رمان دگردیسی از mahtabi22 قسمت هشتم
فلور به همراه زیور کنار دفتر ایستاده بود. نگاه خیره اش روی نسیم ثابت
مانده بود که به او می نگریست. فلور از جایش تکان نخورد. دیگر دل خوشی از
نسیم نداشت، فقط حس دلسوزی عمیق، ته دلش احساس می کرد. نسیم هم به او زل
زده بود و پلک هم نمی زد. چند ثانیه بعد نگاه از فلور گرفت و به مادرش زل
زد که چادرش را روی سرش جا به جا می کرد. چشمانش را تنگ کرد و با خودش فکر
کرد مادر فلور چرا به مدرسه آمده بود؟ فلور محو تماشای نسیم بود. در نظرش
نسیم دختر بدبختی بود که خیلی ارزان خودش را به این آن می فروخت. در دل
راضی بود که عفتش را حفظ کرد. با صدای مدیر سر چرخاند:
-صانعی؟ چرا اینجایی؟ برو سر کلاس
فلور با من و من گفت:
-چیر، خانوم مشاور نیستش؟
و یک لحظه دهانش را باز کرد و نفس عمیق کشید، نفس کم اورده بود.
-تو برو سر کلاس، خانوم مشاور هم با مادرت حرف می زنه
فلور این پا و آن پا کرد، دل در دلش نبود تا بداند مشاور به مادرش چه خواهد
گفت. به داخل دفتر سرک کشید و مشاور را دید که مقابل یکی از میزها ایستاده
بود، مشاور هم متوجه ی فلور شد، لبخند زد. فلور با نگرانی به او خیره شد.
مشاور متوجه ی معنی نگاه فلور شد، سری به نشانه ی آرام بودن اوضاع، برایش
تکان داد. فلور اما آرام نشده بود، فقط دوست داشت بداند آخر این ماجرا چه
خواهد شد. صدای مدیر را شنید:
-برو دیگه، برو سر کلاست
فلور نگاهی به مادرش انداخت و عقب عقب رفت....
زیور پر چادر را رها کرد، قرص صورت زیباش نمایان شد. مشاور با نگاهی به چهره اش لبخند زد. فلور مادر زیبایی داشت. با همان لبخند گفت:
-خوبین خانوم صانعی؟ ببخشید که توی نماز خونه هستیم، متاسفانه اطاق مشاوره نداریم
و برای لحظه ی کوتاهی نگاهش روی دستهای در هم گره شده اش، ثابت ماند. زیور آه کشید:
-نه، ایرادی نداره
و بعد از لحظه ای مکث کردن، ادامه داد:
-فلور خیلی از درساش نمره ی کم گرفته؟ من نمی دونم این بچه چرا درس نمی خونه
-من فکر می کنم حواسش پرته و تمرکز نداره، از شما خواستم تشریف بیارین اینجا ببینیم چه مشکلی داره؟
زیور دوباره آه کشید:
-مشکل؟ نمی دونم والله مشکلش چیه، خودش چیزی نگفت؟
مشاور کمی جا به جا شد:
-توی خونه با هم اختلاف ندارین؟
-چرا نداریم خانوم جون، این بچه با زمین و زمون چپه، حرف گوش نمیده، تا دیر
وقت بیرون از خونه است، پدر که نداره، منم و دو تا بچه ی صغیر دیگه که
باید به اونا برسم، دلم خوش بود بزرگ شده عاقل شده، هیکلشو که می بینین، صد
و چهل کیلو، هفت قلم می ماله به سر و صورتش، می بینین صورتش چه لک و پیسی
داره؟ بخدا واسه همین آرایش هاست
و یکباره حرفش را قطع کرد و از تهِ دل آه کشید. مشاور میانه را گرفت:
-چرا اینقدر آه می کشین؟ صحبتها اذیتتون می کنه؟
زیور با شنیدنِ این حرف، بی مقدمه به گریه افتاد. صحبتها که اذیتش نمی کرد،
این زندگی کوفتی کمرش را خم کرده بود. با انگشتانش اشک هایش را پاک کرد:
-خسته ام خانوم جون، خیلی خسته شدم
-چی خسته تون کرده؟
-مشکلات، ترس از در به دری، سرکشی های فلور، دو تا بچه ی دیگه هم به جز اون هست که باید تر و خشکشون کنم،
و باز هم آه کشید:
-از کجای بدبختی هام براتون بگم؟ جای من نیستین که بدونین چی می کشم، این
فلور، این بچه هم کمر منو خم کرده، عصبیه، فقط به اینو اون می پره
و دوباره به گریه افتاد. مشاور مکث کرد و به آرامی گفت:
-شاید حالش خوب نیست و برای همین بد اخلاقی می کنه
زیور به تندی سر بلند کرد:
-ینی چی خانوم جون؟ حالش بده؟ بچه ام چشه؟
مشاور به چشمان درشت زیور زل زد، چشمانش قهوه ایش، درشت و زیبا بود.
-خوب بعضی وقتها بعضی اختلالات باعث میشه بچه ها تو این سن عصبی تر بشن، تمرکز ندارن، به درس توجه ای نمی کنن
زیور آب دهانش را قورت داد:
-خانوم جون، تو رو خدا بگو بچه ام چیزیش شده؟ مریض احواله؟
و با نگرانی ادامه داد:
-می بینم چند وقته سرفه می کنه، سینه اش خس خس می کنه، فکر کردم سرما
خورده، چند بار بهش آموکسی سیلین دادم و قرص سرما خوردگی، نکنه درد و بلا
گرفته باشه، تو رو خدا....
-آروم باشین خانوم صانعی، براتون توضیح می دم، ولی ازتون یه قولی می خوام؟
-چه قولی؟
-با دقت به حرفهای من گوش کنین، عصبانی نشین تا با کمکِ همدیگه مشکل فلور رو حل کنیم،
-قربونت برم من، تو رو خدا بگین چی شده؟
مشاور مکث کرد. چقدر سخت بود، باید به مادر جوانی می گفت که فرزندش مبتلا به اعتیاد است. لبش را تر کرد:
-خوب تو این سن بچه ها معمولا اشتباه می کنن، اگر روی اونها نظارتی نشه
اشتباهاتشون بیشتر میشه، بعضی وقتها به سمت چیزی می رن که در موردش آگاهی
ندارن، فلور هم یه دختر نوجوونه، اشتباه داشته، من و شما باید کمکش کنیم،
خودش هم پشیمونه
زیور نیم خیز شد:
-چی کار کرده؟ اگه حاج عموش بفهمه سیاه و کبودش...
مشاور اخم کرد:
-خانوم صانعی، قرار نیست با کتک زدن همه چیز حل بشه، فلور مریضه، خودتون هم
زودتر از من متوجه شدین که فلور حالش خوب نیست، اما تشخیص شما اشتباه بود،
فلور سرما نخورده، بلکه از چیزی استفاده کرده که حالشو بد کرده، الان هم
باید بهش کمک کنیم تا حالش خوب بشه
زیور چند ثانیه سکوت کرد، فلور از چه استفاده کرده بود؟ چه غلطی کرده بود؟
همین حالا می رفت از موهای سرش می کشید و او را به خانه می برد و با ملاقه ی
چوبی سیاه و کبودش می کرد، یکباره از جا پرید:
-گور به گور بشه، چه غلطی کرده، از چی استفاده کرده؟
و چادرش را روی سرش جا به جا کرد:
-درد به دلش بیوفته، پس واسه همینه که صورتش جوش زده؟ مدام تشنه اش میشه، الهی داغش به دلم بشینه، الهی برم سر قبرش حلوا پخش کنم
مشاور هم از روی موکت بلند شد:
-کجا میرین خانوم؟ من حرفم هنوز تموم نشده
زیور با صورت کبود شده از خشم گفت:
-میرم داغشو میذارم به دل خودم
و به سمت در نماز خانه دوید. مشاور به دنبالش نرفت، از همانجا که ایستاده بود گفت:
-نگران نباشین، اگه کمکش نکنین تا چند وقت دیگه همین اتفاق میوفته
زیور نرسیده به در نمازخانه، میخکوب شد و با سرعت سر چرخاند:
-ینی چی؟
مشاور حرفی نزد. زیور به سمتش آمد:
-جون به سر شدم، ینی چی؟ منظورتون چیه؟
-خانوم من روی شما به عنوان مادر این بچه حساب باز کردم، خواستم بیاین
اینجا مشکل بچه تون حل بشه، شما می گین می خوام داغش رو روی دل خودم بذارم؟
این بچه ی شماست پاره ی تن شماست، خوب کار بدی کرده خودش هم قبول داره، می
خواد جبران کنه، این رفتار شما درست نیست، چرا با دقت به حرفهای من گوش
نمی دین؟
دست زیور از روی چادرش شل شد، چادر کنار پایش روی زمین افتاد، صدای هق هقش بلند شد:
-خانوم، بچه ام نمیره؟ تو رو خدا بگین چی شده؟
مشاور به سمتش رفت و دستش را گرفت:
-بیاین بشینین، اینجا براتون توضیح می دم، باید به فلور کمک کنیم
و او را که همچنان هق هق می کرد دعوت به نشستن کرد....
......................
معلم زبان عربی رو به کلاس کرد:
-دو دقیقه ساکت بشینین من برم بیرون ببینم خانوم مدیر چی کارم داره، الان میام
با خروجِ معلم، همهمه ی دانش آموزان، بلند شد. فلور دهانش را باز کرد و پر
صدا نفس کشید، صدای بدی از سینه اش خارج شد، نفس کم آورده بود. باز هم نفس
عمیق کشید، یکی از دختران دانش آموز که در ردیف جلو نشسته بود، سر چرخاند
با تعجب گفت:
-فلور؟ صدای سینه ی توئه؟
فلور سری تکان داد و باز هم نفس کشید. نسیم کامل به سمتش چرخیده بود و
نگاهش می کرد. فلور با چشمان نیمه باز به او خیره شد و یکباره از کوره در
رفت:
-چیه؟
نسیم یکی از ابروانش را بالا فرستاد:
-به امید خدا داری می میری؟
قلبِ فلور تیر کشید، می مرد؟ بعید هم نبود، نمی توانست خوب نفس بکشد.
لبهایش آویزان شد. او که سنی نداشت، فقط هفده سال از سنش می گذشت، تازه
کارها داشت، قرار بود تغییر کند، عوض شود. با خدا عهد بسته بود دگردیسی را
تجربه کند. بینی اش را بالا کشید و با عصبانیت گفت:
-نمی میرم، خیلی کار دارم
نسیم با بد خلقی گفت:
-از پسرعموی وحشیت چه خبر؟ می دونی چه بلایی سرم آورد؟ تو هم که همون جا بودی و هیچ غلطی نکردی
فلور کف دستش را روی سینه اش گذاشت، انگار در خلا بود، هوا به خوبی وارد ریه هایش نمی شد. با صدای خفه ای گفت:
-من نتونستم کاری کنم، مگه خودت اونجا نبودی؟ دیدی که می خواست چه بلایی سرم بیاره
و کمی خودش را خم کرد:
-چرا دست از این کارات بر نمی داری نسیم؟
نسیم پوزخند زد:
-به تو ربطی نداره
فلور کمی چشمانش را روی هم فشرد. دیشب بنزین و چسب و هیچ کوفت و زهرماری
مصرف نکرد، می خواست مقاومت کند، می خواست به عهدش با خدای خودش وفادار
بماند. باز هم نفس عمیق کشید، نزدیک بود به گریه بیوفتد. نسیم با نفرت گفت:
-فکر کردی قسر در رفتی نه؟ بابک که یادت نرفته؟
فلور انگار حرفهای نسیم را نمی شنید، بابک که بود؟ دیگر به بابک فکر هم نمی
کرد. اصلا نکند بابک منتظرش بود؟ دیگر برایش اهمیتی نداشت. فقط این درد بی
درمان که گریبانش را گرفته بود و همه ی وجودش را مثل خوره می خورد، برایش
مهم بود. سعی کرد از پشت میز بلند شود، سرگیجه امانش نداد، چشمانش را روی
هم فشرد، نسیم با بد زبانی گفت:
-از پسر عموت بدم میاد، من دیروز رفته بودم دکتر، اون باعث شد کارم به دکتر بکشه
فلور به سرش چسبید، حرفهای نسیم را نمی فهمید، ذهنش رفت سمت مادرش، حالا با آن مشاور در مورد چه چیزی صحبت می کردند؟
-همین روزا منتظر باش تا حسابی حالتو بگیرم، اون دفه هم شانس آوردی
فلور سرش را روی میز گذاشت و چشمانش را بست، چرا سردردش خوب نمی شد، چرا نفس کم آورده بود؟
با ورود معلم به کلاس، همه سکوت کردند، معلم رو به فلور گفت:
-صانعی پاشو وسایلاتو جمع کن، مادرت اجازه تو گرفته میری خونه
...................
میثم مقابل کمدش ایستاده بود. نگاهش روی سجاده ی فیروزه ای اش ثابت ماند.
دستانش می لرزید، به آرامی دستش را دراز کرد و روی سجاده اش کشید. انگار
برق دویست و بیست ولت از بدنش گذشت، دستش را پس کشید. لبهایش را به هم فشرد
و با حسرت به سجاده زل زد. خواست در کمد را ببندد اما مکث کرد. دوباره
دستش به سمت سجاده رفت و اینبار با احتیاط لمسش کرد. دلش پر کشید که مثل آن
وقتها برود با خدا راز و نیاز کند. به ساعت مچی اش چشم دوخت، ساعت ده صبح
بود. شاید می توانست از همین حالا نماز بخواند، نماز قضای صبحش را می
خواند، موقع اذانِ ظهر هم نماز ظهر و عصرش را می خواند. دلش برای چهارزانو
نشستن روی سجاده و تسبیح زدن هایش، تنگ شده بود. لب زیرینش را به دندان
گرفت، سجاده را از کمد بیرون کشید و رو به قبله پهن کرد. با عجله از اطاق
بیرون پرید و به سمت دستشویی رفت و وضو گرفت.
از دستشویی که بیرون آمد، کمی تپش قلب داشت، مدام دست به صورتش می کشید.
لبخند کجی روی لبش نشسته بود، بعد از چند ماه می خواست برود روی به روی خدا
بایستد و با او راز و نیاز کند. به خیسیِ ساعدش خیره شد، برای چند لحظه
چشمانش را بست. با صدای حاج پرویز نفس در سینه اش حبس شد:
-به به، می خوای نماز بخونی پسر؟ آفرین بابا، آفرین، خدا حتما قبول می کنه،
آره پسر، خدا بعد از این همه فحش و بی حرمتی و کثافت کاری نماز قضای تو رو
که قبول می کنه هیچ، اون همه حروم بازی ها رو هم قبول می کنه، آخرین بار
کی نجسی خورده بودی؟ دو سه شب پیش نبود؟ آره، آره پسر جون، برو نماز بخون،
چهل روز که نگذشته، همش دو سه روز گذشته نمازت قبوله، برو که خدا همه ی
کار و بارشو ول کرده منتظره با این همه گناه بری حق الله رو به جا بیاری
میثم لبهایش را روی هم فشرد و چشمانش را باز کرد. حاج پرویز با کمر خمیده
مقابلش ایستاده بود. میثم با نگاهی عصبی به چشمانش خیره شد. از بالا تا
پایین براندازش کرد. همیشه همینطور بود، همیشه نیش کلام پدرش تا انتهای
روحش را می سوزاند. آن حس خوب یکباره از بین رفت. یادش آمد چند شب پیش
نوشیدنی خورده بود. پدرش راست می گفت، تا چهل روز نمازش باطل بود. دستانش
دو طرف بدنش آویزان شد. نفس عمیق کشید. حاج پرویز با تحقیر، پوزخند زد:
-با چه رویی می خوای بری رو به قبله تکبیر بگی؟ پسر تا اینجا زیر بار گناهی
و با دستش زیر گلویش را نشان داد:
-می دونی چه جنایتها کردی؟ عاق والدین پست سرته، بعد این نماز قبوله؟ پسره ی
بی همه چیز، نفرینت کردم که رنگ آرامشو نبینی، بعد می خوای بری نماز
بخونی؟ اونم ساعت دهِ صبح؟
و سری تکان داد:
-یادم باشه از فردا برم مسجد به بازاری ها بگم تا می تونین کثافت کاری کنین با دو رکعت نماز همه چی حله
قلب میثم در سینه فشرده شد. حرفهای پدرش مانند نیشتر در دلش فرو رفته بود.
چشم از او گرفت و به مادرش زل زد که از اشپزخانه به او نگاه می کرد، چشمانش
بارانی بود. کم کم خشم در دلش نشست، می خواست با خدا خلوت کند، شاید خدا
او را می بخشید. باز هم پدرش وسط حال خوشش رژه رفته بود. لب باز کرد و با
صدای خفه ای گفت:
-مامان تو هم همین فکرو می کنی؟
روحی دستش را مقابل دهانش گرفت تا صدای گریه اش بلند نشود. حاج پرویز باز
هم پوزخندی زد و به آن سوی سالن رفت. میثم سلانه سلانه وارد اطاقش شد. به
سجاده ی پهن شده وسط اطاق زل زد، دندانهایش را روی هم فشرد. همین حالا می
رفت رو به قبله می ایستاد و نمازش را می خواند. سعی کرد صدای پدرش را که در
ذهنش تکرار می شد، نادیده بگیرد. اما بی فایده بود، همین دو دقیقه ی پیش
گفته بود:
"می دونی چه جنایتها کردی؟ عاق والدین پست سرته، بعد این نماز قبوله؟"
نه، الان وقت فکر کردن به این حرفها نبود. باید هر دو دستش را کنار گوشهایش می برد و با صدای بلند می گفت:
-الله اکبر
و از ذهنش گذشت:
"خدا بزرگتر از آن است که وصف شود"
به قدمهایش جان داد و روی سجاده ایستاد، پشت سر هم پلک زد، نفسهایش سنگین
شد، با دهان نیمه باز نفس کشید. به یاد فلور و صورت پر از لک و پیسش افتاد.
باز هم پلک زد، در ذهنش قد قامت بست. هر دو دستش را با طمانینه کنار
گوشهایش برد. همین حالا می گفت "الله اکبر" و اول سوره ی حمد را می خواند و
بعد "قل هو الله" را بر زبان می آورد. دستانش کنار گوش هایش بود و زبان در
دهانش نمی چرخید. به یاد نسیم افتاد، چند شب پیش از موهایش کشید و او را
به اطاق برد. یاد آوریِ چشمان اشک آلود و صدای ناله هایش باعث شد چشمانش
گشاد شود. بغض راه گلویش را بست. آب دهانش را با فشار قورت داد و لجوجانه
نفس عمیق کشید. دوباره در ذهنش تکرار کرد باید می گفت الله اکبر و حمد را
می خواند. پس چه مرگش شده بود؟
دهان باز کرد:
-الله...
مکث کرد. نشد، باز هم زبانش نچرخید. یاد سمیه افتاد، رفته بود خانه اش،
کتکش زده بود، مقابل چشمان دخترش او را کتک زده بود. یک لحظه چشمانش را بست
و در دل به خودش بد و بیراه گفت:
"میثمِ احمق، بگو الله اکبر و نمازو بخون، زود باش، اگه بگی الله اکبر دیگه نمی تونی نمازو قطع کنی، تا اخرش می خونی"
دستانش را پایین آورد و دوباره بالا برد. یکباره به یاد زیور افتاد، او را
در آغوش کشیده بود، با لحن بدی به او متلک پرانده بود. سرش را تکان داد تا
افکار مزاحم را پس بزند. خودش را منقبض کرد، همین حالا می گفت الله اکبر و
به همه ی این افکار مالیخویایی پایان می داد. برای بار سوم دهان باز کرد و
باز هم ناکام ماند. اینبار چهره ی گریانِ فلور مقابل چشمانش نقش بست. همان
زمانی که خواست به او تجاوز کند، تهِ دلش خالی شد. پلک زد الناز و پونه و
ملیکا و اورانوس و چندین و چند دختری که در این مدت با آنها رقصیده بود و
ارتباط داشت و هزار کثافت کاری انجام داده بود، مقابل چشمانش نقش بست. باز
هم پلک زد، احمد و رسول مقابل دیدگانش ظاهر شدند، تحقیرشان کرده بود،
کتکشان زده بود، سرش گیج رفت. یادش آمد به حاجی بابایش گفته بود:
"بکشم پایین ببینی حاجی؟"
دستانش شل شد. عقب عقب به سمت تختش رفت و خودش را روی آن ولو کرد. انگار حق
با حاجی بابایش بود. با این پرونده ی سیاهی که داشت، نمی توانست نماز
بخواند. خدا توفیق نصیبش نکرد. اصلا خدا هم از او دلخور بود. حسرت زده به
سجاده اش نگاه کرد. صاف و دست نخورده رو به قبله پهن شده بود. مهرِ پهن و
دوست داشتنی اش روی سجاده بود. توفیق نصیبش نشد تا باز هم سرش را روی آن
مهر گِلی بگذارد. غم در دلش سنگینی می کرد، یکباره لبخند روی لبش نشست و تک
خنده ای کرد:
-هه
دستی به صورش کشید و باز هم خندید:
-هه هه
و سرش را خم کرد و زیر لب گفت:
-نتونستم نماز بخونم خدا
و قهقهه زد:
-هه هه هه هه
و سری تکان داد:
-نتونستم بخونم، نخواستی بخونم، هه هه هه
و سوزش اشک را دور چشمش حس کرد و بلند تر خندید:
-هه هه هه، نشد خدا، هه هه هه، نشد، نخواستی، نتونستم بگم الله اکبر
و با هر دو دست لبه های تختش را فشرد و لبش را گاز گرفت. چشمانش را بست و یکبار نعره زد:
-نتونستم بخونم، نتونستم، من خواستم بخونم ولی تو نخواستی، به دلم ننداختی نمازمو بخونم، خدایا، نخواستی
و باز هم از تهی دل نعره کشید. داخل سالن، روحی اشک می ریخت و حاج پرویز با
تحقیر لبخند می زد. خودش پسرش را نفرین کرده بود، از خدا خواسته بود رنگ
آرامش را نبیند.
....................
زیور مسخ شده به فلور زل زده بود. حالا این لکه ها و آن بینی ورم کرده و
سرفه های بی امان، برایش معنی پیدا می کرد. دخترش بنزین مصرف می کرد؟ باورش
نمی شد، مگر بنزین هم مصرف کردنی بود؟ با دهان نیمه باز به فلور خیره شد
که رنگ به رو نداشت و دستش را روی سینه فشار می داد. برای یک لحظه دلش
خواست به سمتش حمله کند و موهایش را از ریشه بکشد، اما حس کرد توان ندارد.
به سمت مشاور چرخید:
-من می برمش خونه
مشاور سری تکان داد:
-ببریدش دکتر، همون کلینیکی که آدرسش رو به شما دادم، امروز و فردا نکنین، از همین جا یه سره برین،
و رو به فلور کرد:
-فلور، مادرت جریان رو می دونه، تو باید برای درمان بری کلینیک، خوب میشی دختر خوشگلم،
فلور بریده بریده گفت:
-نمی تونم...خوب نفس...بکشم
زیور با دلواپسی گفت:
-چه خاکی به سر من و خودت ریختی؟ الهی خدا منو بکشه از دست تو راحت بشم، آخه دختره ی احمق...
مشاور مداخله کرد و زیور را چند قدم آن طرف تر کشاند:
-خانوم صانعی؟ ما حرف زدیم، شما قول دادین،
-خانوم چی میگی؟ انتظار داری دستشو ببوسم بگم آفرین که رفتی سراغ بنزین؟
مشاور بلافاصله گفت:
-خانوم یواش، مدیر و ناظم جریانو نمی دونن، می خواین متوجه بشن؟ بعد دیگه
فلور نمی تونه بیاد مدرسه، این نوع اعتیاد درمانش سریعه، میشه با چند روز
پیگیری ترکش داد، چرا دارین کاری می کنین که برای آینده اش بد بشه؟
زیور عصبی جواب داد:
-آره خانوم باید زیر پای این گل بریزم
-نه، من انتظار گلریزون ندارم، اتفاقا فلور به خاطر اشتباهاتی که داشته
باید تنبیه بشه، اما الان وقت تنبیه نیست، شما اول مشکل مصرف بنزین و وضعیت
جسمیشو حل کنین، وقتی خوب شد اون وقت برای تنبیهش هم برنامه داریم
و با صدای خس خس وحشتناکی سر چرخاند:
-فلوری خوبی؟
-نه خانوم...مشاور، نفسم بالا...نمیاد
مشاور نگران شد:
-خانوم صانعی همین الان برین کلینیک، لطفا
-اول باید برم خونه پول و دفترچه ی بیمه شو بردارم، چیزی با خودم نیاوردم
و با حرص به فلور زل زد:
-بریم ببینم
فلور با ترس به مشاور خیره شد. مشاور دوست داشت به او اطمینان بدهد همه چیز
مساعد است. می دانست خشم مادرش موقتی است، هر مادری که بود با شنیدن این
حرف عصبی می شد.
-نترس فلور همه چیز نرماله، اجازه تو از خانوم مدیر گرفتیم، میری دکتر خوب میشی
فلور بعض کرد:
-مامانم...منو...می زنه
-نمیزنه، قول میدم
-اگه زد؟
مشاور لبخند زد:
-اگه تو رو زد من یه ببعی پیرم
فلور میان بغض خندید، یکباره به سرفه افتاد:
-خوب...میشم؟
-خوب میشی
....................
زیور در حیاط را باز کرد و فلور را به داخل کشاند. فلور تلو تلو خورد. نفس
نداشت، سینه اش به خس خس افتاده بود. با دلواپسی به مادرش زل زد. زیور با
چشمان به خون نشسته رو به او گفت:
-گور به گور بشی الهی، واسه من بنزین می کشی؟ اینو دیگه کجای دلم بذارم؟ اینا رو از کی یاد گرفتی؟
فلور عقب عقب رفت:
-دعوام...نکن، حالم خوب...نیست
زیور چادرش را دور کمرش گره کرد:
-می دونی وقتی اون مشاور گفت تو بنزین می کشی رفتم اون دنیا و برگشتم؟ من
کم مصیبت دارم؟ کم بدبختی دارم؟ آخه چرا اینقدر خون به جگرم می کنی؟
فلور باز هم نفس کم آورد و به خس خس افتاد:
-خی، خی، خـــــــی، حالم بده...مامان
-باید زیر کتک سیاه و کبودت کنم، تو آخر منو می کشی، اصلا چرا نمی میری
خلاصم نمی کنی؟ چرا گور به گور نمیشی؟ بنزین کشیدن دیگه چه کوفت و دردیه؟
من تو عمرم از این چیزا نشنیده بودم، یه پله هم از بابات جلوتری، اون از
خدا بی خبر هم همینطوری بود
و خم شد و از روی زمین شاخه ی افتاده ی درختی را برداشت و آنرا با قدرت به
دو نیم کرد. فلور یاد حرف مشاور افتاد. گفته بود کتکش نمی زند، اما مادرش
می خواست او را بزند، باز هم عقب عقب رفت. یکباره نفسش بند آمد، چشمانش را
بست و خودش را خم کرد، صدای پای مادرش را شنید که به او نزدیک می شد.
چشمانش سیاهی رفت و وسط حیاط ولو شد. زیور اما فلور را که در آن وضعیت دید،
کتک زدن از یادش رفت، از ته دل جیغ کشید و به سمتش پرید:
-فلور؟ مامان جان، چی شد؟
و روی زمین نشست و فلور را به سمت خود چرخاند، با دیدن خونی که از بینی اش جاری شده بود، وحشت زده شد. دوباره از ته دل نعره زد:
-فلور، فلورم
صدای خر خر از دهان نیمه باز فلور به گوش رسید. زیور دستی به صورتش کشید:
-دخترم، چشماتو باز کن، عزیزم، گلم، مامان غلط کرد، نمی خواستم بزنمت، بخدا می خواستم بترسونمت
و خودش را خم کرد و سرش را به پیشانی اش چسباند. فلور به زحمت دستش را بلند
کرد و به صورت خیس از اشک مادرش، دست کشید. مادرش را ترسانده بود. دوست
نداشت این اتفاق بیوفتد. اما دیگر رمق نداشت. زیور فلور را رها کرد و سراپا
ایستاد و به سمت خانه دوید و فریاد زد:
-روحی خانوم، حاجی؟ بچه ام مرد، روحی خانوم به فریادم برسین...
میثم روی تختش نشسته بود و همچنان به سجاده ی پهن شده اش نگاه می کرد.
آنقدر خندیده بود و همزمان اشک ریخته بود که برای چند لحظه حس کرد دیوانه
شده. کف دستانش را به صورتش کشید. اشکهایش را پاک کرد، به آرامی از روی تخت
بند شد و به سمت سجاده رفت تا آن را تا کند و دوباره داخل کمد بگذارد.
مقابل سجاده زانو زد، به تسبیحش خیره شد، آه کشید و خواست دستش را دراز کند
که با شنیدنِ صدای جیغ، تکان خورد:
-روحی خانوم، فلورم مرد، روحی خانوم
کمرش را صاف کرد. صدا را شناخت، صدای زیور بود. از جا پرید و وارد سالن شد.
نگاهش رفت پی حاجی بابایش که به سمت در می دوید، خواست بپرسد چه شده که
روحی از مقابلش گذشت، شنید که زیر لب گفت:
-با فاطمه ی زهرا
معطل نکرد و به دنبال آن دو وارد راه پله ها شد و چند دقیقه ی بعد هر سه
داخل باغ شدند. نگاهش روی صورت گریان زیور ثابت ماند، به سر و صورتش می زد.
صورتش قرمز شده بود، دستش خونی بود انگار. اما زیور که برایش مهم نبود.
مهم فلور بود. با گوشهای خودش شنید که زیور نام فلور را بر زبان آورده بود.
می خواست بداند فلور چه شده؟ حاج پرویز با نگرانی گفت:
-چیه زیور؟
میثم پلک زد و سر چرخاند، نگاهش روی هیکل چاقی که وسط باغ افتاده بود، ثابت ماند، صدای زیور را شنید:
-حاجی دخترم، فلورم داره می میره
میثم منتظر بقیه ی صبحتهای زیور نماند. به سمت فلور دوید، فلور داشت می مرد؟ نه خدا نکند، خدا نکند. و فکرش بر زبانش جاری شد:
-خدا نکنه، خدایا، خدایا
یادش آمد چند وقتِ پیش گفته بود لال شود اگر یک بار دیگر اسم خدا را بر
زبان بیاورد، قلبش تیر کشید. حماقت هایش که یکی دو تا نبود. افکارش را پس
زد، بالای سر فلور رسید، به جسم بی حالش زل زد. صورتش پر از خون بود، صدای
خر خرش نفسش را بند آورد. مقابلش زانو زد، صدایش می لرزید:
-فلور، فلور چی شده؟ فلور؟
صدایش اوج گرفت:
-خدایا
و یاد مادرش افتاد، گفته بود یا فاطمه زهرا. آخرین بار فاطمه ی معصومه را
کی صدا زده بود؟ یادش نمی آمد. اصلا همین حالا او را صدا می زد، واسطه اش
می کرد پیش خدا که او را ببخشد، به فلور رحم کند. از ته دل نعره زد:
-یا فاطمه ی زهرا، به داد برس
تارهای صوتی اش گرفته بود، دستش رفت زیر سر فلور، سرش را در آغوش کشید. اگر
فلور می مرد رگ می زد، خودش را می کشت. پلک زد، نمی کشت، خودکشی حرام بود.
زیر لب نالید:
-یا فاطمه زهرا غلط کردم، رگ نمی زنم، فلور نمیره
فلور را تکان داد:
-فلوری، چشماتو باز کن
فلور نیمه هوشیار بود، صدای میثم را می شنید، به زحمت تلاش کرد دستش را
بلند کند و به بازویش بچسبد، اما دستش میانه ی راه آویزان شد. میثم سر فلور
را به سینه فشرد و با کف دست خون صورتش را پاک کرد، نزدیک بود زار بزند.
به خون کف دستش خیره شد، یکباره با صدای جیغ زیور، از جا پرید:
-حاجی بیا ببریمش بیمارستان
میثم مصمم جواب داد:
-من می برمش، کمک کنین بذاریمش تو ماشین
زیور جیغ کشید:
-تو نه، حق نداری با ما جایی بیای، برو گمشو
میثم با غضب سر چرخاند....
مطالب مشابه :
رمان دگردیسی از mahtabi22 قسمت هشتم
رمان ♥ - رمان دگردیسی از mahtabi22 قسمت هشتم - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان
رمان دگردیسی 4
رمــــان ♥ - رمان دگردیسی 4 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان
رمان دگردیسی 12 و آخر
رمــــان ♥ - رمان دگردیسی 12 و آخر - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان
دانلود رمان بهادر
دانلود رمان بهادر از maryammoayedi فرمت pdf نام کتاب : بهادر. نام نویسنده : maryammoayedi کاربر انجمن نود و
دانلود رمان گرگینه
بـــاغ رمــــــان - دانلود رمان گرگینه - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید
دانلود رمان پریچهر
رمان رمان ♥ - دانلود رمان پریچهر - رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود رمان دگردیسی.
برچسب :
دانلود رمان دگردیسی