شعر جدیدم
امروز، بعد از مدتها از كوچهي مدرسهي عترت رد شدم. همان مدرسهي كوچكي كه اين روزها دارند خرابش ميكنند و آن وقتها به چشم من، قصري بزرگ بود، با حياطي به اندازهي تمام بچههاي دنيا.<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />
در طول هفتهي گذشته، بارها پيش آمده بود كه از آنطرفها بگذرم؛ اما هر بار حسي عجيب و غريب نميگذاشت جلو بروم. هر بار بهانهاي براي خودم ميتراشيدم.( كاري كه در آن استادم) مثلاً: امروز بايد بند ساعتم را كوتاه كنم. امروز بايد رنگ مو بخرم. امروز بايد پشت كفشم را بدهم آقاي شهبازي بدوزد. و هر بار براي رسيدگي به اين بايدهاي ساختگي از طرفِ ديگرِ خيابان ميرفتم، تا وسوسهي ديدن مدرسهي قديمي، راهم را به آن كوچه كج نكند.
از عمه شنيده بودم كه دارند خرابش ميكنند و نميخواستم فرو ريختنش را ببينم. درست مثل عزيزي كه از دست ميرود و تو به هزار و يك دليل نميخواهي رفتنش را باور كني و با اين ديد، دائم فلسفه ميبافي و ناباوريات را توجيه ميكني( كاري كه در آن هم استادم). ميخواستم در فرصتي مناسب از كنارش بگذرم و به يادش شعري هم بگويم.
امروز حالم براي شعر گفتن خوب بود. بايد به ايستگاه مترو ميرفتم و دستكم پنج مسير ديگر را هم تا ايستگاه بلد بودم؛ اما كوچهي مدرسه را انتخاب كردم. شايد چون يك لحظه – بدون اين كه بدانم چرا- فكر كردم اگر از راه ديگري بروم، تمام عمر پشيمان ميمانم.
...
پيش از آنكه شعري را شروع كنم، توي كوچه از دور خودم را ديدم. همان روز بود. نميدانم چرا از خاطرهي پنج سال دبستان رفتن، فقط همان روز است كه اين قدر روشن به يادم مانده. همان روز خيلي تلخ. روزي كه با مانتوِ كوتاه سرمهاي و مقنعهي چانهدار كِرِم منتظر مامان ايستاده بودم و قلبم از ترس تندتند ميزد. كلاس پنجم بودم. درسمان كجا بود؟ يادم نيست. ولي خوب يادم هست كه شب قبلش، براي اولين بار وضعيت شهر قرمز شده بود و از همان شب، وضعيت قرمز، شد كابوس تمام شب های بچگيام.
به محض پيچيدنِ آن صداي وحشتناك توي راديو، كه خيلي خونسرد ميگفت: « توجه! توجه! علامتي كه هماكنون ميشنويد...» دستهاي استخوانيام شروع ميكردند به لرزيدن و با شروع آن آژير نفرتانگيز كه هميشه بهگوش من احتمالي براي پايان زندگي بود و معنا و مفهومي جز موشك و آوار نداشت، به خودم ميپيچيدم و هر آن فكر ميكردم كه اين آخرين نفس است و با اين فكر محكمتر به بازوي مامان ميچسبيدم.
از همه بدتر اين كه فكر ميكردم مدرسه چه ميشود؟ نكند موشك توي آن بيفتد! نكند روزنامهي ديواريام پاره بشود! نكند وقتي توي مدرسه هستيم، وضعيت قرمز بشود و دور از مامانهايمان بميريم! نكند ما برويم جهنم و مامان و باباها بروند بهشت و ديگر همديگر را نبينيم! من ميروم به بهشت؟ نه! با اين همه تقلب توي امتحان ديكته و اداي خانم خليليان را پشت سرش در آوردن و گچ از توي كلاس دزديدن، جاي آدم تهِ تهِ جهنم است.
اين نكندها و افسوسها و هزار نكند و افسوسِ ديگر، مثل پشه دور سرم وزوز ميكردند؛ جوري كه تا صبح، خواب، زهر مارم ميشد.
توي كوچه از دور خودم را ديدم. همان روز بود. داشتم ناخن ميجويدم. عادتي عصبي كه فكر بگير و نگير و بِبَر و ببندِ آن روزها به جانم انداخته بود. معصومه خانم مثل همیشه جارو دستش بود و برگهاي زرد و زرورقهاي رنگارنگ پَمپَمِ بچهها را ميزد پاي پنجرهي كلاس سوميها تا اكبر آقا بيايد و بريزد توي خاك انداز. حالم را که دید، سر بلند كرد و با سادگی کودکانه اش گفت: الان ميآيد مامانت دختر جان. نخور اين ناخنها را! پس فردا شوهرت داد ميزند كه برو از خانه بيرون! نميخواهم زن با دستِ به اين زشتي را.
اگر روز دیگری این جوری می گفت، لوس بازی در می آوردم و برایش پشتِ چشم نازك ميكردم كه یعنی: نمی خواهد که نخواهد! و دوباره که گرم کار می شد، زود انگشتم را از توي دهانم درميآوردم و اول به دستهاي زُمخت و مردانهي او و بعد به دست خودم نگاه ميكردم. بعد با مانتو، خيسي انگشتم را پاك ميكردم و توي دلم ميگفتم: ديگر ناخن نميخورم. می خواهم دستم مثل دستِ روي كارتپستالي كه مژگان از ايتاليا فرستاده، قشنگ بشود. این جوری شوهرم مثل اکبر آقا سرم داد نمی زند!
اما آن روز حتی حال و حوصلهي پشت چشم نازك كردن هم نداشتم. آن روز تلخ، فقط توي دلم گفتم: توي موشكباران هم ميشود عروسي گرفت؟
و با اين فكر با حرص بيشتري دندانهايم را به ناخن نازكِ انگشت اشارهام فرو كردم.
آن روز حتي موقع برگشتن، لواشك هم نخواستم. هر روز ديگري بود، به مامان ميگفتم: برويم از شمس خوراكي بخريم؟
و هنوز جواب نشنيده، سرم را کج ميكردم: فانيفِيس هم بخريم؟
و تا خانه صد بار زبانِ سرخ از فانيفيس را به مامان نشان دادهبودم. آن روز دهانم از فكر لواشك حتي آب هم نيفتاد.
از بس با اضطراب از كلاس بيرون دويده بودم، دفتر علومم را جا گذاشته بودم و تمام شب فكر ميكردم اگر امشب مدرسه را بزنند، چهطوري دفتر علومم را پيدا كنم؟ چه طوري براي امتحان درس بخوانم؟ جواب عصا قورتي را چي بدهم؟(توي اين كار هم استاد بودم. اسم گذاشتن روي معلم ها.) تمام شب فكر ميكردم كه كاش جاي ديگري در اين دنيای بزرگ به دنيا آمده بودم. جايي كه همين مامان و بابا باشند، ولي خبري از جنگ نباشد.
آن شب، مامان براي اين كه آرامم كند، در حالي كه به لباسهاي روي بند گيره ميزد و پشت سرِ هم آسمان را نگاه ميكرد، گفت: مدرسهها را نميزنند.
ولي مدرسهها را ميزدند. ميدانستم. توي تلويزيون ديده بودم نيمكتهاي شكسته را و بخاريهاي واژگون را و تختههاي آويزان به يك ميخ را.
آن روز تلخ را هرگز فراموش نميكنم. مامان كمي دير رسيد و تا آمدنش هزار بار موشك عراقيها را توي رختخواب و درست وسط پتوي صورتيام تصور كردم و با اين كه وضعيت سفيد بود، هر كلاغي را موشكي ميديدم كه به غارت خانهي ما ميرود.
...
امروز از آن كوچه رد شدم. روزي كه باز هم روزنامههايش پر از اخبار جنگ و موشك و حمله و كُشت و كُشتار است. نميدانم و نميخواهم بدانم كه مقصر كيست و چه كسي شروع كرده يا ادامه داده؛ چون كاري است كه نه تخصصش را دارم و نه علاقهاي به آن. امروز كه ديوارهاي فرو ريختهي مدرسهي عترت خاطرهي آن روزها و كودكي از دست رفتهام رابرايم زنده كرده، فقط دلم ميخواهد هيچ بچهاي در هيچ جاي زمين، از وحشت مرگ ناخنهايش را نجود و شب تا صبح كابوس بمب و موشك نبيند.
دلم ميخواهد هيچ سقفي روي سر هيچ بچهاي فرو نريزد و درس رياضياش با وحشتِ آژيرِ خطر، نيمهكاره نماند. دلم ميخواهد دهان بچهها به جای خون، از فانيفِيس سرخ شود؛ و هيچ ترسي، شاديِ خريدن يك ورق لواشك ناقابل را از چشمهاي پر از سوالشان نگيرد.
دلم ميخواهد با هر پدر و مادري، و با هر عقيده و باوري به جاي انتظار آخرين نفس، ياد گرفتن بازيهاي جديد را تجربه كنند.
كنار آوار مدرسهام- همان مدرسهي كوچكي كه آن وقتها به چشمم قصري بزرگ بود با حياطي به اندازهي تمام بچههاي دنيا- دلم دنبال مدرسههايي است كه زير آوارشان بدنهايي معصوم، بيجان مانده. بدنهايي كه بزرگترين گناه زندگيشان تقلب كردن توي امتحان ديكته و اداي ناظم اخمو را در آوردن و گچ دزديدن بوده. بزرگترين گناهشان تولد در خاكي بوده كه درگير جنگ آدمبزرگهاست.
از كوچه که ميگذشتم، خودم را دیدم با مانتوِ كوتاه سرمهاي و مقنعهي چانهدار كِرِم كه دست توي دست مامان و بدون دفتر علوم به خانه بر می گشتم. تصوير غمانگيزي بود.
امروز توی مترو همانطور كه ايستگاه ايستگاه از مدرسه دور ميشدم، به سجع و قافيهي مسخرهي «موشك» و« لواشك» فكر ميكردم و هر چه كردم نتوانستم شعري بسازم كه اين دو كلمه با هم در آن جا بگیرند.
امروز - براي اولين بار- به سادگيِ پياده شدن از قطار، از خيرِ گفتنِ شعر جديدم گذشتم.
مطالب مشابه :
انــــــــدر مكالمات من و دختر خاله جان....:
من: وااااااااااي براي امروز من چي بپوشم خوب؟؟ اون: اون مانتو سرمه اي كوتاهت كه مدل كُتي هست
مدل های متنوعی از بستن شال و روسری
مانتو مشكی را با چه پشت چشم سایه ی ملایم آبی مات و یا سرمه ای کمرنگ که پس از آن تا گوشه ی
حجاب مهمانداران ايراني
مهماندار زن، لباس فرم سرمه اي با نوارهاي زرد و مانتو سرمه اي رنگ با مقنعه اي به همين رنگ
دستورالعمل ويژه موسوي براي آستين كوتاهها + اسناد
ب ـ مانتو شلوار مورد استفاده از رنگهاي سنگين انتخاب گردد. رنگهاي سرمهاي، قهوهاي، طوسي، و
دستورالعمل شماره 15 راجع به ملبوس پاره اي از مستخدمين دولت (مجموعه آيين نامه ها):
تبصره 2 ـ به نگهبانان زن هر سال دو دست مانتو شلوار ـ شلوار سرمهاي تيره كه در دو پهلوي
شعر جدیدم
هر بار بهانهاي براي خودم روزي كه با مانتوِ كوتاه سرمهاي و مقنعهي چانهدار كِرِم
دستورالعمل راجع به ملبوس پاره اي از مستخدمين دولت (مجموعه آيين نامه ها):
تبصره 2 ـ به نگهبانان زن هر سال دو دست مانتو شلوار ـ شلوار سرمهاي تيره كه در دو پهلوي
ترکیب رنگ ها 1
آبي+ سياه =سرمه اي. آبي + سفيد آسماني . آبي + سياه +سفيد = زرد + سفيد + قهوه اي + اكر =
برچسب :
مانتو سرمه اي