چند لحظه سکوت تا مرگ ... (خانه ارواح)

 تازه به آن خانه نفرت انگيز اسباب کشی کرده بودیم نمی دانم چرا ولی هر وقت به آن خانه نزدیک می شدیم چنان حالت غریبی به من دست می داد که تا به حال آن را تجربه نکرده بودم ، آن حالت را هیچ وقت فراموش نمی کنم . خواهر کوچکم با زدن حرف هایی مثل : این خانه خیلی بزرگ و دلباز است سعی می کرد مرا دل داری دهد اما من زیر بار حرف او نمی رفتم چون یقین داشتم در این خانه ی تاریک و دل گیر خبرهایی است ... پدرم می گوید تو باید بجای این حرف ها از عمو جونز به خاطر این ارث گرانبها تشکر و قدر دانی کنی ، او خیلی به ما لطف کرده. زود باش بیا تا وسایل را به کمک هم به خانه ببریم . من هم چون پدرم جواب به نظر دندان شکنی داده بود قبول کردم و به حیاط رفتم تا وسایل را به خانه بیاورم . در آن لحظه مادرم مرا صدا زد وگفت : چرا نمیایی به من کمک کنی؟! گفتم :الآن می آیم چند لحظه صبر کن از پله های چوبی راهرو خروجی که رو به حیاط بود پایین رفتم تا به حیاط رسیدم . حیاط خانه به سبک بسیار قدیمی ساخته شده بود و نمایی آجر سفالی قدیمی داشت و البته دل گیر! صحن حیاط انگار که چهل سال بود تمیز نشده بود و پر از برگ های زردو نارنجی خشک پاییزی بود. درختان باغچه بسیار قدیمی و تنومند اما خشک بودند و شاخه هایشان به طرز وحشتناکی به هم پیچیده بود. این ها همه و همه دست به دست هم می دادند تا نفرت و به خصوص وحشت من از خانه ی ارثی عمو جونز بیشتر و بیشتر شود. با وجود این ها چاره ای نداشتم و به خانه رفتم تا برای خودم یکی از اتاق ها را که دلباز تر بود انتخاب کنم ، آخر شاید این طوری بتوانم به خودم اعتماد به نفس بدهم و از خانه خوشم بیاید. خانه دوبلکس (دو طبقه) بود و از پایین به سالن بالا راه پله داشت . به خودم جرئت دادم و از پله ها بالا رفتم ، صدای قرژ و قرژ هولناک پله ها وسکوت محض خانه باعث شد تا پایم را یک پله عقب بگذارم ولی برایم عادی شد و به سرعت از پله ها بالا رفتم و به سالن سرد و نیمه روشن بالا رسیدم . از آنجا که نگاه می کردم  در انتهای سالن دو در قهوه ای رنگ وجود داشت. یکی از درها که خیلی قدیمی و خاکی بود از پشت قفل شده بود و درِ دیگر درست در سمت چپ سالن و روبه روی آن در قدیمی قرار داشت در را که بازکردم منظره ای را دیدم که باعث شد جیغ بزنم وبدنم شروع به لرزیدن کرد فوری در را بستم . پدرو مادر و خواهر کوچکم که صدای جیغ بلند من را شنیده بودن فورا از پله ها بالا آمدند و مادرم مرا در آغوش گرفت وپدرم پرسید : چی شده؟ همه ما از شنیدن جیغ بلند تو ترسیدیم ! با صدایی لرزان گفتم بابا تو رو خدا از این جا برویم . پدرم گفت : باشه می رویم فقط آرام باش و به من بگو چی دیدی که باعث شد این طوری جیغ بزنی؟ ماجرا را برایشان تعریف کردم ولی آن ها فکر می کردند خیال برم داشته و پدرم می خواست در را باز کند و من بلند گفتم پدر ولی دیگر کار از کار گذشته بود و پدرم در را باز کرده بود اما بر خلاف انتظارم پدر و مادرم یک صدا گفتند : این جا که چیزی نیست!!! گفتم : چرا ، با دقت نگاه کنید آن را می بینید . گفتند: نه چیزی اینجا نیست که باعث وحشت تو شود.من هم رفتم تا از پشت پدرم یک بار دیگر اتاق را نگاه کنم ، تعجب کردم چون بجای آن صورت وحشتناک رو به رویم فقط یک اتاق خالی ، سرد و قدیمی با پارکت کف چوبی و یک پنجره باز که یک جفت پرده قدیمی روی آن نصب بود  وجود داشت. پدرم به من گفت که حتما خیالاتی شده ام و در حال خاراندن سرش و کشیدن یک خمیازه عمیق بلا فاصله گفت که این اتاق تنها اتاقی است که پنجره دارد و من مطمئن هستم که صبح و ظهر به داخل اتاق آفتاب می آید و کف آن را گرم می کند ... این درست همان ویژگی هایی بود که من قبل از اسباب کشی به خانه جدیدمان برای اتاقم در نظر گرفته بودم. با گفتن این جملات پدرم کمی آرام گرفتم و رفتم تا با کمک مادرم وسایل اتاقم را بچینیم . ساعت ده و نیم شب بود که چیدن تمام وسایل خانه تمام شد ومادرم وخواهر کوچکم میز شام را چیدند وهمه دور هم شام خوردیم این یکی از جالبترین شام هایی بود که می خوردم آخر در خانه ی قبلی مان پدرم شب ها به سر کار می رفت ونمی توانستیم با هم و دور هم شام بخوریم. ساعت حدود دوازده و نیم بود که شام تمام شد و من رفتم بالا  تا در اتاقم بخوابم و ماجرای هولناک امروز را فراموش کنم همین طور که از پله ها بالا می رفتم صدایی مثل زوزه ی باد را می شنیدم.

 

چند لحظه سکوت تا مرگ (خانه قدیمی)                                                                                              صفحه3  

توجهی نکردم و دوان دوان و به سرعت از پله ها بالا رفتم به بالا که رسیدم صدای نفس نفس تندم در سالن می پیچید. فورا به آخر سالن و به جلوی در اتاقم رسیدم و در را یکدفعه باز کردم و اتاقم را خیلی معمولی و با وسایل خودم دیدم با خودم گفتم : همه این ها خیال بوده و روی تختم دراز کشیدم و به فردایی گرم و آفتابی فکرمیکردم که یکهو صدایی شنیدم انگار کسی با مشت به در میکوبد فکر کردم خواهر کوچکم است ورفتم نزدیک در تا در را باز کنم ولی باتعجب شنیدم که صدای در اتاق من نیست بلکه صدای درِ تنها اتاق رو به رویی اتاق من بود همان در قدیمی که البته از پشت قفل بود با ترس و لرز زیادی از سوراخ در اتاقم در اتاق روبه رویم رانگاه کردم در لحظه  اول چیزی ندیدم ولی همین طور که از سوراخ در نگاه می کردم همان صورت وحشتناک که امروز بعد از ظهر دیده بودم جلوی چشمانم ظاهر شد می خواستم جیغ بزنم ولی نفسم داشت بند می آمد و عقب عقب رفتم واز در اتاق دور شدم و روی تختم افتادم حالا دیگر مطمئن بودم که این خانه ای است که توصط ارواح سرگردان تسخیر شده است به سمت پنجره اتاق رفتم که به حیاط خانه دید داشت و پدرم را دیدم که مشغول صحبت کردن با یک مرد دیگر بود فورا فریاد زدم : پدر... پدر... زودباش بیا بالا ... زود باشششش... پدرم فورا دوید تا به اتاق من بیاید ...وای... دستگیره ی گرد وقدیمی در اتاقم در جلوی چشمانم آرام آرام داشت می چرخید و صدا میداد تا این که صدای فریاد های پدرم را شنیدم و به پشت در آمدم و در را باز کردم جیغ بلندی زدم این بار از همیشه ترسناک ترو لرزان تر اشک در چشمانم جمع شده بود و صدای بغض و فریادم با هم در آمیخته بود آن صحنه را نمی توانم فراموش کنم ....سر خون آلود و پوست شده ی پدرم در جلو پاهایم افتاده بود چشم ها ولب هایش سر جایشان نبودند و بدنش نیمه لای آن در روبه رویی نفرت انگیز و تسخیر شده مانده بود دوباره صدای زوزه ی باد این بار وهولناک تر به گوش می رسید و پرده های اتاقم باد می خوردند ودر اتاق آزاد بودن در قدیمی بسته شد و پیکر نیمه جان پدرم به داخل کشیده شد پس از گذشت دو ساعت ماموران اورژانس رسیدند در را باز کردند و پدرم را به بیمارستان بردند و زندگی من بعد از این اتفاق دگرگون شد کابوس هایی که شب ها می دیدم بیشتر شدند ، تقریبا هر شب یک خواب می دیدم تا اینکه سه روزبعد اطلاع دادند که پدرم بعد از آن حادثه دیگر   نه می تواند صحبت کند و نه می تواند راه برود و بعد او را با ویلچر به خانه آوردند بعد فهمیدم که دیدن سر بریده پدر تنها یک خیال بوده به هر حال شب فرا رسید و من ماندم و هزار فکر و خیال که به سراغم می آمدند...


مطالب مشابه :


حماسه لارتن کرپسلی

در ایران بیشتر با نام قصه های سرزمین اشباح شناخته دانلود کتاب تولد کتاب خانه




چند لحظه سکوت تا مرگ ... (خانه ارواح)

به دنیای اسرار آمیز اشباح چون یقین داشتم در این خانه ی تاریک و دل گیر دانلود کتاب




دانلود کتاب های جی ار ار تالکین

دانلود کتاب های به تنبلی درون خانه‌ای زندگی می دست نزگول یا اشباح حلقه که




مجموعه خاطرات خون آشام (جلد 1تا5)

دانلود کتاب های فانتزی و اتحاد تاریک. دانلود جلد پنجم خاطرات خون آشام: خانه کتاب;




دانلود تمامی کتاب های دلتورا

دانلود کتاب های فانتزی و برج تاریک; مسیر کتاب خانه ترس




خانه شیاطین

سرزمین اشباح; مجموعه برج تاریک; دانلود کتاب خانه شیاطین




برچسب :