چتری برای پروانه های

قدم هایش بلند و محكم بود. گویی می خواست تمام خشم و عصیانش را به سنگفرش های زیر پا منتقل كند. هر رهگذری به محض دیدنِ او، امواج خشم و غضبش را حس می كرد، حتی جوانانی كه خوش پوشی او، آنها را مثل یك آهن ربا به طرفش كشیده بود، به محض دیدن چهره ی یكپارچه آتشش از او فاصله می گرفتند. از سال ها پیش آموخته بود جلوی ریزش اشك هایش را بگیرد و حالا این كار برایش دشوار نمی نمود. تند تند راه می رفت، انگار باید سرِ ساعتی مشخص به جایی برسد، اما واقعیت این بود كه او هیچ جا نمی رفت. می رفت كه فقط رفته باشد، كه تمام خشم و حسدش را به انرژی پایان ناپذیری تبدیل كند كه صرف راه رفتن می شود و در این صورت باید تا پایان دنیا راه می رفت. می دانست، همه ی چیزهایی كه لحظاتی پیش، بی پرده و بی وقفه شنیده بود را باور داشت. خیلی وقت بود كه می دانست اما به خود می گفت نمی دانم! ***** رنگ از چهره اش پریده بود و هاج و واج به او نگاه كرده بود كه می گفت، می گفت و می گفت، آرام و مسلط... انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. آب از آب تكان نخورده... و او ناباورانه نگاهش می كرد، به حركات لب ها و جملاتی كه از میان آن دو لب بیرون می آمد. معنایشان را می فهمید، اما برخلافِ اصرار او، دركشان نمی كرد. كافی بود نگاهی به صورتش بیندازد تا متوجه چشم های اشك آلود و ناباورش شود، تا غمگینی را در جزء جزء اعضای بدن او ببیند، اما او نگاهش نمی كرد. با قوطی كبریت روی میز بازی می كرد و در مقابل وسوسه ی روشن كردن یك سیگار به شدت ایستادگی می كرد. حوصله طول و تفصیل هم نداشت، بی مقدمه و صریح حرف می زد: - عزیزم، باید مطلب مهمی رو باهات درمیون بذارم. "سایه" عاشقانه نگاهش كرده بود. همیشه با نگاه كردن به این چهره ی دوست داشتنی و جادویی حس عجیبی به او دست می داد حسی وصف ناشدنی، انگار حباب بزرگی او را احاطه می كرد. حبابی كه به او حس در امان بودن می بخشید. او را حفاظت می كرد، عینِ امنیت بود. و "او" ادامه داده بود: - مدتیه دارم درباره ی ازدواج فكر می كنم. اگر سر بلند می كرد، حتماً می دید كه "سایه" وارفت. مثل یك آدمك بادكنكی كه بادش را خالی می كنند، چروكیده و خالی شد. اما او این كار را نكرد، به آن قوطی كبریت خیره شد و با حركت دست زیر و رویش كرد، همان طور كه سایه را زیر و رو كرد. مثل همیشه قربان صدقه اش رفت: - عزیز دلم، می دونی كه تنها چیزی كه تو این دنیا واسه ام تا بی نهایت ارزشمنده تویی. این خیلی مهمه كه تو، بدونی، در جریان باشی و... مكث كرده بود و سایه می دانست بُریده! می دانست علیرغم ظاهر بی اعتنا و خونسردی كه به خود گرفته، برای یك لحظه درمانده! سر به زیر انداخته و دیگر چیزی نشنیده بود. به مبل چرمی سفید رنگی كه هر دو رویش نشسته بودند خیره شده بود، رفته رفته نگاه ثابتش بر رویه ی چرم سفید رنگ به خلاء مهتابی تبدیل شده و اندكی بعد تصاویر گذشته بر آن نقش بسته بود. چه شب ها كه روی همین راحتی چرم ایتالیایی در آغوش هم گریسته بودند، خندیده بودند. درد دل ها كرده و از گذشته ی پرتلاطم و آینده ی زیبا و آبی گفته بودند. "سایه" می گفت خوشبختی را در میان دست هایش حس می كند، دست ها را به طرف او دراز می كرد و با نگاهی كه از شدت شوق می درخشید تعارفش می كرد: "ببین، تو رو خدا ببین! تو هم می بینی اش؟ خوشبختی ملموسمون رو، دیدی همه چیز تموم شد؟ غم و رنج و تاریكی و سیاهی و ناامیدی دودشده و به هوا رفته، ببین... و او، مهربانانه دستهایش را در دست گرم و پر محبتش می گرفت و او را غرق بوسه می كرد و با چشم هایی اشكبار زمزمه می كرد: - بمیرم الهی. دیگه نمی ذارم آب تو دلت تكون بخوره، تو هم پای من رنج كشیدی. دیگه نمی ذارم... و حالا... او داشت از ازدواج می گفت، از نیازش به یك حامی! به كسی كه تكیه گاهش باشد و در روزگار پیری همدم و مونسش. از خرد و منطق می گفت: - تو باید واقع بین باشی. و واقعیت اینه كه بالاخره تو هم یه روزی باید بری دنبال سرنوشتت. قرار نیست تا آخر عمر كنار من بمونی و فكرش رو بكن، وقتی تو بری، وقتی ازدواج كنی، دیگه من تنهای تنها می شم. من به اندازه ی كافی تنهایی و بی سر پناهی كشیدم... اما باز هم همش به تو بستگی داره. عزیزم، گُلم، نازنینم، به خدا قسم اگر سر سوزنی ناراضی باشی، امكان نداره قبول كنم. می دانست "حمیرا" سی و شش ساله است. جوان و زیباست و به قول خودش خیری در زندگی ندیده. اما همین زن جوان ریزنقشِ سفیدرو و لوند، مادرش بود و مادر برای یك فرزند، بزرگ است، یك بزرگ تر كه خیلی بیش از او می فهمد، درك می كند و... سایه به چهره ی مادرش چشم دوخته بود و آن صورتِ بیضی شكلِ مهتابی با آن دو چشمِ روشن و مهربان كه همیشه برایش مثل یك جادوی عاشقانه بود، فروریخت. سرد و خشك حرفِ حمیرا را بریده بود: - خُب، حالا من چی باید بگم.

- دقیقاً هیچی. حالا چیزی نگو عزیزم. فكرهاتو بكن و بعد باهام درباره ش حرف بزن. احساست رو بی كم و كاست بگو.
سایه، پا بر زمین می كوبید، انگار دارد چیزی را له می كند، با هر قدم پوست و گوشتِ صورتش می لرزید، زمزمه كرد:
- احساسم نفرته، چندشه، مَرگه...
و ناگهان ناله كرد: - اوه! مادر عزیزم اون بالاخره تو رو از من گرفت.
به یادِ شب های جمعه افتاد، كه بی دغدغه ی صبحِ فردا، با هم روی همان مبل ها می لمیدند و یك فیلمِ هفتگی تماشا می كردند، همیشه حمیرا، زن های عاشق را به باد تمسخر می گرفت و با دیدن هر صحنه ی فداكاری در راه عشق با حرص روی پایش می كوبید:
- ای احمق!
به نظر او، عشق مضحك ترین و دروغین ترینِ واژه ها بود، اما حالا...
خودش می گفت:
- لازمه بدونی كه من عاشق اون نشدم، بلكه رفته رفته و در اثر مرور زمان نكات مهم و اساسی رو در اندیشه های اون كشف كردم كه با تفكراتِ من هم سو بوده. در حقیقت من تصور می كنم در كنار او به آرامش برسم...
و سایه اندیشید: مگر حالا در آرامش نیستی؟
در دل خطاب به مادرش گفت: دقیقاً تو عاشق اون شدی و نه هیچ چیز دیگه!
ناگهان احساسِ خفگی كرد. نمی دانست چه مدت است كه آن طور بی وقفه و تند راه می رفته، اما انگار تنفس هوای سرد آذرماه، در آن پاركِ سرد و خشك، گلویش را آزرده بود و حس كرد دیگر حتی یك قطره ی نمناك هم در گلویش نیست.
روی نیمكتی نشست و فكر كرد: "كاش یك لیوان آب داشتم!"
دلش می خواست كسی در كنارش باشد، بی دغدغه و با صداقت همه رنج ها را از دل بیرون بریزد و با او در میان بگذارد، شاید اندكی آرام گیرد، ولی آن "كس" فقط حمیرا بود كه حالا در مرز نفرت از او با خود كلنجار می رفت.
تازه همه چیز رو به راه شده بود، ده سالی می شد، از هنگام ده سالگی سایه، زمانِ كمی بود كه حمیرا به آرامش رسیده بود، اوایل آشفته و پرخاشگر بود، با همه به جز سایه، مدت ها طول كشید تا او زنی آرام، متین و منطقی شد، اما این مرد دیگر از كجا پیدایش شد؟
آنها خوشبخت و خرسند بودند، یك سالی می شد كه سایه به دانشگاه می رفت، چند سالی هم بود كه اوضاع شركتِ مادر رو به راه شده بود، همه چیز بر وفق مراد بود ولی حالا...
به ساعتش نگاه كرد، دیر شده بود، اما نه برای دیر شدن، كه به خاطر خستگی به خانه بر می گشت، چه اهمیتی داشت حمیرا نگرانش شود؟
همه جا تاریك و مه آلود بود، سایه با لباس خواب و پای برهنه می دوید، نمی دانست در بیابان است یا كوهی پر از صخره، گاهی پایش به یك قلوه سنگ تیز و برنده می گرفت و گاه شن های گرم را زیر پایش حس می كرد...
وحشتزده و هراسان می دوید، مردی كه از پی او روان بود، پدرش بود، اما می دانست پدرش نیستى! بالاخره در آن تاریكی و هم آور دستی قوی بازویش را گرفت، جیغ بلندی كشید...
چراغ روشن شد و حمیرا به سوی او آمد. گردن و شانه هایش تقریباً از عرق خیس شده بودند:
- عزیزم خواب بد می دیدی؟
بی اراده خود را در آغوش مادر انداخت:
- می ترسم، می ترسم مامان.
حمیرا، موهایش را به نرمی نوازش كرد. چه خوابی می دیدی؟
- كابوس بود، موضوع خاصی نداشت.
حمیرا به یاد سال های دور افتاد، سیزده – چهارده سال پیش، شاید هم پانزده سال، آن وقت ها كه سایه هر شب كابوس می دید...
دخترش را با خود به اطاقش برد، و در كنارش دراز كشید همان طور كه موهای زبرِ مشكی او را نوازش می كرد و به نوای تنفس نامنظم و هراسیده اش گوش می داد، در امتداد نقبی كه افكارش به گذشته های دور می زد، كوركورانه به راه افتاد...
- خودم كردم كه لعنت بر خودم باد.
این جمله را درست یك سال پس از ازدواج نامیمونش، وقتی شانزده ساله بود و روی پله ی سنگی ایوان چمباتمه زده و حركات جنین نُه ماه اش را زیر دست حس می كرد، زمزمه كرده بود.
آن وقت ها، پدرش یك تاجر خرده پا در شهرستانی كوچك، بیش نبود. و هیچ كس فكر نمی كرد، این مرد ریز نقشِ خوش فكر در عرض ده سال به یكی از تاجران صاحب نام در تهران مبدّل شود. با توجه به اینكه او مردِ خوش فكری بود اما در عین حال به شدت پایبند اصلِ "هدف وسیله را توجیه می كند" بود، و شاید همین بر سرعت رشد او افزود.
حمیرا، یگانه دخترِ آن خانواده ی نسبتاً متوسط، در بحران جوانی دل به یك جوان درشت و جسور بست اما از بخت بد پیش از آنكه حتی كاملاً عاشقش شود، دستش برای همه رو شد و لو رفت.
پدر و دو برادرِ متعصبش پای بر گلوی او نهاده و وادار به ازدواجش كردند:
"مگر او را نمی خواهی؟ كه پنهانی به دیدارش رفته ای؟ خب ملالی نیست با او ازدواج كن."
و او اگرچه شادمان از این وصال بی دردسر، اما دیری نپایید كه چهره ی حقیقی شوهرش از پسِ پرده ی عشق و محبت عیان شد.
حمیرا بیدار بود. هنوز دخترش را نوازش می كرد و به صدای نفس هایش كه حالا شمرده و منظم شده بود گوش میداد باز تصویری از زندگی گذشته ی خود پیش رویش نقش بست. خودش بود، حمیرای بیست و سه ساله، دریده و بی نزاكت، بلوزِ كاموایی پوشیده بود و صورتش متورم و رنگ پریده:
- تریاكی و تنِ لش كه هستی، دستِ بزن هم كه داری، به چی چی ات دل خوش كنم كه بازم برم جلوی بابام كاسه ی گدایی ات رو بگیرم؟
او با چشمانی سرخ و شانه های فروافتاده غرولید:
- انقدر دهنتو پر نكن و خالی كن كه بابام، بابام. همه عالم و آدم می دونن اصغر شپشو از چه راهی حالا اصغرآقا شده و شپشش واسه اش منیژه خانم شده. گفتم كه بدهكارم، فعلاً قرض بگیر، پس می دم.
- آره ارواحِ ننه ی گور به گور شده ات، هر چی پس دادی بسه.
حمیرا سرش را چند بار به شدت تكان داد. انگار می خواست، آن تصویر كذایی را از ذهن بتاراند. باورش نمی شد كه در مقابل چشمانِ دخترك معصومش چنان رفتارهایی كرده باشد، چطور این را درك نمی كرد؟ آن وقت ها هنوز سیكل بود و دیپلم هم نداشت، اما وقتی طلاق گرفت و درس خواند و به دانشكده رفت، می دانست كه چنین رفتارهایی نباید در مقابل یك بچه انجام شود. ولی او كه جبر و مثلثات و زبان و... خوانده بود. توی هیچكدامشان ننوشته بود جلوی بچه دعوا نكنید، اما او چرا فهمید كه نباید؟!
به صورتِ سایه ی بیست ساله اش كه هنوز معصوم و از نظر او كودك بود و با آرامش در خواب ناز فرو رفته، نگاه كرد و آهسته گفت: منو ببخش دخترم. منو ببخش.
و بعد ناگهان فكر كرد، نكند دیدارِ سایه با آن مرد، خوابِ او را آشفته كرده؟ هنوز نمی دانست آنها به یكدیگر چه گفته اند.
روزی كه به درخواست حمیرا سری به شركت زد و آن مرد، خیلی بی مقدمه به دفتر حمیرا آمد و او را مخاطب قرار داد و به اطاقش دعوتش كرد، مثل مسخ شده ها بود. توی اطاق مدیر داخلی نشسته بود و با كنجكاوی به میز كار او كه بزرگ و شیشه ای بود نگاه می كرد. روی میز شلوغ و درهم و برهم بود و آبدارچی مجبور شد برای گذاشتنِ فنجان های چای كمی میز را مرتب كند. آخر میز كوچكِ متعلق به ارباب رجوع پر از كاغذ و پرونده بود و آقای بزرگمهر با جدیت به حسن آقا گفت به آنها دست نزند. وقتی بالاخره آبدارچی رفت، بزرگمهر كمی بیشتر میز شیشه ای را جمع و جور كرد و سایه این فرصت را پیدا كرد كه نگاه دقیق تری به او بیاندازد. شلوار مردانه ی كرم رنگ و پیراهنِ سفید با یقه های آهار خورده و كراواتِ كرم و قهوه ای، او هنوز شیوه ی لباس پوشیدن در فرانسه را حفظ كرده بود. آستین هایش طبق معمول تا بالای آرنج تا خورده بود و وقتی وسایل را جا به جا می كرد، متوجه دستان قوی و عضلانی او شد.
موهایش نسبتاً بلند و آشفته بود و سایه حس كرد گردنش زیادی كلفت است! چیزی در او وجود داشت كه سایه را به یاد پدرش می انداخت. در ظاهر او یك جنتلمن بود، اما پدرش همیشه بوی نامطبوعی می داد. در اصلاح صورتش وسواسِ این مرد را نداشت و سبیل خشن و ابروهای درهمش از او ظاهری متهاجم ساخته بود. ولی هردوی آنها وجه مشتركی داشتند كه شاید تنومندی بود. سایه با بددلی اندیشید: (جان به جانش كنی مردهای گُنده را می پسندد!)
وقتی بالاخره میز را مرتب كرد، نشست و جمله اش را با "عزیزم" شروع كرد! كه سایه اصلاً خوشش نیامد.
- عزیزم، از اینكه به دعوتم جواب مثبت دادی متشكرم و ازت می خوام راحت باشی.
طلبكارانه جواب داده بود: من راحتم. مرسی.
- به تو گفتم عزیزم، چون می دونم عزیز حمیرا هستی. بنابراین تظاهر نكردم.
در دل اندیشیده بود:
- چه پررو! هنوز هیچی نشده به مامانم می گه حمیرا!
و بعد بددلانه فكر كرده بود: - آره ارواحِ ننه ش! اگه عزیزش بودم كه تو رو نمی پسندید!
كمی منّ و منّ می كرد و علتش نه اضطراب و آشفتگی درون، كه عدم تسلطش به زبان فارسی بود.
- من عادت ندارم مقدمه چینی كنم، یه راست می رم سر اصل مطلب، نظرت رو بگو.
سایه با درونی ملتهب و لرزان و ظاهری بی اعتنا و مغرور جواب داده بود:
-درباره ی چی؟
خنده اش هم درست مثل ظاهرش شیك بود! و سایه فكر كرد مادرش حق داشت كه چشمش او را گرفته! ناگهان حسی آزارش داد: (نكند به مادرم حسودی می كنم؟)
از این فكر لبخندی زد و او گفت:
- عزیزم دوست داری با كلمات بازی كنی یا منو بازی بدی؟ باید بدونی من اونقدر جوون نیستم كه از به زبون آوردن بعضی حرف ها خجالت بكشم یا طفره برم، پس صریح بهت می گم، درباره ی ازدواجِ من و حمیرا!
سایه فكر كرد چه پررو و بی حیا! و بعد ناگهان فكر كرد او چند سال دارد كه خود را جوان نمی داند؟
- ببخشید مگه شما چند سالتونه؟
او نگاه نافذی به سایه انداخت كه معذبش كرده بود. انگار چشم هایش تا استخوان آدم را می دید:
- نمی دونی؟!
و در مقابل مكث سایه گفت: من بهار امسال چهل و پنج ساله شدم.
او اندیشیده بود: پس او نُه سال از مادرم بزرگ تر است، نه اونقدرها هم جوان نیست. چرا من فكر می كردم از مادر كوچك تر است؟
- اگر شصت ساله، یا بیست ساله هم بودم، فرقی نمی كرد، باز هم خواهان ازدواج با رئیسم بودم!
جمله ی آخر را دو پهلو گفت و سایه منظورش را نفهمید. می خواست بپرسد كه چرا تا به حال ازدواج نكرده، بعد فكر كرد، نه شاید او هم متاركه كرده باشد و در نهایت به این نتیجه رسید كه حرفی نزند و سنگین و ساكت بنشیند.

- دوست دارم حرف بزنیم، سایه كوچولو!
و بعد باز خندیده بود.
- اگرچه روزی كه تو رو توی شركت به من نشون دادن و گفتن دختر رئیسم هستی، خیلی تعجب كردم. قدّت باید یك متر و هفتاد باشه، نه؟!
سایه بی لبخند سری تكان داده بود: هفتاد و دو.
- اوهوم. یه دخترِ بلند قدِ درشت استخون با موها و ابروهای مشكی! و یك مادر بلوند و ریزه میزه! اما بعد یهو یادم اومد كه تو حاصل یك پدر و مادری و نه تنها یك مادر! مادرت خیلی دوست نداره درباره ی پدرت حرفی زده بشه، تو چی؟
سایه احساس خفگی كرده بود. از ده سال گذشته تاكنون تمام سعی اش بر این بود تا همه ی خاطرات پدرش را از ذهن پاك كند. او پدرش را دوست نداشت، هرگز! و این شاید حقیقتی زشت و نفرت انگیز بود. همواره سعی كرده بود از این افكار بگریزد و حالا این مرد كه درست به اندازه ی پدرش نفرت انگیز بود (و او درست این را در همان لحظه كشف كرد) داشت خاطراتی را در ذهنش تداعی می كرد كه سال ها با آن می جنگید. با نفرت گفته بود:
- شما منو به این جا دعوت كردین كه به گذشته ام یا شاید افكارم نفوذ كنین و آزارم بدین؟ با این مقدمه كه من بلند قد و قوی به نظر می رسم و حمیرا ظریف و لوند؟ خوبه كه به قول خودتون مقدمه چینی بلد نیستین وگرنه...
مرد از جا برخاست و با حالت تسلیم كف دست ها را رو به سایه بالا گرفته بود:
- بسیار خب. بسیار خب. من معذرت می خوام و واقعاً متأسفم. من... من فقط می خواستم، جایگاه پدرتون رو در ذهن شما بدونم، چون حمیرا خواست از خودِ شما بپرسم و... و... اینكه آیا می تونم امیدوار باشم كه شما روزی منو به عنوانِ پدرخوانده خواهید پذیرفت یا...
سایه تسلط بر خود را از كف داده بود:
- پدر، یا پدرم، هیچ جایگاهی در وجود من نداره. بذارین راحت بگم من اصلاً پدر ندارم و اصلاً از واژه ی پدر متنفرم! چون برام معنایی نداره، حالا می خواد پدر باشه یا پدر خوانده!
مرد لبخندِ كم رنگی زده و قدم زنان به طرف سایه آمده و با صدای نجوامانندی گفته بود: تمام تلاشم رو می كنم تا به واژه ی پدر برای تو معنا بدم، دختر خوبَ... ممم؟
سایه ی خویشتن دار، در امواج متلاطم خشم و هیجان گم بود و سایه ی انتقام جو ذهن او را تحت كنترل گرفته بود:
- من دختر شما نیستم.
مرد نگاه ملایمی به او انداخته و بعد قدری متفكر و آرام تر ادامه داده بود:
- دختر حمیرا كه هستی، مگه نه؟ پس دخترك من هم خواهی شد، حتی احتمالاً دخترك عزیزِ من.
- پس شما عاشق حمیرا شدین، درسته؟
- تا واژه ی عشق در ذهن تو چه معناهایی داشته باشه.
- كه هر كی عزیزِ اونه عزیز شمام هست و هر هوایی كه نفس بكشه شمام تو اون نفس بكشین و هر...
- تند نرو سایه كوچولو! با این معناها خیر... شاید وقت دیگه ای رو برای تموم كردن حرفام انتخاب كنیم بهتر باشه، من تو رو عصبانی كردم و عذرخواهی هم كردم، اما ظاهراً تو هنوز خشمگینی و...
- ابداً خشمگین (این كلمه را با تمسخری آشكارا تكرار كرد) نیستم.
آن مرد، همان طور مستقیم نگاهش كرده بود درست مثل یك مجسمه. سایه نمی دانست این سكوت طولانی بود یا كوتاه؟ او دیگر نمی خواست ادامه بدهد یا می خواست؟ به هر حال از جا برخاسته، خداحافظی نه چندان خوشایندی كرده و بی آنكه از حمیرا سراغی بگیرد، شركت را ترك كرده بود.
این روزها سایه بیشتر روزهایش را با پگاه می گذراند، همكلاسی دانشكده كه هشت سال از او بزرگ تر بود. اگرچه او شیك پوش، مد روز، خوش قیافه و بذله گو بود، ولی در میان دانشجویان ترم دویی، مسن و دور از جمع آنها به نظر می رسید تا این اواخر، سایه به چشم یك تفریح به او نگاه می كرد، فقط برای آنكه در ساعاتِ كسل كننده، دوست خوبی بود، البته در لحظاتی كه او در كنار مادرش، تنها عشق زندگی اش، بود، جواب دادن به تلفنِ پگاه محال می نمود. اما حالا وضع فرق می كرد. مادر به گونه ای متفاوت شاد و پر انرژی به نظر می رسید و از دید او، این شادابی از وجود آن مرد نشأت می گرفت، مردی كه سه سال در شركت مادرش كار می كرد و بیستِ سال قبل از این را دور از وطن و در كشوری بیگانه زیسته بود. همان مدیر داخلی نفرت انگیز كه بارها اسمش را از دهانِ حمیرا شنیده بود، حمیرا می گفت او یك بیزینسمن خوش فكر و داناست و دلیل اینكه تا به حال و در این سن ثروتی به هم نزده به خاطر طرز فكر خاص و استثنایی اوست! آیا این نوعی تعریف و ستایش بود؟ حالا، فكر می كرد كه البته! اما آن وقت ها وقتی اسم مدیر داخلی متفكرِ حدوداً پنجاه ساله را می شنید، بی درنگ تصویر مردی اُمّل و بدهیكل و البته تا حدودی كچل در ذهنش نقش می بست. و نمی دانست چرا؟

سایه زنگ آپارتمان پگاه را به صدا درآورد و با پای گذاشتن به آن خانه ی كوچك چهل و پنج متری احساسِ مطلوبی سراسر وجودش را پر كرد، پگاه را در آغوش كشید و چند لحظه همان طور ماند.
- چیه؟ محبتت گل كرده؟ خواب دیدی خیره؟
از او فاصله گرفت به صورتِ لاغر و خوش فرم و زیبا و در عین حال مسخره اش نگاه كرد و بی آنكه فرصتی برای كنترل احساساتش پیدا كند، اشك از چشمانش سرازیر شد.
- چیه؟ چی شده؟
برای اولین بار، چهره ی همیشه خندانِ او متعجب و البته متأسف شده بود. ابروان هشتی نازكش را بالا برده بود و به دقت به چهره ی غمزده ی سایه نگاه می كرد.
- حالم خوب نیس پگاه...
او را روی راحتی سرمه ای نشانید و با چند قدم به آشپزخانه ی اوپن نقلی رسید، در آنی با لیوان آب كنار سایه نشسته بود:
- چی شده سایه؟ تو دیگه چرا؟ فكر می كردم تو خیلی قُرصی...
سایه هق هق می كرد. بیشتر به خاطر اینكه هرگز دلش نمی خواست این راز كثیف را با كسی بازگو كند، اما می دانست این كار را خواهد كرد و مادرش را پیش چشم پگاه خوار و حقیر خواهد كرد و...
- بودم. قرص و محكم بودم. ولی دیگه نیستم. چون محكم ترین تكیه گاهم، تنها تكیه گاهم را از دست دادم.
پگاه وحشتزده تقریباً جیغ كشید:
- مادرت مرده؟
سایه در اوج اندوه و ملال، از اعماق وجود خندید:
- خاك بر سرت! تو آدم بشو نیستی؟
- هان؟ چیه؟ بِنال بابا مُردم! نصفه عمرم كردی! خیال كردم مادرت خدای نكرده...
سایه باز گریه اش گرفت، سردرگم و گیج نالید:
- نمی دونم پگاه، نمی دونم! دارم خُل می شم.
- اِی بابا، می گی یا نه؟
- نمی دونم چطوری بگم. از كجا شروع كنم... به قول همون مرتیكه برم سر اصل مطلب بهتره. مادرم می خواد ازدواج كنه.
سایه عكس العمل پگاه را ندید، چون صورت را میان دست ها گرفته بود و هق هق می زد. نمی دانست چه مدت زمانی در سكوت سپری شد. ولی او مدتی گریست و پگاه هم مدتی با نوازشی دوستانه تسلی اش داد. وقتی كمی آرام گرفت به صورت دوستش نگاه كرد. نه نشانه ای از تعجب دید و نه ترحم، نه همدردی و نه غمگینی. انگار نه انگار لحظاتی او را نوازش كرده بود، صورتش مثل پگاهی بود كه خیره به استاد شده، نه می توانی حدس بزنی كه علاقمند به شنیدن است و نه اینكه كسل و بی حوصله. سایه چاره ای جز ادامه ی این راه ناگریز را نداشت:
- دو سه سال پیش، یكی از دوستای صمیمی مامانم، مردی رو معرفی كرد كه بعد از بیست سال زندگی تو فرانسه به ایران اومده. تحصیلاتش مدیریت بازرگانی و به قول خودشون یك "بیزینسمَن!" لایق بود. مادرم اونو از سرِ رودربایستی استخدام كرد، اما ظاهراً او حقیقتاً لایق بود. چون بعد از مدت كوتاهی اونو مدیر داخلی شركت كرد و حضور و هم فكری اش خیلی به ارتقای شركت كمك كرد. حالا حمیرا خانم یه شب بی مقدمه و خیلی عادی بهم گفت می خواد باهاش ازدواج كنه و این طور كه معلومه تصمیمش رو گرفته و قطعیه.
پگاه شانه ای بالا انداخت: خُب؟!
خشمگین پرخاش كرد: خب؟! یعنی چی خب؟
- یعنی این كه ازدواج كنه، مگه عیبی داره؟
سایه در نهایت خشم و عصیان از جا برخاست و با تسمخری عیان گفت:
- نه، چه عیبی داره؟ آدم دختر بیست ساله داشته باشه و بخواد ازدواج كنه خیلی هم خوبه.
پگاه از جا برخاست، دستش را روی شانه ی سایه فشرد و با لحنی مسخره گفت:
- بشین بابا...

به آشپزخانه رفت. كتری را زیر شیر آب گرفت و گفت:
- اگر طرف پنجاه شصت ساله باشه، خب حرفیه...
شیر را بست و در كتری را گذاشت.
- مهم این نیست كه دختر بیست ساله داشته باشه.
كتری را روی گاز گذاشت و پیچ گاز را چرخاند.
- مهم اینه كه مادرت چند سالشه؟
خم شد و برای اینكه مطمئن شود شعله ی گاز روشن شده نگاهی به زیر كتری كرد.
- به هر حال اون هنوز خیلی جوونه. اگه یادت باشه اون اوایل من خیال می كردم دوستته!
از آشپزخانه بیرون آمد و روی مبل لمید:
- بعلاوه، برای اداره ی اون شركت كه به قول خودت دو تا مدّعی گردن كلفت تو آمریكا و یكی هم تو اروپا داره، نیاز به یك مردِ قابل اعتماد، واقعیته.
- اِ؟ تو می گی مادرم واسه ی اداره ی شركت داره با اون نره غول عروسی می كنه؟
- هوم! شاید. این فقط یه حدسه، می دونی كه تو ممكلت ما یك زن از پس گرگ ها بر نمی یاد.
- اگه قراره مادرم واسه ی حفظ شركت و بالا بردن سوددهی ش شوهر كنه، می خوام صد سال شركتی نباشه.
- اِهه! انوقت مخارج قرتی بازی های سركار خانوم از سرِ قبر بابام بیاد؟
- نخیر. اگه این طور بود باید یكی از اون دایی هام تشریف می آوردن ایران تا منافعِ مشتركشون حفظ بشه.
- بی خیال بابا، یه ذره انصاف داشته باش. مادرت خیلی خانومه كه از تو اجازه خواسته. وگرنه خدایی ش به تو ربطی نداره.
سایه عصبی شده بود:
- اِ؟ مرسی، شما از كی تا حالا طرفدار حمیرا شدی؟ منو باش كه بین پیغمبرا جرجیس نصیبم شده.
حقیقتاً از اینكه اسرار به این را برای كسی مثل پگاه بازگو كرده نادم و پشیمان شده بود. صدای سوت كتری بلند شد. پگاه دوباره به آشپزخانه رفت و درحالی كه چای دم می كرد گفت:
- مسئله طرفداری از تو یا مادرت نیس. موضوع اینه كه تو داری زیادی بزرگش می كنی. خیلی بچه ای.
سایه در سكوت دندان ها را به هم می فشرد و از درون خود را به خاطر این افشاگری نفرین می كرد.
- ببین سایه جون. من خودم به شخصه از هر چی مرده بیزارم. اصلاً اگه دستِ من بود، نمی گذاشتم حتی یه دونه مرد توی این دنیا زنده بمونه. ولی خُب آدم با آدم فرق داره، شاید مادرت فكر روزای به قول معروف پیری و كوری رو می كنه و می خواد تنها نباشه. اونكه طفلك ده سال بیشتر شوهرداری نكرده. اگه بابای خدابیامرزت انقدر زود نرفته بود! (سایه به او گفته بود پدرش مرده!) مگه می گذاشت مادرت ساعت هفت صبح از خونه بره بیرون و هشت شب خسته و كوفته و داغون برگرده خونه. حالا كه خدا خواسته و اینطوری شده، بذار بیچاره بقیه عمرش رو خانومی كنه. مدیر عامل فقط اسمش دهن پركن و گنده س، وگرنه كار زیاد و حرص و جوش و مسئولیت پدر آدمو درمیاره، علی الخصوص كه به قول خودت سه تا دایی هات خیال كردن شركت محل چاپ اسكناسه، اونم از نوع دلار! علاوه بر اون مامانت خیلی جوون و مامانیه، اصلاً بهش نمیاد یه دختر بیست ساله داشته باشه! اونم تو!!... و هِرهِر خندید. 
سكوت كرده بود و به پگاه گوش می داد. اما در درونش غوغایی برپا بود. چه دلیلی داشت درباره ی دایی هایش با او حرف بزند؟ و اصلاً چرا به او گفت مادرش قصد ازدواج دارد و او ناراحت است؟ چرا به او دروغ گفت كه پدرش مرده؟ اصلاً گفتن دروغ های بی دلیل و اَلَكی برای چیست؟ نه! او دروغ نگفته بود. حقیقتاً در نگاه او و در قلبش پدرش مرده بود. او كه پدرش را دوست نداشت. كِی پدرش دست نوازش به سرش كشیده بود؟ كِی او را روی زانوانش نشانیده و نوازشش كرده بود؟ از پدر فقط بوی تریاك، بدخلقی، خنده های گاه به گاه چندش آور و عنوانِ آزاردهنده ی توله سگ را به خاطر داشت. اینها تمام آن چیزهایی بودند كه پدر را برایش تداعی می كرد. از پدربزرگ هم فقط خریدن عروسك های گنده گنده و وقتی بزرگتر شد، گرفتن پول توجیبی های گنده گنده و سرانجام بوی كافور و آن بوسه ی وحشتناك بر پیشانی بی جان سفید رنگش در كفن سفید به اجبار مادربزرگ و دایی هادی گامبو و گنده را به خاطر داشت. اصلاً از هر چه كه عنوان "پدر" داشت متنفر بود. از مادرش متنفر بود كه می خواست مثل آن بوسه ی اجباری مرگبار، عنوان "پدرخوانده" ای روشنفكر و امروزی را به او تحمیل كند. از خودش متنفر بود كه با بلاهت قسمتی از اسرارش را برای احمقی چون پگاه بازگو كرده بود و از پگاه متنفر بود كه مثل یك عروسك كوكی دهان گشاد و نازكش باز و بسته می شد و یك روند حرف می زد.
از جا برخاست:
- من دیگه می رم.
پگاه، فنجان بزرگ بلوری را كه از چای آلبالویی رنگ پر شده بود به طرفش گرفت:
- حالا هول نشو. چایی ات رو بخور بعد برو. آفرین دختر خوب.
چای را گرفت و مطیعانه نشست، یك قند گنده توی دهان گذاشت و چای داغ را سركشید. سوزشی كه در دهان و گلویش حس می كرد بیش از آن بود كه بتواند آرام بنشیند. اما در كمال تعجب آرام نشست. بقیه چای داغ را سركشید. انگار می خواست عمداً خودش را بیازارد آیا این تنبیهی بود برای گفتن رازی كه نباید می گفت؟!
حميرا توي هال، روي مبل راحتي سفيد رنگ نشسته بود و با نگراني هرازگاهي نگاهي به در بسته ي اطاق سايه مي انداخت. پشت آن درِ بسته، آن مرد ايستاده بود. دست ها را به سينه و به ديوار تكيه زده بود. سايه، مطيع و مؤدب لبه ي تختش نشسته و انگشتان دست را درهم گره كرده و آرام و با طمأنينه حرف مي زد:
- البته كه همه ي اينا حرف دلم بود. دليلي نداره دروغ بگم.
- دروغ واژه ي مناسبي نيست. شايد بهتر باشه بگي پنهان كنم، يا... عنوان نكنم. هان؟!
از گفتار او، از لحن محبت آميز و در عين حال صميمانه اش چندشش مي شد، اما لبخند زد.
مرد چند قدم برداشت، از پنجره قدي كه رو به بالكن عريض باز مي شد، بيرون را تماشا كرد:
- مطمئنم تو دختر فهميده اي هستي ولي به شدت كم تجربه! من براي ازدواج با حميرا دو سال صبر كردم، درحقيقت، درست يك سال بعد از آشنايي با اون، فهميدم كه زنِ ايده آلم رو پيدا كردم، نه به شكل مطلق ولي به نسبت قابل قبولش. براي بازگو كردنِ اين حس دو سال وقت گذاشتم، چون حس كردم اون موقع زوده، بنابراين مي تونم براي نتيجه گرفتن هم دو سال صبر كنم.
- هر طور خودتون صلاح مي دونين. اين ديگه به خود شما دو نفر مربوط مي شه. از نظر من موضوع به نتيجه رسيده س!
- كاش كمي راحت تر باهام حرف مي زدي.

- من راحتم.
- مرد احساس کرد دیگر باید آنجا را ترک کند. سایه در کمال ادب و البته بسیار مؤدب گفته بود از اینکه "مادرش" تصمیم به ازدواج گرفته بسیار خوشحال است و این باعث می شود او به راحتی و بدون دغدغه درباره ی آینده اش تصمیم بگیرد. گفته بود هر کس که برای مادرش محترم باشد برای او هم قابل احترام است و آرام و با شرمی محسوس به او تبریک گفته بود. اما او، می دانست همه اینها یک نمایش تظاهری بود و بس. اطمینان داشت اجباری در کار نبوده. سه سال کار کردن در کنار حمیرا، دست کم این شناخت را به او داده بود. اما پس چرا؟ چطور آن دختر جسور که در دفتر کارش با بی اعتنایی و تمسخر و اندکی توهین جوابش را داده بود، ناگهان صد و هشتاد درجه چرخید؟!

مراسم عقد آنها، خیلی پر سر و صدا در یک محضر رسمی اجرا شد. شاهدین حسابدار شرکت و پسرعمویِ داماد بودند. داریوش در ایران قوم و خویش نزدیکی نداشت. همه در خارج از ایران بودند. پدر و مادرش که فوت کرده و دو برادرِ ارشدش ساکن فرانسه بودند، اما دوستان زیادی داشت. حمیرا هم برای شام چند تن از دوستان صمیمی را به خانه دعوت کرده بود و البته صاحبان شرکت های مهمی که با آنها رابطه داشت. این نوعی اعلام بود، اعلام اینکه بدانید و خبردار شوید که من دیگر بیوه نیستم!
مراسم شام به خوبی برگزار شد. یک لبخند دائم و ثابت روی لب های سایه بود که عروس و داماد خوب می دانستند تصنعی ست. حمیرا در دل می گفت:
- باید گذر طوفان غم و بحران تردید را با آرامش در او تماشا کنم. زمان حلّال مشکلات است. وقتی او پس از مدتی متوجه شود که ما یک خانواده ی کامل هستیم و محسناتِ داریوش هم رویش اثر بگذارد، لبخند حقیقی و عمیقِ روحش را شاهد خواهم بود.
و داریوش می اندیشید: - دختری تودار و خوددار است. نمی دانم در درونش چه می گذرد، اما این لبخند نشان از درونی مشوّش و ناراضی است. آیا می توانم به لایه های درونی او نفوذ کنم؟ او دختری جذاب و سر سنگین است، به سختی می شود با او ارتباط صمیمانه ای برقرار کرد...؟ آیا خواهم توانست کشفش کنم؟ به نظر می رسد ساز جنگ می زند!...
مهمانان همه شاد و سرخوش به آنها تبریک می گفتند. آقای معدلی مردی حدوداً شصت ساله با هیکلی وارفته از افراط در نوشیدن و چشمانی هیز و شرربار که سایه نامش را هزاران بار از دهانِ حمیرا شنیده بود و می دانست بسیار ثروتمند است و زنی لاغر و دراز با چشمانی مخمور سبزرنگ داشت که شاید سی ساله و مدام وحشتزده و مضطرب مواظب حرکات شوهرش بود. با اینکه اولین بار بود سایه را می دید، دائم سر به سرش می گذاشت:
- سایه خانوم، عجب پدر خوش تیپی گیر آوردی.
با خشم و غضبی درونی و لبخندی اغواگر سر تکان می داد.
- می گم ها، تو و مادرت باید چهارچشمی این شادوماد رو بپائین یه وقت غُرش نزنن!
دندان هایش را به هم می سایید و باز با فشار فراوان لبخند می زد:
- بله. بله...
- و بی اراده به دنبالِ آنها سرش را به طرف داریوش می چرخاند. می دانست داریوش ورزشکار است و همین باعث شده بود و در سن چهل و پنج سالگی اندامی ورزیده و متناسب داشته باشد. کت و شلوار خوش دوختِ دودی رنگ با پیراهن قدری کم رنگ تر و کراواتی براق خاکستری، بر آن اندام، جلوه ای زیبا داشت. موهایش لخت و خوش حالت بود و وجود تارهای سفید رنگ جذابیت جادویی در چهره اش به وجود می آورد. اواخر مهمانی، دیگر خانم معدلی حسابی وحشت کرده بود و دقیقه ای شوهرش را با سایه تنها نمی گذاشت. پیرمردِ هیز دست از سرش بر نمی داشت و در طول دو سه ساعت کلی سؤال از سایه پرسیده بود!
- سایه با دیدن نگاه های پر حسدِ خانم معدلی دلش می خواست داد بزند:
- مرده شوی تو را ببرند که با این جوانی زن این پیرمرد شکم گنده ی هیز و زشت شده ای، به خاطر پول! و مرده شوی شوهرت را ببرند به اتفاقِ تمام هم جنسانش! و مرده شویِ مادرم را ببرند که این همه سال با شوهر چشم ناپاکت بده بستانِ تجاری داشته، به خاطر پول! اما در عوض لبخند می زد و به او تعارف می کرد.
شبی که پگاه با پررویی و پافشاری خودش را به خانه ی سایه دعوت کرده بود. با دیدنِ داریوش چنان ضربه ای با آرنج به پهلویِ سایه زد که چیزی نمانده بود فریاد بزند. پس از احوالپرسی زیر لب و با شیطنت گفت: عجب شوهر جذاب و خوش استیلی به تور زده این حمیرا؟
سایه لجش گرفت، دلش می خواست چنان توی دهنش بزند که دندان هایش بریزد، اما خویشتن داری کرد و لب فرو بست.
- کلک! نکنه چشم خودتو گرفته بوده! ناراحت شدی مامانت تورش کرده؟
- خفه شو پگاه، اون نزدیک به پنجاه سالشه.
- جون من راست می گی؟ اصلاً بهش نمی یاد، من گفتم خیلی داشته باشه سی و هفت هشته!
- نخیر.

این کلمه را با چنان غیظی بیان کرد که خودش هم متعجب بود.
شام را در میان شوخی های لوسِ پگاه و خنده های اجباری و ساختگی، با بدبختی خورد. نگاه های داریوش و حمیرا زیرکانه هر حرکت او را می پاییدند دیوانه اش می کرد. بالاخره آخر شب پگاه رضایت به رفتن داد. داریوش می خواست او را برساند و او مصرانه مخالفت کرد و با لودگی زیر 
گوش سایه زمزمه کرد:
- می ترسم شیطون گولم بزنه و به یه بهانه ای این جیگر رو بکشم تو خونه م!
در طی شب چند بار دلش خواسته بود توی دهان پگاه بزند، خدا می داند؟ اما باز با رنج فراوان ریز خندید. وقتی رسیدنِ آژانس دیر شد، یا شاید او خیال می کرد دیر شده، از در جنوبیِ ساختمان نگاهی به کوچه انداخت همان طور لرزان کنار در ایستاد، با اینکه هوای دی ماه سرد و گزنده بود و سوز برف می آمد، دلش می خواست همانجا بایستد. هم در انتظار ماشین و هم برای نفس کشیدن و بیرون ریختن حتی ذره ای از تمام فشار آن چند ساعت، ناگهان حضور کسی را در پشت سر احساس کرد، همین که می خواست سر برگرداند، گرمای دو دست قوی را روی بازوانش احساس کرد. وحشتزده و به سرعت برگشت، بر فشار دست ها افزوده شد. تمام وحشتش با یک آه کوچک از گلو خارج شد. داریوش زمزمه وار و با مهربانی همان طور بازوانش را در دست گرفته گفت: 
اوه عزیزم چیزی که نباید بشه شده...
احساس می کرد زانوانش تحمل وزنش را ندارند، نگاه دو چشم درخشنده، خیره در نگاهش بود. اوج نفرت و اشمئزاز را در نگاهش ریخت و با تمام قوا کوشید، اما دریغ از یک حرکت. نوری در راهرو مثل یک خط باریک درخشنده افتاد و گشاد و گشادتر شد و صدای پگاه به گوش رسید: بالاخره اومد این آژانسیه؟ بوق اتومبیل چنان بر اعصاب فرسوده ی سایه اثر گذاشت که از جا پرید، دست ها شل شد و او از کنارش گذشت صدای داریوش را می شنید که آرام و بی خیال با راننده آژانس گفت و گو می کرد. مثل صاعقه زده ها، سراپا لرزان با پگاه روبوسی کرد:
- مرض داشتی اومدی دم در؟ با این لباس نازک! من با پالتو لرزم گرفته دختر.
- در زیر نگاه پرسشگر حمیرا تمام توان را به کمک گرفت: سوز برف میاد 
- مامان، نری دم در... من یخ کردم.
لرزان و بهت زده به زیر لحاف خزید:
- بی وجدان... هم از توبره و هم از آخور؟ فردا... فردا... فردا این کابوس رو خاتمه می دم...
سر به آسمان، روی پله ی سنگی نشسته بود و چشم به بی نهایتِ سردی داشت که دانه های درشت برف از آن فرو می افتادند. انگار آن تَه ته ها، بعد از این سیاهی و تاریکی غلیظ روشنایی بود، یا نه، از تجمّع برف هایی که ردیف به ردیف و لایه لایه از آن قلمروِ بی پایان، می آمدند و می آمدند، روشنیِ برف را می دید؟!
وقتی درِ پنجره ی قدّی رو به بالکن را آهسته و با زحمت فراوان بست، تازه یادش آمد که لباسش نازک و کم است. اما برای برگشتن دیر بود. باید یکبار دیگر در را باز می کرد، آهسته و با اضطراب فراوان به خاطر صدایی که می داد و بعد کورمال کورمال به دنبال ژاکتی، چیزی می گشت و بعد اگر سر و صدا کسی را خبر نکرده بود، دوباره به ایوان می رفت و در را، باز، می بست. با خود گفت:
- ولش کن! به زحمتش نمی ارزه.
- و همان طور با آن پیراهنِ نازکِ نخی، پاورچین و پابرهنه به پله ها رسید و همانجا نشست. آری... سه چهار ساعت قبل سوز برف می آمد و حالا خودِ برف. وقتی صورتش را رو به آسمان گرفته بود و فرود نرم و سردِ برف را روی پوستش احساس می کرد حسی در درونش شکوفا می شد، انگار پایکوبی می کرد. تازه دیده بودش و او خودنمایی می کرد:
- (چرا تا به حال لطافتِ برف را درک نکرده بودم؟ برف سکوتِ محجوبانه ای دارد. و سکوتی آرامش بخش، آرامشش یکدم به من مجال نمی دهد به آنچه آخر شبی روی داد بیاندیشم).
سایه هر چه تقلا کرده بود خوابش نبرد. (یعنی چه؟ منظورش از گرفتن بازوانم چه بود؟ چه در کله ی پوکش می گذرد؟ چرا دنبالم آمد. چرا چراغ راهرو را روشن نکرد. چرا یواشکی آمد. چرا گفت چیزی که نباید بشود، شده؟ چه مرگش بود؟ چه می خواست؟ نه... نه... دارم اشتباه می کنم).
اما وقتی به بالکن آمد و در سکوتِ نوازشگر و مرموز و نرمِ برف نشست، دیگر به هیچ چیز فکر نکرد. در لحظه زندگی کرد. ریزش برف را حس کرد. سرما را با پوستش مزه مزه کرد و عاقبت با لرزشی رخوت زا، به اطاق برگشت. زیر پتو خزید و وقتی گرمایِ اطاق زیر پوستش دوید، لذتی جدید را تجربه کرد، با تأسفی بناگاه:
- طفلک خیابون گردها!

- حمیرا درجه ی شیشه ای را روی میز گذاشت و با نگرانی گفت:
- چهل و نیم.
داریوش ایستاده بود. کمی به چهره مضطرب همسرش نگاه کرد و بالاخره گفت:
- تبش بالاس. باید ببریمش دکتر.
حمیرا دستش را از زیر لحاف سایه بیرون کشید:
- تموم جونش خیسِ عرقه. برو به دکتر اصفهانی زنگ بزن.
- کی؟!
با لبخند سرش را تکان داد. موهای زیتونی خوش حالتش روی پیشانی ریخت:
- ای بابا حواسِ منو ببین! نمی دونم چرا فکر می کنم سال هاست دارم با تو زندگی می کنم و تو همه چی رو می دونی؟
- داریوش هم لبخند زد و حمیرا ادامه داد:
- اون دکترِ خانوادگی مونه. تلفنش رو از دفتر تلفن بردار و بگو سریع بیاد این جا.
سایه زمزمه کرد:

 

- گُلی... گُلی...
هر دو با تعجب نگاهش کردند. بیقرار بود و در رختخواب تقلا می کرد.
نجواکنان باز گفت:
- گُلی جانم...
حمیرا نگاه متعجبش را از صورت دخترش برگرفت و با تردید داریوش را مخاطب قرار داد:
- چی؟ گُلی؟
داریوش شانه بالا انداخت و سکوت کرد.
- گلی دیگه کیه؟!

سینه پهلو کرده. استراحت و مایعات داغ _ گرم نگهش دارین. با این یه مشت دوایی که واسه اش نوشتم، اگه تبش قطع نشد پاشویه کنین.
دکتر این را گفت و از بالای عینکِ قطور ذره بینی نگاهی به آن دو کرد که حقیقتاً هیچکدام ندانستند کدام را نگاه می کند!
وقتی که رفت، داریوش با خنده گفت:
- این فُسیل رو دیگه از کجا گیر آوردی؟
حمیرا خنده کنان بر بازویِ او زد:
- دست بردار داریوش. این دکترِ خونوادگی مونه، خیلی هم حاذقه.
- آره. معلوم بود. بیچاره خودش احتیاج به انواع دکترها و اصلاً بستری در بخش مراقبت های ویژه داره. گمونم دکترِ پدرِ خدا بیامرزت بوده، نه؟
- اوهوم. چطور مگه؟
داریوش به قهقهه خندید: شاید اگه نبود، اون رحمت شده یه ده سالی بیشتر از خدا عمر می گرفت.
حمیرا هم خندید. بعد ناگهان خنده اش محو شد:
- داریوش... سایه داره هذیون می گه، اما چرا مرتب اسمِ گلی رو تکرار می کنه. گلی دیگه کیه؟ ما گلی نداریم.
- از بنده می پرسید؟
حمیرا متفکر، ابروان را درهم کشیده بود و ذهنش را می کاوید:
- همه دوستانش رو می شناسم. اصلاً تا به حال اسمی از گُلی نبُرده بود. به نظرت گلی دوست جدید شه؟
داریوش بی اعتنا آهسته زمزمه کرد:
- بی جهت نگرانی. بعداً ازش می پرسی.

سایه سوپ داغ را سر می کشید و فکر می کرد: عاقبت لخت توی بالکن رفتن همینه. نمی دونم یهو چه ام شد؟ بگو بیکار بودی؟ آخ... همه ی تنم درد می کنه.
و بعد باز با به یاد آوردن آن شب توی راهرو دَمَغ شد. وقتی داریوش به اطاقش آمد، سعی کرد با او چشم در چشم نشود. جواب احوالپرسی او را مختصر و مؤدب داد و بعد خودش را به خواب زد و اندیشید:
- (چه باید کنم. دارم بدبینانه قضاوت می کنم... اما... احساسم به من دروغ نمی گوید.)
دیگر تب نکرد. دیگر هذیان نگفت و گُلی هم از یاد حمیرا رفت.

داریوش آنجا توی اطاق مطالعه، پشت میز تحریر نشسته بود. سرش روی کتابی خم بود ولی مدتی می شد که روی همان صفحه باقی مانده بود. از سرِ شب که موقع صرف شام متوجه شد، سایه نگاهش را از او می دزدد و تا جای ممکن از نگاه کردن به او می پرهیزد، حسابی کلافه شده بود.
از جا برخاست و بیرون آمد. کسی توی هالِ مستطیل شکلی که در اطاق ها به آن باز می شد نبود. در ورودی آشپزخانه که درست در مجاورت در خروجی سمت جنوبی خانه بود، نیمه باز و صدای شیر آب و به هم خوردن ظرف می آمد. سربرگرداند چراغ اطاقی که منتهی الیه سمت راست هال بود خاموش و راهروی باریکی که در مجاورت آن اطاق و به اندازه ی طولش تا در شیشه ای که به بالکن و حیاط و در نهایت درِ شمالی خانه می رسید، تاریک و پشت دری های سفیدِ تور در شیشه ای راهرو کمی کنار رفته بود. داریوش آهسته تا درِ راهرو قدم زد و پشت دری ها را مرتب کرد موقع برگشتن گوش تیز کرد حمیرا هنوز ظرف می شست و از اطاق مجاور راهرو که اطاق سایه بود صدایی به گوش نمی رسید: (رفته است بخوابد). به اطاق مطالعه که در این سوی مجاور راهرو بود رسید، بی آنکه چراغ را خاموش کند، در را بست و به اطاق پهلویی که مال حمیرا و البته به تازگی هردوی آنها بود رفت، آهسته در را بست و روی لبه ی تخت نشست و سر را در میان دست ها گرفت. اندکی بعد از جا برخاست. باز نگاهی به درِ بسته ی اطاق انداخت و بی درنگ از در پنجره ی قدی رو به حیاط به بالکن رفت...
سایه روی تختش طاق باز دراز کشیده و به سقف خیره شده بود. افکار آزار دهنده، دمی آرامش نمی گذاشتند: (خدایا، آیا همه ی اینها تفکرات منفی و بیهوده ی من است. هیچگاه خودم را تا این اندازه غمگین و درمانده ندیده بودم. حتی آن وقتی که پدر، مادرم را به باد کتک می گرفت و یا بعدهایش که مادر هم او را می زد. حتی آن شب هایی که از صدایِ فین فینِ مادرم می فهمیدم گریه می کند و من هم گریه ام می گرفت، آنقدر دلم پر از غم می شد که احساس می کردم حالاست سینه ام بترکد و ناگهان نفس نفس می زدم. آن روزها بچه بودم، طاقت و توانم کم بود ولی حالا چه؟ آیا می توانم با مادرم که تا همین چندی پیش سنگ صبور و محرم اسرارم بود، این راز کثیف را بازگو کنم؟! نه... نه... نمی توانم. او را هرگز این طور شاد و پر انرژی ندیده بودم. تازه می فهمم آن حمیرای شاد و خستگی ناپذیری که تا دیروز می شناختم، نه شاد بود و نه سرحال، او به خاطر من تظاهر می کرد، چون حالا با دیدن و حسِ این شعفِ درونیِ حقیقی و عمیق او، متوجه می شوم آنچه قبلاً بود چقدر مصنوعی و سطحی بود و منِ نادان نمی فهمیدم. چقدر دلم برایش می سوزد اگر همه ی حدس هایم درست باشد. ای کاش نباشد. ای کاش آن مردک هم حقیقتاً دوستش داشته باشد و من دیوانه و دچار وهم شده باشم. ای کاش...
ناگهان با صدای مهیبی که نمی دانست واقعاً مهیب بود یا او این طور فکر کرد از جا پرید. قدری طول کشید تا در تاریکی اطاق تشخیص بدهد، آن هیکلِ تنومندِ داریوش است که از در بالکن وارد اطاق شده و وسط اطاق و در نزدیکی تختش ایستاده و احتمالاً به او خیره شده.
سایه وحشت زده و هراسان پاهایش را زیر ملحفه پنهان کرد: (آیا این وهم است یا واقعیت؟!) و بی اراده با صدایی لرزان گفت: چی شده؟
داریوش چیزی نمی گفت و این او را بیشتر می ترساند. کمی بلندتر گفت: چیه؟!... این جا چیکار داری؟ آهسته صحبت می کرد، مثل پچ پچ بود: - معذرت می خوام... عصبانی نشو، من...
- لطفاً برو بیرون. به چه حقی یهو اومدی تو اطاقم؟ اونم از درِ بالکن؟
صدایش رفته رفته اوج می گرفت.
- خواهش می کن


مطالب مشابه :


مسیر مقاله : فرهنگ و انديشه / هنر / صنايع دستي

دستگاه قالیبافی دو نوع است و طرز کار این دوخت معمولاً به رویه لحاف ، روی کرسی




گلچینی از نامهای ترکی پسرانه (3)

نهاد. نبض. رگه. خلق و خوی. غیرت. قسمت خام ماندة پوست. مجمع. محفل. نوع. طرز. دوخت لحاف رویة




چه نوع کیسه خوابی انتخاب کنیم

پر غاز نسبت به وزن خود به طرز باور نوع جنس رویه خارجی و رویه دوخت های تفکیک




گلچینی از نامهای ترکی پسرانه (2)

آستانة چادر. وصل. لحاف ضخیم. طرز. شیوه. تناسب. بیچیش (Biçim) دوخت. بافت. شکل و ریخت و قیافه




چه نوع کیسه خوابی انتخاب کنیم

فروشگاه لوازم کوهنوردی دونا. کالای دونا تا 72 ساعت پس از فروش پس گرفته می شود لطفا به ستون




کیسه خواب(کمیته آموزشی)

پر غاز نسبت به وزن خود به طرز باور نکردنی آدم را نوع جنس رویه دوخت های تفکیک کننده




صنایع دستی سنتی و زیبای استان اردبیل گلیم بافی

موارد مصرفی چون زیرانداز، سجاده، پادری، رومیزی، روتختی، رویه لحاف و تشک یا طرز تفکر از




چتری برای پروانه های

كه هر دو رویش نشسته بودند خیره شده بود، رفته رفته نگاه ثابتش بر رویه ی دوختِ دودی رنگ




برچسب :