رمان پناهم باش 9

​دستاش رو از توی دستام بیرون کشید و گفت وایسا ببینم. تو چی داری میگی؟ توی این مدت ربوده شده بودی؟ سرم رو تکون دادم. دستاش رو جلوی دهنش گرفت و گفت وای خدای من... شوخی که نمیکنی نیاز هان؟ لبخند تلخی زدم و سرم رو تکون دادم. لبش رو گاز گرفت و گفت پس چرا عمو محمدت ... پاهام رو از روی تخت آویزون کردم و وسط حرفش اومدم و گفتم دروغ دروغ هم که نگفت ولی خب همه واقعیت رو هم برات نگفته بوده. در اصل من ربوده شدم ولی ناخودآگاه توی یه عملیات بزرگ هم درگیر شدم. راستش اون کسی که تمام مدت گروگانش بودم و من فکر میکردم جز خدمه خلافکاراس با عموم همکار بود. هینی کرد و گفت اِ راست میگی؟ یعنی پلیس بود ولی خودش رو جای خلافکارا زده بود؟! -آره محکم زد رو شونه ام و گفت پس خودت خبر داشتی و خیالت تخت بود که هیچ آسیبی بهت نمیرسه. سرم رو تکون دادم و گفتم نه اصلا... من به هیچ عنوان خبر نداشتم. حتی فکر میکردم اون خیانتکار هست .چون قبلا دیده بودمش و میدونستم جز پلیسه. دوباره دستاش رو روی لباش گذاشت و با چشمای گرد شده گفت وای نیاز... داره هیجانی میشه. تو رو خدا مو به مو برام تعریف کن اخم مصنوعی کردم و گفتم زهر مار .مگه دارم برات رمان تعریف میکنم. به چشماش چرخشی داد و گفت اوووه. خیلی خب بابا... اصلا تعریف نکن بعد هم روش رو ازم گرفت. لبخند زدم و گفتم تو که میدونی همه چی رو بهت میگم پس اینطوری ادا نیا شونه اش رو بالا انداخت و گفت مجبور نیستی زدم رو شونه اش و گفتم مرض.مجبور هستم یا نیستم به خودم مربوطه ولی میخوام همه چی رو بگم.حتی در مورد اون پلیس مخفی که حالا.... وسط راه حرفم رو خوردم. حتی خودمم تعجب کردم چی میخوام در مورد آراد بگم ! -پلیس مخفی که حالا چی؟! نگاهم رو از چشماش گرفتم و برای اینکه حرف رو عوض کنم گفتم من توی این درگیری تا لب مرگ رفتم.یه مدت توی بیمارستان بستری بودم با تعجب گفت واقعا؟ سرم رو تکون دادم و گفتم آره. توی درگیری که بین اونا و پلیسا پیش اومد خیلی ها کشته شدن. صاف نشست و گفت خدای من. ...برام همه چی رو میگی؟ سرم رو تکون دادم و درست از همون روز که جلوی خونمون ربوده شدم شروع کردم به تعریف کردن. ***** ​ توی تمام راه که از خونه بر میگشتم به این فکر میکردم که چرا لحظه آخر عاطفه ازم پرسید به نظرم این کل کل هات با آراد یه نشونه دیگه داره؟ برای پاسخ سوالش فقط سکوت کرده بودم. حتی نتونسته بودم منکر بشم . با صدای مسافر بغل دستیم که از راننده میخواست نگه داره ، به بیرون نگاه کردم. فاصله زیادی با خونه نداشتم. یه کم پیاده روی حالم رو بهتر میکرد. کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. یه نفس عمیق کشیدم. دیگه از حال و هوای بهاری خبری نبود. بین راه به همه چی میخواستم فکر کنم بجز آراد . ولی توی تمام مدت فقط فقط اون ذهنم رو درگیر کرده بود. به چشماش. به لبخندش. به نگاههایی که یه وقت دلم میخواست معنی دار باشه. به صدای مردونه و بمش که وقتی حرف میزد جذابیتش رو چند برابر میکرد.به دست انداختناش که اون لحظه در حد مرگ عصبانیم میکردم و حالا یه لبخند روی لبام نشونده بود! به خونه رسیدم. اینبار از اینکه همش فکر و ذهنم به آراد بود از دست خودم عصبانی نشدم ! ولی کلافه تر شده بودم. کلید رو از توی کیفم در آوردم ودر رو باز کردم. طبقه پایین هنوز هم خالی بود. دلم یه شور حال میخواست. از این همه تنهایی کلافه شده بودم. در رو بستم و از پله ها بالا رفتم. کلید به در انداختم . همین که در باز شد چشمم به دوتا کفش سیاه که کنار جا کفشی جفت شده بود افتاد. چشمام برقی زد و در رو محکم بستم و به سمت آشپزخونه دویدم. با دیدن مرجان خانوم که در حال شستن ظرفها بود جیغ بلندی کشیدم و به سمتش رفتم بیچاره هم از صدای جیغ من و هم اینکه یهویی از پشت بغلش کرده بودم نزدیک بود پس بیفته. دستام رو دورش بیشتر قلاب کردم و گفتم وای دلم براتون یه ذره شده بود. با دستاش حلقه دستم رو باز کرد و به سمتم پرخید و گفت وای که این شوهر تو از این جیغای تو چی میخواد بکشه. دختر زهرم رفت. خندیدم و گفتم مرجان خانوم دلم واسه همین غر غر کردناتون هم تنگ شده بود. الله و اکبری گفت و چرخید به سمت ظرفشویی و گفت برو دختر بذار به کارم برسم . بعد هم همونطور که به شستن ظرفا مشغول شد آروم گفت چند ماه نبود از کار بیکارم کرده بودن حالا دلش واسم تنگ شده ! خندم گرفت . این زن تپل و وسواسی ولی مهربون ،نمیتونست بدون غر غر و ایراد گرفتن کار کنه. از لابلای غرغراش فهمیدم توی این مدت عمو بهش مرخصی داده بوده که خوشایندش هم نبوده و دلیل این مرخصی هم چیزی نبود جز اینکه عمو نمیخواست هیچکس بویی از ربوده شدن من ببره . روسریم رو در آوردم و از آشپزخونه بیرون اومدم. با بودن مرجان خانوم تا چند روز دغدغه غذا درست کردن نداشتم. همین باعث شد به آرامش نسبی برسم .همونطور که در حال خشک کردن موهام بودم موبایلم زنگ زد. به سمت گوشیم رفتم و از جلوی آینه میز توالت برش داشتم. عمو محمد بود.دکمه تماس رو زدم و سلام کردم. _ سلام نیاز جان . میخواستم خبرت کنم من امشب کمی دیر میام.نگران نباش.البته به مرجان خانوم گفته بودم ولی گفتم باز خودم بهت زنگ بزنم و بگم. روی تختم نشستم و گفتم باشه عمو جان. پس من و مرجان خانوم شاممون رو بخوریم یا منتظرتون بمونیم؟ -بخورین عمو. من شام میخورم میام. چشمام رو ریز کردم . معمولا عمو هر چقدر هم دیر میومد شام رو بیرون نمیخورد.برای همین سوال کردم - یعنی ممکنه نیمه شب بیاین؟ -نه .. فکر میکنم تا ده خونه باشم. این رو که گفت ابروهام چسبید به مخم! - عمو جان پس ما تا ده صبر میکنیم بیاین دیگه - شما بخورین. من مطمئنا بیرون غذا میخورم کمی خودم رو جا بجا کردم و گفتم بیرون؟! شما که معمولا غذاهای بیرون رو نمیخورین -چقدر سوال میکنی دختر . خب اینبار رو میخورم چون فکر میکنم مجبورم. حالا هم باید برم . خداحافظ زیر لب خداحافظی گفتم و تماس رو قطع کردم. توی فکر رفتم که مرجان خانوم صدام کرد. از روی تخت بلند شدم و بیرون از اتاقم رفتم. - هر چی لباس داری بده میخوام لباسشویی رو روشن کنم. با تعجب به سبد رخت ها نگاه کردم و گفتم من که همین امروز صبح لباسها رو شسته بودم پس این لباسهای عمو از کجا پیداش شد؟ شونه ای بالا انداخت و در حالیکه به سمت آشپزخونه میرفت گفت چه بدونم ولله. همین دو ساعت پیش اومد خونه لباساشون رو با لباسای مهمونی عوض کرد و رفت. گفت هم که شام بخوریم ممکنه دیر تر بیان. چشمام از تعجب گشاد شد. بدجور شاخَکهام به کار افتاده بود که عمو محمد الکی لباس عوض نمیکنه و شب هم شام رو بیرون نمیخوره! به دنبال مرجان خانوم راه افتادم و گفتم نگفت کجا میره؟ همونطور که لباسا رو توی ماشین لباسشویی می انداخت گفت کی حرفی زدن که حالا دفعه دومشون باشه؟ خودت که اخلاقش رو میدونی. سرم رو تکون دادم. حق داشت. عمو محمد اگر هم کاری میکرد تا موقعی که به نتیجه نمیرسید حرفی نمیزد. نفسم رو بیرون دادم و حوله ام رو از موهام باز کردم و انداختم تو سبد رخت چرکا و گفتم نمیدونم . شاید هم جلسه ای چیزی داشتن. مرجان خانوم صاف ایستاد و گفت ولله توی این چند سال و اندی که من اینجا میام و میرم تا بحال ندیدم آقا برای رفتن به جلسه های کاری ،کاکول درست کنن و عطر و گلاب بزنن. ازاینکه با حرص اینها رو ادا میکرد خندیدم و گفتم عمو محمد کاکول زده بود؟ چپ چپ نگاهم کرد. خب به قول مرجان خانوم دختر خوب نبود بلند بخنده و از قضا دندونهاش هم به نمایش بگذاره. خندم رو جمع کردم و لبخند ملیحی زدم که گفت دختر برو موهات رو خشک کن و اینقدر از من حرف نکش کل کارم مونده. از آشپزخونه اومدم بیرون و به سمت اتاقم رفتم. فعلا باید صبر میکردم تا عمو بیاد. اینطوری به هیچ نتیجه ای نمیرسیدم.این اراد هم که اصلا به فکر نبود. حالا خوبه عمه اش دختر دم بخت نیست که اینطوری برای من ادا میمود ! در رو بستم و خودم رو روی تختم ولو کردم. دستم رو زیر سرم گذاشتم و زل زدم به سقف. هر چقدر میخواستم بی خیالی طی کنم نمیشد. کلا داشتم از فضولی هلاک میشدم. حتما مرجان خانم از تیپ و قیافه عمو تعجب کرده بود که اینطوری میگفت. وگرنه چه دلیلی داشت که اشاره به فوکل کردن و عطر و کلاب زدنش بکنه! هر چند عمو محمد موی زیادی جلوی سرش نداشت ولی خب حتما خیلی تابلو تیپ زده بود که مرجان خانم اونطوری میگفت. از روی تختم بلند شدم و سشوارم رو از توی کشوی میز آرایشم برداشتم. بالاخره که عمو میومد خونه. فعلا تا اونموقع باید صبر میکردم. سشوار رو روشن کردم و سرم رو دولا کردم و سشوار رو به موهام گرفتم. موهام رو که خشک کردم .کیف وسایل آرایشم رو که خیلی وقت ِ دست نخورده باقی مونده بود رو باز کردم و شروع کردم به طراحی روی صورتم. کارم که تموم شد به خودم تو آیینه نگاه کردم و با لبخند گفتم :ماه شدی نیاز،ماه.به ساعت نگاه کردم هنوز تا ده وقت زیاد بود.پس چرا این وقت نمی گذره. روی تخت نشستم و با دست چپم مشغول بازی با موهام شدم که نگاهم به گوشی ام افتاد .دست دراز کردم و گوشی رو که تقریبا زیر بالشت بود رو برداشتم. همین که قفلش رو باز کردم چشمم به پیام جدیدی افتاد که داشتم.پیام رو باز کردم و با دیدن اس ام اس آراد ناخودآگاه لبخند زدم. خودمم دقیق نمی فهمیدم چرا این روزا حتی با دیدن یه پیام بی محتوا از اون هم ناخواسته لبخند میزنم و قلبم ضربانش رو تندتر می کنه. به متن پیامش خیره شدم خوابی یا بیداری؟" آخه پرسیدن داشت این سوال کی ساعت نه می خوابه که من بخوابم. نوشتم: من مرغ نیستم این وقت شب بخوابم. سندش کردم و منتظر شدم جواب بده اما پنج دقیقه که از جواب دادنش گذشت فهمیدم نه مثل اینکه قرار نیست جواب بده.بهتر بود برم شامم رو بخورم. همین که بلند شدم گوشیم زنگ خورد .خودش بود .می خواستم بی اعتنا باشم و جواب ندم اما چه میشه کرد که این دل لامصب می گفت جواب بده. -بله. - علیک سلام؟ شکلکی برای خودم تو آیینه درآوردم و گفتم:علیک سلام صدای خنده اش که تو گوشی پیچید .دلم هوری ریخت! ولی یه آن به خودم اومدم . از کی تا حالا من برای خندههای این بشر حال به حالی میشد؟! سکوتم که طولانی شد با یه لحن خاصی گفت:نیاز؟ آب دهنم رو قورت دادم و کلافه موهام رو پشت گوشم زدم:بله. -حواست کجاس؟ دستم رو روی قلبم که هنوز تند می کوبید گذاشتم -خوبی؟ این طرز حرف زدنش بدجور داشت متحولم میکرد!. نفسم رو بیرون دادم و گفتم خوبم کنترلی روی نفس نفس زدنهام نداشتم .دستم رو روی گوشی گذاشتم. بعد از لحظه ای با شوخی گفت منم خوبم ممنون از اینکه حالم رو پرسیدی لبم رو گاز گرفتم. چرا رنگ حرف زدنش فرق کرده بود! کلافه گفتم کار مهمی داشتی که زنگ زدی؟ دلم نمیخواست اینطوری باهاش حرف بزنم ولی اون لحظه فکر کردم نباید باشه ! انگار بهش برخورد چون حالت حرف زدنش باز مثل همیشه شد و گفت: کار مهمی که نداشتم ولی میخواستم بدونم امشب رو در جریان هستی ؟ شونه بالا انداختم و دوباره روی تخت نشستم:نه نمیدونم.امشب مگه قرارِ خبری باشه؟! جواب داد: پس نمیدونی؟ -نه ..چیزی شده؟ کمی مکث کردنش طول کشید برای همین آروم صداش کردم آراد.... چیزی شده؟ حس کردم کلافه شد . گفت نه... -آراد؟ نفسش رو بیرون داد و گفت گفتم که چیزی نشده. من باید برم.بای قطع کرد...حتی منتظر نشد جواب خداحافظیش رو بدم. گوشی رو توی دستم فشار دادم. این بشر دیوونه بود. اگه چیزی نشده برای چی بهم زنگ زده بود؟!موقع شام اينقدر مرجان خانم بهم چپ چپ نگاه كرد كه مجبور شدم بگم رنگ موهام واسه اينه كه مدل یه مو شده بودم. سرش رو چپ و راست کرد و زیر لب گفت دخترای الان رو نمیشه تشخیص داد شوهر کردن یا نه. اونموقعها پشت لبمون مثل مردای الان سیاه بود. کی غلط میکرد دست به صورتش بزنه. اما حالا ..دخترای امروزی هم ابرو برمیدارن و اصلاح میکنن هم رنگ به موشون میزنن. آخر زمون شده انگا! قاشق رو پر از برنج کردم و گفتم شایدم شده مرجان خانم. چون الان دیگه پسرای امروزی هم پشت لبشون سیاه نیست چه برسه دخترا بعد هم بلند خندیدم که گفت اگه دخترم بودی که بلد بودم چطوری تربیتت کنم. قاشقم رو توی بشقاب گذاشتم و با لب و لوچه آویزون گفتم مگه تربیتم چشه مرجان خانم؟! از سر میز بلند شد و گفت صدبار بهت گفتم دختر وقتی میخنده نباید دندوناش پیدا بشه اما کو گوش شنوا. لبخند ملیحی زدم و گفتم: چشم از این به بعد حواسم رو جمع میکنم. خوبه؟ ظرف من رو از جلوم برداشت و گفت اگه اون موهات رو هم رنگ قبل کنی و سرخاب سفیداب کمتر بکنی که دیگه عالی تر میشه از سر میز بلند شدم و گفتم چشم. راضی شدین؟ طبق معمول سعی کرد لبخندش رو مخفی کنه منم از فرصت استفاده کردم و صورتش رو بوسیدم با این که همیشه غر میزد ولی خیلی دوست داشتنی بود . از وقتی وارد راهنمایی شدم پیش ما بود و نه تنها کارای خونه رو انجام میداد بلکه یه وقتا برام یه مادر بزرگ دوست داشتنی میشد. مثل همیشه اجازه نداد دست به ظرفا بزنم. منم بعد از اینکه یه سیب خوشگل از روی میز برداشتم رفتم تو اتاقم. انگار این اتاقم پر شده بود از اسم و یا آراد. به محض اینکه واردش میشدم ذهنم پر میکشید به سمتش. هر چند که دلم میخواست بهش فکر نکنم ولی خب آدم که نبودم باز ذهنم رو درگیرش میکردم. یه گاز به سیبم زدم و گوشیم رو از روی تختم برداشتم. صفحه اش رو باز کردم. اسم آراد که نیم ساعت پیش بهم زنگ زده بود روی صفحه هک شده بود. نفسم رو بیرون دادم و یه گاز دیگه از سیب زدم و روی تخت نشستم. اصلا واسه چی زنگ زده بود؟ سرم رو بالا کردم و به آینه روبروم زل زدم. یهو تلفن توی دستم لرزید و صداش بلند شد که جا خوردم و سیب پرید تو گلوم. با چندتا سرفه خودم رو از خفه شدن نجات دادم.چشمام که پر از آب شده بود رو پاک کردم و به گوشیم نگاه کردم. آراد بود. از دستش کلی شاکی شدم. با عصبانیت جواب دادم اگه قراره باز شوخی و مسخره بازی در بیاری باید بگم که دیگه زنگ نزنین آقای آراد حسینی. از عصبانیت نفس نفس میزدم . انتظار داشتم مثل همیشه یه تیکه بارم کنه ولی وقتی سکوتش رو دیدم متعجب و البته آرومتر از قبل گفتم الو؟ نفسش رو فوت کرد توی تلفن و گفت زنگ زدم بگم فراموش کن هر چی که گفتم اخمام توی هم رفت .جواب دادم اینو که نیم ساعت پیش گفتی حرفی نزد رفتاراش شده بود برام یه معما؟! یه لحظه شوخ طبع میشد و لحظه بعد کلا کن فیکون میشد! وقتی دیدم حرف نمیزنه گفتم زنگ زدی که روزه سکوت بگیری؟ با صدایی که خسته میومد گفت نه زنگ زدم بگم ... جناب رضایی حرفی در مورد امشب بهت نزده؟ سیبم رو روی میز تحریرم گذاشتم و گفتم گفت امشب یه کمی دیرتر میاد -همین؟ -چطور مگه؟ -هیچی فقط میخوام بدونم نگفت کجا میره ؟ -نه حرفی نزد. کاریش داری --نه ..نه ...فقط میخواستم بدونم تو رو در جریان گذاشته یا نه؟ -در جریان چی؟چرا حرفات رو نصفه میزنی.. نیم ساعت پیش هم همینا رو گفتی و بعد هم خدافظی کردی... میتونم بپرسم منظورتم چیه از اینکار؟! با زنگ آپارتمان و بعدش صدای یالای عمو گفتم عمو اومدش... طوری شده؟ -نه ..طوری نشده. -پس چرا مشکوک حرف میزنی -مشکوک حرف نزدم که. تو هم که منتظری آدم یه چیزی بگه و واسه خودت معنی کنی... من باید برم . امشب شیفت هستم... پکر شدم. نمیدونم چرا دلم نمیخواست قطع کنه. انگار دوست داشتم همینطوری باهاش حرف بزنم. مهم نبود از چی و از کی .. فقط دوست داشتم باشه... صداش توی گوشی پیچید. شب خوش.خداحافظ نفسم رو بیرون دادم و زمزمه کردم خداحافظ  وارد سالن که شدم چشمم به عمو محمد افتاد که مشکوک لبخندی روی لبش نشسته بود.ابرویی بالا انداختم و نزدیکش شدم. -سلام شام خوردین؟یا براتون گرم کنم؟ با لبخند گفت:نه خوردم.برم بخوابم دیگه. نمیدونم اما حس می کردم این عمو محمد اون عمویی نیست که این همه سال باهاش زندگی کردم.یه جوری بود.تغییر کرده بود. لب باز کردم و گفتم:قرار کاری داشتین؟ بی خیال سمت اتاقش حرکت کرد و گفت:نه کاری نبود. دلخور گفتم:اونوقت کاری نبود و بخاطرش بیرون شام خوردین و منو تنها گذاشتین. متعجب ایستاد.دقیق نگاهم کرد و گفت خب ..خب نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم احتیاجی به دلیل آوردن نیست . خب حقتونه باید یه وقایی هم برای خودتون بذارین. قدمی بهم نزدیک شد و گفت:اتفاقی افتاده نیاز؟ بغضی که تو گلوم نشسته بود رو قورت دادم و گفتم: نه خواست منو تو بغلش بگیره که خودم رو عقب کشیدم و گفتم: دوست ندارم مثل بچه ها باهام رفتار کنین. سری تکون داد و گفت:چی میگی من کی مثل بچه ها باهات رفتار کردم نیاز؟ -همین الان. الان؟ -آره ..همین الان میخواستین مثل بچه ها نوازشم کنین و سعی کنین دلم رو بدست بیارین. با لبخند گفت نیاز چته؟ ررمو کردم سمتی و گفتم امروز بعداز ظهر کجا رفتین که به من نگفتین؟ نفسش رو آروم بیرون داد و گفت پس موضوع اینه! بهش نگاهی کردم و کردم و منتظر جوابش شدم. دستش رو به میز تکیه اد و گفت با مهوش خانوم قرار داشتم.. میخواستم باهاش صحبت کنم. یه لحظه اصلا متوجه نشدم چی شد.. منگ پرسیدم با کی؟ نفسش رو بیرون داد و گفت اگه من بهت نگفتم با مهوش خانوم قرار داشتم که با هم یه صحبتایی کنیم برای این بود که نظرش رو در مورد خودم نمیدونستم و نمیخواستم فکر تو رو هم مشغول کنم با تعجب نگاش کردم. با ناباوری پرسیدم -آراد هم میدونه؟ اون لحظه حتی برام مهم نبود که عمو شک کنه یا بگه چرا اینقدر صمیمی اسمش رو میارم. کلافه و نگران گفت:من فکر می کردم خوشحال میشی. خوشحال بشم؟خب شدم...اما یه لحظه ترس سراغم اومد....من قرار بود محبت عمو رو با یکی دیگه شریک شم. -آره آراد میدونست. سرم رو تکون دادم و زیر لب زمزمه کردم اون هم نامردی کرد....نگفت.حتما برای اون هم مهم نیستم .درست مثل عمو که بهم نگفت. -نیاز؟ سرم رو تکون دادم و سمت اتاقم حرکت کردم اما قدم دوم رو که برداشتم ایستادم.بدون اینکه برگردم آروم پرسیدم:بالاخره جواب مثبت رو گرفتین؟ چیزی نگفت که برگشتم.ناراحت و پشیمون نگاهم می کرد. -اگه تو راضی نیستی... نذاشتم جمله اش رو تموم کنه با یه قدم خودم رو تو بغلش انداختم.تو بغل عموی به ظاهر جدی اما مهربونم. عمویی که فقط برام عمو نبود...همه کسم بود. آروم موهام رو نوازش کرد. -عمو مبارکتون باشه. سعی کردم بخندم سرم رو بلند کردم .به چهره اش که هنوز هم ناراحت بود نگاه کردم و گفتم:من مطمئن بودم شما همدیگر رو دوست دارین.به آراد هم... یهو جلوی خودم رو گرفتم که عمو لبخندی زد و گفت:پس راز عموت رو لو داده بودی؟ خندیدم ...بلند...از همون خنده ها که اگه مرجان خانوم بود بهم چشم غره می رفت...از همون خنده هایی که آدم وقتی بخواد بغضش رو پنهون کنه به لبش میاره. -عمو خیلی خوشحالم.مطمئنم با هم خوشبخت میشین. پیشونیم رو بوسید و با شیطنتی که ازش بعید بود گفت:اما من تا تو رو شوهر ندم زن نمی گیرم. بی خیالی طی کردم و گفتم:کو شوهر؟پیدا کردین خبرم کنید. لپم رو کشید و گفت:شوهر که هست کافیه لب تر کنی. لبم رو تر کردم و گفتم:لب تر کردم. خندید و گفت:برو بخواب دختر .. خجالت هم خوب چیزیه. گونه اش رو بوسیدم و گفتم یعنی رفتین قاطی مرغا. آروم زد پشت کمرم و گفت: برو دختر تا زبونت رو بهم گره نزدم. بعد هم خندید و به سمت اتاقش رفت. با لبخند محوی نگاهم رو گرفتم و به سمت اتاقم رفتم.اما همین که وارد اتاق شدم و در رو بستم بغضم شسکت .خودم رو روی تخت انداختم و بالشت رو روی سرم گذاشتم و بغضم رو روی تشک تخت خالی کردم. عجیب امشب دلم هوای مامان و بابا رو کرده بود.چرا آراد حرفی بهم نزد.چرا اون بهم نگفت.یعنی من رو آدم حساب نمیکرد؟ یعنی اینقدر براش بچه بودم که چیزی نگفت؟ نمیدونستم باید از اون دلخور بودم یا عمو. شاید هم مهوش! نفسم رو به شدت بیرون دادم و به پشت خوابیدم. باید از خودم عصبانی باشم. این من بودم که خواستم اینطوری بشه. این من بودم که اجازه دادم با کارهام آراد اینطوری در موردم فکر کنه. حتی نمیدونستم باید از چی و کی گله کنم ؟ از چی ناراحت بودم؟!با حس اینکه دستی لای موهامه چشمامو باز کردم،اولین تصویری که دیدم عمو محمد بود -سلام دخترِ عمو با اینکه یکمی دلخور بودم اما دیگه از ناراحتی دیشب خبری نبود الان بیشتر کنجکاو بودم ببینم دیشب با مهوش به کجا رسیدن! فضول بودم دیگه! بدون مقدمه لبخندی زدم و گفتم -مهربون شدی عمو عمو محمد یکم دستپاچه شد برای جواب دادن ،اما من دیگه طاقت نداشتم صبر کنم نیم خیز شدم و دوباره پرسیدم عمو؟ -جانم -بلاخره بله رو گرفتین؟ و با شیطنت یه ابروم و انداختم بالا -به نتیجه ای فعلا نرسیدم اما امیدوار کننده بود و بعد هم یه چشمک مثل خودم تحویلم داد چشمام و از تعجب گشاد کردم و گفتم -عمو راه افتادی بلند خندید و گفت -پاشو پاشو ،بجای اینکه بشینی اینقدر حرف در بیاری،دست و روت و بشور که هم من دیرم شده هم تو به کارهای دانشگاهت نمیرسی نگاهی به ساعت رو پاتختی انداتم ،7:30بود مثل جت از تختم پریدم تو سرویس بهداشتی ** خودمو به زور از تو اون جمعیت انداختم تو اتوبوس ،با زرنگی یه جا واسه نشستن پیدا کردم از صبح که سره کلاس بودم آراد 3بار زنگ زده بود ،اما من دیگه قصد اینکه جوابشو بدم نداشتم از بی خوابی دیشب همش پلکام رو هم میوفتاد،چشمام و بستم و سرمو تکیه دادم به شیشه تو اون ترافیک بعد از یک ساعت ،سرِ ایستگاه پیاده شدم بدجور هوس ژله کرده بودم از سوپری اول یه ژله گرفتم و درشو باز کردم و قدم زنون به راهم ادامه دادم آخرای ژله هر چی سعی میکردم با قاشق درنمی اومد آخرش هم قاشق از دستم افتاد . با حسرت نگاهی به قاشق و ته مونده ژله کردم. محال بود ازش بگذرم. انگشت کوچیک رو توش زدم به دستم نگاه کردم. اینقدرها هم که انگشت کوچیکم نمیتونست جرم و میکروب به خودش بگیره تا منو از پا در بیاره ! بی خیال بهداشت شدم و انگشتم رو به سمت دهنم بردم و با لذت میخواستم بذارم تو دهنم که ای کاش یه کارد میخورد تو شکمم که اینقدر هوسای بیخود نکنه آراد جلو در خونمون وایساده بود و با ابروهای بالا داده داشت بهم نگاه میکرد. یواشکی ولی سریع و به موقع انگشت ژله ایمو بردم پشتم و مالوندم به مانتوی عزیزم ! اخمامو تو هم کشیدم و از جلوش رد شدم ،در نیمه باز بود احتمالا با عمو اومده بود همین که خواستم برم تو صداش از پشت سر اومد -نیاز خانوم ته صداش خنده موج میزد با جدیت برگشتم و گفتم _امرتون -اول سلام اون سلام تو سرت بخوره ! با همون اخم گفتم -علیک سلام ،خوب دوما؟؟؟ یه دستمال کاغذی گرفت سمتم پشت لباستون ژله ای شده . سعی کرد جلو خندشو بگیره اما همون نیشخند هم برای من آزار دهنده بود تو دلم به خودم صدتا بد و بیراه به ژله مادر مرده دادم تا من باشم دیگه از این هوسا نکنم بدون اینکه دستمال و ازش بگیرم رومو برگردوندم که برم که گفت :جواب تلفنتو بده کارت دارم .وارد شدم و در حالیکه بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم در رو میبستم گفتم من با شما کاری ندارم. در رو محکم هول دادم که صدای بسته شدنش نیومد .برگشتم دیدم در رو گرفته. سرش رو در تکون داد و گفت یعنی چی؟ کمی نزدیکتر شدم و در حالیکه سعی میکردم صدام رو پایین بیارم تا یه وقت به گوش عمو نرسه گفتم فکر میکردم قراره چیزی بینمون پنهان نمونه؟ صورتش رو جمع کرد . کلا این یارو زود مطلب رو نمیگرفت. سرم رو جلو بردم و گفتم دیشب واسه چی حرفی نزدی که عمو محمدم با مهوش خانوم قرار داره؟ ابروهاش رو بالا داد و گفت آهان . پس برای همین خنجر از رو بستی؟ دندونام رو روی هم فشار دادم . دلم میخواست سرش رو بذارم لای در و اونقدر فشار بدم که چشماش بزنه بیرون. در رو برای اینکه بسته بشه هول دادم که اینبار پاش رو لای در گذاشت و گفت شب بهت زنگ میزنم. همینطوری که در رو فشار میدادم گفتم بر نمیدارم. نچی کرد و گفت مهمه. شونه ام رو بالا انداختم و گفتم از نظر من هیچ چیزی دیگه مهم نیست دستش رو روی در گذاشت و گفت نیاز لجبازی نکن. شب با هم حرف میزنیم یه جوری میگفت نیاز که انگار من زنشم! در رو بیشتر فشار دادم و گفتم تازگیها زیادی دارین صمیمی میشین. از این به بعد نیاز خالی صدام نکن چشماش شیطون شد و گفت چشم نیازِ.... صدای پای عمو از راه پله باعث شد حرفش رو نیمه بزنه. با اخم شدید نگاهش کردم و گفتم من از شوخی هم خوشم نمیاد آقای حسینی شونه اش رو بالا انداخت و گفت ما مگه با هم شوخی هم داریم؟ این روی دیگ رو هم سیاه کرده بود! در رو محکم فشار دادم که پاش بیشتر درد بگیره ولی از اونجایی که خیلی خبیث بود پاش رو کشید و یک آن درد شدید توی دستم پیچید . در رو ول کردم و از درد جیغ بلندی کشیدم که توی راهرو پیچید. عمو هراسون از بالای پله ها داد زد: چی شد ؟ دستم رو پایین گرفتم . از درد اشک توی چشمام جمع شده بود . آراد در رو هول داد گفت دختر چکار کردی با خودت؟ ببینم دستت رو؟ چشمام رو محکم رو هم فشار دادم . انگشت دستم بدجور ذوق ذوق میکرد. عمو محمد خودش رو رسوند و در حالیکه نفس نفس میزد پرسید: _چی شده حسینی؟ - در روی انگشتش بسته شد عمو با ملایمت گفت ببینم دستت رو عمو جان بدون اینکه چشمام رو باز کنم درحالیکه کنترلی روی گریه ام نداشتم گفتم ...عمو.. -جان عمو.. ببینم دستت رو چشمام رو باز کردم و کمی دستم رو جلو بردم. اونقدر ذوق ذوق میکرد و درد میکرد که نفسم رو بریده بود با صدای آراد که گفت باید بره درمانگاه نگاهی به دستم کردم سه تا بند انگشتم به شدت کوبیده شده بود و روش زخم شده بود. انگشت کوچیکم هم ناخونش کوبیده شده بود و بی رنگ شده بود عمو با ناراحتی و عصبانیت گفت حواست کجا بود نیاز ؟ خواستم حرفی بزنم که آراد گفت تقصیر من شد جناب رضایی . با تعجب به این سوپرمن تازه از راه رسیده نگاه کردم که عمو گفت تو در رو بستی؟ نمیتونستی درست چشمات رو باز کنی؟ اوه ! تا بحال ندیده بودم عمو به کسی اینطوری گیر بده.. نمیدونم چرا وقتی قیافه پکر آراد رو دیدم که در مقابل عمو حرفی هم نزد دلم براش یه هوا سوخت .برای همین با ناله گفتم نه خودم بی احتیاطی کردم عمو نفسش رو با حرص بیرون داد و گفت حسینی تو نیاز رو ببر درمونگاه. من باید برم جلسه. هر چند که به وجود تو هم احتیاج هستش ولی نمیتونم بی خیال از حالِ نیاز بگذرم. آراد جواب داد شما برین خیالتون راحت باشه. بعد در مورد جلسه میتونیم یه جلسه خصوصی با هم داشته باشیم و من رو هم در جریان بگذارین. اوه قرار بود من با این برم درمونگاه! بینی ام رو بالا کشیدم و با اون یکی دستم صورتم رو پاک کردم و گفتم من طوریم نیست عمو.. احتیاجی هم نیست برم درمونگاه شما برین به کارتون برسین عمو اخم غلظی کرد و گفت طوریت نیست یعنی چی؟ یه نگاه به دستت بنداز.. تا معاینه نشه من خیالم راحت نمیشه بعد هم درحالیکه پرونده ها رو توی دستش جابجا میکرد رو به آراد گفت حسینی حرف نیاز رو گوش ندی و پشت گوش بندازیا . نیاز یه کم از دکتر و آمپول میترسه دردم رو برای یه آن فراموش کردم. چشمام اندازه نعلبکی شد. با تعجب گفتم عمـــــــــو!! عمو هم بی خیال دستش رو پشتم گذاشت و در حالیکه به بیرون هدایتم میکرد گفت جان عمو. حرص نخور اینطوری گفتم حسینی بیخیالت نشه چشمام رو با حرص گردوندم سمت آراد که زیر لب چیزی گفت . یه چیزی شبیه بی خیالت نمیشم !! تو هنگ حرفش مونده بودم که عمو گفت حسینی حواست کجاس . در ماشینت رو باز کن آراد هم که بدتر از من معلوم نبود حواسش کجا بود . یهویی به خودش اومد و به سمت ماشینش رفت. سوار ماشین شدم .عمو دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت تا ساعت 9 خونه میرسم. به مرجان خانوم هم خودم زنگ میزنم میسپارم امشب رو هم دیرتر بره خونه. در ماشین رو بست و رو به آراد گفت حتما بهم خبر بده چکار کردین آراد هم سوار ماشین شد و گفت به روی چشم عمو چشماش رو آروم روی هم گذاشت و گفت نیاز جان. اگه قرار بود مسکنی چیزی بزنن بذار اینکار رو بکنن . با اعتراض گفتم اِ عمو . طوری حرف میزنین که انگار من بچم و از آمپول و اینا وحشت دارم. خوبه یه مدت روی تخت بیمارستان بودم و عین خیالمم نبودا. عمو لبخند مهربونی زد و گفت میدونم خانومِ خوnم. تو از آمپول و سرنگ نمیترسی ولی خب همیشه باید نیم ساعت قبل آماده ات کرد که اونقدر ها هم ترس نداره. بعد هم بدون اینکه منتظر بشه من جوابش رو بدم رو به آراد گفت برین دیگه حسینی آراد هم که ماشین رو روشن کرده بود ،سرش رو تکون داد و گفت پس فعلا بعد هم راه افتاد. این عموی ما هم کلا از اون بی سیاست ها بود. آخه یکی نبود بگه ، گیریم که من از آمپول در حد مرگ میترسم آخه تو باید این رو جلوی یه غریبه بگی؟ از خم کوچه که رد شد نیم نگاهی بهم کرد و گفت دستت چطوره؟ با شنیدن صداش اخمام بیشتر توی هم رفت. تقصیر این بود که دستم آش و لاش شده بود. بدون اینکه نگاه از روبرو بگیرم گفتم: دستم طوریش نیست .درمانگاه هم اصلا احتیاجی نیست که بریم این عموی من زیادی حساسِ دنده رو عوض کرد و گفت شرمنده .. بنده مامورم و معذور. جناب رضایی امر کردن که حتما درمانگاه رو بریم . شما هم بهتره به خودت مسلط باشی . برگشتم به سمتش و گفتم مسلط واسه چی؟ شونه اش رو یه کم بالا انداخت و گفت خب واسه آمپول و اینا میگم دیگه این رو که گفت کفرم رو درآورد . چرخیدم به سمتش و با لحن نه چندان مناسب گفتم میدونستی بیش از حد روت زیاده؟ منتظر بودم حرفی بزنه تا من بیشتر عصبانیتم رو سرش خالی کنم ولی در نهایت تعجب هیچ حرفی نزد. فقط یه اخم روی پیشونیش اومد. انگار انتظار هچین برخورد رو ازم نداشت. راستش من خودم هم انتظار همچین حرکتی رو از خودم نداشتم ولی درد انگشتم بیش از حد حساسم کرده بود و وقتی این هم نمک ریخت یهو از کوره در رفتم. وقتی دیدم هیچی نمیگه بیشتر جری شدم و گفتم حالا چرا حرفی نمیزنی؟ تا همین چند دقیقه پیش که داشتین شوخی میکردین؟ راهنما زد و در حالیکه آینه بغل دستش رو میپایید گفت خوبه خودت میگی داشتم شوخی میکردم و اون حرف رو بهم زدی. .. میدونی تقصیر تو نیست . تقصیرخودمه که طرفم رو نمیشناسم و باهاش شوخی میکنم. به تندی جواب دادم پس از این به بعد باهام شوخی نکن. -نمیکنم شونه هام رو بالا انداختم و گفتم بهتر.... نکن. ماشین رو پارک کرد و گفت نمیکنم. ماشین رو خاموش کرد و پیاده شد . وقتی در رو بست بلند که شباهت به جیغ نبود گفتم بهتر..بهتر ..بهتر. از عصبانیت نفس نفس میزدم. نمیدونم چه مرگم بود . من که از خدام بود به پرو پاچه م نپیچه پس چم شده بود که وقتی دیدم بدون اینکه منتظر من بشه به سمت درمونگاه رفت! سعی کردم نفسم رو که بریده بریده شده بود و خبر از این میداد که گلو دردم برای یه بغض شکننده اس ، به آرومی بیرون بدم ولی انگار این بغض هم باهام بازش گرفته بود. حس میکردم یه پرتقال توی گلوم گیر کرده. دستم رو کلافه به صورتم کشیدم و به سمت درمونگاه نگاه کردم. حتی دم در هم منتظرم نشده بود. - جهنم... به درک که نموندی. لیاقت نداشتی که برام صبر کنی. با عصبانیت این رو گفتم و از ماشین پیاده شدم و به شدت در ماشین رو بستم و که از کنترل راه دور درش قفل شد. سرم رو بلند کردم . دیدم طبقه دوم از پنجره راه پله درمونگاه سرش رو بیرون کرده. بدبختِ ندید بدید. ترسید لَگَنِش رو بِدوزدن که از اون بالا کشیک میکشید کِی من پیاده شم تا در رو قفل کنه! دست آسیب دیدم رو به دست دیگه ام گرفتم و با اخمای وحشتناک به سمت درمونگاه حرکت کردم.یه چهل دقیقه ای معطل شدیم تا بالاخره صدام کردن. از روی صندلی بلند شدم و بدون اینکه به آراد که روبروی من به دیوار تکیه داده بود و از اول خودش رو با گوشیش سرگرم نشون داده بود ، نگاهی بندازم وارد اتاق مربوط شدم. به اشاره پرستار روی صندلی نشستم. -مشکلتون چیه؟ با سوال پرستار سرم رو بلند کردم . نگاهم به سمت در رفت . چرا فکر میکردم اون هم با من وارد اتاق میشه؟! لبام رو جمع کردم و رو به پرستار گفتم یه ساعت پیش در روی دستم به شدت بسته شد. میخوام چک بشه دکتر همون موقع وارد شد و یه سلام زورکی کرد و در حالیکه در رو میبست از پرستار مشکل رو پرسید بعد هم با همون قیافه جدی گفت درد شدیدی داری؟ سرم رو تکون دادم و گفتم الان نه... فقط یه کم میتونی دستت رو تکون بدی؟ به دستام نگاه کردم که حالا روی هر چهارتا انگشتم هاله ای از کبودی خودنمایی میکرد. -میتونی تکون بدی ؟ سعی کردم انگشتام رو تکون بدم. مثل یه چوب خشک شده بودن . به نرمی سعی کردم تکونشون بدم. -درد داری؟ -خیلی شدید نیست ولی آره.. درد داره. نمیتونم زیاد تکونش بدم. جلو اومد و شروع کرد به معاینه کردن. دوباره نگاهم به سمت در کشیده شد. حالا خوبه مقصر خودش بوده و به روش نیاورده. تمام مدتی که پرستار حرف میزد حواسم نبود . اصلا نمیدونم گفت دستم چِش شده !فقط وقتی متوجه یه آتل به دستم شدم به خودم اومدم و گفتم شکسته؟ دکتر که با یه من عسل هم نمیشد خوردش با تعجب رو به من نگاه کرد و گفت: عرض کردم کوفتگیه خیلی شدید داره. یه بیست و چهار ساعت این آتل رو نباید باز کنین . بعد از اون با پمادی که میدم خوب ماساژ بده تا کوفتگی رفته رفته از بین بره. ضرب شدیدی دیده ولی جای نگرانی نیست. -آمپول نمیزنین؟ اینقدر این رو بچگونه ادا کردم که خودم از خودم خجالت کشیدم! ابروهاش رو داد بالا و گفت احتیاجی نیست. مگه زیاد درد داری؟ سرم رو به علامت نفی بالا انداختم که گفت پس مشکلی نیست. در رو باز کردم و از اتاق مزبور اومدم بیرون. اولین جا نگاهم رفت سمت جایگاهی که آراد ایستاده بود. به سمتش رفتم . متوجه ام شد و سرش رو بالا کرد با دیدن اخماش حالم بدتر گرفته شد. مثل اینکه این حالا حالا ها نمیخواست از موضعش پایین بیاد. بدون اینکه به آتل دستم نگاه کنه و یا سوالی از این باره بپرسه گفت تموم شد کارتون؟ اخماش آزارم میداد و اون پرتقال توی گلوم رو بزرگتر میکرد! فقط سرم رو تکون دادم که گفت تا شما برین پایین من حساب میکنم از کنارم رد شد که گفتم رسیدش رو بدین به عمو محمد باهاتون تسفیه کنه. حرفی نزد حتی وقتی باهاش حرف میزدم حتی مکثی نکرد و به راهش ادامه داد. همونطور با نگاهم دنبالش کردم و تا وقتیکه که کارش تموم نشد نگاهم رو ازش نگرفتم. نیاز اگه زبون به دهن میگرفتی حالا هر کس و ناکسی برات قیافه نمیگرفت. ولی یکی توی وجودم گفت همین هر کس و ناکس خوب حالت رو با اخماش جا آورده که اینطوری پنچری. زیرلب جهنمی گفتم و از درمونگاه خارج شدم.بعد از چند دقیقه ای معطلی هم ظاقا خوش خوشان از درمونگاه اومد بیرون. توی تمام مدت هم نه حرفی زد نه حتی نیم نگاهی بهم کرد. اونقدر ابروهاش بهم گره زده بود که نزدیک بود دیگه به سمتش برگردم و بگم بابا بیخیال ما یه چیزی گفتیم کوتاه بیاد دیگه ! جلوی در خونه نگه داشت. در رو باز کردم و پیاده شدم و ناخودآگاه گفتم ممنون نمیدونم چرا منتظر شدم و کمی مکث کردم حرفی بزنه! ولی وقتی دیدم نگاهش درست به روبروشه در رو بستم که سریع پاش رو روی پدال گذاشت و حرکت کرد. کلا با این رفتارش انگار یه سطل پر از میخ ریختن روی تمام بدنم. تمام وجودم مور مور شد . -نیاز دیدی ؟ حتی صبر نکرد تو بری داخل خونه. اصلا به فکرش نرسید شاید باز بدوزدنت! کاش بدزدنم واین با عذاب وجدان دِق کنه و بمیره. سریع دستم رو روی دهنم گذاشتم و با تشر به خودم گفتم خودت بمیری نیاز چرا از جوون مردم مایه میذاری؟ چرخیدم به سمت خونه که تازه بعد از عهد بوق یادم افتاد کیفم رو توی ماشین شازده جا گذاشتم. با حرص دستم رو روی زنگ فشار دادم. حالا خوبه مرجان خانم بود وگرنه الان باید تا اومدن عمو جلو در به انتظار میشستم. یکی نیست به این مثلا آقا پلیس بگه تو که اعصابت ضعیفه چرا خودت رو جایی بستری نمیکنی ؟! با صدای مرجان خانم که گفت کیه با حالت عصبی گفتم جز من کی میتونه باشه مرجان خانم باز کن.در رو محكم پشت سرم بستم كه ديدم مرجان خانم جلو ايستاده. زير لب سلامي كردم و خواستم برم اتاقم كه اومد جلو و همونطور كه آروم صورتش رو چنگ انداخته بود گفت آقا بهم گفت چي شده . الهي بميرم مادر حواست كجا بود آخه? باز ياد اون آراد دستپا چلفتی افتادم . تقصير اون بود . حالام كه اصلا چيزي به روي خودش نياورد . - شكسته مادر؟ جواب دادم نه .. ضرب ديده تا فردا اين آتل باید باشه فردا هم بازش ميكنم. ببخشيد مجبور شدين تا الان بمونين - فداي سرت مادر . هنوز دير وقت نيست تا نه و ده ديگه ميرسم خونه. شام هم عدسي پلو درست كردم بعد به سمت چادرش كه آويزون بود رفت و گفت ميخواي بيشتر بمونم شامت رو هم بخوري بعد برم؟ سرم رو تكون دادم و گفتم نه شما برين . كارام رو ميتونم بكنم چادرش رو سرش كرد و گفت ببخشيد مادر امشب بايد كلي غذا بپزم فردا ظهر میان ميبرن . اندازه پنجاه نفر سفارش دادن وگرنه بيشتر ميموندم پيشت لبخند زدم و گفتم فداتون بشم .گفتم كه ميتونم كارام رو بكنم . به سمتم اومد و تندي يه بوسه روي صورتم كاشت و در رو باز كرد و با يه خداحافظي بيرون رفت. در رو پشت سرش بستم و برگشتم سمت اتاقم . با اينكه وقتي از دانشگاه ميمودم گرسنه بودم ولي الان به كل اشتهام رفته بود . مقنعه ام رو از سرم در آوردم و همونطور كه با يه دستم دگمه هاي مانتوم رو باز ميكردم وارد اتاقم شدم . بدجورم حالم بد بود . نه بخاطر درد دستم . خودم خوب ميدونستم بخاطر رفتار آراد اينطور بهم ريختم . حس ميكردم نبايد اينطوري رفتار ميكردم كه اون اينطوري بعم بی محلی كنه. با يه مكافاتي دستم رو از توي آستين مانتوم در آوردم . نشستم روي تختم و لباسام رو پرت كردم رو تخت. به ساعت نگاه كردم نزديك هشت بود . كلافه پوفي كردم . بلند گفتم من حركتم درست نبود قبول دارم ولي اونم نبايد اينطوري ميكرد . اصلا شخصيت خودش رو نشون داد. ارث باباش رو كه نخورده بودم اينجوري كرد! خودم رو پرت كردم روتخت و طاق باز خوابيدم بدجور كلافه بودم . چشمام رو بستم . نبايد فكرش رو كنم. به من چه كه آقا نازنازيه و بهش برخورده! با يه حركت از رو تخت بلند شدم و از تو اتاقم اومدم بيرون/ بهتر بود كه غذام رو بخورم و بهش فكر نكنم . اينطوري فقط خودم اذيت ميشدم . تا ساعت يازده كه عمو بياد خودم رو با ديدن سريال تلوزيوني سرگرم كردم . هر چند كه حواسم اصلا نبود چي داره پخش ميشه ولي بهتر از نگاه كردن به دك و ديوار بود . از لب تابمم نميتونستم استفاده كنم چون ويروسي شده بود و من هم مدتي بي خيالش شده بودم . با چرخیدن کلید توی قفل در به استقبال عمو رفتم . باتعجب نگاهم كرد و گفت تو هنوز نخوابيدي؟ -نه خوابم نميومد -دستت چطوره ؟ آراد بهم گفت تا فردا بايد دستت توي آتل باشه از اين حرفش تعجب كردم و گفتم اون گفت؟ عمو سرش رو تكون داد و گفت آره مگه اينطور نيست؟! با من من گفتم چرا ولي خب نه اينكه آراد ازم چيزي نپرسيد واسه همين تعجب كردم - اونطور كه اون ميگفت وقتي كار دكتر تموم شده بود و زودتر از تو از اتاق اومده بوده بيرون ازش پرسيده ابروهام رو بالا دادم و آهان بلندي گفتم. با خودم كه رو دروايسي نداشتم بدجور دلم قيلي ويلي رفت . ولي خب از يه جهت هم فكر كردم شايد واسه اين كه بايد به عمو جواب ميداده اين كار رو كرده! عمو در حاليكه به سمت آشپزخونه ميرفت گفت تو فكري؟! - آخه .. راستش... مونده بودم در جواب عمو چي بگم آخه بدجور با اون حالت پليسي نگاهم ميكرد ! يهو ياد كيفم افتادم و گفتم كيفم رو به شما داد در قابلمه رو باز كرد و گفت كيفت؟! مگه دست اونه؟! - نميدونم ... يعني فكر كنم توي ماشين اون جا گذاشتم ! -چيزي در اين باره نگفت. يعني فكر كنم اگه كيفت جا مونده بود حتما بهم ميداد. ممكنه توي درمونگاه جا گذاشته باشي. اين رو مطمئن بودم كه توي ماشين آرارد جا گذاشتم. ولي نميدونم چرا موقع پياده شدن حواسم رو جمع نكرده بودم و از همه عجيب تر كه آراد هم متوجه اش نشده بود که کیفم رو به عمو بده تا برام بیاره. عمو گفت ميخواي الان بگو كدوم درمونگاه بوده برم بگيرمش - نه عمو جان . فكر كنم زير صندلي ماشين آراد .... يعني آقاي حسيني رفته ايشون هم متوجه نشدن . خودم فردا باهاشون تماس ميگيرم . باشه اي گفت و غذا رو توي بشقابش كشيد من هم به بهانه خواب شب بخير گفتم و به اتاقم رفتم .


مطالب مشابه :


رمان پناهم باش 8

رمان پناهم باش 8. تکیه اش رو به صندلی داد و گفت چی ازشون شنیدی؟ این رو که گفت قند تو دلم آب شد.




رمان پناهم باش 9

رمان پناهم باش 9 دستاش رو از توی دستام بیرون کشید و گفت وایسا ببینم. تو چی داری میگی؟




رمان پناهم باش 10

رمان پناهم باش 10. روی تخت که دراز کشیدم باز فکر اینکه از دستم ناراحت شده آزارم میداد.از یه




رمان پناهم باش1

"پناهم باش" ساعت از نیمه شب گذشته بود با این که شهریور ماه بود و هوا کم کم رو به رمان پناهم باش




رمان پناهم باش2

رمــــان ♥ - رمان پناهم باش2 - میخوای رمان بخونی؟ - زود باش منتظرم. و گوشی رو قطع کرد.




رمان پناهم باش3

رمــــان ♥ - رمان پناهم اتاق که منصرف شدم -نیاز مطمئن باش اون پسره لندهور داره هفتاد




برچسب :