16هدف برتر

باز هم لبخند زد و اون چال هاشو به نمایش گذاشت. در عجب بودم از خودم که تا به امروز متوجه چال های یاس نشده بودم و اینقدر برام جالب نشده بودن! یه گیلاس دیگه هم خوردیم، هیجان و حراراتم لحظه به لحظه داشت بالا می رفت ، دست ظریف یاس رو گرفتم توی دستم و دوباره کشیدمش وسط ... انقدر گرم خودمون بودیم که اصلا یادمون رفت واسه چی اومده بودیم به این پارتی ! کم کم همه آماده رفتن شدند ، رفتیم یه گوشه وایسادیم و به یاس گفتم بره آماده شه تا بریم ... باز دوباره مظلوم نگام کرد و ازم خواست دنبالش تا پشت در اتاق برم. منم چاره ای نداشتم جز اطاعت ... چند دقیقه بعد از بین جمعیت زدیم بیرون ، از پله های جلوی در که خواستیم بریم پایین یاس دستم رو گرفت و با خنده گفت : - می خوام ، مثل بچگی هام ، لی لی کنم و از پله ها پایین بیام ، تو هم میای ؟ نگاهش کردم ، خندید ، ... خندیدم ... دستش رو محکم گرفتم ، دستم رو محکم گرفت ، هم زمان یه پامون رو بردیم بالا و از پله ها اومدیم پایین .... هیچوقت انقدر از پله پایین اومدن بهم نچسبیده بود ! دست تو دست هم رفتیم سمت در حیاط ، که یاس وایساد ، منم وایسادم ... : چیزی شده یاس ؟ یاس که داشت کفشش رو از پاش در میاورد ، سرش رو بالا آورد و گفت : - خیلی گرممه برسام ... اون یکی کفشش رو هم درآورد ، شوت کرد اون طرف، چشماش رو بست. دو تا پاش رو با احتیاط گذاشت روی زمین و با لذت گفت : - آخـیـــــش! بعد هم بی توجه به من و کفشاش چشماشو بست و پا برهنه سریع از حیاط رفت بیرون . مونده بودم تو کار این دختر ! خوبه حالا یه کم خورده بود که فقط گرم شه ! ناچار خم شدم کفش هاش رو برداشتم و افتادم دنبالش ... از ترس اینکه نکنه بلایی سرش بیاد سریع در ماشین رو براش باز کردم و سوار شد . بعد هم خودم سوار شدم کفشاشو انداختم روی صندلی عقب و راه افتادیم . تو اون وضعیت یاد سیندرلا افتاده بودم! صدای یاس منو از فکر کردن به سیندرلا و کفشاش بیرون کشید: - برسام ؟ -: بله ؟ یاس که مشخص بود هنوز هم کاملا تخلیه نشده گفت: - دلم آهنگ می خواد .... یه آهنگ تووووپ. باهاش موافق بودم، منم هنوز داغ بودم. بلند گفتم : - به چشـــــم ! بعدش دستم رو بردم جلو و از توی داشبورد اولین سی دی ای که دستم بهش خورد رو برداشتم و گذاشتم تو ضبط . یاس : چی گذاشتی ؟ خودمم نمی دونستم ! گفتم : راستشو بخوای ، خودمم نمی دونم ! ندیده گذاشتم تا سورپرایز شیم! هنوز ضبط سی دی رو نخونده بود که راه افتادیم ... با شنیدن اولین تیکه آهنگ ، هر دو تامون منفجر شدیم از خنده ! پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت برگشتنی یه دختری خوشگل و با محبت یاس از خنده روده بر شده بود منم دست کمی از اون نداشتم. یاس وسط خنده هاش شروع کرد به خوندن: همسفر ما شده بود همراهمون میومد به دست و پام افتاده بود این دل بی مروت میگفت برو,بهش بگو آخه دوستش دارم میگفت بگو هرچی میخواد بگه بگه,هرچی میخواد بشه بشه هرچی میخواد بگه بگه هرچی میخواد بشه بشه یاس دوباره قهقهه زد و اینبار من گفتم: راز دلم رو گفتم این رو جواب شنفتم راز دلم را گفتم این رو جواب شنفتم یاس سریع خم شد به سمتم دستشو گذاشت روی دهنم و گفت: تو زواری پسر چقدر نادونی اومدی زیارت یا كه چش چرونی دستای داغشو کنار زدم و در حالی که زل زده بودم تو چشماش گفتم: گفتم به اون زیارتی كه رفتم قسم به اون عبادتی كه كردم قسم به اون قفل و دخیل كه بستم بعد خدا من تو رو میپرستم اینبار دوتایی خوندیم: گفتم به اون زیارتی كه رفتم قسم به اون عبادتی كه كردم قسم به اون قفل و دخیل كه بستم بعد خدا من تو رو میپرستم راز دلم رو گفتم این رو جواب شنفتم آهنگ که تموم شد ما هر دو هنوز داشتیم می خندیدم. اومدم سی دی رو عوض کنم که یاس نذاشت و با هیجان کودکانه اش گفت : - دوباره ! دوباره ! تا رسیدن به خونه دوست یاس ، یه سه چهار باری این آهنگ کذایی تکرار شد و یاس با ذوق باهاش خوند . منم فقط با خنده نگاش می کرد، یه ادا اطوارهایی از خودش در می اورد که می ترکیدم از خنده! به خصوصی که چهار زانو هم نشسته بود روی صندلی و تقریباً داشت می رقصید. چون دیر وقت بود شال یاس هم افتاده بود خیلی نگران بودم که بگیرنمون، اما دلم هم نمی یومد به یاس چیزی بگم. خدا رو شکر تا وقتی که رسیدیم اتفاقی نیفتاد . جلوی آپارتمان پری که رسیدیم ، وایسادم تا یاس پیاده شه ... اما اون همینجوری نشسته بود . گفتم : نمی خوای پیاده شی ؟ احیانا ؟ یاس خندید و گفت : - می خوام این آهنگه تموم شه ... بعد برم. منم سریع ضبط رو قطع کردم . یاس لب ورچید و گفت : - چرا قطعش کردی ؟ داشتم گوش می کردم . اینقدر عجله داری برم؟ لبخند بدجنسی زم و گفتم : - به یه شرط ادامه ش رو برات می ذارم . یاس اخمهاش از هم باز شد و گفت : - چه شرطی ؟ گفتم : اینکه از ته دل بخندی . یاس با تردید پرسید : - اونوقت برام می ذاریش ؟ - : بـــــــــله ! یاس هم زد زیر خنده و باز اون گودالی !
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم. سرم رو بردم جلو ... خیلی خودمو کنترل کرده بودم تا الان. یاس بی حرکت به من خیره شده بود ولی هنوز لبخندش روی صورتش بود و گودالیش پیدا ... یه ذره دیگه رفتم جلو و خودمو گم کردم توی اون گودالی صورتش ...یــــــــــــــــــاس حس عجیبی داشتم. سر جام خشک شده بودم. باورم نمی شد، بی اراده دستم رو آوردم بالا و گذاشتم روی گونه ام. زل زدم توی چشماش ، برسام نفس بریده بهم خیره شده بود ، اما سرش رو عقب نکشیده بود هنوز ، صورتش تو فاصله میلیمتری صورتم بود. توی چشمای هم خیره شده بودیم. هنوز حس داغی داشتم ... شاید باید در ماشین رو باز می کردم و می رفتم پایین ، شاید موندن توی اون فضا دیگه صحیح نبود اما انگار قفل شده بودم به صندلی ... حس می کردم چال گونه ام هنوز داغه! چقدر احساس گناه داشتم! بین موندن و نموندن داشتم دست و پا می زدم. برسام دستشو آورد جلو و دستمو توی دستش مشت کرد ، جوری فشار می داد که انگار می خواست همه انرژیش رو روی دستم خالی کنه! پیشونیمو چسبوندم به پیشونیش و با صدای آهسته و بین چند تا نفس ریز گفتم: - برســــام ... فشار دستش بیشتر شد ... اون یکی دستش اومد بالا و تکه ای از موهامو که جلوی دیدش رو گرفته بود کنار زد. هیچی نمیگفت ، انگار اصلاً از اول زبون نداشته! گفتم: - شاید نباید اینقدر می خوردیم ... قیافه اش خشن شده بود ، نه لبخندی ، نه نرمشی ، با اخم خاصی خیره نگام میکرد. چشمامو بستم. دستاش دورکمرم تاب خوردن. اوضاع لحظه به لحظه داشت خطرناک تر می شد! دوست داشتم بزنم توی صورت برسام و فرار کنم. اما حقیقت چیز دیگه ای بود. حقیقت این بود که من به دستای برسام نیاز داشتم و همین بود که احساس گناهم رو لحظه به لحظه بیشتر می کرد. هنوزم نمی خواستم چشمامو باز کنم . زیباترین حس ها با چشم بسته احساس می شن ... بالاخره صداشو کنار گوشم شنیدم: - یاس ... بی اراده گفتم: - فک کنم من باید برم ... درستش این بود که برم اما چرا نمی شد؟ صداش رو باز شنیدم: - نرو... صداش ضعیف بود اما بند بند وجودم روبه لرزه انداخت ، نالیدم: - گرمه ... -مث آتیش می مونی دختر ... - برسام... برسام بدون حرف سرشو اورد پایین، دیگه نتونستم بمونم. دستاشو به شدت از دور کمرم باز کردم و از ماشین پریدم پایین. سردی زمین تازه یادم آورد که کفش پام نیست ، اما نباید بر می گشتم ... باید میرفتم ... پس پا برهنه دویدم... بدون اینکه برگردم پشت سرم رو نگاه کنم و بی توجه به ساعت دستم رو گذاشتم روی زنگ، اصلا هم به این فکر نکردم که شاید پری خواب باشه! بهم کلید داده بود که اگه دیر وقت برگشتم درو با کلیدم باز کنم. اما تو اون لحظه هیچی به ذهنم نمی رسید. انگار پری هم نخوابیده بود چون خیلی سریع در رو باز کرد و من پریدم داخل ساختمون و درو زدم بهم. چون صدای ماشین رو نشنیدم متوجه شدم که برسام هنوزم همونجاست. اما دیگه مهم نبود خودمو به پله ها رسوندم و دو تا یکی رفتم بالا. پری جلوی در با نیش باز منتظرم بود. اما همین که منو با اون وضع و روز دید رنگ از روش پرید و با وحشت گفت: - چیتو شده؟ خودمو انداختم تو بغلش و یهو بغضم ترکید. پری دیگه رسما داشت سکته می کرد، منو کشید توی خونه درو بست و با صدای لرزون گفت: - حرف می زنی یا نه؟ چه مرگدس؟ طوری شده؟ کاریت کردن؟ بلایی سرت اومدس؟؟ سعی کردم آب دهنم رو قورت بدم تا بتونم حرف بزنم ولی اینقدر ترسیده بودم و اینقدر حسم بد بود که نمی تونستم حرف بزنم. پری که حال منو دید نشوندم روی مبل و گفت: - بتمرگ تا برم یخده آب برات بیارم ... نشستم و صورتمو گرفتم بین دستام. وای خدایا من چه مرگم شده؟! چیزی طول نکشید که پری با لیوانی آب از آشپزخونه اومد بیرون و گرفتش جلوی من ... لیوان آبو از دستش گرفتم و لاجرعه سر کشیدم، حرارتم کمتر شد، پری با اخمای درهم گفت: - چه بو گندیم می دی! زهرماری کوفت کردی؟ جوابش فقط هق هق بود. دستمو گرفت و گفت: - خوب حالا بنال ببینم چی شده؟ کسی کاریت کرد؟ آهی کشیدم و گفتم: - پری، برسام منو بوس کرد ... چند لحظه با تعجب نگام کرد. انگار باورش نشده بود، اما بالاخره لباشو از هم باز کرد و گفت: - ماچت کرد؟ کجاتو؟ دستمو بردم بالا و فرو کردم توی چال صورتم. سه سوت منظورمو فهمید، هیچ لبخندی روی صورتش نبود با خشم گفت: - مرده شور چالتو ببره! با نق نق پا کوبیدم روی زمین و گفتم: - به من چه! حالا چی کار کنم؟ به دیوار روبه روش خیره شد، شونه ای بالا انداخت، دست راستشو فرو کرد تو موهاش و گفت: - والا چی بگم! فکر نمی کردم برسام این کار رو بکنه! اونم مث تو خورده بود؟ سرمو به نشونه مثبت تکون دادم. گفت: - همین دیگه! شما رفتین تحقیق کنین مثلا ! با بغض گفتم: - خوب نبود گلزار، ما هم تصمیم گرفتیم یه کم خوش بگذرونیم. - یعنی یه درصم احتمال ندادی ممکنه اتفاقی بیفته؟ تو مست، اون مست ... - نه ... - خدا عقلت بده! باید احتمال بدتر از اینم می دادی! خوبه اینقدر می ترسیدی! بازم به برسام! خوب جلوشو خودشو گرفته. - پری! - حرف نزن، خودت گند زدی. اینو گفت از جا بلند شد و راه افتاد سمت اتاق، میون راه برگشت و گفت: - کفشات کو؟ سرمو انداختم زیر و در حالی که با انگشتام بازی می کردم گفتم: - تو ماشین برسامه! نفسشو فوت کرد و گفت: - خوبه خودتو آوردی! - پری داری می ری بخوابی؟ - آره تنهات می ذارم با خودت تا به این نتیجه برسی که اشتباه از خودت بوده! از یه پسر مست زیادی توقع داری والا ... با این حرف رفت توی اتاق ... امشب تصمیم داشتم وسط هال بخوابم ... حوصله لگدهای نصف شب پری رو نداشتم ... اما حال نداشتم حتی برم برای خودم یه دست رخت خواب بیارم ... با شنیدم صدای اس ام اس گوشیم خیز برداشتم سمت کیفم و گوشیمو کشیدم بیرون ... با دیدن اسم برسام یه لحظه دو دل شدم. تصمیم داشتم رابطه م رو با برسام تموم کنم. حتی تصمیم داشتم برگردم اصفهان ، موندنم اینجا دیگه دردی رو ازم دوا نمی کرد. اما نا خوداگاه اس ام اس رو باز کردم، خیلی کوتاه نوشته بود: - شرمنده ام یاس !
پوزخند زدم، گوشی رو خاموش کردم انداختم اونطرف و همونجا روی کاناپه توی خودم مچاله شدم، نفهمیدم کی خوابم برد ... مسیر خونه پری تا خونه رضا رو توی گیجی رانندگی کردم. مست نبودم، همون یه ذره داغی هم از سرم پریده بود. وقتی یاد یاس می افتادم ... اوفف! حتی فکر کردن بهش هم حالمو یه جوری می کرد که مسلما خوب نبود. ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و رفتم بالا ... رضا توی خواب هفت پادشاه به سر می برد. لباسامو عوض کردم و نشستم توی رخت خوابی که رضا برام پهن کرده بود. نور ماه از پنجره هال افتاده بود توی رخت خوابم. سرمو گرفتم بین دستامو و نفسمو با صدا فرستادم بیرون. داغی بدن یاس ... مشتمو کوبیدم توی تشک و به خودم با صدای آهسته که رضا بیدار نشه تشر زدم: - خفه شو برسام ... سر جام دراز کشیدم، شاید خواب یه کم حالمو بهتر می کرد. ولی هر کاری کردم خوابم نبرد، خسته شدم از بس این پهلو و اون پهلو شدم ... فکرش ، نمی ذاشت آروم بگیرم . رفتارش ، حرفاش ، خنده هاش ، هیچ کدوم از ذهنم نمی رفت . قرار نبود اینجوری شه ، قرار نبود بعد از اون ماجراهایی که با فرناز پیش اومده بود ، فکر و ذهنم درگیر یه نفر دیگه بشه ، حداقل نه به این زودی ... نه اینجوری ... یه لحظه از خودم بدم اومد ، حس کردم از این آدمای دمدمی ام که دلشون یه اتوبان چند طرفه ست و هر چند ماه یه بار عاشق می شن ... به خودم پوزخند زدم، این حس هر چی که بود عشق نبود! خوب مسلما هر کس دیگه ای هم مشروب می خورد و داغ می شد و تو بغل یه دختر می رقصید وضعیت منو پیدا می کرد. آره همینه! مطمئن بودم که عشق نیست ... فکرا ی مختلف همینجوری هجوم آورده بودند بهم ، جدای این ها ، این چه کاری بود که موقع خداحافظی کردم ؟ باید بهش می گفتم ، اون موقع کنترلم دست خودم نبود ... بیچاره یاس چقدر ترسید. این دنده اون دنده شدم و بهش فکر کردم. به صداش وقتی که اواز می خوند، به قهقهه هاش، به کفشای کوچیکش که هنوزم پیش من بود. دستمو دراز کردم و کفشو از روی مبل بالای سرم چنگ زدم. مشکی بود ... بنده خدا پار برهنه دوید خونه ... چه کردی برسام؟!!! اون دختر به تو اعتماد کرده بود عوضی ... ناخوداگاه کفش رو انداختم اون طرف و گوشیمو از روی میز بغل دستم برداشتم. باید یه کاری می کردم وگررنه آروم نمی گرفتم ... بهترین راه برای اینجور موقع ها دادن اس ام اس بود ... نمی دونستم چی بنویسم! اصلاً چی باید می گفتم که ذره احساس ندامتم رو بهش نشون بده؟ فقط یه جمله به ذهنم رسید تند تند همونو تایپ کرد و تا قبل از اینکه پشیمون بشم سندش کردم: - شرمنده ام یاس ! دلیورش اومد. انتظار نداشتم جواب بده اما از ته دلم داشتم دعا می کردم منو ببخشه. هر وقت یاد حرکتم می افتادم دستم بی اختیار مشت می شد و کوبیده می شد به تشک ... باید یه جوری سر خودمو گرم می کردم. به هیچ عنوان خوابم نمی یومد. رفتم آشپزخونه ، یه نگاه به یخچال انداختم ، میلی واسه خوردن نداشتم . اومدم بیرون و بی حوصله ، خودم رو انداختم روی مبل جلوی تلویزیون ، زدم یه کانال و مشغول تماشا شدم . می دونستم رضا اینقدر خوابش سنگینه که بیدار نمی شه ... اینقدر برنامه تی وی مزخرف بود که حوصله مو سر برد و کم کم همونجا خوابم برد ... با صدای رضا از جا پریدم: - اوی پاشو ببینم تنه لش! سیندرلا دیشب باهات بوده؟!! گیج و منگ چشمامو باز کردم و به رضا که کفشای یاس رو آویزون کرده بود نوک انگشتاش و می چرخوندش خیره شدم. با دیدن کفشا باز دوباره یاد دیشب افتادم و با شرمندگی چشمامو محکم روی هم فشار دادم. رضا خودشو ولو کرد کنار من، با پاشنه کفش کوبید توی سرم و گفت: - دختره رو آورده بودی اینجا دیشب؟! خوب خره قبلش یه ندا می دادی یهو نپرم بیام بیرون. حالا کجا رفته؟ کفشاشو چرا نبرده؟ یه دفعه عصبی شدم، کفشا رو از دستش کشیدم بیرون و گفتم: - خفه شو رضا ... رضا بهت زده بهم نگاه کرد و گفت: - هان؟ از جا بلند شدم، کفشارو گذاشتم روی کاناپه و راه افتادم سمت دستشویی ... در همون حین گفتم: - کفشاش دیشب تو ماشین جا موند ... رفتم تو دستشویی و درو بستم. صداش می یومد : - یعنی چی؟ مگه کفشم جا می مونه؟! بیا بیرون ببینم چه غلطی کردین؟ گلزار رو دیدین؟ بود؟ نبود؟ عکس و فیلم چی شد؟ چند مشت آب یخ پا شیدم توی صورتم و به خودم تو آینه خیره شدم ... چقدر داغون شده بودم! مشتی آب پاشیدم توی آینه و رفتم بیرون ... رضا هنوز منتظر بود: - نگفتی؟ انگشت اشاره مو گرفتم سمتش و گفتم: - تو حرف نزن که هر چی می کشم از دست تو می کشم! آبروم دیشب رفت ... دنبالم راه افتاد اومد تو آشپزخونه و گفت: - یعنی چی ؟ چی شد مگه؟ بود گلزار یا نه؟ - نخیر نبود ... آبروم جلوی یاس رفت ... - واسه چی؟ چون گلزار نبود؟ خوب می خواستی از اولش بگی معلوم نیست خبر درست باشه ... - دو تا تخم مرغ از تو یخچال در اوردم نیمرو کنم و گفتم: - برو بابا دلت خوشه ها! ربطی به اون نداره ... یه جور دیگه آبروم به فنا رفت ... چند لحظه بهت زده به من که داشتم تخم مرغ ها رو توی ماهتیابه می شکستم خیره شد و یهو زد زیر خنده ... از تصور افکاری که داشت توی ذهنش جلون می داد حرصم گرفت، پریدم سمتش و گفتم: - وای به حالت اگه در مورد یاس بد فکر کنی ... یه قدم رفت عقب خنده اش رو جمع کرد و گفت: - ای بابا چرا گاز می گیری؟ خوب مثل آدم بگو چی شد ... بدون اینکه جواب بدم مشغول درست کردن نیمروم شدم. رضا هم که دید حرفی نمی زنم رفت سمت اتاق و گفت: - من می خوام برم دفتر مجله ... می یای؟ باز جواب ندادم ... از ته اتاق داد کشید: - می تونی هم نیای ... امروز برات مرخصی رد می کنم. بمون استراحت کن ... ماشینو برات بذارم کفشای سیندرلا رو ببری بهش بدی؟ فقط گفتم: - نه ... چون می دونستم یاس عمرا جواب منو نمی ده چه برسه به اینکه بیاد کفشاشو ازم بگیره ... اونم دیگه حرفی نزد اماده شد یه کم نصحیت برادرانه به زور تو یقه م چپوند و رفت از در بیرون. تخم مرغم رو خوردم و به فکر فرو رفتم ... باید چی کار می کردم؟ باید تلفنی حتما ازش معذرت خواهی می کردم ، گوشیمو برداشتم و با تردید نگاش کردم. چاره ای نبود گندی بود که زده بودم باید یه جوری جمعش می کردم. شماره ش رو گرفتم ، فکر کنم بیشتر از ده بار بوق خورد ، اما جواب نداد ... یه بار دیگه گرفتمش ، بازم جواب نداد ... حق داشت جواب نده ... نشستم لب کاناپه و سرمو گرفتم بین دستام. باید چی کار می کردم؟!! چطور به خودم اجازه دادم از اعتمادش سو استفاده کنم؟! دوباره گوشیو برداشتم و اس ام اس دادم: - یاس جواب بده، بذار حرف بزنیم. من اشتباه کردم ... ولی هر چی منتظر جوابش شدم بی فایده بود ... حق داشت جوابم رو نده ، منم جای اون بودم ، واکنشم بهتر از یاس نبود . اما بدبختی این بود که به یاس عادت کرده بودم ... آره اسم احساس من عادت بود! جوری شده بود که هر روز می دیدمش و هر روز دیدنش شده بود یکی از عادت روزانه م ، این شعر دقیقا حس و حال من توی اون موقع بود : از این عادت با تو بودن هنوز ... ببین ، لحظه لحظه م کنارت خوشه همین عادت با تو بودن یه روز ... اگه بی تو باشم منو می کشه جدی می مردم ، اگه قرار بود بعد از این همه مدت ، یه دفعه دیگه نبینمش؟ یه دفعه از جا بلند شدم، من چه مرگم شده بود؟!! کنترل تی وی رو که روی میزبغل دستم بود برداشتم و با غیض پرتش کردم توی دیوار ... شکست که شکست! به درک! باید می دیدمش ... باید ... کاش به رضا گفته بودم ماشین رو نبره ... از جا بلند شدم رفتم توی اتاق و سریع حاضر شدم. می رفتم دم خونه پری ... چاره ای نبود ... زدم از خونه بیرون و با چند تا تاکسی خودمو رسوندم دم اون خونه ... از یاس شنیده بودم که شوهر پری ماموریته پس مشکلی نبود و می تونستم زنگشون رو بزنم ... زنگ رو زدم، بعد از چند لحظه انتظار بالاخره صداشو شنیدم: - کیه؟ هیجان زده گفتم: - یاس ... چند لحظه سکوت بینمون به وجود اومد ، نه من می تونستم دیگه چیزی بگم نه اون حرفی می زد ... ولی بالاخره به حرف اومد و گفت: - شما؟ دستمو مشت کردم گذاشتم کنار آیفون، سرمو بردم جلوتر و گفتم: - منم برسام ، بیا پایین یاس، می خوام باهات حرف بزنم. با تعجب گفت: - اینجا چی کار میکنی؟ برای چی اومدی اینجا؟ - چرا جوابمو نمی دی؟ - جواب چی؟ - چرا بهت زنگ می زنم جواب نمی دی یاس؟!! - برو برسام ... من دیگه حرفی ندارم با تو بزنم... یه کاری داشتیم که منتفی شد. من تا آخر هفته بر می گردم اصفهان ... دیگه هم اینجا نیا ... اگه می خوای ببخشمت باشه من بخشیدمت ... حالا دیگه برو ... به دنبال این حرف صدای تق اومد و آیفون رو گذاشت ... چشمامو بستم ... گفت داره می ره؟! به همین راحتی؟! لابد اگه دوبار دیگه هم بهش زنگ می زدم خطشو هم عوض می کرد ... آره از اینم راحت تر! بی اراده دستمو گذاشتم روی زنگ ، بر نداشتم تا وقتی که صدای خشن پری توی آیفون پیچید: - کیه؟ مگه سر آوردی؟ - پری خانوم ... برسامم ... - خب؟ - بگین یاس بیاد پایین ... خواهش می کنم باید باهاش حرف بزنم ... صدای آهش رو شنیدم ... چند لحظه سکوت کرد و بالاخره گفت: - سوار خر شیطون شده پیاده هم نمی شه ... بذار چند روز به حال خودش باشه ... بعداً باهاش حرف می زنم. - می گه دارم بر می گردم اصفهان ... - آره ... واسه آخر هفته بلیط گرفته ... - ولی ... - فعلاً تنهاش بذار ... دیگه حرفی واسه گفتن نداشتم ... چند قدم رفتم عقب ... باید می رفتم ... فعلاً باید تنهاش می ذاشتم ... دستامو کردم تو جیب کتم و راه افتادم سمت خیابون ... راهی برای دیدنش نداشتم ... صداش تو گوشم پیچید: - برو برسام ... من دیگه حرفی ندارم با تو بزنم... یه کاری داشتیم که منتفی شد. من تا آخر هفته بر می گردم اصفهان ... دیگه هم اینجا نیا ... اگه می خوای ببخشمت باشه من بخشیدمت ... حالا دیگه برو ... گفت یه کاری داشتیم منتفی شد ... یه کاری! یاد قرارمون افتادم ... قرار بود براش نوبت مصاحبه با گلزار بگیرم! چرا که نه؟ این بهترین کار بود ... سریع دستمو برای یه تاکسی بلند کردم، باید می رفتم دفتر مجله ... *** شش روز گذشته بود، یاس قرار بود فردا بره ... از پری شنیده بودم که فردا عصر بر می گرده ... دوندگی های منم بالاخره جواب داد ... تونستم یه قرار مصاحبه خصوصی با گلزار ترتیب بدم ... البته رضا از نفوذش استفاده کرد ... وگرنه محال بود به این زودی جواب بده. کارت جعلی یاس هم آماده بود ... با اون کارت خودشو یه خبرنگار جا می زد و می رفت تو ... البته خودمم باهاش می رفتم. دیگه نمی خواستم با گلزار تنهاش بذارم ... شرایط به گذشته خیلی فرق کرده بود ... آدرس خونه گلزار رو براش اس ام اس کردم چون مطمئن بودم که جواب تلفنم رو نمی ده. جواب اس ام اسم رو هم نداد ... ساعت قرار رو یک ساعت زودتر براش زدم که اگه خواست لج و لجبازی کنه جلوی گلزار آبروی مجله مون نره ... نمی دونستم می یاد یا نه ... صبح روز پنج شنبه خودم خیلی سریع آماده شدم و بی توجه به متلک های رضا خیلی زودتر سر قرار اماده شدم ... درست جلوی خونه گلزار ... اگر یاس نمی اومد چی ؟ خدا کنه که بیاد ، با این امید ، یه گوشه وایسادم و چشم به راه اومدن یاس شدم . ... نگاهی به ساعتم انداختم هنوز دیر نکرده بود. برای زودتر گذشتن مدت انتظار ، چند بار کوچه رو تا ته رفتم و برگشتم ... یه کم با گوشیم سرم رو گرم کردم ... خبری از یاس نشد ... یه نگاه دوباره به ساعتم انداختم ... دقیقا یک ساعتی از قرارمون گذشته بود ، دیگه مطمئن شدم نمیاد ... کم کم باید اماده می شدم که تنها برم توی خونه ... ناراحتیم غیر قابل وصف بود ... حوصله تنها رفتن و سوال پرسیدن رو نداشتم اما چاره نبود. رضا ازم مصاحبه رو می خواست ... من چقدر خودمو واسه خاطرش به آب و آتییش زدم اینم دست مزدم بود با حالی نزار و نا امید ، رفتم جلو که زنگ خونه رو بزنم و تنها برم تو ... چی فکر می کردم چی شد! زنگ رو فشار دادم و ایستادم منتظر که صداش رو شنیدم ... سریع برگشتم ... درست پشت سرم بود ... باورم نمی شد ، خودش بود ، یاس بود ! با اینکه جدی بود ، با اینکه مثل یه غریبه خیلی دور بود ، اما همین دیدنش ، همین بودنش تو اینجا برام کافی بود . بدون اینکه نگام کنه گفت: - زنگم زدین .. ممنون ... دیگه نیازی به شما نیست ... منم احساساتم رو کنترل کردم ، یه اخم کوچیک که نشون بده منم خیلی خونسرد و جدی ام ، رفتم جلو و جوابش رو دادم . -: بله؟ یاس هم صداش رو صاف کرد و گفت : بابت تماسی که با من داشتین ، اومدم ... این قرار مربوط به منه ... پس لازم نیست شما بمونین ... " شما " ! چقدر دور شده بودیم از هم .... اونم در کم تر از یه شبانه روز ... یه نگاه به ساعتم انداختم ، اومدم چیزی بهش بگم که خودش صحبت کرد : می دونم ، یه کم دیر شد . پوزخندی زدم و گفتم : - یه کم ؟! خانم محترم ، شما قرار بود یک ساعت و ریع پیش اینجا باشین ، نه الان ... این یه قرار کاری بود ، مهمونی و خاله بازی نیست که هر وقت دلتون خواست بیاین و هروقتم دلتون خواست برید ... خوبه قرار رو یک ساعت زودتر گفته بودم وگرنه الان چقدر کنف می شدیم! با اینحال یاس یه ساعت دیر اومده بود ... اون که خبر نداشت قر ریه ساعت اونور تره! اگه جلوش خودمو می باختم دیگه هیچی ... قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه صدای زنی رو از آیفون شنیدیم: - بله؟ یاس سریع و قبل از من گفت: - خبر نگار هستم خانوم ... با آقای گلزار وقت ملاقات داشتم ... از طرف آقای احمدی اومدم ... زن گفت: - اجازه بدین بپرسم ... و یاس جواب داد: - بله منتظر می مونم ... وقتی صدای تق آیفون اومد بحث رو از سر گرفتم و گفتم: - چرا اینقدر دیر اومدی؟ - حالا که اومدم ... کارت من آماده است؟ کارتشو از داخل کیفم در اوردم و گرفتم جلوش ... نمی تونستم چشم ازش بردارم ... حس می کردم گونه های تپلش کمی گود رفته ... باز به خودم فحش دادم ... شال آبی سرش کرده بود. چقدر رنگ آبی بهش می یومد! کارت رو گرفت و گفت: - شما برو دیگه برای چی وایسادی اینجا؟ کم کم از این همه سردیش داشتم عصبی می شدم ... گفتم: - منم می یام ... چشماشو گرد کرد و گفت: - چی؟!! می خوای توی دلبری های من واسه گلزار شریک شی؟ نیازی به تو نیست ... تنها راحت ترم ... حس کردم هر چی خون توی بدنم هست به صورتم دویدن ... نزدیکش ایستادم و گفتم: - نیاز به دلبری نیست ... چهار تا کلمه حرف می خوای بزنی ... می ریم تو من مصاحبه می کنم وقتی سوالای من تموم شد تو حرفاتو بزن ... فهمیدی؟ - انگار تو نفهمیدی ... قرارمون از اول هم این بود که من تنها برم تو ... تو کار من دخالت نکن! به تو مربوط نیست ... - اگه به من مربوط نیست به کی مربوطه؟ چرخید به سمتم و با خشم گفت: - ببین برسام! خوشم نمی یاد برام ادای آقا بالا سرا رو در بیاری ... من خودم اختیار خودمو دارم ... الان هم نمی خوام تو باهام بیای تو ... همون موقع در چوبی خونه باز شد و زنی با لباس فرم خدمتکارا بیرون اومد و گفت: - خانوم می شه کارتتون رو ببینم؟ یاس سریع کارت رو گرفت به سمتش و گفت: - بفرمایید ... - گفتن قرار بوده خبرنگار مرد بیاد ... - کار داشتن به جاش منو فرستادن ... در میله ای که بینمون قرار داشت رو باز کرد و گفت: - خیلی خب بفرمایید ... یاس چرخید سمت من و گفت: - برسام ... کنجکاوانه نگاش کردم، منتظر بودم بگه می تونم باهاش برم تو ... ولی درعوض گفت: - ممنونم بابت این قرار ملاقات ... ولی بذار تنها باشم ... جلوی تو نمی تونم حرفامو بزنم ... سر جام خشک شدم ... تا اون لحظه میخواستم هر طور شده دنبالش برم تو ... اما پشیمون شدم ... یاس از سکوت من استفاده کرد و رفت تو ... در رو هم پشت سرش بست. به دنبال در میله ای از در چوبی هم عبور کرد و اون در رو هم بست ... حتی نتونستم بهش بگم مواظب خودش باشه ... جدی جدی رفته بود تو خونه ! شاید من دیگه باید می رفتم اما ... نمی تونستم برم ، نمی شد یاس توی خونه یه پسر غریبه باشه و من برم خونه . رفتم جلوی در خونه و روی جدول کنار خیابون نشستم و به پنجره ها خیره شدم . لعنت به من ! کاش نمی ذاشتم این کار رو بکنه ..اگه بلایی سرش میومد چی ؟ هیچ وقت خودم رو نمی بخشیدم . انقدر کلافه بودم که نتونستم بیشتر از این بشینم ، بلند شدم و شروع کردم جلوی در آپارتمان رژه رفتن ، یه نگاهم به خونه بود و یه نگاهم به ساعت ، چند بار هم خواستم گوشیش رو بگیرم ، اما نتونستم ، یک ربع گذشت ، نیومد ... نیم ساعت شد ، نیومد ... یک ساعت و نیم هم گذشت ، اما خبری ازش نشد ، دیگه نمی تونستم تحمل کنم ، شماره ش رو گرفتم .. سه تا بوق خورد و ریجکت کرد ، لعنتی ! از جا بلند شدم و سنگ ریزه ای که جلوی پام بود رو شوت کردم اون سمت ... نکنه بلایی سرش اومده باشه ... بی اختیار اس ام اس دادم: - سالمی؟
جواب نداد ... دیگه کم اوردم عصبانی رفتم ، سمت در ... همون موقع در باز شد ، یاس خیلی خونسرد ، بدون اینکه به من نگاه کنه ، اومد بیرون ..
یــــــــــــــــــاس کاغذ ها رو مچاله کردم و چپوندم توی کیفم ... اینقدر خونه اش بزرگ بود که یه لحظه یادم رفت از کدوم طرف باید برم سمت در ... صدای زن مسنی که حکم خدمتکار رو توی اون خونه داشت فرشته نجاتم شد: - من راهنماییتون می کنم. لبخند بی روحی بهش زدم و همراهش تا دم در رو رفتم، از اونجا به بعد دیگه نیاز به کمک نبود. پس گفتم: - مرسی از همراهیتون خانم ... خداحافظ ... - به سلامت ... در رو باز کردم و وارد حیاط خلوت کوچیک جلوی در شدم ... حیاط اصلی خونه پشت عمارت بود، باید از یه در میله ای هم رد می شدم تا وارد کوچه بشم. از پشت میله ها برسام رو دیدم که نزدیک زنگ ایستاده. خون به صورتم دوید ... خلاف بزرگی نکرده بودم اما ته دلم اینقدر احساس منفی داشتم که هیچ جوره نمی تونستم نه با خودم و نه با برسام کنار بیام. وقتی داشتم خودمو تنبیه می کردم چرا برسام رو نکنم؟ پس سعی کردم قیافه خونسردی به خودم بگیرم و برم از در بیرون. برسام با دیدن صاف ایستاد و زل زد توی صورتم، یه راست رفتم طرفش. یم دونستم الان هزار تا سوال می خواد بپرسه. می خواد بدونه اون تو چی شد ، چی گفتم! چی شنیدم؟ دلبری کردم یا نه! فقط همین براش مهم بود، فقط دوست داشت از بازیگری که باعث از هم پاشیدن زندگیش شده بود انتقام بگیره ... من چی؟!! من نه دیگه ... حداقل الان دیگه نه! الان که برخورد خوب محمد رضا گلزار رو دیدم ... الان که به این نتیجه رسیدم زندگی من به خاطر گلزار از هم نپاشید ... الان دیگه دنبال انتقام نبودم ... اگه ایلیا رو از دست دادم به خاطر این بود که نتونستم اخلاق بچه گونه ایلیا رو تحمل کنم .... به خاطر تفاوت فرهنگی بود که من با ایلیا داشتم ... نه به خاطر علاقه اون به یه بازیگر که مسلما برای به اینجا رسیدنش کلی زحمت کشیده بود ... یه روزی فکر می کردم گلزار یه آدم گنده دماغ از خود راضیه! اما امروز وقتی تک تک سوالاتم رو با شوخ طبعی خاص و حوصله باور نکردنی جواب داد فهمیدم اشتباه می کردم. این پسر هیچ جزمی مرتکب نشده بود، جرم رو ما مرتکب می شدیم که می خواستیم برای شکست هامون هر دست آویزی شده پیدا کنیم و همه چیز رو بندازیم گردن اون ... هیچ وقت نمی خوایم قبول کنیم که خودمون اشتباه کردیم ... من خودم ایلیا رو نشناختم! من خودم صرفاً جهت چهره و تیپ جذاب ایلیا بهش جواب مثبت دادم و چشمامو روی خیلی چیزا بستم ... گلزار مقصر نبود .. من مقصر بودم! صدای برسام از فکر کشیدم بیرون: - یاس! خوبی؟ هیچ معلومه دو ساعته اون تو چه غلطی ... به اینجا که رسید دستشو با کلافگی کشید روی صورتش و سکوت کرد ... یه قدم دیگه بهش نزدیک شدم. سعی می کردم نگاش نکنم، دست کردم توی کیفم، کاغذ ها رو کشیدم بیرون ، سوالایی بود که همه شو دیشب به کمک پری نوشته بودیم، سوالایی که از نظرم تک بودن و کمتر کسی تا به حال از بازیگری پرسیده بود. کاغذا رو گرفتم و جلوش و گفتم: - اینم مصاحبه ... ببر که یه موقع دفتر مجله تون دعوات نکنن ... به لحن پسر تمسخرم پوزخندی زد و بی توجه به کاغذا گفت: - رفتی کار خودتو کردی؟!! چه طعمی داشت؟ از لحن زشتش قیافه ام در هم شد و گفتم: - منظورت چیه؟ - مگه نرفتی دلبری کنی؟ مگه نمی خواستی از راه به درش کنی؟ فقط واسه من اخماتو تو هم می کشی؟ دیگه نتونستم تحمل کنم، کاغذا رو بردم بالا و با همه قدرتم کوبیدم توی صورتش ... کاغذا پخش زمین شدن، صدای جیغ شنیدم، ناله ... ناله کاغذا؟!! نه ! ناله قلبم بود ... شکسته بود ... از دست برسام؟ نه ... خوب می شناختمش ... اینقدر شفاف و زلال بود که تو این مدت کم خیلی خوب شناخته بودمش ... قلبم از دست خودم شکست ... برسام اگه حرفی زد از شدت غیرت و ناراحتیش بود. می خواست خودشو تخلیه کنه. من که می دونستم قصدش توهین نیست چرا نتونستم خودمو کنترل کنم؟ صورت برسام سریع قرمز شده بود و ناباورانه زل زده بود توی چشمام ... یه دستمو گرفتم جلوی دهنم و چند قدم عقب عقب رفتم ... اشک بود که به چشمام هجوم می اورد ... بعد از چند قدم عقب عقب رفتن در حالی که سعی می کردم نگاه شفاف و پر از غم برسام رو برای همیشه به ذهنم بسپارم سرعتمو بیشتر کردم، چرخیدم و با سرعت دویدم سمت سر کوچه ... نفسم بند اومده بود ... چقدر دلم گرفته بود بماند! تا کجا دویدم نمی دونم! فقط می دونم رسیدم به یه خیابون اصلی و پر رفت و آمد ... مدام بر می گشتم پشت سرم رو نگاه می کردم ، خبری از برسام نبود ... حسش هم نمی کردم پس این دور و برا نبود ... یه فضای سبز کوچیک پیدا کردم، اون لحظه بهترین چیز برام تنهایی بود و یه محیط دنج ... پارکه به نظر دنج می یومد پس بدون تعلل رفتم توی پارک ... شمشادای بلندی داشت که پشت هر کدوم یه نیمکت قرار گرفته بود ... روی یکی از نیمکت ها که به نظر می یومد خیل یهم توی دید نباشه ولو شدم ... صورتم رو بین دستام پوشوندم ... سردم شده بود ... دستام یخ شده بود و سردیشو به صورت داغ و ملتهبم منتقل می کرد ... بغض لعنتیم بالاخره ترکید ... نمی ترسیدم از بلند گریه کردن، پس بلند زدم زیر گریه ... هق هق می کردم و می نالیدم: - وای خدا! خـــــدا! دردمو خوب می شناختم ... از همین الان دلتنگ بودم ... دلتنگ و پکر ... اینقدر که الان دلم گرفته بود و قلبم از شدت غصه فشرده شده بود روزی که ایلیای عوضی بهم خیانت کرد حالم خراب نشده بود ... دلیلش فقط یه چیز بود ... من تازه نیمه گمشده ام رو پیدا کرده بودم ... اما دیگه نداشتمش ... نمی خواستم هم داشته باشمش ... می ترسیدم ... از زخم زبون می ترسیدم ... من که دختر بدی نبودم ... من کی اهل پارتی شبونه بودم؟ من کی اهل رقصیدن به پسرا بودم؟ من کی می تونستم بغل یه پسر بشینم و قهقهه ول بدم؟!! من کی گذاشته بودم یه نامحرم دستمو بگیره و ببوستم؟ حالا برسام در موردم چی فکر می کرد؟ فکر می کرد یه دختر راحت الوصولم که هر کسی راحت می تونه باهام عشق و حال کنه و بعدم بذارتم کنار ... نمی خواستم نه تنها برسام که هیچ پسری چنین فکری در موردم بکنه ... حالا می خواد قلبمو لرزونده باشه می خواد هر چی دیگه! اجازه نمی دم ... خوب کردم زدم تو گوشش ... آره خوب کردم! کم کم داشتم خودمو قانع می کردم که صدایی از جا پروندم: - خانوم خوشگله نبینم غمتو ... بذار ببین کف دستتو ... تا بگم راه حل مشکلتو ... با تعجب به زن درشت هیکلی که چادر مشکیشو شکل عجیبی دور خودش پیچیده بود و صورت سبزه اش داشت خیره شدم. خال های سیاه روی صورتش یه جوری بود! یه زن کولی به تمام معنا! وقتی قیافه گیج و منگمو دید کفت: - دو تا هزاری بدی کاری می کنم همه دردات یادت بره ... با کف دست اشکامو پاک کردم، پوزخندی زدم و گفتم: - مگه تو بلا نسبتت خدایی؟! زهر خندی زد و گفت: - نه خوشگل خانوم ... من وسیله ام ... بگیرم برات؟ بذار کف دستتو ببینم ... بی اراده دستم رو بردم جلو ... می دونستم چیزی جز دروغ نصیبم نمی شه اما اینم یه دل خوشی بود برای من که در حال حاضر هیچ دل خوشی نداشتم ... یه کم دستمو جلو عقب برد و با چشمای وق زده اش گفت: - بختت بلنده! خنده ام گرفت و گفتم: - خیلی! بی توجه به حرفم گفت: - یه گره تو کارته که هی باعث می شه بختت گره بخوره ... اما اگه این گره باز بشه اونوقت خوشبختی بهت رو می آره! - من خودم گره ام! - جونم برات بگه اسم شوهرت هر چی باشه توش آ داره! خوشگل و قد بلندم هست ... بعد زا اون همه گریه حالا خنده ام گرفته بود ... غش غش خندیدم و گفتم: - قدش کف دستم جا شده؟!! این که کوتوله است! شایدم بند انگشتی ... - نخند خانوم خوشگله! یه روزی به حرفام می رسی ... اونوقت دعام می کنی. من از این فالگیر دوزاری ها نیستم .. هر چی می گم از روی تجربه می گم! هان می گفتم ... به زودی می ری سراغ یه کاری که خیلی هم خوشتن می یومد ازش ... شاغل می شی ... عاشق کارت می شی و غمات یادت می ره ... ها! پول دی میاری ها! بابا با ما به از این باش ... قراره وضعت خوب بشه! زیر پاتم نگا کن! باز پوزخند زدم، زن هیجان زده کمی خودشو جا به جا کرد و گفت: - این پسر خوشگله همه جا دنبالته! داری از دستش در می ری اما به خیالته! می یاد پی ات! بختت همینه، دو دستی بچسب ولش نکن! خوشبختت می کنه ... - برو بابا دلت خوشه! من هیچ وقت نمی خوام شوهر کنم ... از گوشه چشم نگاه مرموزی بهم انداخت و گفت: - شنیدی می گن عدو شود سبب خیر، این ضرب المثل رو پیشونی تو حک شده دختر! تا هر جا دوس داری انکار کن، می افتی تو دامش ... بدم می افتی ... خواستم باز یه جواب گنده تحویلش بدم که صدای جیغ پسر بچه ای هر دومونو از جا پروند: - هاجر! مامورا! بدو ... همونان که سری قبل گرفتنمون ... هاجر چنان با سرعت بین درختا محو شد که با خودم گفتم نکنه از اول هم نبوده؟!! پولش رو هم نگرفت ... از مرور حرفاش خنده ام گرفت! من و شوهر! من و کار! نه حوصله کار داشتم و نه دیگه ازدواج می کردم ... این از دومین مردی که ... به خوردم غر زدم: - دومین مرد کجا بوده؟! برسام هیچ وقت قضیه اش جدی نبود که بخوای اونم یه مرد توی زندگیت حساب کنی ... اما این جواب عقلانی بود ... جواب احساسم چی می شد؟ بعضی وقتا نا خودآگاه مردونگی های برسام رو با بچه بازی های ایلیا مقایسه می کردم ... یادمه یه بار که با ایلیا رفتیم بیرون ماشینش خراب شد ... مجبور شدیم کنار خیابون بذاریمش. چون کنار ایستگاه اتوبوس بودیم تا اتوبوس اومد سوار اتوبوس شدیم ... قسمت زنونه حسابی شلوغ بود ... اما قسمت مردونه نه ... چون بین زن و مردا رو یه میله گذاشته بودن نمی شد من برم پیش ایلیا. پس ناچارا به سختی خودمو جا کردم، جام اینقدر بد بود که اصلاً ایلیا رو نمی دیدم ... وسطای راه دست کردم توی کیفم که گوشیمو در بیارم یه اس ام اس به ایلیا بدم. همینجور که داشتم دنبال گوشیم می گشتم یهو دیدم کیف پولم نیست ... تند تند کیفو زیر و رو کردم اما نبود! با ترس اول آروم گفتم: - کیفم! چند نفر دور و بری هام توجهشون بهم جلب شد، دوباره و چند باره گشتم ولی نبود! ماهیانه ای که از مامان هنوز می گرفتم کامل تو کیفم بود و کیفم رو زده بودن ... درسته که شوهر کرده بودم اما هنوز نمی تونسم پول تو جیبی از ایلیا بگیرم ... اونم به روی خودش نمی اورد ... با تصور اتفاقی که برام افتاده بود عرق سرد نشست روی تنم و اشک تو چشمام حلقه زد ... صدای زنای دور و برم بلند شده بود: - کیفش رو زدن! - بگین در اتوبوسو باز نکنه تا کیفا رو بگردیم ... - وای باز کیف زدن تو اتوبوس؟ - خوب خانوم چرا حواستو جمع نکردی؟ چون بدنم ول شده بود یه نفر سریع بلند شد و جاشو داد به من نشستم و در حالی که لبام می لرزید فقط گفتم: - ایلیا ... اون لحظه نیاز به شوهرم داشتم، کسی که دلداریم بده، کسی که تو ذهنم یه قهرمان بود ... می خواستم بیاد سه سوته کیفمو پیدا کنه بده دستم. فکر می کردم فقط اونه که می تونه ... می تونه آرومم کنه ... یکی از زنایی که داشت شونه هام رو می مالید و حسابی شلوغش کرده بود سرشو اورد پایین و جلوی صورتم گفت: - ایلیا گفتی؟ کسی همراهته؟ تو آقایونه؟ خوشحال از اینکه زود منظورمو گرفته سرمو به نشونه مثبت تکون دادم ... اونم سریع داد کشید: - حاج آقا ایلیا! کی اونور اسمش ایلیاست؟ صدای ایلیا رو شنیدم که داشت خودشو معرفی می کرد ... فشارم افتاده بود چون نمی تونستم چشمامو باز نگه دارم ... صدای زن رو شنیدم: - این خانوم با شمان؟ صدای ترسان ایلیا بلند شد: - بله ... چی شده؟ - کیفشو زدن ... لای چشمامو به زور باز کردم ... ایلیا بدون اینکه تلاشی بکنه تا خودشو به من برسونه مشغول صحبت با همون خانوم بود ... - کی؟ چطوری؟! - والا چه بدونم؟ تو جمعیت زدن دیگه! حالا برو به راننده بگو در ماشینو باز نکنه تا کیفا رو بگردیم ... ایلیا نفسشو فوت کرد و در حالی که زل زده بود توی چشمای من گفت: - نه دیگه فایده نداره یارو زده و رفته! اینجا نیستش که دیگه ... ایشون هم باید خودش حواسشو به کیفش جمع می کرد ... این تاوان حواس پرته ... با بهت به ایلیا نگاه کردم ... داشت سرزنشم می کرد ... حتی نیومد کنارم ... حتی ازم نخواست از اتوبوس پیاده بشیم تا یه لیوان آب بده دستم ... ذهنم افتاد روی دور تند ... یاد روی افتادم که کیفم رو زدن ... یاد حرکت برسام ... با اینکه من براش هیچ حکمی نداشتم افتاد دنبال دزدا ... چاقو خورد ... اما بازم منو دلداری می داد ... با وجود پهلوم پر بخیه اش اومد کلانتری که دزدار رو شناسایی کنه ... این دو نفر اصلا قابل قیاس نبودن! بیچاره برسام ... آهی کشیدم و از جا بلند شدم ... دیگه وقت فکر و اه نبود ... همه چی گذشته بود ... خوش به حال کسی که می تونست توجه برسام رو به خودش جلب کنه ... من که خراب کردم ... *** صدای بغش آلود پری روی اعصابم ناخن می کشید: - خوب نرو ... کثافتی عوضی! سعی کردم بخندم ... - نرم برای چی؟ - برسام می یاد دنبالت ... اینقدر لجبازی نکون ... طوری نشدس که ! مثی بچه ها قهر می کونین - ول کن پری ... برسام تموم شد رفت پی کارش ... دیگه هم دنبال من نمی یاد ... اگه هم اومد حق نداری ازم ادرسی بهش بدی ... وکالت هم بهت دادم که اگه مدارکم پیدا شد خودت بری دنبالش ... دیگه با اون کاری نداشته باش ... به محض اینکه برسم اصفهان خطمو عوض می کنم شماره جدیدم رو برات می فرستم ... - گناه داره! دلم براش می سوزه! - بیخود ! اون دیگه دنبال من نمی یاد ... تو دلم اضافه کردم با سیلی که خورد دیگه محاله! ادامه دادم: - به اون فکر نکن ... به این فکر کن که شروین یه هفته دیگه می یاد ... برو خودتو برای استقبال آماده کن منم به اندازه کافی زحمت دادم ... - درد! از این زرا نزن که حالمو به هم می زنی ... داد شاگرد راننده بلند شد: - مسافرای اصفهان ساعت 5 ... داریم می ریم ... نبود؟ با عجله گونه پری رو بوسیدم و گفتم: - برو دیگه رسیدم خبرت می کنم ... پری که دید هیچ جوره نمی تونه منو منصرف کنه جواب بوسه ام رو داد و گفت: - گمشو برو ... خیره سر! خندیدم ... یه خنده تلخ و رفتم سمت اتوبوس ... چمدونم رو دادم به شاگرد راننده و از پله ها رفتم بالا ... صندلیم کنار پنجره بود نشستم و به بیرون خیره شدم ... سمت مخالف پری بودم و دیگه نمی دیدمش ... اما نگاهم دنبال یه نفرمی گشت ... کسی که حتی خبر نداشت من دارم می رم ... کسی که دیدارم باهاش داشت می افتاد به قیامت ... اشک به چشمم هجوم اورد ... چشمامو بستم ...یه دستم به صورتم بود و مات به شعله بخاری خیره شده بودم. سیلی ای که یاس بهم زده بود ، اصلا از یادم نمی رفت ... خشم خودم درست همون وقتی که محکم زد توی صورتم، و بعد رفتنش ... دویدنش ... چرا زد؟ چرا رفت؟! حق داشت؟ دلیلش چی بود؟!! دراز کشیدم روی زمین و هر دو دستم رو گذاشتم زیر سرم... حرفام یادم اومد ... یاس حق داشت ... اون یاس بود!! نه هر دختری ... یاس فرق می کرد ... یاد اولین دیدارمون افتادم ! اون روزی که با دوستش اومده بود دفتر مجله تا شماره گلزار رو بگیره ... چقدر سر برداشت اشتباهمون با هم درگیری داشتیم ... همه رو مرور کردم و رسیدم به آخرین شبی که کنار هم خوش بودیم ، رفتن به اون پارتی کذایی که اگر چه بهمون گزارش الکی داده بودند ، اما باعث شده بود تا یکی از بهترین شبای زندگیم رقم بخوره ... که شاید ، اگر اون اتفاق توی ماشین نمی افتاد .... امروز به جای اینکه با افکار مغشوش اینجا افتاده باشم می تونستم ... می تونستم چی؟!! با یاس باشم؟! آخه مگه اون دختر علاف منه؟!! چی می خواستم ازش؟!! خاطراتش یه لحظه هم دست از سرم بر نمی داشتن، صدای خودم توی گوشم اکو وار تکرار می شد و بعد ... شرق ... صدای سیلی یاس ... دستای ظریفش وقتی نشست روی صورتم ... حس کردم دیوارای خونه می خوان منو ببلعن. از جا بلند شدم و سریع دم دستی ترین لباسام رو پوشیدم، یه پیرهن چهار خونه آبی سورمه ای بود و یه جین سورمه ای ... نمی دونستم کجا می خوام برم، هوا رو به تاریکی می رفت، خودمو سپردم به دلم، اجازه دادم هر جا میخواد منو بکشه .. بازم تو خاطرات یاس غرق شده بودم ... توی صداش ... بغض صداش ... نگاه مهربونش .. شیطونی هاش؟!!! آهی برسام! د چه مرگته پسر؟!! تا همین چند وقت پیش همه فکرت پر شده بود از فرناز!! چی شد که حالا پری از یاس؟!! یه روز نفست بند نفسای فرناز بود ... به خودم تشر زدم ... نه! نفسم بندش نبود ... فرناز یه عادت بود برای من ... برای من دختر ندیده اولین پارتنر بود ... عشق نبود ... که اگه عشق بود من الان رو پا نبودم! عشق که به این آسونیا فراموش نمی شه!! چه برسه که به این سرعت کسی هم جایگزینش بشه ... به خودم که اومدم ، دیدم روبروی پارک ساعی ام، روانی شده بودم حسابی! اصلا نمی دونستم اینجا چه غلطی میکنم! ناخودآگاه رفتم توی پارک، نگاهم به هر جای پارک که می افتاد ، من رو می برد به اون روزی که با یاس اومده بودیم اینجا . چقدر شوخی کردیم ، چقدر دنبال هم دویدیم ... کارایی که از نظر فرناز ، جلوی جمع خوبیت نداشت ، باعث حرف مردم می شد ، پشت سرمون ! چقدر بخاطر این عقیده از چیز ها و کارایی که دوست داشتم گذشتم . یه لحظه صورت هر دو تا شون اومد جلوی چشمم، فرناز چهره دلنشینی داشت اما خوشگل نبود! فقط خیلی به خودش می رسید، برعکس یاس ... یاس چهره با نمک و قشنگی داشت. آرایش می کرد، نه اینکه بگم بی آرایش بود، اما می دونستم بدون آرایش بازم قشنگه!! اگر فرناز قشنگی یاس رو داشت ... ! فکر کنم دیگه خدا رو هم بنده نبود ... از خودم مطمئن بودم، قشنگی طرفم خیلی برام مهم نبود. من وفاداری می خواستم، آرامش می خواستم ... چیزایی که فرناز بهم نداد ... اما یاس تو همین مدت کوتاه ... اه! همه اش یاس یاس یاس ... رفتم روی یکی از نیمکتهای پارک نشستم و چشمامو بستم و سرم رو گرفتم رو به آسمون ... یعنی یاس منو می بخشه؟!! زیر لبی گفتم: - گند زدی برسام! گند زدی ... نفسمو فوت کردم، هوا سرد بود، دستمو توی جیب سوئی شرتی که لحظه آخر با خودم برداشته بودم فرو کردم و بازم تو خیالاتم غرق ش


مطالب مشابه :


رمان هدف برتر(8)

رمان ♥ - رمان هدف برتر(8) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان هدف برتر(8)




هدف برتر | 20

بی رمان - هدف برتر | 20 - رمانها و ترانه های ایرانی | خارجی __بخش دانلود__9 10- دانلود رمان |




هدف برتر 11

رمان ♥ - هدف برتر 11 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها+عاشقان رمان+رمان




اطلاعیه رمان هدف برتر

رمان هدف برتر توسط هما پوراصفهانی هم ادامه داده نمیشه. هنوز معلوم نیست. دانلود آهنگ




هدف برتر 16

رمان ♥ - هدف برتر 16 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها دانلود آهنگ




11هدف برتر

رمان رمان ♥ - 11هدف برتر - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 41-رمان هدف برتر.




16هدف برتر

رمان رمان ♥ - 16هدف برتر - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 41-رمان هدف برتر.




برچسب :