رمان تمنای وصال - 32
. همه وقتی ازتصمیمشان مطلع شدند تماس گرفتند ،درآن میان خواستند که برای ازدواج بازگردند اما تمنا قانعشان کرد که فعلا قصد بازگشت ندارد واز آنجا که خانواده اش بیشتر نگران خبرهای اخیر بودند مخالفتی نکردند جزعمه که تا آخرین روز مصر بود برگردند وبالاخره برای سال دیگر قول بازگشت دادند تا قانع شد ،آن هم باکلی منت...
امیر به قولش عمل کرد و محرمیت میانشان باطل شد ،اما برایش جای سوال داشت که این خواسته تمنا به چه دلیل بود؟هرچند که دیگر مهم نبود و اوبه خواسته اصلی اش می رسید،چند روز باقی مانده خیلی زود سپری شد...
امیر تمنا رابه خانه ماریا فرستاد تا آماده شود وخودش گفت که قصد آماده کردن خانه را دارد ،ماریا مدام شوخی می کرد وسربه سر تمنا می گذاشت که مستی آن شب کاردستش داده است اما تمنا ازدرون روبه فروپاشی بود که پتک مهلک حرفهای شعله قلبش رامتلاشی واحساسش راحرام کرده است.. که خسته از این روزمرگی ها تصمیم برازدواج گرفت نه هیچ چیز دیگر...
ساعتی پیش امیر تماس گرفت که همه چیز آماده است وبرایش سورپرایز دارد اما بعد ازعقد در سفارت...
هرچه هیجان او بیشتر میشد اضطراب تمنا هم افزون میشد و...
آخرین تماس امیر جوابش شد آماده بودن تمنا... زنگ راکه زدند تمنا بیرون رفت اما درکمال حیرت مردی دیگر راجای امیر دید وخبری ازاو نبود. به خیال اینکه امیر قصد سورپرایز کردنش رادارد بانشانی اسمی که مرد داد همراهش شد..
مقابل یکی از گران ترین ومعروفترین هتل های مرکز شهر که متوقف شدند تمنا باتعجب وانگلیسی دست وپاشکسته ای پرسید:
_مطمئنید درست اومدیم؟
_مگه شما دوشیزه تمنا نیستید؟
_بله اما چرااینجا؟
_آقا خودشون گفتن نامزدشون واینجا بیاریم،بفرمایید پایین!
تمنا میان حیرت پیاده شد، وای که چقدر سرد بود! کمی بیشتر درپوشش گرم وسپیدش فرو رفت وباهدایت دستان مرد پیش رفت ،کمی که درلابی معطل شد دست درکیفش برد تا دلیل این کارهای امیر رابداند اما درکمال حیرت گوشی رافراموش کرده بود. دیگر اهمیتی نداد وکیف را بست ومنتظر نشست. زن شیک پوش وبلندقدی پیش آمد وباخوشرویی خواست همراهش شود،بی حرف دنبالش راه افتاد...
بالاخره مقابل اتاقی بادر بزرگ چرم وقهوه ای رنگ ایستاد ،کارتی راکشید ودرباز شد واورابه داخل هدایت کرد.. کارت راگوشه میز گذاشت و باگفتن روز خوش رفت،تمنا متعجب نگاهی به اتاق کرد... روی مبلی نشست وبه فکر فرو رفت. به ساعت نگاه کردطبققرارش باامیر تانیم ساعت دیگر میباید عقد جاری میشد والان داخل این اتاق نشسته بود بدون اینکه بداند چه خبراست!...
درب دواتاق دیگر وسوسه اش کرد به آن ها سرک بکشد. کیف وپالتویش راگذاشت وبرخاست. درهمان اتاق اول راکه بازکرد جاخورد ،سرویس خواب بی نظیری که شبیه یک حجله گاه افسانه ای بود... امیر گفته بود خانه راآماده می کند پس اینجا چه خبر بود؟...
ته دلش فرو ریخت ونگاهش میان گلهای سرخ وسفید چرخ خورد،بغض به گلویش پنجه کشید ،مسیحا پیش نگاهش آمد. چه میکرد بادلی که هنوز میان آخرین نفسهای باقی مانده اورا تمنا داشت... آغوشی که فقط تایک ساعت دیگر یادش هم حرام وممنوعه بود...مگر میشد گریخت ازآن همه گرما... شاید میشد ولی بامرگ همه احساسش... کاش میتوانست به امیر بگوید متنفرازاین همه نزدیکی بعد ازاین است که شاید خیال دیگری به حریمش سرک کشد اما راهی بود که انتخاب کرد و...
بابسته شدن درپشت سرش قلبش بی حس شد،جرات بازکردن پلکش رانداشت. باید کمی آرام میشد،باید تمرین میکرد...
حضور کسی راازپشت سرحس کرد وعطر خوش رز ویک تلخی آشنا وعجیب درمشامش پیچید ،نفس عمیقی کشید .سعی کرد لبخند بزند،گل راگرفت.پلک گشود وهمزمان باگفتن"میذاشتی بعد سورپرایزتو لو بدی!" به عقب برگشت اما...
خشکید.. برای یک ثانیه مرگ رادید.. یک خواب بود شاید... یک دروغ بزرگ... یک سوء تفاهم...
صاحب آن چشمهای روشن وهزار رنگ به زبان آمد تاحقیقت شبیه یک سیلی به صورتش ضربه زند:
_خواب نمی بینی همه عمرم... خودمم!
دستش بی حس شد وشاخه گل روی زمین افتاد ،یک تکیه گاه میخواست تاازهم نپاشد اما نه آغوش اورا که در برش کشید بی معطلی....
شبیه یک جسم نیمه جان میان آغوش گرمی فرورفت که همین چند دقیقه پیش هوایش را داشت ، داشت سیراب ازنوازشی میشد که مدتها بود تشنه خاطره اش بود وحالا... نه!.. اشتباه بود، صورت اوکه میان انبوه موهایش رفت ونفس های داغش راکه حس کرد سرد شد تاسرحد مرگ...دست روی سینه اش گذاشت وتن جدا کرد ازآغوشی که قصد یکی شدن داشت انگار...
عقب رفت وچشمهای ملتمس اورا دید ودستهایی که باز پیش می آمد وزمزمه کرد"تمنا..."
جان به کالبدش بازگشت و بی معطلی به سوی در رفت... این برزخ رویایی نشانی ازجهنم هم داشت ،حرام بود... اما پیش از گریز دست مسیحا روی در نیمه باز محکم شد واورابه سمت خود برگرداند، تمنا باعکس العملی تند هولش داد تا مسیحا باز برای درآغوش کشیدنش مصر شود... به در چسبید ونفس بریده گفت:
_دست کثیفت بهم بخوره،اینجارو روی سرت خراب میکنم!
مسیحا باناباوری نگاهش کرد. چشمانش دو دو میزد وباور نمیکرد این لحن پربغض وخشم را...
_گوش بده تمنا ، باید حرف بزنیم!
_من هیچ حرفی با آدم پستی مثل تو ندارم!
_با من اینجوی حرف نزن وقتی نمی دونی چقدر داغونم!
تمنا خنده عصبی کرد:
_داغونی؟ خب حق داری؟ زن خائنت بهت خیانت کرد ودورت زد ،بایدم داغون باشی،اصلا تاحالا باید مرده باشی و...
_کدوم زن؟ حرفای اون شبم...
_حرفای اون شب تو اون باغ نفرین شده تکونم داد ولی نه اندازه تهمتی که به نجابتم زدی! انگشت نمای دوست ودشمنم کردی که بی اراده بودن خودتو لوث کنی ، حیف که نشناخته تن به محبت بی ارزشت دادم !
مسیحا بی تاب نزدیک رفت که تمنا دادزد:
_حق نداری بهم دست بزنی!
مسیحا کلافه به موهایش چنگ زد وداد کشید:
_د لا مصب یه دقیقه گوش کن به منه بدبخت.. به منه دربه دری که هشت نه ماهه آواره شدم تا پیدات کنم!
_پیدام کنی که چی بشه ،که...
مسیحا نتوانست خودش راکنترل کند وشانه های اورامحکم گرفت وبه سمت خودش کشید :
_میدونم نامردی کردم درحقت ولی به عشقون قسم نفهمیدم بازی خوردم!
_بازی توخوردی ومن تاهمین ساعت دارم تاوانشو میدم ، توخدا روشناختی ومنو توجهنم شماتت دیگران بی گناه وفقط به جرم دوست داشتنت رها کردی ؟حتی پشت سرتو نگاه کردی ببینی چی به سر تمنایی اومد که ادعا میکردی براش میمیری وبارفتنت غرورو قلبشو باهم کشتی؟ به چه گناهی منو رسوای عالم ونقل زبون دشمن کردی و...
مسیحا یک دفعه داد زد:
_به من گفتن ایدز دارم تمنا ،میفهمی؟
تمنا خفه شد. ساکت... صامت. بی حرکت... شاید برای چند ثانیه هم بی نفس وبی جان... خشکش زد میان دستان او... مسیحا آرام شانه اش رافشرد و درمانده گفت:
_سر دشمنی ازم گرفتنت... اون سردردای لعنتی یادته ،رفتم واسه اون آزمایش بدم که تو یه برگه نفرین شده کنار سه حرف لعنتی دو تاخط به هم گره خورده ،گره زندگیمو ازعشقم شل کرد. تو ازدستم سرخوردی...
لبهای تمنا لرزید ،اصوات نامفهومی ازحنجره اش بیرون آمد اما نتوانست کلمه هم بسازد چه رسد به جمله ای مفهوم... رنگ پریده اش روبه کبودی رفت... نفسش رفت... مسیحا با دلهره دست به صورت یخ زده اش کشید ،ترسید ازآن همه سرما... بی درنگ دست زیر پایش انداخت وبلندش کرد جسمی راکه کم مانده بود روبه خاموشی مطلق رود... شوک بدی بود ،تا حد فروپاشی قلب دخترک پیش رفت...
مسیحا مضطرب تنش راروی تخت گذاشت و التماس کرد:
_تمنا یه چیزی بگو،چت شده یه دفعه؟
عرق سرد روی پیشانی اش دلهره اش رابیشتر کرد ،با عجله لیوانی آب ریخت و دست زیر سرش گذاشت وبا درماندگی وترس گفت:
_حماقت کردم تمنا، اصلا دروغ گفتم... مزخرف گفتم...
آب را نزدیک لبهای لرزانش گرفت وملتمس خواست کمی بخورد که تن خشکیده تمنا تکانی خورد و با دودست یخ زده اش چنان دست اوراکشید که لیوان برگشت وروی صورتش ریخت.یک دفعه نفس پرلرزی کشید ونیمخیز شد. چشمهایش خیس و ترسیده بود... توجهی به احوالش نداشت. انگار همه چیز رافراموش کرد جز مرد مقابلش وحرفی که شنیده بود.. جز فاجعه ای که برسرش نازل شده بود... صدایش به ز حمت. ازگلو بیرون آمد:
_چی ؟
مسیحا صورت اورا محکم گرفت و سریع گفت:
_گوش بده تمنا...
تمنا یقه اش راکشید واینبارباصدایی بلند وپرلرز گفت:
_بگو دروغ میگی،زود باش!
_دروغی درکارنبود، ولی اشتباه شد ،یعنی دشمنی شد کار مهران بی همه چیز بود با همدستی پسر عموش!
انگار راه نفس تمنا آزاد شد ،دستانش شل شد و بی حس سرجایش افتاد اما چشمهایش سر رفت... سد دل پرش شکست... باز مهران.. لعنت به او...باگریه گفت:
_لعنت به اون مهران حیوون... لعنت بهش که... که همه زندگیمو خراب کرد...
دستهایش حجاب چهره اش شد و صدای گریه اش مانند مته درقلب مسیحا ضربه زد،به طرفش خم شد وبا صدای گرفته ای گفت:
_بس کن عمرمن.. اونقدر دلم زخمی هست که طاقت نمک اشکای تورو روش نداره!
دست هایش راگرفت تا گریه او شدیدتر شود ،تا بی اعتنا به همه دنیا درآغوشش فرو رود، پشت پا زد به هر چه مصلحت وعقل بود ،دلش آرامشی میخواست که چندسال بود ازش به غارت رفته بود... دلش گرمایی رامیخواست که هیچ تابستانی نداشت... خسته بود اززمستان بی او بودن... خسته بود ازپاییز وگریستن... دلش بهار میخواست... حتی یک بهار کوتاه ودروغی... حتی اگر یک رویا میماند... آرزو داشت یک شب فراموشی بگیرد وهمین امشب همه وجودش فراموش کرد قرارهای دیگرش را...
سرش رابه سینه اوفشرد وباصدایی گرفته گفت:
_چرا اینجوری کردی،چراهمون موقع بهم نگفتی؟
مسیحا صورتش رامیان موهای اوکشید وآرام گفت:
_میدونستم قبول نمی کنی جداشیم و...
تمنا سرش رابالا گرفت ودوباره اشکهایش شره کرد:
_اصلا ذاتا خودخواه به دنیا اومدی ، مجبورت میکردم دوباره بری آزمایش بدی تا این قدر عذابم ندی ،میدونی من چی کشیدم ؟ میدونی چه زخم زبونایی به قلبم زدن ،میدونی به خاطر بی رحمیات تامرز خودکشی تواون شب تاریک رفتم ؟
مسیحا باناباوری نگاهش کرد:
_ کدوم شب؟
_همون شبی که زدی توگوشم ؟همون شب که گفتی زن داری و...
مسیحا شانه هایش راگرفت وباچشمهایی فراخ گفت:
_تو اون شب اونجا چیکار میکردی؟چی شد؟
_زن مهران اتفاقی دوست من ازآب دراومد،اومدم نامزدیشون که اون عوضی...
مسیحا با چهره وچشمانی کبود شده گفت:
_نکنه بهت دست زد؟
تمنا باگریه گفت:
_تواتاق حبسم کرد،به خدا میخواستم خودمو بکشم...
کف دستش رابه اونشان داد وگفت:
_ببین! اینا جای زخم تیغی که قراربود اون شب رگمو ببره اما اون پنجره ودرخت نجاتم داد ازاون جهنم... جهنمی که آتیش آخرش شد حرفای تو که...
مسیحا دستهای اورا گرفت وغرق بوسه کرد وتمنا دوباره گفت:
_حتی تو اون لحظه هم توفکر توبودم که وقتی بشنوی میشکنی دوباره ولی تو گفتی که من بهت خیانت کردم ،آره؟
مسیحا سریع سربلند کرد،رگ گردنش بیرون زده بود:
_کی این چرند وگفته؟
_شعله!
_شعله کیه؟
_زن مهران... همون دوستم... خودش گفت تو گفتی که من....
یک مرتبه گریه اش بند آمد ،مسیحا معنی سکوت ناگهانی اورانفهمید وگفت:
_حتما کاراون کثافته واسه پوشوندن گند خودش...آخه حسابی حالشو جاآوردم... فکرنمی کردم دوباره زنده بمونه و...
یک دفعه تمنا ازجاپرید ،مسیحا حیرت زده نگاهش کرد ودستش راگرفت:
_چیه تمنا؟ چی شد؟
تمنا دستش راکنار کشید وعقب رفت:
_وای نه!... مسیحا من باید می رفتم....
_کجا؟
دست روی صورتش گذاشت ولبش رامحکم گازگرفت ،احساس گناه آتش به جانش کشید وقتی نام امیر را آورد....
ازخودش خجالت کشید،جواب خدا راچه میداد؟... دربند تعهد به دیگری مشغول باعشق خود بود و... مسیحا باشنیدن نام امیر وا رفت. پیش رفت وصورت اورابالا گرفت:
_چی میخوای بگی تمنا؟
تمنا راحت تسلیم گریه ای دوباره شد:
_امیر منتظر من بود که...
_که چی؟ چراحرف نمیزنی؟
تمنا با بیچارگی گفت:
_قول ازدواج دادم بهش مسیحا،امروز داشتم میرفتم سفارت که سرازاینجا درآوردم ،یعنی اگه فقط پنج دقیقه دیرتر اون تاکسی رسیده بود...
رنگ چهره مسیحا تغییرکرد وقدمی نزدیکتر رفت اما تمنا پاپس کشید،مسیحا ایستاد وباترس گفت:
_منظورت چیه تمنا،نکنه میخوای بری؟
تمنا دست به صورتش فشرد :
_نمی تونم بمونم ،یعنی...
مسیحا باحرکتی سریع اورابه سمت خود کشید و میان نفس هایی تند وعجیب گفت:
_فکر رفتنم از سرت بیرون کن،محاله بذارم بری!
بی توجه به التماس ودست وپا زدنهایش او را دوباره به سمت تخت کشید .تمنا به هرزحمتی بود خود رانگه داشت وفاصله اش را با او حفظ کرد...
_دیوونه نشو مسیحا ، گوش کن...
مسیحا سرش رامیان موهای او فرو برد وملتمس گفت:
_حرف رفتنم نزن،به حد کافی عذاب کشیدم!
_میدونم... به خدا میدونم ولی...
مسیحا سربلند کرد ودست به صورت اوکشید:
_پس میدونی دلم چقدر برات تنگ شده... نه نمی دونی!
تمنا هرچه میکرد نمی توانست مانع نزدیک شدن اوشود ،عاقبت با گریه گفت:
_من بهش محرمم!
سر مسیحا باواکنشی سریع بلند شد و با ناباوری گفت:
_چی؟
تمنا کنارش زد وبرخاست ، بی حرف بیرون دوید وکیف وپالتویش رابرداشت اما با کشیده شدن بازویش دوباره ازدستش افتاد،با التماس گفت:
_مسیحا تو روخدا بذار برم !
_توکه میگی قرارتون تازه امروز بوده ،دروغ نگو به من!
_دروغ نمیگم، تو که خانواده منو میشناختی! محال بود بذارن بدون هیچ نسبتی با امیر زندگی کنم و...
مسیحا بی طاقت دادزد:
_پس من چی؟ دل من چی؟
تمنا آب دهانش رافرو داد و گفت:
_محرم بودیم ، سه چهار روزه پیش خواستم فسخ شه تا....
مسیحا دندان بهم سایید وگفت:
_الان وقت واسه چزوندن من پیدا کردی؟
_چرا نمی فهمی؟ میگم من خواستم ، اگه امیر بفهمه که تورو دیدم چی خیال میکنه؟
مسیحا باخودخواهی گفت:
_هر خیالی میخواد بکنه!
_خانواده ام چی؟ اونا چی؟
اینبار مسیحا ساکت شد ،تمنا لب مبل افتاد و سرش راگرفت:
_اون دفعه کم به خاطرم زخم زبون نشنیدن که دوباره...
مسیحا مقابل پایشش نشست ودستهایش راگرفت ،لحنش برخلاف دقایقی پیش آرام بود:
_به من نگاه کن تمنا!
تمنا درمانده وگریان نگاهش کرد که مسیحا به چشمهایش خیره شد:
_دوسش داری؟
_مسیحا... من...
_جون مسیحا جواب بده ،توضیح نمیخوام!
_هربار که نزدیک شد تواومدی پیش چشمم ،تواین مدت باتمام محبتاش نتونستم خاطره هاتم پس بزنم چه برسه به دوست داشتنتو ویه تجربه دوباره ولی...
مسیحا پلکهایش رابرهم نهاد و کنارش نشست ،سر اورا به سینه اش فشرد وآرام گفت:
_خودم درستش میکنم!
_چطوری آخه؟ مسیحا من قول دادم یعنی...
_میای همین چند روز دیگه برگردیم ایران؟
تمنا باناباوری نگاهش کرد:
_چی داری میگی؟
_برگردیم ودوباره میام سراغ پدرت ،ایشون همیشه....
سرتمنا تکان خورد که مسیحا نفس عمیقی کشید:
_اگه بری اینبار می میرم تمنا ، یه فرصت دیگه بهم بده!
صورت اورا بالا گرفت وملتمس به چشمهایش زل زد:
_یه فرصت! درستش میکنم!
پلک های تمنا برهم خورد وگفت:
_یه مدت صبرکن ،بذار خودم باامیر حرف بزنم ، قانعش میکنم که بتونه ازاین ازدواج بگذره ،فقط یه خرده صبرکن!
پیشانی مسیحا به پیشانی او سایید و باصدایی گرفته گفت:
_سخته،خیلی سخته!
.با دیدن چراغهای روشن آپارتمان قلبش فرو ریخت و دوباره به ساعت نگاه کرد. هرچه بیشتر معطل میکرد سخت تر میشد. پیاده شد. ماشین رفت. باهزار زحمت مانع همراهی مسیحا شد وخواهش کرد فعلا نشانی از حضورش در آمستردام ندهد.از طوفان بعدش می هراسید ،هنوز نتوانسته بود هضم کند این اتفاق ودیدار را که درست در آخرین دقایق رخ داد. نفس عمیقی کشید وزنگ رافشرد ،در بی مکث باز شد. بادیدن امیر با چهره ای رنگ پریده وپریشان حس گناه تمام وجودش راپر کرد که با داد او ازجا پرید:
_کجا بودی؟
قدمی عقب رفت وبا ترس نگاهش کرد. امیر چنگی به موهایش زد و سعی کرد آرام باشد:
_بیاتو...
آب دهانش را قورت داد و بانگاهی پردلهره از کنارش رد شد. میخواست دراتاق پناه بگیرد اما پیش ازبستن در امیر مانع شد وگفت:
_حق دارم بدونم چند ساعت چرا تا مرز مرگ وجنون رفتم وبرگشتم یانه؟
لبش را گاز گرفت واز شدت درماندگی بغض کرد:
_معذرت میخوام... متوجه گذر زمان نبودم و...
_کجا بودی؟
_باید باهات حرف بزنم امیر!
_میشنوم ولی همین حالا...
اشک که ازگوشه پلکش سرخورد ،امیر پلکهایش رابرهم فشرد ورو برگرداند.کلافه وعصبی گفت:
_درست ده دقیقه قبل ازرسیدن من غیبت میزنه... گوشیتو نمی بری... خبر نمیدی... ازترس جرات نمی کردم تلفنای ایرانو جواب بدم... پیغامگیر فعال میشد وهمه تبریک میگفتن بابت ازدواجی که عروسش فراری شد، حالام که اومده جوابم شده اشک... اشکی که میدونه دهنمو میبنده!
به طرفش برگشت وملتمس گفت:
_چت شده تمنا ؟ چرا با من بازی میکنی؟
تمنا نتوانست مانع ریزش سیل آسای اشکهایش شود ،چقدر ازخودش بدش آمد ،ازاین حس عذابی که به اسارتش برد... ازاین دوراهی...
_بهم فرصت بده امیر ، خواهش میکنم...
امیر قدمی نزدیکش شد وگفت:
_اگه بازم زمان میخواستی میگفتی عقبش می انداختم نه اینکه دیوونم کنی ازبی خبری!
_توضیح میدم برات... ولی الان نه!
گفت وبه اتاق پناه برد ،با دیدن اتاق تمام تنش لرزید وکیف ازدستش افتاد. از تاوان و نتیجه این بازی راه افتاده می ترسید،کاش میتوانست همین الان همه چیز رابه امیر می گفت اما نه... نمیشد..حداقل الان نمیشد...
پالتویش راگوشه ای انداخت وسراغ وسایلش رفت. ازجعبه کوچک پلاکی راکه پنهان کرده بود تافراموشش کند بیرون کشید. نام مسیحا مقابل چشمهای بیقرارش تاب بازی کرد وترس به قلبش چنگ زد،هنوز همه تنش داغ بود...
پلاک رابه سینه اش فشرد وزمزمه کرد:_خدایا ازاین برزخ نجاتم بده!
*****
ساعتی بود که بیدار نشسته بود اما نمی توانست بیرون برود. چند ضربه کوتاه به درخورد .هول شد. چراکه در آرام روی پاشنه چرخید و تمنا تنها کاری که توانست انجام دهد ،پنهان کردن پلاک مسیحابود که ازچند شب گذشته رهایش نکرد. امیر کنار چارچوب ایستاد ونگاهش کرد وپس از صبح بخیر آرام وکوتاهی گفت:
_فکر میکردم خوابی!
تمناسعی کرد نگاهش نکند ،پتو راکنار زد وبرخاست
_منم فکر کردم تورفتی!
_کجا ؟
_خب شرکت!
_روز یکشنبه؟
جا خورد ،حساب روزها ازدستش در رفته بود. یعنی یک هفته گذشته وهنوز نتوانسته بود افکار واحساسات به هم ریخته اش را سامان دهد وحرفی از مسیحا بزند. ساکت خواست ازکنارش رد شود که امیر دستش راگرفت.انگار روز اول ورودش بود که دوباره تنش مور مور شد. از لحظه ای که مسیحا رادیده بود نمی توانست به تماسی ازسوی او واکنش مثبتی نشان دهد،هرچه میکرد منفی جواب میداد ومی دانست که این سردی ازامیر دور نمانده است. ازچشمانی که تا چند روز پیش به محبتی کمرنگ دل خوش کرده بود وباز کوهی یخ جایش راگرفته بود البته نگرانی واضطراب اینبار چاشنی نگاه هایش بود. با نگاهش امیر رو در رویش ایستاد. قدمی پیش رفت و کمی هم اورابه سوی خود کشید:
_سکوتت به هر معنایی باشه من به دید خودم موج مثبت ازش می گیرم ، اونقدر که به خودم اجازه بدم تلافی یا شایدم تنبیه سردواندتو بکنم!
همان فاصله ای که اوپیش آمد تمنا با بدنی یخ زده عقب رفت ومضطرب گفت:
_منظورت چیه؟
نگاه امیر روی اجزای صورتش چرخ خورد وتا تمنا رو برگرداند دست مقابلش کشید و سرش راپیش برد ،نگاهش روی لبهای رنگ پریده او چرخ خورد:
_میتونم یه حقی از نامزدم داشته باشم ، نمی تونم ؟دلم میخواد یاد بگیری صبح ها وشبها چطوری برام شیرین میشه!
هرم نفس هایش که روی صورت تمنا پخش شد ،دخترک با دست شانه اش را گرفت وسریع گفت:
_صبرکن!...
امیر با مکث نگاهش کرد:
_اشتباهم همین بود،نباید محرمیتو باطل میکردم وواسه عقد عجله میکردم،باید زمینه اش مهیا میشد تا بخاطرش از دستم سر نخوری! حالام چیزی تغییر نکرده ،تو اول وآخرش مال منی ،پس...
تمنا آب دهانش راقورت داد وگفت:
_خوبی امیر؟ مست نیستی؟
امیر بالبخند ی که بیشتر شبیه نیشخند بود ابروبالا انداخت:
_تا وقتی شر/اب به این نابی مقابلمه ،نوشیدنی دیگه ای مستم نمی کنه!
دوباره پیش رفت که تمنا صورتش راکنار کشید ،قلبش تند میزد :
_بس کن اول صبحی ،چرا اینجوری شدی؟
_فکر کن اون هفته سر قولت موندی و الان ازدواج کردیم ،الان نباید اینجا ایستاده باشی که... جات اون موقع میشد فقط تو آغوش من پس یادت نره که...
تمنا کنارش زد وباصدای نیمه بلندی گفت:
_خجالت بکش امیر،این چرت وپرتا چیه میگی؟
نقاب ازچهره امیر کنار رفت وبازوی اورا محکم فشار داد ،تا جایی که صدای آخش بلند شد:
_تو که قبول کردی ازدواج کنیم پس نباید واست مهم باشه ،مثل چند سال پیش که بی هیچ نسبتی تو بغل اون پسره بودی وککتم نمی گزید و...
تمنا هلش داد و بابغض گفت:
_گذشته من به خودم مربوطه!
_الانتم به من مربوطه !
_کی چنین ارتباطی.. .
_تو واسه چی الان تو خونه منی؟
تمنا ساکت نگاهش کرد وامیر دوباره گفت:
_یه هفته است دوباره همه چی زیر ورو شده،چرا؟ چته؟اون هفته بی مقدمه میگی مشکلی با ازدواج نداری وبعد غیبت می زنه ،حالام این رفتارته... حق دارم بدونم چرا نزدیک شدنم اذیتت میکنه وقتی میدونی آخرش چیه؟
_قرار شد بهم فرصت بدی!
_فرصت میخواستی آماده بشی خب قصد منم همراهیته!
سماجت او آزارش میداد،خصوصا که دراین مدت هرگاه روبرگردانده بود امیر بی هیچ حرفی عذر خواهی کرده وعقب می کشید اما اینبار باهمیشه فرق میکرد. حتی تماس دستش هم آزار دهنده بود ،حرفهایش هم جای خود داشت....
باید زودتر جرات به خرج میداد ومی گفت میخواهد برگردد اما این مردی که الان مقابلش ایستاده بود واورا حق مسلم خود می دانست تاجایی که تا این حد پیشروی کند،بعید بود منطقی به حرفهایش گوش دهد ،باید باکسی مشورت میکرد تا بی گدار به آب نزند...
تمام تلاشش رادر آن لحظه کرد تا اورا ازسر خود بازکند که صدای زنگ تلفن معجزه اش شد تا راه نجات بیابد. نگاه امیر که به سمت تلفن برگشت ودستش شل شد تمنا ازفرصت استفاده کرد وفاصله گرفت. نگاه امیر پر از معناهای مختلف که تمنا سر از آنها در نمی آورد برگشت وتلفن را برداشت. بعد از تبادل چند جمله گوشی رابه سمت اوگرفت :
_باتو کاردارن!
با لحنی که او صحبت کرد بعید دید کسی از خانواده اش باشد ، با این احوال گوشی راگرفت .صدای شخص پشت خط لرزه به جانش انداخت:
_سلام تمنا...
. آرام زمزمه کرد:
_تویی شعله؟
_میخوام ببینمت ،میشه؟
_حرف تازه ای تو دلت مونده که...
_خواهش میکنم تمنا ،واجبه!
_باشه ،میای اینجا؟
_نمی تونم،تو بیا بیمارستان(...)
ناخواسته نگران شد وپرسید:
_اتفاقی افتاده برات؟
_بیا می فهمی!
_باشه ،سعی میکنم تایه ساعت دیگه خودمو برسونم!
این راگفت وباخداحافظی آرام اوگوشی راقطع کرد.به پشت سرکه نگریست امیر باچهره ای درهم نگاهش میکرد:
_این خانم کی بود؟
ازلحن مشکوک اوخوشش نیامد اما جواب داد:
_یکی ازدوستام!
_چطور من نمی شناسمش؟
_اینجا اتاق بازجوییه؟
امیر مقابلش ایستاد وباتحکم گفت:
_خونه ام که هست! باید بدونم چه اتفاقی توش میفته یانه؟
_مثلا چه اتفاقی؟
_مثلا پیدا شدن سروکله یه آدم ایرانی که بعد ازدیدنش ازاین رو به اون رو میشی!
تمنا اخم هایش را درهم کشید وگفت:
_انگار راست راستی توامروز یه چیزیت میشه!
_دعا کن که نشه!
تمنا مضطرب نگاهش کرد وامیر رو برگرداند:
_حاضر شو می رسونمت ،درضمن من امشب نمیام ،باید یه سفرکاری برم ،میتونی تنها بمونی یا...
_کی برمیگردی؟
_احتمالا فردا تابعد ازظهر؟
_یه شب مساله ای نیست!
_زنگ بزن ماری بیاد!
_لزومی نداره!
به سمت اتاق رفت تا حاضر شود.دقایقی بعد داخل ماشین به سمت بیمارستانی که شعله گفته بود رفتند.امیر مقابل در بیمارستان سوییچ راسمت اوگرفت که تمنا سرتکان داد:
_گواهینامه بین المللی مگه نمیخواد اینجا؟
_پس فقط باتاکسی برگرد ومراقب باش!
_باشه ،مرسی! فعلا کاری نداری؟
امیر بااندکی مکث گفت:
چرا... پس فردا آماده باش که بریم سفارت دوباره...
_برای چی؟
_عقد!
قلب تمنا فرو ریخت وبا تضرع گفت:
_امیر. من...
_بذار حرفات بمونه واسه پس فردا شب... چون دیگه به هیچ وجه نمیخوام مراسم عقب بیفته!خداحافظ...
سوارماشین شد وتمنا رادوباره میان آن دوراهی عجیب رها کرد. نگاهی به ساعت انداخت وگوشی رابازکرد. صدای تارا درگوشش که پیچید بابغض سلام کرد ،چند قطره اشک روی گونه اش سر خورد ،بی حاشیه همه چیز رابرایش تعریف کرد...
تارا با اندکی مکث گفت:
_میدونستم میاد سراغت اما فکرشم نمیکردم اینجوری... آخه این پسره بی فکر نگفته چطوری ممکنه مبتلا شده باشه که اینجوری آتیش به همه چی زده!
_توضیحش مفصله تارا... الان نمی تونم بگم فقط توروخدا بگو چیکار کنم؟
تارا مستاصل گفت:
_من چی بگم تمنا، بااین احوال که آوازه ازدواجت با امیر توهمه فامیل پیچیده میخوای چیکار کنی؟ اینبار دیگه نمیشه باعمه درافتاد،میشناسیش که!
تمنا مستاصل ودرمانده گفت:
_یعنی بخاطر حرف دیگران باید مسیحا رو...
_تمنا جان!.. مسیحا خودش تنهایی این راه وانتخاب کرده پس باید پای تاوانشم بمونه ، فکرکن اصلا نفهمیدی دلیل پس کشیدنش چی بوده واون هفته هم همه چی تموم شده و...
_نمی تونم تارا... به خدا نمی تونم... حتی امیر که باهام حرف میزد صدای. مسیحا توگوشم میاد ،من چطوری پا تواین زندگی بذارم که حتی صدای محرمم بهم حروم میشه.. نمی تونم...
تارا با مکث کوتاهی گفت:
_پس با خود امیر حرف بزن شاید قانع شد!
_امروز قراره پس فردا رو واسه عقد گذاشت ،من هیچی نتونستم بگم،اصلا نمی ذاره حرف بزنم ،دیگه کم کم ازش میترسم، اگه مجبورم کنه چیکارکنم؟
_میدونم سخته عزیزم ولی تنها راهت همینه ، ببین اگه جور دیگه ای بفهمه دوباره برگشتی سمت مسیحا لج میکنه،الان همه طرف اونو میگیرن ، مسیحا خراب کرده اعتبارشو... حالا هرچقدرم که دلیلش قانع کننده بوده باشه فعلا دست امیر پیشه وحق بااونه که یه ساله بی هیچ چشم داشتی باهات زندگی کرده به امید این روز اما مسیحا یه دفعه بی هیچ حرفی پشت پا زد به همه چی وتازه دلیلشو گفته ،دهن مردمو نمیشه بست ،میگن بهونه تراشیه.. کسی نمی دونه که این بین چی گذشته وچی شده! همه میشن قاضی وخودشون حکم میدن.. اون موقع باید قید همه رو وقبل ازهمه هم خانواده خودتو بزنی تا به مسیحا برسی ...
تمنا بابغض وترس گفت:
_داری تو دلمو خالی میکنی تارا؟
_نه به جون سوگلم،می فهمم حالتو.. میدونم آرزوی برگشتن مسیحا روداشتی... خوشحالم برگشته اما یه کمی دیر شده وگره اشم جز دست امیر به دست کسی باز نمیشه!
دست به صورت یخزده اش کشید ودوباره صدای آرام تارا را شنید:
_یه راه دیگه هم داری تمنا ،به بابا بگو! شاید بازم خودش راه نجاتو بهت نشون داد!
باسکوت تمنا ادامه داد:
_من بهش بگم؟
_میترسم تارا...
_اگه واقعا میخوای به مسیحا برسی باید پی همه چیو به تن بمالی ،بازم فکراتو بکن!
_باشه،به بابا بگو!
_مطمئنی؟
_آره! همین امروزم ازخونه امیر میرم هتل ودنبال کارای برگشتم!
_بازم دارم بهت میگم بهترین راه اینه به امیر بگی!
_بهش میگم اما بعد ازاینکه بابا فهمید!
_باشه،هرجور خودت میدونی... ولی بازم بیشتر فکرکن،امیر پسرعمه امونه تمنا،سعی کن با مسالمت حلش کنی ،جنگیدن فقط خرابترش میکنه!
حق باتارا بود،کاش میشد این مساله بی دردسر تمام شود اما بویی که ازهمین ابتدا به شامه اش میرسید پرازبغض بود نه آرامش... دقایقی بعد بالاخره خداحافظی کرد. برخاست وبامرتب کردن پالتو وصورتش نگاهی به ساعت انداخت،نمی دانست شعله باگذشت نیم ساعت ازموعد آ هنوز منتظرش مانده است یانه ولی دوست داشت اوراببیند وبپرسد دلیل حرفهای آن روز ازپشت تلفن را....
بانگاهی به اطراف پیش می رفت ،قرارشان مقابل درورودی بود اما انگار خبری ازشعله نبود. یک لحظه ترس برش داشت.اگر تله مهران بود چه ؟
بعد باز به خودش دلداری داد شعله اینقدرها پست نبود که چنین معامله ای با اوکند ،مطمئن بود صدای. پشت تلفن فقط متعلق به خود شعله بود... گیج ایستاده بود که با نشستن دستی روی شانه اش برگشت. بادیدن شعله در وضعیتی عجیب زبان به کامش چسبید و....
مطالب مشابه :
رمان تمنای وصال
, دانلود رمان ایرانی, دانلود رمان برای اندروید, دانلود رمان تمنای وصال, دانلود رمان
رمان تمنای وصال - قسمت آخـــــــــر
برچسبها: رمان, رمان تمنای وصال, معتادان رمان, دانلود رمان تمنای وصال برای گوشی و
رمان تمنای وصال - 21
برچسبها: رمان, رمان تمنای وصال, معتادان رمان, دانلود رمان تمنای وصال برای گوشی و
رمان تمنای وصال - 24
برچسبها: رمان, رمان تمنای وصال, معتادان رمان, دانلود رمان تمنای وصال برای گوشی و
رمان تمنای وصال - 9
برچسبها: رمان, رمان تمنای وصال, معتادان رمان, دانلود رمان تمنای وصال برای گوشی و
رمان تمنای وصال - 32
برچسبها: رمان, رمان تمنای وصال, معتادان رمان, دانلود رمان تمنای وصال برای گوشی و
رمان تمنای وصال - 25
برچسبها: رمان, رمان تمنای وصال, معتادان رمان, دانلود رمان تمنای وصال برای گوشی و
رمان تمنای وصال - 19
برچسبها: رمان, رمان تمنای وصال, معتادان رمان, دانلود رمان تمنای وصال برای گوشی و
برچسب :
دانلود رمان تمنای وصال