گلچین غزلیات هوشنگ ابتهاج -بخش دوم


  

رحیل

فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت 
 
دیدیم کزین جمع پرکنده کسی رفت 
 
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ 
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت 
 
آن طفل که چو پیر ازین قافله درماند 
 
وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت 
از پیش و پس قافله ی عمر میدنیش 
گه پیشروی پی شد و گه باز پسی رفت 
 
ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم 
 
دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفت 
 
رفتی و فراموش شدی از دل دنیا 
 
چون ناله ی مرغی که ز یاد قفسی رفت 
رفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد 
 
بیدادگری آمد و فریادرسی رفت 
 
این عمر سبک سایه ی ما بسته به آهی ست 
 
دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت

هنر گام زمان

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است 
 
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است 
 
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری 
 
دانی که رسیدن هنر گام زمان است 
 
تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی
 
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است 
 
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود 
 
دریا شود آن رود که پیوسته روان است 
 
باشد که یکی هم به نشانی بنشیند 
 
بس تیر که در چله ی این کهنه کمان است 
 
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه 
 
این دیده از آن روست که خونابه فشان است 
دردا و دریغا که در این بازی خونین 
 
بازیچه ی ایام دل آدمیان است 
 
دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت 
 
این دشت که پامال سواران خزان است 
 
روزی که بجنبد نفس باد بهاری 
 
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است 
 
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی 
 
دردی ست درین سینه که همزاد جهان است 
 
از داد و داد آن همه گفتند و نکردند 
 
یارب چه قدر فاصله ی دست و زبان است 
خون می چکد از دیده در این کنج صبوری 
 
این صبر که من می کنم افشردن جان است 
 
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود 
گنجی ست که اندر قدم راهروان است

گهواره ی خالی


عمری ست تا از جان و دل ، ای جان و دل می خوانمت 
 
تو نیز خواهان منی ، می دانمت ، می دانمت 
 
گفتی اگر دانی مرا ایی و بستانی مرا 
 
ای هیچکاه نکجا ! گو کی ، کجا بستانمت 
 
آواز خاموشی ، از آن در پرده ی گوشی نهان 
 
بی منت گوش و دهان در جان جان می خوانمت 
منشین خمش ای جانخوش این سکنی ها را بکش 
 
گر تن به آتش می دهی چون شعله می رقصانمت 
 
ای خنده ی نیلوفری در گریه ام می آوری 
 
بر گریه می خندی و من در گریه می خندانمت 
 
ای زاده ی پندار من پوشیده از دیدار من 
 
چو کودک ناداشته گهواره می جنبانمت 
 
ای من تو بی من کیستی چون سایه بی من نیستی 
 
همراه من می ایستی همپای خود می رانمت

 

چشمه ی خارا

ای عشق مشو در خط خلق ندانندت 
 
تو حرف معمایی خواندن نتوانندت 
بیگانه گرت خواند چون خویشتنت داند
 
خوش باش و کرامت دان کز خویش برانندت 
درد تو سرشت توست درمان ز که خواهی جست
تو دام خودی ای دل تا چون برهانندت 
از بزم سیه دستان هرگز قدحی مستان 
 
زهر است اگر آبی در کام چکانندت 
 
در گردنت از هر سو پیچیده غمی گیسو 
تا در شب سرگردان هر سو بکشانندت 
 
تو آب گوارایی جوشیده ز خارایی
ای چشمه مکن تلخی ور زهر چشانندت 
یک عمر غمت خوردم تا در برت آوردم 
 
گر جان بدهند ای غم از من نستانندت 
 
گر دست بیفشانند بر سایه ، نمی دانند 
 
جان تو که ارزانی گر جان بفشانندت 
 
چون مشک پرکنده عالم ز تو کنده 
 
گر نافه نهان داری از بوی بدانندت

همیشه در میان

نامدگان و رفتگان ، از دو کرانه ی زمان 
 
سوی تو می دوند ، هان ای تو همیشه در میان 
 
در چمن تو می چرد آهوی دشت آسمان 
 
گرد سر تو می پرد باز سپید کهکشان 
هر چه به گرد خویشتن می نگرم درین چمن 
اینه ی ضمیر من جز تو نمی دهد نشان 
 
ای گل بوستان سرا از پس پرده ها در آ 
 
بوی تو می کشد مرا وقت سحر به بوستان 
 
ای که نهان نشسته ای باغ درون هسته ای 
 
هسته فروشکسته ای کاین همه باغ شد روان 
مست نیاز من شدی ، پرده ی ناز پس زدی
از دل خود بر آمدی ، آمدن تو شد جهان 
آه که می زند برون ، از سر و سینه موج خون 
 
من چه کنم که از درون دست تو می کشد کمان 
پیش وجودت از عدم زنده و مرده را چه غم ؟
 
کز نفس تو دم به دم می شنویم بوی جان 
 
پیش تو ، جامه در برم نعره زند که بر درم 
 
آمدمت که بنگرم گریه نمی دهد امان

 

بهار سوگوار

نه لب گشایدم از گل ، نه دل کشد به نبید 
 
چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید 
 
نشان داغ دل ماست لاله ای که شکفت 
 
به سوگواری زلف تو این بنفشه دمید 
 
بیا که خک رهت لاله زار خواهد شد 
 
ز بس که خون دل از چشم انتظار چکید 
به یاد زلف نگونسار شاهدان چمن 
 
ببین در اینه ی جویبار گریه ی بید 
به دور ما که همه خون دل به ساغر هاست 
 
ز چشم ساقی غمگین که بوسه خواهد چید ؟
 
چه جای من ؟ که درین روزگار بی فریاد 
 
ز دست جور تو ناهید بر فلک نالید 
 
ازین چراغ توام چشم روشنایی نیست
که کس ز آتش بیداد غیر دود ندید 
 
گذشت عمر و به دل عشوه می خریم هنوز 
 
که هست در پی شام سیاه صبح سپید 
کراست سایه درین فتنه ها امید امان ؟
 
شد آن زمان که دلی بود در امان امید 
 
صفای اینه ی خواجه بین کزین دم سرد 
 
نشد مکدر و بر آه عاشقان بخشید

آینه در آینه

مژده بده ، مژده بده ، یار پسندید مرا 
 
سایه ی تو گشتم و او برد به خورشید مرا 
 
جان دل و دیده منم ، گریه ی خندیده منم 
یار پسندیده منم ، یار پسندید مرا 
کعبه منم ، قبله منم ، سوی من آرید نماز 
کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا 
پرتو دیدار خوشش تافته در دیده ی من 
 
اینه در اینه شد ، دیدمش ودید مرا 
اینه خورشید شود پیش رخ روشن او 
 
تاب نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا 
 
گوهر گم بوده نگر تافته بر فرق ملک 
گوهری خوب نظر آمد و سنجید مرا 
 
نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند 
 
رشک سلیمان نگر و غیرت جمشید مرا 
 
هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می نگرم 
 
بانگ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا 
 
چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او 
 
باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا 
 
پرتو بی پیرهنم ، جان رها کرده تنم 
تا نشوم سایه ی خود باز نبینید مرا 

آواز بلند

وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی 
 
تا با تو بگویم غم شب های جدایی
 
بزم تو مرا می طلبد ، آمدم ای جان 
 
من عودم و از سوختنم نیست رهایی
 
تا در قفس بال و پر خویش اسیرست 
 
بیگانه ی پرواز بود مرغ هوایی
با شوق سرانگشت تو لبریز نواهاست 
 
تا خود به کنارت چه کند چنگ نوایی
عمری ست که ما منتظر باد صباییم 
 
تا بو که چه پیغام دهد باد صبایی
 
ای وای بر آن گوش که بس نغمه ی این نای 
 
بشنید و نشد آگه از اندیشه ی نایی
 
افسوس بر آن چشم که با پرتو صد شمع 
 
در اینه ات دید و ندانست کجایی
 
آواز بلندی تو و کس نشنودت باز 
 
بیرونی ازین پرده ی تنگ شنوایی
 
در اینه بندان پریخانه ی چشمم
بنشین که به مهمانی دیدار خود ایی 
بینی که دری از تو به روی توگشایند 
 
هر در که براین خانه ی ایینه گشایی
چون سایه مرا تنگ در آغوش گرفته ست 
 
خوش باد مرا صحبت این یار سرایی

 

 

زنده وار

چه غریب ماندی ای دل ! نه غمی ، نه غمگساری 
 
نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری 
 
غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد 
 
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری 
چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان 
که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری 
دل من ! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی 
 
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری 
نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند 
 
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری 
همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد 
 
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری 
 
سحرم کشیده خنجر که ، چرا شبت نکشته ست 
 
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری 
 
به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من ؟
 
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری 
 
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری 
 
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم 
 
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری 
 
سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر 
 
که به غیر مرگ دیر نگشایدت کناری 
 
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها 
 
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری

 

شبیخون

برسان باده که غم روی نمود ای ساقی 
 
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی 
حالیا نقش دل ماست در ایینه ی جام
تا چه رنگ آورد این چرخ کبود ای ساقی 
 
دیدی آن یار که بستیم صد امید در او 
 
چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی 
تیره شد آتش یزدانی ما از دم دیو 
 
گرچه در چشم خود انداخته دود ای ساقی 
تشنه ی خون زمین است فلک ، وین مه نو 
 
کهنه داسی ست که بس کشته درود ای ساقی 
منتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد 
 
چه ازو کاست و بر من چه فزود ای ساقی 
 
بس که شستیم به خوناب جگر جامه ی جان 
 
نه ازو تار به جا ماند و نه پود ای ساقی 
 
حق به دست دل من بود که در معبد عشق 
سر به غیر تو نیاورد فرود ای ساقی
این لب و جام پی گردش می ساخته اند 
 
ورنه بی می و لب جام چه سود ای ساقی 
 
در فروبند که چون سایه در این خلوت غم 
 
با کسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی

 

افسانه ی خاموشی

چه خوش افسانه می گویی به افسون های خاموشی
 
مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشی
 
ز موج چشم مستت چون دل سرگشته برگیرم 
 
که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشی
می از جام مودت نوش و در کار محبت کوش
به مستی ، بی خمارست این می نوشین اگر نوشی
سخن ها داشتم دور از فریب چشم غمازت 
 
چو زلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشی
نمی سنجد و می رنجند ازین زیبا سخن سایه 
 
بیا تا گم کنم خود را به خلوت های خاموشی

حسرت پرواز

چند یاد چمن و حسرت پرواز کنم 
 
بشکنم این قفس و بال و پری باز کنم 
 
بس بهار آمد و پروانه و گل مست شدند 
 
من هنوز آرزوی فرصت پرواز کنم 
 
خار حسرت زندم زخمه به تار دل ریش
 
چون هوای گل و مرغان هم آواز کنم 
بلبلم ، لیک چو گل عهد ببندد با زاغ 
 
من دگر با چه دلی لب به سخن باز کنم 
سرم ای ماه به دامان نوازش بکذار 
 
تا در آغوش تو سوز غزلی ساز کنم 
به نوایم برسان زان لب شیرین که چو نی 
 
شکوه های شب هجران تو آغاز کنم 
 
با دم عیسوی ام گر بنوازی چون نای 
 
از دل مرده بر آرم دم و اعجاز کنم 
بوسه می خواستم از آنمه و خوش می خندید 
 
که نیازت بدهم آخر اگر ناز کنم 
سایه خون شد دلم از بس که نشستم خاموش 
 
خیز تا قصه ی آن سرو سرافراز کنم

بی نشان

 

زین گونه ام که در غم غربت شکیب نیست

گر سر کنم شکایت هجران ، غریب نیست

 

جانم بگیر و صحبت جانانه ام ببخش

کزجان شکیب هست و زجانان شکیب نیست

 

گم گشته ی دیار محبت کجا رود

نام حبیب هست و نشان حبیب نیست

 

عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد

ای خواجه درد هست ولیکن طبیب نیست

 

در کار عشق او که جهانیش مدعی است

این شکر چون کنیم که مارا رقیب نیست

 

جانا نصاب حسن تو حد کمال یافت

وین بخت بین که از تو هنوزم نصیب نیست

 

گلبانگ «سایه» گوش کن ای سرو خوش خرام

کاین سوز دل به ناله ی هر عندلیب نیست

نقش دیگر

خداوندا دلی دریا به من ده
در او عشقی نهنگ آسا به من ده

حریفان را بس آمد قطره ای چند
بگردان جام و آن دریا به من ده

نگارا نقش دیگر باید آراست
یکی آن کلک نقش آرا به من ده

ز مجنونان دشت آشنایی
منم امروز، آن لیلا به من ده

به چشم آهوان دشت غربت
که سوز سینه ی نی ها به من ده

تن آسایان بلایش بر نتابند
بلی من گفتم، آن بالا به من ده

چو بادریادلان افتی، قدح چیست
به جام آسمان دریا به من ده

گدایان همت شاهانه دارند
تو آن بی زیور زیبا به من ده

غم دنیا چه سنجد با دل من
از آن غم های بی دنیا به من ده

چه دل تنگ اند این آیینه رویان
دلی در سینه بی سیما به من ده

به جان سایه و دیدار خورشید
که صبری در شب یلدا به من ده

 

حصار

ای عاشقان ای عاشقان پیمانه ها پر خون کنید

و ز خون دل چون لاله ها رخساره ها گلگون کنید

آمد یکی آتش سوار بیرون جهید از این حصار

تا بر دمد خورشید نو ٬ شب را ز خود بیرون کنید

آن يوسفِ چون ماه را از چاهِ غم بيرون كشيد
در كلبه‌ي احزان چرا اين ناله‌ي محزون كنيد

از چشم ما آيينه‌اي در پيش آن مه رو نهيد
آن فتنه‌ي فتانه را بر خويشتن مفتون كنيد

مطالب مشابه :

هوشنگ ابتهاج _ در باغ آتش

هوشنگ ابتهاج _ در باغ بیا از بانگ نی بشنو که شرحی خون فشان کتاب صوتی ;




اشعار هوشنگ ابتهاج

اشعار هوشنگ ابتهاج. آن بانگ بلند چو نی نفس تو در من افتاد و




اشعار هوشنگ ابتهاج

اشعار هوشنگ ابتهاج. غروب و گوشه ی زندان و بانگ مرغ با نی کسایی. دلم




اشعار هوشنگ ابتهاج

اشعار هوشنگ ابتهاج. وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی نی خاموش. باز




اشعار هوشنگ ابتهاج

اشعار هوشنگ ابتهاج که سایه با تو چو نی از نوا دریغ دانلود کتاب




گلچین غزلیات هوشنگ ابتهاج -بخش دوم

گلچین غزلیات هوشنگ ابتهاج -بخش که چون طفل به بانگ جرسی برسان زان لب شیرین که چو نی




اشعار هوشنگ ابتهاج

اشعار هوشنگ ابتهاج ای روح مسیحا نفسی در نی ما دانلود کتاب




با موسیقی ایرانی می توان به پالایش نفس رسید

نــــــــی این ابیات از هوشنگ ابتهاج است که وقتی که با و از آن بانگ عشق برآوريم و از




بهارانه به مناسبت عید باستانی نوروز 1391

نوای نی - بهارانه کاش حتی "برقی از" نعل اسبی به سواره بر جهد و جای "بانگ --هوشنگ ابتهاج




برچسب :