به دنبال هم 1
اسمم اوا 20 سالمه دانشجوی ادبیات همون رشته ای که میخواستم بچه ی سوم خانواده و تک دختر دوتا
داداش بزرگتر به نام های ارسام 24 ساله فوق لیسانس معماری وارمان 29 ساله توی یه شرکت کار میکنه وبچه
ی بزرگ خانواده وضعیت مالی توپ خونه توی عظیمیه ی کرج کلاسورمو برداشتمو به سرعت از پله ها اومدم پایین
با دیدن ارسام یهو ایستادم و خوردم بهش
ارسام:اوووووووووی چته دستشو به نشونه ی چته تچرخوند.سر اوردی؟
_ااااااا گم شو توام ارسام حال ندارم اومدم از کنارش رد شم سد راهم شد
_واااااااای چه مرگته میگم دیره
صدای مامان بلند شد:ارسااام ولش کن بیاد صبونه بخوره
رفتم پشت میزو کلاسورو کوبیدم رو اوپن _اخه مادر من به این پسرت بگو انقدر به پرو پام نپیچه بد میشه ها؟
صدای ارسام از پشت اومد:مثلا بد بشه چی میشه؟
لقمه ای که گرفتته بودم و نزدیک دهنم بود و رو هوا قاپید و گذاشت تو دهنت
_ای از گلوت پایین نره نگاهی به تیپش انداختم:اوه اوه کجا خوشتیپ کردی؟
_نترس بابا دختررو پیچوندم امروز با فربد قرار دارم
_با شنیدن اسم فربد دیگه فضا رو مناسب ندیدم و بلند شدم
_مرسی مامان من میرم
ارسام:قبل از رفتن یه نگاه به اینه بنداز:خودمو نگاه کردم همیشه بهم گیر میداد قد نسبتا بلند با موهای مشکی
چشای عسلی لبای باریک موژه های بلند قیلفه م خوب بود و راضی بودم کمی از روژ لبمو پاک کردم و رو بهش
گفتم:امری نیست؟
_چرا وایسا میرسونمت
_اخه...
_نزاشت حرف بزنم و اومد طرفم که بریم منتظر بودم قد بلند چهار شونه چشای قهوه ای و موها ی قهوه ای شلوار جین پوشیده بود با یه لباس بلوز ابیه اسپرت نگاهش کردم
_چته اوا؟
با صدای مظلومی گرفتم:ارساام؟
-هومم اخه اینطوری بری بیرون میترسم دخترا بخورنت
_هییییس بابا
_ااا به جون داداش راس میگم
دستمو انداختم دور گردنشو گونه شو بوسیدم الهی فدای داداشم بشم
مامان:بابا بسه برین پی کاراتون
خداحافظی کردیم ماشینو روشن کرد و گاز داد منو جلوی در دانشگاه پیاده کرد ماشینم هنوز تعمیر گاه بود
با گام های بلند سمت کلاس به راه افتادم رسدم رو به مهسا ایدا و شیما :بهههههه سلام دستشونو بالا
اورده بودن و من زدم قدش در حال نشسنتن بودم که اون پسره داخل شد
همون که همه بهش میگفتن بچه مایه دار
با ژست خاصی از جلومون رد شد و کاغذی گرفت جلوی فرشاد دوستش:بیا داش ادرسش
نمیدونم ادرس چی بود این پسره فکرمو خیلی مشغول کرده بود توی کلاس هم بر عکس همه پسرا به دخترا بها
نمیداد کم کم کلاس پر شد و استاد واعظی داخل شد و شروع کرد حاضر غائب کردن اسم پسره رو خوند
بهراد کیان پور :بله استاد به من رسید نوبت به اسم من رسید اوا تبیان دستمو بردم بالا هستم استاد
استاد سری تکون داد و بعد از حضور غیاب رفت سراغ درس سر درس عربی سکوت بر قرار بود اما من هیچ
وقت نمیتونستم جزوه بردارم منتظر بودم که ساعت بگذره استاد خسته نباشیدی گفت و رفت رو به ایدا
گفتم :من که هیچی ننوشتم شما چی؟
_مال ما کامل نیست
_بچه ها کی خوب جزوه بر میداره
همه به بهراد نگاه کردن
_نهه!!!
-چرا
داشت وسایلشو جمع میکرد به سرعت رفت سمت سالن دنبالش دویدم داد زدم اقای کیان پوووور؟اقای کیان پوور
برگشت سمتم یه تای ابروشو داد بالا و رو به فرشاد گفت:شما برین بوفه من میام دوستاش رفتن دست به
سینه وایساد :خب فرمایش
_خب...راستشش...راستشش
_خانوم تبیان من وقتمو از سر راه نیاوردم
-ببخشید که مزاحم دوس بازیتون شدم و پوزخندی زدم و به حالت خودش دست به سینه ایستادم:جزوه ی عربی
امروزو میخواستم
خندید بلند
داد زدم:میشه بپرسم کجای حرفم خنده داره؟
جدی شد:دختر جون تو خیلی جسوری و بر عکس همه شجاعی
_ببخشید نفهمیدم
_چیز عجیبی نیست شما دخترا...
کلاسورمو زدم به سینه ش :ببینید داش بهراد اممم نه اق بهراد بار اخریه که به دخترا توهین کردی چون با
من طرفی همینجور که حرف میزدم با کلاسورم رو سینه ش فشار میدادم بعدم ...نگاه تحقیر امیزی به سرتا
پاش انداختم سری به نشونه ی تاسف تکون دادم اگه جزوه داشتم صد سال سیاه به پسر نفهمومغروری مثل تو
رو نمیزدم عینک افتابیمو زدم و رو بهش گفتم:با اجاااااازه
از تو سالن زدم بیرون رفتم سمت لوفه
پیش ایدا اینا نشستم یه کم دستام میلرزید که اونم داخل شد
_ایدا:چیی شد بابا زدین به توپ هم دیگه؟
ول کن ایدا توام رفتم سمت کلاس بعد از اتمام کلاس بعدی به سرعت از کلاس زدم بیرون و خدافظی کردم یادم
اومد ماشین ندارم وایسادم منتظر ایدا تا اومد رو بهش گفتم:ایدا جون قربونت منو تا خونه برسون
_لبخندی زد و سوار شدیم هنوز تو فکر بهراد بودم جلوی در خونه پیاده شدم:مرسیی ایدا جونم بیا بالا
_نه نه ممنون بوقی زد و رفت..........
کیلید را درون قفل چرخوندم و داخل خونه شدم با دیدن ارمان جیغی کشیدم
_هوووی چته دیوونه؟
-اخه برادر من عشق ابجی درسته درسته لخت تو خونه میگردی؟
_ییییی ینه که تا حالا اینجوری ندیدیم
همین جور که طرفش میرفتم گفتم:شنیدم فربد اوومده؟
_اخماش رفت تو هم:اره خب تو رو سنه نه؟
_هیچی بابا توام نمیشه باهات حرف زد مامان کو؟
_رفته لباسشو از خشکشویی بگیره
_اهان بده داداش اون سیبو
_سیبو از رو یمیز برداشت و به سمتم پرتاپ کرد وری هوا قاپیدمش و گاز بزرگی بهش زدم
ارمان بدون مقدمع گفت:اون دوسستت کی بود؟
_کی رو میگی داداشی؟
-ای...ای
_اهان ایدا
_اره اره
_خب
-چه جوریاست به راست؟
_رکو حسینی بگو چی تو اون مخته
_هیچی جون ابجی گفتم نترشهه
-گم شو هول برت داشته اوکیی داداش میقاپمش
در باز شد و مامانوو بابا هر دو داخل شدن بلند داد زدم:سلام بر خانواده ی گرامی رفتم سمت بابا و بوسیدمش
_بابای گلم چه طورهه؟
_چشمکی زد خوبه
مامان رو به ارمان گفت:ای خدا بگم چیکارت نکنه ارمان چند بار بگم جلوی خواهرت اینجوری نگرد؟
_وااااا خواهرمه هان
_واا چه حرفا اوا مامان یه زنگ بزن به ارسام ببین کجا مونده
_چشم
موبایلمو برداشتم و شماره ی ارسامو گرفتم با دومین بوق برداشت:الوو
صداش اشنا بود و لی ارسام نبود
با تردید گفتم:ارساام
صداش هیجانی شد:به سلام اوا خانوم شمایین ؟من فربدم ارسام رفته تو مغازه و میاد
به من من افتادم راسس..راستتشش..ااا سلام اقا فربد بهش بگین
صدای ارسام تو گوشی پیچید:جان ابجی؟
_اوااا شما ها منو دست انداختین
_بگو ابجی جونم
_مامان گفت زودتر بیا خونه
_چشم امر دیگه
_ار..ساااام؟
_جانمم یه لواشکم میخری از اون ترشا
_مگه ویاار داری دختر باشه میگیرم کاری باری؟
_نه بووس داداشیی
_بر.. شیطون ارمان جونو خر کن خدافظ
مکالمه قطع شد رو به مامان گفتم بهش زنگ زدم موقع شام شد صدام کنیین رفتم سمت اتاقم
همینجور که غر غر میزدم موهامو یه شونه کردم و از پله ها رفتم پایین همه دور میز شام جمع بودن لبخندی زدن و
کنار ارسام نشستم:داداشی اون سالادو بده
ارسام سالادو داد و شروع کردم به خوردن مامان مثل همیشه شروع کرد به حرف زدن رو به بابا گفت راستی محمد
اقا امروز مادر اقا فربد دوست ارسام زنگ زد
همه به هم نگاه میکردن یه خبرایی بود ولی به روی خودم نیا وردم تا حرفشونو بزنن
بابا :اااا به سلامتی خب؟
_هیچی اجازه خواستن واسه جمعه شب بیان واسه ی خواستگاری
نوشابه ای کع داشتم میخوردم پرید تو گلوم و به سرفه افتادم ارسام چند بار زد پشدم ولی ارمان با ارامش لیوانی
اب برام ریخت اون لحظه واقعا لازم داشتم راستش از اون سال تا به حال فربدو کنار گذاشته بودم خیلی
پرو پا پیچم میشد یه روز تصمییم گرفتم باهاش قرار بزارم و حرفامو بزنم توی پارک نشسته بودیم که ارمان مارو
دیدووو بقیشو باید میدید قشنگ یکی دو ماه زیر نظر ارمان بودم ازش خواستم که ارسام چیزی ن فهمه تا
دوستیشون خراب نشه یه روز که با ژیلا هم کلاسیه سوم دبرستانم میرفتیم سمت خونه فربدو دیدم با یکی
از بچه های مدرسه توی یه کوچه و ....نه بابا در حد لب دادن بود بگذریم ازش نفرت داشتم اما اون خودش
راشو بهتر میدونست وقتی دید زل زدم بهش بار ها و بارها میخواست بهم توضیح بده ولی من نخواستم تا اینکه
گفت منتظرم باش بر میگردم و رفت دوبی خلاصه
با صدای ارمان به خودم اومدم:اواا خوبی؟
_اره صندلی رو کشیدم عقب و بلند شدم مادر جان زنگ بزنیین بگین نیان بعدم بهتر نبود نظر منو میپرسیدی
صدای ارسام بلند شد:صداتو بیار پایین
سرمو انداختم زیر و سکوت کردم
ارمان:خب مادر من راست میگه مردم الکی بیان یه نه بشنون خب بگین نیان
ارسام:چی میگی ارمان زشته
بابا:بس کنیین دیگهه ااا رو به من گفت:اوا جان مطمعنی
_بله پدر من بله شکی درش نیست بعدم اضافه کردم دستتون درد نکنه مامان خوشمزه بود و به سمت اتاقم به
راه افتادم
قرار شد بابا با اقای محمودی حرف بزنه و همین کارم کرد قراره خواستگاری کنسل شد
اون شب تا نزدیکای صبح بیدار بودم با زنگ موبایل از خواب بیدار شدم یه مانتوی مشکی پوشیدم با شلوار جین
ابی کمرنگ با مقنعه جزوه هاو کلاسورمو برداشتم از پله ها اومدم پایین نه ارمان بود نه ارسام صبونه طبق
معمول روی میز اماده بود شروع کردم به خوردن 9 کلاس داشتم و ساعت 8 بود کفش اسپرتمو پوشیدم و از خونه
رفتم بیرون باید تا سر خیابون پیاده میرفتم داشتم میرفتم که ماشینی برام بوق زد:اواا خانووم؟اواا خانووم
برگشتم فربد بود
_میشه سوار شین
_نخیر من کلاس دارم دوستمم الان میاد دنبالم ترمز کرد و از ماشین پیاده شد و اومد جلوم:فقط میخوام بدنم چراا؟
_اقای محترم چرا نداره اصلا نمیخوام زورهه من کسه دیگه رو دوس دارم
_داری دروغ میگی
_من نمیتونم به جای شما فکر کنم هر طور میخواین فکر کنییتن حالام برین کنار میخوام رد شم
_ببییین اواا من ولتت نمیکنم فهمیییدیی
قدمامو تند تند برمیداشتم به سر خیابون رسیدم با رسیدن ایدا سوار شدم و به راه افتادیم
مطالب مشابه :
عروس 18 ساله 3
رمان مرا به ياد آر خلاصه هی همدیگه رو عقب میزدن تا اینکه فرهاد جلو افتاد یاسی که دید به
رمان در امتداد باران (1)
وبلاگ نام رمان به همراه رمان مرا به ياد آر يه خلاصه ايي از اونچه به
دانلود رمان برای کامپیوتر
رمان مرا به ياد آر خلاصه رمان:داستان رمان هم راجع به درمورد دختری به اسم ترساست که دوسال
به دنبال هم 1
رمان مرا به ياد آر گفت منتظرم باش بر میگردم و رفت دوبی خلاصه. با صدای ارمان به خودم اومدم:
برچسب :
خلاصه رمان مرا به ياد آر