رمان به من نگاه کن 19
از شدت درد اخم کردم.
سیاوش با دیدن قیافه ام خندید و انگشتم را روی بطری کریستالی کوچک نگه داشت:اون زنه گفت حتماً باید خون انگشت انگشتری باشه.
لب برچیدم:واقعاً فازت چیه؟!ولی خب منکر این نمیشم که این کار نسبتاً رمانتیکه.
روی انگشتم را بوسید .... کمی از خون انگشتم روی لب هایش نشست.یک چسب زخم برایم زد.
گفت:زن می گفت این برگرفته از یه افسانه ی قدیمی رومانیانیه ... زن و مردی که همدیگه رو دوست دارن ... خونی رو که از انگشت تعهد ... انگشت انگشتری دست چپ به گردنت بندازی ... عشق اون شخص هیچ وقت از دلت بیرون نمیره.
با چاقوی کوچک روی انگشتش را خراش دادم.حتی خم به ابرو نیاورد.زخم را روی دهانه ی بطری قرار دادم و انگشتش را فشار دادم.خون قطره قطره در بطری شفاف ریخته میشد.وقتی پر شد در کوچک بطری را که به انتهایش زنجیری وصل بود بستم و به گردنم انداختم و بطری را در دستم چرخاندم:گردنبند خون .... چه وحشتناک ...
به گردنبند خودش نگاهی کرد:رمانتیکه!
خندیدم و روی چوب بلوطی رنگ کانتر مقابل بار نشستم و گفتم:می دونی مهمونی مهرشاد رو پیچوندم؟!کلی اس ام اس تهدید برام فرستادن ..
سیاوش اخم کرد:بیخود!
آهی کشیدم و روی بالش جلوی شومینه دراز کشیدم:برای بدرقه ش میرم.یه کادو هم میگیرم.
سری تکان داد.
گردنبند خون ... از میان دکمه های باز پیراهن سیاوش که تنم بود چشمک می زد ... به انگشت زخمی ام خیره شدم ...
سیاوش در میان موهایم دست کشید:به چی فکر می کنی عزیزم؟!
در آغوشش مچاله شدم:به این گردنبند ... از کجا بفهمیم کدوم مال منه کدوم مال تو؟!
لبخندی زد:مال من زنجیرش بلند تره ....
هلش دادم.او هم کنارم روی بالش افتاد.
غلتی خوردم .... موهایم توی صورتش پخش شد ... فر فری ... همان طوری که دوست داشت ... فرستادشان پشت گوشم ... من خیلی خوشبخت بودم .... خیلی زیاد ... دستش روی کمرم مشت شد ... پیراهنش در مشتش فشرده شد .... دستم را روی موهایش کشیدم.روی گونه ام بوسه زد ... سرش روی بالش افتاد که در باز شد و خیلی ساده .... تمام حسم پودر شد.
سیاوش بدون اینکه اجازه دهد از آغوشش بیرون بیایم اخم کرد و پرسید:کیه؟!
صدای شهناز آمد:ببخشید آقا ...
سیاوش بلوز تن مرا پایین کشید و دستش را میان موهایم فرو برد:این اتاق در داره شهناز!چی شده این وقت شب؟!
شهناز گفت:یه آقایی ... آقا حسام ... برادر زاده تون ... تشریف آوردن و گفتن حتماً باید شما رو ببینن.
سیاوش اخم کرد:به فرهاد بگو بندازتش بیرون.
صدای قلب سیاوش را زیر گوشم حس می کردم ... دلم می خواست یکی از این بالش ها را در حلق شهناز فرو کنم ... مزاحم ... ولی چیزی که شنیدم باعث شد متعجب شوم ...
شهناز گفت:التماس کردن بیاین ... دقیقاً گفت که بگم بی بی داره میمیره و از آریانا خواسته بیاد تا حلالیت بطلبه ...
دهانم باز ماند.
دهانم باز ماند.بی بی؟!من؟!حلالیت؟!
اخم کردم:بگو برن درشونو بزارن!
سیاوش جا خورد:آریانا!
اخم کردم و سرم را از روی سینه اش برداشتم:دروغ میگم؟!به جهنم بمیره ... من که خوشحال میشم.
سیاوش یک لحظه نگاهم کرد و بعد گفت:شهناز تو برو.به حسام بگو در شرایطی نیستن که بیان.دفعه ی دیگه هم خواستی تشریف بیاری در بزن!
شهناز عصبی بود.رفت.
سیاوش گفت:این چه کاری بود؟!
اخم کردم:وقتی من اینجام .... وقتی من عاشق تو شدم ... یعنی همه چیز زندگی گذشته م رو فراموش کردم .... یعنی برام مهم نیست بمیرن ...زنده بمونن ... پس بحث رو تموم کن!
سری تکان داد ....
روی کاناپه نشسته بودم و ناخن هایم را سوهان می کشیدم که راحیل آمد و گفت:خانوم من اون خوراکی ها رو برای سویل خانوم بردم ولی توی اتاقشون نبودن.
آهی کشیدم:شاید رفته دستشویی.ببر بزار روی میزش خودت برو به کارت برس.
سوهان را کناری انداختم و گفتم:برام سوییشرتم رو بیار.می خوام برم یه دوری بزنم.
راحیل سوییشرتم را آورد.هوا آفتابی ولی سرد بود ... خشک بود ...
از پله های مرمری ایوان پایین رفتم.یک پورشه کاین قرمز رنگ روی راه آسفالت شده کنار پله ها پارک کرده بود.پسر جوانی از ماشین پیاده شد ... برق چشمان سیاهش را از همین بالا دیدم.ماشین را دور زد و در را گشود.زنی پیاده شد.بلند قد ... با اندامی پر ... یک پالتوی کرم کاراملی پوشیده بود و موهای نسکافه ای هایلایت شده اش از شالش بیرون زده بود.به پسر لبخندی زد و عینک بزرگش را روی موهایش بالا داد.
همسر دوم مهندس ابراهیمی دو پله پایین تر از من ایستاده بود و آن پسر .... همان که در راهروی تاریک خانه ی فیروزی از گردنش آویزان بود،راننده اش بود!!هر چند پسر خوشتیپی بود.
مقابلم آمد:روز بخیر.
لبخندی زدم:سلام.
با من دست داد.دستم را خیلی ملایم فشرد و گفت:عذر منو بپذیرید خانوم ناصری ... بدون اطلاع اومدم ... راستش کار مهمی داشتم.
هنوز نگاهم روی پسر بود که به کاپوت ماشین تکیه کرده بود:خواهش می کنم بفرمایید.
شهناز در آستانه ی در ظاهر شد.
زیپ سوییشرتم را پایین کشیدم:میریم توی سالن.
سوییشرت را دستش دادم.اخم کرد.ساناز پالتو و شال و کیف زن ابراهیمی را گرفت.هنوز اسم زن هم نمی دانستم!
روی مبل سفید مقابلم نشست و پاهایش را روی هم انداخت.یک بلوز حریر سفید بدون آستین دکمه دار پوشیده بود که زیرش را گره داده بود و خط باریکی از شکمش بیرون بود و پرسینگ نافش را نشان میداد.لباس زیر مشکی اش کاملاً مشخص بود.پوستش سفید و براق و موهایش لخت و زیبا بود.لب هایش طبیعی به نظر نمی رسید.
خدا را شکر کردم که لباس آبرومندی به تن دارم و آرایش کرده ام.
مویم را کنار دادم:چه کمکی از دست من ساخته س خانوم ابراهیمی؟!
لیوان آبی را که ساناز همراه با قهوه مان آورده بود را برداشت:خواهش می کنم الینا صدام کنید آریانا جان.
سری تکان دادم و گفتم:مهندس ابراهیمی خوب هستند؟!
سری تکان داد:منصور درگیر مشکلات خانواده ی اولشه ...
لب هایش را با زبان تر کرد.می دانستم برای چه آمده .. می خواست مطمئن شود که حرفی نمی زنم ...
به عکس من بالای شومینه نگاهی انداخت:عروس زیبایی بودین ... واقعاً همه چیز زیبا ... لباستون چه مارکی بود؟!
فنجان قهوه ام را به لب بردم:گوچی ...
لبخندی زد:مال من طراحش سارا برتون بود.طراح لباس عروس سلطنتی انگلستان.همه معتقد بودن عروس زیبایی هستم.
لبخندی زدم:مشخصه.دیدار شما خیلی غیرمنتظره بود.به هرحال امیدوارم دوستای خوبی باشیم.
در دلم خودم را برای این دروغ سرزنش کردم چون امکان نداشت با یک خائن سراپا کثافت که آویزان راننده اش است دوست باشم!
لبخند دندان نمایی زد:مهمونی خوبی بود نه؟!
اعتراف کردم:اصلاً مورد پسند من نبود.
سری تکان داد:خسته کننده س ... ضمناً آدم با صحنه هایی رو به رو میشه که نباید ببینه ...
لبخندی زدم ... بالاخره گفت ...
سری تکان دادم:بهترین کار نادیده گرفتن و فراموش کردن این صحنه هاست.
خندید و چشمکی زد:منظور همو خوب می فهمیم ...
لبخندی مصنوعی به لب آوردم ... خدایا چرا با من این کار را می کنی؟!
بعد از کلی چرت و پرت گفتن که به زور همراهی اش می کردم عزم رفتن کرد.تا بالای پله ها بدرقه اش کردم و گفتم:خیلی خوش آمدین.
گونه ام را بوسید و از پله ها پایین رفت و به راننده اش گفت:من می خوام خودم رانندگی کنم.تو با آژانس برو خونه آرمین.
ابروهایم بالا رفت.پسرک ... آرمین لبخندی زد و سوییچ را سمت معشوقه اش پرت کرد.من بی توجه به آنها به داخل برگشتم.
ربع ساعت با سیاوش حرف زدم و به اتاق سویل رفتم.می خواستم این جنگ مسخره را تمام کنم.
ولی در اتاقش نبود.سینی خوراکی ها هم دست نخورده بود.بی حوصله سمت آبگیر رفتم تا در جنگل کوچک پشت خانه کمی پیاده روی کنم.موبایلم را در جیب پشت شلوار جینم گذاشتم.
هوا خوب بود ... باد خنک به میان موهایم می وزید.تا ته باغ دویدم ... پشت آبگیر ... روی همان نیمکت همیشگی ام ... کنار دروازه ی سنگی ... چیزی که دیدم ... باعث شد همان جا میخکوب بمانم ...
سویل ... روی آن دیوار سنگی کوتاه نشسته بود ... همراه با مردی در حال ... ... سویل جیغ کوتاهی زد ... دست مرد سمت تی شرتش رفت که من جیغ زدم:اینجا چه خبره؟!
نمی دانم کداممان بیشتر شوک شده بودیم ... من ... سویل ... و یا ... با دیدن صورت پسر چشمانم گشاد شد و لب زدم:تو ...
سویل زمزمه کرد:آریانا جون ....
نگاهم را از روی آرمین روی وضع بد بلوز سویل افتاد.
آرمین سرش پایین بود ... باید هم پایین می بود ... رویش را نداشت ... دو بار مچش را گرفته بودم.
سویل از دیوار کوتاه پایین پرید و بلوزش را مرتب کرد.
فوری به خودم آمدم و رو به پسر راننده غریدم:گم شو ....
سویل اخم کرد: تو ...
جیغ زدم:تو خفه شو!
سمت پسر رفتم و بازویش را گرفتم:همین الان از این خونه گم میشی میری بیرون ... یک بار دیگه اینجا دیدمت ... باید بری برای خودت قبر بخری.شیرفهم شد؟!
چشمانش هنوز دریده بود .... براندازم می کرد ... سیلی محکمی به گوشش نواختم و موبایلم را در آوردم .... میلاد موجود پر زوری بود ... باید نگهش می داشت تا آدم های فرشاد را می آوردم تا یک درس حسابی به او بدهند و اگر سیاوش می فهمید .... مطمئن بودم سویل را زنده نمی گذارد ... خودش به من گفته بود روی این قضیه چقدر حساس است.
یک لحظه ضربه ای محکم روی شانه ام حس کردم و روی چمن ها ولو شدم.صدای جیغ سویل را شنیدم:آرمین بدو .... از در پشتی برو ....
بلند شدم ولی دیر شده بود.سمت سویل رفتم و سیلی محکمی روی گونه اش زدم:دختره ی احمق ...
روی چمن ها ولو شده بود.با گریه گفت:به تو چه ربطی داره که من ...
موهایش را بین دستانم گرفتم:خفه شو .... آخه الدنگ اگه بابات بفهمه که زنده نمی مونی ...
سویل چشمان سبز و اشکی اش را به چشمانم دوخت:تو که بهش نمی گی ...
زیر بازویش را گرفتم:بلند شو .... می دونستی خیلی خری؟! گفتم بلند شو.
محکم دستش را گرفتم و فشردم:میری تو اتاقت .... صدات در نمیاد ...مستقیم میری اونجا و منتظر می مونی تا بیام ...
سویل سری تکان داد و می خواست برود که گفتم:فامیلش چیه؟!
مات ماند:چی؟!
اخم کردم:فامیل همین مرتیکه.زود بنال ...
سویل زمزمه کرد:رضایی.
اخم کردم:حالا زود برو تو اتاقت تا بیام.
فوری در رفت.
موبابلم را درآوردم و رامین را گرفتم.بعد از سه بوق جواب داد:
_جونم آبجی ...
_چطوری رامین؟!
_مخلص شوما ... خوبی شما؟!
_مرسی خوبم.یه زحمتی برات دارم ..
_زحمت سگ کیه آبجی؟!شوما امر کن.
_ببین یادته چه بلایی به سر حسام آوردی؟!دقیقاً می خوام همون کار رو با پسری به اسم آرمین رضایی بیاری ...فقط یارو راننده ی زن یکی از کله گنده هاس.بپا وقتی خفتش می کنی زنه باهاش نباشه.
_اوکی ... آدرس.
_خونه ی اون زنه که رانندشه ... ولنجک .......
_اوکی دارمش ...
_فقط نکشیش ... فری هم نفهمه ...
_چشم.
_بای.
_زت زیاد.
موبایل را در جیبم گذاشتم و سمت خانه دویدم ... سویل همان جا در اتاقش بود و سرش را میان دستانش گرفته بود و با صدای بلند گریه می کرد.
سمتش رفتم و چانه اش را میان انگشتانش گرفتم:گریه نکن!
جای سیلی ام مانده بود.نسبتاً محکم زده بودمش ... گونه هایش خیس بود.
اخم کردم:چه غلطی کردین؟!تا چه حد پیش رفتین؟!رابطه داشتی؟!
سرش را به علامت نه تکان داد ...
تکانش دادم:مطمئنی؟!اگه چیزی بوده ... حتی اگه خیلی کم ... بگو ... سویل بدبخت میشیم ... جفتمون .... بگو ...
سویل بلند بلند گریه کرد:بخدا من نمی خواستم ....
چشمانم گرد شد:خاک بر سرت .... تو کی انقدر دریده شدی؟!ها؟!احمق .... بی شعور ...
سویل بلند بلند زار زد:آریانا جون بخدا ....
صدایم را کنترل کردم ... فقط همین کم بود که شهناز متوجه شود:بپوش ... زود باش .... بپوش میریم دکتر.
سری تکان داد و بعد با ترس در چشمانم نگاه کرد:یعنی چی میشه؟!
اخم کردم:فقط صداتو نشنوم!؟!
[آرام کنار گوشش چیزی زمزمه کردم... پاسخم را گریان داد.....[/COLOR][/SIZE]
به پیشانی ام کوفتم:سویل دعا کن سالم باشی وگرنه خودم می کشمت!زود بپوش .... کلید اتاق .... زود ...
در تراسش را قفل کردم و کلیدش را برداشتم.کلید اتاق را دستم داد.
گفتم:موبایل ... زود ....
طفلی سیاوشم .... با چه علاقه ای این گوشی را برای سویل خرید ...
اخم کردم:زود آماده شو ... فکر فرار به سرت نزنه ...
در اتاقش را قفل کردم ... کسی که با یک راننده رابطه دارد ... هیچ تضمینی وجود ندارد که فرار نکند.
فوری لباس پوشیدم و پایین آمدم.گندم در سرای ورودی بود.
رو به او گفتم:بگو میلاد ماشینم رو بیاره.
سری تکان داد و رفت.من هم رفتم و در اتاق را باز کردم.سویل لباس پوشیده روی تخت نشسته بود و سرش را میان دستانش گرفته بود.
اخم کردم:بلند شو.زود باش ... یه عینک بزن ... کیف چرا میاری؟!
با صدایی گرفته گفت:دفترچه م ...
کیف را روی تخت پرت کردم:لازم نکرده ... همینو کم داریم که بفهمن کیو بردیم دکتر ... همین پریروز پدرت نقل روزنامه ها شده بود ... این بی ناموسی رو کم داریم.بیا.عینکت رو بزن ...
داشت از اتاق خارج می شد که گفتم:صبر کن ..
پای میز آرایش نشاندمش و کمی پنکیک روی پوست کبود شده اش زدم.روی گردنش هم گله گله جای کبودی بود.آن را هم پنکیک زدم.کمی کبودی را کمرنگ کرد.
مطالب مشابه :
سوالات در مورد رنگ مو
معمولا من موهام را رنگ کارامل هایلایت میکنم ولی حالا بیرون بهش از کرم های مو استفاده
رنگ مو
کرم دودی : c8 و خود را نشان دهد البته از رنگ ۰۰۰ برای مش استفاده نمی شود فقط برای هایلایت یا
رمان به من نگاه کن 19
یک پالتوی کرم کاراملی پوشیده بود و موهای نسکافه ای هایلایت شده اش از شالش بیرون زده بود.به
روش های مناسب هایلایت موومش
استفاده کنید و اگر پوست روشن دارید از رنگهای بلوند طلایی، کاراملی یا هایلایت کرم (کاهی
رنگ موی ایگورا رویال Schwarzkopf IGORA ROYAL
ایرانی و خارجی انواع پنکک کرم پودر بهمراه ضد آفتاب کرم هایلایت کاراملی ، طلایی خاص
رنگ های دلربا برای خانهای دلربا
هایلایت (149) کرم کاراملی رنگ کرم کاراملی، رنگی مکمل برای سالن پذیرایی به شمار می آید.
جدیدترین آموزش رنگساژ...رنگ..مش..ماسک مو
کرم چرک : ۹٫۱۶ مارک رنگ طلایی، قرمز برای هایلایت کردن اضافه کنید. کاراملی. a10 – g10 – یایه 9.
برچسب :
هایلایت کرم کاراملی