حکایت شهرزاد در شب یازدهم

شب یازدهم ....


نقاشی های بسیار زیبای مینیاتوری

شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت،دختر با آن همه خشم از گفتۀ حمال بخندید و با آن جماعت گفت: از زندگی شما ساعتی بیش نمانده هر کدام حکایت خود باز گویید. پس از آن رو به گدایان کرده از ایشان سوال کرد که شما سه تن با هم برادرید؟ گفتند: نه به خدا ما فقیرانیم که جز امشب یکدیگر را ندیده بودیم. آن گاه با یکی از آن سه تن گدایان گفت: آیا تو از مادر به یک چشم بزادی؟ گفت: نه، من چشم داشتم و نابینایی من طرفه حکایتی دارد. پس دختر ازآن دو گدای دیگر حدیث باز پرسید. ایشان نیز مانند گدای نخستین جواب دادند و گفتند:ما هر کدام از شهری هستیم و خوش حدیثی داریم.

دختر گفت: ای جماعت، یک یک حکایت باز گویید و سبب آمدن بدین مقام بیان سازید.

نخست حمّال پیش آمده گفت: ای خاتون، من مردی بودم حمّال این دلاله مرا بدین مکان آورد. امروز در پیش شما بودم وبا شما در میان گذشت، آن چه گذشت مرا حدیث همین است والسّلام. دختر گفت بند از او برداشتندو جواز رفتنش بداد. حمال گفت: تا حدیث یاران نشنوم نخواهم رفت.
حکایت گدای اول
پس از آن گدای نخستین پیش آمده گفت: ای خاتون، بدان که سبب تراشیده شدن زنخ و نابینایی چشم من است که پدرم پادشاه شهری و عمّم پادشاه شهر دیگر بود. روزی که مادر مرا بزاد، زن عمّم نیز پسری بزاد. سال ها بر این بگذشت هر دو بزرگ شدیم. من به زیارت عمّ رفتم. پسر عمّم همه روزه میزبانی کردی و گونه گونه مهربانی به جا آوردی. روزی با هم نشسته باده خوردیم و مست گشتیم. پسر عمّم گفت: حاجتی به تو دارم باید مخالفت نکنی. من سوگندها یادکردم که مخالفت نکنم. در حال برخاست و زمانی از من پنهان شد. چون باز آمد دختری ماه منظر با خود بیاورد و با من گفت که: این دختر را در فلان گورستان و فلان مکان به سردابه اندر برده به انتظار من بنشینید. من نتوانستم که مخالفت کنم دختر رابرداشتم و به همان جا بردم.
هنوز ننشسته بودیم که پسرعمّم بیامد و کیسه ای که گچ و تیشه ای در آن بود و طاسک آبی بیاورد و گوری را که در میان سردابه بود بشکافت و خاک و سنگ به یک سو ریخت. تخته سنگی پیدا گشت و به زیر اندر دریچه نردبانی پدید شد. پسر عمّم به آن دختر اشارتی کرد. در حال، آن دختر از نردبان به زیر شد. پسر عمّم روی به من آورده گفت: احسان بر من تمام کن.

گفتم:هر چه گویی چنان کنم. گفت: چون من از نردبان به زیر شوم سنگ بر دریچه بینداز و خاک بر آن بریز.
پس از آن گچ را با آب عجین کرده گور را گچ اندود گردان. بدان سان که کسی نداند که این گور شکافته است و بدان که یک سال است من در این مکان زحمت می برم تا این مکان را آماده ساخته ام و حاجت من از تو همین بود. این بگفت و از نردبان به زیر رفت.
من سنگ به دریچه بازگرداندم بدان سان کردم که سپرده بود. آن گاه به قصر عمّ بازگشتم عمّم در نخجیرگاه بود. آن شب را به محنت و رنج به روز آوردم. بامدادان با هزار پشیمانی از قصر به در آمدم به گورستان رفتم، سر به گریبان حیرت به هر سو بگشتم از سردابه اثری نیافتم. تا هفت روز همه روزه به جستجوی سردابه و گور به گورستان رفته به سردابه راه نمی بردم. ازدوری پسر عمّ فرسوده گشتم و حزن بر من چیره شد. ناچار از شهر به درآمده به سوی پدربازگشتم.
چون به دروازۀ شهر پدر رسیدم جمعی بر من گرد آمده مرا بگرفتند و بازوانم را ببستند. من از این حادثه حیران بودم. یکی از ایشان به پدرم خدمت کرده و از من نعمت برده بود سر فرا گوشم آورده گفت: وزیر و سپاهیان پدرت یاغی گشته او را کشته اند. من از شنیدن آن، قالبِ بیجان گشتم. پس مرا به پیش وزیر بردند. مرا با او کینۀ دیرینه در میان بود، از این که مرا به کودکی به تیر و کمان رغبتی تمام بود. روزی تیری بینداختم از قضا تیر بر چشم وزیر آمد و نابینا شد ولی از بیم پدرم دم زدن نتوانست.


نقاشی های بسیار زیبای مینیاتوری

القصه وزیر چون مرا دست بسته دید به کشتنم اشارت کرد. من گفتم: جهت بی سبب کشتن من چیست؟ گفت: گناه تو از همه بیشتر است و اشارت بر چشم خویش کرد. من گفتم که: این کار نه به عمد کردم. گفت: من به عمد خواهم کرد.

پس مرا پیش طلبید و به انگشت خویش چشم چپ من در آورد و مرا به غلامی می سپرد که بیرون شهر برده بکشد. با غلام بیرون رفتیم. دست و پای من به بند اندر بود خواست که چشمان مرا نیز بسته مرا بکشد، من گریان گشته گفتم:
هرگز نبود از تو گمان جفامرا          دیگر به کس نماند امید وفا مرا
چون غلام این بین بشنید پاس احسان دیرین من بداشت و دست و پای مرا گشود و گفت ، از این سرزمین برو  و مرا و خود را به هلاکت نینداز که شاعر گفته:
به هر دیار که در چشم خلق خوار شدی
سبک سفر کن از آن جا برو به جای دگر
درخت اگر متحرک شدی ز جای به جای
نه جور ارّه کشیدی و نی جفای تیر
چون از غلام این بشنیدم فرحناک شدم و نابینایی را سهل انگاشتم و به شهر عمّ پی سپر شدم.

به پیش عمّ رسیده ماجرای پدر را بیان کردم و آن چه بر من رفته بود باز گفتم. عمّم گریان شد و گفت:به محنتم بیفزودی چندی است که پسر عمّت ناپدید گشته. پس چندان بگریست که بیهوش شد.
چون به هوشش آوردم ماجرای پسر عمّ را نهفتن نتوانسته راز به او آشکار کردم. عمّم را از شنیدن حکایت انبساطی روی داد و گفت: سردابه به من بازنما.
در حال برخاسته به سوی گورستان رفتیم و سردابه را جستجو کرده بیافتیم. آن گاه قبری را که به سردابه اندر بود شکافته خاک به یک سو می کردم تا اینکه سنگ پدید شد. سنگ از دریچه برداشته ازنردبان پنجاه پله به زیر رفتیم. به فراخنایی برسیدیم که در آن جا خانه هایی چند بنا کرده و به هر خانه یک گونه خوردنی گرد آورده بودند و در آن مکان تختی دیدیم که پرده بر آن تخت فرو آویخته بودند. به کنار تخت برفتیم. عمّم پرده برداشته پسر رابا همان دختر بر فراز تخت دیدیم که در آغوش هم خسبیده و چنان سوخته بودند که گویا
به چاه اندر آتش زدند. پس عمّم خیو بر پسر بینداخت و لگد بر او بزد و گفت: ای ناپاک، مستوجب این و بیش از اینی. این مکافات دنیاست «و لعذاب الاخره اشد و ابقی»  عذاب آخرت، شدیدتر و ماندگار تر است.
چون قصه بدینجا رسید بامدادشد و شهرزاد لب از داستان فرو بست


مطالب مشابه :


حکایت شهرزاد در شب یازدهم

از زندگی شما ساعتی بیش نمانده هر کدام طرفه حکایتی هر کدام از شهری هستیم و




دیدار امام زمان (عج) و حکایتی شیرین

این نواب چهار گانه هر کدام یکی پس از دیگری شاهد هستیم که خود این بزرگان می حکایتی, شیرین




الی متی احار فیک یا مولای . . .

یاوران و غیوران این سرزمین هر کدام به به هر حکایتی بی قید و در موضع ترس هستیم ، و




هنر ومعماری

هر کدام از بناهای کهن و فاخر این سرزمین حکایتی دارند از لحاظ فناوری هستیم نشانی




آقای حکایتی از برنامه محبوب بچه‌های دهه شصت می‌گوید/نقش ایرج طهماسب و مرضیه برومند در «زیر گنبد کبود

آقای حکایتی، چندی پیش در ما چشم انتظار حامی مالی برای ساخت هستیم و البته هر کدام




فـوت و فـن هایی برای مقابـله با خـواب صبـحگاهی

حکایتی خواندنی ها که امروز هر کدام سر خانه و زندگی مسیر هستیم، به مرور و




شانس زیادی شانس( نیمچه گزیده گویی)!

3- ما خالق بد شانسی و خوش شانسی ها هستیم. 5- حکایتی از ای که زیر هر کدام از مرقومه‌های




پادشاهی در میان دزدها

در دفتر ششم مثنوی حکایتی از سلطان دیدی که هر کدام از ما هنری ما دزد هستیم و




سرزمین جبهه ها یادش بخیر

حکایتی که سال هاست چون و آبادان هر کدام داستانی به ها و دلخوری ها هستیم.




برچسب :