خوابگاه 1
«یاسمین1»
با اعصاب خوردی درِ خونه رو با کلیدم باز کردم و رفتم تو ... به محض ورودم مامان اومد جلوم و جوری بغلم کرد که انگار بیست ساله رفتم فرانسه و تازه برگشتم ..
--چرا اینقدر دیر اومدی ؟؟
-واااا
از خودم جداش کردم و گفتم :
-مادرِ من ، من که نیم ساعتم طول نکشید تا رفتم و اومدم
همونطور که میرفت سمت آشپزخونه گفت :
--یاسمین تو هنوز مادر نشدی که بفهمی وقتی بچه ادم دیر میاد خونه ادم چه حالی پید میکنه ...
منم راهمو کج کردم سمت اتاقم و گفتم :
-مامان یه جور میگی دیر کردی انگار گفته بودم نیم ساعته میرم و سه ساعت کارم طول کشید ..نیم ساعت رفتم تا سری کوچه و اومدم این که دیگه اینقدر دل نگرونی نداره ..
و پریدم تو اتاق و درو بستم ..
همیشه کارش همین بود ...
اگه از اون موقعی که مشخص کردی یه دقیقه دیر تر بر میگشتی خونه کلی بیمارستانا و کلانتری ها و پزشک قانونی ها رو زیر و رو میکرد ....
از همینش زیاد راضی نبودم .. انگار نه انگار که من یه دختر 18-19 ساله ام ... امشب میخوام جواب کنکورمو بگیرم هنوز مادرم نگرانه که من چرا به جای نیم ساعت 35 دقیقه بیرون بودم ...
بی حوصله مانتومو از تنم بیرون آوردم و دری کمدمو باز کردم و یه پیراهن سفید و صورتی دراوردم و پوشیدم ...
شلوار لی مو هم درآوردم و یه شلوارک مشکی جاش پوشیدم ..
موهای زردمو باز کردم و شونه کشیدم توشون ... عاشقشون بودم ..بابامم عاشقشون بود ..
چون رنگ موهای مامان بابام بودن ..الانم نیستش ..خدا رحتمش کنه عزیز جونمو ... عزیزِ من بهترین بود ...
بهترین مادربزرگ دنیا بود ..اما الان دوساله از پیشمون رفته ..
عادت نداشتم توی خونه رژ بزنم .. ولی امروز بد وسوسه شده بودم ...
بعد از زدن رژ رفتم سمت گوشیم و زنگ زدم به مرضیه..
--الو ؟؟
-الو و زهر ماااااار ..
--دیوونه ی زنجیری تو هنوز آدم نشدی ؟؟
-هر وقت تو آدم شدی منم میشم ..
--خفه شو یاسی ..
-اوکی بابا ..
--حالا چیکار داشتی زنگ زدی ؟؟
-تو الان باید بلند شی بندری برقصی دیوونه ...
--چرا ؟؟
-چون چ چسبیده به را ..
جیغ زد ..
--آششششششغاللللللل .. ادم باش دیگه .. بنال ببینم چی شده
-شب پاشو بیا اینجا بریم نتایجو ببینیم ..
--تا ببینم ..
-چطور ؟؟
--قراره هستی بیاد پیشم ..
-خو دیوونه هستی رو هم بیار ..
--باشه پس میایم ..
-پس منتظرتونم ..
--ساعت شیش درِ خونه تونم ..
-اوکی بای ..
--برو پی کارت ..
خندیدم..
-احمق ..
--خودتی ..
-خفه شو بااااای
--بای بای ..
خندیدم و قطع کردم .. از همینش خوشم میاد .. توی سه سوت قبول میکنه .. پایه اس در حدِ تیم ملی ...
از جام بلند شدم و رتم سمت اشپزخونه ...
بابا نشسته بود روی صندلی و داشت با مامان درمورد برادرش حرف میزد .. نشستم جفت بابا و گفتم :
-سلااااام بابایی..
با لبخند سرمو بوسید ...
--سلام عزیز دل بابا ..
خندیدم و گفتم :
-بابااااا امشب نتایج میان ها ..
یه قلپ از چاییشو خورد و گفت :
--میدونم ..دیشب اخبار گفت دیگه ..
-اوهوم .
با استرس انگشتامو توی هم قفل کردم و گفتم :
-بابا ؟
--جان ؟
-به نظرت من کدوم دانشگاه درمیام ؟
--ایشالا که چمران درمیای ..
-خوب شاید من اهواز قبول نشدم ..
--ایشالله که قبول میشی ..
-اگه من یه شهر دیگه قبول شدم چی ؟؟!!
--اون موقع یه فکری میکنیم دخترم ...
مامان زیرِ غذاشو خاموش کردو گفت :
--غذا بکشم ؟؟
--نه ..بذار تا نازی هم بیاد ..
--باشــــه..
نشست روی صندلی و گفت :
--آره دخترم ایشالله که همینجا قبول میشی ..
دستاشو برد بالا و گفت :
--ای خدا کمک یاسمینم بکن ..
سرمو انداختم زیر و هیچی نگفتم .. آخه خدا رو چه دیدی ؟؟؟ شاید من اهواز قبول نشدم ...
کی چی میدونه ؟ فقط خدا میدونه .. فقط ترسم از یه چیزیه .. اینکه اهواز قبول نشم و مجبور بشم برم جای دیگه . البته من هیچ ترسی ندارم .. من فقط نگرانیم بابت بابامه.. اونه که نمیتونه دل از دخترش بکنه .. همون دختری که مادرشه .. از همه چی مثله مادرشه ...
اون نمیتونه دخترشو تک و تنها بفرسته توی یه شهر غریب ...
ای خدا تورو خدا خودت همه چیو درست کن ...
ادامه دارد ...
مطالب مشابه :
رمان خوابگاه قسمت 41
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان خوابگاه قسمت 41 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا
خوابگاه 1
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - خوابگاه 1 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا
رمان خوابگاه قسمت 41
دنیای رمان - رمان خوابگاه قسمت 41 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران
خوابگاه 8
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - خوابگاه 8 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا
خوابگاه 36
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - خوابگاه 36 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا
خوابگاه 36
دنیای رمان - خوابگاه 36 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و
برچسب :
رمان خوابگاه