پست نهم رمان جدال بین اس ام اس و ام ام اس

یه دفعه مهرا افتاد تو بغل میشا....سیاوشو کسرا خشک شده بودن...
پاشدم چادرمو جمع کردمو داد زدم
-همینو میخواستین؟
کسرا دست میکشید تو صورتش وسعی داشت عصبانیتشو خالی کنه...
سیاوش کم مونده بود گریه اش بگیره...
نشسته بود کنار مهرا وهی صداش میکرد...
-چرا نشستی سیاوش بدو ماشینتو روشن کن...
با میشا وکسرا مهرا بلند کردیمو بردیم تو ماشین سیاوش...
کسرا نشست جلو میشا ومهرا هم عقب...تا خواستم بشینم تو ماشین...
میشا گفت
-سما برو ماشینتو بیار...من مراقبشم...فشارش افتاده بدو...
اومدم پایینو دروبستم وگفتم
-من ماشینمو میارم شما هم سریع برید بیمارستان(...)
هنوز سرمو بلند نکرده بودم که سیاوش پاشو گذاشت رو گاز...
سریع ماشینو روشن کردمو پامو گذاشتم رو گاز وتا بیمارستان گاز دادم...
نفهمیدم چه جور پارکش کردمو دوییدم تو اورژانس!!!
کسرا تکیه داده بود به دیوارو چشماشو بسته بود...
سیاوشم نشسته بود رو صندلیو سرشو گرفته بود تو دستش...
سریع رفتم سمت کسرا
-کجا رفتن؟
با صدایی که از ته چاه درمیومد گفت
-رفتن تو اتاق کناری...
با عصبانیت گفتم
-یه مو از سرخواهرم کم شه...کسرا کاری میکنم روزی صدبار بگی غلط کردم...
-الان میشاهم تهدیدم کرد...مثل اینکه خواهر خودمه ها!!!
صدامو بردم بالا
-اگه خواهرت بود...جلو چشش نمیزدی تو گوش عشقش...اگه خواهرت بود تو گوشش نمیزدی...
کسرا-سما قبول کن شوکه شدم!!!
-شوکه شدی...باید خوشحال باشی...باید خوشحال باشی که میخوای خواهرتو بدی دسته کسی که مثل برادر قبولش داری...
باید خوشجال باشی که کسی که مثل چشمات بهش اعتماد داری عاشق خواهرته...یه نفر که تو روش قسم میخوری...
رضایتو تو چشماش میدیم...
با دست سیاوشو نشون دادم وگفتم
-کسرا اونی که اونجا نشسته میتونسته تو این چهار سال هرکاری کنه...
قرار بزاره با خواهرت...بگرده...خوشی کنه....اما به خاطرتو خودشو عشقشو علاقشو سرکوب کرده...پس باید بجای اینکه بزنی تو گوشش بهش بگی ایول به مرامت که مراقبه خواهرم بودی...
سیاوش پاشد اومد جلو وگفت
-کسرا من جونم تو اون اتاقه...جونمو نگیر...هرکاری براش میکنم...
کسرا خندیدوگفت
-شرمنده داداش...خوشحالم که دارم خواهرمو میدم دسته یه مرد...
خندیدم
-حالا شد...
سیاوش که تو چشاش پروژکتور کار گذاشتن...
همون موقع میشا از تو اتاق اومد بیرون...
همه دوییدیم سمتش...
اونم خودشو کشید کنارو گفت
-وای رَم کردن...
-عمت رم کرده بیشور...مهرا چیشد؟
خندید -هیچی بابا یه افت فشار ساده...الانم یه سرم بهش زدنو نیم ساعت دیگه هم مرخصه...
سیاوش سریع دویید بیرون...
میشا-وا کسرا چیکارش کردی فرار کرد؟
کسرا-موافقت کردم.
میشا-جونه من؟
کسرا-اره دختر...
میشا با عصبانیت گفت
-پس مرض داشتی حرسمونو دراوردی؟
کسرا-میخوای موافقت نکنم؟
-گمشو مسخره.
سیاوش با جعبه شیرینی اومد بالا واول از همه رفت سمت کسرا
میشا-ایش بدم میاد...چایی شیرین!!!
کسرا شیرینی برداشتو گفت
-خوشبختش کن داداش!!!
سیاوشم گفت
-تا جون دارم براش هرکاری میکنم.
میشا سریع پاشدو جعبه شیرینیو گرفتو گفت
-تا شما چرتو پرت بگین من شیرینیمو بخورم...بیا سما شیرینی...
یه رولت برداشتمو پاشدم رفتم تو اتاقی که مهرا توش بود
-دیدم چشاش بازه...
-خوب فیلمی هستیا...
مهرا با گریه گفت
-سما چیشد؟
-مگه میشا نگفت؟
-چرا الان چیشد؟
-موافقت کردن...بابا کسرا از این بهتر کجا میخواست گیر بیاره؟
خندید-مرگ من راست میگی؟
-جون تو بخند که خوشم نمیاد این ریختی ببینمت.
خندیدو گفتم
-من میرم بیرون مجنونو میفرستم بیاد..البته اگه بهروز وثوقتون بزاره!!!
خندیدو اومدم بیرونو گفتم
-سیاوش برو تو..
سیاوش یه نگاه به کسرا انداخت که...کسرا پاشدو بغلش کردو گفت
-برو داداش...
سیاوشم با خنده رفت تو...
بعد از تموم شدن سرم مهرا...به کسرا گفتم
-بیا با ماشینه ما بریم بزار مهرا وسیاوش باهم بیان...
-سوییچتو بده من برم یه جایی کاردارم شما هم با سیاوش برین...
میشا-بابا به ما نقشه سر خر نده...
کسرا خندیدو گفت
-نه بابا یه بار کاری نداره برید...
سوییچو دادم دستشو گفتم
-برو به سلامت.
منو میشا صندلیه عقب نشسته بودیمو مهرا وسیاوش جلو...
تا راه افتادن...
سیاوش گفت
-وای مهرا باورم نمیشه!!!
مهرا-من که جون دادم...
-بابا غول نبود که بیچاره یکم رفت توشوک همین...
میشا-راست میگه یه اهنگه شاد بزار خوشی کنیم.
سیاوشو دستشو برد سمته کنترلو زد یه اهنگ از احسان پایه...
همه چی داره
همونی میشه
که تو میخواستی
ازم همیشه...
عشق وصداقت...
قراره مونه...
اینو همیشه...
یادت بمونه...
خیلی عزیزی...
اونقدر که میخوام...
مال تو باشه تموم دنیام...
مال تو باشه عمرمو جونم...تا دنیا دنیاست پیشت میمونم...
مال تو باشه...تموم قلبم...همه چی باتو خوب میشه کم کم...
خیلی عزیزی...
عشقی امیدی...
به من همیشه دل خوشی میدی...
خیلی عزیزی...
برام همیشه...
این روزای خوب بگو تموم نمیشه...
مال تو باشه عمرمو جونم...تا دنیا دنیاست پیشت میمونم...
مال تو باشه...تموم قلبم...همیشه باتو خوب میشه کم کم...
عشق وصداقت...
قراره مونه...
اینو همیشه...
یادت بمونه...
خیلی عزیزی...
اونقدر که میخوام...
مال تو باشه تموم دنیام...
مال تو باشه عمرمو جونم...تا دنیا دنیاست پیشت میمونم...
مال تو باشه...تموم قلبم...همیشه باتو خوب میشه کم کم...
خیلی عزیزی...


رسیدیم سرخیابون که گفتم
-داداش میخوای نگه داری پیاده شیم؟
مهرا-خب تا خونه میریم...
میشا-نه بابا خوش گذشته ها... هیچ کس هنوز خبر نداره باهوش...
یه دفعه مهرا خودشو کشید پایینو گفت
-خاک عالم تو سرم...
سیاوش-خدا نکنه خانومی...
یه دفعه منو میشا دو تایی گفتیم
-اییییییییییی...
برگشتم سمت میشا....اونم زل زده بود بهم...
-ببین من مو میکشم...
میشا-منم یقه...
-استینم هرکی تونست...
رفتم جلو وموشو کشیدم اونم وقتی اومد جلو یقمو بکشه پریدمو استینشو کشیدم...
سیاوشو مهرا داشتن با تعجب نگامون میکردن...
میشا یه نگاه به مهرا انداختو گفت
-ها...نگاه داره...تو شوهر تور کردی...ما هنوز ترشیدیما!!!
سیاوش-خب خانوما واقعا ازتون ممنونم امروز خیلی اذیت شدین...
-ببین داداش تعریفایی که امروز کردمو به خودت نگیرا...همشو الکی گفتم کسرا خر شه...
بلند بلند خندیدو گفت
-بله میدونم شما عادت به تعریف نداری!!!
یه نگاه گله دار به مهرا انداختم
مهرا شاکی گفت
-چیه؟خوب مگه بد گفتم...بهترینارو بیاریم بیاریم جلوت نمیگی خوبه...اصلا از هیچی تعریف نمیکنی...
میشا-پیاده شین دیگه...این ادم بشو نیست.
سه تایی پیاده شدیمو سیاوش رفت خونشون ماهم بقیه راهو پیاده اومدیم خونه...
میشا-مهرا شانس اوردی امروز تعطیل بودم...
-منه بدبخت که تازه باید برم امشب شیفتم....
مهرا-خودم مرخصی گرفتم..
-ولی مهم اینه که همه چی به خیرو خوشی تموم شد...
میشا-هی روزگار روزبهتر برای ما...
-گمشو شوهر ندیده...
خدافظی کردمو رفتم خونه....یه ساعت بعد کسرا ماشینمو اورد...بعداز ناهار رفتم فرودگاه وتا نه صبح اونجا بودم...
عاشق کارم بودم...اصلا خستگی وبیخوابی اذیت نمیکرد تو راه برگشت بودم که گوشیم زنگ خورد...دیدم مهراست...
ماشینو کشیدم کناروگفتم
-چیه عروس؟
-وای سما بگو دیشب چیشد...
اداشو دراوردمو گفتم
-وای مهرا بگو دیشب چیشد؟
بیخیال مسخره کردنه من گفت
-کسرا با جعبه شیرینی اومد بالا گفت پنج شنبه قراره برای مهرا خواستگاربیاد...
جیغ زدم
-جونه من راست میگی؟
-اره بابا تازه وقتی گفت سیاوش قراره بیاد...همه لبخند زدن حتی بابام...
-پس مبارکه...
-تازه کسرا باهام صحبت کرد...گفت همونقدر که سیاوش دوست داره دوسش داری یانه؟...بعدش پرسید چرا دوسش داری؟منم گفتم صدبرابر بیشتر دوسش دارم...دوسش دارم برای اینکه با ایمانه...با خداست...مهربونه...با غیرته...
-اه حالمو بد کردی تمومش کن...
-خب حالا...تازه سیاوش میگفت از اونم همینا رو پرسیده...
-خب سیاوش چه تعریفایی کرده؟
-اونم گفته عاشق حیاشو...نجابتشو...خانومیش...
شیرین زبونیش...
-مهرا نگفته بودی سیاوش انقدر دروغ گوِ!!!
جیغ زد
-خیلی بیشوری سما...
-گمشو بیشور نباشم وقتی خرج لباس انداختی رو دستم...
-خیلی دلت بخواد...اصلا اگه پنج شنبه برات تعریف کردم چیشد!!!
-من خودم هستم چیو میخوای تعریف کنی؟
-کجا بابا خواستگاری خانوادگیه!!!
-که چی منو میشا میخوایم شام بیایم پیشتون به خواستگاری چیکارداریم!!!
-ما پنج شنبه نیستیم...
-خفه شو خوابم میاد بعدا راجع بهش حرف میزنیم...فعلا
-خدافظ.
راه افتادمو اومدم خونه...وتا غروب خوابیدم...
زنگ زدم به میشا وگفتم پنج شنبه باید بریم فوضولی...
که اونم بدتراز خودم قبول کرد...
البته تا خود پنج شنبه به این فکر کردیم که با چه نقشه ای بریم اونجا خراب شیم تا بتونیم خوب نقشه هامونو اجرا کنیم....
کلا ما انقدر خوب بودیم به خواستگاریه بهترین دوستمونم رحم نداشتیم


پنج شنبه ساعت هفتونیم شب بود وتو اتاق مهرا داشتیم صحبت میکردیم...
مهرا-وای بچه ها اونروز بیچاره سیاوش بعد از رسوندنه ما تا شب داشت تو خیابون قدم میزد...
میشا-وا چرا اون که خرش از پل گذشت؟
مهرا با اخم
-گذشت...کسرا زنگ زده بوده بهش وگفته بوده زیاد خوشحال نباش...
-پس کسرا کتک لازمه!!!
مهرا-نه بابا بیچاره اومد خونه ومخه مامان اینا رو زد...البته بابام ومامانم گفتن هرچی مهرا بگه که منم لبخند زدمو اونا فهمیدن...ولی کسرا منو بیچاره کرد...
هی رامیرفت تیکه مینداخت میگفت:چه هوله!!!
تازه رفتم بهش میگم به سیاوش گفتی؟
میگه:نه گذاشتم خود عروس بگه...
منم محکم ماچش کردمو زنگ زدم به سیاوشه بیچاره که هنوز اواره خیابونا بود...
-خب به سیاوش زنگ زدی چیشد؟
مهرا-اخه به شما چه؟
میشا-بگو دیگه...
مهرا-هیچی زنگ زدم اصلا یادم رفت سلام بدم...اونم هی اذیتم میکرد سلام خانومی...منم گفتم بیخیال کسرا قبول کرد گفت پنج شنبه بیاین...
انقدر خوشحال شد که داشت تو خیابون جیغ میزد...
-منم اونقدر چک میخوردم جیغ میزدم.
مهرا با ناله گفت
-وایی ازش پرسیدم چکا درد داشت؟اونم گفت چون به خاطر تو بود...نه!
بعدم قربون صدقه هم رفتیم وتموم شد...تازه امشب سیاوش میخواد تیپ کرم قهوه ای بزنه...منم میخوام باهاش ست باشم...
بعدم گفتم تو دسته گلمون باید دوتا گل سرخ باشه...
دیگه داشت حالم بهم میخورد...ولی مجبور بودیم از مهرا حرف بکشیم...
تا سرشو گرم کنیم...
همون موقع خاله درزدو اومد تو اتاق
-مهرا جان نمیخوای اماده شی؟
مهرا-مگه ساعت چنده مامان؟
-ساعت هشته...
یه دفعه مهرا جیغ زد
-بیشورا...سرمو گرم کردید...همه کارام موند بعدم دویید توحمومو گفت من میکشمتون...
منو میشا خندیدیمو گذاشتیم نق بزنه...
بعدشم با کمک خاله لباساشو اتو کردیم...تا خانوم اومد جیغ نزنه...
خاله-سما جان مامان اینا نگران نشن...
رفتم بغلش کردمو گفتم
-مامان اینا امشب خونه یکی از فامیلان منم خونه تنهام...میشاهم مامانش اینا خونه عزیزن اونم تنهاس...الان با میشا میریم خونه ما...
میشا-اره خاله مهرا اومد ما میریم...
خاله با نگرانی گفت
-وای نه مگه من میذارم برید؟بمونیدهمینجا یعنی چی دوتا دختر تنها...
نقشمون داشت میگرفت
-نه خاله بزرگ شدیما...
عمو با لبخند گفت
-نه بچه ها شما دخترای منید...نمیذارم تنها بمونید...امشب اینجا بمونید...
میشا-عمو من یه پلیس باهامه ها...
عمو با اقتدار گفت
-همین که گفتم...من پس فردا جواب باباهاتونو چی بدم؟
سرمو انداختم پایینو با مظلوم نمایی گفتم
-اخه نمیشه که شما هم امشب مهمون دارین؟
خاله-خب چیه مگه مهمون حبیب خداست...
میشا چشمک زدو گفت
-خاله جون این مهمون فرق داره...خدا نصیبه خونه ما کنه...
عمو خاله خندیدنو عموگفت
-بسه شوخی...امشب اینجا میمونید.
ایول گرفت...قدم اول با موفقیت طی شد...
یه چشمک به میشا زدم تا بره واسه مرحله دوم...
میشا-خب خاله حالا که ما اینجاییم بده یکم کارارو انجام بدیم...
خاله-الهی روزبهتر برای خودتون...شیرینیا ومیوه هارو بچینید...
میشا شروع کرد به چیدنه شیرینیا ومنم میوه هارو چیدم...البته نا گفته نماند جوری چیدم که اگه به یکیشون دست میزدی...همه پخشه زمین میشد...
مهرا با یه شلوارکتانه کرم وسارافن قهوه ای و شاله کرم قهوه ای ویه ارایش ملایم از اتاق اومد بیرون...با تعجب گفت
-وا شما چرا اینجایید؟
خاله توبیخی گفت-این چه حرفیه مامان؟
مهرا-مام...
خاله نذاشت حرف بزنه وگفت
-برو یه زنگ بزن ببین کسرا کجاست!!!
مهرا که میدونست نقشه ماست خطو نشون کشیدو رفت سراغ تلفن.
کسراهم اومدو سریع شام خوردیم وجمع کردیم...ساعت 9ونیم بود که زنگو زدن...
منو میشا قرار گذاشتیم با همه که از تو اتاق بیرون نمیایم ومیمونیم همونجا تا مهمونا برن...بقیه هم با کلی مخالفت قبول کردن...
با میشارفتیم تو اتاق مهرا...اینم جزء نقشمون بود...چون با وجود پنجره ای که بین اتاق کسرا ومهرا بود راحت میتونستیم به اتاق کسرا و پذیرایی دید داشته باشیم...مهرا اومد تواتاق
-وا تو چرا اینجایی؟
مهرا با استرس گفت
-مامانم گفت صدات کردم بیا...
صدای سلام علیک میومد...یه ربع که حرف زدن خاله مهرا روصدا کردو مهرا با سری که پایین انداخته بودش رفت بیرون...
منو میشا سریع صندلی میز کامپیوتر مهرا رو برداشتیمو رفتیم بالاشو از پنجره یواشکی نگاه کردیم که همه به احترام ورود عروس خانوم پاشده بودن...
اولیشم اون سیاوشه خود شیرین بود...
میشا-اوه اوه سما تیپه شادامادو ببین...
یه یه شلوار قهوه ای با یه بلوز کرم وکته کرم پوشیده بود!!!
مامانه سیاوش پاشدو مهرا بوسید...
-ایش مادرشوهره مردمو دریاب!
مهرا رفت تو اشپزخونه وبا سینیه چایی اومد بیرون...
میشا با لحنه گریه دار گفت
-الهی بمیرم دستش داره میلرزه...
چایی رو اول به سمته پدرا بردو بعدش مادرا...
که مامان سیاوش با لبخند گفت
-دسته عروسه گلم درد نکنه!!!
سیاوشم همونجورکه مهرا رو داشت با نگاش میخورد گفت
-مرسی خانومی...
البته اینو ما از لبخونی فهمیدیما...چون سیاوش خیلی اروم گفت.
یه دفعه سیامک داداش کسرا گفت
-خب بذریم سراغ اصل مطلب...
همه خندیدن...
میشا-اخه بگو به تو چه فینقیل...
سیاوش-خب بریم دیگه...
همه بازم خندیدن که سیامک گفت
-شرمندها برادرم یکم هوله!!!
مامانشم گفت
-هول که چه عرض کنم...
بابای سیاوشم گفت
-خب بچم حق داره دختر به این ماهی...
که عمو خاله هم تشکر کردن...بعداز این حرفا که برای استخدام غلام توسط خانواده دامادو کنیزتوسط خانواده عروس...
تصمیم گرفتن که مهرا وسیاوش برن باهم صحبت کنن...
هیچی دیگه مهرا وسیاوش اومدن تو اتاقو ماهم سریع جای صندلیو عوض کردیم تا بریم لبه پنجره...


تا اومدن داخل مهرا گفت
-بشین سیاوش جان...
میشا-اییییی...
سیاوش همونجور که میشست رو تخت گفت
-چشم...وای مهرا داشتم از استرس جون میدادم...
مهرا باخنده گفت
-خوشتیپ شدی بلا...
میشا-وای غش کردم...
خندم گرفته بود از اینکارای اینا...
سیاوش-توهم خوشتیپ شدی جیگر....البته خیلیم تغییر کردی با این ارایشت...
مهرا-مرسی به خاطر اینه که هیچوقت ارایش نمیکنم...
سیاوش-خب خانوم خانوما منو به عنوانه شوهرت قبول میکنی؟
مهرا باترس گفت
-مگه از جونم سیر شدم؟
سیاوش رنگش پریدو گفت
-یعنی قبول نمیکنی؟
مهرا خندیدوگفت
-خب حالا گریه نکن...قبول.
سیاوش خودشو رو تخت یکم کشید جلو ورفت نزدیک تره مهرا گفت
-یعنی میذاری غلامه حلقه به گوشت بشم؟
میشا-سما بیابریم الان صحنه میبینیما...
-خفه شو...اینجاییم که نذاریم دیگه...
مهرا-اره میذارم غلام جون...
سیاوش سرشو خم کردو مثل بچه ها گفت
-یعنی میذاری دورت بگردم...
مهراهم معلوم بود ازاون نزدیکی داره خجالت میکشه فقط سرشو تکون داد که یه دفعه سیاوش گفت
-پاشو...
مهرا-چرا؟
-پاشو میگم...
مهرا پاشدو سیاوش شروع قدم زدن دورش کرد...
میشا زد تو پهلوم وگفت
-سیاوش واز دست دادیم...
مهرا با بهت گفت
-چیکار میکنی سیاوش؟
-دارم دورت میگردم دیگه!!!
مهرا خندیدو گفت
-دیونه ای دیگه!!!
سیاوش نشست رو تختو گفت
-روانیتم...
مهرا-سیاوش نظرت راجع به زندگیه زناشویی چیه؟
سیاوش-اینا رو تو اون شیش ماه بهت گفته بودم دیگه!!!
مهرا-سیاوش من تو رو همه جوره قبولت دارم...فقط قول بده هیچوقت تنهام نذاری...
-قول میدم خوشبخت ترین زنه جهانت کنم!!!
مهرا-مطمئنم پای قولت میمونی...حالا چیکار کنیم؟
سیاوش-میخوام بوست کنم؟
سریع با انگشت دوتا ضربه زدم به پنجره...
دوتاشون با ترس منو میشا رو دیدن که داریم با اخم نگاشون میکنیم...
مهرا دستشو زد به کمرشو گفت
-سیاوش پنجره رو باز کن...
سیاوشم پنجره رو بیشتر باز کرد...وگفت
-شما دوتا اونجا چیکار میکنید؟
یه دفعه سه تامون زدیم زیر خنده...چون خیلی وقت بود که نشنیده بودیم(اونجا چیکار میکنیه سیاوشو)
سیاوشجدی گفت
-نخندین...
مهرا-راست میگه بیشورا شما چرا اینجایید؟
-ما فقط خواستیم بگیم...شما بهم محرم نیستینا!!!
دوتاشون داشتن با عصبانیت نگامون میکردن...
مهرا-شما غلط کردین؟
میشا-اگه دودقیقه دیر تر میرسیدیم که شما غلط میکردین!!!
سیاوش-شما از کیه این بالایید؟
یه نگاه به میشا انداختم...
-از اون موقع بود که سیاوش گفت دارم ازاسترس جون میدم دیگه؟
میشا-نه از اون موقع که مهرا گفت بشین سیاوش جان!!!
سیاوش-خیلی پرویین!!!
مهرا-گمشید پایین ببینم...
-اِ ما گمشیم شما هرکاری کنین؟
سیاوش-سما اون رومو بالا نیارا...
میشا-بابا برید بیرون دیگه...
جفتشون با اخم رفتن بیرونو ماهم سریع صندلیو بردیم اونطرف تا پذیرایی رو ببینیم...
تعجب کرده بودم اون صندلی چه جور از پسه تحمل وزن جفتمون برمیومد!!!
مهرا وسیاوش که رفتن بیرون...
مادر سیاوش گفت
-خب مهرا جان دخترم...مزه دهنت چیه؟
همه داشتن به مهرا نگاه میکردن...
مهرا-راستش چی بگم؟ اقا سیاوش پسره خیلی خوبی هستن...تمام شرایطه منو دارن...مهم تر ازهمه اینکه پدرو مادرمم قبولش دارن...واز همه مهم تر داداش کسرام قبولش داره...
سیامک با خنده گفت
-پس مهرا خانوم بهت بگم زن داداش؟
مهرا خندیدو پدرا هم بهم لبخند زدنو کسرا داد زد
-پس بزن کف قشنگه رو....
منو میشا شروع کردیم به دست زدنو بپر بپر کردن که یه دفعه با هم پرتاب شدیم زمین...
از زمین خوردنمون چنان صدایی پاشد که همه سکوت کردن...
اومدم پاشم که در باز شدو مهرا با نفس نفس گفت
-خوبین؟
شالمو درست کردم که کسرا وسیاوشم اومدن جلودرو کسرا گفت
-پاشین بیاین بیرون لو رفتین!!!
منو میشا با خجالت اومدیم بیرون وسرمونو انداختیم پایین...وهمونجوری خیلی اروم گفتیم
-سلام...
مامان سیاوش با لبخند گفت
-خب دخترا میومدید بیرون...
خاله-خانوم یوسفی چند بار گفتم ولی از خجالت روشون نشد!!!
سیاوش که کنارمون وایساده بود زیر لب گفت
-خجالت اونم اینا...
بابای سیاوش گفت
-خب دخترای گلم بیاین بشینید که عروس گلم جوابه بله رو داد...
عمو هم فقط بهمون میخندید...
رفتیمو مثل خانوما نشستیم رو مبل...
سیامک با خنده گفت
-کسرا جان شیرینی تعارف میکنی؟
کسرا هم پاشدو به همه شیرینی داد...
خاله هم به مهرا گفت که میوه رو بچرخونه...
مهرا که پاشد منو میشا داشتیم از خنده میترکیدیم...ولی سعی میکردیم چیزی رو لو ندیم...اما سیامک فکر کنم فهمید که ما داریم میخندیم...
مهرا اولین نفر رفت سراغ بابای سیامک که سیامک گفت
-میشه اول من بردارم؟البته با اجازه بزرگترا...
مهرا هم میوه رو برد بالا سرش وتا اومد خم شه ومیوه رو نگه داره کله میوه ها ریخت روسر سیامک!!!
یه دفعه مهرا جیغ زد وظرف میوه رو ول کرد که افتاد رو پای سیامک...وصدای اخش رفت بالا...
کسرا شروع کرد خندیدنو...بعدش منو میشا شروع کردیم بلند بلند خندیدن ویه دفعه کله جمع خندید اما مهرای بیچاره داشت اشکش درمیومد...
سیامک سرشو اورد بالا گفت
-زن داداش ناراحت نباش من فهمیدم این دوستات بازم خراب کاری کردن...
همه نگاشون برگشت سمته ما...
میشا مثل بچه ها گفت
-ما فقط خواستیم جو عوض شه...
منم که فقط سقفو نگاه میکردمو اصلا به خودم نمیگرفتم...
(مثل بهروز توی فیلم دودکش)
همه خندیدنو مهرا گفت
-دارم براتون...
سیاوش-منم هستم یه جای خوب حاله جفتتونو میگیریم...
همه داشتن به حرفامون میخندیدن...
عمو با لبخند گفت
-ایشالله همیشه شاد باشیدو خنده رو لباتون باشه...
همه با هم گفتن
-آمین

 

بالاخره امشب با مسخره بازی های ما تموم شد...
البته همه یه لبخند رو لبشون بود...از همه بیشتر مهرا وسیاوش چون واقعا شبه به یاد موندنی واسشون شد...
رفتن سیاوش بامزه بود وایساده بود جلودرو هی تو گوش مهرا میگفت
-من چه جوری برم؟
میشا هم براش کله مسیروتوضیح میداد ...
از طرف دیگه کسرا هولش میداد سیامک میکشید...
دیگه همه غش کرده بودن از دستشون...
ولی جالبیش برای منو میشا بود چون هیچ وقت فکر نمیکردیم سیاوش انقدر شوخ باشه...
بعد از رفتنشون خونه رو جمع کردیمو سه تایی رفتیم تو اتاق مهرا تا بخوابیم...هرسه تا کنارهم دراز کشیده بودیمو فکر میکردیم...
پنج دقیقه یه بارم میشا اه میکشید...
اخرش دیگه قاطی کردم گقتم
-چه مرگته هی اه میکشی؟
میشا-آه...سما دست رو دلم نذار...
مهرا-راست میگه چته؟
میشا-منم شوهر میخوام...
مهرا خودشو کشید جلو ولپه میشا رو بوس کردو گفت
-خب نوبت توهم میشه...
میشا سریع هولش دادو گفت
-گمشو الان تو حالت خوب نیست نزدیکم نشو...
مهرا بهت زده گفت
-خره میخوام دست روسرت بکشم...
میشا-گمشو تو الان منو با سیاوش اشتباه میگیری!!!
هرسه تامون خندیدیم که صدای گوشیه مهرا دراومد...
میشا-بدو بدو اقاتون کارتون داره...
برگشتمو وپشت کردم بهشون تا بخوابم...
صدای نالون میشا میومد که میگفت
-خدایا خودت شاهد باش من چه حالی دارم...من بی شوهرم خدایا
توبیخی گفتم
-میشا لال شو بتمرگ...
-خدایا ببین این ترشیده به من دستور میده من شوهر داشتم هرکسی نمیتونست به من دستور بده...
-خودتم مثله من ترشیدیا...
-خدایا من هنوز نترشیدم مگه نه؟چون سما چند ماه بزرگتره...
با صدایی کنترل شده گفتم
-میشا بکپ!!!
-خدایا من الان شوهر داشتم میگفت:میشا جون عشقم..عجیجم...گلم...
-بمیر...
-نه نمیگفت بمیر میگفت بیا پیشه من و تو بغله من ارامش بگیر..
مهرا خندیدو گفت
-نه خله نمیگفت...چون تو امادگی نداری...
میشا-ای خدا ببین منو حتی شوهرمم قبول نمیکنه...
یه دفعه منو مهرا پریدیم بهشو یکم مشتو مالش دادیم تا خفه شدو خوابید!!!
-وای بالاخره خفه شد...
مهرا-خوابم پرید.
-منم...
-سما من واسه فرداشب استرس دارم...
-چرا خله؟فرداکه خوبه...قراره بیانو محرم شین...بله برونه...ما همیشه ارزوی این روزو داشتیم...
-اره خودمم باورم نمیشه...ولی کاشکی فردا تو هم بودی...
-دیگه شیفتم نمیشه کاریش کرد...
-گمشو بابا همش شیفتی...
-فردا بیام سرتون بلا میارما...
-نیا خواهر...نمیخواد...
-بخواب بابا فقطم فکرای خوب کن...
-ایشالله واسه تو...
سرمو گذاشتم رو بالش...خدایا خوشبختش کن...حداقل یکیمون به عشقش رسید...بغضم گرفت...
صد هزار مرتبه شکر...ابجیم خوشحاله...
هزار هزار مرتبه شکر...لبخند رو لبامونه...
شکر...شکر...شکر...
******************************************
امروز عقده مهراست...
هفته پیش بهم محرم شدن و بعداز اونم همش دنبال خریدو ازمایشو سالنو این حرفا بودن...قرار بود جشنه عقدشون خیلی مفصل باشه...
عروسی هم ساله دیگه...
تا ساله دیگه بتونن خودشونو جمع کنن وبرن سرخونه زندگیشون...
منو میشا وسحر هم فقط یه روز رفتیم باهم خرید لباسو این حرفا...
الانم سه تایی با مهرا تو ارایشگاه نشستیم...
مهرا با اون لباسه خیلی خوشگلش واون ارایشی که اصلا معلوم نبود خیلی ناز شده بود...
منو میشا وسحرم موهامونو درست کرده بودیم...
میشا وسحر لباساشون در عینه سادگی خیلی بهشون میومد...منم یه لباس ابی رنگه بلند پوشیده بودم که خیلی بهم میومد...
زنگ ارایشگاهو زدنو سیاوش اومد بالا...
سیاوش یه کت شلوار نوک مدادیه خوشگل پوشیده بود...پاپیونم زده بود به پیرهنه سفیدش...تازه شیش تیغم کرده بود کلا خیلی تغییر کرده بود...
اومد داخلو مهرا رو بغل کردو دسته گلشو داد وبا هم رفتن بیرون...
ما سه تا هم مانتو های بلندمونو پوشیدیمو شالامونم گذاشتیم سرمونو اومدیم پایین...
چون ارایشمون خیلی کم بود راحت بودیم...
خلاصه بوق بوق کنان رسیدیم به تالار...جلوی دره تالارکه پیاده شدیم...
کسرا وماهانو دیدم...
داشتم برمیگشتم که دره ماشینو قفل کنم که...
نگام میخ شد رو یه نفر....
نفسم تند شد...
تنها صدایی که میشنیدم صدای تندتند قلبم بود...
خدایا چی میبینم؟
اونی که روبه رومه سپهر نیست!!!!
اونی که زل زده بهم سپهر نیست!!!
مرا میبینی وهردم زیادت میکنی دردم...
تو را میبینم ومیلم زیادت میشود هردم....
اونی که قشنگ تر شده تو این 1778 روز...سپهر نیست!!!
اونی که نزدیکه پنج ساله ندیدمش سپهر نیست!!!!
اونی که فراموشش کردم!!!
فراموش؟؟؟
سالهاست فراموشش کردم...خاطراتش راهم...
اما نمیدانم چرا وقتی اسمش به ذهنم می اید دلم ذوق میکند...
چه برسد ببینمش!!!
سما مگه فراموشش نکردی؟
مگه نگفتی دیگه برات بی ارزشه؟
مگه نگفتی دیگه کاریش نداری؟
پس الان لرزیدنت برای چیه؟
پس الان صدای تند قلبت برای چیه؟
پس الان خیره شدنت برای چیه؟
پس سوختن چشمات برای چیه؟
پس الان کنترل کردن اشکات برای چیه؟
اشک هایی که ریخته میشوند تلخ هستند...
اما تلخ تر اشک هایی هستند که ریخته نمیشوند...
چرا هوا انقدر کمه؟
چرا سینه ام میسوزه؟
چرا گلوم خشک شده؟
کیه که دستمو میکشه؟
کیه که داره تندتند حرف میزنه؟
یه دفعه درد بدی پیچید تو صورتم!!!
پلک زدم...هوارو کشیدم تو ریه هام...
میشا با چشمای اشکی نگام میکرد
-سما...سما جونم گریه کن!!!
-تو هم دیدیش؟
-اره سما دیدمش!!!
اشکم چکید...
-دلم تنگ شده بود براش!!!
میشا-میدونم...
-قبلم داره از جاش در میاد...
-میدونم...
به زور گفتم
-میخوام جیغ بزنم!!!
-میدونم...بعدم اشکاش چکید...
منم شروع کردم به زجه زدن...وتو بغل میشا اشک ریختن...
صدای زنگه گوشیم میومد...
وای مهرا...از تو کیفم برداشتمش عکس مهرا روش بود...
صدامو صاف کردم
-جانم؟
مهرا-سما کجایی؟سحر گفت لباستو تو ارایشگاه جا گذاشتی اره؟
-اره...اره...دارم میام عروس خانوم....
-خب زود بیاین من به سیاوش گفتم به عاقد بگه نخونه تا دوستام برسن!!!
-الان میایم...
قطع کردم...
-خوب شد به مهرا دروغ گفتی!!!
اشکاشو پاک کرد ولبخند زد
-وقتی تو از ماشین اومدی پایین گیج زل زده بودی بهش...تا دیدم داری تند نفس میکشی گفتم تا غش نکردی...باید بیام سراغت...دستتو کشیدمو به سحر گفتم به مهرا بگه که میریم ارایشگاه ومیایم...
-خیلی بد شد نه؟
-نه زیاد چون هیچ کس حواسش بهتون نبود...
-ولی خودش داشت نگام میکرد...
خودشو تو اینه نگاه کردو گفت
-خوب شد ضده اب بودا...
خندیدم
-اره
میشا-رابیوفتم؟
-اره!!!
-دوباره حالت بد نشه!!!
-نه خوبم برو...
-قول...
-همیشه از اولین باری که ببینمش میترسیدم...اینکه اختیاره دلمو قلبمو نداشته باشم...ولی تو نجاتم دادی...مرسی...
-کاری نکردم ولی ببخشیدا زدم تو صورتت...
خودمو تو اینه نگاه کردم...زیاد صورتم سرخ نبود...
-چیزی نشده بابا...یه اهنگ بزار دلمون شاد شه..
کنترلو برداشتو و روشنش کرد...صدای مهدی احمدوند پیچید تو ماشین...

میگن هیچ عشقی تو دنیا...
مثل عشق اولی نیست
میگذره یه عمری اما
ازخیالت رفتنی نیست
داغ عشق هیچ کی مثل اون که پس میزنتت نیست
چه بد تنهاشی وقتی
هیچ کسی هم قدمت نیست -خفش کن بابا... پنج دقیقه بعد جلو دره تالار بودیم...پیاده شدمو کفشای پاشنه بلندمو از تو صندوق برداشتم پوشیدمو با میشا دوییدیم بالا...
همه تو اتاق عقد منتظر ما دوتا بودن...منظور از همه فقط خانواده دوطرفو دوستاشون بودن همین....
شروع کردم به فیلم بازی کردن...
سریع با میشا رفتیم بالا سره عروس دوماد ومنو میشا دوطرف پارچه رو گرفتیمو سحرم قند میسابید...
صدای عاقدو نصفه نیمه میشنیدم...
کله فکرم پیش کسی بود که گوشه اتاق با یه شلوارلیه سورمه ای ویه پیرهن ابیه روشن که بیشتر به سفید میزد ویه کراواته شله سورمه ای دست به سینه وایساده بود ونگام میکرد...
حواسم رفت پیه عاقد که میگفت
-سیاوش یوسفی فرزند عباس با مهریه ی 72 سکه بهار ازادی ویک جلد کلام الله مجید در بیاورم؟
پس مهریه اشو 72 گرفت...یه بار گفته بود دوست دارم به نیت یارای امام حسین 72 تا سکه داشته باشم...
همه سکوت کردن میشا گفت
-فکر کنم عروس رفته گل بچینه!!!!
با لحنه همیشگیه سیاوش گفتم
-اونجا چیکار میکنه؟
یه دفعه همه زدن زیرخنده...
سیاوش سرشو خم کرد طرفمو توبیخی نگام کرد ومن بازم سقفو نگاه کردم...
عاقد برای بار دوم خواست وکیل شه؟نوبت من بود که بگم
-عروس رفته گلاب گیری!!!
هرچی میخواستم نگامو کنترل کنم...بازم میرفت سمته کسی که داشت به مزه ریختنمون لبخند میزد...
بار سوم شد...
نوبت سحر بود
-مادر شوهر اینده عروس زیر لفظی میخوادا...
مادر سیاوش اومد جلو تو دسته مهرا یه سکه گذاشتو رفت کنار...
دوباره عاقد خوند...
ایندفعه نوبت مهرا بود که قفله زبونشو وا کنه...
-با توکل به خدا واجازه پدرو مادرم وداداش کسرام بـــــــله...
بازم نگام رفت سمته کسی که داشت با لبخند دست میزد...
نوبت رسید به سیاوش...
عاقد که یه بار خوند...سیاوش اومد که جواب بده ماهان با یه لحنه دخترونه ای گفت
-داماد رفته گل بچینه!!!
همه خندشون گرفت....
عاقد سری تکون دادو دوباره خوند..داشتم به سحر نگاه میکردم که میخواست از همون فاصله دل داریم بده...که صدای سپهر لرز انداخت به جونم
-داماد رفته بازداشتگاه چون موقع گل چیدن گرفتنش...
دلم تنگه صداته...
همه داشتن میخندیدن که کسرا گفت
-بله چون گلی مثله خواهره منو چیده...
همه گفتن
-اوووووووووووووووووووووو...
عاقد گفت:جوونا میذارین داماد جواب بده؟
ماهان-حاج اقا به شرطی که داماد بعدی من باشم!!!
عاقد با خنده گفت
-باشه پسرم...برای سومین بار میپرسم پسرم وکیلم...
سیاوش-بله حاج اقا بله....
همه شروع کردن به دست زدنو من پارچه روتحویله میشا دادم...
و عسلو برداشتمو جلوی سیاوشو مهرا گرفتم...
-اقاسیاوش عسل بردار...
بعداز خوردنه عسل...میشا حلقه هاشونو داد تا بندازن تودستشون...
رسید به کادوها...
کیفمو تو ماشین گذاشته بودم...به میشا گفتمو اومدم برم پایین که سپهر جلو در وایساده بود...
همون بوی عطر!!!
خدایا فقط بهم صبر بده تا تحمل کنم...
صدامو صاف کردم
-ببخشید!
برگشت سمتم...سرمو انداختم پایین
-میشه برین کنار؟
صدای بمش پیچید تو گوشم
-سلام...
اروم سرمو اوردم بالا ولی نگاش نکردم
-سلام...میرید کنار؟
-خوبین؟
ارزو داشتم صداتو بشنوم...
ارزو داشتم از صد کیلومتری ببینمت...
ارزو داشتم مثله غریبه هاهم شده باهام حرف بزنی...
من اون نذرامو که برای دیدنت داشتم کی ادا کنم؟
-بله...ببخشید من دیرم شده...
فهمید دوست ندارم جوابشو بدم...خودشو کشید کنار وبا لحنه سردی گفت
-بفرمایید.
تمام اون ارزوهامو خودت به باد دادی...
خودت...
دوییدم پایینو از تو کیفم کادوی سیاوشو مهرا روبرداشتم...
دوتا زنجیر براشون گرفته بودم...یکی طلاسفید برای مهرا ویکی نقره برای سیاوش...برای مهرا اسم سیاوش روش بود وبرای سیاوش اسم مهرا...
سه ماه حقوقمو پاش داده بودم...
رفتم بالا ودیدم میشا کادوشودادو رفت کنار...
رفتم جلو به مهرا نگاه کردم...اشک تو چشام جمع شد...
خیلی حسه خوبیه وقتی خواهرتو تو لباس عروس کنار عشقش ببینی...
-باورم نمیشه...
وقتی دید داره اشکم در میاد...خودشم تو چشاش اشک جمع شد...
میشا-سما جونه من اشکشو درنیار...
رفتم جلو بغلش کردم...تو گوشم گفت
-سخت بود؟
منظورش به دیدن سپهر بود...
-عزرائیل میومد سراغم انقدر عذاب نمیکشیدم..الهی من قربونت برم...خوشبخت شی...تحمل ندارم...برم ناراحت میشی؟
-سما جونه من نکن این کارو...
-قسمم نده اجی...دارم اذیتم میکنه...
-میکشمش اگه بهت حرف بزنه...
-اون داره منو میکشه...
-سما جونم نرو..بری نه من نه تو!
سیاوش-سما چیکار کردی بازنم داره اشکش درمیاد؟
از بغلش اومدم بیرونو خندیدم
-زنتو اشکش دمه مشکشه...تو معلوم نیست چیکارش کردی؟
سیاوش-وا من کاری نکردم هنوز!!!
مهرا-سیــــاوش...
سیاوش-چی گفتم مگه؟
گردنبنده مهرا رو دادم دسته سیاوشو گفتم
-سیاوش اشک تو چشاش جمع شه...خونت ریختس...
-من غلط بکنم بهش حرف بزنم.
اون یکی زنجیرم دادم دسته مهرا وگفتم
-بنداز گردنش...قدر خودتونو خوشیتونو بدونین.
-نمیری که؟
لبخند زدم-نه مگه چندتا اجی دارم؟
-معلومه یکی...
میشاپرید وسطو گفت
-ذلیل مرده من کیم پس؟
اومدم جوابشو بدم دیدم سپهرو ماهان دارن میان کادو بدن...
دسته میشا رو کشیدمو گفتم بیا کنار...
رفتیم کنارو اونا هم رفتن تا کادوشونو بدن...
بعداز عقد رفتیم توسالن خانوما تاشب بزنو بکوب...
بعدازشام که مهمونا رفتن مامانم گفت
-بیا بامابریم...
که مهرا گفت نه همه میخوایم بریم شب گردی...هرچی اصرار کردم گفت باید باشی ومنم مجبور شدم بمونم...
بعد از عوض کردنه لباس هام با مانتو وشلوارلی وچادرم که امروز با اینکه حجابم کامل بود عجیب نبودش حس میشد برام...نشستم تو ماشینم...
میشا وسحرم اومدنو...
ومهرا وسیاوش رفتن تو ماشینه خودشون وسپهروماهانو سیامک وکسرا هم باهم تو ماشینه سپهر بودن...
سیاوش که حرکت کرد پشته سرشون حرکت کردم...
میشا جلو نشسته بود یه دقیقه هم اروم نمیگرفت وهمش خم شده بود سمته سحروداشت ادای رقصه بعضیارو درمیاوردو میخندیدن...
مسیرشون سمته شاه عبدالعظیم بود...
خوشحال شدم که میریم اونجا...
تازه ساعت ده شب بودو الان جون میداد واسه زیارت...
ماشینمو پشته ماشینه سیاوش پارک کردمو پیاده شدم...
مهراهم لباساشو عوض کرده بودتا راحت باشه...
مهراوسیاوش جلو میرفتنو...منو میشا وسحر کنار مهرا وپسراهم کنار سیاوش!
بعد از زیارت نشسته بودم جای همیشگیمو داشتم دردو دل میکردم...
خدا جونم...
فقط ازت میخوام بهم طاقت بدی...
طاقت بدی که کم نیارم...
که زانو نزنم...
مگه نمیگن از دل برود هرانکه از دیده برفت پس چرا هنوز تو دلمه...
پس چرا هنوز دلتنگشم...
هنوز دوست دارم صداشو بشنوم...
هنوز دوست دارم نگاش کنم...
ولی ازش زدم...
ازش خسته ام...
ازش گله دارم...
گذاشتمش کنار...
خیلی سخته...
باشه ونخوام نگاش کنم...
حرف بزنه ونخوام بشنوم...
باشه و بخوام نباشه...
فقط تو هم کمکم کن...
فقط توهم بخواه...
وجودشو کنارم حس میکردم...بوی عطرشو حس میکردم...
حالا صداشم میشنوم...
-قبول باشه...
اشکامو پاک کردمو برگشتم سمتش
-قبوله حق.بچه هارو ندیدین؟
-چرا تو اون اتاقن!!!
بی توجه بهش پاشدمو رفتم سمته اون اتاق...
یه اتاق بود پراز بچه هایی که داشتن نقاشی میکشیدن...
چندتا میز براشون گذاشته بودن که پراز مداد رنگی بود...
وا بچه ها که اینجا نیستن...یه دفعه دیدم بینشون میشا داره نقاشی میکشه...
خندم گرفت...یه دفعه دیدم اونطرف تر ماهانم تو مداد رنگیا میگرده...
تکیه دادم به درو بهشون لبخند زدم...
صداش برام اومد
-مثله بچه ها میمونن!!!
برگشتم انقدر نزدیکم بود که مجبور شدم یه قدم برم عقب!!!
-من میرم بیرون بهشون بگین بیان!
اومدم ازکنارش رد شم که گفت
-حس میکنم ازمن فرار میکنی!
-حساتون اشتباهه...
بعدم سریع از کنارش رد شدمو رفتم تو حیاط...
کسرا وسیامک تو حیاط بودن...چند دقیقه بعد بچه ها هم اومدن
میشا با ذوق تا منو دید گفت
-سما جایزه گرفتم!!!
همه براش خندیدن که با یه کتاب داستان داشت میومد...
ماهان با یه لحنه بچه گونه گفت
-اخی عمویی نقاشی کشیدی؟؟؟
میشا هم دهنشو کج کردو گفت
-اره عمو بلد بودم...بهتر از بعضیام که انداختنشون بیرونو گفتن یکم خرسه گنده تشریف دارن!!!
سحر تو گوشم گفت
-بیچاره ماهان خفه شد.
-خب بچه ها بریم خونه؟
سیاوش-سما کجا هی میخوای فرار کنی؟
-بابا من نگفتم شیفتم فردا!!!
مهرا-دروغ نگو فردا رو مرخصی گرفتی خبر دارم!!!
-تو شوهرم کردی ادم نشدی؟
برگشت سمته سیاوشو گفت
-سیاوش ببینش!!!
سیاوش-سما بریم یه جایی یکم بشینیم ویه چیزی بخوریم بعد بریم...
-باش...پس تند بیاین!!!
سحر-سما بزار یکم خریداشو ببینیم...
-من زودتر میرم تو ماشین شما هم بیاین!
رفتم سمته ماشینمو دیدم ای داده بیداد...
سپهر ماشینشو چسبونده به ماشینمو نمیتونم برم داخلش...
اون طرفم خودم چسبونده بودم به ماشینه سیاوش...
هوام سرد بودو داشتم یخ میزدم...
زنگ زدم به مهرا
-جانم؟
-مهرا این سپهر اونجاست؟
-بزار نگاه کنم!!نه نیست...سیاوش سپهر کو؟
صدای سیاوش اومد که گفت
-نمیدونم میاد دیگه...گفتش اگه کسی کارم داشت بهم زنگ بزنه!!!
-نیستش سما...
-باش.
به همین خیال باش...که من به تو زنگ بزنم...
نشستم لبه جدول تا بچه ها بیان داشتم منجمد میشد بعد از یه ربع سپهر اروم اروم همونجور که دستش تو جیباش بود اومد وبی توجه به من رفتو ماشینشو از پارک دراورد...
منم بی صدا رفتمو ماشینو روشن کردم...ازقصد فرمونو پیچوندم تا ماشینم بخوره به اینه بغلش...اینش خط برداشت اما نشکست...
بیخیال ماشینو اوردم بیرونو نشستم منتظره بچه ها...
اومد سمته منو دوتا ضربه زد به شیشه...
شیشه رو کشیدم پایینو منتظر نگاش کردم...
با اخم گفت
-شما کجا گواهینامه گرفتی که خروج از پارکو بهتون یاد ندادن؟
منم لبخند زدمو گفتم
-همونجایی که به شما گواهینامه دادن...بازم خوبه به من خروج از پارکو یاد ندادن...به شما که خوده پارک کردنو یاد ندادن...بهتره شکایت کنین...
بعدم دستمو گذاشتم رو دکمه تا شیشه بره بالا...
پسره بیشور فکر کرد نفهمیدم از قصد بد پارک کرده و خودشو گمو گور کرده که مجبور باشم بهش زنگ بزنم.
بچه ها اومدنو همه رفتیم سمته بامه تهران!!!
رسیدیم بام...
همه پیاده شدیم...وکنارهم رفتیم بالا...
خلوت بود همه نشستیم کنارهم...
کسرا چندتا اهنگ گذاشتو یکم رقصیدن...
وماهم فقط خندیدیم چون بیشتر مسخره بازی درمیاوردن تا رقصیدن....
بعدش سیاوش هممونو بستنی مهمون کرد...
گوشیه سحر اسمس اومد که دیدم خندید
تو گوشش گفتم
-کلک کیه میخندی؟
-خله ایرانسله فال برام فرستاده...
-دوازده شب ایرانسل؟ خودتو خرکن!!!
-چون دوازده شبه اومده...دیگه...گفته روزای خوبی در پیش داری...
مهرا-منم فال میخوام...
-ایش مهرا تو چرا انقدر از صبح تاحالا لوس شدی؟
سیاوش-خانومم میدونه خودشو باید برای کی لوس کنه...سیامک اون فاله حافظی که تو گوشیته رو بیارو برای خانومم فال بگیر!!!
سیامک گوشیشو دراوردو گفت
-زنداداش نیت کن...
مهرا چشمشو بستو سیامک گوشیو داد دسته سیاوش تا بلند بخونه...
ساقیا امدن عید مبارک بادت...
وان مواعید که کردی مرود از یادت...
در شگفتم که درین مدت ایام فراق...
برگرفتی زحریفان دلو دل میدادت...
همه داشتن لبخند میزدن چه فاله خوبی واقعا عید بود برای مهرا...
سحرو میشا و کسرا وماهانم گرفتن رسید به فاله سپهر...
که سیاوش خوند...
دل میرود زدستم صاحبدلان خدارا...
دردا که راز پنهان خواهد شد اشکارا....
کشتی شکستگانیم ای باده شرطه برخیز...
باشد که باز بینیم دیدار اشنارا...
نگاه همه به جز کسرا وسیامک اومد سمته من...
-سیاوش یه فالم برای من بگیر....
سیاوش- چشم نیت کن...
یه حمدو توحید برای حافظ خوندمو بایه صلوات چشمامو باز کردم...
درد عشقی کشیده ام که مپرس...
زهرهجری چشیده ام که مپرس...
گشته ام درجهانو اخرکار...
دلبری برگزیده ام که مپرس...
انچنان درهوای خاک درش...
میرود اب دیده ام که مپرس...
من به گوش خود از دهانش دوش...
سخنانی شنیده ام که مپرس...
سوی من چه می گزی که مگوی...
لب لعلی گزیده ام که مپرس...
بی تو در کلبه گدایی خویش...
رنج هایی کشیده ام که مپرس...
حافظ جون هرچی تو دله منو لو دادی که...
سریع پاشدم
-خب بریم...
سیامک-سما خانوم شما یه چیزیت هستا...
-چه طور؟
-شما با اون سما خانوم شبه خواستگاری خیلی فرق داری!!!
لبخند زدم
-به خاطره سردردیه که دارم...
سپهرم پاشدورفت سمته سیاوش وبغلش کردو گفت
-خوشبخت شی داداش...
سیاوشم زد پشته سپهرو گفت
-ایشالله روزه بهتربرای تو...
رفت سراغ مهرا وگفت
-ابجی مراقب داداشه ما باشا...یه نمه بد قلقه...
مهرا-چشم داداش...
میشا-ایش چه خواهر برادرایی...
بعد از مهرا و سیاوش تک تک با همه خدافظی کردو تا رسید به من...
اومد روبه روم...
-خب ما مرخص میشیم...
-به سلامت به خاله اینا سلام برسونید...
-شما هم همینطور یا علی...
-یاعلی...
رفتو بقیه هم با ماشینه سیاوش اومدن...
منم بعداز رسوندنه بچه ها رفتم خونه....
تا این شبه تلخ با همه شیرینیاش تموم شه...
غافل از اینکه تازه میخواد همه چی شروع شه...
چند ماه از اون قضیه گذشتو دیگه سپهرو ندیدم...
عید شده بود مامان اینا رفتن شیراز گردش...اما من تا پنجمه عید سرکارم بعدش تا چهاردهم تعطیل...
مهرا ومیشا چهار روزه اول سرکار بودن...سحرم رفته بود مازندران گردش...
تحویله سالم تو فرودگاه بودم...
واقعا با همکاراهم خوش گذشت...ولی هیچ جا خانواده نمیشه...
امروز سومین روزه عیده ومنم تو فرودگاه بودم که گوشیم زنگ خورد دیدم مهراست...به بچه ها گفتم واومدت تو محوطه...
-جانم مهرا؟
-سلام کجایی؟
-سرکار کجا باید باشم؟
-بگو چیشده؟
-چیشده؟
جیغ زد میخوایم بریم مسافرت!!!
-مسافرت؟چشمم روشن مهرا!!!
-وای فکر کن اولین مسافرت با سیاوش!!!
لبخند زدم...چه شادیه شیرینی...صدامو جدی کردمو گفتم
-تنها؟
-نه خره توهم میبریم...
-خیالم راح...چیییییییییییییی؟
-اره دیگه بابام گفت به شرطی میذارم برید که با چند نفر برین...که منم


مطالب مشابه :


رمان جدال بین اسمس و اممس14

مهرا با یه شلوارکتانه کرم وسارافن قهوه ای و شاله کرم قهوه ای سیاوش یه کت شلوار نوک




رمان جدال بین اسمس و اممس 14

مهرا با یه شلوارکتانه کرم وسارافن قهوه ای و شاله کرم قهوه ای سیاوش یه کت شلوار نوک




پست نهم رمان جدال بین اس ام اس و ام ام اس

مهرا با یه شلوارکتانه کرم وسارافن قهوه ای و شاله کرم قهوه ای سیاوش یه کت شلوار نوک




برچسب :