یکتا
بعد ازظهر روز جمعه بود. مثل همیشه من و مادر تنها بودیم. تلفنی با نازنین صحبت می کردم که صدای زنگ خانه را شنیدم(یعنی کیه؟) و چند دقیقه بعد،صدای مادر را.
- سلام عزیزم!دلم برات تنگ شده بود.
بدون اینکه نگاهش کنم،جواب دادم:"برای چی اومدی؟"
- اومدم ببینمت.
سپس کنارم نشست.(چه ادکلن خوش بویی زده!)
- با کی صحبت می کردی؟
- به تو مربوط نیست.
نزدیکم شد. خودم را کنار کشیدم.در همان لحظه مادر صدایم زد و اتاق را ترک کردم
- کیارش قهوه دوست داره یا چایی؟
(چه می دونم؟) اما نباید مادر می فهمید.
- مگه تازه چایی دم نکردید؟
- چایی تازه دم داریم،اما اگه قهوه می خوره،آماده کنم. برو ازش بپرس!
وارد اتاق که شدم،تلفن همراهم دستش بود. عصبانی به سمتش رفتم،آن را گرفتم و گفتم:"به چه حقی به تلفنم دست زدی؟"
مبهوت نگاهم کرد و با لحنی سست،در حالی که تلفنش را به سمتم می گرفت،جواب داد:"بعد از این،موضوع پنهانی ندارم. بگیر چک کن!"
دستش را پس زدم و با همان عصبانیت پرسیدم:"مامان می گه چایی می خوری یا قهوه؟"
- چایی.
نزد مادر برگشتم و گفتم:"چایی می خوره. انگار خیلی دوستش داری که داری لوسش می کنی!"
مادر مرا بوسید و با لحنی پر مهر که مخصوص مادرهاست گفت:"عزیز دلم!اون قدر برام عزیزی که حاضرم بیشتر از اینا،لوسش کنم."
وقتی سینی چایی را دستم می داد،چشمهایش پر از اشک بود.
- آرزو می کنم اون قدر خوشبخت بشی که لبخند،یه لحظه هم از چهره ات جدا نشه.
(مامان بیچاره ی خوش خیالم!)
- فدای تو مادر مهربون بشم.
سینی را روی میز گذاشتم و به سمت اتاقم رفتم.
- بیا توی پذیرایی چایی بخور!
- یکتا!
جوابش را ندادم و به سمت پذیرایی رفتم.
نیم ساعت بعد رو به مادر گفت:"اگه اجازه بدید همراه یکتا می ریم بیرون."
- صاحب اختیاری پسرم.
- برای شام هم منتظرمون نباشید.
- آخر شب زود برگردید!
- چشم!
سپس نگاهم کرد و اشاره کرد حاضر شوم.
(چه خود سر،چه پررو!حالا منو توی عمل انجام شده قرار می دی!صبر کن آقای زرنگ به حسابت می رسم.) تا آنجایی که امکان داشت،معطل کردم.
داخل اتومبیل نگاهی به چهره ام انداخت و سری تکان داد. از این که او را عصبانی کرده بودم،خیلی به شوق آمده بودم.
- یکتا!می خوایم مهمونی بریم؟
- فکر نمی کنم چه طور؟
جعبه ی دستمال کاغذی را به سمتم گرفت و گفت:"آرایش صورتت رو کم کن!"
جعبه را گرفتم و روی صندلی عقب پرت کردم،گفتم:"نمی کنم!"
- آخه...
حرفش را قطع کرده گفتم:"اگه مشکلی داری،تنها برو!"
دستانش را دور فرمان چنان فشار داد که انگشتانش قرمز شد. با عصبانیت و در سکوت به روبرو خیره بود و بی هدف رانندگی کرد. آن قدر در خیابانها چرخید که دچار سرگیجه شدم.
- خسته شدم.
نگاهم کرد،هنوز عصبانی بود. سپس با لحنی که تلاش می کرد عصبی نباشد گفت:"ما با هم نامزدیم،درسته؟"
طلبکارانه جواب دادم:"بله،متاسفانه!"
- و من حق دارم هر روز نامزدم رو ملاقات کنم،اما تو از چهارشنبه خودتو قایم کردی،حتی جواب تلفنمو نمی دی!
- پشیمون شدی؟
بدون اینکه نگاهم کند،آهی از ته دل کشید. دلم خنک شد!
- خوشحالم که پشیمون شدی. پس نامزدیمون بهم خورد؟
وقتی نگاهم کرد،در نگاهش،عشق،عصبانیت،ملامت و عجز و ناله،موج می زد.
- مگه نگفتی وقتی آدم ،کسی رو دوست نداشته باشه،نمی تونه باهاش زندگی کنه؟
اتومبیل را کنار خیابان کشید و با شدت روی ترمز کوبید. به سمتم چرخید و با عصبانیت در چشمهایم خیره شد.
- در مورد من و تو فرق می کنه. چون من عاشقتم،اما پارسا،نه!
- تو یه خودخواه بدجنسی!
- هر چی دوست داری بگو!مهم اینه که مال خودم شدی.
عصبانی شدم،آن قدر که انگشتانم شروع به لرزیدن کرد.
- مال تو نشدم،نمی شم!
قصد داشتم از اتومبیل پیاده شوم که دستم را گرفت و فریاد زد:"بشین سر جات!"
- دیگه یه لحظه هم تحملت نمی کنم.
هم چنان که دستم را محکم گرفته بود،گفت:"اگه جرات داری،پاتو از ماشین بیرون بذار تا با دستای خودم خفه ات کنم."
سپس با دست دیگرش،توسط قفل مرکزی ،درها را قفل کرد،اما دستم را رها نکرد.
- خوشحال می شم چنین کاری کنی.
- توی احمق،داری خوشبختی رو با دستای خودت دور می اندازی!
با صدای بلند خندیدم،خنده ای عصبی و دیوانه وار. چنان دستم را محکم گرفته بود که حس می کردم هر لحظه ممکن است استخوانهایم خرد شوند.
- دستمو ول کن!ازت بیزارم!
آرام آرام دستش شل شد و دستم را رها کرد. رد دستانش روی مچ دستم باقی مانده بود. با دست دیگرم مچم را ماساژ دادم. از شدت درد،اشک در چشمانم حلقه زد. با حرص و بغض، از او رو برگرداندم و با صدای سرد و خشن،به طوری که بغضم را بپوشاند،فریاد زدم:"برگردونم خونمون،زود!"
به غیر از صدای آه هایی که می کشید،نه صدایی بود و نه عکس العملی. مدت طولانی به همان شکل سپری شد تا اینکه دستش را روی مچ آسیب دیده ام،حس کردم.
با خشم دستم را کشیدم و فریاد زدم:"بهم دست نزن!"
- یکتا منو ببخش!
صدایش چون آهنگی حزن آلود بود. آهنگی که در قلبهای سنگی نیز تاثیرگذار بود.
- اگه می دونستی چقدر دوستت دارم،اینقدر اذیتم نمی کردی. دستت رو بده ببینم چی شده.
دوباره دستم را کشیدم.
- عزیز دلم دوستت دارم،باور کن!
(روباهِ متقلب!حالم ازت بهم می خوره)
- مگه نگفتم برگردونم خونه؟
- آخر شب برت می گردونم.
تا آخر شب تلاش کرد دلم را بدست آورد،اما نتوانست. شام نخوردم،جوابش را ندادم،حتی نگاهش نکردم.
مقابل در خانه،دستم را گرفت و مچم را بوسید و گفت:"بازم ببخشید! فردا صبح منتظرم باش،خودم می رسونمت."
بی آنکه جوابی بدهم از اتومبیل خارج شدم.(آقای خوش خیال،فکر کردی. فردا قالت می ذارم)
اما روز بعد به علت بی خوابی شب گذشته،نتوانستم تصمیم را به مرحله ی اجرا بگذارم.
اواخر اسفندماه بود. دو ماه از نامزدی ما می گذشت. درختان سبز شده بودن و بوی عید در شهر و خانه پیچیده بود.اما زندگی ما مثل همیشه بود،تنها با این تفاوت که کیارش،عضو جدید آن شده و با آب زیرکاهی اش،همه را شیفته خود کرده بود. تمام تلاش من،فاصله گرفتن از او و تلاش او،خلاف تلاش من بود
عین همیشه پدر نقشی مه گونه در خانه داشت و من و مادر به تنهایی دست و پنجه نرم می کردیم. گرچه پس از نامزدیما،مادر شاد و سرحال به نظر می رسید.
دو روز به عید مانده بود که کیارش به مادر گفت:"اگه اجازه بدید همراه یکتا یه مسافرت چند روزه بریم."
- من که حرفی ندارم،اما درخشان اجازه نمی ده. آخه شما به هم محرم نیستید.
- اگه یکتا موافق باشه،عقد می کنیم.
مقابل تلویزیون نشسته و خیره به تصویرش بودم که با جمله ی او با بهت و خشم به سمتش چرخیدم،ولی جمله ی مادر،مانع از فریاد کشیدنم شد.
- تصمیم خوبیه،منم موافقم.
رو به مادر در حالیکه تلاش می کردم فریاد نکشم،جواب دادم:"من که موافق نیستم."
خوشبختانه تلفن زنگ زد و مادر ما را تنها گذاشت. با عصبانیت به او خیره شدم.
- عزیزم عصبانی نشو!اگه عقد کنیم،می تونیم تعطیلات به سفر بریم.
- و اگه نخوام باهات سفر بیام؟
- یکتا جون،نامهربون نشو!
- یادم نمی یاد باهات مهربون بوده باشم.
مادر شاد و خندان به سمت ما آمد و گفت:"دنیا بود،سلام رسوند و گفت اگه موافقید روز چهارم،پنجم به ویلای پدرشوهرش که تو لواسانه بریم."
کیارش لبخندی تحویلم داد و گفت:"بهتر از این نمی شه."
(این خانواده منم چه سرخوشند!نکنه یه وقت بخواد همه رو به ویلای خودش ببره؟وای ،نه!)
به محض اینکه مادر به آشپزخانه رفت،گفتم:"یه وقت پیشنهاد ویلای خودتو ندی؟"
- چنین تصمیمی دارم.
چشمهایم ریز شد و با حرص گفتم:"چنین کاری نمی کنی،که اگه بکنی،نه من،نه تو!"
* * * * *
ساعت دو دقیقه و دو ثانیه بعد از ظهر،(عدد ساعتشو جا انداخته اشکال از من نیست!)سال تحویل شد. دو ساعت پیش از سال تحویل،کیارش منزلمان بود و باز هم سفره ی هفت سین ما بی حضور پدر چیده و برچیده شد.
پس از صدای توپ که نشان دهنده ی تحویل سال بود و من عاشقش بودم،مادر صورتمان را بوسید و به هر دویمان هدیه داد،سپس ما را تنها گذاشت.
(نمی دونم چه اصراری دارند که ما عین زن و شوهرها رفتار کنیم؟مدام ما را با هم تنها می ذارند!اصلا کی خواست با این تنها باشه،اَه!)
خواستم زا پشت میز بلند شوم که دستم را گرفت کنار خود نشاند و گفت:"عیدت مبارک عزیزم!"،سپس سرویس جواهراتی که به عنوان عیدی برایم خریده بود،به دست و گردن و گوشم آویخت و ادامه داد:"نمی خوای بهم عیدی بدی؟"
دلم نیم خواست برایش کادو بخرم،اما به اصرار و اجبار مادر،پیراهن مردانه ای که او خریده بود و داخل جعبه ی کادوی زیبایی همراه با یک کارت پستال زیبا قرار داده بود تا به او هدیه بدهم،از روی میز برداشته و به سمتش گرفتم.
چشمانش پر از برق شادی شد و کادو را گرفت.
(نمی دونه این کادو را مامان خریده نه من!)
- عزیزم واقعا غافلگیر شدم!اما کادوی اصلی یادت رفت!
متحیر نگاهش کردم. شاد و سرحال با نگاه به لبم اشاره کرد.(چه خوشحاله،پررو!)با دلخوری رو برگرداندم.
دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را به سمت خودش چرخاند. هر چه تقلا کردم،نتوانستم رو برگردانم. به چشمهایم خیره شد. تا حالا توجه نکرده بودم که چه چشمهای درشت و قشنگی دارد. چشمها و موهای مشکی اش در کنار پوست سفید و بینی و لب خوش فرم،ترکیب زیبایی را به وجود آورده بود.
آهسته صورتش را به صورتم نزدیک کرد. باید فریاد می کشیدم و محکم توی دهنش می زدم،اما فقط نگاه کردم تا اینکه به لبم نزدیک شد و مرا بوسید.
(پس چرا ازش فاصله نمی گیرم؟چرا توی دهنش نمی زنم؟من که ازش بیزارم!)
- بهترین عیدیی بود که توی تمام عمرم گرفته ام!
این جمله را با شوق بیان کرد. به شدت خوشحال بود. به حدی که چشمهایش نیز می خندیدند.
* * * * *
از یک طرف دید و بازدیدهای کسل کننده و از طرف دیگر،فکر مسافرت کلافه ام کرده بود.
عصر روز سوم بود و خانواده ی خاله ی مادر برای بازدید آمده بودند.نوید،نوه ی خاله ی مادر دو سه سالی از من بزرگتر بود. پسر شوخ و راحتی بود و بیشتر شوخی هایش فیزیکی بود. نیم ساعتی که خانه مان بودند،کنارم نشسته بود و با دست و پا،سر به سرم می گذاشت و شوخی می کرد. کیارش هم روبرویمان نشسته بود،هر لحظه ابروهایش بیشتر در هم گره می خورد و اخمهایش وحشتناکتر می شد.
پس از رفتن آنها،به اتاقم رفتم . رو یتخت دراز کشیدم و به سقف سیاه،چشم دوختم. همه جا،سیاه بود!
در اتاق روی پاشنه چرخید،کیارش در آستانه ی آن قرار گرفت. چهره اش مثل همیشه مهربان و خندان نبود،بلکه سرد و خشن بود!در را بست و پشت به آن تکیه داد و با لحنی تلخ و گزنده پرسید:"تا به حال به پیشنهاد بیشرمانه ی کسی جواب مثبت دادی؟!"
خیره نگاهش کردم.
- جواب سوال منو بده!
بلند شدم اتاق را ترک کنم،او اجازه نداد.
- نمی ذارم بری تا جواب بدی.
- منظورت رو نمی فهمم.
با عصبانیت چنگی به موهایش زد و به چهره ام چشم دوخت و با صدایی خشن و نگران پرسید:"تا حالا با پسری خلوت خصوصی داشتی؟!"
تمام بدنم داغ شد،گُر گرفتم. با حالتی ندافعی قدمی به او نزدیک شدم و گفتم:"خودت چی؟با دختری خلوت خصوصی داشتی؟!"
- جواب بده!
- اول تو جواب بده!چیه؟رسوا می شی دیگه نمی تونی منو بازخواست کنی.
- یکتا،خشم از من یه دیوونه ی وحشتناک می سازه.
- با هم دیوونه می شیم.
اگر مادر صدایم نمی کرد،دعوای بی سرانجامی رخ می داد. دیگر دلم نمی خواست با او تنها باشم،کاش می رفت!
مادر گفت:"قبل از ظهر که با شهین صحبت می کردم،گفت که دایی ات سرمای سختی خورده،دارم می رم بهش سر بزنم."
(وای نه!) شتاب زده گفتم:"ما هم می یایم."
- هر طور دوست دارید،فقط عجله کنید.
پیروزمندانه به اتاق برگشتم.
- مامان می خواد بره خونه ی دایی جهانگیر،منم می رم.
لب تخت نشسته بود و آرنج دستهایش روی زانوان و سرش را میان دستانش گرفته بود.با شنیدن صدایم سرش را بلند کرد. فوری به سمت کمد لباس رفتم تا چهره اش را نبینم.
- داری منو از سرت باز می کنی؟
- نه خیر.(گر چه دلم می خواد راحتم بذاری)
حس کردم پشت سرم ایستاد.
- پس با هم می ریم.
سپس دستش دور کمرم،حلقه شد و مرا به خودش چسباند. تلاش کردم از او فاصله بگیرم.
- ولم کن!می خوام آماده بشم.
- تقلای بیخود نکن!زورت نمی رسه.
سپس خم شد،گونه ام را بوسید و ادامه داد:"بعد از خونه ی دایی،می ریم خونه ی ما."
- من باهات جایی نمیام.
خندید و گفت:"جداً ! "
* * * * *
خوشبختانه در منزل دایی جهانگیر،نیما و نازنین هم بودند. به محض دیدن دایی،نازنین را به اتاقش بردم.
نازنین پرسید:"باز چی شده که..."
حرفش را قطع کردم و گفتم:"ساکت باش و به حرفام گوش بده!چند ساعت پیش کیارش ازم پرسید با پسری خلوت خصوصی داشتم یا نه."
چهره ی نازنین بی رنگ شد و گفت:"چه جوابی دادی؟!"
- جوابی ندادم. چه طوره بگم داشتم؟
با عصبانیت جواب داد:"احمق نشو!"
- اگه بگم داشتم ،شاید دست از سرم برداره.
- به چه قیمت؟!
- اونش مهم نیست.
- خیلی مهمه!چه طور شده بعد از این همه مدت،چنین سوالی پرسیده؟!
- چه می دونم!
- بازم کاری کردی؟
- نه خیر،بعد از رفتن خاله گیتی،پرسید.
- نوید هم باهاشون بود؟
- خب معلومه. با مامان و باباش اومده بود.
دستهایم را در دستش گرفت و گفت:"یکتا خواهش می کنم بهش دروغ نگو!"
(این نازنین هم که همیشه حامی اخلاق و شرافته.)
- حالا.
- این کیارشی که من می بینم تحت هیچ شرایطی تو رو از دست نمی ده.کاری نکن که به ضرر خودت تموم بشه.
- چه ضرری؟!
- اگه یه مرد،بدبین و بددل بشه،چی کار می کنی؟
- جدایی،طلاق برای همین وقتهاست.
- تو هم فقط به جدایی فکر کن.
صدای زن دایی همزمان با باز شدن در اتاق،باعث شد تعادلم را از دست بدهم و پخش زمین شوم.نازنین هنوز درگیر مطلبی بود که شنیده بود و تا زمانی که ناله ام بلند شد،عکس العملی نشان نداد.
زن دایی با نگرانی پرسید:"چرا پشت در وایستادی؟"
سپس خم شد تا در بلند شدن کمک کند،اما چنان دردی در دستم پیچید که ناخودآگاه فریاد کشیدم:"زن دایی دستمو ول کن!"
طولی نکشید که همه حتی دایی جهانگیر با آن حال خرابش،جلوی اتاق جمع شدند. به حدی دستم درد می کرد که یک لحظه هم ناله ام قطع نمی شد.
مامان با نگرانی مدام می گفت:"حتما دستش شکسته."
کیارش با چهره ای درهم،نگران و کلافه،جلو آمد و گفت:"باید ببریمش بیمارستان."
- آی نه!بیمارستان نمی یام،آی دستم!
همه زدند زیر خنده. نازنین گفت:"هنوزم عین بچگی هات از آمپول و بیمارستان می ترسی؟"
ناگهان خود را روی دست های کیارش و در هوا دیدم.
معترضانه نالیدم:"بذارم زمین!آخ دستم،آی!"
بی توجه به من،رو کرد به نیما و گفت:"سوئیچ ماشینو از جیبم دربیار و همراهم در ماشینو باز کن
صورتش درست کنار صورتم قرار داشت. زیر چشمی نگاهش کردم. خشن،کلافه و درمانده بود.(یعنی هنوزم توی فکر سوال کذاییِ که ازم پرسید؟انگار خیلی هم از دستم عصبانیه!)
به روبرو نگاه کردم و با دلخوری گفتم:"بذارم زمین!خودم می تونم بیام،پام که نشکسته."
لبخندی بی جان تحویلم داد و گفت:"بغلت کردم که مانع شکستن پاهات بشم."
نیما خندید و گفت:"کیارش،حالا وقت شوخیه!"
مادر دستپاچه فریاد زد:"صبر کنید،منم بیام."
روی صندلی عقب دراز کشیدم و پاهایم را جمع کردم،مدام ناله می کردم انگار چند میله نوک تیز را با پتک توی دستم فرو می کردند. مادر هر چند لحظه یک بار به عقب بر می گشت و با نگرانی نگاهم می کرد.
پس از رسیدن به بیمارستان و عکس برداری از دستم،از شدت درد از حال رفتم. چشم که باز کردم،همه جا سفید بود. خوشحال شدم و فکر کردم مُردم. اما صدایی آشنا گفت:"بیدار شدی؟"
(چه صدای آرومی درست مثل یه داروی آرام بخش می مونه،این صدا را قبلاً کجا شنیدم!)سر که چرخاندم،صاحب صدا روی صورتم خم شد و مرا بوسید.
- دیگه درد نداری؟
فقط نگاهش کردم.(نه،نه،صدای کیارش نمی تونه آرام بخش باشه.) اخم کردم و با لب آویزان پرسیدم:"مامانم کجاست؟"
نمی دانم چه چیز موجب شد تا با صدای بلند بخندد. اشک روی چشمم حلقه زد و با بغض گفتم:"مامانمو می خوام."
دستش را روی دست سالمم گذاشت. تازه متوجه شدم سرُمی به دستم وصل است و بر دست دیگرم،گچی سفید از بازو تا نزدیک انگشتانم گرفته شده.
با خنده گفت:"عین نی نی کوچولوها،مامانتو می خوای؟"
اشکم سرازیر شد و سر تکان دادم.
روی اشکهایم را بوسید و گفت:"اِ،گریه نداشتیم."سپس با دستمال صورتم را پاک کرد و ادامه داد:"گریه کنی،نمی گم مامانت کجاست."
بغضم را فرو دادم و با صدای گرفته و خش دار گفتم:"گریه نمی کنم."
- مامان خسته بود. فرستادمشون خونه. سرمت که تموم بشه،می ریم.
صدای زنگ موبایلم بلند شد. او به سمت کیفم که روی صندلی قرار داشت رفت. با نگاه چرخی توی اتاق زدم. جز تختی که رویش خوابیده بودم،دو صندلی روبروی تخت قرار داشت و دیگر هیچ.زیرا اتاق،تنها گنجایش همین سه شیء را داشت.
صدای او که به تلفنم جواب می داد،نگاهم را به سمتش کشید. شاید دلم نخواد به تلفنم جواب بدی. با اخم نگاهش کردم. گوشی را در کیفم گذاشت و با ناراحتی گفت:"اشتباه گرفته بود."سپس با حالتی پر تشنج،چنگی به موهایش زد و اتاق را ترک کرد.
تنها مزیتی که شکستن دستم داشت،رهایی از پاسخ دادن به پرسش کذایی کیارش بود.
ساعت یازده شب به خانه رسیدیم. تاثیرداروهای آرام بخش سبب شد به خوابی عمیق فرو روم که تا ظهر روز بعد ادامه داشت.
گرمای دستی را رو یدستم حس کردم. چشمهایم را باز کردم.(اَه،بازم کیارش!)
- خوبی عزیزم؟درد نداری؟
می خواستم سرم را به سمت پنجره بچرخانم تا او را نبینم که مادر وارد اتاق شد.
- یکتا صبحونه ات رو اینجا می خوری؟
- می یام توی آشپزخونه. راستی مگه مسافرت نمی ریم؟
- نه عزیزم!با این حالت چه طور بریم؟
- دنیا و داریوش رفتند؟
- صبح زود اومدند دیدنت. خواب بودی،بعدش هم رفتند.
ای کاش مامان با اونا می رفت،به یه مسافرت احتیاج داره!مادر که اتاق را ترک کرد،گفتم:"تو هم برو مسافرت!"
متحیر پرسید:"من برم مسافرت؟"
- اگه بری مسافرت،هر روز نمی تونی بیای پیشم.
به صورتش خیره شدم،اما هیچ چیز از چهره اش خوانده نمی شد،عین یک کاغذ سفید!
لحظه ای بعد،در حالی که کمکم می کرد از تخت پایین بیایم،گفت:"بریم صبحونه بخور،بعد نوبت تزریقته."
- جایی نمیام.
- احتیاجی نیست بریم،من هستم.
- فکرشم نکن!اجازه نمی دم بهم آمپول بزنی.
دستم را به آرامی فشرد و خنده ی کوتاهی کرد.
بعدازظهر،خانواده ی دایی جهانگیر به دیدنم آمدند. زمانی که نیما و کیارش مشغول صحبت بودند،نازنین کنارم نشست و آهسته گفت:"آخر این ماه عروسی می کنیم."
چنان با شوق این جمله را بیان کرد که دلم به حال خودم سوخت.
- فکر نمی کنی زود باشه؟
- نسبت به هم شناخت پیدا کردیم و همدیگرو دوست داریم.
- آمادگی شروع زندگی مشترک رو داری؟
- چه جورم!
- مبارکه،امیدوارم خوشبخت بشید!
پس از رفتن آنها،کیارش گفت:"آخر این ماه،جشن عروسی نیما و نازنینه."
بی حوصله جواب دادم:"می دونم."
لب تخت کنارم نشست و به چشمهایم خیره شد.
- نمی خوای تاریخ عروسی مون رو تعیین کنی؟
دراز کشیده،پشتم را به او کردم و گفتم:"آمادگیش رو ندارم."
- تا کی؟چه قدر باید انتظار بکشم؟
- برات چه فرقی می کنه؟
دستهایش را در طرفینم قرار داد و سرش را به صورتم نزدیک کرد.
- فرقش بسیاره. یکیش اینکه عشقم همیشه کنارمه.
- بهت گفتم که دلم نمی خواد اتاق خوابمون یکی باشه؟
حس کردم با نگاهی پر اندوه به من خیره شد. پس از مدت طولانی با صدایی اندوهناک گفت:"قرار بود رابطه ی جنسی نداشته باشیم،قرار نبود اتاق خوابمون جدا باشه!"
- دلم نمی خواد توی اتاق و روی تختخوابی بخوابم که متعلق به تو هم هست.
در حین بیان این جملات،قلبم از سنگ شده و لحن کلامم نیز مانند سنگ بی رحم و خشن بود.
دستهایش را از طرفینم برداشت.آه عمیقی کشید و اتاق را ترک کرد.
(ای کاش پشیمون بشه و نامزدی مون رو به هم بزنه!اما نه،اگه او این کار رو بکنه،بابا مجبورم می کنه به پسر حاج زردوست جواب مثبت بدم. شایدم چون نامزد داشتم ،به خواستگاریم نیاد. اما میاد چون هنوز دخترم،زن که نشدم!)
وقتی مادر برایم شام آورد با نگرانی پرسید:"یکتا،کیارش برای چی شام نخورده رفت؟چیزی شده؟"
(پس رفت خونشون،چه خوب!)
خودم را بی تفاوت نشان دادم و "چیزی نشده."
- آخه ناراحت بود.
- اشتباه می کنید.
دیگر مادر سماجت نکرد.
کیارش دو روز بعدی را به دیدنم نیامد و من چه خوشحال بودم. اما روز دوم مادر موشکافانه پرسید:"یکتا مطمئنی بهم راست گفتی؟"
خودم را بی اطلاع نشان دادم و متحیر پرسیدم:"در چه مورد؟!"
- در مورد ناراحت نبودن کیارش،با هم دعوا کردید؟
- برای چی دعوا کنیم؟
- اون مردی نیست که دو رزو به دیدنت نیاد،اونم با این حالت!
با قیافه ای حق به جانب جواب دادم:"مامان بدیبن شدی ها!خب عیده و اونا هم دید و بازدید دارند. نمی شه که همش کنار من باشه."
نگاهی به چشمهایم انداخت و گفت:"کاش این طوری باشه!یادت نره،مادرها بچه هاشون رو خوب می شناسند."
باز هم خودم را به نفهمی زدم و گفتم:"فدای تو مامان خوبم بشم."
متاسفانه کیارش روز سوم،اول صبح آمد. با صدای او و مادر،از خواب بیدار شدم.
- پسرم دلمون تنگ شده بود.
- ببخشید مامان!گرفتار بودم.
(اَه،بازم اومد. بهتره خودمو به خواب بزنم.)اما تماس تلفنی نازنین،مانع شد.
او با شور و شوقی بی پایان پرسید:"یکتا تا عروسیم گچ دستت باز می شه؟"
- فکر کنم باز بشه.
- خیالم راحت شد. لازم نیست تاریخ عروسی رو عقب بندازیم.
تماس ه قطع شد،متوجه کیارش شدم. خیره،به من لبخند می زد. نگاهش پر از عشق و تمنا بود.
- سلام عزیزم!دستت بهتره؟
- خوبم،اگه تو رو نبینم.
به روی خودش نیاورد،به سمتم آمد و بوسیدم.
- تو خونه موندن بسه!صبحونه بخور بریم.
- کجا بریم؟!
- خونه ی ما.
- نمی یام.
- نمی شه. چون عمه جون و عالیه منتظرند.
- تماس بگیر بگو حالم خوب نیست،نمی تونم بیام.
- حتی یه بارم خونمون نیومدی!
شانه بالا انداختم و برای خوردن صبحانه،اتاق را ترک کردم.
یک روز قبل از سیزده به در به پیشنهاد دایی جهانگیر به باغ او که در اطراف تهران قرار داشت،رفتیم. مثل همیشه،پدر نیامد و مادر با اتومبیل داریوش آمد.من هم به اجبار همراه کیارش آمدم.
نزدیک مقصد بی مقدمه گفت:"فکرهامو کردم. قبوله،اما به شرط اینکه بعد از عروسی نیما عروسی کنیم."
نگاهم را از جاده گرفتم،به او خیره شدم و گفتم:"نمی فهمم!!"
- مگه نخواستی اتاق خوابمون جدا باشه؟
- باید جدا باشه.
- باشه،اما به همون شرطی که گفتم.
- اتاق خوابمون باید جدا باشه. شرطم،قبول نمی کنم.
- باشه ،منم قبول نمی کنم اتاق خوابمون جدا باشه.
- نمی تونی قبول نکنی!
- چی باعث شده فکر کنی نمی تونم؟!
- (حق با اونه،می تونه!)، گفتم:"باید فکر کنم."
- - باشه،تا پس فردا که این جاییم،فکرهاتو بکن.
نزدیک ظهر،به باغ دایی جهانگیر رسیدیم. باغی بسیار زیبا و دل انگیز که مناظر زیبایش برای نقاشی کشیدن وسوسه انگیز بود،حیف که با این دست نمی شه نقاشی کشید.
وسط باغ،ساختمان بزرگ و خوش نمایی قرار داشت. ساختمان،شامل اتاقهای متعددی بود که پنجره ی تمام اتاق ها رو به باغ باز می شد.
عاشق عصرها و صبح های آنجا بودم. صبح ها،آواز پرندگان لذت بخش بود و عصرها،نوای جیرجیرکها،آرام بخش.
پس از پیاده شدن از اتومبیل دستم را گرفت و با لحنی که دل سنگ را آب می کرد نالید:"عزیزم!اینجا باهام مهربونتر باش. دوست دارم سایرین فکر کنن زوج خوشبختی هستیم."
نمی دانم چرا دلم برایش سوخت،سرم را به نشانه ی پذیرش درخواستش ،تکان دادم
نازنین،لباس های مرا نیز داخل کمد جابجا می کرد،من هم کنار پنجره ایستاده بودم و بیرون را تماشا می کردم.
- دفعه ی بعد،این جا اتاق تو و نیما می شه.
- نه،تو رو تنها نمی ذارم.
- دلم نمی خواد باعث جدایی زن و شوهری بشم.
سپس کمی مکث کردم و ادامه دادم:"می دونی کیارش چی می خواد؟"
- نه برام تعریف کن.
- می خواد بعد از عروسی شما،ما هم عروسی کنیم.
دست هایش را به هم کوبید و با شوق فریاد زد:"عالیه!"
- نه برای من!
شادی اش را از دست داد،با لحنی غمگین جواب داد:"عروسی که کنید،عشق کیارش باعث می شه دوستش داشته باشی."
- نمی دونم.
در همان لحظه،دریا با سر و صدا وارد اتاق شد و گفت:"خاله یکتا،عمو کیارش کارِت داره."
- مگه کجاست؟
- توی سالن پایین،پیش دایی جهانگیر.
نگاهی به نازنین انداختم.
لبخند زد و گفت:"برو ببین چی کارت داره،بهش اعتماد کن!"
دایی جهانگیر روی مبل مقابل پله ها نشسته بود. با دیدنم،لبخند زد و با مهربانی گفت:"خوبی دخترم،توی راه خسته نشدی؟"
- نه دایی جون.
کیارش با ادای کلمه ی "با اجازه" به سمتم آمد ،گفت:"بریم قدم بزنیم."
می خواستم مخالفت کنم،اما وقتی یادم امد باید نقش زوج خوشبخت را بازی کنیم،لبخند زدم و همراهش رفتم.
- این باغ و ساختمون نشون می ده دایی جهانگیر خوش سلیقه است.
- آره،خوش سلیقه و مهربون.
کمی مکث کردم و ادامه دادم:"در ضمن یادت باشه دلم نمی خواد زیاد کنارت باشم و اگه این رو فراموش کنی،منم فراموش می کنم که قراره نقش یه زوج خوشبخت رو بازی کنیم."
آهی کشید و گفت:"کاش واقعا خوشبخت بودیم!می دونی اگه همون اندازه که من دوستت دارم،تو هم دوستم داشته باشی،خوشبخت ترین زن و شوهر دنیا بودیم؟"
- حالا که دوستت ندارم!
- می تونی دوستم داشته باشی.
- دوست داشتن،اون هم از این نوعش،هرگز دل بخواهی نیست!
صدای دویدنی که از پشت سر شنیدم باعث شد توقف کنیم. دریا و ارشیا دست در دست هم به سمتمان می دویدند.
هر دو با صدای بلند فریاد زدند:"زن دایی شهین گفت؛ناهار حاضره،تشریف بیارید."
از حالت و لحن با مزه شان به خنده افتادیم و راه آمده را بازگشتیم.
سر میز غذا میلی به خوردن نداشتم،کیارش متوجه شد و آهسته کنار گوشم گفت:"این غذا رو دوست نداری؟"
- دوست دارم.
- پس چرا نمی خوری؟!
- گرسنه نیستم.
- اگه نخوری،خودم بهت می دم.
خنده ام گرفت و مشغول خوردن شدم. همینم کم بود که سوژه ی خنده ی پدرام شوم.
عصر،دور هم نشسته بودیم و به مزه پرانی های پدرام می خندیدیم که خانواده ی خاله گیتی امدند.خاله گینی،تنها یک دختر داشت و او هم یک پسر داشت که همان نوید بود.با آمدن نوید؛مزه پرانی های پدرام بیشتر شد. انگار با هم مسابقه گذاشته بودند.
با اصرار دایی جهانگیر و زن دایی شهین،خانواده ی خاله گیتی برای شام ماندند و قرار شد مردها،کباب و خانمها،پلو درست کنند. هر کس سرگرم انجام کاری شد به جز من و نوید که از زیر کار در می رفت.
او داشت خاطره ای از دوران دبیرستانش تعریف می کرد و من هم از خنده،ریسه می رفتم که کیارش با چهره ای برافروخته مانند آتشفشانی که هر لحظه امکان دارد فعال شود،به طرف ما آمد. اما داریوش صدایش زد و او را با خود به حیاط برد. بی توجه به عصبانیت او،تا هنگام رفتن آنها،کنار نوید نشستم تا ساعاتی را با خنده و شوخی،فارغ از غمها سپری کنم.
آخر شب با شتاب مسواک زدم و به اتاق خودمان رفتم تا با کیارش،برخوردی نداشته باشم.
صبح آن قدر زود از خواب بیدار شدم که همه خواب بودند. آرام و در سکوت به باغ رفتم.آواز دل انگیز پرندگان و هوای خنک صبحگاهی نشاط انگیز بود و سبب شد برای لحظاتی مانند پروانه ای زیبا و بی خیال،به جست و خیز میان درختان و بوته های گل سرگرم شوم،غافل از اینکه کسی تعقیبم می کند.
به قدری بپر بپر کردم و از شاخه های درختان یکی دستی آویزان شدم که دست شکسته ام درد گرفت. خسته و نالان روی کنده ی درختی نشستم. ناگهان با شنیدم صدایی مردانه،ترس به وجودم چنگ انداخت.
- بهتره کمی به فکر دست مجروحت باشی.
با وحشت به سمت صدا چرخیدم و گفتم:"اِ ،ترسیدم!"
در همین زمان تلفن همراهم زنگ خورد. جواب دادم.
وقتی مکالمه قطع شد،بادلخوری پرسید:"این وقت صبح کی بود؟!"
- اشتباه گرفته بود.
با لحنی کنایه آمیز گفت:"نمی دونم چطوره که این همه آدم شماره ی تو را اشتباه می گیرند!"
- می شه تنها بذاری؟دلم نمی خواد صبح به این قشنگی خراب بشه.
- اگه نوید بودم،باز هم این حرف رو می زدی؟
خشمگین نگاهش کردم و گفتم:"اجباری نیست تحملم کنی."
- سنگ دل!دوستت دارم!
شلواری کتان به رنگ سفید و تی شرتی آستین کوتاه به همان رنگ پوشیده بود. خوش تیپ و جذاب ،اما چهره اش پر از غم بود.
متوجه نشدم چی شد که دلم برایش سوخت،با لحنی دلجویانه گفتم:"نوید پسر خوبیه و با همه شوخی می کنه."
نگاهش متحیر شد و با تردید کنارم نشست،گفت:"اما من دلم نمی خواد تو مدام کنارش باشی."
خندیدم ،از آن خنده های دلبرانه. گفتم:"حسودیت می شه؟"
- آره حسودیم می شه. دلم می خواد همهی توجهت،مال من باشه،اما دریغ که...
سپس آهی کشید و جمله اش را ناتمام گذاشت.
دردی وحشتناک در دستم پیچید،بی اختیار فریاد زدم:"آخ!"
دستپاچه پرسید:"چی شد عزیزم؟!"
-دستم درد می کنه. خیلی زیاد درد می کنه.
با لحنی پر مهر،عاشقانه و نوازشگر گفت:"هیچ به سلامتیت فکر نمی کنی."سپس دستم را گرفت و ادامه داد:"حالا بلند شو بریم."
تا بعد از صبحانه درد دستم بیشتر شد.
کیارش گفت:"بهتره یه مُسکن بهت تزریق کنم."
دستهایم را جلوی صورتم گرفتم و تکان دادم.
-نه،نه،نه!
با این حرکتم،همه زدند زیر خنده. او سرش را با تاسف تکان داد و آهسته گفت:"آبرومون رو بردی. پاشو بریم توی اتاق!"
- ترجیح می دم درد بکشم اما آمپول نزنم.
- اِ،بچه نشو!روز همه رو خراب می کنی.
با سماجتش پس از تزریق مسکن،درد دستم آرام شد و همراهش به باغ رفتیم. کیارش گفت:"این سرسبزی و زیبایی باعث می شه شعر بگم."
لبخند زدم و پرسیدم:"مگه شعرم می گی؟!"
- گاهش اوقات که تو حس باشم و احساساتم به اوج برسه.
- خب برام بخون!
"باور ندارم بعد اون شبهای تارِ بی کسی
دنیای من آذین شده با برق چشمای کسی
باور ندارم می شه از نو،قصه سازِ قصه شد
می شه به حکم شب و روز،از نو زنده شد
باور ندارم،نه،نه،خواب و خیال و قصه نیست
این که تو مال من بشی دیگه برام افسانه نیست"
"ستاره پارسا"
برایش دست زدم ،گفتم:"عالی بود!"
- برای تو گفتم.
- راست می گی؟!
- باور کن!
* * * * *
مازیار زیر انداز بزرگی آورد و زیر سایه ی درختان پهن کرد. داریوش هم فلاکس چای در دست،روی زیرانداز نشست. کم کم بقیه هر کدام وسیله ای در دست آمدند.
کیارش دستم را گرفت و کنار خود روی زیرانداز نشاند. بعد فلاکس چایی را از داریوش گرفت و برای همه چایی ریخت. مادر ظرف آجیل را وسط گذاشت و در آخر هم نازنین و نیما،همراه ظرف میوه و پیش دستی آمدند.
دایی در حال نوشیدن چایی گفت:"خاله گیتی تماس گرفت و برای شام دعوتمون کرد."
چهره ی کیارش بی رنگ شد. نجواکنان به گونه ای که فقط من بشنوم،گفت:"کاش ما نمی رفتیم!"
جواب دادم:"نمی شه."
جوانان مشغول بازی والیبال شدند،البته به جز من و کیارش.دایی جهانگیر،دریا و ارشیا را کنار خود نشانده و سرگرم شان کرده بود. مادر و زن دایی مشغول صحبت بودند.
کیارش رو به من کرد و پرسید:"یه گشتی تو باغ بزنیم؟"
- بزنیم.
تا وقت ناهار قدم زدیم. کیارش بیشتر سکوت می کرد.
(معلومه ناراحته.دلش نمی خواد خونه ی خاله گیتی بریم. باید از آزار دادنش خوشحال باشم،برای چی نیستم!)
- یکتا!فکرهاتو کردی؟
- هنوز نه.
- یعنی انقدر سخته؟!
- من آمادگیش رو ندارم.
با لحنی کنایه آمیز گفت:"می شه توضیح بدی آمادگی چی رو نداری؟خونه داری یا به قول خودت شوهرداری؟"
سکوت کردم،در حقیقت جوابی نداشتم.
- برگردیم تهران،ترتیب کارها رو می دم و دو هفته بعد از عروسی نیما،عروسی می کنیم.
باز هم سکوت کردم.(آخرش که چی؟باید قبول کنم!)
* * * * *
عصر قبل از رفتن به نازنین گفتم:"بیا صورتمو آرایش کن!"
- باشه،بذار لباس بپوشم.
با اشتیاق گفتم:"امشب قیافه کیارش دوباره هشت در چهار میشه."
- برای چی؟!
- دوست نداره آرایش کنم. میگه؛صورتت بدون آرایش خوشگل تره.
- اِ،نظر نیمام همینه.
- پس به این خاطر،کم آرایش می کنی؟
- خب،آره.
- چه مرد ذلیل!هیچ خوشم نیومد.
لبخند زد و گفت:"وقتی اون به درخواستهام جواب مثبت می ده،چرا من به درخواستش جواب مثبت ندم."
- انگار نیما شستشوی مغزیت داده!
با صدای بلند خندید. هنگامی که آرایشم می کرد گفت:" به خاطر دل آقای دکتر،با یه آرایش ملایم موافقی؟"
محکم و برنده جواب دادم:"نه خیر!اگه می خوای مسخره بازی دربیاری می رم از دنیا،رویا یا نسرین خواهش می کنم آرایشم کنند."
می خواستم بلند شوم که گفت:"بشین،چه عصبانی!"
بلوز خاکستری رنگ همراه شلوار جینی به همان رنگ پوشیدم. کیارش،داخل اتومبیل بود و با دیدنم بهت زده نگاهم کرد و گفت:"با این دستت چه جوری آرایش کردی؟!"
- از نازنین خواهش کردم.
آهسته زیر لب گفت:"چه قدر خوشحال بودم که نمی تونی صورتتو نقاشی کنی
وقتی به مقصد رسیدیم،دستم را گرفت و گفت:"می شه ازت یه خواهش کنم؟
- می شنوم.
با نگاه به صورتم اشاره کرد.
- پاک کنم؟
لبخند زد و گفت:"اگه این کار را بکنی ،یه عمر شرمنده ات می شم."
- چنین چیزی ازم نخواه!
لبخندش محو شد. با حالتی عصبی چنگی به موهایش زد و گفت:"امشب ازم فاصله نگیر،دلم نمی خواد کنار نوید باشی."
در سکوت پیاده شدم.(نشونت می دم،منو برای پذیرش تاریخ عروسی توی بن بست قرار می دی؟)
به پیشنهاد شوهر خاله گیتی،مردها به باغ رفتند تا از درختی که تعریف می کرد،دیدن کنند. در این فاصله،دنیا کنارم نشست و آهسته کنار گوشم گفت:"زیاد سمت نوید نرو!"
متحیر نگاهش کردم،پرسیدم:"برای چی؟!"
- انگار کیارش ناراحت می شه.
- به جهنم!
دنیا قصد توبیخم را داشت که دختر خاله گیتی او را مخاطب قرار داد. لحظاتی بعد نوید با شیطنت و سر و صدا وارد شد. ارشیا و دریا خندان به سویش دویدند تا از سر و کولش بالا بروند. مدتی بعد نیز مردها آمدند.
کیارش که دید تنها نشسته ام،لبخند زد و کنارم نشست.
- خوبی عزیزم؟
با نگاهی سرد و بی روح به او چشم دوختم و او مشتاقانه و عاشقانه،جواب نگاهم را داد.
نازنین از نوید پرسید:"کار جدید نداری؟"
نوید با لبخند ارشیا را از روی شانه اش پایین گذاشت و جواب داد:"این چند روز که این جا بودم،بیکار نشستم."
- ای ناقلا!قبلا پنهان کاری نمی کردی؟
- حالام بلند شو بریم نشونت بدم. همشون طبقه ی بالا،توی اتاقم هستند.
نازنین در حالی که بلند می شد گفت:"یکتا نمی آیی؟"
دست کیارش روی شانه ام بود،با شنیدن جمله ی نازنین،با انگشتانش فشاری روی شانه ام آورد،اما من توجهی نکردم و با شتاب به سمت آن دو رفتم.
نوید گفت:"یکتا!تازگی نقاشی نکشیدی؟"
- خیلی وقته حوصله ی نقاشی کشیدن ندارم.
- گچ دستت باز شد ،شروع کن!تابلوهای نقاشی ات کم نیستند،چند تا دیگه هم بکش!
- برای چی؟!
- برای برگزاری یه نمایشگاه از نقاشی های تو و خطاطی های من.
در اتاقش را باز کرد و کنار ایستاد تا وارد شویم. نازنین با شوق گفت:"عالیه!"
من نیز گفتم:"غیر ممکنه!"
نوید پرسید:"چرا؟!تو نقاشی بکش،بقیه اش با من،باشه؟"
- باشه.
(این بهترین راه برای عذاب دادن کیارشه.)
خط نوید عالی بود. همیشه هنر دوستانِ بسیاری از خریدار تابلوهایش بودند.اما تا آن لحظه هیچ کدام را نفروخته بود.
از پله ها که پایین آمدم،خشمِ دو چشم بی قرار،ترس را به وجودم هدیه کرد.(کاش جلوی بقیه،حفظ ظاهر کنه!)دوست نداشتم کنار کیارش بشینم،دنبال راه چاره بودم. در همان لحظه نیما برخاست و کنار کیارش نشست و من نیز کنار نازنین نشستم.
نازنین گفت:"بازم کیارش عصبانیه!"
- اون همیشه عصبانیه.
- آخه عصبانی نبود!
- می گه؛دوست ندارم با نوید... چه می دونم،توهّم خیانت داره.
نازنین با چشمانی گرد شده از تعجب نگاهم کرد.
- تعجب نداره،از آقای دکتری که نباید بهش جواب رد داد،انتظار دیگه ای ندارم.
- تا حلا بهش گفتی دوستش داری؟
- نه خیر.
- چرا؟!
- چون دوستش ندارم.
- می دونم،اما بهش بگو دوستش داری.
- هرگز!
- پس با عصبانیتش کنار بیا!
با حرص گفتم:"احتیاجی به راهنمایی شما نیست."
* * * * *
آخر شب به محض نشستن داخل اتومبیل،آتشفشان کیارش فوران کرد.
- چه جوری حالیت کنم از این پسره خوشم نمیاد؟نمی خوام باهاش تنها باشی.
- تنها نبودم. نازنین هم بود. در ضمن این مشکل توئه که به همه شک داری،نه من.
او پی در پی فریاد می کشید و من خدا را شکر می کردم که فاصله ی باغ خاله گیتی با باغ دایی جهانگیر بسیار کوتاه است.
* * * * *
روز بعد،صبح زود به سمت تهران حرکت کردیم. در تمام طول مسیر،کیارش با اخمی ترسناک به روبرو خیره بود و من با چشمان بسته به صحبتهای نوید در مورد نمایشگاه می اندیشیدم. وقتی به مقصد رسیدیم برخلاف انتظارم،او هم به خانه مان آمد و در مورد تاریخ عروسی با مادر صحبت کرد. با بی تفاوتی،آن دو را تنها گذاشتم و به اتاقم پناه بردم.
پس از مدتی،مادر صدایم زد و گفت:"تو موافقی؟"
بی میل پرسیدم:"با چی؟" و ناخودآگاه نگاهم روی نگاه به کمین نشسته ی او افتاد.
مادر گفت:"با تاریخ عروسی!"
- هر طور شما صلاح بدونید.
- خودت چی؟!
- برام فرقی نمی کنه.
شادی لحظات پیش،به سرعت رعت،از چهره ی مادر گریخت.(نباید مادر را ناراحت می کردم)
- با این حساب،تاریخ عروسی رو عقب می ندازیم.
صدای محزون مادر قلبم را شکست و زیر آوار نگاه نگران و رنجیده ی کیارش له شدم. تلاش کردم لحن کلامم آرام بخش باشد،گفتم:"نه،با تاریخ عروسی موافقم."سپس خندیدم.
مادر با شادی بغلم کرد و کیارش هم نفس راحتی کشید.
از فردای آن روز کار ما درآمد. از یک طرف عروسی نازنین و از طرف دیگر تهیه جهیزیه ی من.
با تمام شدن کلاس کامپیوتر،روزهای فردم آزاد بود. مادر اصرار داشت برای خرید جهیزیه همراهش باشم،من تلاش کردم تا او وکالتم را بپذیرد. شرکت در خرید جهیزیه همان اندازه برایم طاقت فرسا بود که پذیرش ازدواج با کیارش. اگر دومی اجبار محض بود،اولی که نبود. به این ترتیب،رویا و دنیا جور مرا کشیدند و مادر همراهی ام کردند. نازنین،با شادی در آسمانها پرواز می کرد و من اسیر در قفس آهنین سنت ها و چهارچوب های گفتمانی!
* * * * *
روزی که گچ دستم باز شد،کیارش با خوشحالی گفت:"دیگه راحت شدی."سپس مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:"سه هفته ی دیگه عروسی می کنیم."
دلخور و ناراحت روبرگرداندم.
اتومبیل را کنار خیابان متوقف کرد،دستم را گرفت و بعد با صدایی گوش نواز گفت:"قرار نیست چیزی تغییر کنه. تو با همین روش زندگی می کنی،تنها محل زندگیت تغییر می کنه و به خونه ی خودمون می یای."
- اون جا خونه ی من نیست.
با آرامش پرسید:"خونه ی تو کجاست؟"
- خونه ی مامان مهری.
- اما بعد از این،خونه ی من،خونه ی تو هم هست و می شه خونه ی ما.
- دلم نمی خواد بشه.
سکوت غیر منتظره و وحشتناکی به داخل اتومبیل هجوم آورد و این جلوه گر نهایت خشم و نارضایتی او بود
ادامه دارد....
مطالب مشابه :
رمان یکتا- موبایل
دنیای رمان - رمان یکتا- موبایل - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران
یکتا
بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی آخر سال تحصیلی بود. قرار بود بعد از تعطیل شدن مدرسه
یکتا
بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی بعد ازظهر روز جمعه بود. مثل همیشه من و مادر تنها بودیم.
یکتا
بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی سرانجام روزی را که کیارش انتظارش را می کشید،فرا رسید و من
یکتا
بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی دوباره نشست و ناباورانه گفت:"مطمئنی؟!" - آره بلند شو!
یکتا
بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی سه روز به جشن عروسی نسرین مانده بود. من و نازنین قصد
یکتا
بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی روزها بی وقفه می گذشتند. با فرنوش دوست شدم.
یکتا
بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی همان شب به شهر خاله گوهر رفتم. خوشحال بودم که نزدش می روم
یکتا
بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی حوصله هیچ کاری را نداشتم،حتی مطالعه!هر چه به تاریخ عروسی
برچسب :
رمان یکتا