بازی عروس و داماد(قسمت ششم)

نمایش
مادر به پسر گفت: گریه کن. به خاک بیفت؛ طلب بخشش بکن.
پدر به پسرش گفت:ناراحت نباش، می برنت تا پای چوبه ی دار، بعد می بخشندت.
مادر مقتول به دخترش گفت:می بخشمش، ولی پای چوبه ی دار،بگذار مزه ی مرگ را بچشد.
جوان وقتی جرثقیل، طناب دار و انبوه جمعیت را دید، برای اولین بار ترسید؛اما خیلی زود یادش آمد باید نمایش را اجرا کند،خودش را روی خاک انداخت،افتاد به گریه و پشت سرهم دست هایش را از آسمان به طرف خانواده ی مقتول می چرخاند.
خانواده ی مقتول با بغض و خشم،نگاه شان را از جوان قاتل می دزدیدند.جوان هنوز به جرثقیل مرگ نردیک نشده بود که از گوشه و کنار فریاد قاتل،قاتل و بکشیدش،بکشیدش بلند شد.جناب سروان،مسئول مراسم به نیروهایش دستور داد مراقب همه چیز باشند،اما نیروهای جناب سروان نتوانستند مانع هجوم بیست جوان سنگ و چوب به دست شوند. آن ها خودشان را به جرثقیل نزدیک کردند.جناب سروان به نماینده ی دادگاه گفت: خواهش می کنم از خیر قرائت حکم و تشریفات بگذرید تا جان کس دیگری به خطر نیفتاده.جوان را کشان کشان به طناب دار نزدیک کردند.جوان های معترض با چوب و چماق به جان جرثقیل افتاده بودند.طناب به گردن جوان قاتل افتاد.یکی از جوان های معترض بالا پرید و به طرف قاتل هجوم برد.جناب سروان فریاد زد تمامش کنید.جوان قاتل از زمین کنده شد و در میانه ی اسمان و زمین معلق شد. کسی در پشت نمایش دوستان مقتول،نمایش مادر مقتول را نمی دید که روی زمین پهن شده بود و می گفت: بخشیدمش، بخشیدمش.
ارقام

رئیس جمهور از تلویزیون،درآمد ناخالص ملی را با احتیاط تمام اعلام کرد.رئیس بانک مرکزی روی دسته ی مبل کوبید و گفت باز هم اشتباه کرد،هشت سال است اشتباه می کند.زن از آشپزخانه داد زد: خودت را ناراحت نکن.مگر این هشت سال کسی فهمیده یا اعتراض کرده؟ رئیس بانک مرکزی گفت:حرف این چیزها نیست،باید تمام ارقام را دوباره عوض کنیم.

یک تکه گوشت
استدلال خواهرم مردم پسند بود؛می گفت:اگر می خواهیدبدانید جامعه ای سالم است، رفتار آن جامعه را با معلولان و کهنسالان ببینید.او خودش را نماینده ی عینی جامعه می دانست.ار شوهرش جدا شد،آپارتمان کوچکی گرفت و زندگی با تکه گوشت را شروع کرد.تکه گوشت وقتی به دنیا آمد اسم داشت، یک اسم اصیل و پرطمطراق،اما خیلی زود همه نامش را فراموش کردند و تکه گوشت صدایش کردند.من همان سال اول به خواهرم گفتم اگر جای تو بودم یک بالش روی دهانش می گذاشتم، هم او را راحت می کردم و هم خودم را.
تکه گوشت زندگی اش نباتی بود.نه می شنید، نه دندان داشت، نه دستانش حرکت می کرد، نه پاهایش و نه حتی درنگاهش برق دیدن بود، اما تا بخواهی می خورد< حالا که پنج سالش شده بود یک تکه گوشت چاق و چله شده بود.
روزی که خوامر زنگ زد تا به آپارتمانش بروم و از تکه گوشت مراقبت کنم جا خوردم. خواهرم این پنج سال هرگز از کسی نخواسته بود از تکه گوشت مراقبت کند.او هر جا می رفت تکه گوشت را با خودش می برد.
وقتی خواهرم برگشت، اول به تکه گوشت نگاهی انداخت که برای همیشه خوابیده بود، بعد با بالش سفید و تمیز نگاه کرد و در آخر به من خیره شد.در نگاهش، ترس ، انزجار و سپاس بود.

چریک های پیر
از پنجاه سال مبارزه ی مسلحانه، زندگی مخفی، خانه های تیمی، عملیات غافلگیرانه، احساس خستگی می کرد.بارها فکر کرده بود اگر زندگی عادی داشت، سالها بود بازنشسته شده بود.
سازمان پیشنهاد کرد بقیه ی عمرش را در کمپ چریک های پیر بگذراند.پیشنهاد را پذیرفت.جای دیگری نداشت.به باغ بی برگ وباری رفت که یک ساختمان کهنه و قذیمی در وسطش قرار داشت.مرد حق نداشت از باغ بیرون برود و حق نداشت بدون نظر مافوق هایش کاری انجام بدهد.
برخلاف انتظارش، هیچ پیرمرد یا پیرزنی در کمپ نبود، اما همان روز اول شش قبر علامت گذاری شده در پشت ساختمان کشف کرد.ساختمان عظیم باغ، شب ها رعب در جانش می انداخت.هردو هفته یک بار برایش آذوغه می آوردند.پیرمرد هیچ سرگرمی ای نداشت.این بازنشستگی مخفی برایش طاقت فرسا بود.خواست با باغ رسیدگی کند. اما هیچ ابزاری برای این کار نداشت و هیچ آبی.خیلی زود از قدم زدن در باغ و نگاه کردن به آسمان خسته شد.شش ماه گذشت و هیچ کس بازنشسته نشد و پیرمرد طاقت نداشت.خیلی آسان یک بسته طناب مرغوب در ساختمان پیدا کرد و از آن آسانتر محل اتصال آن به گیره ی آهنی محکمی که گویی برای همین کار، آن را در سقف بزرگترین اتاق ساختمان کار کذاشته بودند.

روز هوای پاک
رئیس جمهور روز هوای پاک با همراهان و محافظانش سوار اتوبوس شدتا به همه ی مردم در مورد حفظ محیط زیست و استفاده از وسایل نقلیه ی عمومی یک درس عملی بدهد.اتوبوس در همه ی ایستگاه ها می ایستاد تا یکی دو مسافر عادی سوار کند.فیلم این سفر درون شهری باید به مناسب ترین شکل برای اخبار آماده می شد.قرار بود رئیس جمهور در طول سفر با مردم عادی صحبت کند و آن ها مشکلات شان را با او در میان بگذارند.راننده ی اتوبوس دید که پیردخترها مثل همیشه با سبد خریدشات، خودشان را از پله های اتوبوس بالا کشیدند.اگر با او بود، مانع سوار شدنشان می شد.ولی آن روز کنترل اتوبوش با دیگران بود.
طبق برنامه ریزی، صندل بغل رویس جمهور خالی بود. یکی از پیر دخترها مستقیم رفت کنار رئیس جمهور نشست.رئیس جمهور با یک لبخند ملیح خودش را کنار کشید.پیر دختر دیگر سبر خریدش را پیش پای رئیس جمهور گذاشت و میله ی وسط اتوبوس را چسبید.پیر دختر کنار رئیس جمهور گفت: طفلک دیشب از پادرد اصلا نخوابید.رویس جمهور گفت: بله.بله.پیر دختر گفت: می شود جای تان راش بدهید؟رئیس جمهور گفت: بله، حتما.
رئیس جمهور بلند شد و پیر دختر به خواهرش که تازه نشسته بود آهسته گفت:چه مرد مهربانی.پیر دختر گفت:خیلی.پیر دخترها تا دو ایستگاه بعد با لبخندها با ریس جمهور رد و بدل کردند.وقتی خواستند پیاده شوند کاغذ تا شده ای را به رئیس جمهور دادند.راننده ی اتوبوس می دانست آن تکه کاغذی که رئیس جمهور به رئیس رفترش داد تا به عنوان یک درخواست مردمی بررسی شود، چیزی جز شمارتلفن پیردخترها نیست.

ماه منیر خانم
ماه منیر خانم را بعد از هفت سال، سرمرز خسروی دیدم.عکس رحمان را سردست بلند کرده بود و به اسرای آزاد شده نشان می داد و با التماس می گفت:خدا دلتان را شاد کند.اگر خبری از این جوان دارید بگویید، بلکه دل مادر دلشکسته ای را شاد کنید.ماه منیر خانم پیر شده بود.همان طور که ما جوان ها پیر شده بودیم.او مرا نشناخت و من مطمئن بودم از مرز خسروی که برگردد، راست می آید خانه ی ما.

آمدوعکس رحمان را هم آورده بود.مادرم از این که من برگشته بودن ورحمان برنگشته بود، انگار ازماه منیر خانم خجالت می کشید.او، فقط او می دانست که ماه منیر خانم با چه فلاکتی رحمان را بزرگ کرده بود.بعد از کلی مقدمه چینی گفتم: پسرت یک قهرمان بود ماه منیر خانم. چیزی نگفت:گفتم : تا آخرین لحظه به وطنش وفادار ماند.چیزی نگفت.گفتم شجاعانه زیر شکنجه ی عراقی ها مرد.چیزی نگفت.گفتم: حتی یک لحظه شما را فراموش نکرد.چیزی نگفت.گفتم و گفتم و گفتم.اما ماه منیر خانم هنوز هم زل زده بود توی چشم هام و منتظر بود. می خواستم بگویم رحمان خودش را، وطنشرا، همرزمانش را و تو را ب یک لقمه نان و یک وعده غذای بیشتر به عراقی ها فروختومی خواستم بگویم خبرچین عراقی ها شده بود.بچه ها از دستش امان نداشتند، می خواستم بگویم بچه ها یک شب وقتی من سرم را زیر پتو کرده بودم و گوش هایم را با دست هایم گرفته بودم، او را خفه کردند و بابت این کار شکنجه شدند.نگفتم و هرگز هم نخوام گفت.اما می دانم ماه منی خانم همچنان منتظر است تا من چیزی درباره ی رحمان بگویم.

مادربزرگ و تلویزیون
مادربزرگ عاشق تلویزیون بود.همه ی برنامه های آن را ، از برنامه ی کودک تا علمی تماشا می کرد.مشکل این بود که وقتی تلویزیون تماشا می کرد، با گوینده و بازیگرها حرف می زد، چانه می زد، ناسزا می گفت و خلاصه کس دیگری نمیتوانست با خیال راحت تلویزیون ببیند.اول فکرکردیم مادربزرگ نمی داند که دنیای داخل تلویزیون دنیای مجازی است.درباره ی غیر واقعی بودن آن با او مفصل صحبت کردیم.مادربزرگ گفت: می داند.گفتیم:پس چرا با آنها حرف می زنی؟ گفت: پس چه کار کمک؟ بنشینم صم بکم؟ سوالش پاسخی نداشت.
روشنفکرهای خانواده درباره ی این رفتار مادربزرگ نظرهایی داشتند.برخی گفتند، مادربزرگ متعلق به دنیای سنتی است.در دنیای سنتی آدم ها با همه ی حواس و اعضای شان با جهان ارتباط برقرار می کردند.. بعضی می گفتند، مادربزرگ تنهاست و نیازمند کسی که با او حرف بزند و چون کسی وقت نمی گذارد تا با او حرف بزند، مادربزرگ با تلویزیون حرف می زند. برخی می گفتند، مادربزرگ با موضع گرفتن و حرف زدن از هنجارها و ارزش های خودش در برابر تلویزیون دفاع می کند.هرچی بود ، مادربزرگ از وقتی گوینده به بینندگان سلام می کرد تا وقتی خداحافظی می کرد، دائما حرف می زد.با بازیگری که کشته می شدمی گفت: آخ،آخ الهی مادرت بمیرد.به مردی که چشمش را به روی فسق و فجور زنش می بست، می گفت: قرمساق دیوث، بزن بکشش، به جوان رعنا می گفت:ماشاالله، ماشاالله، چه برو بازویی، به زن زیبا می گفت: قدرت خدا، زن نیست فرشته است.
بالاخره پدر تلویزیونی برای مادربزرگ دست و پا کرد و آن را در اتاق مادرزرگ گذاشت.ما از آن پس صدای مادربزرگ را می شنیدیم که گاهی با دعوا همراه بود.یک روز جسد مادربزرگ را روبروی تلویزیون پیدا کردیم، در حالی که قسمتی از صفحه ی تلویزیون شکسته بود و پنجه هایی صورت مادربزرگ را چنگ زده بود.

جاذبه ی زمین
زن دز دوران تحصیلش قانون جاذبه ی زمین را اموخته بود . چند سال پیش هم وقتی دختر کوچکش کلاس دوم بود ، بار ها ان را از او پرسیده بود . . داسنان سقوط سیب و کشف قانون جاذبه را دوست داشت ، حتی کارتون ان را با لذت تماشا کرده بود . اما این قانون هم مانند بقیه ی قانون ها فقط یک مسیله برای او بود و هیچ وقت با این مسیله درگیر نشد . درگیری فلسفی او با این قانون زمانی شروع شد که برای مشورت در مورد پوستش به یک دکتر متخصص مراجعه کرد . دکتر از افتادگی پلک و گونه هایش حرف زد . و وقتی علت ان را پرسید ، دکتر خیلی ساده به او گفت : علت ان نیروی جاذبه ی زمین است

شازده
مادر پسرش را شازده صدا می کرد . پسر معترضانه می گفت عصر شازده ها تمام شده . مادر می گفت شازدگی به عصر نیست ، به خونی است که در رگ های ادم جریان دارد . پسر برای تحصیل به فرانسه رفت . در انجا با ژانت ازدواج کرد . که یکی از خون کلی های مجارستان بود . به مادرش گفت : او از یک خانواده ی اصیل فرانسوی است . مادرش در معرفی ژانت به فامیل می گفت : خون ملکه ماری انتوان در رگ هایش جاریست .
خود کشی
شعار اصلی اش این بود : به دنیا امدنمان دست خودمان نبود ، از دنیا رفتنمان که می تواند دست خودمان باشد !
وقتی از او می پرسیدند که چرا خودکشی نمی کنی ؟ می گفت : هنوز وقتش نشده !
طرفداران زیادی داشت . اکثر ان ها از میان جوانان بودند . ثمره ی تبلیغاتش دو مورد خودکشی بود ، یک دختر 18 ساله و یک پسر 21 ساله .
پسر نجات پیدا کرد و دختر مرد .
.قتی پلیس جنازه اش را کشف کرد ، اسلحه کنارش افتاده بود . یکی ازشاگردانش در مراسم خاکسپاری او گفت : او مردی بود که با اراده اش زندگی می کرد .
پدر دختر 18 ساله کناری ایستاده بود و به التماس های مرد فکر می کرد . تب خال
خیلی کوچک بود و هنوز مدرسه نمی رفت، شب سال نو بود.مادربزرگ گفت: موقع تحویل سال، گاو زمین را روی شاخ دیگرش می اندازد.ترسید؛ اگر زمین موقع این جابجایی می افتاد چی؟اگر زمین می شکست چی؟اگر زمین زیر پای گاو می رفت چی؟صبح که از خواب بلند شد مادرش صورتش را در دست هایش گرفت و گفت: باز از چی ترسیدی تب خال زدی؟
بزرگتر که شد، فهمید زمین در فضا معلق و سرگردان است. دور خودش و خورشید می چرخد.اگر خورشید بمیرد، زمین هم می میرد.بعدها فهمید زمین زمانی آماج شهاب سنگ ها شده و نسل دایناسورها از بین رفته است.در هنگام عبور هر ستاره ی دنباله داری نگران می شد که مبادا دم ستاره به زمین بگیرد و برای همیشه آن را از بین ببرد، و از همه مهم تر ، سیاهچال های کهکشان راه شیری بودند که ممکن بود روزی زمین را ببلعند.
چهل و پنج سالش که شد، پسرش عضو انجمن آماتوری نجوم بود و شب های بارش شهاب سنگ ها را با دوستانش به تماشا می نشست.دخترش هم عضو یک گروه دوستداران محیط زیست بود. شبی از شب های چهل و پنج سالگی اش از رادیو شنید که یکی از دلایل جست و جوی کیهانی آدم ها ، یافتن سیاره ای امن برای زندگی است. صبح که از خواب بیدار شد، تب خال زده بود.
آرزو
به دنیا که آمد، پدرش النگوهای عروسی مادر را فروخت، قوچ چاق و چله ای را زمین زد و تمام همسایه ها را نذری داد.
وقتی سیزده سالش بود، کیف پول مادرش را دزدید.پانزده سالش تمام نشده بود که یک سیگاری تمام عیار شد.در هفده سالگی یک نفر را کشت.خانواده اش تمام دار و ندارشان را فروختند تا توانستند دیه ی دخترک مقتول را بدهند. وقتی بیست و دو سالش بود یک تزریقی خیابان خواب شده بود و مادرش شب و روز دعا می کرد کسی او را بکشد تا با پول دیه اش بتواند دختران دم بختش را شوهر بدهد. در یک شب برفی، ریز یک پل به قتل رسید، قاتلش جوان معتادی بود که هفت روز بیشتر در زندان دوام نیاورد.کانتی مثل ساعت منظم بود . وقتی بیرون می امد ، همسایه ها ساعت هایشان را تنظیم می کردند . با اینکه عاشق دختر خاله اش بود ، هرگز ازدواج نکرد . با مستخدم پیرش زندگی ساده ای داشت . وقتی مرد ، ختی تفاوت قضایای پیشینی و پسینی ایمانویل را هم نمی دانست .مرده شور
زن مرده شور به زن جوان گفت:روز اول و روزهای اول سخت است،کم کم عادت می کنی.گفت:امروز بنشین و ببین.
مرده شور زن مرده ای را روی سنگ مرده شورخانه انداخت، موهایش را پریشان کرد و گفت:ببین موهایش فرشش ماهه دارد، معلوم می شود به خودش می رسیده، ابروهایش را هم تتو کرده.دستهایش را بالا آورد و به دقت به آنها نگاه کرد،گفت : معلوم می شود دست به سیاه و سفید نمی زده. به شکم سفت زن مرده دست کشید و گفت:دوتا شکم بیشتر نزاییده،می دانسته چه جوری زندگی کند.
زن جوان بالا آورد، زن مرده شور شانه اش را مالش داد،دست کشید به موهای بلندش و گفت:چرا به خودت نمی رسی؟تو هنوز جوانی، شوهرت زندان است که باشد، خودت که زندان نیستی.چند وقت است آرایشگاه نرفتی؟ببین ابروهایت دخترانه شده.زن مرده شور سه روز بعد به زن جوان دیگری گفت:روز اول و روزهای اول سخت است.کم کم عادت می کنی.گفت:امروز بنشین و ببین.
زن مرده شور، زن مرده ای را روی سنگ مرده شور خانه انداخت،موهایش را پریشان کرد و گفت:موهای بلندی داشته ولی اصلا به آن ها نمی رسیده، کم حوصله بوده،ببین دست کم یکسال است به ابروهایش دست نزده،معلوم می شود بدجوری گرفتار بوده.بعد دست های زن مرده را بالا آورد و گفت: گره های انگشتانش را می بینی، طرف زحمتکش بوده و کارش بشور و بساب بوده. بعد شکم زن مرده را دست کشید و گفت:شکمش به پشتش چسبیده، نمی دانم چند شکم زاییده.
زن جوان بالا آورد.
عکس هومن پسر ستاره،ستاره دختر فرخنده
پیرزن پاکت نامه را از پستچی گرفت.مثل همیشه،دورن پاکت یک عکس بود.این بار عکس بچه ای تقریبا دو ساله که پشت آن نوشته شده بود" هومن پسر ستاره، ستاره دختر فرخنده". پیرزن ستاره را به یاد نمی آورد. فرخنده را هم.
از ساله ها پیش که خانواده اش به امریکا رفته بودند، شروع کرده بود به جمع آوری. عکسها را در قاب های جورواجور، داخل بوفه و روی میزهای مختلف خانه ی بزرگش می چید.گاهی آن ها را بنا به نسبت شان دسته بندی می کرد؛ مثلا خواهرزاده ها را روی یک میز گرد می چید و برادرزاده هایش را روی یک میز مستطیلی.بعضی اوقات آن ها را بر حسب سن و سال شان تقسیم می کرد؛پیرها را یک جا جمع می کرد و جوان ها را یک جا. این سال های آخر، مرده ها را که تعدادشان زیاد بود داخل بوفه چیده بود و زنده ها را روی میزها.اما حالا به یاد نمی آورد عکس های جوان و پیر چه نسبتی با او دارند.آخرین تقسیم بندی اش جدا کردن عکسهایی بود که می شناخت شان و می دانست چه نسبتی با او دارند. ر.ی یک میز گرد بزرگ، عکس بزرگی از شوهر مرحومش بود.ایم تنها عکسی بود که می شناخت. عکس هومن پسر ستاره،ستاره پسر فرخنده را در میان انبوه عکس های دیگر گذاشت.مادر و دختر
مادر وارد دانشگاه شد تا بتواند نقش تاریخی خود را در نهضت دانشجویی به خوبی ایفا کند، اما دوران دانشجویی اش تمام شد بدون این که شیشه ای بشکند، تحصنی بکند یا با پلیس درگیر بشود.نتیجه ی چهار سال درس خواندن مادر ازدواج با پدر بود.
دختر وارد دانشگاه شد تا بتواند مرد زندگی اش را انتخاب کند.وارد دانشگاه شد. برای نشان دادن خود به پسر جوانی که دلبسته ی او شده بود و در اعتراضات دانشجویی شرکت کرد.نتیجه ی اعتراض، دوترم تعلیق برای او و اخراج پسر از دانشگاه بود.
دیه
مادرم نه از سرطان مرد که از آن وحشت داشت، نهاز ایدز که نمی دانست چیست و از آن می ترسید ، و نه از سکتۀ قلبی که مطمئن بود دست کم از این یکی خواهد مرد.
مادرم در چالۀ عمیقی که شهرداری کنده بود، افتاد ومرد.
یک سال و نیم وقتگذاشتیم تا توانستیم دیۀ مادرم را بگیریم.
خواهرها و برادرهایم دیه را یکجا به من بخشیدند . حالا می توانم دختر هیجده ساله ام را برای معالجه به آلمان ببرم. ماه عسل
بالاخره بعد از دو سال قهر و درگیری ، با وساطت فامیل آشتی کردند و عروسی برپاشد . دایی کلید ویلای شمالش را به آن ها داد تا ماه عسلشان را آن جا بگذرانند. تصمیم گرفته بودند همه چیزرا از اول شرع کنند. چند روز تصمیم گرفته بودند همه چیزرا از اول شرع کنند. چند روز اول ، دختر فقط در ساحل قدم می زد و آبتنی شوهرش راتماشا می کرد. یک روزشوهرش او را به زور – با لباسی که به تن داشت - به وسط آب برد و گفت " دریا که ترس ندارد " و با او آب بازی کرد.
دختر سعی کرد به ساحل برگردد، اما مرد نگذاشت. مرد اطراف زنش شنا می کرد و سربسرش می گذاشت دختر در آب دست و پا می زدو سعی می کرد نشان بدهدازآب نمی ترسد. مرد انواع شناهایی را که بلد بود، برای زنش نمایش داد و شروع کرد به شنا کردن و دورشدن از او . مرد وقتی برگشت، زنش را ندید، گمان کرد اوبه ساحل برگشته، اما او در ساحل هم نبود. به جایی که زن را جا گذاشته بودبرگشت، زن در آن عمق کم غرق شده بود. خانوادۀ دختر از مرد شکایت کردند و گفتند او
زنش را غرق کرده است. چندنفری شهادت دادند که مردزن را به زور داخل آب برده است . حالا سال هاست مرد زندانی است و تنها پدر ومادر دختر می دانند که یکبار درنوجوانی ، او را که صرع داشت، از غرق شدن در استخریک آشنا نجات دادند.
دانلود برای موبایل

دانلود


لينك مستقيم


مطالب مشابه :


راهنمای مراحل GTA 5

نسخه موبایل بازی براي ماموريت داريد قسمت اول که همان خانه خودتان است که با




جدیدترین بازیهای آنلاین

بازی جرثقیل: بازي تميز كردن خانه و تمیز این وبلاگ یک وبلاگ با موضوعات مختلف و جذاب هست




شرح وظایف اپراتور و ریگر

خانه عمران. وبلاگ اتومبیل و با قلاب جرثقیل ممنوع است. 13. تخلیه و بارگیری روی تریلی ها




گزارش تصـویری دلخراش سقوط جرثقیل در اتوبان صـدر

گزارش تصـویری دلخراش سقوط جرثقیل مدیر روابط عمومی اورژانس تهران با بازی فوتبال با




بازی عروس و داماد(قسمت ششم)

جوان وقتی جرثقیل، طناب دار و انبوه مرده شور خانه انداخت ندارد " و با او آب بازی




جمع‌آوری دیش‌های ماهواره با جرثقیل بالابر / آبی که ریخت دیگه ریخت

جمع‌آوری دیش‌های ماهواره با جرثقیل بالابر برداشتن دیش ماهواره خانه‌ها بازی. سلامت




برچسب :