رمان لالایی بیداری(6)

در با صدای قیژی باز میشه. هلش میدم و وارد میشم. مثل همیشه با لبخند. مثل تموم این مدت پر انرژی.
از همون دم در شروع میکنم.
من: سلام بر عزیز خودم. امروز حالت چه طوره؟ خوبی؟ خستگیت تموم شد؟ دوست داری منو ببینی؟
خودم به حرفم میخندم. هر چند خنده ی مسخره ایه. خنده ایه که تو دلم بیشتر شکل یه بغضه.
با قدم های محکم میزم سمت میز کنار تخت. نایلون و خالی میکنم و آبمیوه ها رو می چینم تو یخچال. هر چند کار بیهوده ایه. به اسم اون میارمش اما به شکم خودم و بقیه تموم میشه. ولی شده کار همیشگیم.
میرم کنار تخت. پتوی روش و صاف میکنم.
حالا وقتشه.
سرم و بلند میکنم و به صورتش خیره میشم. به چشمهای بسته اش. چشمهای همیشه بسته اش.
دلم تنگ شده برای رنگ چشات. کی بازشون میکنی؟
لبخند کجی میزنم. جوابم و خودم میدم.
من: تو همیشه زیادی صبور بودی. همیشه.....

 

**** در یخچال و باز کردم و بطری آب و بیرون کشیدم. یه لیوان آب یخ ریختم. عجیبه که توی این هوای سرد، بازم آب یخ یه چیز دیگه است. به خاطر بابا که قند داره و هیچ چیز عطشش و مثل آب یخ برطرف نمیکنه ما همیشه زمستون تا تابستون یخ و آب یخ داریم. اون موقع ها که خونه امون حیاط داشت زمستونا موقع ناهار و شام به نوبت هر کدوممون پارچ آب به دست راهی حیاط میشدیم تا از شیر آب تو حیاط آب بگیریم. آبی که تو لوله های، تو سرمای زمستون مونده، خود به خود بهتر از 10 تا یخچال یخ بود. اما حالا.... لیوان آبم و آب کشیدم و گذاشتمش تو آب چکون و رفتم تو اتاقم. خونه چه آرامشی داشت. تنهایی هم یه وقتهایی خیلی میچسبه. وقتی آرمینی نیست که با قلدریش بره رو اعصابمون. یا بابایی که بخواد با بهانه بی بهانه از سر بی حوصلگی به پرو پای همه بپیچه. یا مامانی که از همه ی دنیا گله کنه، از شوهر نکردن من تا دوست دختر آرمین و زیادی تو خونه موندن بابا و نامزد بودن زیاد السا و پژمان. وقتی السایی نیست که هی فک بزنه و مخ من و با رویاهاش تیلیت کنه یا افروزی که حرف از این دورهمی اون دورهمیش بگه و یا حتی سونیایی که بخواد تک به تک تمام وسایلم و با خونسردی به غارت ببره. وقتی خونه ساکته. وقتی همه چیز آرومه وقتی من می تونم با خیال راحت تو این سکوت و سکون لبخند بزنم. کاش مامان بیشتر با خانمهای همسایه بیرون میرفتن. این جوری تنهاییم تو خونه بیشتر میشد. پشت میزم نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم. می تونستم با خیال راحت به مقاله ام برسم. با آرامش سرم و بردم تو لب تاپ. -: اه خیلی خنگی فرزین اون جوری پاس میدن؟ درست توپ و بزن. -: برو بابا خودت بلد نیستی. تو درست شوت کن تا منم درست برات بندازم. -: تو اگه بازی بلد بودی و خنگ نبودی که میدونستی چه جوری توپ و بگیری. -: اوی سامان با داداش من درست صحبت کنا. خنگ خودتی. سامان: تو چی میگی جوجه. بزنم لهت کنم؟ فرزین: برو خودت و له کن. سامان: خوب این فرهاد قپی میاد. مهین: پسرا مودب باشید و بازی کنید وگرنه مامانتون که اومد بهش میگم با هم دعوا کردین. سامان: خوب تو بگو کی حرفت و باور میکنه؟ مهین: اولا باور میکنن بعدم شاهد دارم خواهر خودت سلاله میگه چی کارا می کردین. مگه نه سلاله. سلاله: بله میگم چی کارا کردی آقا سامان. سامان: تو بگو تا شب تو خونه به خدمتت برسم. چشمهام و بستم و رو هم فشار دادم. دستهام مشت شد. لعنتی. هر چی سعی کردم به این صداهای بلندی که از تو حیاط میومد بی توجه باشم نشد. عیش آدم و منقش می کنن. این پسره سامان از همه کوچیکتره ها ولی ببین چه زورگوی قلدریه. بی حوصله لبم و گاز گرفتم. نمیشد برم بهشون بگم ساکت باشن یا آرومتر بازی کنن. از تنهایی خونه استفاده کردم و تو لب تاپ آهنگ گذاشتم و صداش و زیاد کردم که سر و صدای بیرون توش محو بشه. مشغول کارم بودم و حسابی توش غرق و از دنیای اطراف جدا شده بودم. حس می کردم تمرکزم و یه صدای ممتد و یه ضربه بهم میزنه. یه چیزی مثل زدن مداوم رو چوب یا .... یهو چشمهام گرد شد و سریع آهنگ و زدم رو استپ. تا صدای آهنگ قطع شد صدای زنگ خونه که یه سره شده بود و کسی که میکوبید به در باعث شد مثل فنر از جام بپرم. با دو خودم و رسوندم به در و هول در و باز کردم. این همه عجله و کوبیدن استرس زا بود. تا در و باز کردم صورت رنگ پریده و اشکی سلاله رو دیدم. وحشت از سر و روش میبارید. قبل اینکه بتونم دهن باز کنم خودش تند تند شروع کرد به حرف زدن. سلاله: خاله ترو خدا بیا فرهاد مرد. چشمهام گرد شد. دختره نفس بریده بود داشت هزیون میگفت. سعی کردم آرومش کنم. دستم و بالا آوردم و ملایم گفتم: آروم باش عزیزم. یکم نفس بکش بعد درست بگو چی شده. یعنی چی فرهاد مرد؟ سلاله: پسرا داشتن فوتبال بازی می کردن. من و مهینم تو آلاچیق حرف میزدیم. یهو فرهاد خورد زمین سرش خورده به سنگ فرش و شکست. کل صورتش خونیه. خاله زود باش مرد. نفسم بند اومد. تند گفتم: الان میام. تو یه چشم به هم زدن خودم و رسوندم تو خونه، شالم و انداختم رو سرم و مانتوم و برداشتم و کیفمم قاپیدم و از خونه زدم بیرون. تو پله ها مانتوم و تنم کردم و همون جور که پایین میومدیم پرسیدم: ماماناتون کجان؟ سلاله: مامان اینا رفتن بیرون. هیچکی تو خونه نیست خاله یه کاری بکن. همراه سلاله از ساختمون زدم بیرون و دوییدم سمت آلاچیق. بچه ها یه جا گرد جمع شده بودن. سامان و زدم کنار تا به فرهاد برسم. با دیدن صورت خونی فرهاد زانوم خم شد و نشستم کنارش. چشمهام گرد شد. سرش و تو بغل گرفتم تا ببینم چقدر بد زخمی شده. سرش شکافته بود و خون کل صورتش و برداشته بود. باید میبردمش بیمارستان. حتماً بخیه می خواست. باید بلندش می کردم. اما بچه ها چی؟ سرم و بلند کردم و چشم دوختم به مهین. بزرگتر از همه بود. احتمالا بچه ها رو سپرده بودن دست اون که این جور اشک می ریخت. دستی رو شونه اش گذاشتم و گفتم: مهین جان ناراحت نباش. من فرهاد و میبرم بیمارستان تو مراقب بچه ها باش. برید تو خونه اینجا سرده. باشه؟ بی حرف فقط سری تکون داد. دست بردم زیر شونه و پای فرهاد تا بلندش کنم که فرزین خودش و چسبوند بهم. فرزین: خاله منم میام. مهربون لبخندی زدم. حال اون بهتر از برادر دوقولوش نبود. من: نه عزیزم تو بمون خونه. مامانت بیاد ببینه تو هم نیستی دق میکنه. تو بمون و بهش بگو حال فرهاد خوبه باشه؟ به جای اینکه به من توجه کنه پر اشک و وحشت زده به فرهاد نگاه می کرد. به مهین اشاره کردم. متوجه شد. جلو اومد و فرزین و بغل کرد تا بتونم برم سراغ فرهاد. کیفم و از سرم رد کردم و انداختم دور گردنم. برای بلند کردن فرهاد به هر دو دستم نیاز داشتم. خم شدم و با همه ی زورم فرهاد و از زمین بلند کردم و چسبوندم به خودم. سنگین بود اما مهم نبود. حرکت نمیکرد. فکر کنم علاوه بر شکستن سرش ضعفم کرده بود. یه "مواظب همدیگه باشید" گفتم و با قدم های تند رفتم سمت پله ها و سرازیر شدم. بچه ها دنبالم میدوییدن. جلوی در رو به سلاله گفتم: سلاله جان در و باز کن. سریع در و برام باز کرد. تا قدم بیرون از در گذاشتم رخ به رخ آیدین شدم. با دیدن من و فرهاد خونی تو بغلم تند پرسید: چی شده؟ مستعصل گفتم: داشتن بازی می کردن زمین خورد سرش شکسته. میبرمش بیمارستان. آیدین: منم میام. دست برد زیر بدن فرهاد و با یه حرکت از تو بغلم بیرون کشیدش. حس سبکی کردم. با اینکه ریزه میزه بود اما برای من سنگین بود. آیدین: می تونی بری از آژانس ماشین بگیری؟ سری تکون دادم و تند رفتم سمت آژانسی که 4 تا ساختمون جلوتر از خونهی ما بود. تقریباً دوییدم سمت آژانس. رو به مردی که بیرون آژانس ایستاده بود گفتم: آقا یه ماشین می خواستم. مرد با تعجب به سر تا پام خیره شد. یهو به خودش اومد و به پرایدی اشاره کرد و گفت: سوار همین پراید سفیده بشید. سرش و برد تو آژانس و داد زد: عسگری من مسافر دارم. تند اومد سمت ماشین و درش و باز کرد. آیدین با فرهاد نشست پشت منم به زور کنارشون نشستم. دیدن چشمهای بسته و بی حال فرهاد عصبیم می کرد. یاد صورت فرزین دیوونه ام می کرد. طفلکی فرهاد. بیجاره فرزین دیدین داغون شدن برادر دوقولوی آدم باید خیلی سخت باشه. بی حواس دست بردم و از زیر شالم یه دسته مو از کنار گوشم جدا کردم و به عادت بچگیم پیچیدم دور انگشتم. هی بازش کردم و دوباره پیچیدمش. قد 27 سال این کار و کرده بودم جوری که موهای این قسمت سرم در برابر کشش مقاوم شده بودن. نمیدونم چقدر گذشت. اونقدر تو فکر و نگران بودم که نفهمیدم کی رسیدیم. یک لحظه چشم از فرهاد چشم بسته بر نداشتم. رسیدیم بیمارستان و سریع پیاده شدم. رو به آیدین گفتم: شما برید زودتر. نگاهی بهم انداخت و تند از کنارم رد شد و رفت. پول آژانس و حساب کردم و دنبالشون راه افتادم. بچه رو برد اورژانس. پرستارا تا دیدنش گفتن باید بخیه بشه و بردنش توی یه اتاقی. بخوابوندنش روی تخت. خواستم همراهشون برم تو اتاق ولی پرستاری که به شدت جدی بود با تشر رو به آیدین گفت: آقا شما برید بیرون. خانم شما هم نیاید تو. تند گفتم: ولی می خوام کنارش باشم. پرستار اخمو گفت: نمیشه خانم اینجا استریله و شما آلوده اید بفرمایید بیرون. انقدر بدم اومد بهم گفت آلوده. من خودم به همه میگم کثیفید و اینا تا حالا فکر نکرده بودم گفتن این کلمه ممکنه چه حسی به طرف مقابل بده. اونقدر حرف پرستار برام عجیب و گرون بود که مات با دهن باز خیره مونده بودم بهش و یه میلیمترم از جام تکون نخوردم. با تشر پرستار هم به خودم نیومدم. فقط وقتی دسته ی کیفم از پشت کشیده شد به ناچار از جام تکون خوردم و رفتم بیرون. برگشتم و به دستی که روی دسته ی کیفم بود نگاه کردم و بعد به صاحب دست. هنوزم چشمهاش تو هاله ای از موهاش پنهون بود. آیدین: اینجا بشینید من میام. بدون اینکه منتظر جوابم بمونه راهش و کشید و رفت. نگران نشستم رو صندلی پشت در اتاق و دوباره پناه بردم به دسته موی بغل گوشم. حدود 10 دقیقه بعد با یه نایلون دارو پیداش شد. تازه به خودم اومدم و فهمیدم به کل حسابداری و دارو رو فراموش کردم. برای یک ثانیه خدا رو شکر کردم که آیدین، این پسرِ همسایهی جدید و عجیب همراهمون بود که تو این اوضاع کم حواسی من حواسش و جمع کنه و کارهای درست و انجام بده. اومد جلوم و نایلون و داد دستم. یه نگاه به داروهای تو نایلون انداختم و گذاشتمشون تو کیفم. سرم و بلند کردم. تکیه داده بود به دیوار روبه رو و چشمهاش و بسته بود. دوباره دست بردم به موهای بغل گوشم. همون جور که موها رو دور انگشتهام می پیچیدم خیره شدم بهش و مشغول ارزیابیش شدم. صورتش خسته بود. اینو حتی از این فاصله و با وجود موهای پراکنده روی صورتشم می تونستم بفهمم. اما چی این پسر رو انقدر خسته کرده بود؟ صدای قدم زدنش تو نیمه شبها بهم میفهموند که خواب راحتی نداره. تا جایی که فهمیده بودم کارش اونقدرام سخت نبود. یعنی برای آدمی که سالهاست ورزش می کنه سخت نیست. نه برای من که هر باری که به زور بچه ها میرم باشگاه تا دو روز بعد که دوباره نوبت باشگاهمون بشه از بدن درد می میرم و آه و ناله میکنم. حدس زدن اینکه این خستگی که این جوری تو صورتش نشسته باید روحی باشه نه جسمی کار مشکلی نبود. ولی خوب، علت خستگیش مهم بود و من برای اولین بار تو زندگیم به شدت دلم میخواست سر از کار یه نفر در بیارم. یه کار عجیب که مدتها بود فراموشش کرده بودم. معمولا السا و شراره کنجکاو میشدن. پی شو میگرفتن و ته و توی قضیه رو در میاوردن و به بقیه اطلاع میدادن. هیچ وقت نباید نگران موضوعی میشدم یا تلاشی برای کشفش میکردم. اما این دفعه... ظاهرا این پسر اونقدر سرش تو کار خودش بود که زیاد به چشم نمیومد که بخوان درست و دقیق براش کنجکاوی کنن. این یه بار و خودم باید کشف میکردم. یه جور هیجان شروع یه کاری بهم دست داده بود. آیدین: نمیخوای بری دست و صورتت و بشوری؟ از ترس تکونی خوردم و زل زدم بهش. اصلا نفهمیدم چقدر بهش خیره شدم و اون کی چشمهاش و باز کرد و چند دقیقه است که داره به چشمهای خیره ام نگاه میکنه. از اینکه ضایع شده بودم عصبی شدم. اما تو جواب غافلگیر شدنم فقط یه چشم غرهی ریز بهش رفتم. این چشم غره رفتنامم دیگه شده بود عادت. یه جور محافظت بود برام. سرم و پایین آوردم و به دستهام نگاه کردم تا ببینم منظورش از اینکه گفت دست و صورتم و بشورم چی بوده؟ میکشتمش اگه مثل پرستاره فکر می کرد کثیفم و نیاز به شستوشو دارم. با دیدن دستهای خونیم شوکه چشمهام گرد شد. این همه خون رو دست و آستینم و حتی مانتوم. دست کشیدم به صورتم. احتمالاً صورتمم خونی بود. حتماً وقتی که فرهاد و بغل کرده بودم این جوری خونین و مالین شده بودم. آیدین: دستشویی ته سالن سمت راسته. بی حرف از جام بلند شدم و تشکر کردم. خودم و به دستشویی رسوندم و با آب و مایع دستشویی چند بار صورتم و دستم و شستم و خونها رو پاک کردم. اما برای مانتوم نمی تونستم کاری بکنم. تو آینه به صورت خیسم نگاه کردم. مقالهی امروزم به چه فضاحتی کشیده شد. وای خدا صورت خونی فرهاد چقدر بد بود. چقدر ناجور. بهش فکر که میکردم دلم مچاله میشد. هنوز روز تولدشون یادمه. وقتی شیوا جون حس کرد درد زایمان گرفتتش زنگ زد به مامان. آقا فرشاد خونه نبود و تلفنشم جواب نمیداد. من و مامان زود خودمون و رسوندیم به شیوا جون. یه خونه با خونه امون فاصله داشتن. با مامان بردیمش بیمارستان. تو طول عمل به آقا فرشاد زنگ زدم تا بالاخره جواب داد و گفتم بیاد که وقتشه. وقتی اون بچه های سرخ و کثیف و خونی و رو تختهای کوچولوشون از اتاق عمل بیرون آوردن با یه اخم غلیظ خیره شدم بهشون. این بار اخمم به خاطر شباهت زیاد این دوتا بچهی قرمز بود که با وجود اون همه چیز میز سرخی که رو تنشون و صورتشون بود بازم شبیه بودن و با وجود زشتی اولیه ناز بودن. یه مهری تو دلم نشسته بود. مثل سونیا دوستشون داشتم مخصوصا که برخلاف سونیا خیلی حرف گوش کن و آروم و مودب بودن. و چون بزرگتر از سونیا بودن و من اون دوتا بچهی آروم و دیده بودم وقتی سونیا به حرف اومد و تونست راه بره و اخلاقای دخترونه اش گل کرد تا مدتها برام مثل یه موجود غریب بود. همه اش با خودم میگفتم آخه مگه چقدر بین سه تا بچه باید فرق باشه؟ از تو کیفم چند تا دستمال در آوردم و صورتم و خشک کردم و از دستشویی بیرون اومدم. گوشیم زنگ زد. با دیدن شماره لبم و گاز گرفتم. شیوا جون بود. نفس عمیقی کشیدم و دکمهی وصل و زدم. من: جانم شیوا جون؟ صدای آرومی تو گوشی پیچید. -: الو آرام منم السا کجایی؟ من: سلام . بیمارستانم. السا: فرهاد حالش چه طوره؟ من: خوبه سرش و بخیه کردن. فکر کنم تا یه نیم ساعت دیگه بیایم خونه. صدای نگران السا تو گوشی پیچید. السا: وای تروخدا زودتر بیاین شیوا جون داره خودش و میکشه. بدبخت فرزین و همچین بغل کرده می چلونه که بچه خفه شد. زود بیاید که ببینه حال فرهاد خوبه. دستی به صورتم کشیدم و گفتم: مگه دست منه؟ باید اجازه بدن بیاریمش بعد. شما نگران نباشید حالش خوبه چیزی نیست. چون صورتش خونی شده بود بچه ها ترسیدن. سعی کن شیوا جون و آروم کنی ما هم زود خودمون و می رسونیم. باشه ای گفت و تماس و قطع کرد. عصبی چشمهام و مالیدم. صدای گریه زاری شیوا و آروم کردن همسایهها باعث میشد دلشورهام بیشتر بشه. درسته که من اینجا بودم و میدیدم فرهاد خوبه اما بیچاره مادرش اون که نمیدید فقط بی تابی می کرد. نگران وقتی بودم که بخواد بخیه های پسرش و ببینه. پوفی کردم و با قدم های تند تر رفتم سمت اتاقی که فرهاد توش بود. آیدین با یه پرستار در حال حرف زدن بود. من که بهشون رسیدم از خانمِ تشکر کرد و برگشت سمت من. منتظر نگاش کردم. آیدین: انگار فرهاد خونها رو می بینه ضعف میکنه و بیهوش میشه. فشارش پایین بوده براش سرم وصل کردن. تا سرمش تموم بشه میمونیم. من: یعنی چقدر دیگه؟ تو خونه همه برگشتن و نگرانن. آیدین: کاریش نمیشه کرد. بهتره فرهاد و سر پا ببریم خونه تا دراز کش و بی حال. سری به نشونه ی تایید تکون دادم و دنبالش راه افتادم تو اتاق فرهاد. کنار تختش رو صندلی نشستم. بچه ام رنگش پریده بود. دستش و گرفتم و آروم نوازشش کردم. چشمهای بیحالش و باز کرد. لبخندی زدم و گفتم: ما پیشتیم عزیزم راحت بخواب. فرهاد: ما.. مانم.... الهی طفل معصوم تو این وضعیتشم نگران مادرش بود. دستی به سمت سالم سرش کشیدم و گفتم: نگران نباش مامانم و السا و بقیه ی همسایه ها پیششن. فرهاد: گفتین من خوبم؟ گریه ... نکنه.... بی اختیار لبخند عمیقی زدم. یه بچه ی 8 ساله ببین چه میفهمه. من: آره گلم گفتیم. خیالش که راحت شد چشمهاش و بست و تا تموم شدن سرم دیگه بازشون نکرد. فرهاد و ترخیص کردیم و با یه آژانس برگشتیم خونه. کل مسیر آیدین فرهاد و بغل کرده بود و تو گوشش زمزمه می کرد. نمیفهمیدم چی میگه اما هر چی می گفت گه گداری باعث میشد فرهاد بلند بخنده و از خنده ی اون یه لبخند، رو لب من مینشست. در خونه رو با کلید باز کردم و با باز شدن در یهو همه هجوم آوردن سمتمون. انگار تو همین حیاط نشسته بودن. شیوا سریع فرهاد و از بغل آیدین گرفت و تند تند شروع کرد به چلوندن و بوسیدن بچه. فرزینم طفلی کنار پای مامانش ایستاده بود و با بغض به مادر و برادرش نگاه می کرد. دست کردم و از تو جیبم دوتا کاکائو در آوردم. همیشه تو کیفم شکلات و خوراکی داشتم برای مواردی که بی خبر سونیا میومد خونه امون. بهتر بود دست خالی نباشم. رفتم جلو و با لبخند آروم گرفتمشون سمت فرزین یه نگاهی به من و شکلاتا کرد و آروم خندید و هر دو رو گرفت. -: فرهاد مُرد به فرزین شکلات میدی خاله؟ چشمهام گرد شد. لبم و گاز گرفتم و برگشتم سمت سونیای بی تربیت. بچه هنوز فرق مردن و سر شکستن و نمیدونه. تند خم شدم سمتش تا آرومش کنم به نطق مردن مردنش ادامه نده. من: کی گفته فرهاد مرده؟ زبونت و گاز بگیر. فرهاد سرش شکسته. سونیا: همون دیگه سامان گفته صورتش خونی بود پس مرده. لبم و گاز گرفتم و آروم گفتم: هیـــــــــــش زشته میشنون. فرهاد حالش خیلی هم خوبه. دیگه نگیا؟ یه ابروش و انداخت بالا و دست به کمر گفت: پس اگه نمرده و خوبه، پس چرا بهشون شکلات دادی و به من ندادی؟ اصلاًَ چرا شکلاتای منو دادی بهشون؟ پر حرص گفتم: مگه هر روز به تو شکلات میدم دور از جونت تو چیزیته؟ بعدم کی گفته شکلاتای جیب من برای توئه؟ دندوناش و ردیف بهم نشون داد و آروم گفت: خودم. دست کردم تو کیفم و یه بسته شکلات هم برای سونیا در آوردم و دادم دستش. تا شکلاتا رو گرفت روشو برگردوند و یهو با ذوق از ته دل یه لبخند بزرگ زد و گفت: خوآن جونم .... تند دویید سمت آیدین و همچین پرید تو بغلش که به یاد ندارم تا حالا تو بغل باباش این جوری پریده باشه. دختره ی پررو شکلاتش و از من میگیره محبتش و به خوآن میکنه. یه ماچم نداد حداقل. لب و لوچهی آویزونم و جمع کردم و رومو برگردوندم اما صدای رنجیدهی سونیا باعث شده بود حواسم بهشون باشه. سونیا: چرا فرهاد و بغل کرده بودی؟ آیدین: چون مریض بود. سونیا: یعنی هر کی مریض بشه بغلش می کنی؟ آیدین: آره خوب اگه نیاز داشته باشه ببرمش بیمارستان و خودش نتونه باید بغلش کرد و بردش. سونیا: یعنی خاله آرام و عزیز بانو هم مریض شن بغلشون می کنی؟ یا بابابزرگ و؟ آیدین: حالا بستگی داره. مگه اینا مریضن؟ سونیا: عزیز بانو پاهاش درد میکنه بابا بزرگ کمرش، خاله آرامم صورتش. آیدین: یعنی چی خاله ات صورتش درد میکنه؟ سونیا: صورتش چاقو خورده. چشمهام گرد شد من چاقو خوردم؟ کی؟ آیدین: چاقو؟ کجاش؟ سونیا: اینجاش. سعی کردم نامحسوس برگردم ببینم کجا رو میگه. با انگشت بین دوتا ابروشو نشون داده بود. بی اختیار دستم بالا رفت و کشیده شد بین دوتا ابروم. چاقو نخورده بود که هنوز سالم بود. سونیا: اینجا. مامانم میگه چون خاله چاقو خورده همیشه اینجاش میره تو و خط میشه و برای همین ترسناکه. فکم افتاده بود پایین. منِ بدبخت ترسناکم؟ من کجام ترسناکه؟ خوب اینم که اخمه چاقو کجا بود؟ چرا این افروز زلیل مرده جو سازی می کنه برام؟ داشتم با دهن آویزون بی اختیار آروم آروم با انگشت دست می کشیدم به خط ابروم که دیدم آیدین چرخید سمتم. سریع رومو برگردوندم که یعنی من حواسم به شماها نیست. سونیا: حالا خاله رو میبری دکتر که خوب شه؟ آیدین: حالا باشه بعداً. رگه های خنده ی تو صداش کفرم و در آورده بود. دستهام و مشت کرده بودم و دندونام و رو هم فشار می دادم. دختره ی نکبت حیثیت و رسماً به باد میده. سونیا: من دوست ندارم کسی و بغل کنی. بچه ی حسود. آیدین: چرا؟ سونیا دلخور گفت: وقتی من میرم بغل عمو پژمان خاله السا بهم چشم غره میره و بعدم دعوام میکنه. بهم میگه بغل عمو پژمان فقط برای اونه. منم می خوام بغل خوآن فقط برای من باشه. لبهام و گاز گرفتم و حس کردم صورتم از خجالت سرخ شد. آیدین با حرف سونیا قهقهه سر داد. جوری که همه نگاه ها برگشت سمتش و با تعجب بهش خیره شدن. اونم یه سرفه ای کرد و یه ببخشیدی گفت و با سونیا وارد ساختمون شد. حالا من دیگه روم نمیشد حتی به این پسرِ چشم غره برم. سونیای بی آبرو. بدون جلب توجه از کنار همسایه ها رد شدم تا برم خونه. کنار در ساختمون السا دستم و گرفت و گفت: اگه بدونی شیوا جون چه شیونی میکرد. به زور نگهش داشتیم نیاد بیمارستان. می خواست بیاد اگه میومد و فرهاد و میدید حالش بد میشد. سری تکون دادم و گفتم: خوب کاری کردین. بهتر شد نیومد. میومد دوباره بیهوش میشد مثل اون باری که پای فرزین زخمی شده بود. چیز زیادی هم نشده بود ولی شیوا جون همچین خودشو میزد که آخرش یه شب خوابوندنش بیمارستان. السا: آره فرزین سر پایی درمان شد ولی شیوا انقدر فشارش پایین بود که نگهش داشتن. تو چقدر خونی شدی. من: فرهاد و بغل کرده بودم. السا: برو خودتو بشور بوی خون و بیمارستان میدی. سری تکون دادم و ازش جدا شدم و خودم و به خونه رسوندم. بهتر بود هر چه زودتر این خون و بوی بیمارستان و از خودم جدا میکردم بوش داشت حالم و بد میکرد. چهار روز پیش با دخترا رفتیم و کلی پارچه خریدیم که بدیم فاطمه جون برامون لباس بدوزه. تو کل ساختمون یه ولوله افتاده. بعد از اینکه خبر بله دادن مهرانه به امید پیچید هیچکی دیگه رو پاش بند نبود. اون جور که مهرانه تعریف می کرد روز خواستگاری با وجود استرسی که خودش نسبت به ظاهرش و عکس العمل خانواده ی امید داشت ولی کوچکترین رفتاری دال بر ناراضی بودن اونها به ظاهرش و آرایشش و لباس رنگیش ندیده. علاوه بر اون وقتی باباش گفته مهریه ی دخترم 500 تا سکه است همه راضی بودن و حتی امید خودش یه سفر حجم بهش اضافه کرده. واقعاً خوشحالم که امید تا این اندازه پای عشقش ایستاده و بقیه رو هم آماده کرده و به کسی هم اجازه ی دخالت تو زندگی و انتخابش نداده. مهرانه هم با این رفتار امید دلش یک دله شده و همه ی تردیدهاش بر طرف. خوب درک میکردم که با اون آرایش و تیپ و خشک رفتار کردن نهایت سعیش و کرد تا امید و پشیمون کنه اما هر آدمی یا بهتر بگم هر دختری وقتی ببینه یکی انقدر بهش علاقه داره و پاش ایستاده بخواد نخواد نرم میشه. اونم وقتی که تا حدودی به طرفت احساس هم داری. از اونجایی که من کلاً لباسهای ساده رو می پسندم السا و شراره نزاشتن لباس آماده بخرم و با سلیقهی خودشون برام پارچه گرفتن و از تو ژورنال مدل انتخاب کردن و به فاطمه خانم گفتن که بدوزه. من فقط برای سایز گرفتن و پروف کردن باید حاظر میشدم. در حال حاضر همه جمع شده بودیم خونهی فاطمه خانم و مامانها تو هال نشسته بودن و چایی میخوردن و حرف میزدن و ما دخترا هم تو اتاق کار فاطمه خانم مشغول پروف لباسهامون بودیم. لباسم یه پیراهن بلند یقه رومی بود با ترکیب رنگ سفید و مشکی که از پهلوها از رو زانو چاک میخورد تا پایین. جوری که وقتی راه میرفتم پاهام از دو طرفش پیدا میشد. پروف پاره پوره ی لباس که به نظر جالب میومد. شراره لباس خودش و پوشید و با ذوق تو آینه به خودش نگاه کرد و گفت: وای چه خوشگل شدم. ایشا... عروسی من. به حرفش خندیدم. مگر اینکه خودش برای خودش آرزو کنه. فاطمه خانم همون جور که با سنجاق گشادی پهلوهای لباس و میگرفت گفت: نه دیگه قبل تو آرام باید ازدواج کنه چون بزرگتره. چشمهام گرد شد و یه نمه اخمام در شرف تو هم رفتن بود. زیاد دوست نداشتم که در مورد ازدواجم صحبت کنن اونم وقتی که هیچ خبری نه تنها از شوهر کردن نبود که بلکه خواستگاری هم نبوده. فاطمه خانم: ایشا.و. عروس بشه خودم یه لباس نامزدی خوشگل براش میدوزم که همه انگشت به دهن بمونن. طبق معمول از این بحث عصبی شده بودم. یهو نمیدونم سونیا کی وارد اتاق شد و چی شد که یهو دست به کمر پرید وسط حرفهای فاطمه خانم و گفت: نخیرم خاله آرام شوهر نمیکنه. همه حتی خود منم چشمهامون گرد شد. فاطمه خانم: اوا چرا شوهر نمیکنه. سونیا: چون شوهر نداره. پس شوهر نمیکنه اصلا خاله نباید شوهر کنه من دوست ندارم. به زور دهنم و جمع کردم که نزنم زیر خنده بچه برام غیرتی شده بود. فاطمه خانم: این که نمیشه سونیا جون بالاخره هر دختری باید شوهر کنه بره دیگه تو عمو نمیخوای؟ سونیا با سماجت پاشو کوبید رو زمین و گفت: نخیر من عمو دارم عمو پژمان عمو سهیل عمو دیگه نمی خوام. خاله آرامم عمو نمیخواد. مگه نه خاله؟ برگشت و همچین بهم نگاه کرد که فقط تونستم شونه ای بالا بندازم. فاطمه خانم با لبخند گفت: اما بازم یه روزی خاله آرامت باید برات یه عموی جدید پیدا کنه. سونیا همون جور سیخ و بغ کرده و دست به کمر خیره موند به فاطمه جون. وقتی دید با نگاهش نمی تونه نظر اونو در مورد عمو دار کردنش عوض کنه برگشت و یکی یکی به هممون نگاه کرد و وقتی دید کمکی برای ازدواج نکردن من نداره یهو بغ کرده چونه اش لرزید و زد زیر گریه و با صدای بلند گفت: مامــــــــــــــــان.... خاله آرام و می خوان شوهر بدن.... چشمهام دیگه از این بازتر نمیشد. به محض خارج شدن سونیا از اتاق همه ترکیدن از خنده. این دختر بچهی فسقلی هم فهمیده بود خاله اش شوهر بکن نیست. قرار بود مراسم نامزدی 7 فروردین ماه باشه و من روز 2 فروردین با استادم می رفتم اصفهان برای همایش و عصر پنج شنبه یعنی 7 فروردین بر می گشتم. یعنی دقیقا همون روز نامزدی. البته یه چند ساعتی وقت داشتم که بیام خونه و آماده بشم و از اونجایی که مراسم تو پارکینگ و حیاط خونه ی خودمون برگزار میشد دیگه مشکلی نبود. اصلا دوست نداشتم که به مراسم نرسم. مخصوصاً که مهرانه تهدید کرده بود اگه نرسم مو رو سرم نمیزاره و منم که علاقه ی زیادی به همین موهای فر کم پشت اما پر حجمم داشتم محال بود کاری بکنم که یه تارشونم به خطر بی افته.  


مطالب مشابه :


رمان لالایی بیداری(1)

رمــــان ♥ - رمان لالایی بیداری(1) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 349 - رمان لالایــی بیـداری aram-anid




رمان لالایـی بیـداری(2)

رمان لالایـی بیـداری(2) خواستم از کنارش رد شم برم که اومد جلوم. به ناچار سرم رو بلند و نگاش




رمان لالایی بیداری(3)

رمان لالایی بیداری(3)-: پاشو ببینم. اه چندش حالمو بهم زدی کی گفته با موهای خیس بخوابی رو تخت من.




رمان لالایی بیداری(6)

رمان لالایی بیداری(6) در با صدای قیژی باز میشه. هلش میدم و وارد میشم. مثل همیشه با لبخند.




رمان لالایی بیداری 26

رمان لالایی بیداری 26. کل خونه در حال جنب و جوشن. مامان مدام نگرانه که نکنه یه چیزی کم باشه یا




رمان لالایی بیداری 17

رمان لالایی بیداری 17. بدون کلام سری تکون داد. اومدم از کنارش آروم رد شم و برم تو خونه که با یه




رمان لالایی بیداری 24

رمان لالایی بیداری 24. از تاکسی پیاده میشم و در و میبندم. از سر کوچه کمی خرت و پرت می خرم و راهی




لالایی بیداری..

دنیای رمان - لالایی بیداری - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




رمان لالایی بیداری 25

رمان لالایی بیداری 25-: آیدین جان 4 روز تحمل کردی 4 دقیقه که چیزی نیست. سری تکون داد و آهی کشید و




رمان لالایی بیداری قسمت اخر

رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان لالایی بیداری قسمت اخر - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو




برچسب :