غزل مثنوی مسافر
هزار ابر نباریده توشهی راهت
برو مسافر خسته خدا به همراهت
قفس بهانهی خوبی برای ماندن نیست
برو برو، برو این شهر جای ماندن نیست
برو که در قفس این غروب میمیری
که در تلاطم شط جنوب میمیری
برو غریبه که اینجا غروب یعنی مرگ
جنوب یعنی آتش، جنوب یعنی مرگ
مسافر از غم تنهاییام خبر داری
برو غریبهی خسته تو هم پسر داری
نگو که قصه فرزند تو شبیه من است
نگو که عاقبتت یک سرو بدون تن است
نگو که سهمیهها جانشین بودن توست
که سهمت از وطنت چند شب سرودن توست
هنوز میشنوی؟ از غروب میگویم
از این دقایق ایکاش خوب میگویم
از این دقایق مادر شکسته، بابا پر
از آرزوی نشستن به روی دوش پدر
از آرزوی محالی که من پدر دارم
از این همیشهخیالی که من پدر دارم
مسافر از غم تنهاییام خبر داری
برو غریبهی خسته تو هم پسر داری
برو مسافر بیکس از این خرابآباد
برو از این شب تاریک، هر چه بادا باد
هوار میزنم این درد را میدانم
در این غروب به جایی نمیرسد فریاد
بگو که خستهای از شب اگر چه میگویند:
زبان سرخ، سر سبز میدهد بر باد
شهید دادهام اما به حکم تقدیرم
به حکم جبر سیاهی اسیر زنجیرم
پدر به راه خدا رفت و من یتیم افسوس
به شوکران چنین سفرهای نمکگیرم
سرود مرگ من است این سکوت سرد اما
رها نمیشوم از این غم و نمیمیرم
مسافر از غم تنهاییام خبر داری
برو غریبهی خسته تو هم پسر داری
من از گزیدن ماری پلید میترسم
ز ریسمان سیاه و سفید میترسم
از آن خزان سیاهی که آرزویم را
شبیه برگ گل از شاخه چید میترسم
چنان به یاس ورق خورده خط افکارم
که از سرودن شعر امید میترسم
من از نهایت شب حرف میزنم طوری
که از نوشتن اسم «شهید» میترسم
مسافر از غم تنهاییام خبر داری
برو غریبهی خسته تو هم پسر داری
برای رویش گل، ابر تیره کافی نیست
به جای شغل پدر ـ خط تیره ـ کافی نیست
هنوز چشم به راهم اگرچه میدانم
برای دیدن او چشم خیره کافی نیست
برای لمس عذابی که سرنوشت من است
هزارسال گناه کبیره،کافی نیست
هزار سهمیه جای تو را نمیگیرد
کسی به جز تو در این سینه جا نمیگیرد
هزار حرف نگفته هنوز مانده ولی
گلایه جای حضور تو را نمیگیرد
شهید زندهتر از زندههاست اما حیف
کسی برای نمرده عزا نمیگیرد
مسافر از غم تنهاییام خبر داری
برو غریبهی خسته تو هم پسر داری
پدر به راه خدا رفت و نوزده سالی است
که روی صورت من جای سیلیاش خالی است
پدر که رفت به سیلی دیگران سرخام
و روی آتش یک درد بینشان سرخام
برای رفتن بابا ملامتم نکنید
به جرم کار نکرده شماتتم نکنید
به جان عکس خودش من نخواستم برود
درست عکس خودش، من نخواستم برود
به خاک سرخ شلمچه قسم خودش میخواست
به جان تکپسرش که منم خودش میخواست
اگر شهید شده انتخاب از ما نیست
عجیب نیست که جای فرشته دنیا نیست
مسافر از غم تنهاییام خبر داری
ولی شبیه پدر حسرت سفر داری
تو مرد این سفری، مرد ماندنی، آری
بمان، بمان که قدم سمت عشق برداری
مسافر این دل تنگ از دل تو بیخبر است
درست آمدهای، این نهایت سفر است
مسافر از غم تنهاییام خبر داری
نترس مرد غریبه! تو هم پسر داری
هنوز ساحل این ورطه آشیانه توست
به سر نیامدهای، هر زمان زمانهی توست
اگر چه راه به سر شد ولی سفر باقی است
که سر به راه شدن آخرین کرانهی توست
غمین مباش که گمنام ماندهای ای مرد
که بینشانی تو بهترین نشانه توست
تمام شانهبهسرها از این خبر دارند
که بعد رفتن تو باز سر به شانهی توست
تمام وسعت این شهر وقف آمدنت
کرم نما و فرود آ که خانه، خانه توست
مطالب مشابه :
غزل مثنوی مسافر
پدیده ای که دنیا را متحول خواهد کرد - غزل مثنوی مسافر - عبدالله روا بروجنی
ستارگان بام ایران ...
اشـعـار. تصوير. کاست مرجان بیگی فر زهره اخوان طاهری وحید برزگر عبدالله روا مریم آرام حمید
آتش به بيت ام ابيها روا نبود
گنجینه اشعار باختر - آتش به بيت ام ابيها روا نبود - آتش به بيت ام ابيها روا
.:|:.سال نو مبارک.:|:.
عبدالله ؛ ملقب به روا ؛ روا همچون آغاز روایت ، پایان پروا و توی دروازه ؛ جوانی تحصیل کرده ،
مخدومقلی فراغی
کار اشتباه و سهل انگاری روا داشتند. عبدالله برادر بزرگ وی بوده است • اشعار عبدالله
همه رفتن ای خدا من نرفتم کربلا
اشعار مرحوم سید کی روا باشد گل از ما و 4:8 موضوع اشعار مربوط به حضرت ابا عبدالله
برچسب :
اشعار عبدالله روا