رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من1

با صدای زنگ گوشیم که داشت خودشو میکشت از خواب بیدار شدم!!! یه نگا بهش انداختم بعله خودش بود ! باز یاسمن الاغ سر صبحی زنگ زده کرم بریزه!_ هان چته سر صبحی یاسی!! یاسمن که کاملا معلوم بود از کرم ریختنش خوشحاله گفت: یعنی ایول به خودم که تنها کسی که میتونه توی این موقعیت های خفن تورو بیدار کنه خودمم!!_ یاسی وقتی این جوری ذوق میکنی درست مثل خری میشی که بهش تی تاب دادن! _ برو گم شو رویا !! خره زنگ زدم بیدارت کنم بیام دنبالت بریم بیرون کارت دارم!!_بابا خب همین الان بگو دیگه_نه حاضر شو اساسی کارم مهمه باید ببینمت!- باشه یک ساعت دیگه دم درم فعلا!- باشه بای! با این که در این جور مواقع 5دقیقه خوابم خودش یه عالمست بیدار شدم میدونستم یاسی بیاد ببینه حاضر نیستم  دو شقم میکنه خیلی بدش میومد کسی منتظرش بذاره! از اتاقم اومدم بیرون صدای چرخ خیاطی مامان میومد! به جای استراحت کردن از صبح تا شب با ویلچر پشت این چرخ خیاطیه! میدونم همش به خاطر راحتی منه اما دلم میخواست خودمم یه جا کار میکردم تا مامان این قدر به خودش فشار نیاره! سرم روتکون دادمو رفتم تو دستشویی به خودم تو اینه نگاه کردم ! ناخود اگاه رفتم به سال ها پیش اسم مامانم مریمه مامانم دختر یه خانواده ی سر شناس بود با پدرم تو شرکتش اشنا میشه بابام یه مرد موفق بوده و از هر لحاظ کامل اما تنها مشکلش این بوده که خوانواده نداشته و تو بهزیستی بزرگ شده بوده اما درسش رو خونده و موفق شده یک شرکت بزرگ بزنه ! مامان و بابام عاشق هم میشن بابام میره خواستگاری مامانم اما پدربزرگم تا میفهمه پدرم تو بهزیستی بزرگ سده رک و راست بر میگرده به مامانم میگه که فکر اذد واج با این مرد رو واسه همیشه از سرت بیرون کن اما مامانم کوتاه نمیاد و هر خواستگاری که براش میاد رو رد میکنه! تا این که حدود 8 ماه بعد بابابزرگم سکته میکنه ومیمیره! خوانواده ی مادرم همشون تصمیم میگیرن برای همیشه برن المان زندگی کنن امامادرم توی فرود گاه فرار میکنه و برای همیشه از خونوادش جدا میشه! با سیاوش پدرم اذدواج میکنه و یه زندگی اروم و بی دغدغه رو شروع میکنه 3 سال بعد خدا یه دختر بهشون میده که بنده باشم 5 سال با ارامش در کنار پدرو مادرم زندگی کردم! اما این ارامش ... قطره های اشک از روی گونم سر خوردن دلم خیلی پر بود خیلی.... 5سالم بود که با مامان و بابام رفتیم شمال توی را ه برگشت یک تصادف دنیای زیبا وکودکانهی منو ازم گرفت پدرم برای همیشه چشم هاشو بست و مامانم رفت تو کما!! شریک بابا تا خبر مرگ بابا و ناتوانی مامانمو شنید همهی سهم بابامو کشید بالا و یه ابم روش ادم گردن کلفتی بود این کارا واسش چیزی نبود من تک تنها بودم خاله لیلا دوست صمیمی مادرم بود که شوهرش اونو و بچشو گذاشته و رفته بود اما خاله لیلا هم خانواده ی ثروتمندی داشت و هم خودش دندون پزشک بود  واسه همین کم کم با همه چی کنار اومد و خودش تنهایی بچشو بزرگ کرد  همین یاسی خله ی خودمون دختر خاله لیلاست وقتی مامان رفت تو کما من هیچ کس رو تو دنیا نداشتم جز همین خاله لیلا زن فوق العاده ای عین کوه محکمه اون سر پرستی منو به عهده گرفت و از اون لحظه یاسمن شد جای خواهر نداشته ی من! بعد خادثه ی تصادف من 3 ماه حرف نمیزدم همه از حرف زدن من نا امید شده بودن اما یه روز یاسمن با تمام بچگیش اومد کنارم نشست وعین ابر بهار گریه کرد بعدش رو به من گفت : تو ام مثل منی بابا نداری اما قول قول میدم خودم همیشه پیشت باشم بعدم انگشت کوچیکشو به  سمت من اورد تا بهم قول بده اون روز بعد 3 ماه من به حرف اومدم تو اغوش بچگانه ی یاسمن گریه کردم و بهم قول دادیم همیشه پیش هم باشیم!! مامانم 3 سال تو کما بود 3 سال برای  من سخت ترین سال های عمرم بودروزی که مامان از کما در اومد از خوشحالی داشتم پر در میاوردم  اغوش مادرم مرحم تمام سال ها ی دل تنگیم بود هر چند که مامان پاهاشو توی اون تصادف به یادگار گذاشت ! مامان به کمک خاله لیلا یه خونه گرفت ومن دوباره زندگیم رو در کنار مامان شروع کردم اما رابطم با خاله لیلا و یاسی مثل همیشه محکم  موند! مامان خیاطی میکرد و دستش رو جلوی هیچ کس دراز نمیکرد گاهی میدیدم مامان کم میاره و خاله لیلا مثل یه خواهر دل داریش میده بعدم یه پاکت از کیفش در میاره مبده به مامان و میگه فقط به عنوان قرض... نمیدونم چرا ولی احساس میکردم مامان همه چی رو راجع به اون تصادف لعنتی نمیگه!! شلیدم خیالاتی شدم!! یه نگا به خودم تو ایینه کردم وووای الان برم بیرون که مامان میفهمه گریه کردم دست و صورتم رو شستم و دو باره رفتم تو اتاقم بذار حاضر شم یه کم ارایش میکنم مامان نفهمه.. خب این یاسی نگفت کجا میخواد منو ببره که ای بابا .. رفتم سمت کمدم یه شلوار لی برداشتم با  مانتوی ابی کاربنی که مامان دوخته بود واسم خیلی ناز بود خیلیم بهم میومد ! رفتم جلو اینه موهای قهوه ایم تا توی کمرم میومد و پایین موهام حالت فر باز داشت پوستم سفید بود چشم های ابیم با مژه های بلند و فر خورده تزئین شده بود به قول یاسی چشام سگ داشت هر کی به چشمام خیره میشد انگار که بخواد یه چیزی رو کشف کنه زل میزد بهشون.. گاهی اعصابم خورد میشد ازنگاه خیره ی یک نفر و وسط خیابون سرش داد میزدم لب هام نه بزرگ بود نه کوچیک بینی قلمیم به صورتم میومد! در کل خوشگل بودم اما همین زیبایی باعث شد برای خود ارزش قاعل باشم و زیبایی هامو در معرض دید همه نذارم.. یه رژ لب صورتی زدم وبه ناچار برای پنهون کردن قرمزی صورتم یکم پنکک و رژ گونه زدم  اصلا دلم نمیخواست خودمو تو ارایش غرق کنم!! شال ابیم با خط های سفیدمو سرم کردمو کیف ابیم که دسته هاش و قسمت زیپاش سفیدبود وبرداشتم بابا ایول ست! با دیدن خودم تو اینه نیشم وا شد مانتوم زیاد تنگ نبود خودم از مامان خواستم خیلی تنگش نکنه! از اتاقم اومدم بیرون و رفتم به سمت مامان...


مطالب مشابه :


دانلود رمان

زیباترین داستان ها - دانلود رمان - برترین و زیباترین داستان های علمی و تخیلی و واقعی .




رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من1

رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من1. تاريخ : یکشنبه ۱۳۹۳/۰۲/۲۸ | 11:48 | نويسنده :




رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من20(1)

رمان ♥ - رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من20(1) - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه




رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من15

رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من15. تاريخ : شنبه ۱۳۹۳/۰۳/۳۱ | 17:16 | نويسنده :




رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من17

رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من17. تاريخ : چهارشنبه ۱۳۹۳/۰۴/۰۴ | 12:6 | نويسنده :




لیست بهترین رمان ها و داستان های ایرانی ( فارسی )

برنده جایزه بهترین رمان بنیاد هوشنگ گلشیری سال ۱۳۸۰ .




رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من22

رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من22. تاريخ : سه شنبه ۱۳۹۳/۰۴/۲۴ | 18:46 | نويسنده :




رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من23

رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من23. تاريخ : یکشنبه ۱۳۹۳/۰۵/۱۲ | 19:5 | نويسنده :




برچسب :