با سیامک فهمیدم . یجورایی اومدن توهان چند روز زودتر تقصیره من بود .
نقشه کشیده بودم تا چهره ی واقعی اهو رو بهش نشون بدم .
_واقعا ؟
_پس فکر کردی براچی همون چند کلمه رو باهام حرف میزنه ؟
برای اینکه فکر می کنه بهش لطف کردم .
_یه سوال شخصی بپرسم ؟
_بله بفرمایید
_الا زنی تو زندگیتون هست ؟
_گفتم جمع نبند
_چشم . حالا جواب بده .
_وقتی می دونی هست چرا می پرسی ؟
_تارا رو خیلی دوست داری ؟
_اگه بگم خیلی شاید کم باشه . اون بود که بهم یه زندگیه دوباره داد
اگه تارا نبود شاید الان تو قبرستون بودم .
مطالب مشابه :
دانلودرمان کاش بدونی نویسنده مهسا کاربر نودهشتیا
سلام من زهره نویسنده این وبلاگ هستم عاشق رمان وسریالهای کره ای هستم وقصد دارم رمانهای که
رمان اگه بدونی 9
رمان نویســـان - رمان اگه بدونی 9 - ای کاش زود تر سرو کلش پیدا میشد !
رمان اگه بدونی 6
رمان نویســـان - رمان اگه بدونی 6 - اما ای کاش اخلاقشم مثل شوهرای عاشق بود
رمان اگه بدونی 8
رمان نویســـان - رمان اگه بدونی 8 - با گذاشتن چونش روی سرم ارامش عجیبی گرفتم ای کاش دنیا
رمان اگه بدونی 11
رمان نویســـان - رمان اگه بدونی 11 - از چی دارم فرار میکنم!! ای کاش یکی پیشم بود
رمان اگه بدونی 4
رمان نویســـان - رمان اگه بدونی 4 - کاش منم میتونستم مثل بقیه توی شرایطه سخت گریه نکنم
قسمت نهم رمان اگه بدونی
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - قسمت نهم رمان اگه بدونی ای کاش زود تر سرو کلش پیدا میشد !
رمان سفید برفی 18
دنیای رمان - رمان سفید برفی 18 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان کاش بدونی.
رمان کاش یک زن نبودم 2
دنیای رمان - رمان کاش یک زن نبودم 2 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان کاش بدونی.
رمان عشق و احساس من 12
دنیای رمان - رمان عشق و احساس من 12 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان کاش بدونی.
برچسب :
رمان کاش بدونی