رمان نوشناز فصل 2
رمان:نوشناز
نوشته:شيوا اسفندي
فصل : 2
........................................................................................
می دونید چیه؟ ...
سورن: نه نمی دونم چیه بگید تا بدونم...
من: آقای صالحی لطفا حرفم رو قطع نکنید اجازه بدید تا بگم...
سورن یه حالت جنتلمنانه به خودش داد پاش وانداخت رو پا دستاش و گره کرد دور زانوش گفت :
سورن: ببخشید ، بفرمایید می شنوم...
فکر کنم اون لحظه صورتش خیلی جذاب شده بود حیف که نمی تونم تجسمش کنم چون همش چند لحظه قیافش و دیدم... یادم باشه ببینم تو آلبومای بابام عکس این پسر هست یا نه....
من: ببینید من رو شما شناختی ندارم اما به نظر میرسه پسر خوبی باشید ولی نه برای من... آقای صالحی من قصد ازدواج ندارم ازم دلیل می خوایین خوب هرکی دلایل خودش و داره لزومی نداره واسه کسی توضیح بده ، من نمی دونم اسرار پدر شما که به اسم شما هم تمومش می کنه چیه... من پدرم نیستم ساده نیستم می فهمم پدر شما از اینهمه اسرار یه منظوری داره والا همونطور که برای من پسر و همسر آینده زیاده برای شما هم هست...حالا اگه فکر می کنید بعد از این هم صحبتی من بگم نه غرورتون جریحه دار میشه در حق من لطف کنید و به همه بگید که شما مخالفید...
سورن: چرا نه؟ شما حتی حرفای منم نشنیدین حتی نمی دونید من چه کاره ام چند سالمه و خیلی چیزایی دیگه می گید دلیل زیاد دارید چطور اینهمه دلیل پیدا کردین؟ یعنی تمام دلیلاتون بر اساس فرضیه ایه که ساختین؟ جواب نه شما برای اینه که فکر می کنید پدر من برای پول اصرار به این وصلت داره؟
این جمله آخر رو که گفت سرم و مثل جت آوردم بالا که باعث شد سیخ تر بشینه و با تعجب به من نگاه کنه...
من: پس که اینطور!!!! آقای صالحی من گفتم پدرتون واسه پول اصرار داره؟ من گفتم دلیل اسرارای پدرتون و می فهمم اما منظورم این نبود(حالا منظورم همین بودا!!) پس پدرتون واسه پول پدر من نقشه دارن... واقعا متاسفم واستون... بلند شدم برم بیرون...
سورن: نوشناز خانم چند لحظه صبر کنید... لطفا...
برگشتم نشستم سر جام و به وسیله های مامانم خیره شدم...
سورن: ببینید من خیلی راحت می تونم بگم شما اینجووری گفتین... اما مشکل اینجا نیست که من یا شما بگبم نه و تموم شه مشکل اینجاست که اگه هر کدممون بگیم نه هم اونی که جوابش منفی بوده محاکمه میشه هم اونی که نتونسته جواب + بگیره... حالا دلیلش هر چی که هست الان دیگه همه دنبال کسی برای پسرشون می گردن که وضع خوبی داشته باشن اما انتخاب شما فقط برای پول نیست ملاک پدر و مادر من نجابت شما هم بود...
من: پیش خودم تکرار کردم نجابت... نجابت... اما من نجیب نیستم... بهش گفتم از کجا می دونید؟
سورن: چی رو؟ ببینید پدر من و مادرم الان 2 سال که با شما در حال رفت و آمد هستن به اندازه کافی نشست و برخاست داشتن و شناختن...
من: با من نشست و برخاست نداشتن با پدر و مادرم داشتن... آقای صالحی دوران اینکه می گن مادر وببین دختر وبگیر خیلی وقته سر اومده...
سورن: شما جوری حرف میزنید که انگار نجیب نیستین انگار با مادرتون فرق دارید... این برای اینه که می خوایید من منصرف شم؟ یا اینکه نه واقعا خبرایی هست؟
من: نه چه خبری قراره باشه.؟
سورن: باشه پس عالیه...
یکم جفتمون ساکت بودیم که گفت...
سورن: بهتره دست از لجبازی بردارید... من سورن صالحی... اسمم و گفتم تا دیگه انقدر نگید آقای صالحی... 27 سالمه درسم تموم شده البته سه سال زودتر درسم تموم شد به خاطر اینکه تو دوران تحصیل سه چهار سالی رو جهشی خوندم اومدم بالا.... پوست مو و زیبایی خوندم... تخصص هم دارم... برای زندگی مشترکم یه همسر یه همدم و یه شریک می خوام چیزی کم ندارم هم خونه هم ماشین تمام امکانات در اختیار همسر آیندم هست حالا چه باباش پولدار باشه چه نه... با درس خوندن همسر آیندم مشکلی ندارم... با کار همسر آیندم البته اگه بخواد کار کنه ، مشکلی ندارم اما در صورتی که کحل کارش مورد تاییدم باشه...
همینجور داشت ادامه می داد...
من: آقا کافیه خوبه من به شما گفتم جوابم منفیه...
سورن: با اخم گفت: خیلی خودت و تحویل گرفتی فکر نکن خبریه ببین من اصلا حوصله ندارم هی برم و بیام چون می دونم اگه الان هر کدوم بگیم نه دوباره و دوباره این مجلسا برگزار میشه تا بگیم همه چی +... پس نه خودت و اذیت کن نه من و اونا رو هم نگفتم بگم من دکترم یا اینو دارم و تو نداری... ئاسه شناخت بیشترت گفتم...
من: حق باش ما... من... من می گم بله...
حرفم و قطع کرد و گفت: مبارکه داشت بلند میشد گفتم:
من: باز شما پریدین وسط حرف من واقعا خجالت داره... من می گم بله اما شرط دارم...
سورن: ببخشید ببخشید بفرما...
من: من... من...
سورن: شما چی؟ نکنیش مثل این رمانا تروخدا من ازین مسخره بازیا خوشم نمیاد هر وقت تونستی آتیش و پنبه رو بزاری یه جا و اتفاقی نیفته منم این شرطت رو قبول می کنم...
شما شرط من و می دونید که دارید میبرید و می دوزید؟ (حالا می دونستم که فهمیده چی میگما اما می خواستم مطمئن شم که بعدا نگه منظورش چیز دیگه بود))))
سورن: بله می دونم خانم من رمانم زیاد می خونم مثل اینکه شما هم علاقه خاصی دارید زندگیتون و از رو یکی از رمانا شروع کنید... همخونه چطوره؟ نه من همخونه رو نمیپسندم من عشق دردناک و...
حرفش و قطع کرد کلافه دست کشید تو موهاش خدایا یعنی چی عشق دردناک عشق دردناک چی؟ نکنه مثل اون می خواد من و زجرم بده نه بابا بهش نمیاد آخه دکتر مملکت که اینجوری نمیشه...
من: باشه پس میرم بیرون مگم جوابم نه و تمام غر زدناشون و مجلسای خاستگاری بعدی رو به جون می خرم بزارین واضح بگم تنها شرط من اینه که اتاق خوابای جدا داشته باشیو همین و بس... پا شدم برم...
سورن: بیا بشین کله شق تر از تو نیست آخه تو کی هستی؟ من به وجود تو نیاز ن...
دوباره حرفش و قطع کرد بیخیال بزار هر چی می خواد بگه...
سورن : باشه قبول...
من: باید بنویسی...
سورن: مگه بچه بازیه؟ آخه چی و بنویسم؟
من: پاشدم از تو کمد مامانم کاغذ و خودکار استامبر ورداشتم آوردم نوشتم که اینجانب جای اسمش و خالی گذاشتم و بقیه چزا رو هم نوشتم مضمون نامه این بود با اینکه زن عقدیمه و با هم یه جا زندگی می کنیم در صورت عدم تمکین خانم هیچ حق و شکایتی نداره حتی گرفتن زن دیگه(آخه من نمی خوام هوو اینا تحمل کنم)البته همه اینا تا مدت 2 سال و بعد می تونیم جدا شیم...
اونم با یه حالت چشم غره به من نگاه کرد منم به رو خودم نیاوردم اما می تونستم نگاه های خمصانش رو درک کنم بعد از اینکه انگشت زد و امضا کرد... من نامه رو تو جیب شلوارم جاسازی کردم و ر فتیم بیرون...
((((((سورن اون نامه رو امضا کرد اما نوشناز قصه ما خبر نداشت که سورنم می خواست با دختر قصمون صحبت کنه همه چی کنسل شه اما وقتی کله شقی و یه دنده بودن و غرور نوشناز و دید جری تر شد و تصمیم گرفت یک کمکی اذیتش کنه، تو دلشم گفت هه 2 سال دقت که دادم طلاقت میدم خانم به سال نمی کشه، فک کرده کیه منم به زور بابام اینجام، تا حالا کل دوست دخترام با هم نازشون انقدر نشده بود...)))))
آقای صالحی: چه عجب دیگه می خواستیم بیاییم ببینیم چی میگید اینهمه طول کشید...
سورن: من و نوشناز خانم نظرمون مثبت و هیچکدوممون احتیاج به مدت زمان بیشتری برای فکر کردن نداریم و ازتون می خواییم هر چی زودتر همه چی تموم شه...
من: با ناباوردی بهش نگاه کردم واسه اولین بار تو چهرش ، چهره این پسر معصوم بود ام چشاشم نمی دونم چشاش چی میگفت... دوبار برگشتم سمت جمع و رفتم نشستم...
مامانم یه چشم غره بهم رفت می دونم چرا از عجلم خوشش نیومد اما بابام با خنده گفت ما چند ماه داریم نوشناز وراضی می کنیم که تو فقط به عنوان یه مهمون ساده بیای اینجا و یکم با هم حرف بزنید اونوقت تو تو این یه ساعت و نیم چی بهش گقتی که راضی شد؟؟
سورن: من همه شرطاشون رو قبول کردم...
دیگه بماند بابا هر چی اصرار کرد سورن شرطای من و نگفت... اونشب با شادی و خنده همه اطرافیان به جز من گذشت حتی سورن انگار که سبک شده بود انگار احساس غرور می کرد که از من بله رو گرفت اما اصلا نگام نمی کرد انقدر بیخیال بود و نسبت بهم بی توجه بود که من راحت یه دل سیر نگاش کردم حالا دارم واسه شبنم تعریف می کنم شماهم میفهمید چطوریه...
قرار شد فردا صبح سورن بیاد دنبالم برای آزمایش دادن و خرید و اینطور چیزا... همه کارا رو سپرده شده به خودمون حتی گرفتن سالن و ... چون بابا حتما باید میرفت سفر کاری مامانا هم گفتن مسئولیت چیدن سفره عقد و خرید مدرنترین وسائل و پیدا کردن بهترین آرایشگر با اونا... آقای صالحی هم مثل همیشه دم بابا تشریف دارن( ای بیتربیت آدم پشت سر پدر ششوهرش ازین حرفا میزنه؟))))
تا دو هفته دیگه عروسیمه یعنی عقد و عروسی با هم دیگه حسابی سرمون شلوغه.. من نمی خوام همه چی ساده باشه شاید دیگه تو عمرم اردواج نکردم... برم به شبنم زنگ بزنم... به اونم خبر بدم...نه بزار صبح قبل از رفتن آزمایشگاه بهش می گم...
شبنم: سلام بز زنگوله پا دیدم صدا میاد نگو تویی داری میای بابا اون زنگوله رو درار آبرومون و بردی... اول صبی خجالتم نمی کشه که
من: شبنم اذیت نکن حوصله ندارما... زنگ زدم فقط بهت بگم چی شد؟
شبنم: اوووووووووو توام خوب بگو بینم چی شده... چرا ناراحتی؟ بَد خواه مَدخواه داری بزنم فکش و بیارم پایین؟؟
من: با خنده گفتم: واااااااااااااااااااااااا ااای از دست تو نه شبنم جان نه دوست عزیزم... فقط خواستم بگم لباسی کادو واسه سر عقدی چیزی می خوای زودتر آماده کن که تا دو هفته دیگه عقدمه دو روز بعدشم علوسی(عروسی)
شبنم: جدی؟؟
من: جِتی نه موشکی...
شبنم: اُ لَ لَ... راه افتادی... چی شد که یس دادی؟
من: منظورت اینه که چی شد بعععله دادم؟ هیچی دیگه آقا قبول کردن کارای خاک تو سری انجام ندیم اثر انگشت و امضا هم دادن منم گفتم چون اتاق خوابامون جداست و اسرار داری حتما...
شبنم: اونم یه پاش میلنگه ها شاید مرد نیست من که دخترم تو رو میبینم فکر می کنم کیکی دلم می خواد انگشتم و بکنم...
من: حرفش و قطع کردم گفتم هوی هوی بیتربیت کَن ایت(کَن ایت : یه اصطلاح انگلیسی به این معنی که ببندش یعنی دهنت و ببند...)
شبنم : خودت ببندش پرو می خواشتم بگم انگشتم و بکنم تو کیک بی ادب منحرف...
من: آره تو که راست می گی شبنم گوشی زنگ می خوره فکر کنم این پسرست آره شمارش و دیروز داد یادم رفت سیو کنم همین بود کار نداری؟؟
شبنم: نه عزیزم خوشحال شدم ایشالله یه روز زنگ می زنی میگی کل زندگیت ومی دونه بهت و اینکه بی گناهی اعتماد داره...
من: شبنم مامانت سر تو چی خورد؟ باید تخم مرغ ببندن به فکت آخرم قطع کرد...
شبنم: خاک تو سر من که واسه تو آرزوی خوشبختی میکنم
من: وای شبنم دوباره زنگ زد مرسی خوب ببخشید کار نداری:
شبنم: نه برو انقدرم هول نشو مرد وفا نداره... در ضمن از قیافشم بهم نگفتیا...
من: بیا دوباره قطع شد بابا این اومده دنبالم بریم واسه آزمایش بعدا بهت می گم اما جدا از قیافش عاشق هیکلشم از هموناست که من و تو دوست داریم خداحافظ... منتظر نشدم حرف بزنه چون دوباره فکش گرم میشد و قطع کردم رفتم پایین...
سلام... صبح بخیر...
من: سلام، صبح شما هم بخیر... ببخشید داشتم با دوستم صحبت می کردم ...
سورن: خواهش می کنم گفتی داری میریم برای آزمایش؟
من: بله گفتم خیلی هم خوشحال شد...
سورن: ازامضایی که از من گرفتین خبر داره؟
من: بله... از همه زندگیم خبر داره خیلی هم دوسش دارم...
سورن: چه خوب خوش به حالش...
من: خوب آزمایشگاه کجاست؟
سورن: 5 دقیقه دیگه میرسیم فقط دوستم فکر می کنه واقعا دارم ازدواج می کن جلوش حرفی از نامه و اینا نزنیا...
من: نه حواسم هست...
...
....
..........
من بمیرم همچین کاری نمی کنم!! که چی خاک تو سرم خوب برای اعتیاد نمیشه آزمایش خون گرفت شلوارم و چه جوری جلو اون مامورشون بکشم پایین؟
پرستار: خانم همینی که هست ؟ قانون اینه می دونید چند نفر ما رو همینجور گول زدن در ضمن ما که نگاهتون نمی کنیم...
من: خانم دستشوییاتون که در نداره مامورتونم که وایساده اصلا می دونید چیه من تا آخر عمرمم مجرد باشم بترشم یا حالا هر چی ازدواج نمی کنم... خوش باشین با این قانوناتون خداحافظ...
می بینید تروخدا می گن جلو خودمون باید آزمایش بدبد که نکنه یه وقت مهتاد باشم و واسه گول زدنشون واسه کس دیگر و بریزم تو لیوان آزمایش بدبختی نیس؟؟
رفتم بیرون منتظر سورن وایسادم... اومد بیرون گفت چی شد تموم شد؟ چهرم و نگاه کرد گفت چرا گریه می کنی اخمات چرا تو همه؟ اینکارا واسه سر سفره عقدِ؟
گریم شدت گرفت یه دستم و مالیدم رو چشام گفتم من آزمایش نمی دم من اصلا نمی خوام ازدواج کنم... تر و خدا....
سورن: مگه چیزی شده کسی چیزی گفته؟
من: دستشوییاشون در نداره. ..
سورن خندید و گفت واسه همین آبغوره گرفتی ؟ خوب خوبه که منم با همین شرایط آزمایش دادم... تازه بدتر...
من: یکم خجالت کشیدم... گفتم اما من بمیرم اینجوری آزمایش نمی دم من که مهتاد نیتم یا بیخیال همه چی شو یا با ابن دوستت صحبت کن من و بفرستن یه دستشویی که در داره...
سورن: خوب بیا بریم تو ببینم چه میشه کرد...
خلاصه آزمایشمونم با کلی مکافات دادیم و اومدیم بیرون... محضر واسه دو هفته آینده یعنی چهار شنبه رفتیم که وقت گرفتیم که بیاد خونه واسه خوندن خطبه... بعدم خریدای عروس و اینطور چیزا ناهارم بیرون خوردیم... بعد دوباره خرید شروع شد خداییش سخته همه خریدا تو یه روز باشه... لباس عقدم و خریدیم اما لباس عروسیم و کل لباسای سورن و حلقه ها موند... نگید پس چی خریدیم؟ کیف و کفش و لوازم آرایش و لباس بیرون و لباس خوابم و لباس عقدم و چیزای دیگه ... حالا ساعت 6 شده دارم می رم خونه سورن و ببینم...
خونه خالیه خالی بود تا نقاشیش تموم شده خونه شیکی بود اندازش متوسط بود فکر کنم حدودا 140 متری میشد سه خواب داشت و یه پذیرایی که اندازش واسه ما و خانوادمون متناسب بود... حالا از فردا جدا از خریدای مونده باید برم دنبال جهیزیه... چه جهیزیه ایم بشه تو دو هفته از سوزن تا سرویس چوب باید بخرم... چیزی ازم نمی مونه... حالا جهیزیه رو خوبه با این پسره نمی رم مامانمم که خودش و معاف می کنه خیلی باهام راه بیاد واسه خرید وسائل آشپزخونه، با شبنم می رم دیگه...
واااااااااای بچه ها لباس عروسم انقدر ناز که حد و حساب نداره خیلی خوشمله... سرویس طلامم خیلی خوشگل و خوردنیه... البته من نگفتم و سورن گفت سلیقم خوردنیه...با این پسر سورن رفتیم واسه کت و شلوارش من نظر ندادم اونم بهم گفت بی لیاقت منم از مغازه که اومدیم بیرون هر چی وسیله بود گذاشتم رو زمین الانم دارم بر می گردم خونه... بچه پررو داره شروع می کنه... اصلا حوصله کل کل باهاش رو ندارم...
رسیدم خونه برم یه کم بخوابم که حسابی خسته ام...
نوشابه بلند شو.... نوشابه خانم ای خدا پاشو دیگه...
من: وااای بابا از دست شما من نوشنازم نوش ناز... افتاد؟
بابا: نه عزیزم گیر کرده...
من: بابا آخه مدوم آدمی با کسی که تازه از خواب بیدار شده اینجوری شوخی می کنه خواهش می کنم اذیت نکن یکم بخوابم غروب می خوام برم با شبنم واسه خرید خونه...
بابا: پاشو ساعت 4 بعد از ظهره...
سیخ نشستم
من: چرا اینجوری بلند میشی ترسیدم...
بعد لیوان آبی که دستش بود رو ریخت روم که باعث شد به انفجار برسم و یه جیغ خیلی خیلی بلند بزنم بابام(واقعا داشتم گونی گونی ددق می خوردم) بلند شد و گفت ببخشید خوب این و آوردم بیدار نشدی بریزم روت اما از شانسم زود بیدار شدی...
همون موقع مامانم و پشت سرش سورن که نمی دونم خونه ما چکار می کرد اومدن تو... با هم گفتن: چی شده؟
من: شما کجا بفرمایید تو دم در بده...
سورن رفت بیرون...
من: بابا به خدا یه بار دیگه شوخی بیجا کنی خودم و از دستت می کشم... نمی گی آب تکری میریزی روم سکته میکنم...
بابا: بادمجون بم آفت نداره تو هیچیت نمیشه... اون نیش مارتم درست کن بیتربیت...
من: نیش مار چیه؟
مامان: با یه چشم غره گفت اون زبون درازته...
بعدم رفتن بیرون...
لباسا م ودرست کردم و صورتم و شستم یکم آرایش کردم به شبنمم زنگ زدم گفتم 5.30 کجا ببینمش بعدم رفتم پایین از بابا خداحافظی کردم آخه قرار بود بره مسافرت 1 روز مونده به عقدم میومد... داشتم میومد بیرون
سورن: نوشنازخانم صبر کنید من میرسونمتون...
من: ممنون خودم می رم دوستم میاد سر خیابون دنبالم... ماشین داره...
سورن: باشه تا سر خیابون می رسونمتون بعدم رفت بیرون....
من: یه پوفی کردم و رفتم نشستم عقب...
سورن: مگه من راننده شخصیتم ؟ بیا جلو بشین...
من: ببین الان دوستم ببینه تا چندیدن سال بعدم سر به سرم میزاره از خدام بوده راه بیفت تر و خدا... من که اصرار نداشتم من و برسونید اصلا خودم میرم...
سورن: لعنتی... بشین میرسونمت... من سُرنگ سُرنگ آبرو جمع می کنم شما تپه تپه خالی کن!!! اون از صبحتون تو پاسا اینم از الان...
من: لطفا راجع بهش صحبت نکنید...
سر خیابون پیادم کرد اما نرفت منم رفتم اونور خیابون و سر قرار منتظر شدم... دو دقیقه بعد شبنم زنگ زد و گفت که داداششم میاد که همرامون باشه واسه خرید یه مرد باشه بهتره، اشکال که نداره؟
من: نه چه اشکالی عزیزم زحمت می کشن...
شبنم: باشه تا 5 دقیقه دیگه اونجاییم...
من: باشه...
دوباره گوشی زنگ خورد سورن بود...
من: بفرما...
سورن: چی شد نمیاد.؟
من: نخیر میاد فقط زنگ زده بود بگه همراش کسی میاد که یه وقت ناراحت نشم... اگه میبینی تا الانم نیومده به خاطر اینکه من زودتر اومدم سر قرار تو همین حین شبنم اینا هم رسیدن داداشش رانندگی می کرد... منم دیگه اصلا یادم رفت از سورن خداحافظی کنم همینجوری قطع کردم... من و داداش شبنم خیلی با هم جوریم قبل از اینکه شبنم و ببینم تو آموزشگاهی که کلاس بازیگری میرفتم با هم همکلاس بودیم اما همین دو ماه پیش که یه بار اومد دنبال شبنم فهمیدم خواهر برادرن... شایان پیاده شد و اومد بهم دست داد با شبنمم رو بوسی کردیم شایان نمی دونم رو مقنعم چی دید که اون و ورداشت و باعث شد فیس تو فیس شیم همین موقه صدای جیغ لاستیکای یه ماشین اومد که همه برگشتیم دیدیم سورن با یه حالت عصبی دور زد و رفت... اونا که نمی دونستن اون کیه به کلمه دیوونه اکتفا کردن اما من که می دونستم به روی خودم نیاوردم که این پسر دیوونه قراره بشه شوهرم... خلاصه سوار شدم و رفتیم برای خرید...
برای سه اتاق خواب وسیله های لازم خریداری شد... برای حفظ ظاهر یه اتاق خواب تخت دو نفره داره... 2 تا خواب دیگه هم که با سرویس یه نفره دکور میشه... سرویس خواب دو نفره رنگ قرمز شد( دخترایی که می خوان ازدواج کنن بدونید بهترین رنگ برای اتاق خواب دو نفرتون رنگ قرمز و چراغ خوابای صورتی و قرمز از هر لحاظی بهترین رنگه!!!) اون اتاقام یکی با رنگ آبی و یکی دیگه با رنگ سبز تزئین میشه البته... تخت و اینا و تمام وسائل چوبیش فردا ظهر میرسه در خونه سورن که خودشم باشه برای کمک رو تختی واینطور چیزا رو هم بردیم خونه آخه بهم کلید داده بود... سرویس چوب پذیرایی هم انتخاب شد اون پس فردا ظهر میرسه بقیه وسایل لازم هم خریدم حتی بلور و کریستال برای تو دکورم... فقط مونده وسائل برقی آشپزخونه و خورده ریزاش... تا حالا شده بود یه روز نصف بیشتر جهیزیه رو بخرید.؟ خودمم باورم نمیشه... الانم ساعت 11 داریم میریم برای شام خیلی هم گشنمه از ساعت 5 تا حالا فقط یه ذرت مکزیکی خوردم هر چند اونم سنگینه اما ذرت در اصل ضعف میاره...!!!
...
....
.......
...............
خوب خوب دیگه واستون نگم واسه آشپزخونه چی خریدم همینقدر بدونید که ست وسیله هام مشکی و طوسیه و فوق العاده شیک و قشنگن... و همه چی چیده شده... دو روز دیگه هم که جشن عقدمه... از فردا میرم آرایشگاه برای پاکسازی پوست و اینطور چیزا آخه من می گم پوستم صافِ این کارا یعنی چی؟ پس فردا هم میگن آرایشگرش عجب آرایشگری بوده نمی گن که باب طرف خودش قشنگ بود یا اصلا زشت بود... بیخیال می ریم ببینیم چه می کنه این آرایشگر... راستی راستی داشت یادم میرفت شبنمم با من میاد آرایشگاه...
.....
........
..............
من تا حالا عروس به قشنگی شما نداشتم ماشاالله
من: مرسی نظر لطفطونه پس کمتر آرایشم کنید که حداقل عقد و عروسی یه فرقی با هم داشته باشن...
آرایشگر: نترس دختر تغییر می کنی...
شبنم: آره باب تو مثل آفتاب پرست هر روز یه رنگ میشی...
من: بی ادب...
شبنم: واه واه... خدا به دور مردم عروس میشن چه خودشون و می گیرن اونجوری چشم غره نرو الان قرنیه چشمات میفته بیرون به تو نیومده ازت تعریف کنم...
من: از دست تو شبنم
آرایشگر: دوستتون خیلی شوخ تشریف دارن خواهر من انقدر خندید نصف شکمش آب شد...
شبنم: واقعا اصلا مشخص نیست پس من اگه روزی یه ساعت بیام اینجا 10 روز بیام خواهرتون 100 کیلویی کم می کنه...
آرایشگر: نه دیگه اینقدام نیست فکر کنم 103 کیلو باشه
شنم: vowwwwwww... پس اینقدا نیست اونقداست...
من: شبننم... ببخشیدا دوست من شیرین عقل...
شبنم: حیف که امروز عقدته و گناه داری والا میزدم فکت و مرخص میکردم...
من: باشه شما،شما رو ناراحت نکن... ببخشید...
شبنم: مخلصیم...
من: باش تا بگذره دختر مگه من به تو نگفتم دیگه نگو مخلصیم... لِس به انگلیسی معنی کمتر و منفی داره حالا تو هی بگو مخلصیم و هی مهر اینکه مخ نداری رو بزن رو پیشونیت...
شبنم: اصلا من برم بیرون ببینم چه خبره... شما هم موی این و زود تر درست کنید والا حوصلتون سر میره ها...
من: همون بری بیرون بهتره...
...
.....
.......
آقا داماد اومدن...
شبنم: ببین شایانم اومد دنبالم تو برو ما پشت سرتون میاییم...
رفتم بالا اونم کت اسپرت پوشیده بود با شلوار جین از حق نگذریم بهشم میومد... یکم نگام کرد بعد تازه یادش افتاد در ماشین و برام باز کنه اومدم بشینم که شایان گفت:
شایان: نوشناز...
من: دوباره سرم و بر گردوندم گفتم بله...
شایان: ببین من نمی تونم سر عقدتون باشم شبنم جای من هست...
من: هر گلی یه بویی داره بی تو صفایی نداره...
شایان: ممنون لطف داری اما باید برم کاری پیش اومده بعد یه جعبهه داد بهم و به سورن دست داد و خداحافظی کرد سورنم یه خداحافظ گفت و سوار شدیم تو ماشین سورن بود که سکوت رو شکستک
سورن: شنیده بودم اینروزا دخترا خیلی تغییر میکنن اما خوب تو خیلی ساده و معمولی هستی یه دلیلش شاید واسه اینکه ابروهات و از قبلم برداشته بودی بیچاره آرایشگرت الان همه میگن کار اون خوب نیست قشنگ نشدی...
من: داشت حرص من و در می آورد درست خودم خاسته بودم ملیح آرایش بشم اما می دونستم انقدری هستم که تعریف و تمجید داشته باشم به خصوص با این لبای نقره ای و آرایش چشمم که واقعا آدم زشتم خوشگل می کنه هیچی نگفتم به قول شبنم جواب پیشی زشته سر کوچه خاموشیه... (شبنم به پسرایی که حرصش رو در میارن میگه پیشی زشت سر کوچه)
رسیدیم جشن تو خونه خودمون بود همه رو هم جا میداد خونمون دوبلکس نیت ولی یه زیر زمین مسکونی حدودا 80 متری میشه پایین هست که اون رو درست کردیم واسه مردونه جدا باشه خانما راحت ترن آخر سر قاطی میشه...
...
......
نمی دونم سر عقد حواسم به دعا خوندنم باشه یا اینکارای شبنم...
عاقد عروس خانم برای بار دوم میپرسم آیا بنده وکیلم آقای سورن و بقیه چیزا ...
شبنم : عروس رفته گل بچینه شهرداری گرفتتش...
همه خندیدن...
عاقد: برای بار سوم...
شبنم: عروس میگه کیسه مادر شوهر پدر شوهرم سفته... به عبارتی عروس زیر لفظی می خواد... خلاصه زی لفظیمونمگرفتیم... ور برای بار آخر که خطبه رو خوند گفتم...
من: با توکل به خدا و با اجازه پدر و مادرم بله...
و کل شبنم و دست و سوت و همه چی با هم قاطی شد...
خلاصه اینجوری شد که من شدم زن رسمی آقای سورن صالحی حالا فقط مونده عروسیمون که یکم استراحت کنم این مدت حسابی خسته شدم حالا دو روز دیگه مونده تو عروسیم...
سلام کردما مات چی شدی... آقا سورن کجایی...
سورن: هیچی ... اندفعه قشنگتر شده باز بهتره...
من: بله از مات موندنتون فهمیدم...
سورن: منظور؟
من: منظور خاصی ندارم نشستم و سورنم نشست...(راستی تا یادم نرفته بگم من حنابندون داشتم که آخرشم که قرار بود من وآقا داماد حنا بزاریم کف دست همدیگه... این شبنم انقدر گفت دوماد عروس وببوس که سورنم نه گذاشت نه برداشت جلو همه اینهمه لپ و گذاشت کنار یه ماچ گنده از لبام کرد که جیغ همه دختر پسرا درومد...(اینم یه خاطر تلخ و شیرین از حنابندونم...)
رسیدیم تالار و همه مراسمات طبق روال خودش گذشت... من با این رسماشون خود خوری کردم... آخه بگو این وسط تانگو رقصیدنتون چی بود چقدرم که من بلدم یه غلطی کردم به مامان سورن قبلنا گفته بودم کلاس رفتم که امشب گیر دادن سورنم بلده باید تانگو برقصید...
آخر شب شد دیگه بعد از کلی گشت و گزار و در آخر قال گذاشتن همه... الانم خونه خودمونیم...
رفت تو اتاقش من برم لباسام و عوض کنم اتاقی که تخت دو نفره داره واسه من و اتاقی که سرویسش آبیه واسه سورن...
برم حموم این آرایش و که مثل کنه چسبیده بهم بشورم بعدم بگیرم بخوابم... از حموم اومدم داشتم لباس می پوشیدم که یهو در اتام باز شد که باعث شد من یه جیغ تقریبا بلند بکشم شانس آوردم حولم هنوز تنم بود زود پیچیدمش دور خودم...
من: چیه چته؟ این چه طرز اومدن داخل اتاق؟ الان دیگه می خوان برن تو طویله هم در میزنن...
سورن: ببخشید حواسم نبود یعنی بودا فکر کردم هنوز حمومی... بعدم اونجور جیغ بکشی همه می دونن ما تازه عروس و دامادیم یه وقت یکی بشنوه همه چی رو به یه چیز ربط میده اونم اتفاقات شیرین شب اول عروسیه...
من: برو بیرون بی ادب... داشت میرفت گفتم حالا چه کار داشتی...
سورن: حواس نمی زاری که خواستم بگم یکی دو دست لباسام و که بدردم نمی خورد گذاشتم رو تخت صبح که رفتم بی زحمت بزار اتاق خودت که کسی اومد اگه دقت کرد نفهمه جداییم...
من: باشه، راستی اینم ببر...
سورن: چی؟
من: کپی از اون برگه ای که امضاش کردی که هر وقت یادت رفت یه نگاه بهش بندازی...
برگه رو از دستم کشید و یه چشم غره بهم رفت و بعدم تشریف برم اتاق خودشون منم در و قفل کردم که بخوابم به این اعتمادی نیست... از فردا هم که خودم دانشگاه دارم دو سه هفتست نرفتم خودم می دونم از یکی از درسا حذف شدم اما برم به کمک شبنم بقیه رو میرسونم...
.......
....................
ساعت زنگ زد یعنی 7 صبح شده پاشم صبحونه آماده کنم سورنم می خواد بره سرکار ازین زنا که واسه شوهرشون صبحونه آمادهنمی کنن متنفرم... بعدم که شوهرشون میره واسه ارضای خودش و کمبود محبتش سراغ دخترای دیگه زن گریه می کنه که چی من که چیزی براش کم نذاشته بودم... یکی از صبحونه آماده نکردم بدم ممیاد یکی از از اینکه زن جلو شوهرش مثل کلفت آماده شه، به نظرم زنا باید جلو شوهراشون بهترین و جذاب ترین لباساشون و بپوشن به خصوص که مردا تنوع طلبن،البته خیلیا هستن می گن ارزش نداره که جلو شوهرم لباسای متنوع بپوشم و ازین جور چیزا به نظرم اونجور اشخاص زندگیشون و دوست ندارن و ارزش زندگیشون و میارن پایین...اما... من با همه اون زنا فرق می کنم اگه الان براش صبحونه آماده کنم فکر می کنه عاشقش شدم... خوب، خوب میرم صبحونه واسه خودم آماده می کنم سرو صدا زیادمی کنم که بیاد بیرون منم به روی خودم نمیارم آماده میشم میرم اینجوری دیگه اون باید جمع کنه زندگی مشترک یعنی همین دخترای عزیز من میریزم تو جمع می کنی یا بر عکس... لباسامم سعی می کنم پوشیده ولی متنوع باشه...
خلاصه آماده شدم تمام کارامم انجام دادم انقدر سر و صدا کردم که همین نشستم واسه صبحونه اونم اتو کشیده و کت شلوار پوشیده حاضر شد....
سورن: تا حالا صبحونه آماده نکرده بودی؟ اولین بارت بود؟
من: نه چطور؟
سورن خیلی ناشیانه بود... من که از تو زودتر بیدار بودم یعنی صدای زنگ گوشیت که اومد بیدار شدم اما فکر کنم همسایه دو تا خونه اینوری و اونوری رو هم زحمت بیدار شدنشون و کشیدی...
من: خوابم میومد متاسفم... من باید برم جمع کردن میز با شما...
سورن: باشه مراقب باش...
من: خداحافظ... نگاه کن ترو خدا بیشعور بی غیرت نمی گه بیا من برسونمت... حالا شوهرم نیستی همخونم که هستی همخونه ام همخونه های قدیم.
رسیدم خونه ساعت 6 شد... سورن هم که نیست... وای الانم باید یه چیز واسه شام درست کنم نمی گم خونه بابام ازین کارا نمی کردم اما خوب مسئولیتش که با من نبوده و ای چند تا میس کال از مامانم داشتم خونه هم زنگ زده مادر شوهرمم که زنگ زده... ÷س چرا نفهمیدم... بزار یه زنگ بزنم...
سلام مامان جونم...
مامان: سلام دختر معلومه تو کجایی؟ می دونی چقدر نگران شدم سورنم که موبایلش جواب نمی ده...
من: مامان نگرانی نداره من دیگه بزرگ شدم انقدر که شوهرم دادین من از صبح که دانشگاه بودم همین الان اومدم هنوز لباسامم در نیاوردم... سورنم صبح بیمارستان بود بعدم فکر کنم میره مطب ....
مامان: آخه دختر آدم روز اول ازدواجش میره بیرون؟ نمی گی ضعف می کنی؟ کمر درد می گیری؟ چشمت میزنن ...
دیدم نه اگه بخوام بزارم مامان ادامه بده الان وارد جزئیات میشه... گفتم مامان مامان جان ادامه نده ما که کاری نکردیم...
مامان: وا... چه صبر ایوب داره این پسره...
من: مامان ترو خدا بس کن زشته... دیشب هر دو خسته بودیم... بعدم روانشناسا هم کار ما رو تایید می کنن به نظر اونام شب اول ازدواج رابطه نباشه بهتره چون ممکنه به خاطر خستگی روزی که داشتیم...و تمام استرساش و اینطور چیزا در آینده و روزای بعدی زندگی مشکل ساز شه... حتی تو بعضی موارد باعث افسردگی به خصوص افسردگی زن میشه...
مامان: از کی تا حالا روانشناس شدی؟ چه حرفا... خودتون می دونید ...
من: می دونید که من بیشتر ساعت روزم و اینترنت می گزرونم اینارم تو مطلبای روانشناسی خوندم... بله که خودمون می دونیم و اینکه مامان ازت خواهش می کنم دیگه هیچوقت با من راجع به این مسائل حرف نزن... بابا کجاست؟
مامان: رفته بیرون واسه شام کالباس بخره...
من: وای منم نمی دونم چی درست کنم...
مامان: تو یخچالت همبرگر هست همون و ساندویچ کن...
من: باشه مامان جان کاری نداری؟ برم الان دیگه سورنم میاد خونه...
مامان: نه مامانم خداحافظ مراقب خودت باش...
من: خداحافظ لباسام و در اوردم و یه آهنگ گذاشتم و مشغول شام درست کردن شدم خودمم باهاش می خوندم...هر چند راجع به عشق و عاشقی بود اما خوب فقط عاشقا نباید گوش بدن که:
به خیالم که تو دنیا واسه تو عزیزترینم
آسمونها زیر پامه اگه با تو رو زمینم
به خیالم که تو با من یه همیشه آشنایی
به خیالم که تو با من دیگه از همه جدایی
من هنوزم نگرانم که تو حرفام و ندونی<
مطالب مشابه :
رمان نوشناز
دانلود رمان. دیگر 58-رمان نوشناز [ چهارشنبه دوازدهم مهر ۱۳۹۱ ] [ 12:23 ] [ تینـــا ] [ ]
رمان نوشناز
قسمت دانلود رمانرمان نوشناز قسمتی از این رمان زیبا: من: نه اونقدا منطقي نيست بعدم من ازش
رمان نوشناز
اکثر رمان ها از سراسر اینترنت جمع شده و از سایت ها و انجمن های مختلف براتون دور هم جمع کردیم
رمان نوشناز
دانلود رمان. 58-رمان نوشناز [ یکشنبه دوم مهر ۱۳۹۱ ] [ 16:41 ] [ تینـــا ] [ ] درباره
دانلود رمان نوشناز
PeRsiAn rOmaNs STAR2 - دانلود رمان نوشناز - خلاصه داستان: نوشناز اصلا تو نخ ازدواج نيست راستش رو
رمان نوشناز
♀رمـــــان هـایـــ عـاشـقــــانـــــه♂ دانلود آهنگ می گم نوشناز هیکلت فوقالعادستا
رمان نوشناز (فصل اول)
رمان نوشناز (فصل اول) دانلود رمان نوشناز [ یکشنبه بیست و یکم مهر ۱۳۹۲ ] [ 8:3 ]
رمان نوشناز 13
رمان ♥ - رمان نوشناز 13 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها دانلود آهنگ
رمان نوشناز فصل 2
ایران پیپ - رمان نوشناز فصل 2 - rss پست لینک 2 دانستنی ها و دانلود. از اون چیزای عاشقانه
برچسب :
دانلود رمان نوشناز