نه متن ادبی و دلنوشته در باره:اربعین حسینی
متن ادبی « اربعین که میآید... »
اربعین که میآید، باید از زینب گفت؛ از حاصل زخمها و نمازهای نشستهای که هنوز او را به یاد دارند.
اربعین میآید؛ اما تلاوت زیبایی را تنها در چشمان زینب علیهاالسلام باید جست. اربعین میشکفد و نام زینب گل میکند. زینب از آن چه یزیدیان شرمزده هراس داشتند هم بالاتر بود. زینب علیهاالسلام ، با خطبهای از غربت در میان هلهله زنان شام، گل گریه کاشت.
اربعین است و کاروان تأثیرگذار عشق آمده است. فرزند مکه و منا ـ زینالعباد ـ آمده است؛ پیک انقلابگر، برای شامیانی آمده است که دلهاشان از بنای مسجد دمشق هم سختتر بود.
اربعین آمده است؛ همراه سپاه پیروز افتخار و وارثان خون و روشنی.
چهل روز پیش ...
چهل روز از اشکهای کربلا میگذرد؛ قطراتی که حاوی پیام فتحاند و دلاورمردی. امروز «جابر» و «عطیه» خود را به مدفن حنجره آزادگی رساندهاند.
در چهلمین روز، تنها چیزی که برای همه تداعی میشود، حدیث خون و پیروزی است.
----------------------------------------------------------------------
متن ادبی «من برای گریستن، به آغوشت محتاجم»
از پا افتادهام؛ از بس که کنار هر جنازه صدچاک زانو زدم و نشانی از تو ندیدم.
بعد از آن همه آوارگی و اسارت و در به دری، برایم رمقی نمانده که میان سر و تن از هم جدایت، سعی میان صفا و مروه کنم.
خودت را به من نشان بده، ای بینشانهترین!
روا مدار که زینب علیهاالسلام با این پای پر آبله و قامت خمیده، در میان کشتههای نینوا بچرخد و زمین بخورد و تو را نیابد.
با من باز گو، تو را چگونه بازشناسم ای غریبترین آشنا!
کجاست آن پیراهن کهنهای که به یادگار، از مادرمان بر تن کرده بودی؟
چرا جای بوسههای مادرم به خون نشسته و خاک غربت، بر تن آفتابخوردهات خزیده است؟
صدایم کن برادر!
من از همسایگی با درد و تازیانه میآیم و از جوار همشهریانی که سنگم زدند و ناسزایم گفتند. در کوفه، جایت خالی بود که چگونه با هلهله و خاکستر و اهانت به استقبال کاروان عزادارمان آمدند و در شام... همان بهتر که نبودی و ندیدی که آن خیزران که بر لب و دندان نازنین تو میخورد، چگونه بر جان نیمسوختهام شرر میزد و دل به خاکستر نشستهام را دوباره به آتش میکشاند. همان بهتر که نبودی و ندیدی آن سنگی که سر بریده تو را بر نیزه هدف گرفت، به خون پیشانی شکستهام رنگ یافت و آن دختر معصومت که به کنیزی خواسته شد و...
پس تو دیگر بر اندوه دلم، رنج جداییات را اضافه نکن و خودت را به من بنمایان!
نکند مرا نشناختهای که با من از سر آشنایی سخن نمیگویی؟
بگذار رد خون پیشانی شکستهام را پاک کنم و خاکستر کوچههای کوفه را از معجر نیمسوختهام بروبم!
برادرم! کبودی رخسارم را بهانه نکن که تو از سالها پیش، با طعم تلخ سیلی و تازیانه آشنا هستی؛ این قامت خمیده هم که به پای شکستگی قد مادرمان نمیرسد.
چرا خودت را از من دریغ میکنی؟
نکند از خواهرت رنجیدهای؟ دلتنگ دختر سه سالهات هستی که در خرابههای شام تنها ماند؟ داغ دلم را تازهتر نکن! بگذار این زخم کهنه، سربسته بماند؛ من خستهتر از آنم که بتوانم دوباره بر قصه غمانگیز دختر سه ساله و سر بریده، زار بگریم.
چشمم به خون نشست از دیدن آن تن کوچک پر از کبودی و سوختگی!
تو را به جان رقیه علیهاالسلام مرا دریاب! من برای یک دل سیر گریستن به آغوشت محتاجم
نزهت بادی
-------------------------------------------------------------
متن ادبی «پرچمت بر زمین نخواهد
چهل روز گذشت. نه اشکها در چشم دوام آوردند، نه حرفها بر زبان! روایت درد، آسان نیست. خاکهای بیابان میدانند که سیلی آفتاب یعنی چه؟
تشنگی را باید از ریگهای ساحل پرسید تا بگویند آب به چه میارزد؟
هم کوفه از سکوت پر بود و هم شام. تنگ راههای شام، انتظار کشیدند تا صدای قدمهای کسی بگذرد و دریغ! مسلمانان شهر بیگانهاند، غریبهاند با برادران خویش! حرفها فاسد شدهاند پشت میلههای زندان سینهها. دستی بیرون نمیآید که سلامی را پاسخ دهد. فریاد را از قاموس کوفه و شام ربودهاند. ارادهها را چپاول کردهاند. دستها را بریدهاند. به آدمها یاد دادهاند خم و راست شوند. کسی نمیداند شجاعت چیست و جوانمردی را با کدام قلم مینویسند؟ چهل روز گذشت؛ نه از آب خبری شد، نه بابا! آسایش از فراز سرمان پر کشیده بود. چشمهایمان به تاریکی خرابه عادت کرده بود. اشکهایمان را چهل روز است که نشستهایم! چهل روز است که از پا ننشستهایم. زنجیر بر دستهایمان نهادند و در میدانهای شهر گرداندند؛ غافل که چلچراغ را به دیار شب میبرند. خواب کودکانمان را آشفتند تا بر مصیبتمان بیفزایند؛ غافل که ما صبر را سالهاست میشناسیم؛ ما صبر را در خانه علی علیهالسلام آموختهایم.
از دشنه و دشنام کم نگذاشتند. از «گرد و خاک کردن» کم نگذاشتند تا حقیقت پاکیمان پوشیده شود؛ ولی چه باک! حقیقت، بینیاز از این گرد و خاک کردنهاست. حضرت دوست اگر با ماست، چه باک از این همه دشمنی! زبانها را دستور به سکوت دادند؛ ولی آنچه البته نمیپاید، سکوت است.
قلبها را نتوانستند باز دارند از اندوه.
مغزها را نتوانستند باز دارند از تأمل. خطبههای زین العابدین علیهالسلام قیام کرده بود و قد برافراشته بود در جمعیت تا پیامرسان خون تو باشد. طنین شهادت تو، پردهها را لرزاند، ریسمانها را گسیخت و قلبها را گشود؛
چهل روز گذشت. اما چهل سال دیگر چهارصد سال،... هم بگذرد، صدای «هل من ناصر» تو بیجواب نخواهد ماند.
روزگار این چنین نخواهد ماند دولتِ ظالمین نخواهد ماند
قرنها میروند و میآیند پرچمت بر زمین نخواهد ماند
میثم امانی
-------------------------------------------------------------------
متن ادبی «من همان زینبم!»
باور کن گُلم! من همان زینبم؛ همان زینبی که هر روز، زیر آفتاب نگاه تو گرم میشد، همان زینبی که از طنین صدای تو جان میگرفت، همان زینبی که روزش را با زیارت تو آغاز میکرد و شبش را با چراغ یاد تو به پایان میبرد.
باور کن همان زینب، همان خواهر، چهل روز است تو را ندیده است. بلند شو برادر گلم! چرا جوابم را نمیدهی؟ تو که همیشه به احترام حضورم میایستادی؛ حالا چه شده که حتی جوابم را نمیدهی؟
آه، چه توقعی دارد زینب از تو! آخر تو که... .
باشد! حالا که تو نمیتوانی، من برایت همه چیز را میگویم، آن روزِ غمگین کودکیمان که یادت هست؟! همان روزِ آتش و در و... آری! میدانم؛ حتی حالا هم طاقت شنیدنش را نداری. برایت بگویم؛ کودکان تو آواره بیابانهای بیچراغ شدند؛ یکی دو ستاره، خاموش شد تا صبح.
چه کشیدیم برادر! فقط یاد و ذکر خدا و تو و پدر و مادر و جدمان، قوت دلمان شده بود؛ وگرنه قصه به اینجا نمیرسید.
در راه، هر جا که شد، چراغ یاد تو را روشن کردیم.
چه که بر سر آل امیه نیاوردیم؛ کوفه میلرزید از طنین صدایمان.
هر اشکمان را بر چله کمان نشانده بودیم و قلب خوابآلودگان را نشانه رفته بودیم؛ اما امان از شام! تاریکی شام، بر روشنایی کلام ما پیشی میگرفت؛ اما ستاره سه ساله تو، آنجا را هم روشن کرد.
چه بگویم برای تو که از همه چیز باخبری؟! در این چهل روز، یک لحظه نوازش صدای تو، گوشم را تنها نگذاشت.
هر چه را باید میگفتم، به زبانم جاری میشد. همیشه گرمای دستان حمایتت را روی شانههایم حس میکردم. یک آن، خودم را بیتو ندیدم؛ اما چه کنم که تو خواسته بودی هر لحظه نبودنت را به یاد دیگران بیندازم و بیدارشان کنم.
هر چه بود این چهل روز گذشت و من دوباره به دیدار تو آمدم.
حالا نمیخواهی برای دیدن خواهرت، از جای برخیزی؟
سید حسین ذاکرزاده
--------------------------------------------------------------
متن ادبی «با کاروان بی رقیه»
به چله نشینی آن اتفاق بزرگ، برگشته است، خاتون؛
به چله نشینی نیزههای شکسته و علمهای افتاده.
به چله نشینی هجوم دردها و داغها.
به چله نشینی چکاچک شمشیرهایی که در نیام، آرام نمیگرفتند.
به چله نشینی آمده است خاتون؛ با کاروانی از همسفران جا مانده.
آمده است با اشکهایی از دردِ عزیزان روان.
با کاروانی که نای برگشتن ندارد؛ کاروانی که رقیه را همراه ندارد.
آمده است تا از گمشدگانش، شاید خبری بگیرد!
آمده است تا شانه در شانه دشت، سر بر سنگهای داغ بگذارد و بگرید.
آمده است تا خبری از لالههایش بگیرد از باد.
آمده است تا گونههای خاک گرفتهاش را روی گونههای ترکخورده دشت بگذارد و هایهای گریه کند.
آمده است تا در خاکهای متبرک کربلا تیمم کند و نماز شکسته غربت بخواند!
آمده است تا چشم در چشم فرات بدوزد و حرفی نزند.
آمده است تا خاکها را بغل بغل در آغوش بگیرد و ببوید و ببوسد. دلش میگیرد؛ وقتی که نماز ظهرش را با اذان علی اکبر آغاز نمیکند!
دلش میگیرد وقتی که سر بر خاکها میگذارد و بوی برادرش را احساس میکند.
خاتون کربلا، با کولهباری از غمهای عالم، به چلهنشینی داغ بزرگ آمده است. دشت در سکوت خویش آرام گرفته است.
گویا نه اینکه در این دشت، شیهه اسبان وحشی، گوش تاریخ را کر میکرد!
گویا نه اینکه در این بادیه، صدای «هل من ناصر ینصرنی» انعکاسی نداشت!
گویا نه اینکه در این برهوت، گودالها از خون لبریز بود و از زیر سنگها، چشمه خون جاری بود!
... و دشت چقدر ساکت و آرام، سر بر زانوی غم گذاشته است؛
این دشت که چهل طلوع خون را به آغوش کشیده است،
این دشت که چهل ظهر بیاذان را جان کنده است،
این دشت که چهل غروب سرخ را نفس کشیده است.
نه از صدای العطش کودکانی که از لبهای ترکخوردهشان، خون میچکید خبری است و نه از صدای گریههای رقیه که به دنبال آب، برای اصغر میگشت.
... و از آن زمان است که فرات، در خودش شرمنده میجوشد و یارای تموج ندارد.
زینب علیهاالسلام ، به چلهنشینی داغی بزرگ آمده است؛
با حنجرهای از ناگفته ها پر، با قامتی از اتفاقات، خمیده، با چهره ای به اندازه غم های عالم، شکسته.
ابراهیم قبله آرباطان
------------------------------------------------------------
متن ادبی «دستی بر علم های افتاده»
در چله بهار سرخ، این تن زخمی خاک است که زیر هجوم نیزهها به خود میلرزد و بوی خون و فریاد، تو را به خود میخواند!
هنوز بوی عطش میآید و بوی گریههای خشک و چهرههای سوخته.
امروز، چهلمین روز است که دشت، پای ایستادن ندارد و ستارهها خنده بر زمین نمیپاشند.
امروز، چهلمین روز است که غبار عصیان، از آشوبگاه پیمانشکنان، بر چهره آزادگی مینشیند.
امروز، چهلمین روز است که کوفه در حریم عهدشکنی، بر طبلهای سوخته میکوبد و راه به جایی نمیبرد.
امروز، روزی است که عاشورا، تمام خوابهای دنیا را آشفته و دستهای غربت، کوچههای دنیا را در خود پیچیده است.
صدای عزای کروبیان، در گوش دشت طنینانداز است. هنوز عرشیان، گریبان چاک میکنند؛ کاروانی به چله نشینی چلچلههای تشییع شده بر نیزهها آمده است؛ به چلهنشینی پیراهنهایی که زیر سم اسبهای کوفی، تکه تکه شدند.
دیگر نایی برای حرکت کاروان نمانده است.
دیگر گلویی، عطش بیابان سوخته را برنمیانگیزد.
دیگر مشکی، برای خنده خیمهها، در خشکی خود جان نمیکند.
امروز چهلمین روز است که بر آسمانِ دنیا، سیاه پاشیدهاند.
امروز؛ خاتون کربلا آمده است تا تجدید میثاق با عشق کند؛
آمده است تا بر طواف گودال زمزمه کند:
«آنچنان مهر توام بر دل و جان جای گرفت که اگر سر برود، از دل و از جان نرود»
امروز، خاتون غمها مانده است و هفتاد و دو باغ توفان دیده!
امروز، چهلمین روز غم است و زینب بر ساحل فرات، زانو زده است؛
زانو زده است و دریا بر دستهایش موج میگیرد و بر شنها میچکد.
میگرید و زمزمه میکند:
«کاش، ای کاش که دنیای عطش میفهمید آب مهریه زهراست؛ بیا تا برویم»
امروز، چله قبیله عشق است و غم از شانههای خاتون جاری میشود.
خاتون آمده است تا فریادها و هدفهای امام عصر را بر فرق خوابها و سکوتها بکوبد.
برمیخیزد و عاشورا را بر تارک تاریخ میپاشد.
برمیخیزد و از شانههایش، علمهای افتاده، برمیخیزند.
برمیخیزد و از خطبههایش، نیزهها و شمشیرهای دوباره جان میگیرد.
برمیخیزد و از فریادهایش، عاشوراها و انقلابها متولد میشوند.
برمیخیزد و از عطر پیراهنش، حسینیهها و تکیهها و زینبیهها استوار میایستند.
برمیخیزد و عاشورایی دیگر اتفاق میافتد.
ابراهیم قبله آرباطان
--------------------------------------------------------------------
متن ادبی «فرصتی برای کمال»
اربعین؛ مقصدی برای مبدأ؛ پس از چهل روز دلدادگی، چهل روز آوارگی، چهل روز جدایی؛ فرصتی برای کمال.
اربعین؛ رجوعی دوباره، بازگشتی به عاشورا، تداوم عاشقانههایی آسمانی، سلامهایی مکرر؛ سلامی بر بازوان بریده، سلامی بر جانبازی عباس علیهالسلام ، سلامی بر پیکر پاره پاره علی اکبر علیهالسلام ، سلامی بر قاسم، سلامی بر غزلوارههای حسین علیهالسلام ، سلامی بر گلوی پاره شش ماهه، سلامی بر لبهای تشنه.
اربعین؛ فرصتی برای دیدارها، مجالی برای زیارت آسمانیها، طواف حاجیان داغدیده بر مزار حسین، فرصتی برای یکدله شدن، پیوستن به صاحبان فضیلت و کرامت، آشنایی با عاشقانههای هفتاد و دو پروانه.
اربعین؛ تمرین سوختن، تمرین شعلهور شدن، مشق ققنوسی بودن، مشق سوختن در آتش عشق، مشق فداکاری و ایثار، تمرین پرواز با بالهای شکسته، تمرین ایثار با اسبهای تشنه، تمرین جانبازی با دستان بریده، مشق عاشقی با سری بریده.
اربعین؛ روز بازگشت پرستوهای داغدار به کاشانه؛ روز رهایی از اسارتها، روز گسستن غل و زنجیرها، هجرت از غربت و آوارگی، ساکن شدن در حریم امن دوست.
اربعین؛ روز پاداش صابران، روز تحقق وعده خدا، روز «جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ»، روز افتادن نقاب از چهره کریه «منکر»ها، روز سربلندی «معروف»ها.
اربعین؛ روز زیبایی حقیقت، روز زیارت چشمها از زیباییهای کربلا، روز تماشای واقعه عاشورا، روز به گل نشستن خون ذبح عظیم کربلا.
اربعین؛ پایان شمرها و حرملهها، پایان قهقهه ها و هوسرانیها، پایان تشنگیها، پایان هراس دخترکان.
اربعین؛ روز «نَصْرٌ مِنَ اللّهِ وَ فَتْحٌ قَریبٌ»، روز پیروزی خون بر شمشیر، روز جاودانگی حسین علیهالسلام .
... و اربعین، تداوم امامت در بازگشت سید ساجدین، پس از چهل روز غربت است؛
روز پیوند فاصله ها، روز وصل هجران ها، روز زینب و روز حسین.
خدیجه پنجی
---------------------------------------------------------------------------
متن ادبی «رد سرخ»
بهشت، پاداش دردهای عظیم توست.
چهل روز است که از آن ظهر پرآشوب میگذرد و از صدای چکاچک شمشیرها و شیهه اسبان بیسوار.
چهل روز است آوای شیون زنان و فریاد العطش کودکان، در گوش صحرا زنگ میزند. صحرا هنوز مبهوت آن حادثه شوم است و زمین، زخمهای صدچاکش را از یاد نبرده است.
هنوز بوی خون از صحرا میآید و خاک، بوی درد میدهد.
اکنون تویی و کاروان و صحرای پیش رو.
نگاه کن بانو!
اینجا کربلاست و آن فرات است که این چنین سرافکنده و شرمگین، به راه خود میرود. اینجا کربلاست؛ اما دیگر نه خبر از حسین است و نه از علمهای علمدارت عباس.
اینجا تنها رد خون عزیزانت پیداست که مهربانی دستان قوم «بنی اسد»، آنان را به آغوش خاک سپرده است.
میبینی؟ هنوز طنین گامهای حسینت باقی است، هنوز سایه بلند قامت عباسَت، روی خاکها پیداست و هنوز آوای شیرینزبانیهای رقیهات، آن هنگام که روز زانوی پدر نشسته، به گوش میرسد.
بانو!
این چهل روز پراندوه را چه کردهای؟ چه کردهای با این همه درد؟
با تصویر سرخ حسین در گودال قتلگاه که خواب آشفته هر شب شده است، با یاد جوانی اکبر و قاسمت که پر کشیدند و با معصومیت علی اصغرت و با رقیه، یادگار حسینت که چون گلی ناشکفته پژمرد، چه کرد، با تو؟!
باران رضایی
--------------------------------------------------------------------------
متن ادبی «تکلمه هایی از غروب»
شعرهایمان را رو به اشکهایی که از ماه چکیده است، گرفتهایم.
دلبستگی های خویش را در ماتم کدهای مقدس، در نای غمزده نی میریزیم.
درست چهل روز، از اشکهای عاشورایی ما گذشته است. چهل روز است که قلمهای تاریخ بغضهای قتلگاهی ما را جاری کرد.
هنوز از داغهایی که بر جبین کربلا خورده شده، غزلهای تشنه بر سر و سینه میکوبند.
گنبد غمگینْ کمان، بالای سر هوای بارانی دلهای ماست. به درگاه این مصیبتهای سترگ، آتش، هیچ است.
اربعین است؛ زخمهای ما برای رسیدن به خانه خورشید، دهان باز کردهاند.
برای ذهن کویر و کربلا، شیوه این تفتیدگی، بسیار جانسوز است.
اربعین است و تلاش موجها در صخرهکوبیها، داستان ناآرامی ماست.
رنگی از سوگ سرودهها، تمام زوایای سرخ کربلا را پر کرده است. شانههای تحمل کجایند؟ اکنون که چهل غروب از خبرهای قامت خمیده در گوش باد گذشته، مجالی است تا رنجنامه خون را ورق بزنیم و دوباره بگرییم؛ بگرییم با دنیایی از کاینات سیاهپوشی که با دهانی پر از تسلیت، به قتلگاه آمدهاند.
اربعین است.
قاصدکها برای همدردی صحرای نینوا، از راه دور آمدهاند.
در دلهای پرندگان، باران گرفته است.
دنیا چقدر کوچک است در این اربعین برای فهم دوباره مطالب خورشیدی!
چشمهای کمسوی دنیایی ما خورشید همین آسمان را نمیتواند بنگرد؛ چه برسد به امامتی که چهل روز است در کربلا میدرخشد ـ کنار دریایی از خون ـ.
کجا میتوان نگریست و طاقت آورد؟
دورادور، میشود گریههای اربعینی سر داد؛ اما از نزدیک، طاقتفرساست؛ نمونهاش «جابر» تا دستش به مزار نورانی کربلا رسید، بیهوش افتاد؛ امان از دل زینب!
«زائر که به قبر تو رسیده چه کند؟ با داغ تو قامتِ خمیده چه کند؟
جابر که ندیده بود داغت، غش کرد زینب علیهاالسلام که هزار داغ دیده چه کند؟»
مطالب مشابه :
پیامک و متن ادبی روز دانشجو
پیامک و متن ادبی روز مهندس بعد از این! واحد پاس نکن! کلاس دو در کن! استاد مسخره کن!
۱۰۰- روز مهندس را چگونه تبریک بگوییم؟
علمی ادبی عرفانی امروز پنج اسفند است و به یاد خواجه نصیرالدین طوسی روز مهندس نامگذاری شده
کارت تبریک های آماده زیبا برای روز معلم
کارت تبریک های آماده زیبا برای روز روز مبارک یک متن کوتاه و اشعار و نوشته هاي ادبی :
متن ادبی وفات ام المومنین حضرت خدیجه کبرا سلام الله علیها
پیام تبریک شهردار شبستر به مناسبت روز مهندس . متن ادبی وفات وفات ام المومنین حضرت
۲ متن ادبی روز بعثت
۲ متن ادبی روز بعثت - گروه وبلاگهای حسینیه شهزاده علی اکبر(ع) گروه سایبرے مهندس
17ربیع الاول:دو متن ادبی ولادت پیامبر اکرم (ص)
گروه سایبرے مهندس دو متن ادبی ولادت نزد؛ حال آنکه پاسخگوی تمام نیازهای روز است
نه متن ادبی و دلنوشته در باره:اربعین حسینی
نه متن ادبی و دلنوشته در باره: وبلاگ مهندس چهل روز پیش
برچسب :
متن ادبی روز مهندس