بغض غزل 2
من که تازه متوجه ي حرفهام شده بودم دستپاچه گفتم : هیچی بابا ، طوري با اینها صمیمی شده که اصلا یادش رفته
من هم خواهرشم ، حوصله ام تنهایی سر رفته.
پیام خندید و گفت : آهان ! پس حسودیت شده ؟! داري از حرص حرف می زنی!
از اینکه دیدم فکر پیام به جاي دیگه اي کشیده شده نفس راحتی کشیدم و به دروغ گفتم : حالا تو هر طوري می خواي
فکر کن.
بعد از کنار پیام بلند شدم و رفتم هر چند که متوجه بودم پیام هنوز قانع نشده ولی خوب او هم چیزي نپرسید و رفت .
بچه ها هنوز مشغول آب بازي بودند . من هم همه ي بچه ها رو هل دادم توي آب ، نمی دونم چی شد که یک دفعه
آرش را هل دادم وسط اب و سرتاسر خیس شد ، آرش با اکثر بچه ها صمیمی بود و این صمیمیتش به خاطر شوخی و
شادابی او بود . دقیقا برعکس ارمان که شخصی ارام و ساکت بود که البته این آرامی و ساکتی به ضررش تمام شد
چون همه ي بچه ها به دلیل اینکه مظلوم گیر اورده بودند تا توانستند توي آب خیسش کردند.
من و عسل خسته شده بودیم و از آب بیرون رفتیم . رها هم پشت سر ما بیرون اومد ، کنار دریا نشسته بودیم که
دیدیم همه ي بچه ها ریختند یر نیما و تو اب می زدنش . من و عسل هم دویدیم و دستش را گرفتیم و از توي جمع
بیرون اوردیم تا نفسی تازه کند، بعد ار ما سهیل امد تا ببینه نیما حالش چه طوره و هم خودش استراحتی کند، من هم
فرصت را غنیمت شمردم که کمی سر به سر بچه ها بگذارم و گفتم:
-می گم حقش بود می ذاشتیم نیما همون جا زیر دست و پاها بمونه مگه نه رها؟!
رها که تازه متوجه ي من شده بود گفت : چی می گی ؟ حواسم نبود!
-حواستون کجا بود ؟
-هیچ جا ، داشتم به بچه ها نگاه می کردم که آب بازي می کنند
-آره جون خودت ؟!
-منظورت چیه ؟
-هیچی بابا ، منظوري نداشتم ، می گم کاش می ذاشتیم نیما اون زیر بمونه و کتک بخوره
-آخه واسه چی ؟!
-همین طوري ، براي این که بهش بخندیم
نیما ارام و زیر لب در گوشم گفت : غزل خانوم من بعدا حال شما رو می گیرم
حالا تا بعد داداش خان!
دوباره با پررویی گفتم : می گم کاش همه الان بریزیم سر سهیل و بزنیمش می چسبه ها!
سهیل گفت : ا ا عجب نامردي عستی غزل ! من که همش طرفدار تو بودم و از تو محافظت می کردم ، حالا این طوري
می گی ، ایوالله بابا!
-نه بابا می خواستم اذیتت کنم
بعد مقداري شن و ماسه ریختم سرش که عسل ارام و زیر لب طوري که فقط من و رها شنیدیم گفت:
-غزل مگه مرض داري ؟ چرا اذیت می کنی ؟ دو دقیقه یه جا بشین می خوایم استراحت کنیم
من هم فرصت رو غنیمت شمردم و گفتم : اه نمی دونم این عسل چشه ، انگار وول وولک گرفته هی بشکون می گیره
، سهیل تو می دونی چشه ؟!
سهیل که متوجه منظور من شده بود گفت : خواهر توست من بدونم
عسل هم سریع گفت : غزل چرا دروغ می گی ؟ من گی بشکونت گرفتم؟!
-اي بر دروغگو لعنت!
عسل ارام گفت : غزل خدا خفه ات کنه ، واقعا که مسخره اي!
-سهیل ، عسل می گه خدا خفه ات کنه ، تو حرف نزن!
-من کی این حرف رو گفتم دروغگو؟!
سهیل لبخندي زد و به من گفت : اذیت نکن
-اي بابا ، خالی می بنده ، اصلا به من چه که دروغ می گه یا نه؟ اصلا رها پاشو بریم ، نیما تو هم بیا بذار این دوتا هر
چه قدر می خوان دروغ هاي هم رو واسه هم رفو کنند
نیما از حرف من تعجب کرده بود ولی پاشد و همراه من و رها اومد ، عسل که دست و پاش رو گم کرده بود با من من
کردن گفت:
-آقا سهیل باور کنید من چنین حرفی نزدم شما که می دونید این غزل چه اخلاقی داره از خودش حرف زیاد می زنه ،
شما به دل نگیرید ، من معذرت می خوام
سهیل گفت : نه بابا خودم متوجه شدم ، غزله دیگه اخلاقش همین طوریه کارش هم نمی شه کرد ، آدم کارهاش رو به
دل نمی گیره آخه دختر دوست داشتنیه
-اره حق با شماست ، فکر کنم ما هم بریم کنار بچه ها بهتر باشه ؟
-اره بریم پیششون
من که همه حواسم به انها بود زیر لب به سهیل گفتم:
-اي خاك بر سرت که این قدر بی عرضه اي!
از قشه همین لحظه ارمان کنار من توي اب زمین خورد و فکر کرد من با او بودم، بلند شد و خودش رو مرتب کرد و
گفت:
-غزل خانوم ، مگه تو اب می شه ادم خودش رو کنترل کنه
من هم که منظورش رو نفمیده بودم گفتم : وا! اقا ارمان شما هم به چیزیتون می شه ها مگه من چیزي به شما گفتم
ارمان که تعجب کرده بود گفت: شما با کی بودید گفتید خاك بر سرت؟
من هم که تازه متوجه جریان شده بودم خندیدم و گفتم ؟ با خواهرم بودم نه با شما امیدوارم سوء تفاهم پیش نیاد
-آهان!
-بهتره دیگه از اب بریم بیرون سرما می خوریم ، من رفتم ، ببخشید اگه موجب ناراحتی شما شدم
-نه بابا خواهش می کنم
به همراه من از آب بیرون امد و کنار من روي ماسه هاي ساحل نشست و هر دو به بازي بچه ها نگاه می کردیم که من
از آرمان پرسیدم:
-اقا ارمان ، شما از کی اونجا بودید ؟
-کجا؟!
-کنار اب موقعی که من تنها بودم
-آهان ! به ده دقیقه قبل از اینکه شما بیایید
-یعنی من مزاحم تنهایی شما شدم ، درسته؟!
-نه نه اصلا ، اخه من کنار دریا اروم می شم حالا تازه حرفهاي شما بیشتر من رو اروم کرد ، هر چند که به فکر فرو
بردم
-به چه فکر ؟
-واقعا خودم هم نمی دونم ولی پیش خودم احساس کردم دلتون خیلی پره
-از چی ؟
-اون رو دیگه من نمی دونم
-پس چرا می گید که حرفهاي من شما رو به فکر برده؟
-آخه من شش سال بود که ایران نیومده بودم ، توي این شش سال هم وضع ایران خیلی فرق کرده
-از چه لحاظ فرق کرده ؟
-نمی دونم شاید همه چیز اما هیچ چیز اطرافیانم مثل قبل نیست ، همه عوض شدند هیچکس خودش نیست ، همه
نقاب به صورت دارند، در ظاهر دوست و در پایان چیز دیگه اند ، دیگه نمی تونمی درد دلم و با اطمینان بهشون بگم ،
همه اونایی که دوستشون داشتم و دوستم داشتن دیگه اون آدمایی که می شناختم نیستند، دیگه نمی تونم مثل قبل
باهاشون راحت باشم ، حالا یا من عوض شدم و خودم خبر ندارم یا واقعا اونا عوض شدند و اون ادماهاي یه دل و یه
رنگ سابق نیستند ، واقعا نمی دونم ! شاید اشکال از من باشه، واقعا نمی دونم ، نمی دونم!!!
-آقا ارمان شما که دلتون پر تر از منه
-خانوم اینا همه اش حرف بود عمق موضوع ها هیچ وقت نمی شه روي زبون جاري بشه آخه زبون همیشه واسه بیان
واقعیت و حقیقت قاصره همیشه همه چیز توي دل می مونه
-آره ، واقعا حقیقت را باید جست ، نباید خواند و شنید ، حقیقت در دل است و دل پنهان است
-قطعه قشنگی بود از کیه ؟
-از خودم
-جدا؟! مگه شما هم شعر می گید
-گاهی که دلم می گیره
-براي رهایی از همه چیز حتی خودتون درسته ؟!
-آره هر وقت بخوام بی خیال همه چیز بشم سعی می کنم شعر بگم، راستی آقا
آرمان شما چه سالی از ایران رفتید؟!
-سال هفتاد.
-یعنی سال هفتاد و چهار باید برمی گشتید!
-براي چی؟
-خب لیسانس چهار سال بیشتر نیست.
-نه اشتباه نکن، من فوق لیسانس دارم نه لیسانس.
-جداً؟! پس حتماً می خواید براي دکترا بخونید؟!
-فعلاً نه، خسته ام، خیلی به هم ریخته ام، حوصله ي هیچ چیز رو ندارم، حتی درس!
-شما دیگه واسه ي چی؟
-خودم هم نمی دونم، شاید اگه برگردم به ایتالیا دوباره ادامه بدم، ولی الان
نمی دونم.
-مگه می خواید برگردید؟!
-معلوم نیست ولی براي تحویل پایان نامه ام باید برگردم هنوز پایان نامه ام رو
تحویل ندارم آخه موضوع پایان نامه ام در مورد صنایع ایران بوده و هنوز تکمیلش
نکردم.
-پس امیدوارم موفق باشید.
-مرسی، راستی غزل خانوم در مورد موضوعی که باهاتون صحبت کردم یه وقت
پیش خواهرم یا کس دیگه اي حرفی نزنید!
-واسه ي چی؟
-به هر حال، نمی خوام دلیل این که می خوام از ایران برم رو بدونن!
-مطمئن باشید به هیچ کس نمی گم، دهن من قرصه.
-می دونم، راستی غزل خانوم می دونستید شما تنها کسی هستید که توي این چند
سال باهاش درد و دل کردم؟!
-جداً؟!
-آره، آخه من خیلی کم با کسی درد و دل می کنم.
-یعنی همه ي مسائل رو توي دلتون می ریزید!
-شاید همینی باشه که شما می گید ولی من می خواستم از شما بپرسم که آیا تا به
حال کسی به شما گفته که سنگ صبور خوبی هستید؟
-نه، چه طور مگه؟
-پس من الان به شما می گم، شما بهترین سنگ صبوري هستید که هر مردي یا
هر کسی می تونه داشته باشه، من واقعاً از این که شما سنگ صبور من شدید خوشحالم
و ازتون ممنونم.
-خواهش می کنم، شما هم دیگه اغراق نکنید، این طور هم نیست که شما می گید به
هر حال امیدوارم که الان حداقل کمی آروم شده باشید الان هم بهتره به کنار بچه ها
برگردیم.
****
آن روز،روز بسیار خوبی براي همه بود، به من هم خوش گذشته بود هرچند که در
این جمع خیلی ضایع شده بودم و اتفاق هاي عجیب برایم افتاده بود. زمانی که
برمی گشتیم باز هم من و پیام و مرجان و نیما همراه سهیل بودیم که من رو به پیام
گفتم:
-دایی پیام، امروز به نظرت چه طور بود؟
-خوب بود. چه طور مگه؟!
-هیچی، همین طوري!
نیما رو به پیام گفت: پیام جان، حرف هاي غزل رو به دل نگیر، قاطی داره همین
تا حالا متوجه « همین طوریه » طوري یه چیزي می گه، غزل همه ي حرف هاش
نشدي؟
با اخم رو به پیام گفتم: ا دایی جان! ببین نیمارو، همیشه من رو ضایع می کنه.
پیام گفت: غلط کرده تو رو ضایع کنه، خودم حسابش رو کف دستش می ذارم تو
ناراحت نباش دایی جان!
نیما: پیام دستت درد نکنه دیگه، تو هم هر جا رسیدي ما رو به این جزقل بچه ها
بفروش و خرابمون کن، بابا دست خوش!
پیام آهسته زیر گوش نیما گفت: بابا بچه است، بذار دلش خوش باشه تو به دل نگیر.
من همین که این حرف رو شنیدم،مثل جرقه پریدم و عصبانی گفتم: دایی خان، از
شما انتظار نداشتم خیلی بی معرفتی! با هر دو تاییتون قهرم.
پیام با اخم به نیما گفت: اُي نیما، خدا خفت کنه که بدبخت شدیم.
نیما گفت: تقصی خودته، به من چه؟
وقتی به خونه رسیدیم همگی از فرط خستگی هر کدام به گوشه اي افتادیم و همه
خسته و کوفته رفتیم که بخوابیم. صبح روز بعد من که خیلی از دست نیما و پیام
ناراحت بودم تصمیم گرفتم اذیتشون کنم و خطاب به پیام گفتم:
-دایی خان، چایی می خوي برات بریزم؟
-دستت درد نکنه دایی بریز.
من هم فرصت رو غنیمت شمردم و به جاي چایی شیرین،چاي رو شور کردم و به
پیام دادم، وقتی که چایی را خورد سرفه اي کرد و گفت:
-غزل جان این چرا شوره؟!
-چون که نمکتون کم بود خواستم با نمک ترشید.
-آه، خیلی مسخره اي بابا!
نیما در این لحظه گفت: پیام این اولشه.
بعد زیر لب با خودش گفت: خدا امروز رو بخیر کنه.
سهیل که کنارش نشسته بود گفت: نیما چیزي گفتی؟
-نه بابا هیچی! پاشم برم منت این غزل رو بکشم و اگر نه تا شب زنده نخواهم موند.
و بعد به سمت من اومد، پیام ونیما هر دو می خواستند ماجراي شب قبل رو از دل
من در بیارن، به همین دلیل تصمیم گرفتند که آن روز من رو همره خودشان به
نمایشگاه ماشین پیام ببرند من هم از خدام بود که به نمایشگاه برم ولی تا حالا
نتوانسته بودم، وقتی این پیشنهاد به من شد هر دوي آنها را بوسیدم و گفتم:
-آخ جون! الان آماده می شم و همراهتون می یام.
نیما نفس راحتی کشید و به پیام گفت: آخیش، به خیر گذشت.
پیام گفت: آره واقعاً به خیر گذشت.
کمی اونطرف تر آرمان و آرش و سهیل و رئوف نشسته بودند و به این دو نفر
می خندیدند که نیما گفت:
-به چی می خندید؟
رئوف گفت: به این که یه ذره بچه جفتتون رو دست انداخته.
پیام گفت: آهاي آقا رئوف، اگه راست می گی بلندتر بگو، تا ببین همین یه ذره بچه
چه بلایی سرت می یاره.
بعد از اون پیام با دو دستش به سرش کوبید و گفت: نیما خان چی چی به خیر
گذشت؟ من تا شب اونجا چه طور نگهش دارم این که یه جا بند نمی شه.
نیما خندید و گفت: خواستی پیشنهاد ندي، آخ آخ نمی دونم چرا کمرم تیر می کشه،
حتماً به خاطر سرد و گرم شدن دیروزه که آب بازي می کردیم. حالم اصلاً خوب نیست
من می رم استراحت کنم، پیام جان تو بی زحمت تنهایی غزل رو ببر.
پیام گفت: نیما خیلی نامردي اگر نمی دونستی بدون.
-باشه ایراد نداره نامرد باشیم بهتره تا پیش این بچه جن باشیم.
-اي بی معرفت، برو تو که کمرت درد می کرد!
-آخ آخ راست گفتی ها دوباره درد گرفت من برم استراحت کنم.
همین موقع من آماده شدم و کنارشنان رفتم وگفتم: نیما تو با ما نمی یاي؟!
-نه عزیزم حالم خوب نیست می خوام خونه بمونم تا استراحت کنم.
-الهی بمیرم، می خواي پیشت بمونم، بچه ها سرشون شلوغه و کسی حواسش به تو
نیست، هان، می خواي پیشت بمونم داداش؟
-واي واي نه! تو برو به سلامت خودم خوب می شم تو خودت رو ناراحت نکن، برو
تو رو خدا برو!
-خُب بابا می رم، حالا چرا خودت رو می کشی، رفتم بابا!
وقتی ما رفتیم نیما با خیال راحت به داخل خونه برگشت ونفس راحتی کشید و به پسرها گفت:
-پاشید بریم بیرون بگردیم که امروز روز زندگیه! پاشید دیگه! سهیل مگه من با
شما نیستم؟!
سهیل گفت: نیما خیلی بی معرفتی! اون بیچاره اون قدر به تو محبت می کنه و دلسوز
توست، اون وقت تو؟!
-بی خیال بابا، ول کن این حرف ها رو، بیا بریم که دیگه از این فرصت ها گیر نمی یاد!
بعد دست سهیل رو کشید و با پسرها به گردش رفتند، شب کمی دیرتر از هر روز با
پیام به خونه برگشتیم، وقتی که رسیدیم، مرجان پرید جلو و گفت:
-پیام تا الان کجا بودي؟ هر چه قدر زنگ می زدم موبایلت و جواب نمی دادي!
پیام با نگاه اشاره اي به من داد و هیچ نگفت، تا مرجان خواست حرف بزنه نیما گفت:
-مرجان جان، من که گفتم الان غزل برشته اش کرده باور نکردي!
وقتی که نشستیم مامان با عصبانیت از پیام پرسید: چرا موبایلت رو خاموش کردي؟
پیام گفت: به من چه بابا، همتون ریختید سر من، مگه من موبایل دارم که شما
می گید موبایلت رو خاموش کردي!
مرجان با تعجب پرسید: پس موبایلت چی شد؟
بعد در حالیکه ترسیده بود سریع گفت: پیام دزدیدنش؟!
نیما با خنده گفت: نه مرجان عزیز، تند نرو کجا دزدیدن، بهتره همه ماجرارو از
غزل خانوم بپرسید آخه این پیام بخت برگشته که تمام روز رو با غزل بوده الان ناي حرف زدن نداره.
مامان رو به من گفت: غزل بگو ببینم تا الان کجا بودید، موبایل پیام کجاست؟
-هیچ جا مامان جان، جامون امن بود، دایی من رو دزدیده بود و موبایلش هم
خاموش کرده بود تا کسی زنگ نزنه و از موضوع پی نبره و توي کیف من گذاشته بود،
بعدش هم با کتک من رو برد که به زور بهم زهرمار بده، من هم هی می گفتم اگر
قرارچیزي بخوریم بریم خونه با بقیه بخوریم ولی گوش نکرد که نکرد من رو به زور
با خودش برد و این قدر تو سر من زد که خدا می دونه همه دایی دارن ما هم دایی داریم! همه...
من همین طور داشتم می گفتم که پیام وسط حرفم پرید و گفت: کجا تند داري
می ري؟! ترمز کن با هم بریم!
-همون یه باري که باهات اومدم بس هفت پشتم بود.
-آي آي عجب رویی داري تو! آبجی خانوم حالا نمی گم امروز چه بلاها که بر سر
من نیاورده این خانومتون، ولی من رو به زور برداشته برده رستوران می گه بهم شام
بده، وقتی بهش گفتم دیر می شه، دلواپس می شن، گفت بی خیال من هم گفتم بذار
حداقل یه زنگ بهشون بزنم و بگم که دیر می ریم، موبایل رو از دستم کشید و
خاموش کرد و توي کیفش گذاشت و گفت موبایلت براي من باشه، موبایلم رو که برد
هیچ، یه غذاي آلی گولیایی سفارش داده بود که اصلاً نمی دونستم چه طور باید
بخوریم به همین خاطره که خودش می گه زهرمار. اي این چه دختریه؟! برداشته
دزدگیر هشت تا ماشین رو با هم زده سرم داشت می رفت، تلفن رو برداشته مزاحمی
زنگ می زنه، هی راه می رفت و لگد به لاستیک ماشین هاي بیچاره ي من می زد،
واسه ي همشون باید لاستیک بگیرم، آخه یکی نیست بگه روي کاپوت ماشین صفر
کیلومتر نمی شینند، شربت رو ریخته روي زمین و مستخدم رو صدا می زنه می گه پیام
ریخته بیا پاك کن، اصلاً دخترتون آزار داره آبجی خانوم، هر چی ورق و کاغذ و سند و
پرونده داشتم قاطی پاطی کرده بود، مشتري پول آورده بود براي ماشین گذاشته روي
میز من و خانوم برداشته بدون این که من بفهمم فرار می کنه، حالا من و اون آقاي
بیچاره با اون مستخدم بدبخت تمام نمایشگاه رو دنبال چک داریم می گردیم، اما
خانوم لام تا کام حرف نمی زنه، روانی شدم به خدا، شما با این چی کار می کنید؟
بیچاره ام کرده، بدبختم کرده.
پیام همین طوري می گفت و همه می خندیدند، نیما که از خنده روده بر شده بود گفت:
-پیام خان! من بهت چی گفتم؟ نگفتم این پیشنهاد رو بهش نده.بیچاره ات می کنه.
-بابا من چه می دونستم این طوري می کنه.
-یعنی تو توي این نوزده سال نشناختیش، تا حالا صدبار از من خواسته ببرمش
شرکت ول نبردم، واسه ي این که می دونم سقف شرکت رو می یاره پایین.
بچه ها می خندیدند و از این که می دیدم سهیل این قدر می خندد خیلی خوشحال
بودم، نگاهی به آرمان کردم او هم در حالی که لبخند به لبانش بود به من نگاه کرد و
دوباره خندید و نگاهش را از من گرفت، من که دیدم همه دارند به خرابکاري هاي من می خندند گفتم:
-پیام خان، خیلی مسخره اي، اگه من نبودم امروز رو چه طوري سر می کردي؟!تازه
توي رستوران خودت بهم گفتی که خوش قدم بودم و باعث شدم چهار تا از
ماشین هاي قراضه ي از رده خارجت رو بفروشی، اینه مزد خوش قدمی من؟ باشه آقا
پیام یادم می مونه.
این رو گفتم و با یه بغض دروغی به بهانه قهر به اتاق رفتم، همه فکر می کردند
ناراحت شدم، من هم گوشم رو به در چسبانده بودم و می شنیدم که چه می گویند نیما می گفت:
-آهاي آقا پیام،حالا من خواهرمه باهاش شوخی می کنم، تو دیگه حق نداري اذیتش کنی!
پیام گفت: برو بابا تو هم، سریع رنگ عوض کرد. بچه ي پر رو به ماشین هاي من می گه از رده خارج.
سهیل گفت: خیلی بی انصافید، هم پیام و هم نیما،چرا این قدر سر به سرش می ذارید؟!
آقاي لواصري گفت:دختر دوست داشتنیه، آدم دوست داره باهاش مصاحبت داشته
باشه، حیفتون نمی یاد اذیتش می کنید؟!
بابا عصبانی گفت: با همه تون هستم نه تنها پیام ونیما، اگه یه بار دیگه دخترم رو
اذیت کنید من می دونم و شما!
کیف کرده بودم، حال پیام و نیما گرفته شده بود، از این که همه طرفدار من بودند
خوشحال بودم که پیام گفت:
-امروز کم مونده بود راهی تیمارستان بشم از دست این فشفشه اون وقت همه ي
کاسه کوزه ها سر من شکسته شد.
بعد آرومتر گفت: حالا خداییش از دست من ناراحت شد؟!
عسل گفت: نه بابا فیلمشه، از این لوس بازیها زیاد در می یاره.
من هم سریع در را باز کردم و رو به عسل گفتم: آهاي عسل خانوم، لوس خودتی و
خودت، در ضمن فیلم هم نیست، دیگه پیام تو خواب ببینه من باهاش به نمایشگاه برم.
بعد دوباره رفتم به اتاق و در را بستم، هم زدن زیر خنده که پیام گفت: لطف بزرگی
در حقم کرد واقعاً.
اون شب خیلی خوش گذشت، شب خیلی خوبی بود، دو روز بعد عروسی مریم بود و
روز بعد خیلی کار داشتیم، قرار نبود حنابندان گرفته شود و ما هم شب زود خوابیدیم که
صبح زود بیدار بشیم تا بتونیم کارها رو انجام بدیم.
****
صبح روز عروسی خیلی کارها بود که باید انجام می شد، ولی با وجود این من و باقی
دخترها بی تفاوت نسبت به انجام کارها به آرایشگاه رفتیم. رئوف و نیما و پیام و سهیل
به تنهایی مجبور شدند تمام کارها رو انجام بدهند به همین خاطر علاوه بر خستگی،
از دست ما دخترها خیل عصبانی بودند.
عروسی با ضیافت تمام برگزار شده بود، عمو منوچهر، شوهرخاله پري و پدر
مجتبی خیلی زحمت کشیده بودند و عروسی مفصلی بر پا کرده بودند. به همین خاطر
به همه خوش گذشته بود و همه شاد بودند. بعد از یک مدت که احساس خستگی
کردم مثل یک جنازه روي صندلی کنار آیسان نشستم،آیسان به من
محل نمی گذاشت، وقتی دلیلش را پرسیدم گفت:
-ما با بی معرفت ها کاري نداریم!
-آخه چرا؟!
-مسخره، تو اصلاً نمی یاي شادي رو از دست من بگیري تا من هم یه ذره برقصم
-ببخشید، حواسم نبود.
-به من چه که حواست نبود!
-خب بابا تو هم، چرا داد می زنی؟ می دادیش دست باباش و پا می شدي
می رقصیدي.
-باباش رو اگر تو دیدي من هم دیدم.
-خُب این دیگه مشکل توست نه من.
من نمی دونستم آرمان پشت سرم نشسته و حرفهاي مارو می شنود و به آیسان گفتم:
-آیسان، مگر آرمان اهل رقص نیست؟ آرش می رقصه، پس چرا اون نمی رقصه.
-نمی دونم.
-عجب خواهري هستی تو که نمی دونی دادشت می رقصه یا نه!
-از رقصیدن که می رقصه ولی نمی دونم چرا الان نمی رقصه؟
-خب راحت بگو کلاس می ذاره دیگه، بی مزه!
آیسان به شوخی گفت: به داداشم اینطور نگوها؟!
-بشین ببینم بابا، داداشم داداشم راه انداخته واسه ي من، باز اگر از آرش تعریف
کنی یه چیزي نه از آرمان.
نمی دونم چرا این حرف رو زدم در واقع آرش بچه ي خوب و خونگرمی بود ولی من
هیچ وقت دوست نداشتم قبول کنم که بچه ي خوبیه و خودم هم نفهمیدم که چرا این
حرف رو زدم، وقتی من این حرف رو زدم آرمان که پشت سر ما نشسته بود حرف هاي
مارو می شنید گفت:
-غزل خانوم، مگه من چمه؟
من که از حضور آرمان تعجب کرده بودم یکه اي خوردم و با ترس گفتم: آقا آرمان!
شما اینجا هستید.
بله واسه چی ترسیدید ؟ لولو خرخره که نیستم
من که نگفتم هستید تازه لولو که ترس نداره
پس چرا من رو که دیدید رنگتون عوض شد
نه براي چی خب راست گفتم دیگه چی رو راست گفتی این که من آدم خوبی نیستم
نه این که کلاس میذارید و بلند نمی شید برقصید
کلاس نمیذارم من عادت ندارم هرجا که رسیدم و جشن بود برقصم
حالا دیگه اینجا هرجا شد
من کی این حرف و زدم
منظورتون همین بود دیگه اصلا از کسی که بدون اجازه به حرف دونفر گوش کنه بیشتر از این نباید انتظار داشت
بعد از این حرف پاشدم و رفتم که دوباره برقصم متوجه بودم که آیسان از طرز رفتار ما متعجب شده بود آخه خیلی
ساکت فقط نگاه میکرد آرمان هم که اصلا فکرش رو نمیکرد من باهاش این چنین رفتار کنم عصبانی به صندلیش
تکیه داد و دیگر هیچ نگفت شب خیلی خوبی بود در تمام مدت خیلی خوش گذشته بود ولی آخر شب موقع
خداحافظی دلم بدجوري گرفته بود از این که مریم هم ازدواج کرده بود و داشت میرفت خاله ومادر بزرگ از
خوشحالی خوشبختی او و یا از این که دیگر مریم توي خونه نبود گریه میکردند چنین حالی موقع ازدواج صفورا به من
دست داده بود و دوباره دچار چنین روحیه اي شده بودم به هر ترتیب اون شب هم تمام شد و همه خسته خوابیدیم
هرچند که من چند ساعت خوابم نبرده بود و مدام فکر میکردم فکرهایی که تا بحال به ذهنم خطور نکرده بود
فرداي عروسی مریم خانواده نواصري عازم نمک آبرود بودند نمیدونم خوشحال بودم یا ناراحت ولی از اینکه آرش
میرفت خیلی خوشحال بودم توي این مدت همه به شادي دختر آیسان عادت کرده بودیم و بیشتر دلتنگی او را
میکردیم موقع خداحافظی بیدلیل نگاهم به یمت عسل و آرش تاب میخود متوجه بودم که آرش دوست نداره بره ولی
از چهره عسل چیز زیادي رو نمیشد متوجه شد آرمان موقع خداحافظی با همه آقایون تک تک خداحافظی کرد ولی
موقعی که داشت پشت فرمان مینشست نگاه مهربونی به سهیل انداخت و لبخند زد منظور این نگاه و لبخند رو متوجه
نشدم و همین طور به آرمان نگاه میکردم که یهو متوجه ي نگاه او به خودم شدم و سریع سرم رو پایین انداختم
خانواده آقاي نواصري رفتند و ما همگی از کوچه به خونه برگشتیم بابا نیما و سهیل مرخصی داشتند و هنوز حدود یک
هفته اي از مرخصی آنها باقی بود و رامسر می موندند آخه من و مامان و عسل هر وقت تابستان ها به رامسر میرفتیم
یک ماه موندگار میشدیم ولی بابا وبچه ها بعد از دو هفته مطابق معمول بر میگشتند
وقتی به داخل خونه برگشتیم همه ساکت نشسته بودند من هم که اصلا حوصله ي سکوت رو نداشتم بی مقدمه گفتم
سهیل
جانم
تو زن نمیخواي
با این حرف من همه نگاهها به سمت من و سهیل جلب شد و سهیل گفت
غزل جان مادرت ول کن
در این لحظه مامان سریع گفت آهاي آقا سهیل از خودت مایه بذار نه از من
ببخشید خاله جان معذرت میخوام
سهیل به مادر من خاله میگفت چون از بچگی با ما بزرگ سده بود دوباره من گفتم مامان جان شما وسط صحبت به این
مهمی پارازیت نندازید
مامان گفت آخه دختر تو مگر بیکاري که این قدر این طفلک ها رو اذیت میکنی
خب اگه بیکار نبودم که اذیتشون نمیکردم
سهیل خندید و گفت الحمدالله یه بار خودش اعتراف کرد که اذیت میکنه
نه خیرم سهیل خان میخوام برات زن بگیرم داري پیر میشی اون وقت باید پس فردا تو رو ترشی بندازیم تازه سرکه
هم گرون شده و ترشی انداختن به صرفه نیست مجبور میشیم بذاریمت خانه سالمندان
دست شما درد نکنه غزل خانوم باشه باشه یادم میمونه
ریوف در این لحظه وسط حرف ما پرید و گفت سهیل جان تو چرا خودتت رو ناراحت میکنی بیخیال حرفاي غزل شو
من گفتم آهاي آقاي ریوف خان
جان ریوف خان
خب دیگه پررو نشو حالا یه بار بهت گفتم خان دور بر ندار در ضمن چیکارش داري زورت میاد به خودت زن نمیدن
میخواي این طفلک و از کارو زندگی بندازي
با این حرف من پیام بلند خندید و گفت نکنه میخواي با زن دادن سهیل براش زندگی فراهم کنی
بله پس چی
آهان مطمین باش همینه که تو میگی آخه دختر خوب کدوم بخت برگشته اي رو دیدي که با زن گرفتن داراي زندگی
شده باشه طفلک تازه بعد از زن گرفتن باید فکر یه گله جا تو قبرستون باشه تازه اگر پولش برسه همون یه گله جا
رو هم بگیره همه میخندیدیم اما نگاه چپ چپ مرجان به پیام خیلی دیدنی تر و خنده دارتر از حرف پیام بود همه
میخندیدیم که دوباره ریوف گفت
غزل خانوم شما این همه دیگران رو خانواده دار و متاهل میکنی چرا براي خودت شوهر پیدا نمیکنی
بازم تو حرف زدي ریوف
نه جدي میگم
ریوف جان من حالا حالاها ازدواج مزدواج یخ دي مارو چه به این کارها
در همین لحظه خاله پري خندید و گفت پس بفرمایید باید از حالا به فکر یک ترشی خوشمزه باشیم
اي همچین چیزي خاله جان اینقدر دختر هست که پسرها کم میان مگر خبر نداري یک میلیون دختر اضافه بر پسر
داریم من هم باید جز بقیه دخترها بترشم دیگه ؟
ریوف قیافه پر جذبه اي به خودش گرفت و گفت مگر اینکه اوس ریوف بمیره تو ترشی بیندازي مگه قراره من مثل
آق مجنون سر به بیابون بذارم نه داش یه سر به تهرون میزنم
با این حرف آه ها به هوا رفت و شلیک خنده اي بر جمع بوجود آمد هر چند که من از حرف ریوف رنجیده بودم ولی
بی جواب نمونم و با همان لحن خودش گفتم
نه ریوف جان بیهتره نه سر به بیابون بیذاري میدونی واس چی واس این که داش ریوف ما یعنی همون پسر خاله ي ما
همین رامسر هم از سرش زیاده مگه نه برو بچ همه دوباره زدن زیر خنده و ریوف ساکت شد و هیچ نگفت من خوب
متوجهء منظور ریوف شده بودم و این حرف رو هم در قالب شوخی اما به عمد زدم تا جوابی بهش داده باشم ریوف از
بچگی به من ابراز علاقه میکرد ولی هیج وقت مستقیم هیچ حرفی نزده بود و این اولین باري بود که در جمع جلوي
همه و بی پروا حرف میزد اون شب شب سختی بر هر دوي ما گذشت ریوف از این که فکر میکرد من به او علاقه اي
ندارم و من از این که بهم علاقه مند شده بود
صبح روز بعد من و رها براي قدم زدن به باغ حیاط مادر بزرگ رفتیم تا قدم بزنیم رها دانشجو پزشکی بود و درسش
هم خوب بود و هر دفعخ با من صحبت میکرذ اصل موضوع صحبتش تشویق کردن من این بار بی مقدمه به من گفت
غزل مگه ریوف به تو علاقه داره
چطور مگه
نمیدونم اما چون که دیشب اون حرف رو زدي خیلی ناراحت شد
نه بابا من کجا و ریوف کجا ریوف اصلا به من فکر نمیکنه چی برسه علاقه مند بشه
ولی به نظر من که دوستت داره حالا تو چه طور تو هم دوستش داري
واسه چی این سوالها رو میپرسی
باور کن بیمنظور میپرسم ناراحت نشو
نه تاراحت نشدم ریوف واسه من مثل نیماست اصلا ما اگر چه دختر و پسر خاله هستیم اما با هم مثل خواهر برادر
میمونیم و از بچگی باهم بزرگ شدیم حالا خواهش میکنم از این بحث بیا بیرون از این بحث ها خوشم نمیاد
باشه هرطور میلته
در همین موقع نیما براي صدا کردن ما اومد و گفت بچه ها قراره بریم کنار دریا یالا بیاین کمک کنید تا وسایل رو زود
ببریم
مگه دریا کجاست همین کناره دیگه
میدنم همین کناره خب بیاید کمک که ما 2 دفعه نیایم و برگردیم
نیما فقط من بیام یا رها هم بیاد
غزل تو مخت عیب داره ها من گفتم بیاین کنک ایم که نیاوردم
درهمین موقع نگاه نیما و رها تلافی دل انگیزي کرد و رها که از شرم گونه هایش سرخ شده بود با ناز خاصی گفت
غزل بریم کمک دیگه چه قدر حرف میزنی
من هم که از این نگاه غافل نشده بودم گفتم تو برو من هم الان میام
وقتی که رها رفت رو به نیکا گفتم چطور بود
چی چطور بود
اي کلک یعنی تو نمیدونی رها رو میگم دیگه
غزل تازگی ها خیلی راحت شدي ها پاشو بریم بابا حال نداریم
هردو باهم راه افتادیم ولی من دوباره گفتم حالا اگه رها اینجا بود که این حرف رو نمیزدي تا فردا صبح هم هی حرف
میزدي
نیما که از دستم خیلی عصبانی شده بود دمپایی اش رو در آورد تا به سمت من پرتاب کنه ولی من سریع به داخل
خونه فرار کردم
به کنار دریا که رفتیم من تا تونستم سر ب سر نیما گذاشتم و لی خب جلوي همه حرف نمیزدم فقط جلوي مامان
حرف میزدم تا حدي که مامان متوجه شد و به نیما گفت
نیما مامان مگه خبریه
مامان به خدا نه این از خودش حرف میزنه
من گفتم مامان دروغ میگه چشم رها رو در آوره
مامان گفت غزل وقتی دوتا بزرگتر حرف میزنن تو حرف نزن
نیما گفت آخ جان حالت گرفته شد پاشو برو دیگه نبینمت
دست شما درد نکن مامان خیلی ممنون اصلا من میرم پیش رها دیگه هم با شما کاري ندارم
لطف بزرگی در حق ما میکنی
به من بخندید آقا نیما صایع نشه
از آنها دلگیر شدم و رفتم تا در کنار ساحل قدم بزنم که سهیل صدایم کرد و گفت
غزل نیما چش شده
نمیدونم والله مثل اینکه کله اش باد کرده
براي چی
خودمم نمیدونم
این هم حرفیه ولی به نظر من اخلاقش عوض شده این طور نیست
سهیل تو واقعا حیفی هوش و استعداد بالایی داري چرا استفاده نمیکنی این رو که من خیلی وقت پیش گفتم
آخه من نمیدونستم توخیلی پرفسوري واسه همین گفتم
خوب کاري کردي حالا اجازه هست من برم
برو بابا خفه کردي خودتو برو
از کنار سهیل به پیش دختر ها رفتم و عسل آروم کنار گوشم گفت
هی غزل چی گفتی با سهیل
هیچی بابا تو هم
یعنی چی هیچی
آه وقتی گیر میدي بد گیر میدي ها بابا هیچی پرسید چرا اخلاق نیما عوض شده در ضمن تو چی کار داري به سهیل
اگر با آرش حرف زده بودم باید شاکی میشدي دیگه چته
اصلا متوجه نبودم که چی میگم عسل با تعجب گفت یعنی چی منظورت چیه
من که تازه متوجه حرفم شده بودم دستپاچه گفتم هیچی بابا گیر نده عسل اعصابم خرابه
عسل هم بیتفاوت به حرف من گفت حالا راستی چرا نیما این طوري شده
نمیدونم والله
آره جون عمه ات او ندونی
عسل ولم کن تو رو خدا به اندازه کافی مامان ضایعم کرده و حالم خوب گرفته شده تو دیگه بیخیال شو
چطور مگه چی بهت گفته
آه عسل ولم کن
خب بابا نوبرش رو آورده مگه گگرفتمت
من هم عصبانی شدم و به تنهایی به راه خودم ادامه دادم و رفتم کنار ساحل نشستم بعد از مدتی رها اومد که ببینه مثلا
چرا قهر کردم و پیشم نشست و گفت
اتفاقی افتاده غزل چرا ناراحتی
نه کی گفته ناراحتم فقط نمیدونم چرا بی حوصله ام
شاید داري مریض میشی مطمینی حالت خوبه
آره بابا چیزیم نیست همه اش تقصیر نیماست
رها با تعجب پرسید نیما چطور مگه
هیچی بابا همبن طوري
میخواي از نیما بپرسم
من که از خدام بود خیلی خوشحال شدم و گفتم آره رها برو بهش بگو که این قدر من رو اذیت نکنه
خب باشه حالا چرا انقدر ذوق کردي
برو دیگه برو بهش بگو که باهاش قهرم
خب بابا تا بعد
نه همین الان برو
رها که از کارهاي من متعجب کرده بود گفت باشه الان میرم ولی تو حالت اصلا خوب نیست
اگر تو بري خوب میشم
رها پاشد و رفت که با نیما صحبت کند من هم خیلی خوشحال بودم رها کنار نیما رفت و گفت
ببخشید آقا نیما
بله بفرمایید
هیچی میخواستم یه لحظه در مورد غزل باهاتون صحبت کنم
من هم از دور آنها رو زیر نظر گرفته بودم و از خوشحالی سر از پا نمیشناختم نیما گفت
در مورد غزل
بله مثل اینکه از دست شما ناراحت شده
از دست من براي چی
نمیدونم خیلی ناراحته مثل اینکه شما بهش حرفی زدید ناراحت شده
غزل ناز میکنه بابا بریم ببینم حرف حسابش چیه
هر دو به سمت من حرکت کردند من هم تا دیدم آنها دارند به سمت میاند خودم رو به ناراحتی زدم و قیافه ناراحتی به
خودم گرفتم که نیما گفت
سلام غزل خانم حال شما خوبه
من جواي ندادم که نیما دوباره گفت غزل خانوم عرض کردم سلام
علیک
تو دوباره چت شده شدي مثل برج جاي خالی
از خودت و همونی که پیشت ایستاده بپرس
نیما و رها نگاهی بهم انداختند و هم صدا گفتند از ما
بله دیگه با کارهاتون آدم رو عذاب میدید
نیما گفت غزل تو حالت خوب نیست تب داري پاشو خواهر من پاشو تا یه بلایی سرت نیومده بریم خونه استراحت
کن پاشو عزیزم
نمیخوام باهات قهرم
اي بابا حالا خر بیار باقالی بار کن آخه چرا با من قهري مگر من چی کار کردم
پاشو برو اه اه منت کش منت نکش
با این حرف پاشدم و از کنار آنها به کنار باقی بچه ها رفتم و آن دو روباهم تنها گذاشتم
نیما گفت یعنی چی این چرا اینطوري کرد
رها گفت نمیدونم انگار حاش خوب نبود
آره موافقم این یه چیزیش هست
بعد هردوي آنها به کنار ما اومدند و همگی با هم به خانه برگشتیم ولی من دست از سر نیما بر نداشتم و بعد از چند
ساعت استراحت وقتی همه باهم نشسته بودیم گفتم
نیما تو نمیخواي زن بگیري
نیما با کلافگی گفت
اي واي چی شده دست از سر سهیل برداشتی گیر دادي به من دوباره شروع نکن ها
دارم جدي میگم تو نمیخواي زن بگیري
به تو چه
خیلی ممنون
خواهش میکنم
نه جدا
بابا ول کن
مگه گرفتمت که ولت کنم
غزل اصلا حال ندارم عصبانی میشم ها
در این لحظه پیام هم به کمک من اومد و گفت نیما جان غزل که چیزي نگفته شاید یه چیزي هست که این حرف رو
میزنه بد خیر و صلاحت رو میخواد واقعا که لیاقت نداري
نه پیام جان این عادت داره هر روز براي من یه دختر جور کنه تا حالا صدبار براي من زن پیدا کرده غزل یه تخته اش
کمه مگه تو خبر نداي
آي آي به خواهرزاده من توهین نکن واگرنه با من طرفی
بعد از پیام خاله پري کفت راست میگه به خواهرزادمون توهین نکن
خاله جان شما هم مامان بزرگ شما چی شماهم یه حرفی بزنید
مادر بزرگ گفت با اون ها موافقم
خب خب تر خدا بسه نمیدونستم خواهر شر ما این قدر خاطرخواه داره خوبه تو رو خدا آهاي مردم دیگه کسی نیست
خاطر غزل رو بخواد
با این گفته هاي نیما سهیل و ریوف به همراه عمو حسام به طرفداري من بلند شدند و به کنار ما اومدند و با دیدن این
وضع چشم هاي نیما گرد شده بود و با ناراحتی و درماندگی گفت:
پس اینجا کی طرفدار منه.
مامان گفت من.
رها گفت منم همین طور.
عسل گفت: ما هم هستیم!
عمو منوچهر گفت: چاکر آقا نیما.
-مخلص همه گیتونم.
من با دیدن این موقعیت گفتم: آقا نیما طرفدارهاي من هفت نفرن ولی واسه ي شما چهار نفرن منهاي یکی که می شه
سه نفر.
-چرا؟!
-چون که یکی اش رها جونه.
-مگه این چشه؟
-چشم نیست گوشه، ایشون بحثی جدا دارن!
با این حرف من همه شروع کردن و سر به سر گذاشتن با نیما کردند و با این حرف مامان متوجه شد که بین نیما و
رها علاقه اي حاکمه، مامان خوشحال شد و به سمت من اومد و بوسیدم و گفت:
-هر چند خنگی ولی ازت ممنونم.
من هم در تعجب موندم که براي چی؟ بعد از مدتی که گذشت، رها من را تنها گوشه اي پیدا کرد . گفت:
-غزل منظورت از اون حرف چی بود؟
-منظوري نداشتم!
-غزل شوخی نمی کنم، نمی دونی اون حرفت چه قدر باعث خجالتم شد، نه دیگه می تونم به چشم هاي نیما نگاه کنم،
نه چشمهاي پدر و مادر خودم و نه پدر و مادر تو.
-خب نگاه نکن!
-غزل! آبروم رفت، خیلی مسخره اي!
-بابا رها جان ترمز کن، چه خبرته؟ خدا خبر از دلت بده، بی خیال آبرو، آبرو که واسه ي آدم عشق نمی شه.
-بابا تو دیگه کی هستی؟
-غزل هستم، خواهر شوهر آینده ات.
-برو ببینم بابا تو هم حال داري ها، دیگه نبینم از این حرفها بزنی که ناراحت می شم.
و بعد بلند شد و من رو تنها گذاشت و رفت
مطالب مشابه :
دانلود رمان غزال(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)
دنیای کتاب الکترونیکی،جاوا ،آندرویدوpdf - دانلود رمان غزال(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf) - ارائه
رمان غزل
رسول سیاح - رمان غزل - با سلام خدمت همه دوستای گلم امیدوارم این سال از همین اولین روزای
بغض غزل 2
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - بغض غزل 2 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا
رمان ایرانی و عاشقانه غزل آریا
رمان ایرانی و عاشقانه غزل آریا | جمشید طاهری . آریا درخانواده ای زندگی می کند که پدرش استاد
برچسب :
رمان غزل