معنی اشعار و متون ادبیات اول
دعاي قبل از مطالعه
بنام خداوند بخشندهي مهربان
اللّهمّ اخّرجني من ظلمات الوهم
پروردگارا خارج كن مرا از تاريكي هاي فكر
و اكرمني بنورالفهم
و به نور فهم مرا گرامي بدار
اللّهمّ افتح علينا ابواب رحمتك
پروردگارا بر ما درهاي رحمتت را بگشاي
وانشر علينا خزائن علومك
و گنج هاي دانشت را بر ما بگستران
برحمتك يا ارحم الرّاحمين
به اميد رحمت تو اي مهربان ترين مهربانان
فهرست مطالب
عنوان | صفحه |
درس اوّل: هركاري كه با نام خدا آغاز نشود ابتر است | 4-5 |
درس دوّم: رزم رستم و سهراب (1) | 5-7 |
درس سوّم: رزم رستم و سهراب (2) | 7-9 |
درس چهارم: مير علم دار | 9-12 |
درس ششم: داستان خير وشر | 13-14 |
درس هفتم: طوطي وبقّال | 14-16 |
ضميمهي درس هشتم: خطّ خورشيد | 16 |
ضميمهي درس نهم: پاسخ | 17 |
درس دوازدهم: از كعبه گشاده گردد اين در | 17-18 |
درس سيزدهم: در امواج سند | 19-21 |
درس چهارم: هنر وسخن | 21-22 |
ضميمهي درس چهاردم: متاع جواني | 23 |
ضميمهي درس هجدهم: نالهي مرغ اسير | 23-24 |
ضميمهي درس نوزدهم: مرغ گرفتار | 24-25 |
درس بيست و سوّم: نمونه هايي از اشعار محمدّ اقبال لاهوري | 25-26 |
ضميمهي درس بيست و سوّم: لالهي آزاد | 26-27 |
درس بيست و چهارم: تا هست عالمي، تا هست آدمي | 28-29 |
درس اوّل
هركاري كه با نام خدا آغاز نشود ابتر است
* تاريخ جهانگشا
درود و ستايش فقط مخصوص پروردگار آفرينندهي جهان است. خداوندي كه ستارگان روشن درخشندگي خود را از نور و پاكي او ميگيرند. آسمان و روزگار به اراده و خواست او پا برجاست. خداوندي كه پرستش فقط شايستهي اوست. خداوند بخشندهاي كه خواستن تنها از او خوشايند است. خداوند توانايي كه موجودات را از نيستي به وجود آورده و پس از آن به موجودات هستي بخشيده و دوباره آنها را نابود ميسازد ( زندگي و مرگ در دست اوست.) « اشاره دارد به آيهي يحيي و يميت و يميت و يحيي».
خداوندي كه انسان خوار و ذليل را عزّت ميدهد و زورگويان و ظالمان را از بزرگي و سروري به خواري و ذلّت ميكشاند. اشاره به آيهي « تعزّمن تشاء و تذّل من تشاء » و فرمانروايي سزاوار لايق اوست و خدا بودن شايستهي او ميباشد. عزّت و سربلندي را فقط از درگاه خداوند طلب كن. هر كس كه از روي نادانيغير از خداوند را انتخابكند از آنگزينشنابجا زيانميبيند. وجود هرآنچه در جهان است از اوست.
شعر: بلندي و پستي جهان ( آسمان و زمين، عزّت و ذّلت ) از توست من نميدانم كه تو كيستي ولي هر چه وجود دارد از آن تو است. و سلام و درود بر آخرين پيامبر كه راهنماي پيامبران پيش از خود است. كسي كه گره از مشكلات ميگشايد و آموزش دهندهي همهي پندهاست.
بزرگترين عبادت انديشه در وظيفه است. امام رضا (ع) |
كسي كه انسانهاي گمراه را به راه راست هدايت ميكند و مردم جهان را از كارهاي نيك و بد خود آگاه ميسازد. كسي كه به همهي زبانها ستايش شده است و كساني كه گوش پندپذير ( شنوا ) دارند نصحيت او را شنيدهاند. تا زماني كه عناصر چهارگانه ( آب، باد، خاك، آتش) در آفرينش موجودات به كار ميرود و گل بر روي شاخه كنار خار ميرويد ( تا زندگي وجود دارد درود و سلام خداوند بر پيامبر
(ص) و اصحاب برگزيده و خاندان بزرگوار او پيوسته باشد. )
ضميمهي درس اوّل
* با تو ياد هيچ كس نبود روا
قالب : مثنوي
1ـ اي خدا اي كسي كه بخشش و بزرگي تو حاجتها را برآورده ميكند. هرگز شايسته نيست كس ديگري همراه تو ياد شود.
2ـ اندك دانشي كه از نزد خودت به ما بخشيدهاي به علم بي كران و معرفت خودت متصّل گردان. (علم ما را خدايي كن)
3ـ دانش اندكي كه در روح من است از هواهاي نفساني و اسارت تن رها كن .
4ـ در اين جهان بر سر راه ما هزاران مشكل و گرفتاري وجود دارد و ما نيز مانند مرغاني طمع كار و بيچاره هستيم.
5ـ اگر در هر قدم ما مشكلات زيادي وجود داشته باشد. چون تو با ما هستي هيچ غمي نداريم.
6ـ از بارگاه الهي ميخواهيم به ما توفيق دهد تا بندگيمان را به جا آوريم. زيرا كسي كه شرط بندگي را به جا نميآورد از لطف خداوند محروم و بي بهره است.
7ـ كسي كه شرط بندگي را به جا نميآورد نه تنها به خود آسيب ميرساند بلكه همهي دنيا را دچار مشكل ميسازد.
درس دوّم
رزم رستم و سهراب (1)
1ـ اكنون داستان رستم و سهراب را گوش كن، داستانهاي ديگر را شنيدهاي اين را نيز گوش كن.
**************
2ـ رستم مهره را به تهمينه داد و گفت: اين را نگهداري كن، اگر روزگار به تو دختري بخشيد ....
3ـ آن را با طالع خوب و فرخندگي به گيسوي او بياويز.
4ـ و اگر سرنوشت پسري نصيب تو كرد. اين نشانهي پدر را به بازوي او ببند.
هركس خود را نصيحت نكند، به نصيحت ديگران محتاج است. سعدي |
5ـ پس از گذشت نه ماه تهمينه صاحب پسري شد كه مانند ماه زيبا و تابان بود.
6ـ وقتي كودك خنديد و چهرهاش سرخ گون گرديد. تهمينه او را سهراب ناميد. ( سهراب به معناي سرخ گون و شاداب است .)
7ـ وقتي كودك يك ماهه شد مانند بچهاي يك ساله بود و سينه و هيكلش مانند اندام پدرش رستم بود.
8ـ وقتي ده ساله شد در آن سرزمين كسي نبود كه توانايي جنگ آزمايي با وي را داشته باشد.
**************
9ـ تهمينه به او گفت: تو پسر پهلوان تنومند رستم و از دودمان زال دستان پسر سام فرزند نريمان هستي.
10ـ از زماني كه خداوند جهان را خلق كرده، سواري به دلاوري رستم به وجود نياورده است.
**************
11ـ سهراب گفت : وقتي كه من و رستم پدر و پسر باشيم شايسته نيست كسي در جهان پادشاهي كند.
**************
12ـ افراسياب به فرمانده لشكر گفت: كه راز ناشناخته بودن رستم و سهراب همچنان بايد پنهان بماند.
13ـ نبايد پسر پدرش را بشناسد، زيرا تمام وجودش را تسليم مهرپدري ميكند.
14ـ شايد آن پهلوان دلاور پير ( رستم) به دست سهراب شجاع كشته شود.
15ـ پس از كشته شدن رستم به دست سهراب چارهاي براي سهراب بينديشيد و شب هنگام او را در خواب بكشيد.
**************
16ـ كاووس به گيو فرمان داد: رستم را دستگير كن و او را زنده به دار بياويز، و ديگر در بارهي او با من سخن نگو.
**************
17ـ سهراب به رستم گفت: اين گرز و شمشير ( ابزار جنگي ) را بر زمين بينداز و جنگ و ستم را رها كن.
بزرگترين حماقت زياده روي در ستايش يا سرزنش ديگران است. امام سجاد (ع) |
18ـ سهراب به رستم گفت: من در دلم نسبت به تو احساس مهر و محبت ميكنم و از جنگيدن با تو خجالت ميكشم.
19ـ رستم گفت: شب گذشته در بارهي جنگ سخن ميگفتي، فريب تو را نميخورم بيهوده تلاش نكن.
20ـ بجنگيم ( ميجنگيم) سرانجام اين جنگ راي و نظر خداي نگهدارندهي جهان است.
درس سوّم
رزم رستم وسهراب ( 2)
1ـ رستم و سهراب شروع به كشتي گرفتن كردند و خون و عرق فراواني از بدنشان جاري شد.
2ـ سهراب مانند فيل خشمگين و مست دستش را دراز كرد و رستم را از جايش بلند كرد و به زمين كوبيد.
3ـ سهراب خنجر تيز و برّاني را بيرون آورد و ميخواست سر رستم را از تنش جدا كند.
4ـ رستم به سهراب گفت: اي پهلوان شجاع كه در جنگاوري و شمشير زني مهارت داري.....
5ـ آداب و رسوم مبارزهي ما به گونهاي ديگر است و آراستگي دين ما چيزي غير از اين است.
6ـ هرگاه كسي با كشتي گرفتن مبارزه را آغاز كند و پهلواني ( بزرگي ) را شكست دهد.
7ـ بار اول كه او را بر زمين ميزند او را نميكشد اگرچه نسبت به او كينهي فراوان داشته باشد.
8ـ سهراب جوان، سخن رستم را پذيرفت و اين سخن براي او خوشايند بود.
9ـ سهراب رستم را رها كرد و به دشت آمد. او مثل شيري كه از مقابل آهويي ترسان ميگذرد. از مقابل رستم عبور كرد.
10ـ سهراب مشغول شكار شد و جنگ با رستم را فراموش كرد.
11ـ وقتي رستم از چنگ سهراب رها شد مانند شميشري فولادي، قامت راست كرد و نيرو گرفت.
12ـ رستم آرام و آهسته به سوي آب جاري رفت. او مانند مردهاي كه دوباره زنده شده باشد نيرو گرفت.
13ـ آب خورد، صورت و سر و بدنش را شست و ابتدا با خداوند شروع به راز و نياز كرد.
14ـ پيوسته از خداوند پيروزي و قدرت طلب ميكرد و از آنچه سرنوشت برايش خواسته بود، خبر نداشت.
15ـ رستم وقتي از طرف رودخانه به سوي ميدان جنگ ميرفت، نگران و از شكست پيشين هراسناك بود.
16ـ وقتي سهراب شيرافكن، رستم را ديد از غرور جواني به هيجان آمد.
17ـ سهراب گفت: اي كسي كه از چنگ شير رهايي يافتهاي و از ضربات شير دلاوري، مانند من در امان ماندهاي.
18ـ رستم كه از جنگ پيشين ناراحت بود دستش را دراز كرد و گردن و پهلوي سهراب كه چون پلنگ جنگاوري بود، گرفت.
19ـ رستم پشت سهراب جوان را خم كرد ( او را شكست داد) اجل سهراب فرا رسيد توان مقاومت نداشت.
20ـ رستم سهراب را مثل شير بر زمين زد و ميدانست كه سهراب مدّت زيادي بر زمين نميماند.
21ـ رستم سريع خنجرش را از غلاف بيرون آورد و پهلوي سهراب شجاع و آگاه را دريد.
22ـ سهراب از شدّت درد به خود پيچيد و آهي كشيد و از نگراني نيك و بد روزگار بيرون آمد.
23ـ سهراب به رستم گفت: علّت اين اتفّاق خود من هستم و روزگار كليد مرگ و زندگي مرا در اختيار تو نهاد.
24ـ اكنون اگر تو مانند ماهي در آب فرو بروي و يا مانند شب، در تاريكي پنهان شوي ...
25ـ و يا مانند ستاره به اوج آسمان بروي و تمام تعلّقات خود را از روي زمين از ياد ببري.
26ـ پدرم ( رستم) وقتي ببيند كه من به دست تو كشته شدهام، انتقام مرا از تو ميگيرد.
27ـ از ميان اين همه پهلوانان مشهور و دلير، كسي خواهد بود كه نشاني مرا به پدرم رستم برساند.
28ـ كه سهراب با ذلّت و خواري كشته شده است و او در انديشهي يافتن تو بود.
29ـ وقتي رستم اين سخن را شنيد سرگشته و متحيّر شد. و جهان در مقابل چشمانش تيره و تاريك گشت.
30ـ رستم پس از آن كه به هوش آمد با ناله و فرياد از سهراب پرسيد...
31ـ اكنون تو چه نشانهاي از رستم داري كه اميدوارم نامش از بين پهلوانان كم شود. ( خدا كند بميرد).
32ـ سهراب به او گفت: اگر چنين است كه تو رستمي، تو مرا از روي لجبازي و بيهودگي كشتي.
33ـ به هر روشي كه ممكن بود تو را راهنمايي كردم، اما يك ذرّه در تو علاقه به وجود نيامد.
34ـ اكنون بند از لباس جنگي من باز كن و بدن روشن و پاك مرا ببين.
35ـ وقتي رستم زرهي سهراب را باز كرد و آن مهره را بر بازوي او ديد از شدّت ناراحتي لباسهاي خود را پاره كرد.
36ـ رستم از شدّت ناراحتي خودش را زخمي كرد و موهاي سرش را كند، بر سرش خاك ريخت و صورتش از اشك خيس شد.
37ـ سهراب به او گفت: اين كار تو از مرگ براي من بدتر است، نبايد اشك بريزي و گريه كني.
38ـ اين گريه و شيون و زاري سودي ندارد، چنين حادثهاي پيش آمد و اين كاري بود كه خدا سرنوشت قرار داده بود و بايد انجام ميشد.
درس چهارم
ميرعلم دار
سكينه
1ـ اي عموجان، اين جسم ناتوانم فداي تو شود؛ ديگر تحمّل تشنگي ندارم .
2ـ نگاه كن كه چگونه غمگين و دل سوخته هستم و به خاطر جرعهاي آب بي تاب شدهام.
3ـ به كوچكي من رحم كن زيرا غمخواري جز تو ندارم.
عبّاس (ع)
4ـ اي سكينه آرامش را با سخنانت از من گرفتي، اكنون بدان كه من جز اشك چشم، آبي سراغ ندارم.
5ـ اي گل زيباي باغ حسين من در اين دشت به جز اشك چشم به آب ديگري دسترسي ندارم.
امام حسين (ع)
6ـ اي پرچم دار دلاورم و اي كسيكه نيروي بازوي من از توست و عزيزتر از جانم هستي.
عبّاس(ع)
7ـ اي فرزند سعد، سخت دلي و بدبختي پيشهي توست و پرچم ستم به دست تو استوار و ماندگار است.
8ـ فرزند بهترين مردمان روي زمين حسين(ع) ، آن پادشاه بلند مرتبه چنين گفت:
9ـ بنا به عقيدهي برخي اگرچه من گناه فراوان مرتكب شدهام و نامهي سركشيام را با اعمالم سياه كردهام.
10ـ كودكان من چه گناهي مرتكب شدهاند كه بايد در كنار آب جاري فرات از تشنگي هلاك شوند؟
ابن سعد
11ـ اي عبّاس اي پهلوان دلير من به به تو ميگويم برو به حسين پيشواي تشنه لبان بگو كه:
12ـ اگر آب تمام سطح جهان را بگيرد ( آب بسيار فراوان باشد) به شما غير از تير برّنده نميدهم.
13ـ مگر اين كه پيمان با يزيد را قبول كني آن گاه به كودكانت آب ميدهم.
عبّاس (ع)
14ـ خدايا من چه كاري بايد بكنم. از شرمندگي چه بگويم، به كنار آب رفتم در حالي كه هنوز تشنهام.
15ـ خدايا! چگونه اين سخنان را به برادرم بگويم؟ به آن پادشاه عالي مقام چه بگويم زيرا زبانم بند آمده.
امام حسين (ع)
16ـ اي نور چشمم! عبّاس، چرا چشمانت پر از اشك است ؟
17ـ خداوند در جهان حقّ مرا از يزيد ميگيرد! تو از من شرمنده نباش.
18ـ اي برادر زمان آن رسيده كه در خون خود شناور شويم. ( شهيد شويم ) و از ميدان نبرد، با هم به سوي بهشت برتر، برويم.
19ـ در برابر شمشير تيز كافران قرار گيريم و براي مبارزه با ستم، جان خود را فدا كنيم.
20ـ اي كسي كه غمخوار و فرماندهي دلاور لشكر هستي و اي كسي كه روزگار مانند تو را به خود نديده .
21ـ زمان فدا شدن در راه خدا دير شد، صبر جايز نيست، نميتوانم صبر كنم، زمان شهيد شدن دير شده است.
22ـ اي برادر جان، پرچم را پشت سر من مردانه و محكم بر پا كن و مردانه پشتيبان من باشد.
23ـ وقتي پرچم پادشاهي من برافراشته شد، در اين ميدان نبرد مرا همراهي كن.
24ـ دست و شمشيرت را از خون دشمن رنگين كن و با پشتيباني از برادرت، با دشمن مبارزه كن.
عبّاس (ع)
25ـ تا زماني كه زندهام، هرگز از تو جدا نخواهم شد و اگر جانم را فدايت كنم، خوشا به سعادتي كه من دارم.
امام حسين (ع)
26ـ وقتي از من دور شدي، توجّهات به سوي من باشد و از ميدان لشكر بيرون بيا و در سمت خيمهها به دنبال من باش.
عبّاس (ع)
27ـ اگر از تو جدا شدم با شمشير به اين گروه فرومايه حمله كن و ميدان جنگ را دگرگون كن، تا شايد مرا بيابي.
28ـ اگر جستجو كني شايد مرا در خاك و خون بيابي، سپس يك لحظه از روي لطف و مهرباني بر بالين من بنشين.
امام حسين و عبّاس (ع)
براي كوبيدن يك حقيقت، خوب به آن حمله مكن، بد از آن دفاع كن. دكتر علي شريعتي |
29ـ اجازه بده تا مانند ابر بهاري گريه كنم، زيرا حتي سنگ هم هنگام خداحافظي دوستان ناله سر ميدهد .
امام حسين (ع)
اي گروه بي آبرو،
عبّاس (ع)
شما بر اعمال كفرآميز خود، نام اسلام گذاشتهايد.
امام حسين (ع)
اي لشكريان يزيد، من فرزند رسول خدا هستم.
عبّاس (ع)
حسين سرور و من نوكر او هستم.
امام حسين (ع)
از شهيد شدن ذرّهاي ترس ندارم.
عبّاس (ع)
زيرا شهادت ميراثي است كه از اجدادم به من رسيده است.
امام و عبّاس (ع)
30ـ اي نشانهي شگفتيها و اي سرور حاكمان، اي پدر بلند مرتبه من، اي علي مرتضي!
شمر
31ـ اي ابن سعد ستمگر، امان بده كه در ميدان نبرد روز رستاخيز آشكار گرديده است.
32ـ امام حسين ( ع ) و حضرت عبّاس (ع) كه محل طلوع نورند از دو طرف به سپاه كفر حمله كردند.
33ـ اي پادشاه جهان ( ابن سعد) از عبّاس، اين شير نيرومند و خشمگين دوري كن.
34ـ به فرياد لشكر برس كه نابود شد و دنياي لشكريان سياه شد ( لشكر به تنگنا و سختي افتاد )
ابن سعد
35ـ اي لشكر كينه جو، بار ديگر با خشم و كينه و دشمني حمله كنيد و ميان اين دو برادر جدايي اندازيد.
بايد از بدي كردن بيشتر بترسيم تا بدي ديدن. ابوالعلا |
36ـ حضرت عبّاس به طرف آب روان رفت اما تشنه بازگشت بنابراين گذشت و جوانمردي را نگاه كن!
درس ششم
داستان خير و شر
نظامي
1ـ خير، فوراً جواهر درخشان را از لباس خود درآورد و در برابر آن سنگدل ( شر ) كه آب داشت قرار داد.
2ـ خير گفت: از شدّت تشنگي مُردم، به فريادم برس و مرا درك كن و آتش تشنگيام را با مقداري آب رفع كن.
3ـ مقداري از آن آب گواري چون عسل را يا از روي جوانمردي به من ببخش يا بفروش.
4ـ خير گفت: بلند شو شمشير و خنجرت را بياور چشمانم را در بياور و مقداري آب به من بده.
5ـ چشمهاي نورانيم مرا بيرون بياور و تشنگيام را با مقداري آب برطرف كن.
6ـ هنگامي كه شر درخواست خير را شنيد، خنجرش را بيرون آورد و با سرعت پيش خير تشنه رفت.
7ـ خنجرش را در چشمان روشن خير فرو كرد و از كور كردن او هيچ افسوسي نخورد.
8ـ وقتي چشمان خير را نابينا كرد، بدون آن كه به او آب بدهد، به راهش ادامه داد.
9ـ شر، لباسها و جواهرات قيمتي خير را برداشت و او را بي چيز و نابينا رها كرد.
**************
10ـ چشم نابيناي خير، بينا شد و درست مثل اولش سالم گشت.
**************
11ـ چوپان گفت: من به جز اين دختر كه برايم بسيار عزيز است فرزند ديگري ندارم، اما مال و ثروت زيادي دارم.
12ـ اگر به من و دخترم علاقمند شوي و نزد ما بماني، براي ما از جان عزيزتر خواهي بود.
13ـ اگر خودت بخواهي براي چنين دختري تو را آزادانه به دامادي خود برميگزينم.
14ـ و آن چه از گوسفند و شتر دارم به تو ميدهم تا ثروتمند شوي.
**************
15ـ من همان فرد تشنهاي هستم كه جواهراتم را از دست دادم، شانس و اقبال به من روي آورده است. امّا تو شانسي نداري.
16ـ تو ميخواستي مرا بكشي اما خدا نميخواست، خوش بخت كسي است كه خداوند پشتيبان او باشد.
17ـ شانس و اقبال پشتيباني مانند خدا را به من داد و اينك تاج و تخت شاهي نصيب من شد.
18ـ واي بر جان تو كه بد ذات هستي، تو را هزن جان شدهاي و براي هلاك ديگران اقدام كردهاي امّا جان سالم به در نخواهي برد.
19ـ شر گفت: امان بده هر چند در حق تو بدي كردم، از بدي من بگذر زيرا من در حق خودم بدي كردهام.
**************
20ـ چوپان گفت: اگرخير، خيرخواه است اما تو شر هستي و جز بدي، كاري از تو ساخته نيست. (سرنوشتي جز بدي در انتظار تو نيست.)
21ـ چوپان تن شر را جستجو كرد و آن دو جواهر را كه در ميان كمربند خود پنهان كرده بود، يافت.
22ـ چوپان جواهرات را نزد خير آورد و گفت: اين جواهرات به صاحب آن كه همچون جواهر با ارزش است برگشت.
درس هفتم
طوطي و بقّال
مولوي
1ـ بقّالي بود كه طوطي خوش آواز، سبز رنگ و سخنگويي داشت.
2ـ طوطي از دكّان مراقبت ميكرد و با مشتريان هم صحبت ميشد و شوخي ميكرد.
3ـ در سخن گفتن با آدميان زبان گويايي داشت و در نغمه خواني ميان طوطيان ماهر بود.
4ـ طوطي از بالاي دكّان به سوي پريد و ناگهان شيشههاي روغن گل را ريخت و شكست.
5ـ صاحب طوطي از خانه به مغازه آمد و با خيال آسومده مانند بزرگان در مغازه نشست.
6ـ مرد بقّال ديد كه مغازه پر روغن لباسها ( وسايل) چرب شده است، عصباني شد و چنان ضربهاي بر سر طوطي زد كه از شدّت ضربه طوطي كچل شد.
7ـ طوطي چند روزي ساكت شد و سخن نگفت و مرد بقال از پشيماني آه ميكشيد.
8ـ مرد بقال با افسوس موهاي صورتش را ميكند و ميگفت افسوس كه نعمتم از دست رفت.
9ـ اي كاش آن زماني كه بر سر طوطي خوش آوازم ميزدم، دستم ميشكست.
10ـ مرد بقّال به هر نيازمندي كمك ميكرد تا شايد طوطي دوباره سخن بگويد.
11ـ بعد از سه شبانه روز سرگردان و نا اميد در دكّانش نشسته بود.
12ـ براي طوطي كارهاي شگفت انگيز نشان ميداد ( ادا و شكلك در ميآورد) تا شايد شروع به سخن گفتن كند.
13ـ روزي گدايي سر برهنه از آن جا ميگذشت كه سرش مانند پشت طاس و تشت صاف بود.
14ـ طوطي بلافاصله شروع به سخن گفتن كرد و شخص فقير را صدا زد كه : اي فلاني:
15ـ تو چرا كچل شدي و در جمع كچلها در آمدي؟ تو هم مگر شيشههاي روغن را ريختهاي؟
16ـ مردم از مقايسهي نادرست طوطي خنديدند، چون او آن مرد فقير بي مو را مثل خود تصوّر كرده بود.
17ـ عمل انسان هاي پاك را با عمل خود مقايسه نكن هر چند دو كلمهي شير درنده و شير خوردني در نوشتن يكسان هستند.
18ـ مردم جهان به دليل چنين سنجشهاي ناروايي به گمراهي افتادند، كمتر كسي است كه مردان حقّ را بشناسد و به مقام آنها پي ببرد.
19ـ هر دو نوع زنبور ( زنبور عسل و زنبور قرمز) از يك محل تغذيه ميكنند، اما اين تغذيه در يكي توليد عسل ميكند و در ديگري تبديل به نيش زهرآلود ميشود.
20ـ هر دو نوع آهو آب و گياه ميخورند امّا اين تغذيه در يك نوع تبديل به فضولات ميشود ( آهوي معمولي ) و در ديگري ( آهوي ختن) به مُشك خالص تبديل ميگردد.
|
21ـ هر دو نوع ني از يك نوع آب تغذيه ميكنند امّا اين آب در يكي تبديل به نيشكر و در ديگري تبديل به ني تو خالي ميشود.
22ـ هزاران گونه از اين شباهتهاي ظاهري وجود دارد امّا اين شباهتها فقط در ظاهر است و تفاوت ميان آنها بسيار زياد است .
23ـ از آن جا كه شيطانهاي آدم نما در جهان بسيار هستند پس شايسته نيست كه با هركسي رابطهي دوستي برقرار كرد.
ضميمهي درس هشتم
خطّ خورشيد
قيصر امين پور
1ـ ظلم و ستم بي پايان بر جامعه حاكم بود.
2ـ خوبيها مانند دفتري بود كه آن را پاره پاره كرده باشند.
3ـ همهي مردم نگران و افسرده بودند.
4ـ روزگار افسردگي و غم و اندوه بود.
5ـ هر فرد مبارز
6ـ مانند حرف خطّ خوردهاي بود
7ـ جلوهاي نداشت. (مفهوم: نبودن آزادي).
8ـ گرچه گاهي مبارزهي
9ـ به پا ميخاست و در برابر ظلم مبارزه ميكرد
10ـ امّا به زودي شهيد ميشد
11ـ امّا باز در آن جامعهي خفقان گرفته
12ـ ساواك و مزدوران شاه
13ـ سعي در پاك كردن خطّ امام خميني را داشتند و قيام مبارزان را سركوب ميكردند.
14ـ ناگهان از مشرق زمين، امام خميني همچون نوري آشكار شد.
15ـ خون شهيدان
16ـ همه جا را روشن كرد
17ـ امام خميني از مشرق زمين قيام كرد.
|
18ـ جامعه را دگرگون ساخت (انقلاب كرد)
ضميمهي درس نهم
پاسخ
محمّدرضا عبدالملكيان
ـ پسرم از من سؤال ميكند، تو چرا ميجنگي؟
ـ من تفنگم را در دست گرفته و كوله بارم را بر پشت بستهام و خودم را براي رفتن به جبهه آماده ميكنم.
ـ مادرم با آب، قرآن و آيينه مرا بدرقه ميكند و با اين كارش روشنايي و ايمان و اميد دلم را فرا ميگيرد.
ـ پسرم دوباره سؤال ميكند: تو چرا ميجنگي؟
ـ با تمام وجودم ميگويم تا دشمن وطن و آزادي را از تو نگيرد.
درس داوزدهم
از كعبه گشاده گردد اين در
نظامي
1ـ وقتي آوازهي عشق مجنون مانند زيبايي ليلي در جهان پيچيد.
2ـ شانس و اقبال از مجنون روي برگردانيد و پدرش در حلّ مشكل او، بسيار ناتوان شده بود.
3ـ همهي اقوام و خويشاوندان، براي حلّ مشكل او، به چاره انديشي پرداختند.
4ـ وقتي درماندگي پدر مجنون را مشاهده كردند ، براي چارهجويي به گفتگو پرداختند.
5ـ همگي به اين نتيجه رسيدند، حلّ اين مشكل و درمان اين درد فقط با زيارت خانهي خدا ممكن است.
6ـ خانهي خدا، محلّ برآورده شدن نياز همهي مردم جهان و قبلهگاه زمينيان و آسمانيان است.
7ـ وقتي كه زمان حج فرا رسيد، پدر مجنون شتري آماده كرد و كجاوهاي بر روي آن نهاد.
8ـ پدر مجنون، با تلاش فراوان فرزند عزيزش را كه مثل ماهي زيبا بود در كجاوه نشاند.
9ـ پدر مجنون با دلي پر از درد به سوي خانهي خدا آمد و چون غلامي به خانهي خدا متوسل شد.
10ـ پدر به پسر گفت : اي فرزندم، خانهي خدا جاي بازي و سرگرمي بيهوده نيست، عجله كن كه اينجا جاي چاره انديشي و درمان درد است.
11ـ بگو، خدايا كمكم كن كه از اين كار بيهوده ( عاشقي ) رها شوم و به سوي رستگاري مرا توفيق بده.
12ـ بگو خدايا به فريادم برس كه به بلاي عشق گرفتار شدهام و مرا از اين بلا و گرفتاري رها كن.
13ـ مجنون وقتي سخن عشق را شنيد اوّل گريه كرد ( به ياد ليلي) و سپس به كاري كه ميخواست انجام دهد خنديد.
14ـ مجنون مثل مار حلقه زده به سرعت برخاست و به حلقهي خانهي خدا متوسل شد.
15ـ مجنون در حالي كه حلقهي كعبه را در آغوش گرفته بود، ميگفت: امروز من مانند حلقهي در كعبه، به تو متوسل شدهام.
16ـ خدايا، همه به من ميگويند از عشق دوري كن اما اين رسم دوستي و محبّت نيست.
17ـ خدايا تمام وجود من با عشق پرورش يافته است و نميخواهم چيز ديگري جز عشق در سرنوشتم باشد.
18ـ خدايا، تو را به خداونديات و به عظمت و بزرگيت قسم ميدهم ...
19ـ مرا در عشق به مرحلهاي برسان كه ليلي و معشوق زنده بماند، اگرچه من خودم زنده نباشم. (مفهوم: بيانگر از خود گذشتگي مجنون ).
20ـ خدايا هر چند وجودم از عشق سرشار است، امّا مرا از اين هم سرمستتر كن.
21ـ خدايا هر چه از عمر من باقي است بگير و به عمر ليلي اضافه كن. ( بيانگر از خود گذشتي مجنون).
22ـ پدر كه به سخن مجنون گوش ميداد، وقتي داستان راز و نياز عاشقانهي او را شنيد، ساكت شد و سخني نگفت.
23ـ پدر مجنون فهميد كه دل مجنون گرفتار عشق ليلي است و درد عشق او درمان ناپذير است.
درس سيزدهم
در امواج سند
مهدي حميدي
1ـ هنگام غروب، خورشيد سينه خيز و آرام آرام خود را پشت كوهها پنهان ميكرد.
2ـ نور زرد رنگ خورشيد مانند گردي زعفراني بر روي نيزهها و سربازان ميتابيد.
**************
3ـ چهرهي روشن روز در تاريكي شب پنهان ميشد ( شب فرارسيد).
4ـ درآن شب تاريك، روشني خميهي خوارزمشاهيان، پنهان ميشد. (قدرت و شكوه حكومت خوارزمشاه از بين ميرفت).
**************
5ـ اگر جلال الدّين امشب يك لحظه دير اقدام كند، فردا صبح مغولان با كشتار خود همهي ايران را پُر از خون خواهند كرد.
6ـ در اثر فتنههاي تركان مغول و ريخته شدن خون ايرانيان از رود سند تا رود جيحون ( تمام ايران) به خاك و خون كشيده ميشود.
**************
7ـ جلال الدّين در سرخي غروب خورشيد، ايران را غرق در خون ديد ( نابودي ايران را ديد).
8ـ در آن غروب خورشيد كه مثل درياي خون به نظر ميرسيد، زوال و نابودي خود را مشاهده كرد.
**************
9ـ كسينميدانست جلال الدّين در آن زمان به چه چيزي فكر ميكرد، كه چشمانش از اشك خيسشد.
10ـ جلال الدّين مانند آتشي به سپاه دشمن هجوم آورد و در آن ميدان جنگ از آتش هم سوزندهتر عمل ميكرد. ( دشمنان را نابود كرد).
**************
11ـ جلال الدّين در آن ميدان جنگ كه تير و نيزه از آسمان مثل باران ميباريد انگار قيامتي به پا كرده بود.
12ـ جلال الدّين در ميدان جنگ كه همچون دريايي از خون شده بود در پي كشتن چنگيز بود.
**************
13ـ جلال الدّين با شمشير برّنده و كشندهاش در ميان انبوه مغولان كار عزرائيل را انجام ميداد.
14ـ اما هر تعداد از سربازان مغول كه كشته ميشدند تعداد بيشتري جاي آنها را ميگرفت مانند درختي كه برگهايش ريخته ميشود و دوباره جوانه ميزند.
**************
15ـ عكس ستارگان زيادي در ميان امواج رود سند و به حالت رقص به حركت در ميآمدند و نابود ميشدند.
16ـ موجهاي بزرگ رود سند مثل كوه بودند كه در پي هم حركت ميكردند و بالا و پايين ميرفتند.
**************
17ـ رود سند، خروشان، عميق، پهناور و پر از كف، دل تاريكي را ميشكافت و حركت ميكرد.
18ـ هر موجي از رود سند مانند نيشي بود كه در چشم جلال الدّين فرو ميرفت و او را آزار ميداد.(رودخانهي سند براي جلال الدّين مانعي بزرگ بود.)
**************
19ـ از چشمان جلال الدّين اشك جاري بود و زندگياش را ناپايدار و نابود ميديد.
20ـ در ميان امواج سفيد و بي قرار رود سند فكر تازهاي به ذهن جلال الدّين رسيد.
**************
21ـ شبي فرا رسيده است كه بايد در راه دفاع از كشور، زن و فرزند خود را فدا كرد.
22ـ در برابر دشمنان بايد ايستاد و جنگيد و وطن را از اسارت دشمن ( مغولان) نجات داد.
**************
|
23ـ جلال الدّين گفت: اي موج سنگين و كف آلود! دهان خشم خود را باز كن.
24ـ اي رود نابودگر، كودكانم را در كام خود فرو ببر و درد بي درمان مرا درمان كن.
**************
25ـ جلال الدّين يك شبانه روز با سپاه اندكش با مغولان جنگيد و خيلي از دشمنان را كشت.
26ـ وقتي كه سپاه دشمن او را محاصره كرد، اسب خود را مانند كشتي به داخل رودخانه انداخت.
**************
27ـ وقتي جلال الدّين از پس اين جنگ دشوار برآمد و به راحتي از آن درياي عميق گذشت.
28ـ چنگيز به فرزندان و ياران خود گفت: اگر انسان لازم است فرزندي داشته باشد، فرزندش مثل جلالالدّين بايد شجاع باشد.
**************
29ـ آري گذشتگان ما كه قبل از اين زندگي ميكردند، با چنين فداكاريهايي راه تركها و عربها را به كشور بستند.
30ـ اين داستان را به اين خاطر برايت نقل كردم كه امروز قدر ميهنت را بداني و آن را خوار و بي ارزش نشماري.
**************
31ـ براي پاسداري هر وجب از خاك اين سرزمين چه بسيار انسانهايي كه جان خود را از دست دادهاند.
32ـ فقط خدا ميداند كه به خاطر عشق و علاقه به وطن، چه بزرگان و افراد ارزشمندي جان خود را فدا كردند.
ضميمهي درس چهاردهم
هنر و سخن
هركه خانهاي بر لب دريا كند، موج بسيار ببيند و هركه دعوي محبت كند، زهر بلا و محنت بسيار چشد. مولانا |
1ـ آگاه باش كه انسان بي فضيلت، هميشه بي فايده است، مانند درختچهي خاردار كه ساقه دارد امّا سايه ندارد، نه به خود سود ميرساند نه به ديگران.
2ـ تلاش كن كه هر چند با اصل و نسب باشي، دانش و فضيلت نيز داشته باشي چرا كه دانش و فضيلت از اصالت خانوادگي برتر است.
3ـ همان طور كه گفتهاند بزرگي انسان به عقل و دانش است، نه به اصل و نسب و نژاد.
4ـ اگر آدمي با اصل و نسب، گوهر فضيلت و دانش نداشته باشد، هم نشيني او براي هيچ كس سودمند نيست.
5ـ در هر كسي اين دو گوهر ( اصل و نسب و فضيلت) را يافتي به او متوسل شو و او را از دست نده زيرا كه او براي همه سودمند است.
6ـ آگاه باش: كه از همهي فضيلتها، سخن گفتن، بهترين فضيلت است، زيرا خداوند بزرگ و با شكوه، در ميان همهي آفريدههاي خود، انسان را بهتر آفريد.
7ـ انسان بر ديگر جانوران به ده مرتبه كه در وجود اوست برتري يافت، پنج حس دروني و پنج حس ظاهري.
8ـ پنج حس دروني عبارتند از: تفكّر و به خاطر سپردن، به خيال آوردن، تشخيص دادن و سخن گفتن
9ـ پنج حس ظاهري عبارتند از: شنوايي، بينايي، بويايي، لامسه و چشايي.
10ـ جانوران نيز حواس پنج گانهي ظاهري دارند كه با حواس ظاهري انسان متفاوت است.
11ـ بنابراين، انسان به اين علّت ( حواس ده گانه) نسبت به موجودات برتري يافت و موفق شد.
12ـ و چون اين را فهميدي، زبان را
مطالب مشابه :
پیام های تبریک دانش آموزانم
چه کسی هر دو لبم را به الف باز چراغ خانه ات تابان از خانه تا مدرسه، با هر گام، بهشت
معنی اشعار و متون ادبیات اول
5ـ پس از گذشت نه ماه تهمينه صاحب پسري شد كه مانند ماه زيبا و تابان مهر و محبت مي دو طرف به
برچسب :
مدرسه دو زبانه مهر تابان شیراز