رمان مسخ عسل – 8

با ورودمان به سینما بچه ها را دیدم که برایمان دست تکان می دادند. با شادان به طرفشان راه افتادیم. سارا دو صندلی کنارش را برایمان گرفته بود.
کنارش نشستیم. سارا که وسط نشسته بود گفت:
- آخ دلم جیغ و داد می خواد.
مردی سبد به دست میان صندلی ها می چرخید و عینک ها را می داد. عینک ها را به چشم زدیم و حاضر و آماده نشستیم.
با شروع فیلم من یکی به تمام جد و آباد نداشته ام فحش کشیدم که حرفشان را گوش دادم و آمدم. داشتم از ترس قالب تهی می کردم. فیلم درباره ی یک گروه تحقیق گر بود که به جزیره ای دور افتاده آمده بودند و گیر چند مار بوآ می افتند.
فکر نکنم در تمام زندگی ام موجودی بوده که به اندازه ی مار ازش بدم آمده باشد. هیستریک از مار می ترسیدم. هیچ وقت مستقیم به فیلمی که مار داشته باشد نگاه نکرده بودم. آب دهانم را قورت دادم و عینکم را درآوردم. حالت تهوع گرفته بودم!
شادانِ بیچاره دست کمی از من نداشت. ولی سارا! آخ که این دختر آتش پاره ای بود که لنگه نداشت!
جیغ هایی که از سر هیجان می کشید گوش هایم را کرد کرده بودند. تحرک صندلیم به حالت تهوع و گیجی ام دامن می زد!
نمی دانم ربع ساعت را چگونه و با چه حالی گذراندم. وقتی در باز شد اولین نفری که به سمت بیرون دوید من بودم و البته شادان به دنبالم!
نیمکتی پیدا کردم و رویش نشستم. شادان کنارم نشست و دستی به معده اش کشید:
- تو هم از مار متنفری؟
سری تکان دادم:
- فقط متنفرم؟
شادان دندان به دندان سایید:
- من که می دونم پشت سرمون توطئه چینی کردن. مطمئنم که می خواستم حالِ منُ بگیرن و اذیتم کنن با این انتخاب!
صدای شهاب از پشت سرمان بلند شد:
- آخ جوجوها حالتون بد شد؟
شادان چشم غره ای بهش رفت:
- یه چند ساعتی جلوی چشمام آفتابی نشو شهاب که از دستت شکارم! حالا من هیچی این بیچاره هم زهرش آب شد.
شهاب نگاهی به من کرد و با دیدن رنگِ مطمئنناً زردم گفت:
- ببخشید آهو خانوم. من نمی دونستم شما هم مثل شادان می ترسید.
اخمی کردم:
- من نمی ترسم فقط به طرز بدی از مار نفرت دارم. همین!
صدای علیرضا را از پشت سرم شنیدم:
- منم نمی دونستم. حالا خوبی؟
چه عجب شما از ما چیزی نمی دانی. فکر کردم تو هم توی این توطئه سهمی داری!
- مهم نیست.
دو بطری آب به طرف من و شادان گرفت و گفت:
- بخورید که رنگ به صورتاتون نمونده.
شادان: علیرضا تو که می دونستی من می ترسم چرا گذاشتی اینُ انتخاب کنن؟
علیرضا لبخند مهربانی زد:
- باور کن وقتی داشتن فیلم انتخاب می کردن من با گوشی صحبت می کردم و نبودم.
شادان چشم ریز کرد و گفت:
- بعضیا به همدستاشون بگن هوا پسه. خیلی مواظب خودشون باشن!
من و علیرضا به تهدید زیر پوستی اش خندیدیم و شهاب گفت:
- خدا بخیر بگذرونه. از امشب باید برم توی سنگر.
علیرضا کنارم ایستاده بود و بازم رفته بود توی ژست! حرصی با شادان و شهاب وارد بحث شدم که یعنی من هم حواسم به تو نیست!
با برگشت بچه ها و گرسنگی شان قرار شد برویم شام بخوریم و دوباره تفریح را از سر بگیریم.
*در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند،کتابیست نوشته ی میچ آلبوم.
قوطی رانی هلو را به طرفم گرفت و بی هیچ حرفی مشغول خوردن آبمیوه اش شد. اخم کوچکی میان ابروهایم خط انداخت. از دستش گرفتم و بازش کردم. هلو ها را زیر زبانم حس کردم. مزه اش را به جان خریدم و زیر چشمی بهش نگاه کردم. به خاطر من نرفته بود جت اسکی سوار شود.
کدام رفتارش را باور کنم؟ کدامشان؟ اخم و تخمش یا این رفتارهایش؟
- چرا نرفتی باهاشون؟
پوزخندی زد و گفت:
- بد کردم نذاشتم تنها بمونی؟
با ناراحتی گفتم:
- من ازت نخواستم آقای شکوهمند. منت نذار.
اخمی کرد وحشتناک! به طوری که واقعاً ازش ترسیدم و گفت:
- بعضی اوقات یه حرفایی می زنی که..
تخس شدم:
- که چی؟
علیرضا: که چی و لا الله الا. آخه چرا نمی زاری دو دقیقه ساکت بمونم؟ ها؟ چرا دوست داری سرت داد بزنم و باهات دعوا کنم؟
- اولاً من مازوخیسمی نیستم که دعوا و پرخاش دوست داشته باشم، دوماً این تویی که بی منطق شدی و چند روزِ خونمُ توی شیشه کردی. سوماً..
حرفم را با خشم قطع کرد:
- اولاً و دوماً و سوماً واسه من راه ننداز آهو. سفسطه نکن! خودتم می دونی دلایلت اصلاً قانع کننده نیستن و من حق دارم.
با تمسخر خندیدم:
- تو هیچ حقی نداری. صرفاً جهت این که منُ از آدم رباهای دروغین نجات دادی و آوردیم به شهری که نه کسیُ دارم و نه تا حالا پامُ توش گذاشتم..
آهی کشیدم و ادامه دادم:
- منُ به خاطر خودت آوردی؟ فکر کردی نمی دونم؟ این روزا من به خودمم شک دارم تو دیگه جای خود داری.. اون آدم ربایی زیر سر تو بود نه؟
با خشم داد زد:
- بس کن لعنتی. این بار دومِ که داری این حرفُ می زنی. نذار بزنه به سرم!
قوطی رانی توی دستش مچاله شد. حس کردم دوست دارد به جای آن قوطی بزند گردن من را این گونه مچاله کند! می دانستم که این گونه عصبانی می شود و من قصدم همین بود. باید می فهمیدم چه کسی علیرضا شکوهمند را فرستاده است. باید!
قوطی آبمیوه را با عصبانیت به سمت سطل زباله ای که دویست متری از جایی که ایستاده بودیم فاصله داشت پرت کرد. قوطی را دنبال کردم و با افتادنش توی سطل، در دلم خندیدم و "ای ول دستی" گفتم.
تا به خودم بیایم چنگی به بازویم زد و مرا به دنبال خود کشید. خدای من! عجب غلطی کردم، نبرد سربه نیستم کند! برای اولین بار جلویش التماس کردم:
- علیرضا تروخدا ولم کن. داری کجا می بری منُ؟
هیچ جوابی نداد و فقط تند تند من را با خودش کشید. داشت به پارکینگ نزدیک می شد. کجا می خواست ببرتم؟
- علیرضا چرا این جوری می کنی؟
ریموت ماشین را از توی جیبش بیرون کشید و بی هیچ حرفی به سمت صندلی جلو هلم داد. به شدت روی صندلی پرت شدم و شانه ی تقریباً خوب شده ام درد گرفت.
تا خواستم پیاده شوم سوار شده بود و قفل مرکزی ماشین را زده بود. زیرچشمی نگاهش کردم. از چشمانش آتش می بارید. فقط جای داسی توی دستش کم بود تا به جرگه ی فرشته ی مرگ و اصحابش بپیوندد!
حرکت کرد. صدای تیک آف وحشتناک ماشین را سعی کردم نشنیده بگیرم. مگر من چه گفتم که این گونه عصبانی شد؟
"ای بمیری آهو. چه گفتی؟ دیگر می خواستی چه بگویی دختره ی خیر سر؟ حتی برای کشیدن حقیقت از زیر زبانش هم نباید آن حرف را می زدی. تو اگر جای او بودی عصبانی نمی شدی؟ بیچاره در طی این دو ماه هر کاری کرده بود که من در رفاه کامل باشم و من با این حرفم. ای خدا ".
آب دهانم را صد بار قورت دادم و نگاهم به کیلومتر شمار ماشین بود. خدای من! صدو پنجاه تا. با ترس گفتم:
- دیوونه کجا داری می ری؟
جوابی نداد و سرعتش را بیشتر کرد. ناچار دوباره گفتم:
- علیرضا.
نطقم را با دادی کور کرد:
- خفه شو آهو. به خاطر خدا خفه شو. این قدر از من بدت می یاد که با چنین اتهاماتی می خواستی دست از سرت بردارم؟ باشه حرفی نیست. از امروز دیگه نه علیرضایی وجود داره و نه عشقش. تو این طوری می خوای دیگه؟ حرفی نیست!
اشک هایم صورتم را خیس کرده بودند. هوا داشت تاریک می شد. نمی دانستم کجا داشت می بردم. برای اولین بار از علیرضا ترسیده بودم و بدبختانه کسی را به جز او نداشتم تا بهش پناه ببرم. همه ی پناه من خودش بود! خودِ خودش!
از علیرضا به علیرضا پناه ببرم؟ از علیرضای خشمگین باید به علیرضای مهربانم پناه ببرم!
گوشی اش زنگ خورد. بهش نگاه نکردم. صدایش توی گوشم پیچید که گفت:
- الو. سلام داداش.
به احتمال زیاد سعید بود، فکر کنم پرسید کجا هستیم و او جواب داد:
- شب برمی گردیم. دارم آهو رو می برم کنار دریا.
نمی دانم سعید چه گفت که علیرضا با خشم و تمسخر خندید و گفت:
- می خوام سوء تفاهماییُ که برای خانوم پیش اومده رو رفع کنم. نترس! شب می بینمت. فعلاً.
گوشی را قطع کرد و پرتش کرد توی گودی کنار دنده ی اتوماتیک ماشین! توی دلم بی لیاقتی بهش نسبت دادم برای پرت کردن آن آیفون خوش دست!
منطقه ای که آمده بود بی نهایت خلوت بود. لحظه ای خوف برم داشت ولی با یاداوری این که او کسی نیست جز علیرضا ترس را از خودم دور کردم. ماشین را کنار ساحل پارک و بی هیچ حرفی پیاده شد. آسمان تاریک شده بود و چراغ های نئون دور از محوطه ساحل منطقه را روشن کرده بودند.
پیاده شدم و به طرفش رفتم.. روی شن های خیس نشسته بود. خودم را کنارش رها کردم و زیر چشمی نگاهی بهش انداختم.
قطره اشکی را که مهار کرده بودم از دستم در رفت و روی صورتم چکید. با بغض گفتم:
- ببخشید.
پوزخند تلخی زد:
- لازم نیست عذر بخوای خانوم غفار. حق با توئه. هر کس دیگه هم بود چنین حرفی می زد. فقط می تونم بگم برای خودم متاسفم که توی این نُه ماه آشنایی نه فقط اعتمادتُ جلب نکردم بلکه با کارهام اجازه دادم درباره م فکر هایی بکنی که..
میان حرفش پریدم:
- علیرضا به خدا منظور من این نبود.
علیرضا: مهم نیست. لزومی نداره قسم بخوری.. من باورت دارم.
سرم را زیر انداختم:
- نداری. لحنت که اینُ می گه.
آهی کشید و گفت:
- نمی خواستم بهت بگم. دوست داشتم وقتی این قضیه به خیر و خوشی تموم شد بفهمی. دوست نداشتم شب ها با ترس سرتُ روی بالشت بذاری و به این فکر کنی که امشب یا فردا می یان سراغت. می خواستم دور نگهت دارم. سعید می گفت بهش بگو تا بیشتر مواظب خودش باشه، ولی من. منِ لعنتی و این دلِ عاشقم طاقت ناراحتیتُ نداشتیم. باید از خیلی وقت پیش می گفتم و خودمُ خلاص می کردم. باید می گفتم که امروز چنین اتهاماتی با پیکانی از همه ی تقصیرات به سمتم اونم از طرف تو گرفته نشه. ولی اشتباه کردم.
آهی کشید و قبل از این که چیزی بگوید با گریه گفتم:
- نمی خوام بشنوم. نمی خوام! تروخدا منُ ببخش علیرضا.
بی توجه به حرف هایم به موج های وحشتناک دریا خیره شد و گفت:
- برات گفته بودم که پدرم تهرانی بود و مادرم دورگه اهوازی-تهرانی. از مادر اهوازی و از پدر تهرانی. پدربزرگ هام مردهای متمولی بودند که از سالیان دراز با هم شراکت داشتن. چهار کارخانه زنجیره ای داشتن که دوتا به پدر مادرم و دوتای دیگه به پدرِ پدرم تعلق داشتن. ولی این دو نفر از بس همدیگرو دوست داشتن و مثل دو برادر بودن تصمیم می گیرن پروژه ها و محصولاتشونُ مثل هم بردارن و شریک بشن. بگذریم. این موضوع مال دوران جوانیشون بوده..همون طور که من از بی بی شنیدم از بس کار می کردن در طی چند سال متوالی اون چهار زنجیره کارخونه تبدیل به ده تا می شن که مدیریتشون نصف نصف و عادلانه بین خودشون بود. با برگشت پدر من از انگلیس و دیدن مادرم و عاشق شدنش تحولی به دو خانواده داده می شه. به قول بی بی، پدر و مادر من از اون عاشقایی بودن که هیچ سختیِ نکشیدن برای به هم رسیدنشون ولی خب. انگار خدا می خواست زود برن پیش همدیگه چون می خواست هردوتاشونُ ببره.
خیره شده بودم بهش و اشک هایم خشکیده بود.. چرا داشت این ها را برایم می گفت؟ یعنی ربطی به من داشت؟
با دیدن نگاه کنجکاوم لبخند تلخی زد:
- حاج عارف شکوهمند. به علاوه حاج فتوحی که پدر بزرگ مادریم می شه یه دوست صمیمی دیگه هم داشته. اسمش جمشید بوده. جمشید خاقانی. از قضا این آقا جمشید دختری داشته به اسم لیدا. همون طور که من شنیدم جمشید عاشق تک دخترش بوده. لیدا بیمار بوده. یه بیمار روانی. به خاطر این که از بچگی مادری نداشته و زیر دست خدمتکار ظالمی بزرگ شده و اون خدمتکار دور از چشم جمشید آزارش می داده. می زنه و لیدا عاشق ته تغاری حاج عارف شکوهمند میشه. عارف شکوهمند چهارتا تا پسر داشته. پسر ارشدش حسام، یعنی پدر من.. پسر دومش حمید که پدر سعیده، پسر سومش حامد و پدر سارا و پسر چهارمش حسین!
با تعجب گفتم:
- اوه ..
با پوزخند ادامه داد:
- آره. حسابی شیر تو شیر بوده. لیدا وقتی عاشق حسین می شه که من یه بچه ی دو ساله بودم. من که یادم نمی یاد. اینارو از زبون خودِ عمو حسین شنیدم. یعنی قضیه برمی گرده به سی سال پیش که عمو حسین یه جوون بیست و پنج ساله بوده. از قضا عمو حسین به لیدا هم بی میل نبوده ولی خب عاشقشم نبوده. یه جورایی خوشش می یومده ازش. تا این که می زنه و عمو حسین خریت می کنه و با ازدواجش با لیدا موافقت می کنه. انگاری حاج عارف از قبل بهش چنین پیشنهادی داده و عمو حسین وقت خواسته واسه ی تصمیم گرفتن. خلاصه با لیدا نامزد می کنه! اون زمان حاج عارف اداره ی کارخونه هارو به پسراش واگذار کرده که یکی از کارخونه ها مدیریتش با عمو حسین بوده. تا این که یه روز با یه دختر زیبایی برخورد می کنه. از قضا دختره تازه توی قسمت حسابداری کارخونه مشغول به کار شده بوده و این طور میشه که عمو حسین کم کم عاشق دختره می شه.
توی این موقعیت خنده ام گرفت:
- انگار داری قصه می گی. می تونم ادامه شو حدس بزنم.
خندید.. خنده ای تلخ:
- دقیقاً یه قصه س. یه قصه خیلی تلخ که ادامه شو هم نمی تونی حدس بزنی. یعنی عمراً بتونی.
لبخندم را حفظ کردم:
- شاید بتونم.
اخم کرد و گفت:
- می خوای بشنوی یا نه؟ بذار تا آخرش بگم و راحت شم.
شانه ای بالا انداختم و او ادامه داد:
- عمو حسین عاشق شده بوده. مونده بوده بین دو تا زن. نمی دونسته چی کار کنه. دنبال یه عیبی چیزی بوده تا بذاره روی لیدا. آخه اون زمان کسی نمی دونسته لیدا بیمارِ. عمو به رفتارهای بیمارگونه ی لیدا توجهش جلب می شه و کم کم می فهمه لیدا بیماره. مثل این که پرونده ی بیماریشو پیدا می کنه. خلاصه این که از این موضوع سوء استفاده می کنه و به همه می گه. اما خب این کارش به هر دو طرف ضربه های بدی می زنه. من درکش می کنم اون عاشق بوده و برای رسیدن به معشوقش و برداشتن موانع دیگه نمی تونسته خوب فکر کنه و شرایط رو بسنجه. ولی خب می تونسته به خودِ جمشید بگه که لیدارو نمی خواد چون بیماره. اونم چنین بیمارِ روانیِ.
سکوت کرد. با حرص و کنجکاوی گفتم:
- خب بعدش؟
چشم غره ای بهم رفت:
- نپر توی حرفم دختر. جمشید طوفان می شه و برای عمو حسین دندون تیز می کنه. نامزدیشون بهم می خوره و بعد از یک ماه دقیقاً شب خواستگاری عمو حسین از عشقش، لیدا خودکشی می کنه. جمشید با خودکشی لیدا دیوونه می شه. لیدا خیلی جوون بوده و می میره. واقعاٌ حقش این نبوده! عمو حسین بی سر و صدا ازدواج می کنه و می ره سر زندگیش بی خبر از جمشید و نقشه هایی که توی سرشه. دو سال بی سر و صدا می گذره و من چهار سالِ بودم که پدر و مادرم توی یه سانحه ی هوایی جونشونُ از دست دادن. از قضا پدر بزرگام هر دوتاشون یک سال قبلش با هم توی یه تصادف که به شهر اصفحان داشتن می میرن و تازه جمشید می یوفته روی دور. بعدها عموها فهمیده بودن که تصادف یه جورایی عمدی بوده ولی هیچ وقت نتونستن ثابت کنن کار جمشید بوده. جمشید خیلی حرفه ای کار می کرده و هیچ وقت از خودش ردی به جا نمی ذاشته.
- خوب از کجا فهمیدن کار جمشید بوده؟
به طرفم برگشت:
- درست روزی که لیدا می میره جمشید برای عمو حسین قسم می خوره که هم خودشُ و هم خانواده شُ به خاک سیاه می نشونه.
سری به نشانه فهمیدن تکان دادم:
- خوب؟
خواست چیزی بگوید که صدای ملودی گوشی اش بلند شد. از جا برخاست و به طرف ماشین رفت و نگاه من به قامت بلندش بود و اخم هایی که با جواب دادن گوشی و شنیدن حرف های مخاطبش توی هم جمع شدند!
علیرضا»
نگاهی به صفحه گوشی انداختم و با دیدن نام سعید نگران جواب دادم:
- الو جونم داداش.
صدای دادش بلند شد:
- دِ لعنتی بهت گفتم نبرش بیرون. چرا رفتی؟بچه ها می گن دور و بر ساحل مورد مشکوکی دیدن. زود برگردین هتل تا بدبخت نشدیم.
بدون آنکه به اطراف نگاهی بکنم خیره به آهو گفتم:
- الان می یاییم. به بچه ها بگو پشت سرمون باشن.
گوشی را قطع کردم و گفتم:
- بلند شو بریم.
از جا بلند شد. به طرفم آمد و گفت:
- تو که هنوز نگفتی.
اشاره ای به ماشین کردم:
- بچه ها منتظرن. قراره بریم رستوران!
بی هیچ حرفی سوار شد. با سرعت حرکت کردم و به سمت هتل راندم. خریت کرده بودم. نباید می آوردمش این جا. جای امنی نبود ولی چون می دانستم بچه ها پشت سرمان هستند و اتفاقی نمی افتد و..
با شنیدن صدایش از فکر بیرون آمدم:
- علیرضا استرس داری یا من این طور فکر می کنم؟
سری تکان دادم:
-نه. ولی خسته ام. حوصله ندارم برم بیرون. کاش بچه ها اصرار نکنن.
آهو: خوب نمی ریم. ناراحت که نمی شن؟
خودم همین را می خواستم. گفتم:
- نه از نظر اونا مشکلی نیست. تو چرا نمی خوای بری؟
اخمی کرد:
- تنهات نمی ذارم.
لبخندی ناخواسته روی لب هایم نشست ولی زود جمعش کردم. هر چه کردم تا الان دیگر فایده ندارد. این بار آهوست که باید به طرفم قدمی بردارد! فقط او!
آهو: بقیه ی قصه رو کی می گی؟
- بعد شام می ریم توی ساحل هتل و اونجا برات می گم.
سری تکان داد و دیگر تا رسیدن به هتل حرفی بینمان رد و بدل نشد. بچه ها منتظر ما ایستاده بودند. وقتی شنیدند به همراهشان نمی رویم هر کدامشان تیکه ای پراندند بهمان. سوویچ ماشین را به سعید دادم و با آهو ازشان فاصله گرفتیم. لباس هایمان خیس شده بودند از موج های خروشان دریا.
قبل از این که وارد اتاقش شود گفت:
- لباس عوض می کنم و می یام پایین. نیم ساعت دیگه توی سالن غذاخوری می بینمت.
بی هیچ حرفی سری تکان دادم. وارد اتاق مشترکم با شهاب شدم و در را بستم.
دوشی گرفتم تا خستگی از تنم در رود. خسته شده بودم. گفتن قصه ی زندگی شکوهمندها برای آهو چیز کمی نبود. صبر می خواست، حوصله، توضیحات اضافه تا درک و باور کند!
نصفش را گفته بودم و نصف دیگرش. دیگری که مهم تر بود و سهمناک تر. غیر قابل باورتر!
در حال خشک کردن موهایم بودم که گوشی ام زنگ خورد. نگاهی بهش انداختم. اشرفی بود.
گوشی را میان گوش و شانه ام محبوس کردم و با گفتن الو به دنبال لباس مناسبی گشتم.
صدای اشرفی توی گوشی پیچید:
- سلام آقای شکوهمند.. امشب قرارِ دوباره از هتل خارج بشید؟
تیشرت مشکی رنگی از میان لباس هایم برداشتم و گفتم:
-سلام.. نه.. ولی بعد از شام می ریم ساحلِ هتل.. چرا؟
اشرفی: تا بچه هارو متفرق کنم توی محوطه.. خواستم ببینم بیرون برو هستید یا نه..!
- نمی ریم بیرون خیالتون راحت..
بعد از خداحافظی گوشی را روی تخت پرت کردم و جین مشکی رنگی برداشتم و به همراه تیشرتم پوشیدم.. موهای خشک شده ام را شانه زدم و ساعتم را به دستم بستم.. نیم ساعت در حال اتمام بود.. گوشی را برداشتم و از اتاق بیرون زدم..
سالن غذاخوری خیلی شلوغ نبود.. مردم شام را ترجیح می دادند بیرون از هتل بخورند ولی من حداقل امشب را نمی خواستم آهو بیرون برود.. خصوصاً با آن موردِ مشکوکی که بچه ها دیده بودند.. به حراست هتل هم سپرده بودیم که مواظب اوضاع باشد و با دیدن مورد مشکوک خبرمان کند.. اصلاً هتل هم زیر نظر آگاهی انتخاب شده بود!
به گارسون سفارش غذا را دادم و یکی از میزهایی که خیلی توی دید نبود را انتخاب کردم و نشستم.. بعد از چند دقیقه آهو بلاخره پیدایش شد.. از دور چشم چرخاند و با دیدن من به سمتم آمد..
باز شالش را آزادانه روی سرش انداخته بود! آخ که من آخرش از این شال کردنش سکته می کنم و می میرم..
هنوز ننشسته بود که با اخم گفتم:
- اون شالتُ بکش جلو آهو.
تحت تاثیر لحن خشمگینم چیزی نگفت و شالش را درست کرد.. با جعبه ی فانتزی کلینکس روی میز بازی کرد و گفت:
- چی سفارش دادی؟
- برگ.. گفتم دوست داری..
لبخندی زد:
- مرسی آره دوست دارم.. گرچه اعتقاد دارم کباب، کبابِ و فرقی نمی کنه ولی برگُ دوس دارم..
سری تکان دادم که ادامه داد:
- هنوزم از دستم ناراحتی؟
به روبه رو خیره شدم و گفتم:
- نه ..ولی حد خودمُ دونستم.. بی خیال!
خیرگی نگاه سنگینش را حس می کردم ولی دیدن قرص ماهش را به بعد موکول کردم.. الان نه.. باید بفهمد که من جدی ام.. دوست ندارم فکر کند از آن مردهایی هستم که زی زی تشریف دارند.. من این گونه نبودم.. فقط جرم سنگینم عاشقیِ زیاد بود.. همین و بس! من اگر می خواستم بداخلاق باشم نه فقط بد می شدم بلکه سگ اخلاق را هم رد می کردم.. بگذار ببیند تا بعدها غافلگیر نشود!
مشغول خوردن شامم بودم که یاد کتفش افتادم:
- شونه ات دیگه درد نمی کنه؟
با ناز خندید و نچ کشداری گفت. سرم را زیر انداختم تا ذهنم منحرف نشود و نگاهم منحرف نشود و دستم منحرف نشود و. خدایا! یا این لعنتی زیادی خوشکل است یا من دیگر از عشق به مرز جنون رسیده ام؟!
بعد از خوردن شام از در پشتی لابیِ هتل به سمت ساحل رفتیم.. دوشادوش هم پیاده روی می کردیم. یکی از نیمکت های محوطه را نشانش دادم و گفتم:
- بریم اون جا.
روی نیمکت نشستیم.. آن قدر نزدیکم بود که صدای نفس هایش توی گوشم و گرمی شان روی بازویم حس می شد. نیمکتِ کوچکی بود!
نفسم را بیرون دادم با حرص از جا بلند شدم.. با دیدن حرکات عصبی ام با تعجب گفت:
- چی شد؟
می دانی از چه چیزی بیشتر حرصم می گرفت؟ از این که همیشه آتش می زد به جانم و حواسش نبود.. واقعاً همه ی کارهایش بی قصد و غرض بود ولی من بی جنبه بودم با این دلِ عاشق و دیوانه ام!
***
«آهو»
با تعجب به حرکاتش خیره شده بودم.. کلافه بود و من این را حس می کردم.. به طرفم برگشت و گفت:
- خوب تا کجا گفتم؟
به خودش مسلط شده بود.. تعجبم را کنار گذاشتم و گفتم:
- تا اون جایی که گفتی جمشید قسم خورده که عموتُ نابود کنه.
سری تکان داد:
-آره.. این حرفش باعث می شه عمو احساس خطر کنه.. دست زنشُ می گیره و می برتش جنوب.. اما خب نمی دونسته جمشید کمر همت به قتل خانواده بسته.. عمو حسین بی خبر از همه جا بوده و از پشت سرش جمشید داشته نقشه هاشُ با دخترش می ریخته..
با تعجب گفتم:
- دخترش؟ مگه نگفتی لیدا مُرده؟
علیرضا: پدربزرگای ساده لوح نمی دونستن دارن با چه افعی رفاقت می کنن.. جمشید یه خلافکار به تمام معنا بوده.. توی هر کار خلافی که بگی دست داشته.. این موضوعُ عمو حسین وقتی می فهمه که کار از کار گذشته بوده و جمشید مهره ی اول و اصلیشُ حرکت داده بوده..
بیشتر کنجکاو شدم:
-یعنی می خوای بگی جمشید مهره ی اصلیش..
حرفم را خودش کامل کرد:
-آره.. مهره ی اصلی جمشید دخترش بوده.. عمو حسین توی تحقیقاتش می فهمه که جمشید دخترای دوقلو ناهمسان داشته.. وقتی به دنیا می یان زن جمشید یکی از دخترارو برمی داره و می ذاره می ره خارج.. لیدا هم می مونه پیش پدرش.. عایشه توی دامن مادرش بزرگ میشه ولی بی بند و بار.. لیدا برعکس زیر دست خدمتکار مستبد خونه شون بزرگ می شه و روانی..می دونی الان عایشه چه نسبتی با خانواده مون داره؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم:
-نه.. مگه باید نسبتی داشته باشــ…
یک هو چیزی یادم آمد.. من آن شب زنی را دیدم.. آن شب پاییزی و سرد.. پنومونی.. علیرضا و تام فوردش.. آغوش گرمش.. قدم هایش که داشتند می دویدند.. خدای من! آن شب همان مردی که از زیر زمین بیرونم آورد آن زن را عایشه خانوم صدا کرد..
با حیرت و لکنت گفتم:
- یعنی می خوای بگی من ربطی به خانواده تون.. نه خدای من.. نه!
علیرضا: آروم باش آهو.. عایشه مادر سعید و لاله س.. تو لاله رو یه بار دیدی نه؟
بیشتر حیرت کردم.. خدایا.. عایشه.. لاله و نگاه کینه توزانه اش به من.. بار آخری که رفتم مهرآسا دیدمش.. نه!
- من وسط این پازل هزار تیکه چی کار می کنم؟
کنار پایم زانو زد و گفت:
- تو دقیقاً اصلی ترین تکه ی این پازلی.. که اگر باشی پازل کامل می شه و اگر نباشی همین طور ناقص می مونه..
قطره اشکی از چشمم چکید:
- من کیم علیرضا؟
با لبخندِ تلخی ضربه ی آخر را زد:
- دختر عموی من!
چشمانم رو به گشادی رفتند.. دختر عموی علیرضا شکوهمند؟ دختر کدامشان؟ حسین.. حسین.. نه!
قطرات اشک از حصار چشمانم گریختند و روی صورتم ریختند… سرم را با ناباوری تکان دادم:
- باورم نمی شه.
پلکی زد و خیره در چشمانم گفت:
-گریه نکن عزیزم.. گوش بده به من.
روی زمین نشست و ادامه داد:
-عایشه با زیرکی تمام از غیبت عمو حسین استفاده می کنه و عمو حمیدُ عاشق خودش می کنه! عمو حسین وقتی می فهمه که این دوتا ازدواج کرده بودن.. البته عمو نمی دونسته که عایشه دختر جمشیدِ.. بعدها می فهمه.. دقیقاً روزی که سعید به دنیا می یاد! عمو حسین خودشُ به ندونستن می زنه و جلوی عایشه نقش بازی می کنه ولی عمو حمیدُ توی جریان می ذاره.. این بار دو نفری پابه پای عایشه قدم برمی دارن که اگر این طور نبود الان اوضاع هزار برابر بدتر بود.. عایشه یه زن بی بند و باره که عمو حمیدُ نابود کرد و همین طور سعیدُ..سعید چهار ساله بوده.. یه روز از صبح با عمو حمید رفته بودن اسب سواری.. اونجا سعید از اسب می یوفته و کمی زخمی می شه.. عمو زود برش می گردونه خونه و اون جا می فهمه که..
با غم سری تکان داد و گفت:
- عایشه با یه مردی توی خونه.. عمو همون جا سکته می کنه و توی اوج جوونی می میره.. سعید که شاهد ماجرا بوده از عایشه متنفر می شه ولی این تنفرُ نشون نمی ده.. انگار قبلاً شاهد حُقه بازیای مادرش بوده و کمی از جریانُ می دونسته.. اما خب بچه بوده و خیلی بارش نبوده.. تنفر سعید وقتی از عایشه بیشتر می شه که جولان های مادرشُ می بینه.. هر ماه با یه مرد و کثافت کاری هایی که من یکی عقم می گیره درباره شون صحبت کنم.. یه مدت بعدش شکم عایشه می یاد بالا و سعید با اون بچگیش می فهمه کثافتکاری های مادرش به این جا ختم نشده.. لاله دخترِ عمو حمید نیست و معلومم نیست دختر کدوم یکی از دوست پسرهای عایشه بوده.. کم کم سعید با کنجکاوی هایی که انجام می داده از کارهای مادرش سر درمی یاره.. تصمیم می گیره هر طور شده عمو حسینُ پیدا کنه.. اون موقع یه نوجوون بوده ولی خب به وسیله ی وکیل خانوادگی مون که مرد خیلی خوبی هم بود ردی از عمو حسین پیدا می کنه و اونجاست که می فهمه عمو حسین یه دختر تقریباً هم سن و سال لاله داره..
این بار من به حرف آمدم:
- اون موقع من خیلی کوچیک بودم..پنج-شش سالِ فکر کنم.
علیرضا: دقیقاً.. همون موقع عایشه از جای عمو خبردار می شه..
-پس جمشید چی شد؟
پوزخندی زد:
- بر اثر سرطان می میره.. همون موقع هایی که عمو حمید سکته می کنه فکر کنم.
سری به نشانه ی فهمیدن تکان دادم.. دوباره به حرف آمد:
- بیشترین هدف عایشه تو بودی نه عمو.. تو خیلی شبیه به مادرت بودی و خوب این قضیه سبب شده بود که عایشه نفرتشُ معطوف تو بکنه.. می خواست هر طور که شده تو رو به چنگ بکشه.. تا این که طی یه نقشه ی برنامه ریزی شده ماشین عمو حسینُ دست کاری می کنه و باعث اون تصادف وحشتناک می شه. عمو از قبل به یکی از دوستان پلیسش تمامی موضوعُ گفته بود و پلیس کاملاً در جریان بوده.. پلیس با یه نقشه ی حساب شده حادثه رو به شکلی نشون می ده که یعنی عمو مرده..
چشم هایم گشاد شدند و با صدای بلندی گفتم:
- چی؟ یعنی بابا..
چشم غره ای بهم رفت:
- هیش دختر.. چه خبرتِ؟
بی توجه به تشرش میان گریه ام لبخندی زدم و گفتم:
- یعنی بابا زنده س؟
با دیدن لبخندم،خندید و گفت:
- کاش یکی مارو این قدر تحویل می گرفت..
با هیجان گفتم:
- خوب ادامه ش.
علیرضا: با یه خاکسپاری و فاتحه خونی همه ی ماجرا بسته می شه و می ره پی کارش.. عمو یک ماه توی کما بوده و وقتی به هوش می یاد می فهمه پلیس تورو به خاله ات تحویل داده.. همین موضوع باعث می شه کمی دلش رضا بشه که ایرانُ ترک کنه.. با ترک تو می تونست حتی بهتر از وقتی که کنارت بود ازت مواظبت بکنه چون عایشه فکر می کرد راه براش بازه در صورتی که این طور نبود.. خاله تم که زن خوبی بوده و ازت مواظبت می کرده..
با یاداوری خاله و خانه اش لبخندی عصبی و هیستریک زدم و او بی توجه به حالتم ادامه داد:
- وقتی تو به دنیا می یای عمو برمی گرده تهران نه؟
- آره..
علیرضا: همین موضوع هم باعث می شه که سعید زود پیداش کنه دیگه.. سعید وقتی نوجوون بود به عایشه اصرار می کرد که بفرستتش خارج اما خب اون که نمی خواست بره و فیلمش بود..
- چطور؟
علیرضا: می خواست پلیس بشه! عایشه اصلاً عطوفت مادرانه یا احساسی که مبنی بر مادر بودن باشه توی وجودش نداره.. خصوصاً وقتی که سعید پسر حمید شکوهمند باشه! قبول می کنه که سعیدُ بفرسته خارج.. خلاصه رفت و یک ماه بعدش برگشت و من اون موقع اصلاً نمی دونستم قضیه چی به چیه.. تازه اومده بودم تهران چون دانشگاه قبول شده بودم.. خلاصه سعید برگشت و به صورت مخفی تعلیم می دید.. این لطفُ دوستِ پلیس عمو براش کرده بود وگرنه این کارم اصلاً آسون نبود اما چون سعید می تونست یه شاهد بزرگ بر علیه کارهای مادر خلافکارش باشه قبولش کردن..
با تعجب گفتم:
- یعنی الان سعید پلیسِ؟
علیرضا: آره سرگردِ.. پرونده ی مادرش هم زیر دست خودشِ..
- چقدر می تونه براش سنگین باشه این که مادرشُ به سزای اعمالش برسونه نه؟
صدایی از پشت سرم بلند شد:
- دقیقاً.. خوب خلوت کردینا.
به طرفم صدا برگشتیم.. خودِ سعید بود به همراه سارا.
علیرضا: کی برگشتین؟
سارا کنارم نشست و دستش را میان گردنم انداخت:
- تازه برگشتیم.
علیرضا از جا بلند شد و گفت:
- ما هم کم کم داشتیم می یومدیم.
اعتراض کردم:
- کجا؟ بیا بقیه شو بگو.
علیرضا ابرویی بالا انداخت:
- خسته شدم از بس فک زدم.
با اخم گفتم:
- من نمی دونم. امشب باید همه شو بفهمم.
علیرضا: به من چه.. همینی هم که گفتم زیاد بود.
سارا با خنده گفت:
- آهای علیرضا خان، دختر عموی گلمُ اذیت کنی من می دونم و تو.. اصلاً مگه من مُردم؟ خودم براش همه چیُ می گم.
علیرضا: اِ؟ نو که اومد به بازار کهنه می شه دل آزار. باشه من رفتم!
سعید به دنبالش رفت و من با ناراحتی گفتم:
- ناراحت شد؟
سارا غش غش خندید و گفت:
- نه بابا فیلمشِ. معلومه خوب نشناختیش!
لبخندِ غمگینی زدم و چیزی نگفتم.. وقتی خنده هایش ته کشید با لبخندی عمیق گفت:
- می دونی چقدر به علیرضا حسودیم می شد که قبل از من دیدتت!
خندیدم:
- هنوزم توی بُهتم! باورم نمی شه.
سارا: منم وقتی که فهمیدم برام خیلی عجیب جلوه کرد.
- چطور فهمیدی؟
لبخندش تلخ شد. خیلی تلخ:
- می دونستی منم مادرم سر زا رفت؟ درست مثل تو.. بچه بودم که پدرم دوباره ازدواج کرد.. من دختر حامدم.. زنش از اون اشراف زاده های مغرور و سرد بود.. زنِ بدی نبود یعنی نه آزاری ازش دیدم نه چیزی.. مثل چوب خشک بود.. نه حرفی و نه چیزی.. ساکت و صامت.. منُ نادیده می گرفت.. پدرمم سرش با حساب کتاباش گرم بود.. عمو حسام،حمید و حسین به رحمت خدا رفته بودن و بار پنج تا کارخونه و کلی ملک روی دوشش بود.. وقتی نداشت برای من و نه حتی برای زنش.. تا این که فهمیدیم سرطان گرفته و من یکی داغون شدم.. ده ساله بودم اون موقع..همون موقع علیرضا اومد تهران و علناً همه ی کارا روی دوشش افتاد.. همون موقع بود که فهمیدیم عمو حمید کارخونه ای که به نام خودش بوده رو به نام سعید کرده و این وسط عایشه بود که خودشُ زمین می کوبید.. با همون افسردگی سعیدُ دوس داشتم و همیشه توی رویاهام خودموُ کنارش می دیدم..اداره ی کارخونه سعیدی که کوچکتر از علیرضا بود افتاده بود گردن علیرضای بیچاره.. خودش بدبختی کم داشت انگار.. از اون طرف داییش مهاجرت کرده بود و همه ی اموال پدر بزرگ مادریش هم گردنش بود.. رشته ش سخت بود و از اون طرف بی بی به قول خودش تنبیهش کرده بود..
خندیدم:
- چه تنبیهی؟
به همراه من خندید:
- آخه علیرضا از همون بچگی به پزشکی علاقه داشت بیچاره.. این وسط بی بی می خواست به قول خودش ازش یه مرد بار بیاره.. مردِ بازار..! می خواست مجبورش کنه بره صنایع غذایی بخونه ولی علیرضا که خدای لجبازیه به ظاهر قبول کرد اما اون قدر درس می خوند که بی بی صداش دراومده بود.. آخه ما با هم ارتباط داشتیم.. خیلی هم صمیمی بودیم.. هر ماه یا من و سعید پیشش بودیم یا اون پیش ما بود.. انتخاب اولش پزشکی تهران بود که قبول شد و به آرزوش رسید و تازه بی بی بود که صداش دراومد.. تنبیهش کرد و گذاشت دو ترم مرخصی بگیره از دانشگاه.. چون رتبه ش زیر صد بود سربازی شو معاف شده بود و این کارشُ راحت می کرد.. تازه دانشگاه که آشنا داشت و قضیه حل شده بود.. خداییش تنبیه بی بی سخت بود.. بیچاره علیرضا از صبح تا بوق سگ توی کارخونه اصلی مادر خدابیامرزش توی قسمت تولید محصول حمالی می کرد.. اما خب تخس بود و از موضع خودش پایین نیومد.. به قول خودش پزشکیُ با هیچی عوض نمی کرد… خلاصه هیچی یک سال با چم و خم کارخونه آشنا شد و بی بی رضایت داد بره دانشگاه.. همون موقع بود که سعید فکر خارج رفتن زده بود به سرش.. منم که حالم بد بود و پدرم تازه فوت کرده بود.. افسردگی حاد گرفته بودم و اونجا بود که سعید همه چیُ برام تعریف کرد و گفت که منتظرش بمونم چون برمی گرده.. به عهدشم وفا کرد و اومد.. اما چه اومدنی؟ با بدبختی اون همه سال گذشت و ما یک سال پیش ازدواج کردیم… دقیقاً وقتی که سرنخ های اصلی باند عایشه به دست سعید اومده بود!
- پس فقط من نبودم که سختی کشیدم.
آهی کشید:
- آره همه سختی کشیدیم.. امیدوارم خدا جواب این همه صبرُ به خوبی بده.
- راستی لاله با مادرش همدستِ یا نه؟
با پوزخند گفت:
- نه بابا.. اون به زور دماغشُ می کشه بالا.. بیاد توی چنین قضایایی حتماً توی یکی از عملیات های سری مادرش سکته می زنه و می میره.. یه خُل و چل به تمام معناس و البته خراب!
با تعجب گفتم:
- واقعاً؟
با تاسف سری تکان داد:
- کجاشُ دیدی.. یه آشغال به تمام معناس.. یه عنکبوتیه که لنگه نداره.. جوری واسه علیرضا عشوه می یاد که اگر من جاش پسر بودم خر می شدم و می رفتم بگیرمش..
حسادت چند انداخت به قلبم و فشردش. بی اختیار با عصبانیت گفتم:
-غلط کرده.
یک هو فهمیدم چه گفتم. سارا زد زیر خنده. مشتی به بازویش کوباندم و با دلخوری گفتم:
- نخند به منِ بیچاره.
همان طور که بدنش روی ویبره بود گفت:
- ای جانم.. علیرضا کجایی که ببینی خاطر خواهتُ.
اخم کردم:
- سارا اذیت نکن دیگه.
وقتی خنده اش ته کشید گفت:
- خیلی باحال گفتی خو.. ای ول غیرت!
خنده ام گرفت و به همراهش خندیدم. ادامه داد:
- تا وقتی که مرواریدِ توی صدفی مثل تو هست چرا سیب کرم خورده ای چون لاله، جانان علیرضا؟
با خجالت گفتم:
- شاعرم که هستی.
بادی به غبغب انداخت:
- پس چی فکر کردی؟
به ژستش خندیدم و گفتم:
-خب ادامه ش.
سارا: من که تمام ماجرارو می دونستم.. می موند علیرضا.. چهار سال و هشت ماهِ پیش بود.. علیرضا تخصص گرفته و خوشحال بود.. سعید قرار بود ازش یه خواهشی بکنه.. می دونست شخصی مثل علیرضا با اون قلب رئوف دستشُ رد نمی کنه.. آخه عایشه ردتُ زده بود.. پیدات کرده بود و این یعنی فاجعه..
فکری کردم و گفتم:
-تازه دانشگاه قبول شده بودم که تصادف کردم.. فقط دستم شکست ولی نگاه آخر راننده هنوزم توی ذهنم حک شده.. صورتش وحشتناک بود! همونی که با بدجنسی برام خط و نشون کشیده بود.. زیر لب گفت آخرش پخ پخ می شی.
سارا: آفرین خوب حافظه ای داری..اون اولین نشونه ای بود که سعید حدس زد ربطی به عایشه داشته باشه..از اون شب به بعد سعید توی هول و ولا افتاده بود تا یه کاری بکنه.. می خواست برات یه محافظ بذاره و من پیشنهاد علیرضارو دادم..اوایل قبول نمی کرد.. می گفت علیرضا کم بدبختی و کار نداره که اینم بهش بسپاریم ولی من بهش می گفتم بهترین شخص علیرضاست.. اون قابل اعتمادترین آدم دور و برمون بود و می دونستیم که اگر شده تا پای جونش هم ازت مواظبت می کنه..این دیدارهامون کاملاً سری بودن ها چون عایشه که خبر نداشت سعید ایرانه.. علیرضا هم می دونست ولی دلیلش رو نه..تا این که چهار سال و هشت ماه پیش بود که علیرضا تخصصش رو گرفت و می خواست برای فوق آماده بشه که من و سعید به مناسبت تخصص و موفقیتش دعوتش کردیم ترکیه.. قبلش رفته بودیم تا مقدمات اومدنش رو فراهم کنیم.. خلاصه وقتی که اومد اولش که اصلاً عمو رو نشناخت.. وقتیم براش قضیه رو گفتیم قبول نکرد.. چند شبانه روز روی مخش اسکی کردیم تا قبول کرد و از اون زمان به بعد بود که افتاد دنبالت.. بیچاره وقت هایی که خودش نمی تونست افراد دیگه ای رو که قابل اعتمادش بودن رو می ذاشت تا مواظب باشن.. توی این چهار سال به بهترین نحو وظیفه شو اجرا کرد.. تا این که هشت ماه پیش سعید بهش گفت برای طراحی محصول جدید تورو وارد بازی کنه.. با این کار می خواستن تورو به عایشه نشون بدن و به قولی ازش آتو بگیرن که گرفتن.. آدم هاش دنبالت بودن دیگه..
-یعنی عایشه این همه سال ردی از خودش به جا نمی ذاشت که تا الان گیر نیوفتاده؟
سری تکان داد:
- آره.. البته این چهار-پنج سال اخیر دیگه واقعاً توی چنگ سعید بود.. بدون این که خودش بدونه.. سعید خیلی حرفه ای ازش آتو می گیره.. بدون این که حتی متوجه بشه.. تا یک سال پیش که سعید علناً خودشُ به عایشه نشون داد یه خورده کارش سخت بود ولی حالا دیگه نه.. عایشه دقیقاً زیر ذره بین سعید و آگاهیه..! دیگه چیزی نمونده که گیر بیوفته.
با نفرت گفتم:
- ایشالله به درک واصل شه.
سارا: و هنگامی که آهو خشمگین می شود!
ناراحت و با بغض گفتم:
- می خوام بابارو ببینم.
یک هو چیزی یادم آمد:
- راستی چه طوری از زیر دست عایشه فرار کردین و اومدین این جا؟
پوزخندی زد:
- اونقدر سعید توی ذهن عایشه سوسولِ که اصلاً به این فکرم نمی کنه پسرش در چه حد می تونه براش خطرناک باشه. فکر می کنه پسرش اونقدر مامانیه که اولین و آخرین غمش مدلِ ماشین و برند عطر و لباسشِ! اصلاً کاری بهمون نداره.. انگار که وجود نداریم.. اصلاً توی کارمون کنکاش نمی کنه چون فکر می کنه مهره های سوخته ای هستیم که توی عشقمون غرقیم.
- بابا فامیلمون رو عوض کرده بود؟
سارا: آره.. با یه هویت دیگه اون چند سال زندگی می کرد تا عایشه ردتونُ نزنه.. این فداکاری هم فقط به خاطر مادرت بود وگرنه عمو آدمی نبود که از عایشه و جمشید بترسه!
به نشانه ی فهمیدن سری تکان دادم.. نگاهی به کف دستم انداختم و به سارا نشانش دادم:
- با گذشتِ دو ماه هنوزم درد می کنه.
دستی روی زخم تقریباً ترمیم شده کشید و گفت:
-آره علیرضا وقتی داشت درباره ش بهم می گفت دود از گوشاش می زد بیرون.. کثافت.. الهی اون سیگارش..
صدای سعید باعث شد حرفش نصفه بماند:
- دخترا بیایین دیگه.. قرارِ از صبح بیدار بشیم.
سارا: اومدیم..
از جا بلند شدیم و به دنبال سعید به سمت هتل راه افتادیم.. نگاهی به ساعت مچی ام انداختم.. ساعت دوازده شب بود! چه زود گذشت..
با قدم هایی فارغ و سبک راه می رفتم.. گویی روی ابرها راه می روم.. راحت شده بودم.. بلعکس این که بترسم راحت و آسوده داشتم قدم برمی داشتم.. چون حالا قدر بادیگارد مهربان و گاهی خشن و دوست داشتنی ام را می دانستم.. پسری که می دانستم دیگر مدیر مهرآسا نیست.. پسری که می دانستم سگ اخلاقی های مدیر مهرآسا بودن را ندارد.. آن نقابش بود.. نقابش را این دو ماه برایم برداشته بود و اجازه داد بود خودِ واقعی اش را ببینم بی هیچ نقابی.. پسری که مرا به سمت دریچه ای از نور و عشق سوق داده بود.. پسری که حالا می دانستم از ته ته های قلبم دوستش دارم و می توانم برای بودنِ کنارش نه فقط با عایشه و لاله که پشیزی برایم ارزش ندارند.. نه.. بلکه با تمام دنیا بجنگم.. علیرضا شکوهمند لیاقتش را داشت..! لیاقت این جنگیدن را داشت!
آب موهایم را با حوله گرفتم و روبه شادان که داشت آرایش می کرد گفتم:
- حالا این مردِ کیه که دعوتمون کرده؟
شادان:آقای رفیع.. دوست خانوادگیمونِ.. چطور؟
- هیچی همین طوری.. حالا مهمونیش چه طور هست؟ رسمیه؟
شادان: به احتمال زیاد آره.. رفیع ها خیلی با کلاسن یعنی..و بی نهایت پز پزو.. ببین دیگه چه قدر فیس و افاده دارن که مهمونیشونُ تهران نگرفتن و اومدن کیش.. خیلی هم اپن مایندن.. نمی دونم بابا حاجی خدابیامرز با اینا چه طور مراوده داشت.. البته بیشتر دخترا و زنش از این حرکات وای مامانم اینا دارنا.
با خنده سری تکان دادم:
- بچه ها گفتن برنامه ی کنسرتُ عقب بندازیم و پس فردا بریم..
از جلوی آینه کنار رفت و گفت:
- آره دیگه.. امروز مطمئنم تا شب درگیر خریدیم. لباس مناسب که نداریم.
موهایم را بالای سرم جمع کردم و با کش بستم. شالم را پوشیدم و رژ لب کمرنگی روی لبم کشیدم. کیفم را برداشتم و قبل از این که خارج شوم صدایش را شنیدم:
- خوشحالم.
با تعجب به سمتش برگشتم:
- انشالله همیشه خوشحال باشی. حالا مناسبتش چیه؟
لبخند مهربانی زد و بعد با شیطنت گفت:
- خوشحالم که دختری مثل تو علیرضای مارو دوست داره.
خشکم زد. خدای من! این را از کجا می دانست؟ مطمئن بودم هم رنگ لبو شده ام. وگرنه حتماً حاشا می کردم!
با دیدن قیافه ام خندید و چشمکی زد:
- آخه بعضیا ازت خوششون اومده بود منم آب پاکیُ ریختم روی دستشون و گفتم که صاحاب داری. اونم چه صاحابی!
از شنیدن لحنش بی اراده خنده ام گرفت که با دیدن خنده ام گفت:
- آ قربون خنده ات. بیا بغلم که علیرضا گوهر شناسه.
به طرفش رفتم و گفتم:
- شادان آبرومُ نبری جلوی همه ها. زشته!
این شادان بود؟ همین که حالا با محبت بغلم گرفته؟ همین؟
بی اراده گفتم:
- شادان.
گویی فهمید چه می خواهم بگویم چون گفت:
- من از رفتار بی ادبانه ام عذر می خوام آهو.
-چرا؟
دستی به کمرم زد و گفت:
- دو ماه پیش بی بی داشت با پدرم صحبت می کرد و منم اتفاقی فهمیدم که تو پیش بی بی اومدی. اونقدر پاپیچ بابا شدم که بهم گفت جریان از چه قرارِ. راستش اون لحظه اصلاً از کار علیرضا و بی بی خوشم نیومد. من که ندیده بودمت و نمی دونستم چه شخصیتی داری. می ترسیدم اصلاً دختر خوبی نباشی چون بلاخره تنها زندگی کرده بودی و ممکن بود خیلی چیزا توی ذاتت باشه. ببخشیدا می ترسیدم شبونه بلایی چیزی سر بی بی بیاری و خب درک کن منُ. من که ندیده و نشناخته به قاضی رفته بودم وقتی اومدم اهواز گفتم این دخترِ اگر از اوناش باشه و برای خانواده و خصوصاً علیرضا دندون تیز کرده باشه حالشُ می گیرم. ولی وقتی رفتار موقر و خانومانت رو دیدم. لبخند محجوب و آرومی که روی لبت بود و از همه بیشتر مهربونی ذاتیت که از رفتارِ بد من ناراحت نشده بودی. چرخیدنت دور بی بی مثل پروانه همه و همه باعث شدن رفتارم عوض بشه و از خودم و ذهنیت بدی که راجع بهت داشتم بدم بیاد. حالا بگو منُ می بخشی؟
- هر کس جای تو بود همین فکرُ می کرد.
با خجالت گفت:
- یعنی ناراحت نیستی از من؟
- معلومه که نه!
خندید:
- خب خداروشکر. پس بذار من لباس بپوشم تا بریم پایین.
سری تکان دادم روی کاناپه ی گوشه ی اتاق نشستم. در حال پوشیدن مانتویش گفت:
- علیرضا چش شده؟
غمگین گفتم:
- ازم ناراحتِ.
با تعجب گفت:
- چرا؟
- چون وقتی بهم گفت دوستم داره دستشُ رد کردم. البته فقط این نیست. دیروز یه حرفی بهش زدم که خیلی بد بود.
شادان: چی گفتی مگه؟
آهی کشیدم:
- من تا همین دیشب نمی دونستم چرا خونه ی بی بیم. چرا این همه بلا سرم نازل شده و مهم تر از همه این که علیرضا دقیقاً چه نسبتی باهام داره. یعنی خیر سرم می خواستم از زیر زبونش حرف بکشم. بهش گفتم تو خودت منُ دزدیده بودی تا کنارت باشم و به دستم بیاری و اینا.
چشمکی بهم زد:
- اوهُ یکی ببینتش فکر می کنه به اسب شاه گفتن یابو. خودم برات آدمش می کنم. بزن بریم خواهری.
خندیدم و به همراهش بیرون رفتم. توی لابی منتظرشان نشسته بودیم که شادان گفت:
- به این بچه پررو رو نده خودش می یاد پیشت. باور کن! دیده نازشُ خریدی به همین خاطر لوس شده.
- یعنی می گی منم مثل خودش بشم؟
پلکی به نشانه ی موافقت زد:
- دقیقاً. فکر کرده لعبت الکی الکی بهش می دن؟ یعنی چی؟


مطالب مشابه :


ويدئوي آهنگ باران کنسرت آذرماه 1388

و با صداي سرپرست و اعضاي گروه کُر آداک کنسرت آذرماه 1388. آلبوم تصاوير




آشنایی با امراه اردوغان خواننده و بازیگر و کارگردان ترکیه ای

مریم یکی از افرادی که مورد اعتماد سردار یوز باشی است و در گروه دانلود کرده و از آلبوم




روستای ژیوار،کردستان

دانلود همه آلبوم ها و آهنگ قهرمان جام جهانی در یک گروه الله اداک که فقط روی آنتن




رمان مسخ عسل – 8

دانـلـــــــود رمــــ ـــــان




رمان توســــکا - 10

بـزرگتـریـن سایـت دانــلـود - آرشاویر اگه گروه خونیمون - آرشاویر جون آلبوم قبلیت




رمان قلب مشترک مورد نظر خاموش می باشد - 15

رمان آداک اومد وسط و مثل رهبر گروه های رقص جلوشون شروع به دانلود رمانقلب مشترک




برچسب :