شب سراب 3
تابستان ها اتاق خيلي گرم مي شد و ما
نردباني از حياط به پشت بام مي گذاشتيم و شب ها روي پشت بام مي خوابيديم
آخ كه چه لذتي داشت خنكي تشك هايمان، روزهاي آخر زندگي پدرم من به حدي
رسيده بودم كه متكاها را دوش مي گرفتم و از نردبان بالا مي رفتمآقام پاي
نردبان مي ايستاد و هر پله را كه من بال مي رفتم نظاره مي كرد و برايم دست
مي زد. يادم مي آيد يك شب به زور مي خواستم تشك آقام را كول بگيرم و بالا
ببرم پدرم نمي گذاشت اما بسكه اصرار كردم با چادر شبي كه رختخوابها را روز
درون آن مي پيچيديم تشك را به پشت من بست و دستم را گرفت كه بالا بروم.
مادر كه پنجره اتاق را مي بست تا ما را ديد با فرياد گفت:
- اي بابا پدر و پسر عقل كل هستيد اين چادر شب به تنهايي سنگين تر از تشك است. پدر كمي حيرت زده نگاه كرد و بعد زد زير خنده:
- راست مي گي زن، پس چي چي مي
گويند زنها به اندازه مرغ سياه عقل ندارند؟ بيا پايين پسر بيا چادر شب را
باز كنم ببينم چه مي توانم بكنم.
و بالاخره با تمام تفاصيل من موفق نشدم تشك را بالا ببرم.
تاااا...
دو سال بعد كه ديگر پدر نبود.
اولين عيدي كه بي پدر برايمان گذشت
تلخ تر از زهر بود. قبل از عيد شب چهارشنبه سوري در محله مان غوغايي به پا
مي شد، محله اعيان نشين نبود، اما همان همسايه هايمان كه مثل خودمان زندگي
بخور و نميري داشتند دنيايي صفا و صميميت در دلهايشان خانه داشت. همه اهل
محل همديگر را مي شناختيم و د رغم و شادي هم،هميشه نزديكت را زخويش و
فاميل شريك و غمخوار هم بوديم.
شب چهارشنبه سوري همه زنها خانه
تكاني كرده و هر چه ريختني داشتند روي بته ها تلمبار مي كردندو آتش مي زديم
و ما بچه ها از روي آتش مي پريديم و بزرگها دور و بر آتش جمع مي شدند و
هلهله مي كردند. هر خانه اي نيم كيلو گندم خيس مي كرد كه مقداري براي سبزه
بر مي داشتند و بقيه را روي هم ريخته و ديگ سمنو را در آتش فرو نشسته بته
ها ي چهارشنبه سوري بار مي كردند و تا صبح زن ها دور آتش مي چرخيدند و يك
به يك با پارو سمنو را به هم مي زدند. رسم بر اين بود كه روز قبل از سمنو
پزان همه اهل محل به حمام محل رفته و سراپايشان را از آلودگي پاك مي كردند
چون اعتقاد داشتند كه سمنو متبرك است و نبايد پليدي به آن نزديك شود و الا
از مزه مي افتد.
از افتخارات اهل محل كه مردها وقتي در قهوه خانه جمع مي شدند با هم نجوا مي كردند اين بود كه:
"سمنوي محله ما هميشه شيرين است"
و همين جمله گوياي پاكي و راستگويي و صداقت و سلامت همگان بود.
اما بعد از پدر ما ديگر در مراسم شركت نكرديم.
همه همسايه ها يكي يكي در خانه مان را زدند و اصرار كردند اما مادر با آه و گريه آخرين جواب را داد:
- بي او هرگز.
من هم به خاطر مادر نرفتم، پدر آخرين كلامي كه از زبانش در آمد اين بود: «پسر جان مادرت را تنها مگذار»
شب عيد وضعمان بدتر بود نه سفره
هفت سين چيديم نه سبزه سبز كرديم و نه ديگر پدر بود كه از لاي قرآن پنج
ريالي تا نخورده را در آورد و به من و مادر عيد يبدهد. شب عيد آن سال در
خانه ما شام غريبان بود.
سرد است خانه اي كه پدر نيست.
همه آرزو هايم كه در لاي عباي پدر
پيچيده بودم يكباره گم شدند و روزي كه عباي پدر را دم در به دوازده ريال
فروختيم آرزوهاي من هم بر باد رفت.
مهمترين مشكلي كه بعد از مرگ پدر
گريبانگير من شد مساله پول و خرجي نبود كه مادر يواش يواش از لوازم خانه مي
فروخت و مي خورديم و بالاخره تصميم گرفت كه خانه را هم بفروشيم و جايي
دورتر اتاقي اجاره كنيم. مشكل اصلي من مساله حمام رفتنم بود.
تا پدر بود هميشه همره او مي رفتم
اما از وقتي كه پدر مرد گرفتاري من شروع شد. حمام عمومي زنانه راهم نمي
دادند و به حمام مردانه هم مادر تنهايي نمي گذاشت كه بروم و اطمينان به
هيچكس هم نداشت كه مرا همراهش بفرستد، تا هوا گرم بود كنار حوض ليف و صابون
را مي آورد سر و بدنم را مي شست بعد مي رفت توي اتاق و خودم كمر به پايين
را مي شستم. از حوض آب بر مي داشتم و خودم را آب مي كشيدم و بدو بدو مي
رفتم توي اتاق.
وقتي هوا ملايم بود زير زمين، آب گرم مي كرد و توي سردابه تن و بدنم را مي شست اما زمستان واويلا بود.
مادر يكروز گفت:
- مشهدي جواد مرد مؤمن و خوبي است دو تا پسر هم، اندازه تو دارد. مي خواهي همره آنها بفرستم بروي حمام؟
من عجيب كمرو و خجالتي بودم حتي با
آن ها هم كه همجنس خودم بودند حاضر نمي شدم كه بروم و لخت شوم . زماني كه
همراه پدر مي رفتم امكان نداشت بدون پيژامه در انظار ظاهر شوم و پدرو
سربسرم مي گذاشت و مي خنديد.
- نه مادر از مشدي جواد خجالت مي كشم.
- آخ پس چه بكنم؟
- خب حمام نمي روم مگر زمستان چند ماه است؟
- وااي خدا بدور سه ماه مي خواهي حمام نروي؟
- تو آب ريز سرم را توي تشك مي شويم پاهايم را هم مي شويم بقيه را هم مي روم توي مستراح ميشويم.
مطالب مشابه :
رمان شب سراب
جزیره ی دانلود رمان - رمان شب سراب - دانلود انواع رمان ها با نسخه ی java و pdf
رمان شب سراب 1
دنیای رمان - رمان شب سراب 1 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران
شب سراب 3
رمــــــان هـــــای منــــــــــــ - شب سراب 3 - بــهــتــريــنـــ رمــانــــ هــايــــ
شب سراب 3
mariasearch - شب سراب 3 - - mariasearch تابستان ها اتاق خيلي گرم مي شد و ما نردباني از حياط به پشت بام مي
شب سراب 8
mariasearch - شب سراب 8 - - mariasearch آقا سيد محمد رضا آه سردي كشيد و گفت: تا كي بايد شاهد بدبختي مردم
شب سراب 1
mariasearch - شب سراب 1 - - mariasearch سلام - به به سلااام پسر گلم چطوري؟ - بيست گرفتم حاج آقا
شب سراب 4
mariasearch - شب سراب 4 - - mariasearch هرچه مادر اصرار كرد من زير بار نرفتم و بالاخره سوراخ سنبه هاي در
شب سراب 7
mariasearch - شب سراب 7 - - mariasearch هزار بار مرا مرگ به از اين سختي است بـراي مــردم بــدبــخت
شب سراب
دومین رمان شب سراب نام دارد نوشته ی خانم ناهید ا.پژواک است انتشارتشم نشر البرز است
شب سراب 9
mariasearch - شب سراب 9 - - mariasearch چند روزي حرف هاي آقا سيد محمدرضا، افكارم را مشغول و مغشوش كرده بود.
برچسب :
شب سراب