رمان غم و عشق قسمت 4
با آويد به داخل مانتو فروشي رفتيم مغازه خدارو شكر خالي بود وفروشنده كه پسر جون وخوشتيپي بود اول با تعجب به من كه اول وارد مغازه شدم وبعد به آويد نگاه كرد وگفت:
-سلام عرض شد ميتونم كمكتون كنم ؟
آويد سلام كرد وبا اشاره به من گفت براي ايشون مانتو وشلوار مي خواستم پسرك ژرنال مانتو ها رو روي ميز گذاشت وگفت :بفرماييد اينجا
من و آويد به سمت فروشنده رفتيم وشروع به برسي ژرنال كرديم يه مانتوي ابي رنگ كه خيلي كوتاه وساده بود ولي طرح ورنگ دوست داشتني داشت چشمم رو گرفته بود ولي چون پولام همراهم نبود وآويد بايد پولش رو ميداد ساكت فقط نظاره گر بودم كه آويد گفت:
-چي شد كدوم رو پسنديدي؟
سري تكون دادم وگفتم همه قشنگن نمي دونم ...
-يعني چي خوب كدوما... نكنه نپسنديدي ميخواي بريم جاي ديگه...
سريع پريدم وسط حرفش وگفتم:
-نه...
اصلا دوست نداشتم با اين قيافه دوباره برم بيرون آويدم كه انگار فهميده بود خنديد وگفت:
-پس مجبورم خودم برات پيدا كنم ودوباره شروع به ورق زدن كرد كه به مانتوي مورد علاقه ي من كه رسيد فروشنده سريع گفت:
- اينم يه مدل خوبمونه كه فروشش عالي بوده وجنسسشم تركه وحرف نداره
چشمام برق زد ونتظر بودم كه اويد قبول كنه ولي اخمي كرد وبدونه اينكه به من نگاه كه گفت :
-نه خيلي كوتاهه مناسب شخصيتش نيست...
هم از حرفش خوشحال بودم وهم ناراحت بيشتر مانتوهاي من همين قد بودولي خدا رو شكر اين چند روز مانتوهاي نسبتا بلند وخوبم رو پوشيده بودم ...
اويد مانتوي سفيد وراسته اي رو برام انتخاب كرد كه تا روي زانو بود وبعد هم باهم شلوار آبي پرنگي انتخاب كرديم ومن به اتاق پرو رفتم ولباسا روپوشيدم خدايي سليقه اش حرف نداشت ولي برام يه سئوال پيش اومده بود اون مانتو درست كوتاه بود ولي چون كمي حالت گشاد داشت انقدر برامدگي هاي بدنم رو به خوبي نشون نمي داد بعد از چند ثانيه آويد به در زد ودرو براش باز كردم بدون اينكه نگاهم كنه شالي همرنگ شلوارم گرفت سمتم وگفت :
بپوش وزود بيا ببينم چه جوري شدي؟
درو بستم وشال رو سرم كردم بهم ميومد كلا رنگ ابي خيلي به صورتم مومد وهر وقت مي پوشيدم سونيا كلي فحشم ميداد كه چرا انقدر خشگل شدم البته ميدونستم نصفش هم براي دلخشيه در اتاق پرو رو باز كردو صداش كردم داشت با فروشنده حرف ميزد هر دو به سمتم برگشتن فروشنده با چشمهاي گرد شده نگاهم ميكرد واويد با اخم دلم خالي شد حتما خيلي بيريخت شده بودم كه اينطوري نگاهم مي كردن آويد يه نگاه سريع به فروشنده كه داشت به من نگاه ميكرد انداخت وسريع اومد طرفم وجلوي فروشنده ايستاد جوري كه ديگه بهم ديد نداشت وگفت:
-چرا اين لباس اينطوريه ؟؟
-چه طوريه ؟؟
-خيلي تنگه ؟ يه سايز بزرگتر فكر نمي كني بهتر باشه ؟
نگاهي در اينه انداختم اندازه ي لباس خوب بود وهيچ جاش تنگ نبود برا همين با تعجب به سمتش برگشتم كه خودش جوابم رو داد وگفت :نه اندازه اش خوبه ... خيل خوب خودت دوستش داري
-اره قشنگه ، بهم مياد ؟؟؟
با اينكه نگاهش ناراضي بود ولي لبخند جدي زد وگفت:
-اره دنبالتم مياد ...پس مباركه ، لباساتو بردار بيا بيرون
لباس هايي كه از آويد گرفته بودم وبرداشتم وبيرون اومدم
مرد فروشنده نگاه خيره ولبخند بدي سرتا پام رو نگاه كرد وگفت:
-به به بهتون خيلي مياد مبارك باشه
وبعد هم دستگاه مخصوصش رو اورد تا دزدگيري كه به لباس بود رو جدا كنه ... آويد با جديت دستگاه رو از دستش رفت وگفت:
-خودم جدا مي كنم ،شما لطفا به كارت برس وحساب كن
وبعد لبخند مهرباني به من زد ودزدگير رو از مانتو جدا كرد ...فروشنده لباس هاي آويد رو توي پاكت گذاشت وبعد با كلي تعارف واينا قيمت رو گفت ازش تشكر كرديم واز مغازه خارج شديم رو به آويد گفتم :
-ممنون به زحمت افتادي... راستي فردا كه قفلساز بياري پول لباس هارو بهت بر ميگردونم...
اخم بانمكي كرد وگفت:
-اولا قابل شما رو نداره خانم ثانيا ديگه از اين حرفا نزن اينا هديه بود از طرف من براي خواهر زن پسر عموم ...
لبخندي زدم وهمراه هم راه افتاديم پاكت لباس هاي آويد رو عقب ماشين گذاشتم وخودم جلو نشستم همين كه حركت كرديم ازش پرسيدم
-راستي سرت خوب شد ؟؟
دستي به سرش كشيد وخنده اي كرد وگفت :
- خوب شد يادم انداختي ... اصلا يادش نبودم ...
ودوباره خنديد سري از روي تا سف تكان دادم: واقعا اين بشر چيزي به عنوان عقل تو سرش بود؟؟؟ منكه ميگم طرف خجستس كسي با ور نميكنه با زنگ مبايلم ازفكر خارج شدم و گوشيم رواز توي جيب شلوارم به زحمت درش اوردم وبا ديدن شماره ي منير جون نگاه سريع به آويد انداختم وگفتم:
-منير جونه ...
سريع ماشين رو كنار جاده كشيد وشيشه هاي ماشين رو بالا داد وگفت:
-نگو كه با مني ...
دوست نداشتم دروغ بگم ولي اگه راستش رو ميگفتم منير جون نگرانم ميشد وساراهم حرف مفت ميزد ... سريع دكمه ي وصل تماس رو زدم وگوشي رو به گوشم چسبوندم
-الو ... منير جون ؟؟
-سلام رادا جان خوبي مادر؟ كجايي چرا تلفن خونه رو جواب نميديد؟؟ ثريا خانم كجاست؟ چرا تلفنت در دسترس نبود؟ مي دوني چقدر نگران شديم ؟
خنديدم وبا مهرباني گفتم:
-سلام يكي يكي بپرسيد... من خوبم،الانم توي اتاقم،ثريا خانم هم نميدونم كجاست... صداي تلفنم نشنيدم ، ممممم ديگه چي بود ؟اهان نمي دونم گوشيم تا الان پيشم بود ...
-خوب عزيزم خدارو شكر كه سالمي ،معده ات بهتر شد ؟؟
-بله ممنون ،شما كجاييد؟
-ما هم يه ساعتي هست كه رسيديم راستي مامانت مي خواد باهاد حرف بزنه
چشمان بي احساس وسردم ،سرد تر شد اونقدر كه خودم از سرديش لرزم گرفت وگفتم:
-لازم نيست تلفن رو بهش بدي... حتما كسي اون طرفاست كه ميخواد بهش بگه منم هستم...
-راداااا
با تحكم گفتم:
-منير جون ...
-اخه زشته ...
-زشت اون دختر بزرگشه ...
صداي جيغ منير جون بلند شد خدايي تا حالا اين طوري صحبت نكرده بودم
-راداااااا
-جان رادا ،منير جون حالم خوب نيست سلام منو به پدر بزرگ وخانواده ي شايسته برسون
مخصوصا اسمي از خانواده ام نبردم
-با شه هر جور راحتي خداحافظ
-خداحافظ
گوشي رو قطع كردم متنفرم از اين همه دروغ و رياو دورنگي متنفرم خدايا ميفهمي متنفررررم...
محكم وسرد به رو به رو خيره شده بودم ماشين هيچ حركتي نميكرد به سمت آويد برگشتم كه ديدم با لبخند مليحي بهم نگاه ميكنه ولي وقتي نگاهش به چشمام خورد خشكش زد پوز خندي روي لبم نشست... پس اين استثنا نبوده... اينم مثل بقيه... خدايا متنفرم از اين دو رنگي انسانهات ... اي كاش ،اي كاش منم ميتونستم مثل اينا آفتاب پرست باشم وهر دقيقه رنگ عوض كنم
با صداي سرد وبي روحي گفتم :
-نمي خواي حركت كني ؟؟؟
خوشحال بودم راداي هميشگي برگشته بود ومن چقدر دلتنگ اين راداي بيرحم بودم ،بيرحم براي كسايي كه قلبشون از سنگه وازرحم ومروت مردونگي هيچي حاليشون نيست
آويد در سكوت دوباره ماشين رو روشن كرد وراه افتاد بعد از چند دقيقه جلوي رستوران شيكي ايستاد وبا لبخند گفت:
-بپر پايين جوجو خانم
نگاه سرد وبي تفاوتم رو بهش انداختم ولي اينبارم مثل دفعه ي اول افاقه نكرد واون لبخند پهن ديگري زد
پياده شدم وهمراه هم وارد رستوران شديم با اينك ساعت يه ربع به هفت بود ولي باز رستوران شلوغ بود گارسون ميز خالي رو بهمون نشون داد وگفت :بفرماييد اونجا ... ماپشت ميز درست رو به روي هم نشستيم واويد با لبخند منو رو به سمتم گرفت وگفت:
-سفارش بده خانم ...
نگاه سر سري به منو انداختم ولي با توجه به معده دردم گفتم:
-سوپ
آويد با شيطنت گفت :اون كه پيش غذاست ...
جدي نگاهش كردم وگفتم :
-ممنونم ولي معده ام درد ميكنه فقط سوپ مي خورم
آويد باشه اي گفت وخودش مشغول خوندن منو شد بهش خيره شدم :
اولين پسري بود كه باهاش تنها غذا ميخوردم من حتي با برادرم هم تنها نبودم ولي اون... آويد شايسته ،آويد شايسته... احساس عجيبي داشتم چيزي كه خودم اسمش رو ترس گذاشته بودم ولي الان ميفهميدم ترس نبود اگه ترس بود پس من آلان اينجا چه ميكردم؟ اون برام مثل يه تكيه گاه شده بود شايد امروز باعث به وجود اومدن اين حس بود، ولي من احساس ميكردم اين حس از خيلي وقت پيش هم بوده ،آويد يه جورايي داشت برام مثل سونيا ميشد اينو خيلي خوب مي تونستم بفهمم برام عجيب بود من الان هشت سال بود كه با سونيا دوست بودم ولي آويد هنو نصف روز هم نبود پس چي شد كه اينجوري شد؟؟؟
با صداي آويد به خودم اومدم :
-تو كه باز به من خيره شدي ... دختر خجالت بكش مردي گفتن زني گفتن ،شرمي و حيايي گفتن
لبخند محوي زدم وگفتم:
-خيلي خودت رو تحويل مي گيري ؟؟
خنديد ولي هيچي نگفت ،شايد خودشم قبول داشت كه اعتماد به نفس بالايي در زمينه ي خودشيفتگي داره... آويد متفكر وبا لخند محوي به من خيره شده بود يه تاي ابروم رو بالا انداختم وبه چشماي شيطونش خيره شدم كه نا خوداگاه گفت:
-چرا انقدر سردوبي احساس ؟؟
اينبار از تعجب جفت ابروهام بالا رفت ولي چيزي نگفتم كه خودش ادامه داد :
-چشمات رو مي گم...
نفس عميقي كشيدم ودر جواب گفتم:
-دونستن خيلي چيزا برا بچه ها خوب نيست...
خنديد وگفت:
-خودت رو مي گي ؟
-نه جناب تو رو مي گم ...
چشماش رو درشت كرد وگفت :
-شناسنامه هامون يه چيز ديگه مي گه ها ....
-نه خير اقا مهم اينجاي ادمه...
وبه سرم اشاره كردم
لبخند پر شيطنتي زد وگفت:
-مال تو رو مطمئنم كه هنوز در حد يه نوزادم نيست...
-اره گل پسر در حد يه نوزاد نيست وخيلي زياد تراز مال تو كه در حد نوزاده هست
-از قديم گفتن سربه سر بچه نزار ....
زبونم رو در اوردم وگفتم:
-خيلي هم دلت بخواد
خنده اي كرد وگفت:
-ديدي خودت اعتراف كردي بچه اي ...
همون لحظه گارسون با غذاها سر ميز ما اومد ومن فقط يه چپ بهش بستم بچه پرو رو، ولي خوب تونستم از حرف اصلي منحرفش كنم چون هيچ دوست نداشتم كسي از زندگيم واز مشكلاتم چيزي بدونه چون از ترحم متنفر بودم.... بعد از تموم شدن غذا آويد صداش رو صاف كرد وگفت :
مامان اينا فكر ميكنن من فردا ميام براي اينكه خيالشون از بابت تو راحت بشه قراره بگم با دوستام اومديم خونه تا ديگه نگران نباشن ...
نگاه عاقل اندرسفيه بهش انداختم وگفتم:
-تو چي خوندي ؟؟
با تعجب بهم نگاه كرد وگفت:
-هان ؟؟ اين الان چه ربطي داشت ؟
-من الان ربطش رو مي گم ... تو جواب منو بده ...
آويد- دندون پزشكي...
-يا خدا...اگه دكتر مملكت تو باشي معلوم ميشه بقيه اوضاعشون چه جوريه... تو ميخواي دوستات رو بياري خيال اونا راحت بشه؟؟ آخه عقل كل چندتا پسر با يه دختر... خيال كدومشون بايد راحت باشه ؟؟؟
آويد همين طور گنگ وبا تعجب بهم خيره شده بود ومن با لبخند پيروزي كه به لب داشتم براش ابرو بالا مي انداختم ،آويد بعد از چند لحظه به خودش اومد وگفت :
-خانمي كه ابرو ميندازي بالا، بالا... تو راجب من چي فكر كردي؟؟؟ يعني من خودم انقدر سرم نميشه كه گوشت رو جلوي چند تا گرگ گشنه نزارم ؟؟؟ كوچولو همه ي اونا يا متاهلن يا متعهد... براي همين اكيپ ما چند تا دختر داره تو خودش...
حالا اون ابرو هاش رو با لا انداخت وبا چشماي شيطونش به چشماي سرد وضايع من خيره شد ولبخند عميق تري زد كه چال گونه اش بيشتر شد...
نيش من بدبخت هم جمع واويزون شد خيلي خوب ضايعم كرد احساس بدي داشتم يا به قول سونيا احساس بد قهوه اي شدن ...
سعي كردم خودم رو جمع وجور كنم ولي با حرف آويد وا دادم ...
با لحن شيطوني گفت:
-خوب خانم كوچولو شما چه رشته اي هستي... اهان،نه ببخشيد چه رشته اي ميخواي بري...
انقدر دلم ميخواست بلند شم وصندليم رو تو سرش خورد كنم وشمع هاي روي ميز رو توي چشماش فرو كنم تا ديگه به من اينجوري نگاه نكنه وبعد تا ميخوره بزنمش وعقده ي هفده سال زندگيم رو سر اين خالي كنم... با چشماي منتظر وشيطونش بهم خيره شد وگفت: نگفتي؟؟؟
دستام رو زير ميز مشت كردم تا فك منقبض شده ام آزاد بشه ولي موفق نشدم وبا همون فك كليد شده واز لاي دندونام گفتم :
-انساني ....
خيلي خونسرد ابرو بالا انداخت وگفت:
-آفرين ،حالا چه رشته اي دوست داري ؟؟؟
مي خواستم پاشم جرش بدم ولي باز خودم رو كنترل كردم وبا همون حالت گفتم :
-حقوق ...
سري با شيطنت تكون داد حالت جدي به خودش گرفت وگفت:
-رشته ي خوبيه ولي به درد ادم هايي كه ضايع ميشن نمي خوره ...
اگه يه لحظ ي ديگه ميشستم مطمئنا داغونش ميگردم درحالي كه با شتاب از جام بلند ميشدم با لحن غليظي گفتم :
-عوضييييييييييييييي
وبه سمت در رفتم كه صداي خنده ي بلندش اعصابم رو متشنج كرد يه لحظه مخم داغ كرد وهمه ي بدنم از عصبانيت گر گرفت درست شده بود مثل زمانايي كه سونيا ميگفت مثل گاوهاي وحشي ميشي كه دنبال پارچه قرمزن اون لحظه واقعا آويد رو پارچه قرمز ديدم وسريع به سمتش رفتم وليوان بزرگ نوشابه رو روي سرش ريختم قيافش خنده دار شده بود ولي اونقدر عصابم خورد بود كه حتي نتوستم بهش بخند سويچ ماشين رو از روي ميز برداشتم و بدون اينكه به آدماي اطراف نگاه كنم از رستوران زدم بيرون... با ريموت در ماشين رو باز كردم ونشستم توش اگه رانندگي بلد بودم مطمئنا ميزاشتمش وميرفتم ...
سويچ ماشين رو روي داشپرت گذاشتم وبه صندلي ماشين تكيه كردم وچشمام رو بستم بعد از پنج دقيقه صداي در ماشين اومد ولي كسي چيزي نگفت يه لحظه ترس تموم وجودم رو گرفت :اخه از آويد بعيد بود كه حرف نزنه !! با ترس چشمم رو باز كردم وآويد رو ديدم كه با چشماي گرد شده از ترس وشيطنت بهم نگاه ميكنه وقتي نگاه من وبه خودش ديد سريع به جلو نگاه كرد وقيافه ي مظلومي به خودش گرفت ،نا خوداگاه اخم كردم وهمين طور كه به آويد نگاه ميكردم به فكر فرو رفتم ،چرا بايد با آويد اينطوري مي بودم ؟؟؟
من راداي خونسرد وبي تفاوت كه سارا با بدترين حرفاش مامان وبابام با بي محلياشون واراد با تحقيراش نمي تونستن اعصبانيم كنن فوق فوقش اين بود كه خونسرد جوابشون رو مي دادم ودر خفا بري خودم ودر مقابل خداي خودم اشك مي ريختم .... بعد از سونيا آويد اولين نفري بود كه تونست عصبانيم كنه .... با صداي آويد به خودم اومدم كه با صداي مظلوم ولي شيطوني گفت :
-بچه خودش رو خيس كرد ... چرا اين جوري نگاه مي كني ؟؟؟
تازه متوجه خودم شدم وبه روبه رو نگاه كردم ،ديگه حرفي بينمون ردو بدل نشد وقتي رسيديم ،دوتا ماشين جلوي ويلا بود وچراغ جفتشم روشن بود با تعجب به آويد نگاه كردم كه لبخند كوچكي زد وگفت:
-بچه هان ...
بدون اينكه وايسته ريموت درو زد وبا سرعت پيچيد توي ويلا از چراغ ها پشت سرمون معلوم بود كه دوستاش هم دارن دنبالمون ميان ... جلوي در ساختمون ماشين رو پارك كرد وبا هم پياده شديم بعد از از يكي از ماشين ها دوتا پسر ودوتا دختر خارج شدن وماشين پشت سريشون هم يه پسر بود كه به جمع ما پيوست آويد روبه دوستاش گفت:
-بچه ها معرفي ميكنم رادا خواهر زن بنيامين....
به همه سلام كردم كه هركدوم شروع به معرفي خودشون كردن اولين نفر دختر بانمك و توپلي بود كه با لبخند جلو اومد ودر حالي كه دستش رو دراز مي كرد گفت :
-شادي هستم همسر رضا...
دستش رو فشردم وگفتم :
-خوشبختم ....
نفر بعدي دختر سبزه رو با چشماي عسلي بود كه با خجالت گفت:
-مژگان ،دوست شادي ...
دستش رو فشردم كه پسري نمكي وقد بلند كه لحن حرف زدن وشيطنتش كپي آويد بود گفت:
-والبته نامزد پويان ....
وبعد لبخندي به من زد وگفت:
-منم كه معرف حضور همه ي خانم ها هستم .... اشكان
با تعجب بهش نگاه كردم وگفتم: خوشبختم ...
آويد با خنده گفت:
-تعجب نكن اين مشكل خودشيفتگي داره ....
اشكان دماغشو دسته كرد وگفت:
بهتر از تو كه هستم .... ايششششششششش
همه از اين حالتش خنديديم كه پسر بعدي كه چهره ي جذابي داشت گفت:
-آويد حالاهم كه مارو دعوت كردي دم در نگهمون ميداري ؟
وبعد رو به من كرد وگفت:
-البته رادا جان با شما نيستم ...اا راستي خودمو بهت معرفي نكردم رضا هستم...
پسر بعدي كه كمي جدي ولي توي كاراش لودگي كاملا اشكار بودسريع رفت سمت در سالن وگفت:
-منم پويانم حالا جان جدتون بيايد بريم تو من الان مي تركم ...
همه بهش خنديديم ورفتيم تو ي ساختمون پويان هم با عجله رفت توي دستشويي تازه منظورش رو از تركيدن فهميدم وزدم زير خنده ... همه با تعجب بهم نگاه مي كردن كه اشكان با جديت گفت:
-فكر كنم آنتن دهيش كمي ضعيفه ....
دوستاي آويد همه مثل خودش ادماي شوخ ودر عين حال مهربوني بودن مخصوصا شادي ورضا كه فهميدم دارن مامان وبابا هم ميشن ،مژگان اولاش خيلي ساكت بود ولي كم كم باهام باز شد دخترناز وتودل برويي بود .... خلاصه شب خوبي رو كنار هم داشتيم مخصوصا با لودگي هاي اشكان كه هر حركتي مي كرديم سوژه ي اون ميشد برا خنده ،طفلي شادي از ترس اينكه به خاطر بارداريش يه وقت كاراش سوژه ي دست اينو اون نشه همش يه جا نشسته بود وهر حرف وحركتي ميكرد دوراز چشم اشكان ودستيارش پويان بود.....
شب منو مژگان وشادي توي اتاق آنا جون اينا خوابيديم وپسراهم رفتن توي اتاق آويد .... صبح از سرو صداي زياد به زور چشمام رو از هم باز كردم كش وقوسي به بدن كوفته ام دادم واطرافم رو نگاه كردم با ديدن اتاق انا جون تازه موقعيتم رو فهميدم سريع از جا بلند شدم دست وصورتم روشستم وبه پايين رفتم همشون دور ميز صبحانه نشسته بودن سلام كردم وروي صندلي كنار دست مژگان نشستم ....
پويان با خنده گفت:
ساعت خواب رادا .... مي خواستي يه كم بيشتر مي خوابيدي ....
با ملايمت گفتم :
-ببخشيد من ديشب خيلي خسته بودم براي همين تا الان خوابيدم
آويد با نگاه مهربوني گفت:
-الان حالت بهتره ؟معدت كه درد نمي كنه ؟؟؟
دستم روروي معده ام گذاشتم وگفتم:
-نه خداروشكر خيلي بهترم ....
آويد بعد از كمي مكث گفت:
-صبح رفتم كليد ساز آوردم در اتاق رو باز كردم ....
لبخندي زدم وبا قدر داني نگاش كردم وگفتم:
-مرسي ،خيلي بهتون زحمت دادم ...
چشماش دوباره شيطون شد وگفت:
-خوبه خودتم ميدوني....
دماغم رو دسته كردم وبا لحن حاضر جوابي گفتم:
-نه مثل اينكه تو دوباره نوشابه لازم شدي ؟؟؟
-هه كوچولو تو منو از نوشابه مي ترسوني اون از دستم در رفت وگرنه آدمت مي كردم ....
-اوه اوه كي ميره اين همه راه رو پياده شو باهم بريم دكتر تقلبي ....
-نزار دهنم باز شه جوجه محصل ....
تا خواستم بهش براق شم رضا به ميان اومد وگفت:
-بسته ديگه بچه ها چه خبرتونه ....
وبعد نگاهي به آويد كرد وبهش چپ بست
آويد هم با شيطنت براي من شكلك در اورد واز پشت ميز بلند شد ،به پشتي صندلي تكيه دادم واروم گفتم:
-آدمت ميكنم ....
مژگان با خنده وبه آرومي من گفت:
-فكر نكنم كاري از پيش ببري اينا ادم بشو نيستن مخصوصا به قول تو دكتر تقلبي ....
خنده اي كردم وگفتم :بيچاره زنش ....
مژگانم –اره واقعا....
بعد از صبحانه به اتاق رفتم ولباسهام رو عوض كردم وبه پايين رفتم همه اماده بودن كه باهم بريم كنار ساحل همه باهم راه افتاديم واروم اروم به سمت ساحل ميرفتيم كه گوشي من زنگ خورد شماره منير جون بود ...
-الو
-سلام رادا جان خوبي ؟
-سلام منير جون مرسي شما خوبي ؟
-اره فدات شم خوبم ، كجايي ؟؟
كمي مكث كردم وگفتم: با دوستاي آويد اومديم ساحل ...
منير جون با لحن نگراني گفت:
-ادماي خوبي هستن ؟؟ زنم باهاشونه ؟
-بله منير جون نياز نيست كه نگران باشي ...
-خوب پس ... راستش زنگ زدم بگم ما امشب از اينجا حركت ميكنيم ،فردا پيشتيم
-چرا انقدر زود قرار نبود فرداهم اونجا باشيد ؟؟؟ اصلا چرا شبونه مي خوايد بياييد ؟
-پدربزرگت توي شركتش مشكل پيش اومده وكيلش زنگ زده گفته هرچه زودتر بايد خودشو برسونه ...
-آهان كه اينطور باشه پس من فردا منتظرتونم ...
-اره عزيزم وسايلتم جمع كن كه مي خوايم سريع حركت كنيم ...ديگه بايد برم كاري نداري ؟
- نه منير جون سلام برسونيد به همه .... خدا حافظ
-خداحافظ عزيزم
تلفن رو كه قطع كرد به بچه ها پيوستم ،يه حال خاصي داشتم هم دلم ميخواست برم هم دوست نداشتم برم دل كندن برام سخت بود ولي خودم درست نمي دونستم براي چي ؟.... يا ... براي كي .....؟
بچه ها مشغول واليبال شدن ومن به سمت اويد رفتم كه داشت به دريا نگاه مي كرد خواستم خبر فردا رو بهش بدم ....
كنارش ايستادم ومن هم مثل اون به دريا خيره شدم وگفتم:
-دوستش داري ؟؟؟
با تعجب به سمتم برگشت وبعد از چند لحظه مكث گفت :كي رو ....
خنده ام گرفت درحالي كه مخنديدم با چشمم به رو به رو اشاره كردم وگفتم:
-دريارو ....
خنده اي كرد وبا شطنت نگاهم كرد وگفت:
-چنان گفتي دوستش داري گفتم كي رو مي گه ...... اره دريا رو دوست دارم خيلي بهم ارامش ميده ...
شيطنتم گل كرد در حاليكه لبخند موزيانه اي ميزدم گفتم:
-دريا خانم آرومت ميكنه ... بقيه چي كارت مي كنن ؟؟؟
به چشمام نگاه كرد وچند لحظه به هم خيره نگاه مي كرديم كه با لبخند گفت :
-اولين باره خالي نمي بينمش ...
با تعجب گفتم :
-چي رو ؟؟؟
-چشمات رو ،توي عمق نگاهت شيطنت موج ميزنه ...
نگاهم رو از چشماش گرفتم كه خنده اي پر از شيطنت كردوخودش بحث رو عوض كرد وگفت:
-دريا خانم ارومم ميكنه ،ساحل خانم بغلم ميكنه ،نسيم خانم نازم ميكنه ،خورشيدم ، همش سياهم ميكنه ...
بعد خنده اي كرد وگفت :علي الحساب اينا رو داشته باش تا بقيه اش رو برات بگم ....
-فكر نمي كني حرفت كليشه ايه ؟؟؟ دريا ارومم مي كنه ...
خنده اي كرد وگفت :
-خوب هر كس يه جوريه من صداي اب وموجها رودوست دارم با شنيدنش احساس ارامش ميكنم ... توچي ؟
خنديدم وگفتم :به قول سونيا من سبزم .... عاشق گل وگياه وجنگل ... بابوي چوب نم دار مست ميشم وبا بوي برگ درختا ديونه به قول سونيا هر كي بخواد منو خر كنه با يه گلدون كارش راه ميوفته
خنديدم وادامه دادم :البته خودش كه هميشه اين راه رو برا گوش درازي من انتخاب ميكنه ....
آويد- اين سونيا كه مي گي ...
نذاشتم حرفش رو ادامه بده سريع با لذت وذوق كودكانه اي گفتم :
-دوستمه وهمه كسم بعد از خدا ومادر جون ومنير جون ، سونيا همه كسه منه ،دوستم ،خواهرم ،برادرم ،مادرم و....
آويد نگاه ملايمي بهم كرد وگفت:
-خوش به حال سونيا معلومه كه خيلي خاطرش رو ميخواي ... از تو اين همه مهربوني بعيده
خنديدم وبا ياد تماس منير جون گفتم :راستي منير جون اينا امشب حركت مي كنن ،به احتمال زياد فردا صبح اينجان ....
آويد با تعجب بهم نگاه كرد وگفت:
-چه زود راه افتادن
بعد از چند لحظه اخماش به شدت توي هم رفت وبا صداي نسبتا عصبي كه سعي داشت آروم نگهش داره گفت:
-يعني تا اين حد قابل اعتماد نيستم كه وقتي فهميدن من پيشتم سريع بساطشون رو جمع كردن كه بيان ؟؟؟....
سريع وسط حرفش پريدم وگفتم :
-به خاطر تونيست پدر بزرگ كار داره ....
نگاه عاقل اندر سفيه اي بهم انداخت وگفت:
-پشت گوشاي من مخملي نيست .
-نه به خدا دارم راست ميگم ،شركت پدر بزرگ مشكلي پيدا كرده برا همين وكيلش زنگ زده كه سريع خودشون رو برسونن براي همين هم هست كه دارن ميان
آويد كه خيلي سريع اروم شده بود گفت :
-يعني پدر بزرگت فردا تنها بر ميگرده ؟
-نه ماهم ميريم ديگه...
با تعجب پرسيد: همتون ؟
-نه منو منير جون با پدر بزرگ ميريم ولي فكر كنم بابا اينا بمونن ...
سري تكان داد وهمين طور كه دوباره به دريا نگاه ميكرد گفت :
-خوب تو هم بمون با مامانت اينا برو ...
لبخند تلخي روي لبم نشست ،پس هنوز نمي دونست من با منير جون اينا زندگي مي كنم ... با صداي ارومي گفتم :
-نميشه ....
با تعجب بهم نگاه كرد ،اينبار من به دريا خيره شدم وگفتم:من با منير جون اينا زندگي مي كنم وكلا من از خانواده ام جدام ....
با تعجب گفت :دعوا كرديد؟؟؟
خنده ي تلخ ومسخره اي تحويل دادم وگفتم :
-اره ولي هنوز يه سالمم نشده بود ....
-مي خوام بيشتر بدونم ،ميشه ؟؟؟
كسي نبودم كه راز دلم رو همه بدونن ولي خيلي خود دارم نبودم به كسي چيزي نمي گفتم چون از دلسوزي وترحم بيزار بودم اصلا دوست نداشتم آويد هم به اون دسته ادمايي اضافه بشه كه بهم ترحم يا دلسوزي مي كنن براي همين گفتم:
-بعضي چيزا گفتني نيست وگفتنش هم چيزي از بار اين دنيا كم نمي كنه شايد هم اضافه كنه ....
بي توجه به آويد راهم رو كج كردم وبه بچه ها كه در حال بازي بودن پيوستم ،آويد هم بعد از چند دقيقه به ما پيوست... بعد از بازي با بچه ها برا ناهار مهمون رضا بيرون رفتيم وبعدهم گشتي توي خيابونا زديم وبه پارك رفتيم...ساعت نزدك هشت ونيم بود كه به خونه برگشتيم هر كس به اتاقش رفت تا لباسش رو عوض كنه همين كه وارد اتاق شدم گوشيم زنگ زد لادن بود:
-الو
-سلام به رفيق مريض ما ...
خنديدم وگفتم :سلام به دوست بي معرفت ما
لادن از پشت تلفن جيغ كشيد وگفت:
-ديديد گفتم همون رو مي گه ... به خدا تقصير اين بيتاي ورپريدست ...
-چرا ؟
-رادا شايد باورت نشه دختره نصف ماست ولي تا حالا رو نكرده بود چه عجوبه ايه ... كره خر يه پسررو تور كرد خفن .
بيتا سريع گوشي رو از لادن گرفت وگفت :كم به عموت فحش بده (منظورش كره خره )صداي لادن اومد كه گفت :
-اي بي ادب
بيتا-سلام رادا يي چه طوري ؟بهتري ؟
-مرسي گلم تو خوبي ؟چي ميگه اين لادن ؟
-حرف ميزنه ، روز اول يه شا سكول اومد به من شماره داد اينا هنوز تو كفشن ....
مينا –درست حرف بزن بيتا دوروز با لادن گشتي لات شدي
صداي جيغ بنفش لادن منو اين طرف خط كر كرد چه برسه به اون طفل معصوما وبعد گفت :خفه شو مينا ...
بيتا- راستي با پسر عموي ما در چه حالي ...
خنديدم صداي لادن اومد كه گفت:ااا راست گفتي بيتاها ... رادا زني يا دختر ؟؟؟
چشمام گرد شد وباصداي نسبتا بلندي گفتم :بي ادب ....
صداي ضربه اي اومد بعد مينا گفت:
-رادا به جات زدم توسر اين بي ادبه منحرف ...
خنديدم وگفتم:طفلي به اون بدياهم نيست كه شما ميگيد ....
صداي خندهاشون بلند شد بعد مينا گفت:
-خوب تو كه باهاش تنها نبودي از اول دوستاش باهاتون بودن ....
خندم گرفت بيچاره ها نمي دونستن موضوع چيه .... بحث رو عوض كردم وگفتم:
-كي راه ميوفتيد ؟؟؟
بيتا-الان داريم كم كم راه ميوفتيم فردا صبح پيشتيم ....
لادن با ناراحتي گفت:خيلي بده كه قراره بري ...
خنديدم وگفتم: حالا بازهم ديگه رو مي بينيم .... خوب بچه ها كاري نداريد ؟؟؟
مينا گوشي رو گرفت وگفت: نه عزيزم ،من از طرف بچه ها خدا فظي مي كنم ...
-با شه عزيزم خدا فظ
تلفن رو قطع كردم وبعد از تعويض لباس پايين رفتم صداي بچه ها از توي اشپزخونه ميومد ،سركي به اشپزخونه كشيدم كه پسرارودرحالي كه كنار گازتوي سر وكله ي هم ميزدن ديدم با صداي شادي به عقب برگشتم ،شادي با خنده گفت:
-امشب ماها استراحتيم ،قراره اقايون غذا بپزن ...
مژگان با شيطنت ابروهاش رو بالا انداخت وگفت واقعا كه اين غذا خوردن داره .... بعد ازنيم ساعت سرو صدايي كه كردن ميز غذا خوري رو با سوسيس سرخ كرده پركردن شادي با ديدن ميز دماغش رو دسته كرد وشروع كرد به مسخره كردنشون :
-نگاه تورو خدا ... چهار تا مرد گنده بعد از يه ساعت توسر وكله ي هم ديگه زدن ،چي برا خوردن درست كردن ؟؟؟
ودر حالي كه پشت ميز ميشست ادامه داد :
-اخه كي گفته مردا تو همه چيز بهترن مخصوصا اشپزي ؟؟؟ حالا رضا هيچي مي گيم همش ور دل مامانش بوده شما سه كله پوك تو كشور غريب چي كار مي كرديد ؟؟؟
حالا ديگه همه دور ميز نشسته بوديم ومشغول خوردن بوديم كه پويان با خنده گفت:
-شادي جان ما برا درس رفته بوديم نه اشپزي ،در ضمن غذاهامونو همش از بيرون مي گرفتيم....
اشكان وسط حرفش پريد وگفت: چرا دروغ مي گي ؟؟؟ نه خير هيچم از بيرون نمي گرفتيم دوست دخترامون برامون درست مي كردن ....
مژگان ابرو هاش رو بالا انداخت وبا مسخرگي گفت: اگه ايران بودي ومي گفتي با ورم ميشد ولي اون دختراي .... اونا براتون غذا ميوردن ؟؟؟
اشكان موزيانه خنديد وگفت:تازه كجاي كاري همشونم به خاطر پويان اين كارو مي كردن....
مژگان با جيغ گفت: پوياااااااااااا ن... چي ميگه اين ...
آويد كه ديد داره دعوا ميشه با خنده گفت : مژگان تو كه اين بي عقلو ميشناسي چرت ميگه ،بعدشم ما نمي خواستيم خيلي طول بكشه برا همين سوسيس درست كرديم ...
مژگان كه ظاهرا باور كرده بود سري تكان داد ومشغول خوردن شد ولي از نگاهي كه دور از چشم شادي ومژگان بين پسرا رد وبدل شد فهميدم اشكان همچين بي موردم نگفته .... اين پسرا ديگه كي بودن ؟؟؟ فكر كنم تموم دختراي دنيا رو بياري جلوشون بزاري بازم كمشون باشه به خدا! بعد از شام پسرا شروع كردن تخته وشطرنج بازي كردن وشادي ومژگانم مشغول حرف زدن شدن... از دخترا عذرخواهي كردم وبه اتاقم رفتم بايد براي فردا وسايلم رو جمع مي كردم ... كل چمدونم رو كه براي دفعه ي قبل بسته بودم رو باز كردم واز اول شروع به جمع كردنشون كردم بعد از مرتب كردن بلند شدم واطراف رو نگاه كردم كه ببينم چيزي جا نمونده باشه ساعت نزديكاي دواده بود بچه ها هنوز بيدار بودن ولي من انقدر خسته بودم كه حال نداشتم برم پيششون لباسهام رو عوض كردم وبعد از مسواك زدن روي تخت خوابيدم ....
با تكان هاي دستي چشم باز كردم اول تار مي ديدم چند بار پلك زدم كه منير جون روبالا ي سرم ديدم اول خيلي گنگ نگاهش مي كردم اصلا يادم نميومد كجام ومنير جون چرا بالاي سرمه ، باصداي منير جون به خودم اومدم وموقعيتم رو درك كردم :
-سلام ،شما كي اومديد ؟؟؟
-سلام عزيزم نيم ساعتي ميشه ... اومدم صدات كنم كه پاشي واماده شي ...
سريع از تخت پايين پريدم وگفتم:
-تا شما بريد پايين منم ميام ...
به سمت سرويس بهداشتي رفتم وبعد از شستن دست وصورتم بيرون اومدم ولباسام رو پوشيدم وچمدونم رو از اتاق بيرون بردم هم زمان با من پويان هم از اتاق خارج شد بهش سلام كردم با لبخند جوابم رو داد وبعد با اشاره به چمدون گفت:
-كجا به سلامتي ...
-پدر بزرگم كاري براش پيش اومده بايد سريع برگرديم ....
ابرويي بالا انداخت وبه سمتم اومد وبا اشاره به چمدون گفت:
-بزار كمكت كنم ...
توي دلم گفتم خدا خيرت بده خيلي سنگينه ولي چون نمي خواستم بگه چه پرو ،تعارف كردم وگفتم :
-نه مرسي خودم ميارم ...
لبخند مهربوني بهم زد ودسته چمدون رو گرفت وبلند كرد ودر حالي كه با لبخند به سمت پله ها ميرفت گفت:
-تو كه نمي توني با چمدون اين همه پله رو بري پايين ....
واز پله ها پايين رفت با عجله پشتش رفتم ،پايين كه رسيديم پويان سلام بلندي داد كه همه به طرف ما برگشتند ومن هم سلام دادم ومشغول حال واحوال شديم همه اومده بودن به جز ساراو بنيامين كه توي راه بودن با تمام وجود خدا رو شكر كردم كه قيافه ي اون عجوزه رو نمي بينم .... بعد از صبحانه با اشاره ي پدر بزرگ بلند شديم واز همه خدا حافظي كرديم خانواده شايسته خيلي اصرار ميكردن من ومنير جون بمونيم ولي ما قبول نكرديم موقع خداحافظي از پويان براي زحمتش تشكر كردم وبه سمت آويد رفتم كه كنار پويان ايستاده بود وبا لخند ونگاه شيطونش به من گفت :اميدوارم دفع ديگه كه ميبينمت خانم وكيل شده باشي
لبخندي بهش زدم واز همه خدا حافظي كردم وسوار ماشين شديم وراه افتاديم سرم رو به پشتي ماشين تكيه دادم وبه اين چند روز فكر كردم :اگه سارا با اين خانواده ازدواج نمي كرد ،اگه پدر بزرگ در خواست سفرو قبول نمي كرد اگه بزرگترا تصميم به گردش نمي گرفتن اگه معده ي من درد نمي گرفت ،اگه آويد بر نمي گشت وثريا خانم رو نمي فرستاد بره ،اگه در اتاق قفل نميشد وهزار تا اگه ي ديگه ... ، نبود اين اگه ها باعث شده بود كه من تجربه اي ديگه هم توي زندگيم به دست بيارم اونم اينكه همه ي ادم ها نمي تونن بد باشن وبا توجه به آويد ، هر كسي اخلاق خوب وبد داره مهم اينه كه هر كدوم از اين خوب ها وبد ها رو كجا وتوي چه مقعيتي وبراي چه كسي به كار ببريم ....
يك ماه ونيم بعد ...
با صداي زنگ گوشيم ، انگشتانم رواز روي گيتارم بلند كردم وهمون طور كه گيتارم روتوي اغوش گرفته بودم به سمت گوشيم كه روي زمين بود خم شدم وسريع برش داشتم شماره ي سونيا بود دكمه ي وصل رو فشار دادم وگوشي رو به گوشم چسبوندم وگفتم:
مطالب مشابه : چيزي مرا به خواب گرم با اين حساب، داشتن يك سرويس خواب مناسب، شايد مهمتر از لايكو (220×210 کالای خواب - خواب شاپ - روتختی یکنفره ملروز مدل Imperial - محصول اصل +قیمت نمایندگی + سرویس رایگان کالای خواب - خواب شاپ - تشک رویال تن آرا - محصول اصل +قیمت نمایندگی + سرویس رایگان حمل باتكان هاي شديدي از خواب بلند شدم به زور به سمت سرويس بهداشتي رفتم صورتم بزن لايكو . گنجینه ی رمان های من - رمان غم و عشق قسمت 4 - وقتی عشقت تنهات گذاشت نگران خودت نباش که بعد از بريم دنبال پسرا، از موقعيت استفاده كرديم و رفتيم براي خودمون سرويس خواب لايكو كه خرید پتو و لحاف
روتختی یکنفره ملروز مدل Imperial
تشک رویال تن آرا
رمان غم و عشق
رمان غم و عشق قسمت 4
عروسي و قرار وبلاگي و كلي خريد
برچسب :
سرويس خواب لايكو