رمان ادم و حوا قسمت ششم

اومد به سمتمون . نگاه از زمین نگرفت .
مادرش ، مامان و رضوان و خاله رو بهش معرفی کرد . خیلی متین سلام کرد . و خوش امد گفت .
مادرش من رو نشون داد .
درستکار – ایشون رو هم که به خاطر داری !
سری تکون داد .
امیرمهدی – بله . خوش اومدین خانوم صداقت پیشه .
گر گرفتم . حس کردم همه دارن چهارچشمی ما رو نگاه می کنن . انگار بخوان مچمون رو بگیرن . سر به زیر انداختم .
" ممنون " آرومی گفتم . و نفس عمیقی کشیدم تا اون گر گرفتگی از بین بره .
امیرمهدی جعبه ی تو دستش رو جلومون گرفت .
امیرمهدی – بفرمایید .
مامان و رضوان و خاله با لبخند شیرینی برداشتن و تشکر کردن . ولی دست من خشک شده بود و جلو نمی رفت .
امیرمهدی به سمتم متمایل شد . و آروم گفت .
امیرمهدی – چرا بر نمی دارین ؟
با هزار بدبختی دست بردم و یکی برداشتم . زیر نگاه های مادرش بدجور دست و پام رو گم کرده بودم . انگار قرار بود با همون دیدار اول بیان خواستگاریم و من نگران بودم مورد توجه قرار نگیرم . یا کار اشتباهی انجام بدم .
خانوم درستکار با دست تعارمون کرد .
درستکار – بفرمایید داخل . بفرمایید . منزل خودتونه .
مامان و رضوان جواب تعارفش رو با لبخند دادن و همراه خاله راه افتادن سمت دری که نشون داد . اما من نمی تونستم نگاه از امیرمهدی بردارم و برم .
یه جوری بود ! کلافه نبود . ناراحت نبود . شاد نبود . ذوق نداشت . اما یه جوری بود . حس می کردم لبخند محوی روی لباشه . و هنوز از دیدنم شگفت زده ست .
با دور شدن مامان و رضوان و خاله همراه مادر و خواهر امیرمهدی ، به ناچار نگاه ازش گرفتم و راه افتادم .
اما امیرمهدی سر جاش ایستاده بود و تکون نمی خورد .
از کنارش رد شدم و عطر حضورش رو به ریه هام کشیدم . بدجور دلم هوای اذیت کردنش رو کرد .
آخه مرد هم انقدر آروم ؟ انقدر معصوم و مظلوم ؟ انقدر بی حرف و ساکت ؟
خوب اون خوی شیطونم با این خصلت های امیرمهدی بدجور تو وجودم بالا و پایین می پرید . ولی تو خونه شون و جلوی اون همه آدم که مطمئناً از اقوام و آشناهای امیرمهدی بودن ؛ ممکن نبود .
تو حیاطشون دو تا قالی بزرگ پهن کرده بودن و خانوما اونجا نشسته بودن .
رفتم و کنار رضوان نشستم که داشت به مهرداد زنگ می زد که بگه ده دقیقه ای طولش بده ؛ بعد بیاد دنبالمون . حواسم به حرفای رضوان بود . که سعی داشت هم آروم حرف بزنه که کسی صداش رو نشنوه و هم مهرداد رو راضی کنه . معلوم بود مهرداد داره غر می زنه .
با صدای " یاالله " گفتن کسی همه به سمت در برگشتیم .
امیرمهدی بود با یه سینی حاوی لیوان های شربت . شربت های آلبالو و پرتقال .
اومد به سمتمون و سینی رو داد به نرگس که کنار ما ایستاده بود . بعد هم آروم گفت .
امیرمهدی – من می رم تا جایی و بر می گردم .
نرگس – کجا می ری ؟
با لحن اطمینان بخشی گفت .
امیرمهدی – یه کار کوچیک دارم . زود بر می گردم .
نرگس سری تکون داد و امیرمهدی بدون نگاهی به سمت ما ، رفت .
نرگس شروع کرد به تعارف کردن شربت . خانوم درستکار هم داشت ما رو به خواهرش معرفی می کرد .
رضوان که گوشیش رو قطع کرد کمی خودش رو بهم نزدیک کرد و کنار گوشم گفت .
رضوان – می خوای بری تو خونه شون رو هم ببینی ؟
متعجب نگاهش کردم .
من – چه جوری بریم ؟ یه حرفایی می زنیا !
لبخندی زد .
رضوان – یه کم فکر کن ببین چه جوری می شه رفت تو !
رفتم تو فکر . انگار خودش هم رفت تو فکر . چون خیره شد به زمین .
کمی فکر کردم . غیر از آب خوردن چیزی به ذهنم نرسید . ولی ممکن بود جواب نده .
به رضوان نزدیک شدم .
من – می شه گفت تشنه ایم .
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت .
رضوان – اینم فکره تو کردی ؟ خوب دختر می رن برامون آب میارن . نمی گن که بیاین تو خونه ! تازه ..
با ابرو به جایی اشاره کرد .
رضوان – اینجا پر از بطری آب معدنیه .
به جایی که اشاره کرد نگاه کردم . راست می گفت . دو بسته آب معدنی بزرگ اونجا بود . که من ندیده بودمشون .
رضوان – ولی اگر بگیم به دستشویی نیاز داریم دیگه نمی تونن بگن نیاین داخل مگر اینکه ….
نگاهش کردم .
سکوت کرد و با نگرانی نگاهش رو تو حیاط چرخوند .
بعد دوباره لبخندی زد .
رضوان – تو حیاط دستشویی ندارن .
سریع بلند شد و رفت به سمت نرگس و چیزی کنار گوشش گفت .
نرگس لبخندی زد و با دست به خونه اشاره کرد . رضوان اومد کنارم .
رضوان – بلند شو بریم تو .
ابرویی بالا انداختم .
من – من کجا بیام ؟ تو می خوای بری دستشویی .
کفری نگاهم کرد .
رضوان – من چیکاره م . اصل تویی دختر . بلند شو بریم .
با رضوان همراه شدم و پشت سر نرگس وارد خونه شون شدیم .
نرگس دستشویی رو نشونمون داد و خودش رفت . رضوان داخل دستشویی شد .
نگاهی به خونه انداختم . یه هال بزرگ که از سمت چپ به سالن پذیرایی وصل می شد و سمت راستش آشپزخونه بود . که از قسمت اپن ما بین دو تا دیوار تا حدودی داخلش رو می شد دید .
کنار آشپزخونه دستشویی قرار داشت و شمال و جنوب هال سه چهار تا در دیگه قرار داشت که احتمال دادم باید اتاق هاشون باشه و البته حمام .
نگاهی به در دستشویی انداختم . این رضوان هم انگار خودش داشت می ترکید که به هوای من این پیشنهاد رو داد . احتمالاً روش نشده بود بگه .
نگاهی به ساعت تو دستم انداختم . خوب دختر بیا بیرون دیگه !
- خانوم صداقت پیشه !
با صدای امیرمهدی ، متعجب از حضور یکباره ش ؛ برگشتم به سمتش .
کنار وردی هال ایستاده بود . از اونجا تا در وردی یه راهروی کوچیک بود .
من – بله ؟
نگاهش به زمین بود . و نمی دونست چقدر دلم هوای نسیم نگاهش رو داره . کاش از این همه به بند کشیدن نگاهش دست بر می داشت .
اومد نزدیکم و دستش رو گرفت طرفم . تو دستش یه بطری آب معدنی کوچیک بود !
ابرویی بالا انداختم .
من – این چیه ؟
آروم گفت .
امیرمهدی – مهریه تون ……

اینبار من شگفت زده شدم .
مهریه م آب بود . مهریه ی یه ساعتی که زنش بودم .
آدم هم انقدر حرف گوش کن ؟ من گفتم آب یا خاک مهر کن . تو چرا اینکار رو کردی ؟
دست بردم و بطری رو گرفتم .
امیرمهدی – شرمنده م که دیر شد . اون روز به کل فراموش کردم باید مهریه تون رو بدم . بعدش هم که برگشتیم ، آدرسی ازتون نداشتم .
لبخندی زدم .
من – اشکالی نداره . فقط یه سوال !
سرش رو کمی بالاتر گرفت که یعنی گوشش با منه .
لبخندم موذیانه شد .
من – مقدار مهریه رو هم تعیین کرده بودی ؟
با صادقانه ترین لحن ممکن جواب داد .
امیرمهدی – نه . فقط گفتم آب .
من – خوب شاید من با این مقدار آب راضی نباشم ! ایرادی نداره ؟
ابرویی بالا انداخت .
امیرمهدی – مهریه حق شماست . شما هم باید مقدارش رو تعیین کنین .
من – پس باید بگم که من یه بطری بزرگ آب می خوام . این کمه .
سکوت کرد . خیره به زمین بود . تغییری تو صورتش نمی دیدم .
سری تکون داد .
امیرمهدی – چشم . راستش آب معدنی بزرگ داریم ولی پولش رو من ندادم . مهریه ی شما هم بر ذمه ی منه . اگر ایرادی نداره صبر کنین برم بخرم .
اخ که دلم می خواست بپرم بوسش کنم . چقدر این بشر دوست داشتنی بود !
چقدر خوب بود و نمی دونست با این خوب بودنش داره دل من رو بیشتر و بیشتر اسیر خودش می کنه .
مگه دلم میومد یه بار دیگه بره بیرون ؟ مطمئناً دفعه ی قبل هم برای خرید بطری آب معدنی رفته بود .
دلم می خواست همونجور که اون روی من تأثیر داره منم بتونم روش تأثیر بذارم . برای همین اولین فکری که به ذهنم رسید رو عملی کردم .
با صدای آروم و پر از ناز گفتم .
من – نیازی نیست . بقیه ش رو بخشیدم .
و تو دلم دعا دعا کردم که ، اگر لحنم نه که حرفم روش تأثیر داشته باشه .
لبخندی زد . از همون هایی که دل من رو بدجور به بازی می گرفت و نگاهم رو برای ساعت ها شکار می کرد . بی راه نبود اگر می گفتم خدا یه تیکه از زیبایی بهشتش رو به عنوان لبخند ، به لب های امیرمهدی هدیه داده .
امیرمهدی – ممنون . انشاالله بتونم جبران کنم .
و من تو دلم گفتم " همین لبخندت جبران می کنه . همین لبخندت دیوونه م می کنه . "
" با اجازه ای " گفت و رفت . با قدم های محکم ، آروم و موزون .
و من خیره بهش تو جای خودم ایستادم .
با صدای در چرخیدم .
رضوان سرش رو از لای در بیرون آورد و گفت .
رضوان – رفت ؟
سری تکون دادم .
من – آره .
رضوان اومد بیرون و در حالی که با شیطنت نگاهم می کرد اشاره ای به بطری تو دستم کرد .
رضوان – مهریه ؟ اینجا چه خبره ؟
وای که لو رفتم . دستپاچه شدم . باید چی می گفتم ؟
لبم رو به دندون گرفتم . اگر مهرداد می فهمید ؟
رضوان اومد نزدیک تر .
رضوان – ماجرای صیغه چیه ؟
حق به جانب گفتم .
من – گوش ایستاده بودی ؟
رضوان – نه خیر . می خواستم بیام بیرون که دیدم صدای حرف میاد . گوش دادم ، دیدم داری با جناب درستکار حرف می زنی . ناخواسته هم شنیدم چی می گین !
اخمی کردم .
من – خداییش تو به خاطر من اومدی یا اینکه خودت داشتی می ترکیدی ؟
بحث رو عوض کردم به امید اینکه یادش بره حرفای من و امیرمهدی رو .
رضوان – اولش به خاطر تو . ولی بعدش وقتی دیدم دستشوییشون چقدر خوشگله حیفم اومد کاری نکنم .
بعد با هیجان دستم رو گرفت .
رضوان – بیا ببین !
و من رو دنبال خودش کشید به سمت دستشویی .
در رو باز کرد و با دست اشاره کرد .
رضوان – ببین !
نگاهم رو تو دستشویی چرخوندم .
راست می گفت . خوشگل بود . تموم ست دستشویی کرم نارنجی بود . از حوله تا صابون و فرچه ی شستشوی دستشویی . حتی سنگ دستشویی .
اینه ی توی دستشویی خیلی زیبا بود . در اصل دکور شیشه ای بود که وسطش آینه ای تعبیه شده بود و دور تا دورش دکور بود . پر از انواع صابون های فانتزی . به قدری زیبا بود که دهنم باز مونده بود .
کنار دکور شیشه ای هم یه دکور کوچیک تک هم بود که سرش باز بود و جای قرار دادن بوگیر .
کار هر کی بود نشون می داد باید خوش سلیقه باشه . و چه کسی غیر از مادر امیرمهدی می تونست این کار رو کرده باشه ؟
پس وقتی می گفت دلش می خواد همسرش شبیه مادرش باشه منظورش خوش سلیقگیش بود ؟ یا شایدم هنرهای دیگه ای هم داشت و من نمی دونستم .!
سری تکون دادم .
من – حالا چیکار کنم ؟
رضوان – چی رو ؟
من – خیلی خوش سلیقه ست .
رضوان – والا تو هم خوش سلیقه ای . به خصوص تو لباس پوشیدن . البته اگر پوشیده تر لباس بپوشی معرکه می شی .
نگاهش کردم .
من – تعارف می کنی ؟
سری تکون داد .
رضوان – نه . دارم واقعیت رو می گم . در ضمن من که سلیقه ت رو تو همه چی می پسندم . به خصوص تزیین وسایلی که برام اوردین . یادته ؟
یادم بود . روزی که برای تعیین مهریه و تاریخ عروسی رفتیم خونه شون تموم هدیه هایی که براش بردیم رو خودم تزیین کردم .
ولی تزیین هدیه خیلی راحت تر از دکور خونه بود .
من – اون فرق می کرد .
رضوان – سخت نگیر . هر کس سلیقه ی خودش رو داره . تو هم بد سلیقه نیستی .
با هم برگشتیم داخل حیاط . کسی متوجه غیبت طولانیمون نشد به جز مامان . که با نگرانی نگاهمون می کرد .
هنوز ایستاده بودیم که امیرمهدی " یاالله " گویان وارد حیاط شد و رو به ما گفت .
امیرمهدی – خانوم صداقت پیشه . اومدن دنبالتون .
مامان و خانوم درستکار همزمان بلند شدن . مامان با خوشرویی جواب تعارفاتشون مبنی بر موندن بیشتر رو داد و هر سه خداحافظی کردیم .
از در خونه شون که بیرون رفتیم مهرداد و امیرمهدی رو در حال حرف زدن دیدم . نگران چشم دوختم به حالت صورتشون . می ترسیدم مهرداد به خاطر راضی نبودن ، رفتار خوبی نداشته باشه . ولی صورت هر دو معمولی بود .
با گفتن " خداحافظ " به امیرمهدی داخل ماشین نشستیم . مهرداد و امیرمهدی با لبخند به هم دست دادن و خداحافظی کردن .
مهرداد که سوار ماشین شد مامان رو بهش پرسید .
مامان – پسر خوبیه . نه ؟
مهرداد بدون اینکه نگاه از رو به روش بگیره جواب داد .
مهرداد – تو برخورد اول بد نبود .
و با این حرفش نشون داد هنوز مونده تا راضی بشه .
به خودم دلداری دادم که هنوز برخورد بیشتری با امیرمهدی نداشته . می دونستم امیرمهدی با رفتارش مهرداد ناراضی رو هم به راه میاره . مگه می شد آدم این همه خوب باشه و کسی دوسش نداشته باشه ؟
با این فکر تو دلم لرزید . یعنی همونقدر که برای من شیرین بود برای دیگران هم بود ؟ دخترای خونواده شون چی ؟ نکنه … نکنه ….
یعنی از اون خونواده هایی بودن که ازدواج با فامیل رو به غریبه ها ترجیح می دن ؟ تو دلم نالیدم " نه خدا . نه . تو رو به هر چی مقدسه قسم می دم . من تحمل دیدن امیرمهدی با دختر دیگه ای رو ندارم "
با زنگ گوشیم دست از فکر برداشتم .
گوشی رو از کیفم بیرون آوردم . سیما بود . تازه یادم افتاد می خواستم روز بعد از مهمونی باهاش تماس بگیرم . ولی چون اون روز مامان قضیه ی امیرمهدی رو به بابا گفت و اون مسائل و ناراحتی بابا پیش اومد به کل یادم رفته بود .
قبل از قطع شدنش جواب دادم .
من – سلام سیما .
سیما – سلام مارالی . چطوری ؟ کم پیدایی !
من – هستم . فقط یه مدت حوصله ی جمع رو نداشتم .
سیما – جدی ؟ من فکر کردم چون با پویا به هم زدی نمیای تو جمعمون .
با پویا به هم زدم ؟ من ؟ کِی که خودم خبر نداشتم !
اصلاً کی همچین چیزی رو به سیما گفته بود ؟ برای اینکه بتونم بفهمم چه خبره به سیما یه دستی زدم .
من – تو از کجا فهمیدی ؟
سیما – از همون شب مهمونی . اخه وقتی دیدم پویا با یه دختر دیگه اومد فهمیدم باید به هم زده باشین . وگرنه پویا بدون تو جایی نمی رفت ……….
یه حالی شدم . پس اون " یه کاریش می کنم " پویا ، این بود ؟
اینکه با یه دختر دیگه بره تو مهمونی دوست من ؟ چه زود برای نبودن ها جانشین پیدا کرده بود ! یا شاید تو آستینش داشت و رو نمی کرد ؟
پس چرا بعد از مهمونی دائم زنگ می زد و می خواست که با هم بریم بیرون ؟
روی من چه حسابی باز کرده بود که هم با من بود و هم با یکی دیگه ؟
دلم به درد اومد . بغض میون گلوم نشست .
حلاوت دیدن امیرمهدی بهم زهر شد .
با " الو . الو " گفتن های سیما بغض رو پس زدم و جواب دادم .
من – هستم سیما جان .
سیما – فکر کردم قطع شده . حالا کی به هم زدین .
دست بردار نبود که !
من – راستش یه مدت بود که تو رابطه مون تردید کرده بودم . همینم شد زمینه ی به هم زدن . پویا یه مقدار کم طاقت بود .
با این حرفم نگاه مامان و رضوان نشت روم . مهرداد هم از آینه نیم نگاهی بهم انداخت .
به سیما دروغ نگفتم . فقط مسئله رو براش باز نکردم . در اصل من رابطه رو به هم نزدم . این پویا بود که با کارش تردید من رو از بین برد .
همونجا ، تو ماشین ، پویا رو برای همیشه کنار گذاشتم . من مرد نا مرد نمی خواستم . شایدم حق داشت . چون من هم جانشینی براش پیدا کرده بودم .
ولی من شیفته ی اخلاق و رفتار امیرمهدی شدم . هنوز مونده بود تا پویا رو کامل کنار بذارم . رفتار آرمانی امیرمهدی باعث شد تو انتخاب پویا شک کنم . این تقصیر من نبود . پویا از مرد آرمانی من فاصله داشت .
***
خونه که رسیدیم مامان و رضوان بدون عوض کردن لباس هاشون پشت سرم به اتاقم اومدن .
برگشتم و نگاهشون کردم . می دونستم برای شنیدن چه چیزی اومدن . از تو ماشین سکوت کرده بودن . انگار می ترسیدن جلوی مهرداد چیزی بپرسن .
مهرداد با حضور پویا هم چندان موافق نبود . به خصوص که عقیده داشت آدم همسر آینده ش رو از تو مهمونی پیدا نمی کنه . گرچه که پویا از همون اول وقتی دید پیشنهاد دوستیش رو قبول نمی کنم توسط خونواده ش جلو اومد . ولی این باعث نشد مهرداد موافقت کنه .
برای عروسیش هم چون مامان و بابا حرفی نزدن ، با حضور پویا مخالفت نکرد و من حس کردم بیشتر به خاطر اینکه عروسی جدا بود ، چیزی نگفت .
مامان و رضوان منتظر نگاهم می کردن .
سری تکون دادم به معنای " چیه ؟ "

مامان – چرا به سیما گفتی به هم زدی ؟ چرا بعدش رنگ و روت اینجوری شد .
با اینکه دلم نمی خواست حرفی از پویا بزنم ، ولی چون مامان سوال کرد مجبور شدم به جواب دادن .
من – پویا با یه دختر دیگه رفته مهمونی سمیرا .
ابروهای مامان به وضوح بالا رفت . رضوان هم با چشمای گشاد شده نگاهم می کرد .
شونه ای بالا انداختم .
من – سمیرا فکر کرده بود ما به هم زدیم که منم گذاشتم تو خیال خودش بمونه .
نگاه مامان پر از غم شد .
مامان – با اینکه خیلی ازش خوشم نمیومد ، ولی توقع این کار رو هم ازش نداشتم .
درمونده از بازی روزگار گفتم .
من – باید تمومش کنم دیگه ، نه مامان ؟
مامان سری تکون داد .
مامان – معلومه . من دختر به آدم هوسباز نمی دم .
و طلبکارانه از اتاق خارج شد . می دونستم اگر پویا یک بار ، فقط یک بار دیگه بخواد زنگ بزنه مامان بدجور باهاش برخورد می کنه .
رو کردم به رضوانی که هنوز تو اتاق ایستاده بود .
من – نظر دیگه ای داری ؟
به سمت در رفت و به آرومی بستش .
برگشت به سمتم .
رضوان – نه خواهر شوهر جان . می خوام موضوع صیغه رو بدونم !
ای وای که یادش نرفته بود ! من با این عروس فضول باید چیکار می کردم .
من – فضول شدیا زن داداش .
روی تختم نشست .
مانتوم و شالم رو در آوردم . و به چوب لباسی آویزون کردم .
رضوان – مامان و بابات خبر دارن ؟
در حالی که چوب لباسی رو تو کمد آویزون می کردم جواب دادم .
من – آره . فقط تو و مهرداد نمی دونین .
با ترس ، سریع به سمتش برگشتم .
من – به خدا اگه به مهرداد بگی …
رضوان – چیزی نمی گم . می دونم بلوا به پا می کنه !
نفس راحتی کشیدم .
حین عوض کردن لباسام پشت در کمد ، با صدای آرومی همه چی رو براش تعریف کردم .
در تموم مدتی که حرف می زدم ساکت بود و چیزی نمی گفت .
لباس راحتی که پوشیدم ، در کم رو بستم و رو بهش گفتم .
من – همین بود . خیلی هم چیز خاصی نبود .
لبخند خاصی زد .
رضوان – دمار از روزگار پسره در اوردی ، بعد می گی چیز خاصی نبود ؟ امروزم کم براش عشوه نیومدی !
من – تو که تو دستشویی بودی . از کجا می دونی عشوه اومدم ؟
رضوان – تو حرف زدن عادیت هم یه مقدار با نازه . در ضمن صدات رو که می شنیدم .
بی اختیار گفتم .
من – تقصیر خودشه . پسر این قدر خوب و خواستنی ؟
لبم رو به دندون گرفتم و با ترس نگاهش کردم .
لبخند رضوان و ابروهای بالا رفته ش نشون می داد بدجور خودم رو لو دادم .
رضوان – پس دل خواهر شوهر ما رفته و به هیچ کس نمی گه ؟
بعد با لحن بامزه ای گفت .
رضوان – امیدوارم آخرش مثل من بابات رو نفرستی خواستگاری !
از این حرفش هر دو زدیم زیر خنده .
یه لحظه با یادآوری حرفای سیما لبخندم پر کشید .
من – پویا خیلی نامرده . نه ؟
بلند شد ایستاد .
رضوان – تو الان بهتر از پویا رو داری . امیرمهدی خیلی با ارزش تر از پویاست . این دوره زمونه همه ی مردا از صیغه برای سواستفاده و موجه نشون دادن هوساشون استفاده می کنن . اونوقت اون بنده ی خدا فقط برای اینکه گناه نکنه یه ساعت صیغه ت کرد .

راست می گفت . خوبی امیرمهدی و بدی پویا قابل مقایسه بود ؟
رضوان – اگر به این چیزا فکر کنی پویا برات کم رنگ و کم رنگ تر می شه .
***
دست و صورتم رو شستم . و به آرومی از دستشویی خارج شدم . از وقتی نماز صبحم با زور و غر خوندم دیگه خوابم نبرد . برای همین تصمیم گرفتم صبحانه رو با بابا و مامان بخورم .
آروم به سمت آشپزخونه راه افتادم که صدای حرف زدن مامان و بابا باعث شد به جای رفتن به سمت در ، پشت دیوار بمونم و گوش بدم .
مامان – دلیل مخالفتت چیه ؟ هنوز که نه پسره رو دیدی نه خونواده ش رو .
بابا – مارال برای ازدواج هنوز بچه ست .
مامان – قبلاً در مورد ازدواجش این نظر رو نداشتی !
بابا – فکر می کردم بزرگ شده . ولی وقتی فهمیدم تو اون کوه و بیابون چیکار کرده و چقدر بچه گونه رفتار کرده ، تردید کردم .
چقدر بده که اعتماد پدر و مادر آدم به خاطر رفتار نسنجیده مون از بین بره . اگر اینجوری پیش می رفت من امیرمهدی رو از دست می دادم .
تو دلم گفتم " خدایا یه کمکی بکن . "
همون موقع حرف مامان نوری از امید رو به دلم تابوند .
مامان – والا آدم که از فرداش خبر نداره . اگه یه روز نباشیم تکلیف مارال چیه ؟ می ترسم از روزی که اشتباه انتخاب کنه . اگه اون اتفاقا نمی افتاد الان به پویا جواب داده بود . پویا اون چیزی نبود که نشون می داد .
بابا – منم از همین می ترسم . اگه بازم اشتباه کنه چی ؟
مامان – این پسره و خونواده ش آدمای بدی نبودن . تو برخورد اول که خیلی خوب بودن . اگه مارال رو دست یه ادم خوب و خونواده دار بسپاریم خوب نیست ؟ این پسره به نظرم پسر خوبیه .
بابا – نمی دونم . حالا تو اون راهی که می گی رو پیدا کن ! تا بعدش ببینیم چی می شه .
مامان قرار بود چه راهی پیدا کنه ؟ برای چه موضوعی ؟ مشکوک می زدنا .
با سکوتشون وقت رو مناسب دیدم برای ورود به آشپزخونه .
***
بطری آب رو روی میز جلوم گذاشتم و خیره شدم بهش . این تنها کاری بود که می شد انجام بدم تا پویا و کارش رو فراموش کنم . انگار اون بطری و محتویاتش ، آرامش بخش زندگیم بود . ولی مهمتر از اون بوی خاص بطری بود .
بوی عطر دستای امیرمهدی . یا واقعاً بوی امیرمهدی رو می داد یا من خیالاتی شده بودم .
مامان اومد و کنارم نشست .
مامان – این چیه ؟
خیره به بطری جواب دادم .
من – مهریه م .
مامان – چی ؟
چنان متعجب بیان کرد که برگشتم و نگاهش کردم . نمی دونم چه فکری داشت می کرد که چشماش رو اونجور گشاد کرده بود ! دستی زیر چونه م زدم .
من – مهریه ی اون یه ساعت صیغه ی امیرمهدی بودنمه . دیروز بهم داد .
چشمای مامان به حالت نرمال برگشت . لبخند کم رنگی روی لباش نشست .
نگاهش رو دوخت به بطری . چنان نگاه می کرد که انگار از روی اون بطری داشت عشق و علاقه ی امیرمهدی رو به من تخمین می زد .
روی کاناپه دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم روی پای مامان .
مامان – بچه شدی مارال ؟
موهام رو با دست عقب زدم و جواب دادم .
من – آره . مگه بابا نمی گه هنوز بچه م ؟
مامان دستی لای موهام کشید .
مامان – گوش ایستاده بودی ؟
من – می خواستم بیام تو آشپزخونه که شنیدم .
مامان – کار خوبی نکردیا !
من – می دونم .
مامان آهی کشید .
 
 
من – راستی بابا گفت یه راهی پیدا کن . یعنی چی ؟
مامان – یه نذری کردم . می خوام زودتر اداش کنم . منظور بابات این بود که تصمیمم رو بگیرم .
من – چه نذری ؟
نگاهم کرد .
مامان – برای سر و سامون گرفتنت . می خوام سفره بندازم . روز مبعث . خونواده ی درستکار رو هم دعوت می کنم .
لبخندی زدم .
من – می گم عاشقتم برای همینه دیگه !
مامان – بلند شو که اگر بابات راضی باشه کلی کار باید انجام بدیم .
***
از خستگی هلاک بودم . دو روز تا مبعث مونده بود ولی من دیگه جون نداشتم . از بس رفته بودم خرید .
می خواستم تزیین سفره و چیزهای داخلش عالی باشه . دلم می خواست جلوی مادر و خواهر امیرمهدی همه چیز عالی باشه و نشون بدم ما هم تو خوش سلیقگی چیزی کم نداریم .
می دونستم که آخر سر ، مهمونا مقداری خوراکی به خصوص آجیل مشگل گشا با خودشون می برن . و می خواستم وقتی چیزی دست امیرمهدی می رسه از هر نظر عالی باشه .
سفره جدید خریده بودم با حریر های رنگی برای تزیینش . شمع هایی به رنگ حریر ها و تورهایی با همون رنگ برای آجیل ها .
روبان های ساتن و گل های فانتزی زیبا برای تزیین تورهای آجیل .
سفره رو از شب قبل انداختیم . و با کمک رضوان تزیینش کردم . حریر های زرد و سبز و نقره ای تلالوی قشنگی به سفره ی سبز و سفید داده بود .
خاله هم اومده بود کمک مامان . قرار بود سفره از ساعت پنج باشه تا هشت شب که اذان می گفتن . که همه بتونن شام رو کنار خونواده باشن .
ظرفای یه بار مصرف رو آماده کردیم . میوه ها رو چیدیم . و روشون رو با دستمال تمیز و مرطوب پوشوندیم که تازه بمونه .
از صبح روز مبعث ، خاله و مامان مشغول درست کردن شله زرد و کاچی بودن .
من و رضوان هم گوشت عدس پلو رو درست کردیم . قرار بود عدس پلو رو تو ظرفای یه بار مصرف بکشیم که مهمونا با خودشون ببرن .
پنیرها رو با قالب به شکل گل و ستاره و قلب قالب زدم . رضوان تربچه های سبزی رو تزیین می کرد و روی سبزی ها می ذاشت .
خاله ی کوچیکم و عمه م هم نون ها رو بسته بندی می کردن .
همه در تکاپو بودن تا این نذر مامان به بهترین شکل ممکن برگزار بشه .
ساعت حول و حوش چهار و نیم بود که مهمونا اومدن . آخرین گروه هم خانوم درستکار و نرگس بودن . که اصلاً نفهمیدم با کی اومدن .
با شربت از مهمونا پذیرایی کردیم . وسطای خرداد بود و هوا گرم شده بود .
خانوم مداح شروع کرد به خوندن . مدت ها بود تو همچین مجالسی نبودم . قبل از دیدن امیرمهدی حوصله ی این چیزا رو نداشتم . دوست نداشتم جایی برم که توش گریه و دعا حرف اول رو می زد . ولی حالا دلم بدجور به ایم سفره ی نذری و دعاهایی که خونده می شد ، گره خورده بود .
وقتی دعای توسل شروع شد و تو هر قسمت خانوم مداح خدا رو قسم می داد به یکی از ائمه ؛ خیلی اتفاقی و بی صدا دلم شکست و اشک چمام رو تار کرد .
چهارده معصومی که چیز زیادی ازشون نمی دونستم شدن سرچشمه ی قسم من . خدا رو به چهارده معصومش قسم دادم . که امیرمهدی همونی باشه که فکر می کنم و ما رو قسمت هم کنه .
اولین بار بود تو همچین مجلسی گریه کردم و خدا رو قسم دادم . اولین بار بود که نیت کردم و یکی از آجیل ها رو برداشتم .
امیرمهدی با من چه کرده بود ؟ یا بهتر بگم … خدای امیرمهدی با من چه کرد ! ……….
 
مهمونا یکی یکی خداحافظی می کردن و می رفتن . تو دست هر کس یه کیسه پر از میوه و شیرینی بود و ظرفای غذا .
همه چیز خیلی عالی پیش رفت . همونطور که دوست داشتم . همه از تزیین سفره و غذاها که کار من بود حسابی تعریف می کردن و این باعث خوشحالیم بود .
چشمام از گریه باز نمی شد . طوری که هر کی برای خداحافظی میومد طرفم با گفتن " مطمئن باش تو امشب هر چی خواستی رو از خدا گرفتی " بهم امیدواری می داد . و لبم رو به خنده باز می کرد .
آخ که چقدر شیرین بود حتی رویای رسیدن به امیرمهدی .
خاله هام مونده بودن . خاله کوچیکم منتظر تاکسی تلفنی بود که زود رفت . خاله بزرگم ، سرور ، که هم محله ای امیرمهدی بود هم منتظر پسرش کامران . شب خونه ی مادرشوهرش دعوت داشتن و قرار بود از خونه ی ما یه راست بره اونجا .
از خانوم درستکار هم عذرخواهی کرد که نمی تونه برسونتشون .
تقریباً همه رفته بودن که خانوم درستکار اومد سمت مامان و رو بهش گفت .
درستکار – ببخشید خانوم صداقت پیشه . ممکنه یه تاکسی تلفنی هم برای ما بگیرین ؟
با شرمندگی اضافه کرد .
درستکار – قرار بود حاج آقا بیان دنبالمون ولی مثل اینکه ماشینشون خراب شده . امیرمهدی هم رفته کمکشون .
مامان لبخندی زد .
مامان – حالا چه عجله ایه ؟ تشریف داشته باشین شاید ماشین درست شد و خودشون اومدن دنبالتون !
درستکار – نه دیگه . درست نیست . رفع زحمت می کنیم .
مامان نیم نگاهی بهم انداخت که حس کردم به معنی تو هم تعارف کن بود . برای همین رفتم جلو .
من – این چه حرفیه . تشریف داشته باشین . خوشحال می شیم .
خانوم درستکار انگار تو معذورات مونده باشه رو به مامان گفت .
درستکار – آقای صداقت پیشه می خوان بیان خونه . ما اینجا باشیم ایشون معذب می شن .
مامان باز هم لبخندی زد .
مامان – نگران نباشین . ایشون خونه ی مادرشون هستن . مادرشوهرم چند سالیه نمی تونن جایی برن . مریضن . همیشه ما می ریم دیدنشون . الانم مادر و پسر پیش هم هستن . احتمالاً فقط میاد که برای مادرش غذا ببره . داخل نمیاد . شما راحت باشین .
از مامان اصرار بود و از خانوم درستکار انکار . که عاقبت مامان موفق شد و قرار شد اونا یک ساعتی بمونن و اگر آقای درستکار نتونست بیاد ، براشون تاکسی تلفنی بگیریم .
برای راحتی شون ، رضوان موضوع رو به مهرداد و بابا خبر داد و قرار شد تا یه ساعت دیگه خونه نیان . فقط مهرداد اومد و برای مادربزرگم غذا و میوه و شیرینی برد .
همه دور هم نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم . مامان برای آشنایی بیشتر سر صحبت رو جوری باز کرد که تا یه ساعت بعد اسم کوچیک خانوم درستکار و سال ازدواجش و خیلی چیزای دیگه رو فهمیدیم . البته مامان هم اطلاعات می گرفت و هم اطلاعات می داد .
یک ساعت مثل برق و باد گذشت . و این گذر زمان رو نرگس با نگاه به ساعتش یادآوری کرد .
نرگس – مامان ! به بابا زنگ بزنم ؟
خانوم درستکار که دیگه می دونستم اسمش طاهره ست سری تکون داد .
طاهره – آره مادر . ببین ماشین چی شد ؟
نرگس گوشیش رو در اورد و زنگ زد .
خاله هم با گفتن " این پسر کجا موند که نیومد دنبالم " بلند شد بره زنگ بزنه به کامران .
صحبت نرگس خیلی طول نکشید . وقتی گوشی رو قطع کرد رو به مادرش گفت .
نرگس – ماشین رو گذاشتن گوشه ی خیابون . خودشونم دارن میان دنبالمون .
با این حرفش دل من بی تاب شد و لبخند مهمون لب های مامان .
بازم می تونستم امیرمهدی رو ببینم . و این بهم آرامش می داد .
با اومدن خاله ، مامان بهم اشاره ای کرد و خواست باهاش برم تو آشپزخونه . دنبالش رفتم . تو آشپزخونه آروم گفت .
مامان – تا من به بابات زنگ می زنم تو هم برو روی میز غذاخوری رو خلوت کن .
ابرویی بالا انداختم .
من – می خوای چیکار کنی ؟
مامان لبخندی زد .
مامان – اگر بابات موافقت کنه شام نگهشون داریم .
لبخندی زدم . مامان برای من همه ی هوش و ذکاوتش رو به کار گرفته بود . معلوم بود از امیرمهدی و خونواده ش خوشش اومده که سعی داره به هر نحوی رابطه مون رو بیشتر و بهتر کنه .
یواش یواش روی میز رو خلوت کردم . موضوع رو با ایما و اشاره به رضوان فهموندم . و گاهی می رفتم تو آشپزخونه تا به مامان کمک کنم .
صدای زنگ در خونه که بلند شد ، رو به رضوان که کنارم بود گفتم .
من – چی بپوشم ؟
رضوان – برو یه مانتو تنت کن . ولی زیاد کوتاه نباشه . مثلاً قراره بدون قرار قبلی تعارفشون کنین !
سری تکون دادم و رفتم تو اتاقم . مانتوی آبی رنگم رو تنم کردم و شال سرمه ایم رو هم سرم انداختم و از اتاق خارج شدم .
همه با هم رفتیم تو حیاط . مثلاً برای بدرقه ی خانوم درستکار و نرگس و البته برای کمک به بابا و مهرداد که چند دقیقه ای می شد جلوی در ، منتظر ایستاده بودن .
جلوی در بابا و مهرداد در حال سلام و احوالپرسی و تقریباً آشنایی با آقای درستکار و امیرمهدی بودن . ما هم بهشون ملحق شدیم .
دیدنِ امیرمهدی بعد از اون همه گریه و خواستنش از خدا ، شیرین بود و دلچسب . به خصوص که لبخند های محجوبانه ش در جواب احوال پرسی مامان و خاله روحم رو تازه می کرد . انگار با هر لبخندش من دوباره متولد می شدم . اعجازی داشت لبخند هاش !
همون موقع کامران هم رسید . و به جمع مردا پیوست .
بابا و مهرداد که از قبل توسط مامان از نقشه خبردار شده بودن شروع کردن به تعارف . مامان و رضوان هم رو به نرگس و خانوم درستکار این کار رو انجام می دادن .
من هم سعی داشتم از قافله عقب نمونم .
هر چی آقای درستکار با گفتن " مزاحم نمی شیم " و " باشه یه وقت دیگه " سعی داشت دعوت رو رد کنه بابا راضی نشد و آخر سر با گفتن " حالا یه چند ساعتی رو اینجا بد بگذرونین " وادارشون کرد قبول کنن .
بالاخره قبول کردن . خانوما بعد از خداحافظی با خاله زودتر راه افتادن برن داخل . که خاله من رو صدا کرد .
رفتم طرفش .
من – جانم خاله ؟
خاله – خاله من موبایلم رو جا گذاشتم . زحمت می کشی برام بیاریش ؟
" بله " ای گفتم و رفتم براش آوردم .
مامان اینا داخل بودن ولی اقایون در حین حرف زدن ، آهسته راه داخل رو در پیش گرفته بودن . امیرمهدی هم داشت با کامران حرف می زد . خاله تو ماشین نشسته بود .
گوشی رو دادم به کامران . کامران لبخندی زد و رو به امیرمهدی گفت .
کامران – خوب خوشحال شدم از دیدنت .
و دستش رو به طرف امیرمهدی گرفت .
امیرمهدی هم لبخندی زد و دستش رو فشرد و با هم خداحافظی کردن .
کامران برگشت سمت من و دستش رو به طرفم گرفت .
کامران – خدافظ .
باهاش دست دادم .
من – خدافظ .
و رفت . لبخندی زدم . و به رفتنش نگاه کردم .
وقتی رفتن ، برگشتم که دیدم امیرمهدی هنوز همونجا ایستاده و خیره ی به جاییه که چند دقیقه قبلش دست من و کامران تو هم قفل شده بود ………….

خیره شدم به جهت نگاهش و در حینی که در رو می بستم فکر کردم چی باعث شده امیرمهدی اینجوری بشه .
فقط دست داده بودم دیگه . کار خاصی نکرده بودم که . که ، که ، …
وای تازه یادم افتاد چیکار کردم ! با نا محرم دست دادم . امیرمهدی روی این چیزا حساس بود .
لبم رو به دندون گرفتم . این چه کاری بود کرده بودم ؟ اونم جلوی امیرمهدی .
یه لحظه دلم خواست مثل فیلم همه چی رو به چند دقیقه پیش برگردونم و کار اشتباهم رو درست کنم . ولی کار از کار گذشته بود و دیگه جایی برای درست کردنش نبود .
شروع کردم دنبال واژه ها گشتن برای توجیه کارم . باید یه چیزی می گفتم . انگار بدجور بهت زده بود .
با دست دست کردن من برای ردیف کردن واژه ها ، برگشت و با قدم های اروم پشت سر مردا راه افتاد .
بی اختیار دنبالش کشیده شدم .
سرش پایین بود و انگار داشت کارم رو تو ذهنش حلاجی می کرد . قدم هاش با طمأنینه بود ؛ مثل آدمی که در حال فکر کردنه .
چرا حس کردم شونه هاش افتاده ست ؟
قدم ها رو مخصوصاً بلند برداشتم تا بتونم کمی نزدیک بهش راه برم . باید یه کاری می کردم . حداقل عذرخواهی . نمی خواستم ملامتم کنه . نمی خواستم تو ذهنش در موردم بد فکر کنه . نه حالا که می خواستم بیشتر بشناسمش و خودم رو همگام با زندگیش تغییر بدم !
الان وقت این نبود که بخوام با کارم دلسرد و ناامیدش کنم از خودم . اینجوری فاصله مون بیشتر می شد . و این اصلاً به نفعم نبود .
دهن باز کردم حرفی بزنم که با صدای آرومش لب فرو بستم .
امیرمهدی – یه انگلیسی به یه ایرانی می گه : چرا خانومای سرزمین شما با مرداتون دست نمی دن !؟ یعنی اینقدر مرداتون غیر قابل اعتمادن !؟ ایرانیه می گه : ملکه سرزمین شما چرا با همه مردا دست نمی ده !؟ انگلیسیه عصبانی می شه می گه : ملکه فرد عادی نیست ، با هر کسی دست نمی ده ! ایرانیه می گه : زن های سرزمین من همه ملکه اند !
نگاهش کردم .
چرا حرفش انقدر شماتت بار بود ؟
منظورش چی بود ؟
طعنه زد یا خواس


مطالب مشابه :


رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 1 )

کافی بود تا بسوزم در آتش عشق نگاهت! شدم؛ اونا داد و بیداد رمان سرنوشتم را گم




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت ششم)

رمان پرستش نگاهت خودمم نگران شدم این بچه همینجوری الکی و سر بی دقتی نمیتونست گم




رمان ادم و حوا قسمت ششم

خیره شدم به جهت نگاهش و در حینی که در رو می بستم نگاهت رو بهم رمان سرنوشتم را گم




رمان عشق و خرافات 2

پشت بر در نمودم تا نگاهت به خارج شدم گفتم شش روز در بستر رمان سرنوشتم را گم




رمان با نگاهت ارامم کن 12 قسمت اخررررررررررررررررررررررررررررر

رمان با نگاهت ارامم کن 12 -اناهید می گم از حرفش بی نهایت خوشحال شدم اصلا در




رمان عشق و خرافات 6

دیگر اشکی باقی نمانده گفتم بمن نگاه کن!در بحر نگاهت شدم و در شیشه ای رمان سرنوشتم را




برچسب :