تولد به سبک پاگشا

 

 

سلام بر عزیزان ِ دلم شـ ـكلـك هاے پـ ـادشـاه وَ مـَ ـلکـ ـه

وااااای اونقد حرف نگفته ندارم که نگرانم نکنه چیزیش یادم بره! فعلاً شروع می کنم و سعی می کنم هرچی رو که یادم هست بگم تا ببینیم تا کجا پیش میره

پنجشنبه دوم بهمن جاری ما رو پاگشا کرد!!! اونم به این صورت که زنگ زد بهم و گفت میخوام پاگشاتون کنم و ببخشید که دیر شد! و ادامه دادن که میخوان برای نی نی شون یه تولد هم بگیرن!!!

خب تولد پسر ِ جاری توو آبان بود، حالا اینکه میخواستن بعد از سه ماه دوباره براشون تولد بگیرن... خب دیگه، یعنی ما کادو نگرفته باید کادو هم می دادیم!!!

همون طوری که واسه شب یلدا وقتی خونه ی خواهرشوهر وسطی رفتیم واسه تولدش بهش کادو دادیم اما کادو هم نگرفتیم!!!!

خلاصه رفتیم... جاری کلی تدارک دیده بود و سلیقه به خرج داده بود... دستش درد نکنه... عکس هم گرفتم که اگه خدا بخواد توو پست بعدی!!! سعی می کنم یه به روایت تصویر از این روزا داشته باشم

برای تولد پسرش وجه نقد دادیم، توانمون همین بود... جاری هم بهم دوتا ظرف کادو داد، خوشگلن

همون شب خواهرشوهرا گفتن هفته ی دیگه که تولد هدیه هست شام بریم خونه شون! از خدا که پنهون نیست، از شما هم پنهون نباشه راستش من و همسر شرایط شام دادن نداشتیم!! خب مهمون داری بودجه! میخواد، کلی تدارک و وسیله میخواد که ما فعلاً واقعاً شرایطش رو نداریم!

جاری همون جا فکر کنم از قیافه م تا تهش رو خوند! برگشت به اونا گفت "اینا تازه عروس و تازه دامادن، شما که نباید برید خونه شون برای شام و ناهار، اینا باید بیان!"

که خواهرشوهر وسطی گفت باشه، پس برای بعد از شام میایم!!!

6 بهمن دوشنبه میشد، منم ناخوش بودم و تازه دوشنبه یکم حالم بهتر شده بود، روز قبلش به همسر گفتم لطفاً به خونواده ت بگو اگه میخوان بیان سه شنبه بیان تا من وقت کنم یکم به خونه برسم و تمیزش کنم... همسر با مادرش صحبت کرد و مهمونیم افتاد برای پنجشنبه!!!

قرار بود مادرشوهر اینا بهم کمک کنن تا برای شام مهمونام بیان که یهو نمی دونم چی شد که شام کنسل شد و گفتن بعد از شام میان!!

تا پنجشنبه خونه رو برق انداختم، صبح پنجشنبه میخواستم کیک و شیرینی درست کنم که همسر گفت وایسا یه زنگ بهشون بزنم ببینیم واقعاً میان؟!؟!

زنگ زد و مادرش گفت که امشب نمیان و فردا شب میان!!!

آخ کفرم دراومدااااا، گفتم یعنی اگه تو زنگ نمی زدی اینا نمی خواستن بهمون خبر بدن که نمیان؟!

جمعه به همسر گفتم امروز از ناهار خبری نیست، میخوام به کارام برسم!!! بهش گفتم خونه ی مادرت هم نرو که مادرت بگه زنت هروقت مهمون داره میخواد پسرمو بدون ِ ناهار نگه داره؟!؟! شیطان

شروع کردم و تا غروب دوتا کیک سیب و دارچین و یه کیک کدو حلوایی و یه نوع شیرینی رولت شکلاتی درست کردم که البته رولت شکلاتیم خیلی باحال شده بود اما چون قیافه ش یکم کج و کوله شده بود جلوی مهمونام نیاوردمش و خودمون نوش جان کردیم نیشخند

غروب همسر گیر داد که بریم واست کیک و شمع و بادکنک بگیریم!!! هرچی گفتم نمیخواد، من روم نمیشه جلوی اونا شمع فوت کنم اما گوش نمی کرد! خلاصه رفتیم و یه کیک کوچولوی ساده و شمع و چند تا بادکنک گرفتیم اومدیم...

میز رو چیدم و همه ی ظرفا رو آماده کردم... چون خونه مون کوچیکه تغییر دکوراسیون دادیم و صندلی های ناهار خوریم رو هم آوردیم کنار مبل ها چیدیم تا مهمونا راحت باشن، کیک ها و هله هوله و تنقلات رو هم رو میز ناهار خوری چیدم، سلف سرویس بود

بعد از شام اومدن... با چای و کیک های خودم ازشون پذیرایی کردیم و بعدشم تولد بازی شروع شد!! خواهرشوهر بزرگه برام دوتا گلیم کوچیک آورد که گفت "یکی واسه تولدت! و یکی هم چون پاگشات نکردم کادوی پاگشات!!!" هیپنوتیزم

خواهرشوهر وسطی برامون دستگاه دی وی دی آورد! گفت هم واسه تولدت! و هم چون بهت کادوی پاگشا نداده بودم!!!

خوبه نه؟! اومدن توو خونه ی خودم بهم کادوی پاگشا دادن! I don't know - New!

جاری بهم یه شکلات خوری داد، مادرشوهر هم یه دیس چینی! دست شون درد نکنه... همسر هم که 6 بهمن بهم وجه نقد داده بود!!!

خواهرشوهر کوچیکه هم که مثلاً سرما خورده بود و اصلاً نیومده بود!!!! و خب چون ایشون نیومد شوهرشم نیومد دیگه!!!!

مهمونیم با همه ی ناشی گری های من خوب گذشت، از کیک ها هم خیلی خوششون اومده بود و حسابی از خجالتشون دراومدن ابله

اون شب تا 2 بامداد داشتم ظرف می شستم و خونه رو مرتب می کردم

دو سه روز پیش 14 بهمن تولد خواهرزاده ی همسر بود، قرار بود امشب واسش تولد بگیرن، نمی دونم میگیرن یا نه، من فعلاً خونه ی مامان اینا هستم

و اما جریانات ِ من...

پریروز اینجا بودم، شب همسر اومد دنبالم که بریم خونه، میخواست منو بذاره خونه و خودش با پسردائی هاش بره استخر!!! توو راه گفت پنجشنبه شب هم قراره با دوستاش بره بیرون و شب بمونه!!! همین باعث شد که دعوامون بشه!!! تا خونه سرم داد کشید و چرت و پرت گفت!!! زبان

یه شب فوتسال، یه شب استخر، یه شب به بهونه ی شستن ماشینش میره خونه ی دائیش، یه شب ... اکثر ِ شبا تا 12 تنهام، و یه شبایی واقعاً می ترسم! هرچی فیلم نگاه می کنم، هرچی وایبر بازی می کنم، اما گاهی یه صداهایی باعث میشه که کز کنم یه گوشه و از جام تکون نخورم!!! استرس

وقتی اینا رو به همسر میگم، میگه "پس بقیه ی زنا چیکار می کنن!؟؟؟؟ شوهرای اونا چیکار می کنن؟!؟!"

و من فقط سکوت میکنم و با تعجب به دوردست ها خیره میشم...... خنثی

باهاش قهر بودم، سرسنگین بودم... دیروز صبح از خونه زد بیرون، گفت دوستش همون "ب" زندگی خراب کن!!! تصادف کرده و داریم ماشینش رو درست می کنیم... بعد گفت ماشین خواهرشوهر بزرگه رو آوردم تعمیر!!! حدود 2 اومد و فقط 5 مین ناهار خورده و نخورده دوباره رفت!!! گفت واسه سند ماشین ِ همین دوستش "ب" دارن میرم فلان شهر!!!!

جلوی تی وی دراز کشیدم، دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت... غروب به زور خودمو راضی کردم که برم بیرون یه دوری بزنم... یکم که قدم زدم همسر زنگ زد که جلوی خونه ست! گفتم الان میام...

دوباره زنگ زد که تو کجایی؟ من بیام پیشت... خلاصه اومد و یکم توو بازار قدم زدیم...

برگشتیم خونه... دوستش هی زنگ می زد که چرا نیومدی؟!؟! لباس بیرون هنوز تنش بود، حوصله ی جر و بحثم نداشتم... رفتم وسیله هامو جمع کردم و گفتم "منو ببر خونه ی مامان اینا"

یهو پاشد و نیمرو درست کرد!! خوشحال بودم که بهش شام ندادم!!! بعدم راه افتادیم سمت اینجا

توو راه سکوت مطلق بودم، اونم همینطور... خب به اندازه ی کافی شب قبلش ازش بد و بیراه شنیده بودم!

منو که رسوند، خودشم اومد بالا... مامان خونه تنها بود! یکم پیشمون نشست، موقع رفتن مامان بهش گفت کجا بری؟!

همسر گفت میخوام با رفیقام برم بیرون!!

مامان گفت "نمیخواد بری، واسه چی زنتو تنها میذاری و با رفیقات میری بیرون؟!"

لحن ِ مامان بد نبود، مثل همیشه بود، همه ی اون وقتایی که با همسر حرفای اینطوری می زنن!

همسر برگشت و سر جاش نشست! گفت باشه نمیرم!

بعد از 5 مین بهم گفت لباس بپوش بریم خونه!!!! و خب اینجا فهمیدم طوفانی در راههه! می دونستم اگه باهاش برم خونه کل مسیر و توو خونه قراره حسابی منو خونواده م رو مورد لطفش قرار بده!!!

گفتم "مسخره م کردی؟! وسیله هامو جمع کردم و اومدم اینجا، حالا میگی بریم خونه؟! من نمیام..."

یکم بحث کردیم و همسر هم با حالت قهر و بدون خداحافظی رفت...

بابا که اومد یکم حرف زدیم و رفتیم لالا...

امروز صبح خودم بحث رو پیش کشیدم و جریان رو برای بابا تعریف کردم... می دونین چی شده بود؟!

تهش بابا گفت "دیشب خود ِ همسر بهم زنگ زده بود و جریان رو واسم تعریف کرده بود!!!!!"

اینجور که بابا می گفت انگار همسر دیشب پیش دوستاش نرفت و رفت خونه ی مادرش!!!!

من باور نمی کنم، اما اگه واقعاً هم اونجا رفته باشه واسم مهم نیست، تمام اون روزایی که منو تنها میذاره و با این و اون میره ددر، اما وقتی من ازش میخوام باهام بیاد فلان جا پول نداشتنش رو بهونه میکنه!!! تمام اون روزا فقط داره گور ِ خودشو می کنه!!! فقط داره منو از خودش دور میکنه! منم به شیوه ی خودم جلو میرم!

اینجور مردا لیاقت تعهد و وفاداری رو ندارن!!!! وقتی کنسرت میرم با داداش کوچیکه و دوستاش میرم، وقتی بیرون میرم با داداش کوچیکه و دوستاش میرم، وقتی دلم میگیره دوستای داداش کوچیکه دستمو میگیرن، وقتی به مشکل میخورم دوستای داداش کوچیکه سینه سپر میکنن....

می دونین چیه؟! تعهد و وفاداری واسه همچین آدماییه، واسه اینایی که وقتی تب میکنی واست میمیرن!!!

چند روز پیش ها با کادوی تولدی که خاله ی یکی مونده به آخرم بهم داد و وجه نقد بود با همسر شام رفتیم بیرون!!! اون شب یه پسر جذاب و خوش تیپ!!!! جلوی همسر داشت بهم نخ می داد!!! می بینین تو رو خدا؟! وقتی همسر اونقد نسبت به تلفن ها و پیام های من، نسبت به بیرون رفتنای من، حساسه، ببین چی میشه؟! واقعاً راسته که میگن هرچقدر حساس تر باشی بدتر میشه...

بابا اینا برای تولدم پول دادن، دیشب می گفت میخوام واست طلا هم بگیرم!! احتمالاً فردا پس فردا با داداش کوچیکه میرم همین پولایی که نصیبم شده رو خرج کنم قبل از اینکه همسر از چنگم دربیاره!!!

چند وقت پیش ازم پول قرص گرفت گفت فردا بهت میدم!!! هنوز اون فردا نرسید!!! واسه تولدم و اون مهمونی پول نداشت!!! از من قرض گرفت تا مهمونی بگیره!!! گفت فردا بهت میدم هنوز اون فردا هم نرسیده!!!!

بحث پول نیست، بحث زرنگ بازی و دروغ و دغله!!! خودم واسه خودم عروسی میگیرم، خودم واسه خودم تولد میگیرم....

جالب اینجاست که چند شب پیش شام رفتیم خونه ی مادرشوهر... خواهرشوهر کوچیکه برام تعریف می کرد که رفته لباسش رو سفارش داده و یه فیلم بردار توپ هم گرفته که قراره سه چهار روز قبل از مراسم ببرتشون فلان شهر ویلا و ازشون عکس و فیلم اسپرت بگیره!!!

یه کوه غم نشست روو دلم، دختر ِ اونا دختره و حق داره مراسمش بهترین باشه، اما دختر ِ مردم برگ چغندره و از ساده ترین ها هم باید چشم بپوشه!!!

اون شب با کلی حسادت برگشتم خونه...

عید مراسم نامزدیشه و از الان همه چی رو اوکی کردن!!! خوش به حال شون...

فعلاً همینا یادم بود، ببخشید سرتون رو درد آوردم، مواظب خودتون باشید

 


مطالب مشابه :


عکسهای تزیینات تولد 4 سالگی کیمیا

14 ژانويه 2013 ... و میز خیلی خوشمزه شام در روز مهمونی تولد دوستانه که شامل لازانیا،رولت کالباس و چیکن استروگانف بود..... و دوباره میز شام در روز مهمانی خانوادگی که




شام تولد من و رستوران فرنی

14 دسامبر 2014 ... شام تولد من و رستوران فرنی. ای وای هی می خواستم بیام پست بذارم هی وقت نمی شد. بالاخره طلسم شکست و من شامی که همسرجان برای تولدم مهمونم کرد رو




کیتی و تولد سه سالگیش!!!

میز شام و دسر: الویه ی کیتی: ماکارونی پنیری کیتی که البته در اثر گرما سبیلاش فر خورده ( این هم خودش یک مدله دیگه). پرنیا و کیک تولد و بازهم ژست خنده.




تولد با تم کفشدوزک

برای تک دخترم - تولد با تم کفشدوزک - یادگاری من برای نیمه وجودم - دخترم. ... میز شام. غذاها شامل جوجه چینی، اسنک با طعم های مختلف، سالاد الویه کفشدوزکی، کشک




چیزی به جشن تولد نمونده ..

برای هر دو یه مدل کیک سفارش دادم و تزیینات هم یکی بودن(فقط شام و دسر ها فرق داشتن) . آبتین تو جشن تولد اولیش که توی عید بود(7/1/91) و با حضور خانواده خودم




تولد به سبک پاگشا

همون شب خواهرشوهرا گفتن هفته ی دیگه که تولد هدیه هست شام بریم خونه شون! از خدا که پنهون نیست، از شما هم پنهون نباشه راستش من و همسر شرایط شام دادن نداشتیم!




تولد 3سالگی با تم بره ناقلا

شکلَــَک هآی آنیکــــ ـآ. این هم کادوی مامانی وعمه مژگان.. این هم میز شام تولد: تا پست بعدی خدانگهدار. تاريخ : دوشنبه دوم اردیبهشت ۱۳۹۲ | 13:43 | نویسنده : مامان مهسا | 23 نظر.




تولد همسرم ...قسمت دوم

تصميم گرفتم يه كيك سفارش بدم و بعد از شام همسرم رو سوپرايز كنم . ... زنگ زدم به مادرم گفتم امشب تولد فلاني هست حواستون باشه ، مي خوام بعد از شام كيك بيارم فقط




برچسب :