عالیجناب عشق (24+25)
فصل بیست و چهارم
نیلو، وحشت زده و هراسان درست مثل آدمی که دچار کابوس می شود و نمی تواند کابوس را از خود دور سازد، مدتی بر جا ماند. فرنگیس ترس زده پرسید:
ـ چی شد دخترم!...چه اتفاقی افتاد؟
نیلو، سرش را از زیر آب تیره ای که توفان گونه او را در خود فرو برده بود بیرون کشید.
ـ مادر!...رامتین قصد خودکشی کرده!...
ـ کجا؟
ـ همین رو به روی خونه مون، تو ماشین خودش! با تلفن دستی اینو به من گفت.
ـ اگه راست گفته باشه کار بسیار خطرناکی مرتکب شده، خلاف دین و ایمون رفتار کرده، گرچه می گن بعضی اوقات آدمها هیچ راهی جز امتحان مرگ ندارن!...ولی باز هم خطاست.
نیلو، بی توجه به تردیدها و تضادهای فکری مادر، به طرف در خروجی دوید، او هنوز لباس و روپوشش را از تن خارج نکرده بود. در خانه را که گشود رامتین را پشت فرمان اتومبیل، سر بر روی فرمان دید...خدایا! نکند به این زودی مرده باشد...نه! این غیر ممکنست! خودش را به اتومبیل رساند.
ـ رامتین! رامتین!...
رامتین، با حالتی غیر عادی، سرش را از روی فرمان بلند کرد...
ـ با من چه کار داری؟...ولم کن بذار بمیرم!...
نیلو در سمت راست اتومبیل را گشود، زود بریم یه کلینیک!...پس چه شد اون شعارها، آن قدرت نمائی ها...بچه ریش و سبیل دار! تو باید از عمل خودت خجالت بکشی! می خواهی خودم پشت فرمان بنشینم؟
ـ حالا که تو اومدی نه! تو منو دوست داری؟...
ـ دیوونه! برو کلینیک!
رامتین گاز محکمی به موتور اتومبیل بست. در سکوت رانندگی می کرد. نیلو خیس عرق، چشم از رامتین بر نمی داشت، او هرگز با چهره مرگ از نزدیک رو به رو نشده بود. خدایا اگر او بمیرد من باید چه کنم؟...در دل شروع کرد به نیایش به درگاه خداوند!...خداوندا، اگر رامتین زنده بماند ده تا گوسفند قربانی می کنم و می دهم به خانه سالمندان معلول کرج...
نیلو، غرق در افکار تیره و وهم آلودش بود که رامتین برابر ساختمانی ایستاد.
ـ بیا بریم...
نیلو، دستش را زیر بغل رامتین انداخت. فکر می کرد هر لحظه ممکنست رامتین پیش از رسیدن به کلینیک بر زمین بغلطد و به عزرائیل لبیک بگوید.
در آپارتمان روی هم افتاده بود. رامتین وارد شد و نیلو پشت سرش، و بعد رامتین برگشت، در را بست و شروع کرد غش غش خندیدن! نیلو در یک لحظه فکر کرد رامتین بر اثر خوردن قرصها دیوانه شده است اما رامتین شق و رق ایستاد و گفت:
ـ عزیزم! پرنده فراری و خوشگلم! تو هنوز رامتین را نشناختی، رامتین هزار بازی توی آستین داره!...باید یه جوری با تو آشتی می کردم و باهات حرف می زدم!...
«نیلو» نگران و عصبی با مشت های کوچک و لطیفش به سر و سینه رامتین می کوبید.
ـ پست فطرت!...دیوونه!...تو منو زهره ترک کردی!...اینجا کجاس؟...مگه اینجا کلینیک نیست؟...
رامتین همچنان می خندید، سعی کرد نیلو را در بازوان خود حلقه کند و او را به سمت اتاق خواب ببرد.
ـ وحشی! دیوونه! پرسیدم اینجا کجاس؟ از جون من چی می خوای؟
رامتین کوچکترین اعتنائی به اعتراضهای نیلو نداشت:
ـ ما میریم که زن و شوهر بشیم!...تو چاره ای نداری!...
در یک لحظه نیلو به دوره نوجوانی اش برگشت، آن پسرک موتورسوار و آن بردار غول پیکرش که او را به حیله و نیرنگ به داخل خانه اش کشید و درست در لحظاتی که زیر ضربات کمربند آن غول مهیب، داشت از هوش می رفت، پسرک رسید اما حالا چی؟...هیچکس نمی داند او در چه دامی گرفتار شده! نیلو دست و پا بسته و فریب خورده در چنگال رامتین اسیر بود. رامتین ورزشکار و نیرومند بود، پنجه هایش درست مثل دو گیره آهنین، بازوان او را می فشرد. چیزی نمانده بود که استخوانهایش بشکند، او را کشان کشان به سمت اتاق خواب می برد. نیلو هم به مقاومتش ادامه می داد، فریاد می کشید، کمک می طلبید، و در میان داد و فریادها و استمداد خواهیهایش می گفت: تو از حیوون هم پست تری، تو از خودت خجالت نمی کشی، مگه تو نبودی که همه آدمها را کثیف می دونستی، حالا می بینم تو خودت کثیفترین شخصیتی!...دروغگو! حیوون!...
محض رضای خدا ولم کن!...پدرم اگه بفهمه میده تو را بکشن...
داد و فریادها، استمدادخواهیها، یادآوریها، التماسها، مخلوط و درهم از گلوی نیلو بیرون می زد اما بی فایده بود، رامتین به حیوانی کریه، به گوریلی آدمکش، به شیطانی بی ترحم تبدیل شده بود، او را تا کنار تختخواب کشید، ناگهان چشم نیلو به چراغ فلزی کنار تختخواب افتاد، تنها راه نجات! نه التماس سرش می شود و نه تهدید!... در یک لحظه که رامتین خم شده بود تا کفشهایش را درآورد، با پایه نوک تیز فلزی چراغ خواب محکم به پس گردنش کوبید، رامتین آخی کشید و روی پاهای نیلو افتاد، نیلو با فشار تنه سنگین رامتین را از روی بدنش انداخت و پا برهنه به طرف در دوید، در را گشود و اشکریزان از پله ها پایین دوید. جلو در ساختمان زن جوانی سینه به سینه اش شد...
ـ چی شده خانوم! به کمک احتیاج دارین؟...
نیلوفر توی بغل زن جوان از هوش رفت.
زن جوان، از جمله زنان قرص و محکمی بود که در برابر حوادث ناگهانی دست و پایش را گم نمی کرد. بلافاصله تلفن پاسگاه انتظامی محل را گرفت و گزارش حادثه را تا آنجا که می دانست داد و بعد هم آدرس ساختمان را و از افسر کشیک تقاضا کرد هر چه زودتر به کمکش بشتابد.
وقتی افسر پلیس به اتفاق دو مأمور وارد ساختمان شدند، نیلو کمی به خود آمده بود و در حالیکه بغض و اشک مجالش نمی داد همه ماجرا را برای افسر تعریف کرد.
ـ حالا آن شخصی که می گوئید کجاست؟
ـ طبقه بالا، فکر می کنم در آپارتمان باز باشه!
یک مأمور دیگر خود را به طبقه بالا رساندند. رامتین هنوز بی هوش بود و خون زیادی از پشت گوشش بر زمین ریخته بود. افسر، نبضش را گرفت.
ـ دستش هنوز گرمه، ولی نبضش به دست نمی آد...شاید مرده باشه! فوراً برو طبقه اول و بگو کاملاً مواظب دختره باشه، از صحنه فرار نکنه!
افسر پلیس بلافاصله با پاسگاه تماس گرفت، گزارش مختصری از حادثه داد و درخواست آمبولانس کرد. نیم ساعت بعد، رامتین به نزدیکترین بیمارستان منتقل شد و نیلو را نیز مستقیماً به پاسگاه بردند.
***
حادثه به سرعت وارد مراحل قانونی خود شد. نیم ساعت بعد آقای سماکان، فرنگیس و وکیل شرکت و همچنین جیرو رئیس دفتر شرکت در پاسگاه انتظامی حاضر شده بودند. پدر از شدت خشم و غضب چیزی نمانده بود که جلو چشمان همه کشیده ای توی گوش دخترش بخواباند!...
ـ تف!...کار دختر من به آنجا رسیده که باید به اتهام قتل بازداشت بشه!...
جیرو هم دست کمی از سماکان نداشت اما آنچه برای او مهم بود شناسائی مقتول بود!...ماکان در آن هنگام در اداره نبود. آیا ممکنست نیلو، ماکان را به قتل رسانده باشد. برقی از شادی در چشمهای گرد و گود افتاده اش دوید و سعی کرد خودش را به نیلو نزدیکتر کند.
ـ ماکان چه بلائی به سرت آورده؟ تو اونو کشتی؟...از اول به تو می گفتم...
نیلو که کم کم خودش را باز می یافت با نفرت نگاهی به جیرو انداخت اما جوابی به سؤالش نداد. وکیل شرکت بلافاصله خودش را به اتاق رئیس پاسگاه رسانید، خود را معرفی کرد و به عنوان اولین قدم از رئیس پاسگاه خواهش کرد که چون آقای سماکان یکی از شخصیتهای مهم اقتصادی است تقاضا دارد تا روشن شدن موضوع و تعیین وضعیت متجاوز، برای حفظ حیثیت آقای سماکان قضیه به هیچ وجه درز نکند. رئیس پاسگاه در پاسخ قول داد تا آنجا که میسر است، تا تعیین وضعیت قضیه مکتوم بماند. وکیل شرکت پرسید:
ـ آیا جناب سرهنگ گزارشی از وضعیت مرد مهاجم دارید؟
ـ بله! خوشبختانه مرد ناشناس در قید حیاته و بلافاصله به اتاق عمل منتقل شده!
وکیل شرکت نفس راحتی کشید.
ـ آیا ما می تونیم با سپردن ضمانت دختر آقای سماکان را با خودمون ببریم؟
ـ خیر قربان! تا تعیین تکلیف مرد مجروح، خانم سماکان باید اینجا بمونه!...
در طبقه پایین و در اتاق افسر نگهبان، ولوله ای بر پا بود، سماکان مرتباً به سیگار پک می زد، راه می رفت، و دندان قرچه می کرد، فرنگیس نیلو را بغل زده و او را به رگبار سؤال بسته بود!
ـ آخه تو که گفتی اون قرص خورده پس چطور شد که بهت حمله کرد؟
ـ مادر!...خواهش می کنم. منو سؤال پیچ نکن!...همه اون حرفها از بیخ و بن دروغ بود. نه قرص خورده بود و نه حالش بد بود. می خواست منو به اسم کلینیک به یه آپارتمان بکشه!
ـ خدای من! آپارتمان ناشناس! تو چطور حاضر شدی با یه مرد جوون تنها به یه آپارتمان بری!...خوب لابد مجبورت کرده!
ـ نه مادر! به من دروغ گفته بود.
ـ چه فرقی می کنه مادر! در هر صورت تو نباید با او می رفتی!...گرچه اگر نمی رفتی ممکن بود تو را بکشه! بعضی وقتا برای حفظ جون، لازمه آدم ظاهراً تسلیم مهاجم بشه! اما آن وقت تکلیف آبروی خانوادگیش چی میشه؟...می دونی اگه فردا توی روزنومه ها بنویسن دیگه بابات نمی تونه توی این مملکت زندگی بکنه! تو ببین چه مشکلاتی برا بابات درست کردی!...ولی خوب، یه دختر بالاخره باید برای خودش مرد مناسبی انتخاب بکنه، از طرفی از کجا می دونه این مرد مناسب یهو یه قاتل پست فطرت از کار درمی آد...
ـ مادر! تو را خدا آروم بگیر!...
جیرو که می خواست به هر ترتیب مهاجم را شناسائی کند و آرزو می کرد این مهاجم حتماً ماکان باشد جلو آمد.
ـ بالاخره نیلو خانم نگفتین اسم این آدم چیه؟...
نیلو متوجه شد که هدف جیرو از این پرسشها چیست و برای اولین بار به سؤالش جواب کامل داد:
ـ اسمش رامتینه!...فامیلش «د» و پدر و مادرش خیلی هم معروفن!...
جیرو به طعنه گفت: بله! کاملاً معلومه! خانواده اسم و رسم دار و سرشناسی داره!...مرتیکه بی شرف دختر مردمو به آپارتمان خالی می کشونه و مدعی شخصیت خانوادگی هم هست!...
نیلو، مادرش را بغل زد و چهره مادرش را خیس اشک کرد.
ـ مادر! اگه رامتین بمیره چی؟ تو می گذاری منو ببرن زندون؟
جیرو برای خودشیرینی بلافاصله گفت:
ـ دنیا زیر و رو بشه نمی گذارم تو را ببرن زندون! خدا رو شکر پدر برجسته ای مثل آقای سماکان داری، من خودم کلی آشنا و دوست دارم، محاله بگذارم تو را ببرن زندون!
وکیل شرکت با چهره ای که نشان امیدواری از خطوطش آشکار بود خودش را به آقای سماکان رسانید...
ـ قربان! خیالتون راحت باشه! مهاجم نمرده، اونو بردن اتاق عمل، تا فردا صبح نیلو جان همین جا تشریف دارن، منم اینجا هستم بهتره شما و خانم تشریف ببرین منزل، حضور شخصیت سرشناسی مثل شما خبرنگارا را مثل مغناطیس به اینجا می کشونه!
جیرو تعظیمی کرد و گفت:
ـ قربان منم اینجا می مونم! جناب وکیل شرکت تشریف دارن، ماشاءالله یک دادگستری رو حریفند، اما خوب منم آشنایانی دارم که به موقعش می تونم از اونا کمک بخوام. شما و خانم تشریف ببرین منزل. من و نیلو خانم اینجائیم. آقای وکیل هم می تونن تشریف ببرن! من کاملاً در کنار نیلو خانم هستم و از ایشون حفاظت می کنم...
نیلو بلافاصله متوجه مقصود جیرو شد.
ـ نه! وکیل شرکت حتماً باید اینجا باشن!
فرنگیس با لحن قاطعی گفت:
ـ منم اینجا می مونم! من دخترمو تنها نمی ذارم...هیچکس منو نمی شناسه! تازه بشناسه! من یه مادرم، مگه یه مادر می تونه توی یه همچی شرایطی دخترشو تنها بگذاره...
سماکان که کمی آرام شده بود و امیدوار بود سر و کار دخترش به عنوان قاتل به صفحه اول روزنامه نکشد گفت: بسیار خوب! شما هم خانم اینجا بمونید ولی این پسرک که نمی دونم دختر بنده از کدوم آشغالدونی پیداش کرده پدر و مادر نداره؟ کس و کاری نداره؟...
نیلو هم که خبر زنده ماندن رامتین (اگرچه هنوز از اتاق عمل بیرون نیامده بود) کمی دلگرمش کرده بود جواب پدر را داد...
ـ پدر و مادر رامتین از شخصیت های معروف تهرونن، من شماره تلفنشو میدم تا آقای وکیل با اونا تماس بگیره!
همین که نیلو اسم پدر رامتین را بر زبان آورد رنگ و روی وکیل شرکت پرید.
ـ من پدر این آقا را می شناسم، درسته که یه پزشکه اما از ثروتمندای درجه یک مملکته! خودم هم باهاش مختصر آشنائی دارم، همین الان باهاش تماس می گیرم.
وکیل شرکت به حیاط پاسگاه انتظامی رفت و پس از چند دقیقه برگشت و گفت:
ـ خیلی عجیبه! آقای دکتر میگن که پسرشون یه هرزه ولگرده که مدتهاست طردش کرده فقط برای مخارج روزمره اش ماهیانه مبلغی به اون میده که آبروریزی براش درست نکنه!...
سماکان و جیرو، هر دو نگاههای معنی داری به نیلو انداختند. رنگ نیلو مثل گچ سپید شده بود و دانه های عرق روی پیشانیش به چشم می زد...
ـ یعنی دختر من با یه هرزه ولگرد که از طرف خانواده اش هم طرد شده دوستی به هم زده؟
«نیلو» حالا با صدای بلند گریه افتاده بود و به زحمت کلمات را ردیف می کرد.
ـ پدر جان...رامتین تحصیلکرده اروپاس! توی یه شرکت برجسته کار می کنه، به چند زبون زنده دنیا حرف می زنه، می گفت اهل علم و دانش و معرفته!
جیرو با طنز معنی داری توضیحات نیلو را قطع کرد...
ـ عجب! حالا اهل علم و معرفت هم به دخترای محترم حمله می کنن!...
نیلو سعی کرد جلو جنجال تازه را بگیرد...
ـ پدر جان! اگه شما هم اونو ببینین باورتون میشه!...خوب من چه می دونستم جوونی به این آراستگی ناگهان به کله ش می زنه...اصلاً من چه می دونستم که او یه روانیه!...
وکیل شرکت مداخله کرد:
ـ معمولاً این جور آدمها نقص شخصیتی دارن!...دچار جنون ادواری میشن! شاید به همین دلیل پدر و مادرش که هر دو از شخصیت های نمونه کشورن، طردش کردن!...
فرنگیس با سادگی تمام نظریات وکیل شرکت را تائید کرد...
ـ من این جوان را از پشت شیشه دیدم! مثل شاهزاده ها می مونه! یه اتومبیل آخرین مدل هم زیر پاشه!...
سماکان خشمگین نگاهی به همسرش افکند.
ـ پس شما خانم این جوان را می شناختین و موضوع را به من نگفتین؟...چشم من روشن!...
و بعد بدون اینکه منتظر همسرش شود به طرف در خروجی پاسگاه انتظامی راه افتاد.
جیرو نتوانست جلو خود را بگیرد:
ـ عجب! آدم چی فکر می کنه و چی از کار در می آد...
نیلو، نگاه تحقیرآمیزش را متوجه جیرو کرد.
ـ خواهش می کنم شما دخالت نکنین! لازم نیست اینجا تشریف داشته باشین!... بفرمائید!
وکیل شرکت برای جلوگیری از هر سر و صدائی در محیط پاسگاه انتظامی که به ضرر موکلش تمام می شد، بازوی جیرو را گرفت.
ـ شما بفرمائید با هم قدمی بزنیم!...
جیرو که حالا از یک طرف خود را کاملاً تحقیر شده و از سوی دیگر فریب خورده می دید بدون اعتنا به پیشنهاد وکیل شرکت، بازویش را از چنگ او بیرون کشید و از پاسگاه خارج شد.
ساعت ده صبح فردا، عوامل آقای سماکان به اتفاق وکیل شرکت نامه ای از بیمارستان گرفتند که خطر مرگ از مجروح حادثه دور شده و آنها با انجام تشریفات قانونی، و تسلیم شکایت نامه ای علیه رامتین به عنوان متجاوز و فریبکار، نیلو را به خانه رساندند و از آنجا که وکیل شرکت یکی از باهوشترین و زرنگترین وکلای تهران بود، موفق شد سر و صدای قضیه را بخواباند و مطبوعات جنجالی از ماجرائی که می توانست خوراک چند روزه صفحه حوادث باشد، دور نگهدارد. این ماجرا حتی از عالیجناب اکبرزادگان و نادی نیز پنهان نگاه داشته شد. ثروت و پول در بسیاری موارد، می تواند با دخالت مؤثر خود بر دهان بسیاری از حوادث پر سر و صدا هم صدا خفه کن بگذارد گرچه جیرو تصمیم گرفت به وسیله دخترخاله اش جمیله، ماکان را در جریان حادثه قرار دهد.
جیرو فکر می کرد اگر ماکان از ماجرای روابط نیلو و رامتین آگاه شود چنان از نیلو بدش می آید و فاصله می گیرد که دیگر حتی به وجود جمیله هم که عملاً و مرتباً از او حق السکوت می گرفت، نیازی نیست.
***
در همان هفته که نیلو، آخرین پرده روابطش با رامتین را با آن سرو صدا و تحمل آن همه خطر، به نمایش گذاشته بود نادی خواهر کوچکترش نیز توجه همگان، به خصوص عالیجناب اکبرزادگان را به خود جلب کرده بود.
ساعت هشت بعدازظهر از هفته سوم آخرین ماه بهار بود که نادی به اتفاق عالیجناب در جاو هتل اشرافی و در عین حال قدیمی اندن (چرچیل هتل) از اتومبیل تشریفاتی شرکت پیاده شدند و یکراست به سالن رستوران هتل رفتند. نادی کت و دامنی به رنگ دودی پوشیده و یک سنجاق جواهرنشان نیز بر یقه کتش زده بود که برلیانهای روی سنجاق از انعکاس چراغهای پر نور سالن رستوران (چرچیل هتل) مانند ستاره های پر نور در آسمان می درخشید. چهار میهمان برجسته که مستقیماً در همان روز از نیویورک که به قصد یک معامله کلان چند ده میلیون دلاری به لندن آمده بودند، با مشاهده عالیجناب اکبرزادگان به احترام از جا برخاستند، گرچه بلافاصله این سؤال در ذهنشان مطرح شد که این خانم جوان و زیبا ستاره کدام شرکت فیلمبرداری است که در کنار میلیونر معروف ایرانی قرار گرفته است. این سؤال بی جواب نماند.
ـ معرفی می کنم. نادی جانشین مدیرعامل شرکت ما...
یکی از میهمانان که حراف تر و شوخ تر از سه نفر بقیه به نظر می رسید چاپلوسانه گفت:
ـ من بارها با تلفن با «نادی» حرف زده ام اما هرگز فکر نمی کردم جانشین مدیرعامل یک «استار» جوان و فوق العاده زیبا باشد.
لبخندی بر لبان عالیجناب که پیشتر هم رنگ غرور داشت ظاهر شد.
نادی نیز سری به علامت تشکر از شنیدن جمله تعارف آمیز بازرگانان امریکائی بر لب راند که زیبائی بشتری به ترکیب خوش آیند چهره اش بخشید...آقای اکبرزادگان در تعریف از جانشین خود گفت:
ـ عروس من نه تنها در زیبائی با ستاره های پولساز امریکای شما رقابت می کند، بلکه در کار تجارت همه ما را شگفت زده کرده، مثلاً اگر از ایشان درباره وضعیت پسته های ما در انبارهای مختلف مان بپرسید غیر از مشخصات و میزان موجودی پسته ها رسماً خواهد گفت که هر کیلو پسته چند عدد است و هر عدد چقدر وزن دارد و چقدر کالری و چقدر...تا بی نهایت به سؤالهای شما جواب می دهد.
هر چهار میهمان مانند اغلب امریکائیها بلند بلند خندیدند تا نظر جانشین مدیرعامل را به خود جلب کنند و در معامله ای که پیش رو دارند موقعیت بهتری به دست آورند. هنور چند دقیقه ای از گفتگوهای جدی نگذشته بود که نادی متوجه شد دچار دل به هم خوردگی است و با وجود تلاشی که برای تسلط بر خود می کرد لحظه به لحظه حالت تهوع امواج بلندتر و گسترده تری در معده اش بر می انگیخت. شگفت زده و در عین حال که کاملاً همه جوانب معامله ده میلیون دلاری را می سنجید می خواست علت بروز عارضه دل به هم خوردگی را هم کشف کند. او امروز ناهار چه خورده؟، چه چیز نامناسبی با غذای معمول خود صرف کرده و از این قبیل سؤالها و هیچ جواب مناسبی هم پیدا نمی کرد. غذای او مثل هر روز بسیار ساده، و ترکیبی از گوشت مرغ و سبزیجات پخته بود، پس علت تهوع شدید که مرتباً بر فشارش می افزود چه بود؟...در یک لحظه حس کرد فشار خونش افت کرده و عرق سردی بر پیشانیش نشسته است.
ـ آقایان! مرا می بخشید...
عالیجناب یکی دو دقیقه بعد از تأخیر در بازگشت عروسش نگران و متعجب از جا بلند شد و با عرض معذرت از میهمانانش به سمت سرویس هتل راه افتاد. صدای تهوع و دل آشوبه نادی، برای چند ثانیه ای عالیجناب را به وحشت انداخت اما ناگهان رنگ سرخ شادی توی چهره فرتوتش دوید...
ـ نه! باور نمی کنم!...یعنی ممکنه؟...خدای بزرگ اگر حدسم درست باشه یک بیمارستان بزرگ مخصوص کودکان در یکی از شهرستانهای عقب مانده و محروم کشورم می سازم...خدایا به عروس خوب و عاقلم کمک کن تا یک وارث، یک نوه درست و حسابی برام هدیه بیاره!...
اکبرزادگان چنان گرفتار هیجان توفانی شده بود که می ترسید این توفان درونی او را از پنجره به خیابان پرتاب کند!
نادی از سرویس بیرون آمد و بلافاصله خود را سینه به سینه عالیجناب دید...
ـ خدای من! شما اینجا هستین؟
ـ بله! می بخشی که خیلی هم از این جهت خوشحالم!...
نادی از حیرت خیره برجا ماند.
ـ خوشحالین؟...
ـ آخه دل به هم خوردگی در خانمهای جوان علامت یه خبر خوب هم می تونه باشه...
نادی هوشمندتر از آن بود که اشاره عالیجناب را در نیابد...
ـ خدای من! هر چه به خودم فشار آوردم چیزی توی معده م نبود!...
این اظهار نظر آخرین نادی، باز هم علامت و نشانه خوبی می توانست باشد.
ـ من از جانب شما از میهمانان امریکائی عذرخواهی می کنم!...راننده شرکت همین حالا شما را مستقیماً به ویلا می بره...من هم سر و ته جلسه را هم می آرم و میرم دنبال پزشک خودم دکتر میلوان و سریعاً او را با خودم می آرم ویلا...بروید! بروید!...
درست یک ساعت بعد، عالیجناب به اتفاق دکتر میلوان وارد ویلا شدند و با راهنمائی سر مستخدم ویلا، یکسر به اتاق خواب نادی رفتند. فرنود، روی تختخواب نشسته بود و مانند کودکان با رقص پا خودش را سرگرم ساخته بود...
ـ پسرم! بلند شو بریم از اتاق بیرون تا آقای دکتر نادی عزیز ما را معاینه کنه.
فرنود، مثل آدمی که دچار رؤیازدگی شده، دهانش باز و چشمانش بی هدف، به چپ و راست می چرخید...
ـ نادی جونم مریض شده؟...من خودم دواشو تو حلقش می کنم...
ـ باشه پسرم! اول ببینیم دکتر چی تشخیص میده!...
عالیجناب بیشتر از پنج دقیقه نتوانست بی خبری را تحمل کند. همراه با فرنود وارد اتاق شد و درست در همین لحظه دکتر میلوان معاینه بالینی را تمام کرده بود...
ـ دکتر میلوان! چه خبر؟
دکتر میلوان سبیلهای قهوه ای رنگش که رو به بالا تابیده بود و بوی تند توتون می داد، با دستها باز هم رو به بالا تابید و با خونسردی خاص نژاد «انگلوساکسن» گفت:
ـ فکر می کنم حدستون عالیجناب درست باشد!
عالیجناب از شدت هیجان دستهایش را به هم کوبید و به طرف پسرش فرنود چرخید و او را بغل زد...
ـ پسرکم! پسر بیچاره م!...تو صاحب بچه شدی!...یک پسر!...یک شازده پسر!...
فرنود متعجب به دهان پدر چشم دوخته بود!...
ـ یه پسر!... یه پسر...من همه کلکسیونهامو بهش نشون میدم! اصلاً همه شو به اون میدم!...
نادی با حالتی توام با شگفتی و ناباوری، خیره خیره عالیجناب، فرنود و دکتر میلوان را تماشا می کرد و بعد دستهایش را به سوی شوهرش فرنود دراز کرد...
ـ فرنود...شوهرم!...خوشحالی که پدر میشی؟...راستی راستی می فهمی که داری پدر میشی؟...
فرنود، مثل اینکه تا آن لحظه هنوز هم متوجه آن حادثه پر اهمیت نشده بود. دوباره با حالتی که هم شیرین و هم ترحم انگیز به نظر می رسید، پرسید:
ـ من...من چرا باید خوشحال بشم؟...
نادی و عالیجناب با هم و یکصدا گفتند:
ـ فرنود! تو پدر شدی!...
چشمان سیاه و بی قرار فرنود، برای لحظاتی از سرگردانیهای مداوم خود بازایستاد، در تمام عمر جوانانه اش، حتی چند ثانیه هم نتوانسته بود بر چرخش بی هدف مردمک چشمانش مهار بزند و بعد به سمت نادی رفت، تقریباً خودش را روی شانه اش انداخت، سرش را خم کرد و روی شکم همسرش بوسه ای گذاشت.
ـ نادی! نادی! قول میدم تموم روزا باهاش بازی کنم!...از کلکسیونام هم بیشتر دوستش می دارم!...
اشک در چشمان عالیجناب حلقه زد. خدایا! نوه منو سالم تحویلم بده!...
فصل بیست و پنجم
نیلوفر اولین عضو خانواده در ایران بود که مژده آبستنی خواهرش نادی را تلفنی گرفت.
ـ خواهرم! خواهرکم! تو چقدر خوبی! تو چقدر بزرگوار و نجیبی! تو عشق بزرگت را زیر پا گذاشتی و امروز هم با این مژده مرا که غرق هزار جور دردسر و دغدغه ام درست و حسابی خاله کردی...
خانواده سماکان از مژده آبستنی غرق نور و رنگ و شادی شد. سماکان فراموش کرده بود که مردی شصت و چند ساله است، کاملاً خود را رها کرده و مانند کودکان به هوا می پرید، سر به سر همسرش می گذاشت و از شادی یک لحظه روی زمین بند نبود...حالا درست شد. نوه من، وارث بلافصل و مطلق همه امپراطوری مالی عالیجناب می شود! چه امپراطوری! چه ثروتی! بانکهای انگلیسی دارند از تورم موجودی عالیجناب منفجر می شوند! سماکان هرگز تا این اندازه از بخت خود شاکر نبود. عاشق ثروت و ارقام بانکی بود و اکنون می توانست بر کوهی از اعتبارات بانکی تکیه بزند! او خیلی خوب می دانست که فرنود هرگز نمی تواند شرکتهای متعدد عالیجناب را اداره کند چنانکه هم اکنون نیز شرکت به وسیله دخترش نادی اداره می شود و در آینده نیز دختر و نوه او شرکت را در چنگ خواهند داشت...فرنگیس! فرنگیس! حالا دیدی حق با من بود! یادته برای دخترت که از چنگ آن مادر و پسر بدبخت «بی بی سکینه» درش آوردم چقدر زنجموره می کردی؟! بفرما! حالا دخترت یعنی میلیاردها ثروت!
فرنگیس که هرگز شوهرش را اینقدر سرحال و سرخوش ندیده بود گفت:
ـ آهای چه خبرته؟...از کجا معلوم که نوه ت پسر باشه!...
ـ دختر هم باشه مهم نیست...عصر عصر آزادی و برابری زن و مرده!...مگه دخترمون همین حالا هم شرکت عالیجناب رو اداره نمی کنه؟!
جای بحث و مجادله نبود. فرنگیس پیشنهاد داد که برای زایمان نادی همه خانواده به لندن بروند.
نیلو اما حال دیگری داشت، او حس می کرد که چقدر از خواهر کوچکترش عقب افتاده است. مدتها خودش را درگیر دو مرد ـ ماکان و رامتین ـ کرده بود و سرانجام رامتین که تصور می کرد به مراتب از ماکان بهتر و برتر است، از قالب یک شخصیت منتقد به مرحله یک مرد متجاوز و وحشی سقوط کرده و یک پرونده ضرب و جرح هم روی دستش گذاشته بود و ماکان نیز به کلی گرفتار جادوی جمیله شده و همه گذشته های زیبای عاشقانه اش را به فراموشی سپرده بود.
نیلو، حالا که عشق و دوستی رامتین را به کلی پشت سر گذاشته بود و حتی زمانی که نامی از او به میان می آمد دچار سر درد و وحشت می شد، بیشتر به گذشته اش و به ماکان اندیشه می کرد. یاد آن عشق و تیپ شاعرانه و دوست داشتنی ماکان که با حسادتهای آزاردهنده اش از کف داده بود ساعتها او را به فکر فرو می برد. هر خاطره و هر سخنی که از ماکان در دل داشت دوباره در ذهنش زنده می کرد...شعرهائی که ماکان هر بامداد یا می نوشت و روی میزش می گذاشت یا با صدای خوش طنینش برای او می خواند در گوشش، زنده و جاندار صدا می کرد.
با من بمان ای تو خوب، ای یگانه
برخیز! برخیز! برخیز!
با من بیا ای تو از خود گریزان
من بی تو گم می کنم راه خانه
با من سخن سر کن ای ساکت پر فسانه
آئینه بی کرانه
(شعر از اخوان ثالث)
نیلو با یادآوری خاطرات گذشته سرش را میان دو دست حلقه می کرد و در رؤیاهای جوانی فرو می رفت، آدمهای زندگی اش از برابر چشمانش رژه می رفتند، جیرو با آن پوزه درازش هنوز هم با سماجت تعقیبش می کرد. جیرو حالا به عنوان رئیس دفتر و منشی مخصوص پدرش، همه زندگی تجاری و همه اسرار معاملاتی اش را در مشت خود داشت و این موضوع نیلو را به شدت می ترساند. بارها می خواست خطر حضور این مرد را به پدرش گوشزد کند اما می دانست که جیرو با چاپلوسیها و تملقها و جاسوس مآبی اش سماکان را شدیداً به خود وابسته کرده است به طوری که در بسیاری از امور تا با جیرو مشورت نمی کرد، قدمی بر نمی داشت. جیرو برای صاحبان قدرت که تشنه تحسین و تملق اطرافیان خویشند یک چهره ایده آل بود. جیرو شبیه به مدیحه سرایانی بود که در دربارهای سلاطین عصر غزنوی و سلجوقی نه کرسی فلک را زیر پا می گذاشتند تا بر رکاب الب ارسلان بوسه زنند! ظاهراً وجود اینگونه مدیحه سرایان لازمه حیات صاحبان قدرت و ثروت است. چنان که هر جا صاحب قدرتی یا ثروتی هست، سر و کله چند تا از این دست آدمها هم پیدا می شود. و اما جیرو در این زمینه از استعداد فوق العاده ای برخوردار بود که با نوعی بدجنسی و موذیگری همراه بود و نه تنها ارباب خود را با اینگونه مداحی ها فریب می داد بلکه توطئه چی درجه اولی هم بود و شب و روز در خلوت خود نقشه تصرف دختر و شرکت آقای سماکان را نیز در ذهن آلوده اش بررسی می کرد. هدف اول، نیلو بود. زمانی که جیرو متوجه شد که مرد دیگری به نام رامتین تلاش کرده تا جای خالی ماکان، که به توطئه او و همدستی جمیله، کنار زده شده بود بگیرد، به شدت عصبی و پریشان شد. او حساب همه چیز را کرده بود به جز آنکه رقیب دیگری از در وارد شود و به همین دلیل حالا جمیله را مأمور کرده بود که تمام حرکات و تلفن ها و آمد و رفت های نیلو را زیر نظر بگیرد و برای اینکه ماکان ـ با خالی شدن میدان از رقیب جوان ـ دوباره فیلش هوای هندوستان نکند، تصمیم گرفت که در یک فرصت مناسب عکسهای زننده ای از ماکان در حال ابراز علاقه به جمیله بگیرد!
ـ یک روز دیدی دوباره این گرگ پیر به صحنه بازگشت، آن دخترک هم نمی دانم چه افسونی در کار گرگ پیر کرده است که دوباره به او می پیوندد و تمام نقشه هایم را خراب می کند. باید این موضوع را به جمیله بگویم گرچه جمیله حالا کم کم دارد تحت نفوذ گرگ پیر قرار می گیرد ولی در هر صورت به نفع اوست که با من همکاری کند.
ـ جمیله! اگه بخوای ماکان را برا همیشه در چنگ و بالت داشته باشی باید نقشه ای که طرح کردم انجامش بدی!...
جمیله حالا می خواست به هر ترتیب ماکان را از آن خود کند و گهگاه اشاراتی هم می زد که ادامه روابطشان دارد به بن بست می رسد مگر اینکه ماکان صیغه ای، چیزی بخواند!...به این دلیل هم با نقشه جدید جیرو خیلی زود موافقت کرد. نیلو هم خوشگلست...هم دختر آقای سماکان و هر وقت بخواهد دوباره می تواند به سمت ماکان بچرخد در آن صورت او باید از صحنه بگریزد اما جمیله خوب می دانست که نیلو فوق العاده حسود است و اگر بتواند عکسهای مورد نظر جیرو را در یک فرصت مناسب از ماکان تهیه کند، به محض آنکه نیلو قصد بازگشت کرد، عکسها را روی میزش می گذارد و خلاص!...دو روز بعد جیرو یک دوربین اتوماتیک روی میز جمیله گذاشت و طرز استفاده و نحوه تنظیمش را هم به او تعلیم داد و جمیله هم که از هشدارهای جیرو به شدت دچار هراس شده بود. یک هفته بعد مخفیانه تعدادی عکس از ماکان گرفت و از هر یک دو نسخه چاپ کرد. یکی را به جیرو داد و دیگری هم برای خودش نگهداشت.
حالا جیرو کاملاً مسلط بر اوضاع و احوال بود و مطمئن که ماکان دیگر هرگز نمی تواند عشق مرده را در ذهن نیلو زنده کند و یا نیلو بخواهد در این دوره تنهائی، عشق مرده را زنده نماید. خود سماکان هم از نظر جیرو مسأله پیچیده ای نبود...طرف یک پایش لب گور است خبر دارم که پنهانی نزد دکتر قلب می رود، اگر هم تا زمان مناسب بخواهد سخت جانی کند شوکی به او می دهم و کلکش را می کنم. در این لحظات بود که جیرو در دل به خود می گفت...حالا خواهیم دید! نیلو هم کنیزم خواهد بود و هم زنم! هر وقت بخواهم جواب تحقیرهای گذشته اش را بدهم، موهای مثل ابریشمش را دور دستم می پیچم و او را روی زمین می کشم و تا جان دارد او را زیر شلاق می گیرم...در نشئه خیالات تازه، دندانهای کوته و بلند جیرو، روی هم سائیده می شد و سر و صدای چندش آوری از دهانش بیرون می داد...
سروش با آنکه از نظر جیرو برای همیشه از صحنه رقابت در خانواده سماکان دور شده بود باز هم او را از دور می پائید!...جیرو معتقد بود که سروش یک مار زخمی است که در صورت مساعد شدن شرایط ممکنست از جا برخیزد و مار زخمی بدترین دشمن انسان است. اما سروش خارج از دایره افکار شیطانی جیرو، در شرکت جدید به سرعت مورد توجه قرار گرفته و همه کارکنان متحد و متفق الرای بودند که به زودی او به عنوان جانشین مدیرعامل معرفی خواهد شد. سروش اما در جهان دیگری سیر می کرد که درک و فهم آن برای آدمهای معمولی، به خصوص برای شیطان صفتی مانند جیرو، غیرممکن بود. سروش برای فراموش کردن عشق بر باد رفته اش که تنها و تنها زیر پای بت پول و سرمایه قربانی شده بود. نیاز شدیدی به خود فراموشی داشت، هر جوان دیگری مانند او، به طور طبیعی همین کار را می کرد. آیا فراموشی آن چند ماهی که به اتهام اختلاس در بین مشتی مجرم و قاچاقچی و افراد شرور مجبور به گذراندن زندگی بود فراموش شدنی بود؟...مگر نه اینکه او نه به خاطر اختلاس، بلکه به خاطر عشق پاک و معصومانه اش به نادی در زندان سر کرده بود؟...پس از آن دادگاه عجیب و غریب، شناخت پدری که داشت او را ناشناخته نابود می کرد و تبرئه شدن از آن اتهامات زندگی بر باد ده، تنها نقطه وابستگی اش به زندگی، یعنی نادی نیز از او ربوده و در پای بت سرمایه قربانی کرده بودند؟ این حوادث پیچیده و درهم و پر از گناه و فساد و توطئه های شرم آور، سروش را نسبت به آینده زندگی بشری سخت ناامید ساخته بود. پیش هیچ کس، حتی نزد مادر هم شکوه و ناله نمی کرد، قطره های خون و اشک قلبش را از همه پنهان می کرد، بار آن بهتان ناجوانمردانه را همچنان بر دوشهای خود می برد و همه این حوادث نفس گیر و ایمان بر باد ده او را به این یقین رسانده بود، جهانی که در آن زندگی می کند به قول حافظ جای امن و آسایش نیست.
جای آسایش ندارد این سپهر تیز رو
ساقیا جامی بده تا من بیاسایم دمی
این همه دسیسه و توطئه در طلب پول و خالی کردن جیب این و آن و افزودن بر ارقام دفاتر بانکی برای سروش غیر قابل تحمل بود. بارها از خود می پرسید به راستی آن کسانی که به رقمهای میلیونی دلخوش دارند و حتی برای این ارقام در حسابهای بانکی حاضرند قربانیان بسیاری به مسلخ ببرند سرانجام با این ارقام نجومی چه می خواهند بکنند؟ مگر در یکی دو متر قد و قامتشان چقدر غذا و پوشاک جای می گیرد؟ اتاق خوابشان چند متر بیش از اتاق خواب معمولی است؟...این مضحکه عجیب و غریب که تمامی کره زمین را در خود گرفته چرا اینقدر جدی و چرا در باطن اینقدر احمقانه و غیرمعمول است؟ زندگی به مراسم و آدابی تبدیل شده که هدف و آرمانی پذیرفتنی و شایسته احترام ندارد! پوچ، عبث، بیهوده و نقطه پایانش مطلقاً خالی است...به یک نمایش کمدی و الکی می ماند که سناریست آن فقط یک بچه کودن می تواند باشد و بدبختانه بچه کودن ها، کره زمین را در تصرف خود گرفته و هر کار نامربوطی که دلشان می خواهد می کنند!
سروش با اینکه حالا با حقوق نسبتاً خوبی که می گرفت می توانست با کمک یک وام بانکی خانه مناسبی در مرکز شهر بخرد همچنان در بی بی سکینه مانده بود و به دوستانش می گفت، اینجا و در این محله حداقل می فهمم که زندگی ام هدفی دارد و می توانم آدم هدفمندی بشوم!...ملیجک او در بی بی سکینه، احمدک بود اما همه همسایه ها و آدمهای محله به نوعی به او وابسته شده و به زندگی خالی اش هدف می دادند...همین که عصر به خانه باز می گشت و کنار مادر می نشست همسایه های رنجور و درمانده از راه می رسیدند...
آقا سروش یک هفته س شوهرم رو گرفتن بردن شورآباد!...بچه ها خرجی ندارن!...هر چی جز جگر زدم که دست از سر چراغ و نگاری برداره به خرجش نرفت که نرفت...آقا سروش پسرمو همین دیروز گرفتن و بردن زندون! خودتون می دونین شرور محله اس!...حالا همون صنار سه شاهی که از کارگری تو قهوه خونه در می آورد هم از زندگیمون بریده شده....آقا سروش! آقا سروش...
سروش و محبوب، با همدلی و همدردی به قصه غصه های مردمی که فقط درآمد چند ثانیه از شرکتهای سماکان می توانست زندگی یکشالشان را تأمین کند، گوش می دادند و تا می توانستند به یاری شان می شتافتند. محبوب به علت بیست و چهار پنج سال دوندگی در خیابانها و کوچه های شهر برای فروش کتاب و تأمین مخارج فرزند، اخیراً دچار ضایعات استخوانهای زانو شده بود و به اصرار و التماس سروش برای یکی دو هفته به خودش مرخصی داده بود!...درآمدش اصلاً مهم نیست. خیلیها را کتابخون کردم، و روی خیلیها دارم کار می کنم، نمی خوام تنهاشون بذارم...
گاهی نیلو با آن روحیه خسته و آسیب دیده به سراغ شان می آمد، محبوب با همان محبت و لطف نیلو را پناه می داد و غبار خستگی را از تن و بدنش می گرفت!...
ـ دخترم! بالاخره با اون پسره چه کار کردی؟
ـ پرونده ش مختومه شد محبوب جان! رامتین تهدید کرده بود که اگه پدرم شکایتشو پس نگیره قصه را به روزنامه ها می کشونه!...
ـ گذشت عالیترین عمل انسانی است. تائیدش می کنم!...پس پرونده مختومه شد.
ـ بله! ... اتفاقاً دیروز هم فریبا که تا این اواخر هم فکر می کردم دخترخاله رامتینه به من تلفن زد، خیلی ازم عذرخواهی کرد و گفتش من هم یکی از قربانیان این آدم روانی ام...پرسیدم، پس اون بچه چی؟...
ـ بچه رامتینه!
ـ محبوب جان چیزی نمونده بود که باقیمانده دین و ایمونم را هم از دست بدم! آخه چه جور ممکنه اون آدمی که آن همه جامعه و مردمانش را به توپ انتقاد بسته بود درست خودش سمبل همه بدیها باشه!...
محبوب دستش را از سر مهر بر نازک ابریشمین گیسوان مشکی نیلو کشید...
ـ دخترم! بدبختانه آدمهائی از نوع و جنس رامتین توی این دور و زمونه خیلی فراوونن، آدمهای بی وجدان، آدمهای بی اخلاق و بی فضیلت، دزدها و غارتگرهائی که نقاب فضیلت و انساندوستی و چه می دانم هزار تابلو قشنگ و زیبا به چهره شون زدن اما باطنشون یه لجنزار درست و حسابیه!...بدبختانه آنقدر هم زرنگ تشریف دارن که هرگز «لو» نمیرن، حالا باز جای شکرش باقیه که رامتین دزد ناشی بود و خیلی زود لو رفت! باید نذر و نیازی بکنی!...
نیلو مثل همیشه بار سنگین سردرگمی های روحی خود را در اتاق محبوب خالی کرد و بعد راه افتاد. درست در لحظه خروج خبری که تمام ذهنش را پر کرده و از لحظه ورود می خواست به محبوب و سروش بگوید بر زبان آورد...
ـ فکر می کنم قبل از عید همه ما بریم لندن!...نادی حامله اس و خیال می کنم آخر زمستون بچه شو به دنیا بیاره!...
محبوب نگاهی سریع و گذرا به چهره سروش افکند و بعد با آن محبت ذاتی اش گفت:
ـ اگه به نادی جون زنگ زدی از جانب من بهش تبریک بگو!...براش دعا می کنم که یه پسر کاکل زری برا شوهرش به دنیا بیاره!...
چشمان نیلو، از این همه صداقت به اشک نشست و پیش از آنکه اشکها او را لو بدهند، خانه را ترک کرد.
ادامه دارد...
منبع : forum.98ia.com
مطالب مشابه :
عالیجناب عشق ( 17 و 16)
داستان آنلاین - عالیجناب عشق ( 17 و 16) - یک وبلاگ مخصوص تایپ رمان های جدید - داستان آنلاین
عالیجناب عشق (38-پایانی)
داستان آنلاین - عالیجناب عشق (38-پایانی) - یک وبلاگ مخصوص تایپ رمان های جدید - داستان آنلاین
رمان عالیجناب عشق (2)
داستان آنلاین - رمان عالیجناب عشق (2) - یک وبلاگ مخصوص تایپ رمان های جدید - داستان آنلاین
عالیجناب عشق (24+25)
داستان آنلاین - عالیجناب عشق (24+25) - یک وبلاگ مخصوص تایپ رمان های جدید ღ رمان های برج ایفل
عالیجناب عشق (33+34)
داستان آنلاین - عالیجناب عشق (33+34) - یک وبلاگ مخصوص تایپ رمان های جدید ღ رمان های برج ایفل
عالیجناب عشق (15)
داستان آنلاین - عالیجناب عشق (15) - یک وبلاگ مخصوص تایپ رمان های جدید - داستان آنلاین
برچسب :
برج عالیجناب