من و دوست پسرم + عقد هول هولکی
سلام خوبین؟
خب قضایا از جایی موند که رفتیم آزمایشگاه و حالا آماده برای عقدیم...
فردای روز آزمایشگاه ، صبی جوادم بهم زنگید ، انقد تن صداش برام پشت تلفن افتضاح بووووووووود که حس کردم پشیمونم از انتخابم!!! خلاصه بهم گفت که: می خوایم یه سری فامیلامونو بیاریم برای عقد ، منم ازش خواستم که در این مورد بزرگتر ها حرف بزنن.... بعدشم نشستم گریه کردمااااااااااااا که من نمی خوام این پسره رو!!! صداش خیلی ضایه بوووووووووووود........ بطور وحشتناکی منصرف شده بودم....
زنگ زدم آبجی سه و اونم کلی دلداریم داد و بعدش زنگید لیدا و گفت که الهام پشیمون شده!!! اون روز پنج شنبه بود مورخه 30مهر 88 ، خلاصه که غروب لیدا بهم زنگید و گفت داره میاد خونمون.... اومد دم خونمون و از مامان اجازه گرفت که منو ببره بیرون باهم حرف بزنیم...
رفتیم بیرون تازه از خونمون دور شده بودیم که گفت: یه زنگ به جواد بزن بگو سبزه میدون باش داریم میاییم!!! من: نه!!! اون نیااااااد لیدا: وایسا حالا من کارا دارم بهم اعتماد کن الهام...
من زنگ زدم و سریع رسیدیم سبزه میدون... لیدا رفت نشست عقب ماشین (ماشینشون یه پیکان مال عهد قلقله میرزا ست) و جوادم نشست پشت فرمون!!! نمی دونم بخاطر ماشین بود یا من احساسم چطوری شده بود که احساس کردم یه راننده ی کامیون خفن نشسته کنارم و از این فکر مشمئز شدم!!!! (نه اینکه این عزیزان بد باشن نه! خداییش شریفن ولی برای من قابل تحمل نبود) خلاصه که دوباره گریه م گرفت!!! جوادم جلو یه بستنی فروشی معروف ایستاد و برامون بستنی خرید و بدون اینکه مراعات کنه که لیدا اونجاس ازم می پرسید چرا صبی گریه می کردم؟!؟!؟ منم الکی بهونه میاوردم ، آخه چطور می تونستم بگم ازت خوشم نمیاد!!! ولی خداییش کار لیدا بی تاثیر نبود و امید داشت کم کم برمی گشت ، اون امید نه امید به زندگی...
اینم بگم که پشیمونی تو این روزا طبیعی هست و من از خیلیا شنیدم این موضوع رو ... اما بعدها و حتی الان که با جوادم تلفنی حرف می زنیم از صداش سیر نمی شم... عزیزم
اونشب برم گردوند خونه و من صبی بازم ساعت 5 بیدار شدم!!! مورخه 1 آبان 88 ، مثلا جمعه بود... ساعت 12 جوادم اس داد نمی دونم متنش چی بود... منم گفتم: ساعت خواب جواد: نه بابا چه خوابی؟ کلاس زبانم من: خوبه دیگه از صبح تا عصر سر کار ، بعدشم تو خونه در حال مطالعه ، جمعه ها هم کلاس زبان... خوش به حالم!!! جواد: اگه تو بخوای همه رو می ذارم کنار من که داشت قند تو دلم آب می شد گفتم: من هرگز مانع موفقیتت نمی شم!!! یکی منو بگیره...
خلاصه ساعت 2 بود اس داد: میای بریم بیرون؟ منم چون دیدم عقد نکردیم روم نمیشد تو خونه بگم ، دلو زدم به دریا و به مامان گفتم... مامانم چون خیال کرده بود بازم لیدا باهامونه گفت برو ولی زودی بیا که می خوایم بریم عقد دختر خالت...
جوادم اومد دنبالم ولی تنها بود!!! با ماشین حاج آقا رفتم سوار شدم و یه راست رفتیم ائل داغی!!! چه جای خلوت و وحشتناکی بود... کنار سد هم رفتیم... از اونور هم آبجی 3 زنگیده بود به من که بگه زودتر بیا بریم عقد دیده بود آنتن نمی ده شماره جوادم نداشت خیال کرده بود لیدا باهامونه زنگیده بود بهش که اونم گفته بود نه من خونمونم!!! رسما" گاومون زاییده بود چون بابام در حد انفجار عصبانی بود...
بقیه اش برای قسمت بعد... نمونه همینجا می گم!!!
اومدیم دم خونمون و دیدیم همه منتظره منن که بریم عقد... رفتیم عقد و اونجا رسما" اعلام شد که منم در حال مزدوج شدنم! کلی رقصیدیم و خوش گذشت...
شب که اومدیم خونه دیدم بابام باهام سرسنگینه... فهمیدم اوضاع بی ریخته خواستم در برم اتاقم که نگهم داش و بهم گفت: آخرین بارته که بدون عقد جایی می رین... من: اومدم بالا و به جوادم اس دادم و گفتم که قضیه چیه... از اونور هم لیدا رفته بود به خانواده شوهر گفته بود که جواد اینا رفتن بیرون دوتایی و.... خلاصه اینکه لیدا زنگ زد به مامانم و گفت که کی برای عقد آمادگی دارین؟ مامانم گفت: سه هفته دیگه!!! چون عروسمون تهران داشت درس می خوند و یه هفته نبود بعدشم که اون برمیگشت دامادمون می رفت یزد ماموریت... لیدا گفته بود: نه نمیشه ممکنه اینا بازم بخوان شیطنت کنن!!! زودتر باشه بهتره
مامان گفته بود: پس امشب! چون هم عروسمون هست و فردا می ره و هم دامادمون!!! خلاصه هول هولکی همه خانواده رو جمع کردیم یه جا و یه راست رفتیم خونه همون دختر داییم که گفتم همسرش محضرداره!!! حالا من استرس دااااااااااااارم وحشتناک...
همه بودیم و سید (همون محضردار) ازمون خواست که کنار هم بشینیم یه قرآن هم داد دست هردومون و شروع کرد به پرسیدن آیا وکیلم؟ دفعه اول لیدا گفت: عروس رفته گل بچینه دفعه دوم گفت: عروس رفته گلاب بیاره دفعه سومم من گفتم: با توکل به خدا و اجازه ی پدر و مادرم و بزرگترا بله
سید خیلی خوشحال شد از لحن گفتنم و سریع گفت: احسنت!!!! حالا نمی خواین عروسو تشویق کنین؟ حالا انگار که مسابقه اس!!!
بعدم شروع کرد به خوندن خطبه!!! انگاری تو دلم رخت می شستن!!! استرس ترس شادی تردید همش بووووووووود منم فقط زیر لب سوره قل هو اله می خوندمو و واسه جوونا دعا می کردم!!!
بعد اینکه عقد تموم شد همه رفتن خونشون ولی مادرشوهرم از مامانم خواست که منو جوادم بریم بیرون! نیست امروز خیلی کم رفته بودیم!!! من و جوادم سوار ماشین شدیم و آهنگ برام گذاشت بعدم پرسید: عقد دخترخاله خوش گذشت بهت؟ حسابی رقصیدی یا نه؟ من: آره خوب بود اتفاقا" با همین آهنگ رقصیدم!!! و اینطوری شد که اون آهنگ تا آخر دوران نامزدیمون هر روز گوش می دادیم بهش
این بود: آی دختره... آی دختره ابرو کمون آی دختره بالا بلند آی دختره خوب و نجیب آی دختر گیسو کمند وایسا می خوام نگات کنم هر چی دارم فدات کنم و...
پارسال سالروز عقدمون بازم گذاشته بومدمش...
بعدم رفتیم امامزاده و با هم دعا کردیم... بعدم اومدیم خونه
باقیش واسه فردا... ببخشید کامنتدونی بسته اس
مطالب مشابه :
بله برون با عکس
طلیعه ی خوشبختی - بله برون با عکس - روزهای یک زن، یک همسر ، یک مادر - طلیعه ی خوشبختی
من و دوست پسرم + عقد هول هولکی
طلیعه ی خوشبختی - من و دوست پسرم + عقد هول هولکی - روزهای یک زن، یک همسر ، یک مادر - طلیعه ی
فقط عکس...شرح در متن!!!
طلیعه ی خوشبختی - فقط عکس شرح در متن!!! - روزهای یک زن، یک همسر ، یک مادر - طلیعه ی خوشبختی
گزیده ای از اس ام اس های دووران نامزدی
طلیعه ی خوشبختی - گزیده ای از اس ام اس های دووران نامزدی - روزهای یک زن، یک همسر ، یک مادر
برچسب :
طلیعه خوشبختی