رمان لجبازی با عشق

از باشگاه اومدم بيرون حالم زياد درست نبود سر گيجه داشتم ميدونستم صدرصد مال درد ماهيانمه بخاطر همين سر راه يك قرص خريدم و بطرف خونه حركت كردم وقتي رسيدم مامان خونه نبود ياداشت گذاشته بود رفته خونه عزيز و سهيل رو ميفرسته دنبالم من و مامانم تنها زندگي ميكرديم مامان و بابا وقتي من پنج ماهم بود از هم جدا شده بودند و بابا رفته بود آمريكا پيش خانوداش و تا به الان هيچ خبري از بابام نداشتم مامان معلم دبيرستان بود و ما روزگار ميگذرونديم وقتي ابي به دست و صورتم زدم حالم كمي جا اومد لباسامو عوض كردم و يك دونه قرص خوردم تا شايد كمي از دردم كاسته بشه در اين حين زنگ خونه به صدا در اومد ميدونستم سهيله اف اف رو برداشتم و گفتم الان ميام سهيل و بدو درو قفل كردمو رفتم بيرون ديدم سهيل به ماشينش تكيه داده و داره مثل هميشه منو به حالت تمسخر آميز نگاه ميكنه با اينكه پسر خالم بود مثل داداش نداشتم دوستش داشتم ولي گاهي اوقات ميخواستم سر به تنش نباشه همش منو دست مي انداخت يك نگاه بهش كردم و گفتم عليك سلام گفت به تو ياد ندادند به بزرگترت بايد تو اول سلام كني گفتم ولي اين وظيفه تو احترام به خانوم متشخصي مثل من واجبه لبخندي زد و گفت خب حالا خيلي دلم ميخواد بدونم چي تو اون كله ات ميگذره گفتم هيچي گفت معلومه بالاي سرت علامت تعجب و سوال باهم در اومده بعد ميگي هيچي محل نذاشتم و رفتم نشستم اومد نشست و رفتيم سكوت كرده بودم اونم ساكت به نظر مي رسيد اخر هم طاقت نياو.رد و گفت ثنا جدي چي شده يه جوري هستي گفتم حالم زياد خوب نيست كمي فكر كرد و گفت كجات درد ميكنه منم بي هوا گفتم كمرم يه كم نگام كرد و گفت آهان و بقيه راهو به سكوت گذرونديم وقتي رسيديم همه منتظر ما بودند كه شام بخوريم اين عادت هميشه خانواده مامان بود كه شب جمعه خونه عزيز جمع ميشدند و ميگفتن و ميخنديدن مامان فهميد زياد حالم خوب نيست اومد كنارم نشست و گفت چند بار بگم ثنا وقتي موقع ماهانت نزديكه نرو باشگاه حرف گوش نميدي يك چشم غره بهش رفتم و گفتم باز شروع كردي خسته نشدي يك سرس حرفاي تكراري زدي يكم نگام كرد و گفت تقصير خودت نيست دختر همون بابايي ديگه هر وقت پرم به پرش ميخورد همينو ميگفت مامان هوامو خيلي داشت و در جواب بقيه كه ميگفتن منو خيلي لوس بار اورده ميگفت بخاطر سن بلوغ منه آخر من نفهميدم به سن بلوغ رسيدم يا نه آخر من الان 16 سالمه و مامان چند ساله داره اينو به همه ميگه دوباره مامانو نگاه كردم تو نگاش نگراني موج ميزد بهش گفتم من خوابم مياد اونم منو برد تو اتاق و برام جا پهن كرد وقتي رفتم تو اتاق ناخواسته حرفاي بقيه رو شنيدم خاله گفت چش بود مامانم براش توضيح داد كه حالم خوب نيست دايي كه از اول با ازدواج مامان مخالف بود و بخاطر اينكه مامان بخاطر من تموم خواستگارش رو جواب مي كرد زياد با من خوب نبود و معتقد بود كه نبايد مامان منو قبول ميكرد باز حرفاي تكراري صد دفعه به مامان گفته بودم منو نيار تو اين جمع ولي كو گوش شنوا بحث شان بالا گرفته بود و صداي دايي بالا رفته بود

ديگه داشتم ميتركيدم لباسمو پوشيدمو كوله ام رو برداشتم اومدم بيرون تا منو ديدن يكهو ساكت شدن ميدانستم از حرص و عصبانيت قرمز شده ام به طرف مادر نگاه كردم و گفتم مياي خونه يا خودم برم

عزيز خواست حرفي بزنه كه گفتم لطفا عزيز شما دخالت نكن مامان ميدونست كه
وقتي عصباني ميشم نبايد رو حرف من حرف بزنه بلند شد لباس پوشيد و با آژانس بر گشتيم خونه وقتي رسيديم خونه وسط سالن وايستادم نميخواستم طوفان به پا كنم ولي نميتونستم چه جورب بايد خودم خالي كنم يك لگد به طرف ميز شيشه اي وسط سالن پرت كردم ميز شكست و خون از پام فوران كرد مامان پريد و گفت ثنا چيكار ميكني گفتم حرف نزن چرا منو بردي خونه فاميلات مگه من نميگم از اين قوم الظالمين بدم مياد پس چرا..هان چرا...غرور نميذاشت گريه كنم يعني من هيچ وقت گريه نميكردم و هميشه بعد از هر عصبانيت بغضي به اندازه يك گردو توي گلوم گير ميكرد و تا سه روز توي گلوم بود از وقتي كلاس دوم بودم هميشه حرفاي خانواده مامان بخصوص دايي رضا منو ديونه ميكرد تو زندگيم حسرت چيزي به دلم نبود عقده اي نبودم ولي حرفاي خانواده مامان و فكر اينكه بابا منو مثل يك آشغال انداخت وسط اينا و رفت باعث شد آدم عصبي بشم لنگان لنگان به طرف اتاقم رفتم و يكي از پيراهناي توي كمدو پيچيدم دور پام و افتادم تو تختم صبح وقتي پاشدم ديدم پام بند پيچي شده است ولي حابي رو تختيم خوني است فهميدم كار مامانه بلندشدم رفتم صبحونه بخورم ديدم مامانم تو آتشپزخونه نشسته داره گريه ميكنه نگاش كردم گفتم ميشه بگي چرا داري گريه ميكني ؟نگام كرد و گفت ثنا چرا با خودت اينجوري ميكني من نگرانتم گفتم اگه نگران مني قول بده ديگه من اين قوم اظالمين رو نبينم مامان ميفهمي داري با من چيكار ميكني هر دغعه ميريم اونجا همينطوريه خسته شدم كي گفت منو قبول كنيد اگه بابا هم منو نميخواست ميتونستي بزاريم پرورشگاه لااقل بهتر از اين وضعيت بود بخدا خسته شدم نميدونم چه هيزم تري به خانوادت كه با من اينجوري ميكنن اگه بابام بد بوده به من چه؟ من چه گناهي دارم مامان تورو خدا تو رو خدا ديگه اينا رو با من روبه رو نكن مامان گفت باشه ثنا باشه فقط آروم باش ماماني صبحانت رو بخور به زور چند لقمه فرو دادم و مثل هميشه رفتم تو اتاقم و سري به وبلاگم زدم وبلاگي كه همش داشتم از دلتنگي هام مينوشتم دلتنگي از خوشبختي دلتنگي از مهربوني و دلتنگي از خانواده اي كه ندارم

ساعت يك مامام منو براي ناهار صدا كرد بعد از ناهار داشتيم با هم صحبت ميكرديم كه تلفن زنگ زد گوشيو برداشتم كه صداي دايي تو گوشي پيچيد گوشيو بده به مامانت گوشيو دادم به مامان و براي اينكه حرفاشونو نشنوم رفتم تو اتاقم كه اعصابم خورد نشه همش همينطور بود تا يك كمي آرزوم ميشدم دوباره سركله اين قوم الظالمين پيدا ميشد مامان تقهاي به در زد و گفت كجا رفتي حاضر شو با هم بريم خريد منم كه حوصله ام سر رفته بود بدم نيومد لباس پوشيديمو رفتيم بازار كلي خريد كرديم وقتي رسيدم خونه نايي نداشتيم ولي در هر صورت بد نبود كلي حال و هوام عوض شد وقتي خانواده مامان نبودن منو مامان در 'آرامش كامل بوديم يعني من در آرامش كامل بودم امان از وقتي كه اينا سركلشون پيدا مي شد صبح ساعت 7 بيدار شدم رفتم مدرسه سال سوم دبيرستان البته به خاطر اينكه يك سال تو دبستان جهشي خونده بودم يك سال جلو بودم درسم خوب بود كاري به كار كسي نداشتم اهل پسربازي و شيطنت هم نبودم بخاطر اعصابم از پنجم ابتدايي باشگاه رزمي ميرفتم كمربند مشكي تكواندو دارم و جودو هم كار ميكنم به مسابقات ميرم و بخاطر علاقه اي كه دارم اكثرا برنده ميشم اتاقم پر لز مدال هاي رنگارنگه ومن فقط يك دغدغه دارم نداشتن پدر.
روزها ميگذشت و سال تحصيلي رو به پايان بود ديگه به امتحانات نزديك ميشدم عادت به خرخوني نداشتم بدون خرخوني هم معدلم 19 بود رشته ام تجربي بود و مامان اصرار داشت كه از تابستون امسال برم كلاس كنكور كه حتما پزشكي قبول شم ولي كو گوش شنوا خلاصه امتحانا هم تموم شد ومن طي اين دو ماهيي كه خانواده مامانو نديدم در آرامش مطلق بسر مي بردم مامان هم راضي بود و در طول هفته گاهي ميرفت به عزيز سر ميزد و آخر هفته ها پيش من بود رفت و آمدم به باشگاه بيشتر شده بود ميخواستم كارت مربيگري بگيرم در واقع امتحانشو داده بودم و فقط مونده بود كارتش بياد تو باشگاه خودمون به بچه هاي كوچيك تكواندو ياد ميدادم اونا هم حقوق بهم ميدادند البته خيلي ناچيز بود ولي باز حس مستقل بودن بهم دست مي داد به اصرار مامان دو جا كلاس كنكور ثبت نام كردم وهمرا باشگاه درس هم ميخوندم الان 4 ماهه كه خونواده مامان نديدم به جز يكبار كه سهيل دم باشگاه اومده بود دنبالم بقول خودش دلش برام تنگ شده بود و كلي گله كرد كه جام خاليه و از اين حرفا

بالاخره سال تحصيلي جديد هم از راه رسيد حالا ديگه در مقطع پيش دانشگاهي بودم و يك جورايي حس بزرگ شدن بهم دست داده بود رفتارم تا حدودي خوب شده بود كمتر عصباني ميشدم با مامان رابطه ام خيلي خوب شده بود دو ماه از سال تحصيلي ميگذشت البته هفته اي دو روز تعطيل بودم پيش دانشگاهي مثل دبيرستان همه روزه نبود آذر ماه از راه رسيد و درختها همه نارنجي بودن بخصوص تو شهر هاي شمالي كشور كه هميشه اين موقع بارون بود ما تو رامسر زندگي ميكرديم خيلي خوب بود زيرا نه تو گرما ميسوختم نه تو سرما يخ ميزديم هواي معتدلش آدمه به خودش جذب ميكرد بگذريم قرار بود 18 آذر براي مسابقه بريم گرگان منم مثل هميشه حسابي تمرين كرده بودم خونه شده بود ميدون و منم تال ميتونستم صداي مامانو در آوردم مامان بدجور شاكي بود ولي كو گوش شنوا بالاخره روز موعود فرا رسيد و ما همراه گروه راهي گرگان شديم مسابقات سه روز طول ميكشيد طي سه بازي كه انجام دادم فهرمان شدم خيلي خوشحال بودم و در پوست خود نمي گنجيدم خلاصه حركت كرديم به طرف رامسر ساعت حوالي ده ونيم شب بود كه رسيدم كليد انداختم تو در صدا ميومد كفش هاي زيادب پشت در بود فهميدم كه خانواده مامان اومدن تمام خوشيم زايل شد چقدر نقشه داشتم ميخواستم مامانو سورپرايز كنم از دماغم در اومد كمي فالگوش وايستادم چون خونمون ويلايي بود كسي نفهميد كه من اومدم دايي داشت ميگفت كه چرا بخاطر من ازدواج نمي كند اين حرف هميشگيش بود و مامانم هم با گفتن نه قائله رو ختم ميكرد ولي اين دفعه مامان ميگفت ميگي چيكار كنم بچه ام تازه يكمي خوب شده آرامششو بهم بريزم آقاي توكلي مرد خوبيه و من نميخوام بچه ام رو قرباني خودم بكنم اون حساسه اگه يكمي احساس ميكردم كه با اين مسئله خوب برخورد ميكنه درنگ نميكردم ولي من بچه ام رو دوست دارم پس مامان بي ميل نبود هرچي مامان ميگفت دايي حرف خودشو ميزد جايي رسيده بود كه دايي هر چي ميخواست ميگفت يكهو درو باز كردم رفتم تو دهن دايي باز مونده بود عصباني بودم در حد انفجار رفتم جلوش گفتم خب ميگفتيخان دايي چرا لال شدي خجالت نميكشي توي خونه خودمون هم ول نميكني تو به زندگي ما چيكار داري مگه فضول زندگي مايي كي به تو اجازه داده بياي خونمون اراجيف بگي مامانم گفت ثنا مودب باش گفتم مامان خفه شو ازت حالم بهم ميخوره ميفهمي از تو از فاميلات حالم بهم ميخوره چشامو بسته بودمو فحش ميدادم وقتي چشامو باز كردم هيچكس نبود حتي مامان رفتم تو اتاقم هر كاري ميكردم بغضم نميشكست سوز وحشتناكي توي قلبم پيچيده بود داشتم ديونه ميشدم چرا مامن منو نداده به باباكه حالا من بايد اينطور عذاب بكشم

از سر درد نمي تونستم بخوابم فكر هاي جور واجور توي ذهنم بود ميخواستم هرجور شده بابامو پيدا كنم بفهمم چرا منو به اين روز انداخته تا صبح بيدار بودم نفهميدم كي خوابم برد وقتي بيدار شدم ساهت 4 بعدظهر بود رفتم بيرون ديدم كسي خونه نيست مامان نوشته بود كه رفته بيرون با خوندنش داد زدم ايشالله هرگز برنگردي بميري خبر مرگت بياد در يخچالو باز كردم كمي كيك خوردم و دوباره رفتم تو اتاقم فكراي زيادي تو سرم بود ميخواستم هرجور شده برم از قيافه همه خانوادم كه چه عرض كنم دشمنام راحت بشم داشتم وبگردي ميكردم كه يكهو در اتاقم باز شد مامان نگاهم كرد گفت بيا شام بخوريم اصلا نگاش نكردم يكم نگام كرد وقتي ديد محلش نميكنم راهشو كشيد رفت بلند شدم در اتاقمو بستم و قفل كردم با اينكه گشنه بودم ولي نميخواستم مامانو ببينم داراز كشيده بودم و سقف اتاقمو نگاه ميكردم تصميمم رو گرفته بودم بايد مي رفتم وقتي وجود من باعث عذاب و بدبختي مامان بود بايد مي رفتم روزها ميگذشت و من همچنان حتي يك كلمه حرف هم با مامان نزده بودم هر كاري ميكردم دلم نميخواست اين سكوتو بشكنم تلاش هاي مادر هم بي فايده بود اوايل اسفند ماه بود مثل هر سال مامان ميگفت كه بريم خريد و منم اصلا به حرفاش گوش نمي دادم با خودمم لج كرده بودم حتي از پول هايي كه مامان بهم ميداد يه قرون هم خرج نكرده بودم و همه روي ميز تحريرم بود كه مامان هر دفعه ميزاشت و من بر نميداشتم با مقدار كم پولي كه از باشگاه ميگرفتم احتياجات خودمو بر طرف ميكردم سه روز ديگه به سال تحويل مونده و حرفاي مامان هم در من اثري نداره هر وقت خونه بودم توي اتاقم بودم و در اتاقمم هم قفل ميكردم سه روز ديگه به سال تحويل مونده و حرف هاي مامان در من اثري نداشت هر وقت خونه بودم توب اتاقم بودم و در اتاق هم قفل ميكردم مامان كلافه بود حتي سر سفره هفت سين مامان هم حاضر نشدم اول عيد هرچه مامانم در زد كه باز كنم محل ندادم نميدانم چرا دل سنگ شدم اصلا كلا سنگ شده بودم حتي نصيحت هاي شيوا يكي از استاد هاي باشگاه كه صميمي ترين دوستم توي دنبيا بود در من اثري نميكرد شيوا همچي زندگي منو ميدونست بهم قول داده بوديم كه بابامو پيدا كنيم ولي آخه چجوري از كي ميپرسيديم كما بيش براي كنكور هم درس ميخوندم ولي نه بصورت جدي شيوا ميگفت حداقل درس بخون كنكور قبول شو از اين محيط يك مدتي دور باشي بد نيست حرفاش بد نبود پنجم عيد بود كه عزيز اومد خونمون البته تنها من از اتاقم نيومدم بيرون و اصرار هاي پشت در هم در من اثري نكرده بود الان دقيقا سه ماه ونيم بود كه با مامان حرف نزده بودم با اينكه دلم داشت ميتركيد ولي اين سكوتو دوست داشتم سيزده بدر مامان با خانوادش رفت بيرون منم تنها بودم آهنگ گذاشته بودمو داشتم ميرقصيدم ميخواستم خودمو شاد كنم آنقدر صداي ضبط رو زياد كرده بودم كه متوجه نشدم مامان كي اومد وقتي فهميدم كه داره نگاهم ميكنه به روي خودم نياوردم رفتم تو اتاقم مامان پشت سرم اومد تو اتاق گفت نميخواي با من حرف بزني ثنا داري چيكار ميكني با خودت....الان 4ماهه يك كلمه با من حرف نزدي ميدونبي اين يعني چي؟ثنا من بخاطر تو بخاطر اين كه تو رو داشته باشم ميدوني چقدر سختي كشيدم ميفهمي ...يك چيزي بگو ديگه اشكاي مادر پي در پي مي ريخت يك آن دلم بدجوري هواي آغوششو كرد به طرفش رفتم بغلش كردم باز اين بغض لعنتي توي گلوم گير كرده بود نميذاشت گريه كنم اشكاي مامانو پاك كردم كماكان حرف نميزدم مامان ميگفت بگو صداتو بشنوم هر كاري ميكردم نميتونستم حرف بزنم لبام تكون ميخورد ولي صدايي از توش در نميومد باز زور تونستم بگم مامان گريه نكن توي اغوش مامان بودم يك ارامش عجيبي داشتم اصلا نميدونم چطور شد توي بغل مامان خوابم برد وقتي بيدار شدم ساعت 2شب بود رو تختم كنار مامان خوابيده بودم مامانو بو كردم احساس ارامش كردم و سعي كردم دوباره بخوابم مامان داشت موهامو نوازش ميكرد بهم لبخند زد گفت صبح بخير دخمل خوشگل مامان پاشو پاشو يك چيزي بخوريم بلند شدم رفتم دست و صورتمو شستم مامان مدام دور سرم ميچرخيد و برام لقمه ميگرفت و قربون صدقه ام مي رفت روزها مي گذشت امتحاناي ما از اواخر ارديبهشت شروع ميشد سخت درس ميخوندم وقتي اخرين امتحانو دادم خيالم راحت شد ولي مصيبت اصلي مونده بود چهارم تير كنكور داشتم فكرشم منو ديونه ميكرد اون روز بعد امتحان به خودم استراحت دادم و از فردا روز نو روزي از نو درس ميخوندم ولي با اين همه اميدي به قبولي نداشتم چهارم تير با همه ترسش گذشت وقتي از جلسه ازمون بيرون اومدم مامان منتظرم بود وقتي منو ديد خسته نباشيدي گفت و پرسش ها شروع شد

هفته بعد دانشگاه ازاد امتحان داشتم با اينكه ازمون ازاد خيلي سخت تر از سراسري بود ولي بازم به ازاد بيشتر اميدوار بودم اواخر مرداد جواب اوليه كنكور سراسر اومد مجاز شده بودم ولي رتبه ام زياد خوب نبود با چند تا مشاور مشورت كردم ودست به انتخاب زدم تابستون امسال مثل سالهاي پيش تموم وقت باشگاه بودم ولي هنوز مصر در پيدا كردن بابا بودم جسته و گريخنه از مامان سوال هايي پرسيدم كه جوابي بهم نداد ميدونستم اصرار بيشتر من اونو جريحتر ميكنه و اصلا هيچي نميگه يك روز كه نشسته بوديم پرسيدم مامان چرا تو وبابا از هم جدا شدين عصباني شد و زل زد تو چشمام و گفت ديگه حق نداري چيزي از من بپرسي روشن شد يا نه چشمي گفتم و رفتم تو اتاقم اين روزا خيلي استرس داشتم قراره همين روزا جواب كنكور بياد هر ان بودم ولي خبري نبود وقتي اخبار اعلام كرد كه فردا نتايج كنكور مياد داشتم از بيتابي ميمردم مامان هم باهام بيدار بود وقتي ساعت به صدا در اومد و نيمه شب رو ياد اور شد وارد سايت شدم زمان برام به كندي ميگذشت وقتي نتيجه رو ديدم گريه ام گرفته بود شبانه مامايي قبول شدم انقدر گريه كردم كه حد نداشت مامان خيلي دلداريم داد ولي من خيلي ناراحت بودم ميدونستم كه پزشكي قبول نميشم رتبه ام كه افتضاح بود اي كاش بيشتر خونده بودم هفته بعد جواب ازاد هم ميومد ولي اصلا رغبت نكردم كه برم نگاه كنم چه فايده داشت خرجش بالا بود تازه اگه پزشكي قبول ميشدم وقتي مامان گفت ازاد پرستاري قبول شدم بي خيال دانشگاه شدم و گفتم يكسال پشت كنكور ميمونم و اصرار هاي مامان هم تاثيري نداشت با ثبت نام توي چند كلاس كنكور معتبر دوباره درس خوندن رو شروع كردم مامان ميگفت كه براي اينكه حال و هوام عوض بشه بريم مسافرت بدم نميومد ولي قرار بود با خاله اينا بريم كه من شديدا مخالف بودم كه مامان منو قانع كرد كه خاله با دايي فرق ميكنه كه منم زود قانع شدم با ماشين خاله اينا حركت كرديم منو خاله و مامان پشت نشستيم سهيل رانندگي ميكرد و اقاي معتمدي كنار سهيل نشسته بود كنار سهيل و باهاش ارام صحبت ميكرد و ما سه تا خانوم ها هم با هم حرف مي زديم و غيبت ميكرديم خوابم گرفته بود بنابراين خوابيدم وقتي بيدار شدم مامان خنديد و گفت ما داشتيم لالايي ميگفتيم خوابت برد گفتم خيلي گرسنمه گفت الان يك جايي نگه ميداريم كه ناهار بخوريم ساعت يك ونيم بود كه بين راه مونديم اقاي معتمدي توي پاركي كه توقف كرده بوديم چادر زد و من بلافاصله رفتم توي چادر سهيل پشت سرم اومد و گفت خانومي من خيلي خسته شده لحن سهيل حالمو بهم زد خانمي من ديگه چه صيغه اي بود يك چپ بهش نگاه كردم كه خودشو جمع وجور كرد و گفت وا چرا ميزني بي جنبه چيزي نگفتم و مامان و خاله با هم ومدن تو چادر و سفره كوچكي انداختن بعد ناهار اقاي معتمدي گفت يكي دو ساعتي استراحت كنيم و بعد راه بيفتيم بعد استراحتي كوتاه دوباره راه افتاديم هوا كمي ابري بود ساعت يازده شب بود كه توي حيات يك مسجد چادر زديم و شب رو اونجا گذرونديم صبح با صداي الله اكبر مسجد بيدار شديم و براي نماز صبح رفتيم بعد نماز دوباره راه افتاديم صبحانه رو توي ماشين خورديم حوالي ساعت يازده صبح بود كه رسيديم يك هتل نزديك حرم گرفتيم يك هفته اي اونجا بوديم اصلا دلم نميخواست برگردم نظم و هيبت صحن ها و صف هاي نماز جماعت منو جذب كرده بود براي ما زائر ها اينطريه فكر ميكنيم كه اگه براي هميشه اونجا باشيم توي اين صف ها هستيم ولي ما هم بعد يك مدت روزمررگي ديگه اين همه نظم برامون معنا نداره و عادت ميشه امروز بعد ظهر قراره برگرديم دلم خيلي گرفته الان همگي تو صحن نشستيم و داريم ندبه ميخونيم واي كه چه حالي دارم اصلا نمي تونم توصيف كنم تو حال خودم بودم كه يكي از بازوم نيشگون گرفت ديدم سهيله كه داره ميخنده زل زدم تو چشاش خوش به حالش اونم مثل من يكي يه دونه بود ولي هم پدر داشت هم مادر گاهي كه چه عرض كنم هميشه دلم ميگيره كه تنهام اي كاش يك خواهري يا برادري داشتم يا بابام بود اگه دايي ان حرفو ميفهميد بهم ميگفت مامانت شوهر كنه حتما برات يك خواهر وبرادرمياره اي كه از اسم هر چي دايي بدم مياد حيف اسم رضا كه رو اين دايي بي معرفته توي اين يك هفته فقط بابامو از خدا خواستم اون غروب غم انگيز وداع هم رسيد و من دوباره رفتم به شهر خودم شهري كه اگه بابام بود كم از بهشت نداشت ولي با وجود فشارهاي عصبي و حرفاي هميشگي دايي برام مثل جهنم ميمونه شايد مامان هم حق زندگي داره ولي چه كنم دلم ميخواد مامانم فقط براي خودم باشه ما ل خود خودم

واقعا به اين سفر احتياج داشتم بعد سفر و بازگشت به رامسر با جديت شروع كردم به درس خوندن از اون ور باشگاه هم ميرفتم مثل هر سال شب يلدا مامان برام تولد گرفت موقع فوت كردن شمع ها دعا كردم بابامو پيدا كنم شايد خيال خامي باشه ولي روياي قشنگيه مامان برام كادو يك زنجير و پلاك الله گرفته بود شبش خاله هم زنگ زد وتبريك گفت سهيل هم فرداش اومد برام كادو اورد از طرف خاله يك بلوز اورده بود و از طرف خودش يك لباس خواب حرير كه زناي تازه عروس مي پوشن گرفته بود البته من جلوش كادو رو باز نكرده بودم و باز شانسي كه اين بشر اورد جلوي روي مامانم باز نكرده بودم دلم ميخواد كله اش رو بكنم اخه اين بشر چي پيش خودش فكر كرده ديونه نمي فهمم اين كاراش چه معني ميده بايد دمشو بچينم پسره بي فكر تلفن رو برداشتم به موبايلش زنگ زدم گفتم چرا اين كارو كردي ؟
-سلام

سلام و زهر مار سهيل اينكارا يعني چي؟واقعا كه خجالت نكشيدي ؟با اين كادوت
قهقهه اي زد و گفت بده براي همسر ايندم لباس خواب خريدم ديگه اين از ظرفيت من خارج بود علامت سوال و تعجب باهم رو سرم سبز شد يك جيغ بنفش در حد سازمان فرابين المللي كشيدم كه صدرصد پرده گوشش پاره شد اونم نامردي نكرد و قطع كرد با خودم گفتم به من ميگن ثنا خانوم بلايي سرت بيارم كه حظ كني به من ميگن ادم ضايع كن بعد ظهر كه مامان اومد لباس خواب رو گرفتم جلوش مامان گفت اين چيه گفتم دست گل خواهر زادته و كل ماجرا رو گفتم مامان گفت حتما خواسته باهات شوخي كنه منم عصباني ماجرا هاي قبلم تعريف كردم مامان گفت كه خودش دم اين پسره رو ميچينه نميدونم چي شد مامان چي كار كرد يا چي گفت از سهيل خبري نبود خونشون مي رفتيم نبود ميومدن خونمون همراه خاله اينا نبود خلاصه هر چي بود من راضي بودم عيد نزديكه و من همش كتاب به دستم شايد تا حالا هر كتابي رو دو سه دور خونده باشم اساسي كه همش با سر درد ميخوابم با اصرار هاي زياد مامان خريد ميريم و براي عيد حسابي خونه رو تميز كرديم امسال سا تحويل ساعت نه شب خيلي خوشحالم يك حس خوبي دارم به سفره هفت سين خيره شدم توي دلم يك جوري ميشه انگار قلقلكش ميدن براي ارامش خودم ميخوام قران بخونم سوره يوسف رو ميارم وميخونم شايد گم شده منم پيدا بشه بالاخره شليك توپ و سال تحويل منمو مامان تو اغوش هم رفتيم و سال نو رو بهم تبريك گفتيم تلفن زنگ خورد گوشيو بر ميدارم اه...تو اين لحظه خوب فقط اين زد حال رو ميخواستم دايي بود سلام گفتم نه جوابمو داد نه عيدو بهم تبريك گفت كلي حرصم گرفت فقط گفت گوشيو بده به مامانت االان يكساله نديدمش بهتره بره به جهنم ديگه نميخوام عصباني بشم ميخوام تو ارامش مثل همه بدون حص و جوش سر كنم امسال تنها جايي رفتم خونه خاله اينا بود ولي بازم سهيلو نديدم ****
از مامان پرسيدم كه چرا سهيل پيداش نيست گفت كه به خاله گفته و خاله هم به سهيل گفته وتوضيح خواسته كه سهيل خواسته از تو خواستگاري كنه منم از طرف تو جواب منفي دادم تو كه به سهيل علاقه نداشتي داشتي؟اصلا فكرشم نميكردم سهيل ديونه
مامان دوباره گفت چي ميگي؟
نه بابا سهيل مثل داداشمه دونه شده ها چرا همچين كاري كرده حالا چراخودشو نشون نميده بي فكر
مامان گفت مثلا بهش برخورده منم چيزي نگفتم باز گذر ساعتها چنان شده بود كه خبر از كنكور و ميداد روزا اخر فقط تست مي زدم به خدا توكل كردم ميدونم جواب تلاش هامو ميگيرم كنكور هم داده شد و نگراني جواب كنكور موند برام هرچند كه من كنكور پزشكيو عالي داده بودم از خودم مطمئن بودم ولي باز استرس ولم نميكرد اگه باشگاه نبود ديونه ميشدم يك جورايي تخليه رواني بود برام انتظار كشنده اي رو ميگذروندم وقتي تاريخ جواب رو از كنكور شنيدم اشتهام كور شده بود نميتونستم چيري بخورم تا وقتي كه نتيجه رو ببينم اين وضع ادامه داشت كلي صلوات نذر كرده بودم بالاخره اين همه تلاش نتيجه داد و همونطور كه ميخواستم پزشكي قبول شدم مامان بهم تبريك گفت و چون تهران بود ميگفت اگه ازاد هم تنكابن قبول شدم ازاد برم تا اومدن جواب ازاد بي خيال بودم من ميخواستم پزشكي تهران رو برم اخه كدوم ادم عاقلي سراسري رو ول ميكنه ميره ازاد اين مامان منم خيلي.....بي خيال من كه تصميم خودمو گرفتم

بعد ثبت نام خيالم راحت شد كلاسا ازهفده مهر شروع ميشد منم خوابگاهي شدم توي اتاق ما شش نفر بوديم زهرا و زهره كه دو قلو بودن و از اهواز ميومدن خيلي خانوم بودن كخصوصا يا چادر هايي كه سر ميكردن ادم كيف ميكرد اينا رو ميديد مهرناز از بندر تركمن ميومد و ايدا از تبريز سعيده هم از شيراز با هم جور بوديم من و سعيده سال اولي بوديم ايدا سال اخر زهرا و زهره و مهرناز سال سوم بودن بيچاره ايدا همش بيمارستان بود دوره كاراموزي رو ميگذروند بعد هم دوسال طرح داشت ولي عوضش راحت ميشد تموم ميكرد و ميشد خانوم دكتر زندگي خوابگاهي سخت بود مخصوصا براي من كه تو خونه دست به سياه و سفيد نمي زدم حالا بايد با اين همه خستگي هم درس بخونم هم كارامو خودم انجام بدم از همين الان كم اوردم همه بچه ها فوق العاده درس خون هستند صبح ساعت شش بود كه سعيده صدام كرد
-پاشو ديونه دير ميكنيمتا تو حاضر شي ميشه هفت استاد رحماني راهت نميده ها پاشو ديگه اه گندت بزنن گفتم چيه بابا حال داريا اخه ادم براي درس عمومي هم اينقدر عز و جز ميزنه با بدبختي حاضر شدم خدايا چطور سر كلاس بشينم توي دبيرستان همش از زيست فرار ميكردم الان اين رحماني ميخواد مخ مارو بزاره تو فرغون را ببره وقتي رسيديم همزمان با استاد رفتيم تو كلاس و رحماني ننشسته شروع كرد يك نفس هم نميكشيد نامرد ديگه داشت گريم ميگرفت سر درد گرفته بودم كه كلاس تموم شد بعد كلاس رفتيم يك چيزي بخوريم ساعت يازده زبان تخصصي داشتيم سعيده به من زل زدهخ بود كه گفتم چته

-چرا نميشه تو رو با يك من عسل هم خورد
چون تا اونجايي كه من ميدونم تو عسل دوست نداري
خيره خيره نگام كرد و گفت اگه پسر بودم حتما ميومدم خواستگاريت بعد كه خرم از پل گذشت ادمت ميكردم اساسي گفتم سعيده زياد وز وز ميكني يك خيلي هيزي دو و سه ميدوني كه من رزمي كارم و ميتونم بزنم فكتو در بيارم يا چشاتو از كاسه
-توروخدا راست ميگي اصلا من چاكرت نوكرت حالا چه سبكي كار ميكني
گفتم تكواندو حواست رو شش دونگ جمع كن از اين لحظه به بعد تو ميشي نوچه من ملتفت شدي
-اوه چه گنده لات داري حرف ميزني تو مايه هاي شيرعلي قصاب ها
كلي گفتيم وخنديديم و ساعت يازده سر كلاس حاضر شديم اقاي نوشابه كه همش مسخره ميكرديم اومد ازم جزوه جلسه پيشو خواست كه دو درش كردم و گفتم براي منم كامل نيست اصولا تز من اينطوري بود كه با پسرا نميجوشيدم و اگه جزوه اي چيزي ميخواستم از دخترا ميگرفتم و فقط به دخترا جزوه ميدادم اواخر اذره همه بچه ها درس ميخونن منم همش كتاب به دستم انگار كنكور دارم بچه ها ميگن اينجا همش همينطوريه اولين امتحانم سوم دي هست اصلا شبا كسي تو خوابگاه نميخوابه شايد از بيست و چهار ساعت چهار ساعت بخوابن روزهاي طاقت فرسايي رو ميگذرونم با بچه ها قرار گذاشتيم بعد امتحانامون بريم پيك نيك و يك صبح تا غروب بگرديم وخوش بگذرونيم ورفتيم هم باغ و حش رفتيم هم دربند ولي هيجا رامسر ما نميشه دربند تهرانيا انگشت كوچيكه يك تيكه از شمال ما نميشه ساعت نه توي خوابگاه بوديم همه خسته و راهي ميخواستيم به خونواده هامون سر بزنيم دو هفته تعطيلي ميان ترم داشتيم كه ميخواستيم بريم ديدار تازه كنيم همگي قول داديم بعد از 22بهمن اينجا باشيم

وقتي رفتم خونه يك حالي داشتم البته هر روز با مامان حرف مي زدم ولي شنيدن كي بود مانند ديدن مخصوصا كه مامان نازمو مي كشيد و منم كلي ناز ميكردم از زندگيم راضي بودم البته اگه هميشه همينطوري بمونه يك روز سرزده رفتيم خونه خالم سهيل خونه بود تا ما رو ديد سلامي گفت و رفت توي اتاقش خاله كمي خجالت كشيد صدامو بردم و بالا گفتم قديما اقا سهيل معرفتش بيشتر بود يك ربع بعد اومد پيش ما نشست و گفت خانم از خود راضي رفتم لباسامو عوض كنم گفتم جديدا ادابدان شدي
-حالا ديگه چه خبر ؟ دانشگاه خوش ميگذره وبا كنايه ادامه داد خانم دكتر

يك لبخند ژكوند زدم و گفتم جاي شما خالي به اصرار خاله شام مونديم منم با سهيل مشغول حرف زدن بوديم گفتم راستي از دايي جونت اينا چه خبر؟اونم نامردي نكرد و گفت يك خواستگار مايه دار توپ براي مامانت رديف كرده
خيلي بي شعوري سهيل مثل اينكه مامان من خالته ها
-ميدونم ولي خاله خيلي جوونه قرار نيست به خاطر جنابعالي هميشه تنها بمونه
حرفاي جديد ميزني؟توي چشام نگاه كرد گفتم چيه؟
-مرده شور اون چشاي سياهتو ببره عتيقه خدا ميدونه تا حالا چند نفر رو تو دانشگاه ديوونه كرده؟
غريدم به تو چه ؟مردم مثل تو هيز نيستند تو چشاي من نگاه كنن و حرف مفت بزنن
خنده اي كرد و گفت همين زبون درازيات منو ديونه كرده چرا بهم جواب رد دادي ثنا؟
گفتم چون تو مثل داداشمي و ادم با داداشش ازدواج نميكنه و بلند شدم و رفتم پيش مامانينا و تا موقع رفتن طرف سهيل نرفتم اون شب هيچ اتفاق خاصي نيفتاد و به نظرم شب خوبي بود.
اوضاع وفق مرادم بود سومين نفري بودم كه رسيدم خوابگاه زهرا و زهره اومده بودن منم ظهر رسيده بودم و همگي با هم ناخار ساندويچ خورديم ساعت 5/4بود كه سعيده هم رسيد ايدا نيومده بود و اين غيبت تا دو روز ادامه داشت مهرناز هم چند ساعتي بود كه رسيده بود طبق معمول با شروع ترم بچه ها برنامه ريزي ميكردند كه چطوري وقتشون رو برنامه ريزي كنند روزهاي زمستون خيلي زود ميگذشت مخصوصا كه روزهاي اسفند كه زمين منتظره دور جانانه خودشو به خورشيد جشن بگيره طي چشم به هم زدني نوروز و جشن زمين پايان گرفت و زمين مثل ادماش خسته فقط كار خودشون انجام ميداد دوباره امتحان و درس خوندن شروع شده البته چون من تو طول ترم درس عقب افتاده اي ندارم ولي باز استرس امتحان چند كيلويي از وزن منو گرفت دلم براي باشگاه تنگ شده اينقدر كه حد نداره با رفتن به خونه اين دلتنگي رفع ميشه دوباره باشگاه رفتنو از سر گرفتم گاهي ميگم بهتر بود به جاي پزشكي بهتر نبود برم تربيت بدني بخونم رفتن به باشگاه كار هر روزه من بود مامان هم كلاس قاليبافي ميرفت خدارو هزار بار شكر كه فتنه دايي در زندگي ما نيست مامان هم هيچ حرفي نميزنه و اين ارامش منو بيشتر ميكنه خيلي دلم ميخواد بدونم با ازدواج مامانم چي به دايي ميرسه همين هفته پيش بود كه مامان داشت با دايي حرف ميزد و در مورد اينكه نميدونم اسمشو نگفتن فقط دايي ميگفت اين همه سال منظر مامان من نشسته به نظرم مسخره مياد وقتي مامان دوسش نداره انتظار براي اون اقاي ايكس مزخرفه بهتره بره با يك كسي كه دوسش داره زندگي شو بسازه اينطوري مخل اسايش منم نميشه
يكي از روزهاي تابستان بود كه زنگ تلفن به صدا در اومد خاله بود كه گفت آخر هفته بريم براي بله بران سهيل كلي ذوق كردم اصلا هم ناراحت نبودم چون سهيل رو مثا داداش دوست داشتم براش خيلي خوشحال بودم شايد سهيل تنها كسي بود كه تو فاميل مامانم دوسش داشتم خلاصه همگي رفتيم كلي سهيل رو دست انداختم و خنديدم عروس خاله يك از دختراي دوستاش بود خيلي خوشكل بود سفيد بلوري و ريزه ميزه يواشكي به سهيل گفتم كلك چجوري اين بلور رو تور كردي؟چقدر خوشگله من كه دخترم كلي عاشقش شدم لبخندي زد و گفت تو كه خوشگلتري گفتم سهيل ساكت دارن شرايط ها رو معلوم ميكنن توافقات انجام شد و بعد سهيل انگشتر رو دست شهره كرد با اينكه دايي هم اون شب دايي هم بود كلي بهم خوش گذشت وقتي اومديم خونه يك ريز داشتم در مورد شهره با مامانم حرف مي زدم قرار بود اخر هفته ديگه يك عقد خصوصي كنند و بعد تموم شدن درس شهره يك عروسي مفصل بگيرند خيلي ذوق زده بودم چون اولين جوون فاميل بود كه داشت عروسي ميكرد منم اين اولين عروسي بود كه ميرفتم البته عروسي دعوت مي شدم ولي نمي رفتم براي عقدكنان سهيل سنگ تموم گذاشتم يك كت دامن طوسي پررنگ كه جنسش خيل نرم و براق بود پوشيدم موهامم كه فرمشكي خدايي بود باز گذاشتم و براي اولين بار كمي ارايش كردم تا به اين سن از وسايل ارايشي به جز كرم ضد افتاب و مرطوب كننده استفاده نكرده بودم واقعا خيلي تغيير كرده بودم وقتي رفتيم خونه شهره اينا يك سفره عقد خيلي شيك و روز چيده بودن مهمونا به صد نفر هم نمي رسيدن فاميل هاي ما كه كم جمعيت بودن بيشترشون فاميلاي شهره بودن همه چيز مرتب بود طلا و طيبه دختران دايي از كنارم رد شدن و اولين متلك رو بهم پروندن خيلي خوشحالي خبريه؟
منم پرو پرو گفتم اره عقد پسر خالمه و يك چشم غره برايشان رفتم واقعا موندم كلا اين خانواده چه مشكلي با من دارندبي هوا ياد كودكيام افتادم هر وقت اين خواهران ناتني سيندرلا ميومدن خونمون يكي از عروسكا منو خراب ميكردند منم خيلي روي عروسكام حساس بودم انقدر گريه ميكردم كه مامانم هر دفعه مثل همون رو از زير سنگ هم شده بايذ پيدا ميكرد و برام ميخريد وگرنه واويلا بود درسته من خيلي لوس بودم ولي اينا هم كار هميششون اين بود همه دوران كودكيشون رو دوست ولي من متنفرم

اخر شب بود كه اومديم خونه خيلي خسته شده بودم روي مبل ولو شدم و گفتم اخيش
مامانم گفت ثنايي امشب خيلي ماه شده بودي ديگه بزرگ شديا
گفتم ماه بودم كيه كه قدر بدونه مامان گفت امشب سه از خواستگاراتو جواب كردم
گفتم بي خيال ماماني بزار بريم بخوابيم كه من هنوز تو دوران جنيني ام خيلي مونده تا بزرگ بشم.

شروع ترم جديد برام خيلي خوب بود هم دوباره هم اتاقي هامو مي ديدم و هم سال دومي حساب ميشدم در اين بين ايدا هم براي دو سال طرحش با كلي بيچارگي جور كرده بودكه بره يكي از بيمارستاناي تبريز و فقط اومد وسايلاشو ببره همگي ناراحت بوديم لحظه خداحافظي سخت بود با اينكه يكسال ميشناختمش ولي مثل خواهر بزرگترم دوسش داشتم تو اين يكسال تحصيلم و زندگي تو اين خوابگاه براي اولين با داشتن چند تا دوست خوب رو تجربه كردم او رفت و جمع شش نفره ما پنج نفره شد به جاي ايدا يك دختره به اسم سحر اومد دختري فوق العاده از خود راضي بالاتر از دماغش چيزي نمي بينه از وضع تيريپش هيچي نميگم كه افتضاحه فوق العاده تيريپ اوپن ميزنه كه من يكي چندشم ميشه قيافه جلفشو ببينم وقتي بهش نگاه ميكنم ميگم پرستا بره بميره اين شكلي باشه تا اين بخواد بجنبه بره داروهاي بيمارو بده چند ساعت از وقت داروهاش گذشته بي خيالش ادم قحطه كه دارم پشت سر اين غيبت ميكنم از درس بگم كه الان اواسط ترمه كه همه درس هاي ما نصف واحداشون عمليه و ما در رفت .و امد توي بيمارستان ودانشگاه هستيم تا حالا با اين دختره دو بار دعوام شده خيلي بد دهنه فحش هايي ميده كه من موندم اين ديگه كيه زده رو دست شعبون بي مخ حداقل فكر كنم اون مثل اين از اين فحشا بلد نبود با شروع امتحانا هر كسي سرش گرم درس خودشه ما عادت داشتيم كه بي صدا درس بخونيم و توي سكوت شب اين امر ميسر ميشد يكي از همين شبا كه همگي درس ميخونديم جز سحر دادش در اومد و گفت بسه ديگه بخوابين منم ميخوام بخوابم گفتم ميتوني ملافه ات رو بكشي رو خودت ما كه صدايي ازمون در نمياد مثل اينكه تنش ميخاريد كه دوباره داد زد يا همين الان خاموش ميكنيد يا...گفتم يا چي ؟ هيچ غلطي نميتوني بكني يكي اون گفت و يكي من و وساطت بچه ها هم اثري نكرد و مسئول خوابگاه اومد و بعد فهميدن موضوع ودادن تذكرات لازمه رفتن و سكوت محض اتاق رو فرا گرفت.
بالاخره اين ترم هم گذشت براي تعطيلات رفته بودم رامسر مامان كه مش صبحا مدرسه بود و اصلا تعطيلي بهم خوش نگذشت و فقط دلي از خواب در اوردم وقتي برگشتم خوابگاه سحر و زهرا و زهره بودند زهره ميگفت سحر براي تعطيلات نرفته خونشون منم چيزي نگفتم دوست نداشتم در مورد ادم بي خودي مثل اون حرف بزنم با شروع ترم هر كسي گرم كار خودش بود اواسط اسفند ماه بودم و برف اومد بود كلب با بچه ها بازي كرده بوديم و الان تو خوابگاه نشسته بوديمو حرف مي زديم سحر هم طبق معمول سرش تو گوشيش بود كه يك دفعه گوشيش زنگ زد و اونم جواب داد و گفت سلام عزيزم

ما بهش توجهي نكرديم ولي صداي گوشيش يك جوري بود كه صداي مخاطبش كه يك پس بود راحت شنيده مي شد صداي پسر اومد
-سلام به جيگري خودم
حالم داشت بهم ميخود لا اقل اون صداي گوشيتو درست ميكرد ما صداشو نشنويم خيلي سعي كردم بي خيال بشم كه دوباره متوجه صداي پسره شديم كه گفت جيگري س...س
سحر جيغ زد و گفت واي ديونه من پريودم
منو بقيه برق سه فاز گرفتيم همه گوش شده بوديم كه پسره دوباره گفت اشكال نداره ك.و.ن ....ك.و.ن...(شرمنده ام از اين الفاظ ولي اينو يكي از دوستام كه تودانشگاه .....تو تهران خوابگاه بود برام تعريف كرد كه هم اتاقيش اينطوري بوده )
سحر جيغ زد و گفت واي كي ؟
وقتي ما رو ديدكه بهش زل زديم سعي كرد خودشو نبازه كه گفت عزيزم بهت زنگ ميزنم و به ما توپيد كه چيه چرا اينطوري نگام ميكنيد من هنوز تو شوك حرفاش بودم واقعا اين دختر چيزي به اسم حيا و ابرو حاليش نميشد اصلا شرف داشت اين دختره با بچه ها كه مثل من بهت زده بودن رفتيم حياط كه مهرناز گفت واي اين دختره ديگه كيه حرف زدن هم باهاش كفاره داره همگي توي شوك بوديم من كه مغزم قفل كرده بود و از اون شب سعي كردم كمتر با اين موجود كثيف حرف بزنم و بچه ها هم مثل من بودن و كاري بهش نداشتيم.


مطالب مشابه :


نگاهي به جاذبه‌هاي گردشگري مازندران

‪۲۲۲۴۴۴۴‬و ‪ ، ۱۲۵‬بيمارستان ‪ ۱۷ امبولانس خصوصي ‪۲۲۵۱۹۰۰ * تنكابن شهرستان




نگاهی به جاذبه های گردشگری مازندران

‪۲۲۲۴۴۴۴‬و ‪ ، ۱۲۵‬بيمارستان ‪ ۱۷ امبولانس خصوصي ‪۲۲۵۱۹۰۰ * تنكابن




مقالات مهم پرستاری

بيمارستان شهيد رجايي تنكابن بر انتخاب بيمارستان دولتي يا خصوصي توسط




تعرفه هاي خدمات تشخيصي و درماني براي سال 91

ماندن بخش خصوصي از منابع حاصل بلكه اقتصاد بيمارستان ها را به تنكابن - انجمن




جاذبه های تفریحی استان مازندران

دركيلومتر 30 محور تنكابن به چالوس به بيمارستان ‪ ۱۷ امبولانس خصوصي ‪۲۲۵۱۹۰۰




حق پزشكان عمومي بيش از اينهاست

- يکي از مشکلات پزشکان عمومي شاغل در درمانگاه‌ها و بيمارستان‌هاي خصوصي و خيريه تنكابن




اخبار گیلان

احداث مدرسه، درمانگاه و بيمارستان از دولتي و بخش خصوصي دست اند كار بحث تنكابن; روستاهاي




عکس های داغ روز - 1386/10/17

اين تابلو كنار يكي از پمپ بنزين هاي تنكابن شكسته در بيمارستان هتل اوين عكس خصوصي




رمان لجبازی با عشق

ازاد هم تنكابن قبول شدم ايدا همش بيمارستان بود دوره يك عقد خصوصي كنند و بعد




اطلاعاتي در مورد 109 موسسه غير انتفاعي كشور

دانشجويي خصوصي را به عمل خواهد روبروي بيمارستان تنكابن- انتهاي




برچسب :