رمان تب داغ گناه 9

ادمه اون شب اول مامان اینا پر از شادی و سر زندگی بودن و منو نگین پژمرده و افسرده ولی مامان تا ما رو دید گفت: -چیه؟چتونه؟مریض شدید ؟نگین تو مگه خوب نشدی؟نکنه نفس تو هم از نگین واگیر کردی چرا صداتون گرفته ؟ مگه مسموم نشده بودی؟ چرا حالا صدات گرفته ؟ چشماتون قرمزه ؟ نگین – واسه آلرژیه مامان– آخه شما که خوب بودین !!!!!!!!!!بابا – آلرژی که معلوم نمیکنه کی میاد ناهید (رو کرد به نگین و گفت ): تو خوب شدی بابا جون ؟نگین بابا رو عصبی نگاه کرد و گفت : آرهبابا با تعجب پرسید : چرا اینطوری حرف میزنی ؟ نگین – سرم درد میکنه شب بخیر مامان – شب بخیر ، نفس تلفنها وصل شد ؟ -آره اومدن وصل کردن مامان – چیه مامان جان مریضی ؟ پات درد میکنه ؟ چرا میلنگی ؟ کمرته ؟ شما دو تا چرا اینطوری شدین ؟ بابا با خنده گفت : نکنه از دوری ما اینطوری شدین ؟ خوبه همش دو روز نبودیم به بابا نگاه کردم بغض داشت خفم میکرد قربانی تب داغ هوس بابا ،من و نگین بودیم اشکم ناخواسته از چشمام ریخت و بابا یهو از جا پرید و اومد طرف منو با ترس گفت : چیه بابایی ؟ مامان – نفس ! نفس چیه مامان ! زدم زیر گریه ، اصلاً گریه ام بند نمیامد نعیم با وحشت از اتاق اومد و گفت : چی شده؟ چرا گریه میکنی ؟ مامان هول شده پرسید : حالا چرا گریه میکنی نفس ؟ جلوی دهنم و گرفتم و بابا تا اومد بهم دست بزنه با وحشت دستم و به معنی توقف نگه داشتم و بغضمو قورت دادمو نعیم رفت یه لیوان اب آورد و گفت : بیا بخور چرا اینطوری میکنی ؟ از اونجایی که دستم مدام رو دلم بود همه فکر میکردند دلم درد میکنه برای همین بابا پرسید : جاییت درد میکنه نفس جان ؟ به بابا نگاه کردم و صدای آرمین تو گوشم پیچید «به خاطر انتقام از پدرت این نقشه رو کشیدم تا ببینه داغ عزیز ته داغهاست » بابا- نفس یه چیزی بگو چرا اینطوری نگام میکنی ؟ نگین عصبی با چشمای خیس از اتاق اومد بیرون و گفت : -می خوای بدونی ، میخوای بدونی .... «اگه نگین حرف میزد عروسی نعیم بهم میخورد ، مامانم ، مامانم اون اگر میفهمید اون چی ....حتماً سکته میکرد باید جلوی حرف زدن نگین رو میگرفتم بی اختیار یه جیغ زدم :»-نگین ،نگین بسه مامان – چی رو باید بابات بدونه ؟ چی شده ؟ -منو نگین دعوامون شد تقصیر من بود مامان- سر همین داری گریه میکنی ؟ حالا سر چی بود ؟ نگین با حرص و کینه بابا رو نگاه میکرد و گفتم : آره ازم نپرسید فقط نگین رو راضی کنید منو ببخشه نعیم-آشتی با این«اشآره به نگین»هم آبغوره گرفتن دآره؟برو بابامامان-آخه سر چی؟....نگین رفت تو اتاقو در رو بست و گفتم:-ای کاش نمی رفتید «از جا بلند شدمو رفتم تو اتاق و دیدم نگین با همون حال دآره تو اتاق رژه میره تا منو دید گفت:»-باید میگفتم-عروسیه نعیم بهم میخوره اون به درک ،مامان، نگین من فقط نگران مامانم ما کسی رو جز اون نداریم تموم من شده مامان که مثل منو تو قربانیه خیانت باباست نباید بذاریم اون بفهمه اگر از ماجرا خبردار بشه نگین مامانو میفرستیم بیمارستاننگین سری تکون داد و گفت:-از بابا متنفرم اون ما رو بدبخت کرد... * * * مامان سینی چای رو داد دستمو گفت:-خدا کنه این مهندسه قبول کنه وگرنه آبروی بچه ام میرهبه مامان نگاه کردم و نگین وارد آشپزخونه شد تا مامانو دید راه اومده رو برگشتو دنبالش راه افتادمو زیر لب با حرص گفت:-مگه نگفتم به آرمین بگو اگر خود پرروش میاد این داداش نامردش و نیآره ؟-آرمین ؟اون جز به حرفو فکر خراب خودش به کسی گوش نمیده مامان-نگین ،نگین...بیا شیرینی رو ببرنگین-الان نفس میاد می بره مامان با حرص گفت:-نگین !با توأمنگین به طرف آشپزخونه رفتو و سینی چای رو جلوی آقای شمس گرفتم و آقای شمس گفت:-من که تالار معرفی کردم...نعیم-آقای شمس من رفتم تالار رو دیدم ولی وسع من به پول تالار نمی رسهاگر این همه پول تالار بدم باید از ماه عسل بگذرمملیکا – وای نه اصلاً روی پول ماه عسل حساب باز نکن سینی چای را جلوی خانم شمس گرفتم و خانم شمس با قر و قمزه گفت : باید فکر خرج تالار رو میکردی آدم که با جیب خالی که زن نمیگیره نعیم – من فکر تالار رو کرده بودم ولی ملیکا یهو فکر اون سفر شش نفره رو کرد و کلی برای من خرج تراشیده شد خانم شمس چشم و ابرویی نازک کرد و گفت : خوب نداشتی قبول نمیکردی نگین که تازه از آشپزخونه اومده بود پوزخندی زد و گفت : جل الخالق ، نفرمایید قرآن خدا غلط میشه نعیم – نگین ! چای رو جلوی کامیار گرفتمو کامیارآهسته گفت : نفس با نگین حرف بزن به کامیار نگاه کردم و گفتم : جای حرفی نذاشتی چای را مقابل شروین گرفتم و شروین گفت : برات پیام گذاشته بودم که بیایی برای مصاحبه شرکت مگه قبلاً نگفته بودی که اگه دانشگاه قبول نشدی میایی شرکت ما ؟ بخاطر تو صد تا داوطلب مناسب رو رد کردم-ببخشید میدونم تو لطف داری ولی اصلاً شرلیط فکر کردن به کار رو نداشتم بهتره که کس دیگه ای رو برای کار انتخاب کنی شروین – موقعیت مناسبیه ، بیا اگر مشکل وقت یا حقوقه من همه رو متناسب با خواسته تو تعیین میکنم خلاصه فامیلی به چه دردی میخوره لبخند کمرنگی زدمو گفتم : ممنون ولی .... «آرمین سرفه کرد و به طرف آرمین نگاه کردم شاکی نگام کرد و رو به نگین گفتم : فکر میکنم جواب نهایی رو بهت میگم چایی رو جلوی آرمین گرفتم و بهم شاکی نگاه کرد و گفت : نمیخورم بابا – نگین ، نگین جان ، به آقای مهندس و آقای دکتر فراموش کردی شیرینی تعارف کنی نگین با حرص و کینه بابا رو نگاه کرد سینی چایی رو از من گرفت و ظرف شیرینی رو تو بغلم گذاشت و با حرص و آروم گفت : -تو به آقای مهندس و آقای دکتر تعارف کن نا سلامتی فک و فامیل تو اند خدایا من چه گیری افتادم شیرینی رو به طرف کامیار تعارف کردم با حرص به طرف نگین نگاه کرد و گفت : نمی خورم به طرف آرمین گرفتم و اونم همین جواب رو داد و گفت : بیا بشین پسره دآره با چشمش میخوردت ، تا چشمشو در نیاوردم بیا بشین -تو به من تعصب داری آرمین -اونکه بی غیرت باباته به آرمین با حرص نگاه کردم و دیدم کامیار موبایل به دست بلند شد و به طرف حیاط رفت به اتاق که رسیدم دیدیم نگین پشت تلفن با کامیار دعوا میکنه ، مامان در اتاق رو باز کرد و با عصبانیت گفت : -نگین سلیطه صداتو بیار پایین با کی داری دعوا میکنی ؟ صدات تا هفتا خونه اونورتر رفت ، آبروریزی نکن مامان به من نگاه کرد و گفت : تو چرا اینجایی پاشو بیا سالاد درست کن ، اون قیافتم درست کن که مادر فولاد زره (خانم شمس) نگه «با قر و قمزه خانم شمس گفت : »ناهید جون فکر کنم نفس افسردگی گرفته ، نگینم خیلی عصبیه ببرشون پیش روان پزشک من فکر کرده خودش دیوانه هست شما هم دیوونه اید «با حرص بیشتر گفت :» زنیکه مادیگرای ، پول پرستِ بی حیا «پول نداشتی زن نمیگرفتی » به مامان نگاه کردم و مامان با حرص گفت : کوفت یه حرفی بزن مثل دیوونه ها فقط آدم رو نگاه میکنی لال مونی گرفتی -مگه پیت حلبی هم حرف میزنه ، فقط لگد میخوره ، منم شدم پیت حلبی که هر کی از دست دیگری حرصی ،دعوایی چیزی دآره سر من خالی میکنه مامان یه کم منو دلسوزانه نگاه کرد و نگین شال سر کرد و رفت بیرون و مامان گفت : کجا رفت ؟ شونه بالا دادم و منم به طرف آشپزخونه حرکت کردم و مشغول سالاد درست کردن شدم تمام فکرم درگیر این بود که آرمین مهره بازیشو تا کی میخواد به نفع خودش حرکت بده اینقدر فکر میکردم که نای حرف زدن برام نمیموند سرم شده بود ترازو هی موقعیتها رو سبک و سنگین میکردم دلم هم شده بود غم سرا که هی غم دنیام رو توش بریزم و ناله سر بدم -نفس ؟ «سر بلند کردم شروین بود امروز چه گیری به من داده؟»شروین-به نظر مریض میای !-نه خوبمشروین-شنیدم تو هم به کیش نرفتی سری تکون دادمو گفت:-این دکتره کیه مهندسه؟-چطور؟-خیلی شبیه همند اون خالکوبیه هم پشت دست هر دوشونه یکی از فامیلای نزدیکشه-هر دوشون هم که مشکل دارن-چه مشکلی؟!!شروین-این مهندسه که با خودشم قهره این دکتره هم که انگار از سر دعوا اومده انگار مجبور بودن بیان مهمونی ،اصلاً چرا این مهندسه همیشه این جاست توی مهمونی خونوادگی اینا چرا اومدن؟-بابا و مامان دعوت کردن شروین – من به این مامانم و ملیکا میگم جای این همه خرج کردن که بدیم مردم بخورن که آخر هم....وای باز شروین افتاده بود رو دنده ی حرف زدن منم که اعصابم بهم ریخته بود ...اصلاً حواسم به حرفاش نبود ...دیدم نگین عصبی از حیاط اومد و به طرف اتاق رفت نگران شدم یعنی چی شد؟دعوا کردن باز؟کامیار چرا نمیاد ؟یعنی رفته خونه ؟ اگر آرمین همه چیزو رو کنه و مامان از بابا جدا بشه مامان کجا بره؟ ما تکلیفمو چی میشه؟مامانم توی این سن و سال بیاد بشه وبال گردن خاله و دائی؟اونم چه خاله و دائی نداشتنشون سنگین تره بابا هنوز با شهلاست یا شاید رفته سراغ یکی دیگه...اگر مامانو بابا جدا بشن منونگین که عنراً پیش بابا بمونیم یعنی بعدش آرمین دست از سم بر میدآره؟فردا باید برم بخیه ام بکشموای قرصمو یادم رفت بخورم دارو خونه ای گفت :باید روزی یه دونه سر ساعت بخورم تاخطا نده آخ آخ ...کامیار اومد اومد ...اوه اوه ریختشو به قول شروین از سر دعوا اومده معلوم نیست دوبآره چی شده شروین-گوش میدی به حرفم ؟کامیار اومدو گفت:-نفس ،یه لحظه بیاکامیار با اخم به شروین نگاه کرد چرا این دوبرادر با این بنده خدا لجندرفتم جلوی ورودیه آشپز خونه و کامیار گفت:بیا بیرون «آرنجمو گرفتو یه کم از آشپز خونه دورم کردو گفت:»-حواست به نگین هست؟حالش زیاد خوب نیست-اگر حرصش ندی خوبه کامیار –من حرصش میدم خوبه نگینو می شناسی با نگین باید ...-نفس!سر برگردوندم دیدم آرمین ِکه دآره میاد ، وای نفس قیافه ی آرمین و «به آشپز خونه نگاهی کردو صورتش قرمز تر شد با صدای جدی گفت:-میخوام سیگار بکشم یعنی بیا تو اتاق پدر تو در بیارم اومدیم از جلوی آشپز خونه رد بشیم که آرمین ایستادو رو به شروین که همچنان منتظر بود تا من برگردمو ادامه ی حرفاشو بزنه گفت:-بهتر نیست شما برید تو جمع تا مادرتونو کنترل کنید تا عروسیه خواهرتو بهم نزنه؟بعد اون نگاه شاکیشو از شروین گرفتو به طرف اتاقم رفتمو شروین گفت:-این هر دفعه که میخواد سیگار بکشه باید تو همراهیش کنیلبخندی تلخ و تصنعی و مسخره زدمو به اتاقم رفتم نگین تازه از دستشویی اتاق اومده بود بیرون صورتش خیس بودو رنگش پریده بود با حرص آرمین و نگاه کردو شالشو از رو تخت برداشتو زیر لب غر ی زدو آرمین بلند گفت:-جرات داری بلند بگو جوابتو بدم نگین-برو بابا از اتاق رفت بیرون وآرمین نگاهشو به طرفم برگردوندو در رو بست ....
-مگه نمیگم از این یارو خوشم نمیاد ؟
-من داشتم فقط سالاد درست میکردم ،اصلاًگوش نمیدادم چی داره میگه به لطف تو اونقدر مشغله ذهنی دارم که حتی از کارهای روزمره خودمم ساقط شدم .
آرمین – برای چی دیروز منو کاشتی ؟ مگه من با تو شوخی دارم میگم بیا خونه ؟
-نگین حالش بد شد ...
آرمین – دیگه نمیخواد به من دروغهایی که به مامانت تحویل میدی و تحویلم بدی
-به خدا نگین یهو حالت تهوع گرفت و هی بالا آورد بعد هم بیحال شد ،مامانم هم که رفته بود خیاطی نبود ترسیدم نگینو تنها بذارم . آرمین با اخم نگام کرد و گفت :
-چرا زنگ نزدی ؟ چرا موبایلت خاموش بود ؟ تو «اشاره کرد بهم و در حالی که می اومد جلو و من به عقب میرفتم با هر قدمی که او به جلومی اومد من به عقب گفت : »
-هر کار و بهونه ای جور میکنی که از دست من قِصِر در بری؟ بعد هم فکر میکنی من خرم و نمفهمم چی تو سرت میگذره ، نگین مریض بود ، مامانم نذاشت بیام ، رفته بودم دکتر بخیه هامو بکشم .... ولی باید بهت بگم که کور خوندی من با این حرفا و بهونه های تو خر نمیشم من خودم تو رو استاد کردم می خواهی منو بپیچونی ؟
-ارمین برو عقب الان مامانم مثل اون دفعه یهو میاد تو اتاق ، تو رو اینطوری ببینه قشقرق به پا میکنه ها آرمین ....
آرمین دستموپس زد و گفت :
-فکر کردی اون خواهر سلیطه ات هر کاری که با اون کامیار بدبخت میکنه تو هم میتونی با من بکنی؟ نه عزیزم من فقط منافع خودم برام مهمه روی سگمو که بلند کنی تو یه چشم بهم زدن زندگیتونو میترکونم .... «منو کشید تو بغلش ،شالمو باز کرد،نمیدونم چرا این کار رو میکرد سرشو به گردنم فرو می بردو بو میکشید و با هر دم کمرمو بیشتر می فشرد و به خودش نزدیک ترم میکرد تا اومدم یه چیزی بگم گفت:
-سیس،سیس...«لبشو زیر چونم گذاشت ونرم بوسید و کمی سرشو عقب کشیدو بدون اینکه سرشو بلند کنه چشماشو به طرف چشمام بلند کرد و با شصتش چونه امو کشید پایین تا لبم به لبش نزدیک بشه
هول شده بودم میترسیدم مامانم بیاد ،میترسیدم یکی متوجه بشه که جفتمون تو جمع نیستیم ، از همه بدتر اینکه نمیتونستم جلوی آرمینو بگیرم ، صورتمو کنار کشیدمو عصبی چشماشو رو هم گذاشتو گفت »: نفس ! صد بار گفتم این کار رو نکن بیزارم ازش.
با استرس و التماس گفتم : آرمین اینجا نه ، یکی میبنتمون الان شک میکنن میام خونت به خدا میام
آرمین به من نگاه کرد و گوشه لبشو جویید و گفت :
-تو منو اذیت میکنی نفس ، نفس گیرم میکنی و من از این کارت متنفرم ، یک هفته هست که عین موش خودتو غایم کردی ، زنگ هم که نمیزنی ، زنگ هم که میزنم میگی یکی اومد و قطع میکنی ،منو سگ نکن که همه رو بذارم رو داریه خیال تو ،یکی رو راحت کنم
-چرا شرایطمو درک نمیکنی ؟ کسی نمیدونه که من با توام
آرمین با هیجانی ناخوشایند نگاهم کرد و ادامه ی حرفشو گفت : وقتی هم که میکشونمت تو اتاق از دستم در میری که یکی الان در اتاقو باز میکنه تو رو با من میبینه
دستشو دور کمرم پیچوند وبا اون یکی دستش سرمو نزدیک صورتش کردو آهسته در حالی که خودشو آماده هدفش میکرد گفت :
-و من دوست ندارم که تو منو مدام به ساز خودت برقصونی ،چون همینطور داره به چوب خطهات اضافه میشه «کار خودشو کرد لبشو رو لبم گذاشت و شروع به بوسیدن کرد دلم داشت از دهنم در میومد تمام جونم گوش بود که صدای پای مامان یا دیگرونو بشنوم ...بسه دیگه لعنتی جونمو گرفتی هر وقت میومد بوسه اشو به اتمام برسونه و نفس راحت بکشم مجدداً از نو شروع میکرد...گریه ام از خون سردیش داشت در میومد ... بالاخره راضی شد تمومش کنه تا اومدم هولش بدم عقب شاکی نگام کرد و نگهم داشتو بعد نگاهشو ازم گرفتو دستشو رو سرشونه ام،بازوم،ساعدم....تا اینکه به اینجا رسید
پنجه های دستشو میون انگشتای دستم فرو برد و به دستم نگاه کرد ، وای حلقه ام....نفس کشته شدی رفت...
بعد منو با حرص پنهانی نگاه کرد و آهسته دست رو سرم کشید و گفت :
-می خواهی حلقه رو به انگشتت جوش بدم ؟!
-وای آرمین به خدا همین الان در آوردم....
آرمین – از وقتی اومدم تو دستت نبود عزیزم
-به خدا ظهر وضو گرفتم از تو انگشتم در آوردم الان دستم میکنم . آرمین و کنار زد م و رفتم تو دستشویی اتاقم تا حلقه امو از روی قفسه های دستشویی بر دارم که صدای باز شدن در اتاق اومد خیال کردم که آرمین رفت بیرون ولی بلافاصله صدای بابا اومد :
-اِ مهندس جان اینجایی ، فکر کردم رفتی تو حیاط سیگار بکشی ...
آرمین – نه طبق عادت اومدم اینجا مشکلی هست برم؟ ...
بابا – نه راحت باش نمیدونم نگین و نفس کجان ، راستش مهندس جان ... ازت یه خواهش بزرگ داشتم ... اصلاً نمیدونم با چه رویی باید بگم ... می دونم که قبولش سخته ولی من برات جبران میکنم
« آرمین مثل همیشه سرد و بی روح گفت» :
آرمین – چی شده ؟
بابا – راستش الان هم دست من خالیِ هم نعیم ، میدونی که خانواده ملیکا چقدر زیاده خواه هستند با اینکه خرید عروسی رو چهار ماه پیش انجام دادیم ولی کلی رو دستمون خرج گذاشتند ، فقط دو میلیون پول طلاهاش شده ، تمام پس انداز پسره تموم شد ، منم هر چی داشتم بابت رهن خونه اشون دادم برای تالار عروسی واقعاً موندیم .
آرمین – چقدر میخوایید ؟
بابا – نه نه مهندس جان پول نمیخوام ... راستش .... اِم ... چطوری بگم ... میتونیم ... میتونیم عروسی رو تو باغ کرج شما بگیریم ؟
نه صدای بابا می آمد نه آرمین ، یه چیزی بگید دیگه ، آرمین یعنی قبول میکنه ؟ منتظر شنیدن صدای آرمین بودم،خودمم از ترس اینکه بابا نفهمه من تو دستشویی اتاقم نفسامم آروم می کشیدم که بابا گفت :
-خوب میدونم که شما رو باغ کرج خیلی حساسی ولی من خودم همه جوره حواسم هست که آسیبی به باغ نزنند اصلاً من خودم یکی دو نفر رو میزارم که مراقب باشند طرف درختها و گلها نرند ، اصلا یه نفر هم مراقب اون باغ پشتیه میذارم، نمیزارم کسی هم وارد ویلای باغ بشه فقط ...
آرمین – یه سیگار بکشم؛ جوابشو میدم .
بابا با لحن شرمنده گفت :
-من واقعاً تو هچل افتادم مهندس جان ایشاالله خودت پدر میشی میفهمی چقدر سخته که آدم ببینه بچه اش نه راه پس داره نه پیش ، زیاده خواهی های این خانواده کمر نعیمو شکونده ... من میرم بیرون تا سیگارتون رو بکشید ولی تمام امیدم اینه که به من خبر خوش بدید ، برات جبران میکنم
بابا رفت بیرون و از دستشویی اومدم بیرون و به آرمین گفتم :
-چی می خواهی بگی ؟
آرمین منو موذیانه نگاه کرد وحلقه ام رو از دستم گرفت و تو انگشتم کرد و بعد نگاهی کرد و گفت :
-من از تکرار حرفام بیزارم ولی تقریباً هر دفعه تو رو دیدیم این جمله رو گفتم : ((این حلقه رو از دستت در نیار)) نمیدونم چطوری اینو تو سرت فرو کنم !
مضطرب گفتم : آرمین میخوای چی بگی ؟ آرمین با شیطنت و موذی نگام کرد و موهامو از روی شونم کنار زد و گفت :
-خوب به تو بستگی داره عزیزم !
-آرمین واقعاً الان وضعیت اقتصادیمون بده ...
آرمین بهم با شوری خاصی نگاه کرد و دستشو دور کمرم گرفت وکمرمو از زیر لباسم لمس کرد هنوزم گرمای دستش که بهم میخورد مور مورم میشد منو به خودش نزدیک کرد و گفت : نظر منو جلب کن .
بی تاب و مضطرب گفتم : آرمین !
آرمین – کافی که تو بخوای تا من باغ رو در اختیار خانوادت بذارم ... هووم ؟زودباش تصمیمتو بگیر بابات اومد دنبالم میدونی که مادر عروستوت آدم رو دیوانه میکنه ... ناامید و با غم زیاد گفتم :
-تو از هر فرصتی سوء استفاده میکنی
آهسته به عقب هولش دادم و گفتم : باشه
لباسم رو درست کردم و روسریم و سر کردم و آرمین در حالی که صورتش رو با دستمال پاک میکرد گفت :
-بهتره که اول من از اتاق خارج بشم چون چشمها همه به درِ اتاقِ که من بیام بیرون و اگر تو از اتاق بری بیرون همه میفهمن که از اول هم تو ، توی اتاق بودی برگشتم و روی تختم نشستم و ساکت درست عین یه کنیزی که گوش به فرمان اربابشه به آرمین نگاه کردم و آرمین گفت :
-اگر تو عین نگین بودی میکشتمت یعنی من شیفته این اخلاقتم
-که بدبختم ؟که ترسوأم ؟اگر مثل نگین بودم شاید اوضاعم بهتر بود .
آرمین – نه عزیزم حتی اگر تو هم مثل نگین بودی با من کارت تغییر نمیکرد شاید بدتر هم میشد چون اگر من جای کامیار احمق بودم نگین جرات این سرتق بازیها رو نداشت ، کامیار چون عاشقِ نگینه ، نگین هم اینو میدونه واسه همین داره زبون درازی میکنه .... آخرش هم نتونستم سیگار بکشم به خاطر این لوس بازیهای جنابعالی اونقدر چونه زدم فرصت سیگار کشیدن رو هم از دست دادم آرمین رفت بیرون و با بغض به بالا سرم نگاه کردم و گفتم :
-آره حقمه ، حق اعتراض ندارم کسی که دروغ میگه و پی خواسته های نفسِش میره ، عاقبتش خجسته نیست .
-در به ضرب باز شد قلبم ریخت ، نگین با گریه و عصبی گفت :
-اون شوهر بیشرفت یادش میده ... «هول زده گفتم» :
-نگین هیس .
نگین – منو تهدید میکنه ، خط و نشون میکشه وادارم میکنه گزینه ای رو که تو انتخاب کردی رو انتخاب کنم چون اون آرمین نمک نشناسِ از خدا بی خبر با این کارش به نیت پلیدش رسیده ، اون میریزه این یکی جمع میکنه ، مثل احمقهاست عقل خودشو داده دست اون مرتیکه« ..... »داده ،میگه عقد موقت میکنیم تا آب ها از آسیاب بیفته منو میخواد مثل تو که اسیر امیال نفسانی آرمینی ،اسیر کنه....
دستشو گذاشت روی دلش و گفت : اونقدر حرصم داده که همش دل درد و حال تهوع دارم....مجبورم میکنه...
صدای دست زدن آمد و نگین گفت :
-اره خوشحال باشید ، منو این نفس بدبخت داریم از گریه میمیریم از بدبختی و زوری که بالاسرمونه داریم دق میکنیم اونوقت اونا خوشحالند و دست میزنن
نگین در حالی که وسط اتاق وایساده بود به من نگاه کرد و گفت :
-چی گفته بهت که داری گریه میکنی ؟
-میدونی نگین تو داری ناشکری میکنی کاش آرمین هم مثل کامیار بود اونوقت اوضاع من خیلی بهتر بود ، کامیار اونقدر دوستت داره که بالاخره یه کار عاقلانه به خاطر منفعت تو بکنه هر چند که الان رو دنده لج و کینه است و اگر به فرض تو رو هم رها کنه تو چیزی جز اونچه که خودت خبر داری و یه احساس له شده رو از دست ندادی ولی من علاوه بر این جسم سالممو از دست دادم و گیر کسی افتام که من براش حکمی رو که تو برای کامیار داری رو ندارم ، به خاطر تمایلات نفسانیش حاضرِ از همه چیز بگذره و از همه چیز نهایت سوءاستفاده رو بکنه میدونی علت دست زدن اونا چیه ؟ اینه که آرمین الان گفت : که برای عروسی میتونند تو باغش جشنشونو بگیرن و من برای اینکه آرمین این حرف رو بزنه باید بهش باج بدم ، من شدم یه سرگرمیه بیرحمانه و در عین حال برای آرمین خواستنی ، من قربانی چند نفر بشم ؟ گناه بابا ؟ زندگی برادرم ؟ اینکه مادرم هنوز میتونه راحت زندگی کنه و آرمین بهش نگه زندگیش شونزده سال پیش جهنم شده ، چوب چند نفر رو بخورم ، دیگه دارم میبرم و این اولشه ، اولِ تمام خواسته های آرمین و من وحشتم از روزی که آرمین دلش خنک بشه و از من سیر بشه اونوقت من چی هستم ؟ دختری که همه به اون به چشم زنی نگاه میکنن که سالم نیست و من برای اثبات اینکه گناهم گول خوردنم و یه دوستی ای که خیلی ها زیر سقف این شهر ، این کشور ، این دنیا تو زندگیشون دارند ، داشتم همین با فرق اینکه دوست من یه اهریمن در لباس انسان بود
نگین اومد منو تو آغوش کشید و گفت :
-الهی برات بمیرم آبجی کوچولوی من ، چرا باید تو اوج جوونیت اینطوری کمر شکسته باشی ؟ آره من ناشکرم ، من وضعیتم بهترِ ، من پشتتم ، حتی اگربه قیمت از دست دادن لحظه های بهترم باشه .


مطالب مشابه :


رمان تب داغ گناه 9

رمان تب داغ گناه 9. تاريخ : جمعه ۱۳۹۲/۰۵/۰۴ | 19:19 | نويسنده :




تب داغ گناه

رمــــــان زیبــا - تب داغ گناه - - رمــــــان زیبــا زندگي شايد همين باشد يك فريب ساده و




تب داغ گناه

لا حول ولا قوة الا بللّه علی العظیم دلم به شدت شور میزد تو وجودم غوغایی به پا بود آخه تا حالا




رمان تب داغ گناه

رماااااااااااان - رمان تب داغ گناه - بهترین رمان ها در این جا - رماااااااااااان




تب داغ گناه (17)

رمان خانه - تب داغ گناه (17) - رمان هاى نودهشتيا و كاربران مجازى - رمان خانه




رمان تب داغ گناه 6

رمان تب داغ گناه 6. تاريخ : جمعه ۱۳۹۲/۰۵/۰۴ | 19:9 | نويسنده :




رمان تب داغ گناه - 7

- رمان تب داغ گناه - 7 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




برچسب :