دوران عقد
سلام به همه دوستای گل وبلاگی
سلام به متین گلم .متین جونم رسیدیم به خاطرات دوران عقد . با اجازه شما تعریف میکنم تا دوستامون بخونن و همیشه هم برامون یادگاری بمونه ... البته زیاد ریزه کاری هاش یادم نیست ولی خوب هرچی که یادمه مینویسم ...
من و متین هردو توی فامیل سوگلی بودیم و خیلی عزیز بودیم ... برای همین همه از این وصلت خیلی خوشحال شدن ... یادته متین دایی میگفت اگر غیر از این میشد به کار خدا شک میکردیم ؟!؟!؟! یادته همه بعد از اینکه ما دوتا رو کنار هم دیدن روز عقد چقدر ذوقمونو کرده بودن ؟ یادته خاله " م " به مامانم گفته بودن گل پسرهامونو چیدی و بعد مامانم ناراحت شده بود و گفته بود مگه دختر من کم دسته گلی بود ؟ از اینکه عروس خودش نشدم هنوزم داره میسوزه ...
یادته یه سری ها از حسودیشون چقدر تو گوش من خوندن که من به تو خیلی سرترم و همش با عشوه و غمزه میگفتن باورمون نمیشه که قبولش کنی ؟!؟!؟ منم با افتخار میگفتم :
" تو مو میبینی و من پیچش مو ... تو ابرو من اشارت های ابرو"
میگفتم چیزی رو که من توی مهدی دیدم مونده تا حالا شماها بتونید درکش کنید .... عشقی رو که بین ما بود هنوز هیچکس نتونسته بهش برسه ... قبول داری ؟؟؟
به هر حال ما با همه این ها دووم آوردیم و نذاشتیم این حرف های بی سر و ته که شاید هم از سر دلسوزی بوده !!! روی رابطه هامون تاثیر بزاره ...
یادمه به خاطر اینکه بهت طعنه نزنن و جای حرف برای کسی نذاری ماهی یکبار یا نهایتاً خیلی میترکوندی ماهی دوبار میومدی تهران و همدیگه رو میدیدیم... تازه اون هم یه روزه بر میگشتی ... اونموقع زیاد به روت نمی آوردم ولی الان میگم که یه خورده هم از ترس مامانت بود ... یادته اگر یه روز میشد دو روز باید زنگ میزدی و اجازه میگرفتی ؟؟؟ من خیلی عصبانی میشدم ولی خوب در عوض منم تلافی میکردم ... بابام میگفت الان که میری یک هفته دیگه تهرانی حتی 1 ساعت هم بیشتر از اون نمی موندم خونتون ...
دفعه اول که اومدی تهران خوب یادمه ... بهم نگفته بودی داری میای ... منم همش زنگ میزدم مغازه ات و گوشی رو بر نمیداشتی ... شک کردم ولی مطمئن نبودم ... اومدم از خونه بیرون و توی راه به گوشیت زنگ زدم ... گفتی اومدی جنس ببری برای مغازه و من با تمام ناباوری باور کردم ... خلاصه بعد از اینکه حرف هامون تموم شد گفتی برو یه شام خوشمزه بپز که شب مهمون داری ... منم بدو برگشتم خونه ... روم نمیشد به بابام بگم که داری میای ... مثل دوران مجردی هنوز خجالت میکشیدم جلوی بابام کنارت باشم ... از بس دخمل خوبی بودم من ...
به مامانم گفتم ... مامان و بابا هم داشتن میرفتن بیرون ... منم سریع یه خورشت قیمه تپل گذاشتم و رفتم دوش گرفتم و آماده شدم تا شما بیای ...
هنوزم بعد از 3 سال عطر تنت یادمه ... بوی ادکلنت دیونم کرد و چشمای قشنگت مثل همیشه منو جادو کرد ... الهی فدات بشم که هنوزم هروقت بهم خیره میشی من دست و پام رو گم میکنم و تاب اون نگاهت رو ندارم ... یادته اون اوایل میگفتم آتیش این نگاهت آخرش منو میسوزونه و خاکستر میکنه ... بهم میگفتی این آتیش عشقمه پس ببین با قلب من چی کار کرده .... همه چیشو خوب یادمه ... انگار همین دیروز بود .... یادش بخیر … هر وقت از راه میرسیدی و یا موقع خداحافظی یه بوس کوچولو از گوشه لبم برمیداشتی و میگفتی این گوشه رو با خودم میبرم ... وای خدای من ... متین با من چیکار کردی که هر روز بیشتر از دیروز عاشقت شدم ؟!؟!؟!؟!؟
بعد از اون بار رفتی و به دلیل امتحانای من مدت زیادی تهران نیومدی .... بعد که اومدی بابا بهم اجازه نداد تنها باهات بیام ... دلیلشم که خودت میدونی ... گفت خودم میارمش .... شما جمعه رفتی و ما هم 3 شنبه اومدیم و چون مسئله مورد نظر پدر عزیزم حل شد من تا 1 هفته پیشت موندم . دفعه بعدیش عروسی مینا بود و من برای اولین بار توی فامیل شما میومدم به عنوان عروس و اصلا ً خبر نداشتم که یه نفر هست که بسیار مشتاق دیدن منه .... بله منصوره خانم ........ من اونجا منصوره رو دیدم و از برخوردش فهمیدم که چقدر تو رو دوست داشته ... بهم گفته بودی موقع شام بهت زنگ بزنم تا بیای توی باغ و در کنار هم شام بخوریم تا منصوره منو ببینه و به قول خودت بفهمه که من چقدر بهش سر هستم ... ولی موقع شام همه حواس من به تو منصوره بود ... با اینکه از همه چی خبر داشتم ولی خوب تا چند روز بعدش خیلی عذاب کشیدم .... تا باور کنم که همه چی که گفته بودی راست بوده ... خصوصاً اینکه منصوره یه سری مسائل رو از من در باره تو پرسید ...خوب بگذریم به هر حال این آخرین برخورد من با منصوره به این شکل بود ... ولی بعد از اون هر جا که دیدمش طرز رفتارم تغییر کرد...توی دوران عقدمون آرزوی یه مسافرت دونفره داشتیم تا اینکه من توی آژانسی که سال قبل مشغول بودم دوباره دعوت به کار شدم ... رفتم اونجا و مشغول کار بودم و آخر تابستون یه تور سرعین از مدیر آژانس کادو گرفتم ... البته فقط هزینه هتل شما رو دادیم ... من رایگان بودم ...
پست بعدی خاطرات سرعین...
مطالب مشابه :
ارایشگاه شیراز
گالری عروس شاهدخت - ارایشگاه شیراز - گالری عروس شاهدخت هدفش شاد کردن شماست حتی با کوچکترین چیز.
قسمت دوم : شمال – عروسی همکار مهدی
ღ ஜღ عاشقانه های زندگی من و مهدی ღஜღ - قسمت دوم : شمال – عروسی همکار مهدی - امروز با هم ... گالری عروس سازان .... برای من خیلی جالب بود تا حالا عروسی شمالی ندیده بودم .
ماجراهای عروسی - 1
ღ ஜღ عاشقانه های زندگی من و مهدی ღஜღ - ماجراهای عروسی - 1 - امروز با هم بودن را تجربه می ... گالری عروس سازان ... یادمه چند روز قبل از عروسی حسابی عصبی شده بودم .
بله برون
گالری عروس سازان ... ازشون خواهش کردم که برای من اگر به عنوان عروس اولشون قراره کاری انجام بدن فقط برای خودم باشه . ... حتی کسی که بعد از من به عنوان عروس بیاد .
بعدا نوشت + عکس
گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... روزانه هاي يك تازه عروس {خانوم خونه} · آنشرلی با موهای زیتونی / .... موضوع خاطره ها. جشن عروسی · عشقولانه های مجردی.
مهمانی پاگشا
گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... روزانه هاي يك تازه عروس {خانوم خونه} · آنشرلی با موهای زیتونی / .... موضوع خاطره ها. جشن عروسی · عشقولانه های مجردی.
هفتگی نوشت
گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... زن عموی مهدی همه اش به پسرش میگفت از خدا بخواه همسرت مثل عروس عموت باشه ... کدبانو وخانم و ...... کلا اخلاقی که
همشاگردی سلام
گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... روزانه هاي يك تازه عروس {خانوم خونه} · آنشرلی با موهای زیتونی / ... خاطرات کهنه عروس · عروس بی سیاست · مطبخ رویا.
دوران عقد
گالری عروس سازان ... از اینکه عروس خودش نشدم هنوزم داره میسوزه . ... دفعه بعدیش عروسی مینا بود و من برای اولین بار توی فامیل شما میومدم به عنوان عروس و اصلا ً خبر
ماجراهای عروسی - 4
ღ ஜღ عاشقانه های زندگی من و مهدی ღஜღ - ماجراهای عروسی - 4 - امروز با هم بودن را تجربه ... گالری عروس سازان .... وقتی اومد دیدم همون هلو تو دستشه و گفت بیا عروس شکمو .
برچسب :
گالری عروس سازان