رمان بهار ماندگار قسمت هشتم

فصل سوم


یعنی چی؟چی میگی مامان؟


فاطمه خانم بادلسوزی به پسرش نگاه کرد 
دستش رابامهرمادرانه روشانه ی پسرش گذاشت 
-اره پسرم گفت :دیگه نمیخوام بیادداخل مادر اشتباه کردی همه چیو بهش گفتی ..تازه عقدکردین اونم دختراحساس داره
نیازداره مردش کنارش باشه تواین مدت یه بارم دستشو نگرفتی ببریش خریدی رستورانی پارکی ..تااین دختراینجوری بغض نکنه
حرفهای مامان مثل خنجری بود که توقلبم فرمیرفت
ادامه داد
یکاره رفتی به دختره گفتی:من بخاطرشغلم مجبورم..برم خواستگاری لیدا مجبورم نامزدم معرفیش کنم 
مامان نفس عمیقی کشیدوباحرص گفت:اون دختره ی ورپریده کجا ترنج من کجا؟

راست میگفت واقعا سخته ..اما مجبورم فقط تایه مدت کوتاه
اما نگاه ترنج چی ؟قلب کوچیکش
ظرفیتم کامل شده بود ازروی صندلی خشک بیمارستان بلند شدم هماهنگ شد باصدای زنگ گوشیم سریع جوااب دادم 
صدای پرازاسترس حامد نگرانم کرد
مجال ندا حرف بزنم سریع گفت:علی ما داریم میریم دنبال لیدا همین الان یه پسره اومد به زورازکافی شاپ بردش خودتو زود برسون 
دیگه موندنم جایز نبود نبایداین شانسو ازدست میدادم اینقدرعجله داشتم که چنان گندی زدم که محال بود بتونم جمعش کنم
باعجله دراتاق ترنج رابازکردم ..حاج حسن بالا سرش بود ترنج هم به پنجره زل زده بود..فاطمه خانم هنوز زیرسروم بودحاج حسن میگفت اسم داره
باهراس گفتم:حاجی من باید برم دنبال لیدا
سریع زبان راگازگرفتم...ترنج سریع برگشت سمتم...دست مشت شده روی ملافه ی سفیدش سوزاندم

حاج حسن باطعنه گفت :به سلامت
ترنج چیزی نگفت اما من منتظربودم حرفی بزنه دادی فهشی 
همین صبوربودنش خانم بودنش ..سکوتش عذابم میداد
سربلند کردم
اتیش گرفتم
نابود شدم
صورتش خیس خیس بود امالب گزید تاصدایش بلند نشود تامبادا حاج حسن چیزی بگوید
صدای پرازبغضش تنم رالرزاند
-برو دنبالش ..اب دهانش همراه بغض گلویش راچنان قورت داد که یک لحظه حس کردم پای رفتن ندارم
ادامه داد
بروعلی ..اما..
واین اما گفتنش کبریتی بود که میخواست بسوزاند تمام وجودم را
اما دیگه نیا دیگه هیچ وقت نیا بذار همه چی خوب تموم بشه

نمیدونم چراسکوت کرده بودم...حرفی برای گفتن نداشتم 
فقط اروم سرم رابه نشانه ی خداحافظی تکان دادم وازاتاق خارج شدم
رفتم 
رفتم تانابود کنم به اتیش بکشونم کسی راکه اتیش کشاند به وجودزنم
بالاخره میسوزونمت

**************************************************

سه روز گذشت سه روزپرازادرد توبیمارستان سپری شدو من هرلحظه اش جون دادم 
بایاد اون لحظه باتجشم علی کناراون دختر

تواین سه روز فاطمه خانم وسرهنگ لحظه ای تنهامون نذاشتن...
بابا بهم گفت که مامان بستری شده ومن فقط تونستم بگم..حالش خوب میشه
همین فقط همین
این شده بودم بیمارستان ازمن اینوساخته بود این محیط سردو بی روح شده بود جهنم برام
وهمین یک ساعت پیش حکم ازدیم رسید بابا باخوشحالی خبرداد که میتونم ازاین جهنم خلاص شم ومن فقط لبیخندی زدم 


توروی فاطمه خانم وسرهنگ شرمنده بودم نباید اونطوری حرف میزدم کناه اونا چیه
اما اوناانقدربزگواربودن که اصلا به رونیاوردن
وحالافاطمه خانم بامهربانی کمکم میکرد تالبساموبپوشم
علی رودیگه ندیدم یعنی اومده بود اما من نذاشتم بیاد داخل 
باید فراموش میکردم
به زمان نیازداشتم 
فکرشو نمیکردم تااین حدحساس باشم اما بودم هستم وخواهم بود من جنسم ظریفه بلوره پرازاحساس 
چگونه میتونم جلوی این طوفان که داره وجودمو میخوره قدعلم کنم

بالاخره این لباس های لعنتی روهم ازتنم دراوردم..
مامان همزمان بامن بارنگوروی پریده کناربابا به سمتمون میومد ومن به کمک فطمه خانم اروم به سمتش حرکت میکردم
مامان بادیدن من جون گرفت پرزد وباعجله به سمتم اومد ودراغوشم کشید

فاطمه خانم خیلی اصرارداشت که ناهاروبریم خونشون اما نگاه بابا ومامان رومن بود منم باجدیت گفتم:ممنون مامان جون ..خونه راحترم
فاطمه خانم بامهربانی پیشانیمو بوسیدو اروم درگوشم زمزمه کرد
حلالم کن مادربخدا من گناهی ندارم علی 
نذاشتم ادامه بده بامهربانی صصورتش روبوسیدمو گفتم 
این حرفو نزنید مامان ..منو ببخشید بی احترامی کردم دست خودم نبود
واون درجوابم لبخندی زد که باعث ازبین رفتن عذاب وجدانم شد بعدازان ازسرهنگ عذرخواهی کردم .واو پدرانه منودراغوش کشیدو صورتم روبوسید 


بعدازخداحافظی از سرهنگو مامان فطمه سوارماشین شدیم وبه سمت خونه حرکت کردیم درراه هرچه مامان حرف زد هرچی بابا جوک گفت 
من روی خودم نیوردم 


بعدازنیم ساعت رسیدیم ومن بااصرارمامانوراضی کردم که بذاره برگردم به اتاقم اونم به ناچارقبول کرد


حالم روبه بهبود بود جسمم مشکلی نداشت این روحم بود که عذاب میکشید ....لباسامو با یه شلوارصورتی ویه تاپ سفید عوض کردم ..ام پی تی ریمو ازکشوبرداشتم وخزیدم روتخت

عاشق که بشی حالت میشه مثل من مثل من که آرامش ندارم یه روز تنها میشی از تنهایی دق می کنی عشقت میره و میگه بمون و بسوز عاشق که بشی حالت میشه مثل من مثل منکه زندونم اتاقم شده تو تاریکی میشینی و میفهمی اون حرفایی که از عشق میزنن بی خوده هر روز از غم دوریش عذاب می کشم هر روز زندگیم از روز قبل بدتره من هیچوقت نباید عاشقش میشدم این عشق آبرومو آخرش می بره عاشق نشو ای دل با تنهایی سر کن حالم رو میبینی حرفام رو باور کن عاشق نشو ای دل عاشق شدن درده میسوزی میمیری این دنیا نامرده ♫♫♫ از وقتی که من عاشق شدم زندگیم مثل یه جهنم شد و توش گم شدم اون لیلی مجنونت توی قصه شد اما من اسیر حرف مردم شدم از وقتی که من عاشق شدم حالمو هیچکی مثل روزای گذشتم ندید من مثل یه شمع می سوختم آب میشدم اون پروانگی می کرد و پر می کشید

اهنگ عاشق نشوای دل ازامین حبیبی..عالیه


زمزمه میکردم همراهش زمزمه میکردم...واشک هام صورتمو خیس میکرد خدایا نمیتونم نمیتونم بپذیرم نمیتونم قبول کنم

خوئدت بهم صبربده

 


مطالب مشابه :


مانتو طرحدار...مانتو چهارخونه...مانتو گلدار...مانتو تابستانه (11 عکس)

جدیدترین مدل مانتو و پالتوهای شیک و زیبا - مانتو طرحدار مانتو چهارخونه مانتو گلدار




مانتو

برچسب‌ها: مدل مانتوآبی, مانتومشکی. نوشته شده توسط ریحان♥♥♥♥ با موضوع | لينک




رمان قتل سپندیار 8

گالری مدل لباس مجلسی و -اون مانتومشکی که توی ویترین هست




رمان بهار ماندگار قسمت هشتم

درکمدمو بازکردم مانتومشکی وشلوار پارچه ای مشکیمو برداشتم چندتا مدل




برچسب :