رمان فريال (4)
با لحن شوخی گفت :افتخار میدین به این بنده ی حقیر؟
لبخندی زدم دستمو دراز کردم تا دستشو بگیرم ...که یهو دستم توسط فرزام کشیده شد ...
- فرزام این چه کاریه اخه ؟
صدای فرزاد باعث شد سرم و به سمتش بگیرم عقب ...از این ور کشیده میشدم از این ور به حرفای فرزاد گوش میداد
-ای بابا ...یه بار خواستیم بافریال برقصیم ..اگه این مزاحم گذاشت
لب خونی قوی داشتم ...به اندازه ی کافی از فرزاد دور شده بودم .....
فرزاد گفت :ای حسود بدبخت
خنده ام گرفت
- چیکار میکنی؟
فرزام جلوی پنجره ایستاد و خیلی اروم و کنترل شده گفت :نگفتم نمیخوام با کسی برقصی ...چرا حرف خالیت نمیشه
با خشم گفتم :
چی میگی تو ....حالا علی پسره ی خاله ی من .....ولی فرزاد دیگه داداش خودته
فرزام چنگی به موهاش زد و گفت:
-من اینا رو نمیفهمم .....بخدافریال ..اگه دست یکی از اونا بهت بخوره ...حالا چه برادرم باشه چه پسره ی خاله ی جناب عالی ...میکشمشون....گفته باشم
هر چی ذوق داشتم فروکش کرد ...چرا اینجوری میکرد ....قبول غیرتی میشد ولی دیگه چرا با برادر خودشم اینجوری بود ؟
به سمت بالکن رفتم ....سوز سردی اومد .....دستامو دور بازو هام قفل کردم ....از پله های کنار بالکن به سمت باغ رفتم ...باغ توی شب وحش اور شده بود .....از درون داغ بودم ....معنی این کارای فرزام و نمیفهمیدم ......داشتم می لرزیدم ولی دلم نمیخواست وارد خونه شم ....نیاز به سکوت دارم ....نشستم روی صندلی چوبی که کنار بید مجنون بود ....بید با هر وزش باد تکون میخورد ....دستمو توی موهام فرو کردم و تا پایین کشیدم ...چشمام و بستم و به صدای جیرجیرکها گوش دادم .....میدونستم این غیرت بیش از اندازه ی فرزام خبر از علاقه ی قلبیش میده .....میدونم دوستم داره ....منم میخوام این حس متاقبل و بهش داشته باشم ...چرا نمیتونم ابرازش کنم .....تمام تنم بی حس شده بود ....نای بلند شدن نداشتم ...نمیدونم کی تو این حال خوابش میبره ...ولی میل شدیدی داشتم که بخوابم و به هیچ چیز فکر نکنم ....سرم و لم دادم به پشتی نیمکت .....دیگه هیچی حس نکردم ...
**
داشتم از کوه بالا میفرتم .....نور هر لحظه بیشتر بهم نزدیک میشد ....با هرقدم من نور تمام بدنم و فرا میگرفت .....چشمام از شدت نور بسته بودم ....حتی نمی تونستم نگاهش کنم .....یک قدم دیگه رفتم و دیگه تکون نخوردم .....بادی می وزدید موهام و توی هوا به رقص در می اورد.....صدایی از درونم بلند شد ......به زندگیت لبخند بزن ...لبخند بزن .....
یهو از خواب پریدم .....چشمام و با زحمت باز کردم ....سرم به شدت درد میکرد ....دستم به سرم نزدیک کردم ...صورتم داغ بود ....نگاهی به تخت انداختم .....چرخیدم سمت پنجره .....هوا تاریک تاریک بود .....من کی اینجا اومدم ....ذهنمو سوق دادم به اون شب .....من ...نیمکت ...ارامش .....لبخند بزنم ؟........به زندگیم لبخند بزنم ؟....
گلوم میسوخت .....شروع به سرفه کردم ....با بی حالی پتو و کنار زدم ...نگاهی به جای خالی فرزام انداختم ....کجا بود ؟....از تخت بلند شدم ....تمام بدنم درد میکرد ......رفتم سمت حموم .....یه حموم اب گرم میتونه جسم خسته ام و بهتر کنه .....نگاهی به شلوار و بلوزم کردم ....کی اینا رو تنم کرده ؟......حوصله ی فکر کردن نداشتم ....لباسام و از تنم کندم ....رفتم سمت وان ......وان و پر از اب ولرم کردم .....به آرومی دراز کشدم ....وای ...تمام عضلات بدنم نرم شد .....سرم و گذاشتم روی بالش پرمی وان .....چشمام و بستم ....با صدای وحشتناک در حموم بالا پریدم ....فرزام با چشمای وحشت زده ای داشت نگاهم میکرد ....خواستم دهن باز کنم چیزی بارش کنم که متوجه شدم ...لختم و فرزام خیره شده به بدن لختم ....
دستامو حائل بدنم کردم ....صورت فرزام سرخ شده بود ....سینه اش به شدت بالا و پایین میرفت ....یه قدم بهم نزدیک شد ...چشمام و بستم و با صدایی که از ته چاه بیرون امده بود گفتم
-فرزام
صدای در اومد ...چشمام و باز کردم ...فرزام رفته بود....نفس حبس شده ام و با سنگینی بیرون دادم ...نگاهی به بدن لخت و سفیدم .....از زیر اب خیلی تو چشم بود .....یکی نیست بگه چرا اینجوری وارد حموم میشه ....؟....حدود یک ساعتی توی وان بیودم ...دیگه بدنم نرم شده بود ....بلند شدم ...خودمو شستم و حواله ام و دورم کشیدم ..رفتم بیرون
الان با چه رویی به فرزام نگاه کنم ......کمربند حواله ام و تنگ کردم ...چراغ اواژور روشن بود ....صندلی گهواره ای که رو به پنجره بود داشت تکون میخورد.....اینم شد غوز بالا غوز....چه جوری حالا لباس عوض کنم !!....ای خدا .....
نگاهی به فرزام انداختم ...پشتش بهم بود ....آروم تکون میخورد ....
- فرزام
صندلی ایستاد ...فرزام با صدای گرفته ای گفت :
نصفه عمرم کردی فریال ...داشتم سکته میکردم
-چرا ؟...مگه حموم رفتن ترس داره ؟
فرزام بلند شد ...اومد نزدیکم ...چنگی به موهاش زد ...سرش و پایین انداخت.....با صدای ارومی گفت :
-فریال ...تو 2 روزه بیهوشی ...فقط گه گاهی بلندت میکردم تا قرص بخوری.....5 دقیقه از اتاق بیرون رفتم تا برات قرص بیارم .....وارد اتاق شدم دیدم که نیستی ....با خودم گفتم لابد رفتی دستشویی.....اونجا نبودی .....اگه دوباره حالت بد میشد چی؟....تو این فکرا بودم که وارد حموم شدم .....ببخش قصد بدی نداشتم ....چشمات و بسته بودی ....فکر کردم حالت باز بد شده ...ولی با تکونی که خوردی چشمام .....
بقیه حرفشو نزد....نگاهش و بالا اورد و گفت
-لباس بپوش ...سرمای سختی خوردی
از اتاق خارج شد .....لباس پوشیدم ......نشستم روی صندلی میز توالتم و با حوله شروع به خشک کردن موهام شدم.....فرزام وارد اتاق شد ....پشت سرم توی اینه دیدمش .....قرص و اب گذاشت روی میز......دستام وکه مشغول خشک کردن بود و گرفت و خودش مشغول خشک کردن موهام شد ....از اینه لبخندی به صورت قرمز شده اش زدم ....مطمئنم که هر بار چشماش و میبنده منو با تصویری لخت میبینه .....با این فکرا گونه هام گل انداخت ...وای خجالت بیشتر از این .....فرزام حوله ام برداشت و انداخت روی صندلی گهواره ای ....لبخندی به صورتم زد ...دستام و کشید و بلندم کرد ....بلند شدم ...محکم در اغوشم کشید ....صداش زیر گوشم مثل نوازش بود :
دوستت دارم فری
قلبم تند تند می زد ....ازش فاصله گرفتم ...خجالت میکشیدم نگاهش کنم ....سرم و انداختم پایین ....چونه ام و گرفت و سرم و بالا اورد....ناخوداگاه نگاهم به لباش و بعد چشمای ابیش خورد .....فرزام زل زده بود به لبام .....توی نگاهش مشخص بود چی میخواد .....اب دهنشو قورت داد ....صورتش و نزدیک اورد ....نفس های گرمش به صورتم میخورد ...دستش و انداخت دور کمرم .....منو به خودش چسبوند .....صورتش ونزدیک تر اورد ....فاصله تموم شد ...لبای گرمش به لبام چسبید .....چشمام و بستم ...قلبم دیوانه وار به قفسه ی سینم میکوبید ....حلقه ی دستش تنگ تر شد ....لب بالایی ام و بوسید و بعد لب پایینی .....دستش که هنوز روی چونه ام بود و زیر گردنم برد ....به آرومی لبام و می بوسید ....نفس هاش بریده بریده شده بود ......
با اکراه از م فاصله گرفت .....پیشونیش و به پیشونیم چسبوند .....با چشمای خمار شده اش گفت
- فری ...بگو دوستم داری ....
یه قدم رفتم عقب ....فرزام با تعجب بهم نگاه کرد ......من هنوز ......چشمام و بستم .....
سرم چرا گیج میره ؟......دستمو به صندلی گهواره ای گذاشتم .....فرزام سریع جلو اومد و بازوم و گرفت .....چشمام و باز نکردم .....
- فریال ...فری حالت خوبه ؟
-فکر کنم فشارم افتاده
-لعنتی ...قرصات و نخوردی
مثل پر کاه توی دستای پر قدرت فرزام پروزا کردم .....خوابودنم روی تخت ....پتو رو روم گرفت .....
-فری ...دهنتو باز کن
دهنم و باز کردم و قرص و گذاشت توی دهنم.....پشت کمرم و گرفت و کمی بلندم کرد و اب و ریخت توی دهنم ....اب و قورت دادم ....دوباره خوابوندم....خودش هم کنارم روی تخت دراز کشید ....نفس هاش به صورتم میخورد....گوشه ی لبم وبوسید و با صدای ارومی گفت
-راحت بخواب عشق زیبای من
**
درحموم و بستم ....چقدر تشنه ام ....با همون حوله وارد اشپز خونه شدم ...شیشه ی اب و بیرون اوردم.....لیوان و پر از اب کردم ....شیشه و گذاشتم توی یخچال ....لیوان و برداشتم ......خواستم برم توی اتاق تا لباس بپوشم ...تازه از شر سرماوردگی راحت شده بودم .....باد سردی وزید ...وا؟...این باد از کجاست ....همه ی در ها و پنجره ها که بسته اس پس چیه ؟....رفتم سمت سالن پذیرایی .....پنجره ی سالن باز بود ...وا؟..به سمت پنجره رفتم .....به آرومی بستمش ....با نگاهم دنبال نگهبان گشتم .. نبودش ....لابد رفته دستشویی جایی......
لیوان و به لبم نزدیک کردم جرعه ای اب خوردم .....نگاهم به ته لیوان بود که یهو به یه چیزی خوردم ....با وحشت به روبه روم خیره شدم ....سکته زدم ....چهر هی مردی مشکی پوش با صورت کشیده و چشمای مشکی .... با نیش خندی .بهم زل زده بود ....این مرد ؟....اینجا ......
مطالب مشابه :
آهنگ دریا از روزبه نعمت الهی
یک وبلاگ مخصوص تایپ رمان های جدید دنيا دم به دم مرا تو آزردي دريا سرنوشتم را به ياد اور
هستی من 6
هومن دستش را دور گردنم حلقه كرد و مرا به خاطرات مرا ياد آور نمي دانلود رمان
رمان یک قدم تا عشق-6-
رمان,دانلود رمان با ديدنش دوباره به ياد حرف هاي تنهاچيزي كه مرا به خود آورد
رمان تقاص قسمت 42
دانلود رمان رمان مرا به ياد مرد ایرانی دستش رو بالا برد و همین باعث شد ضربه های درد آور
رمان فريال (4)
رمان مرا به ياد آر ღ دانـلود رمـان وحـــ شـــ ــــت باغ توی شب وحش اور شده بود
برچسب :
دانلود رمان مرا به ياد اور