69 روزای بارونی
مازیار پوفی کرد و گفت:
- خیلی
خوب کسی دخالت نمی کنه! ولی توام اینجوری خودت رو نباز ... دنیا که به اخر
نرسیده ... پاشو این آهنگ رو درست بخون ...یادت نیست اون موقع ها که قهر
کرده بودین هر چی آهنگ میخوندی رو به یاد توسکا می خوندی و اونم همه ش رو
گوش میکرد ... خودت گفتی بعداً ها بهت گفته یکی از دلایل اینکه روز عقدش به
خاطرت قید همه چیو زده همین آهنگا و حس صدات بوده که هیچ وقت بهش اجازه
نداده فراموشت کنه ... چرا اینبار هم همون کار رو نمی کنی؟!! بخون و براش
بفرست ... همه آهنگات رو براش بفرست تا دلتنگت بشه و برگرده ...
آرشاویر لبخند تلخی زد و گفت:
-
همین الان هم دلتنگه ... حسش می کنم ... دل کوچولوش بیقراره! توسکامو خوب
می شناسم ... اما داره زجر می کشه که یعنی من آروم باشم ...
مازیار از جا بلند شد ، دست آرشاویر رو کشید و گفت:
-
پس پاشو ... پاشو و بخون براش ... به یادش بخون ... بخون تا بفهمه تو آروم
نیستی ... بفهمه بهش نیاز داری ... تو که این مدت یه زنگ هم بهش نزدی ...
چرا اجازه می دی فکر کنه فراموشش کردی و باهاش موافقی؟!!! تو زنا رو نمی
شناسی آرشاویر؟!!! کم نیار مرد ...
حرفای مازیار انگار ذهن آرشاویر رو روشن کردن ... نکنه اون با سکوتش به توسکا اجازه داده باشه که فراموشش کنه؟!!! نکنه ...
از جا پرید و هجوم برد سمت میکروفون و گفت :
- برو ضبط مازیار ...
مازیار لبخند زد ... زد سر شونه اش و گفت :
- می دونستم عاقلی ...
صدای موسیقی که بلند شد چشماشو بست ... حالا با همه وجود توسکا رو جلوی چشماش تصور می کرد و می تونست با همه احساسش براش بخونه ...
- نیاز من به حس تو مثل نماز عاشقاست
میگن حساب عاشقا از همه آدما جداست
توسکا
پیچید داخل یه کوچه فرعی پر دار و درخت ... همه خیابونا و کوچه ها خلوت
بود ... صدای شر شر بارون براش شبیه ناقوس مرگ شده بود ... اون همه پیاده
روی پدر پاهاشو در آورده بود ... از درون داشت می سوخت و خوب می دونست تب
داره ولی اینقدر که حالش بد بود حتی نمی دونست از کدوم سمت باید بره ... از
روبروش یه خانوم چادری داشت با سرعت می یومد ... می خواست خودشو برسونه
بهش و ازش کمک بخواد اما پاهاش یاریش نمی کردن و کم کم داشت پیلی می رفت!
آرشاویر خیره توی چشمای سیاه و کشیده توسکا بغض کرد، اما نذاشت صداش بلرزه و محکم خوند:
- وقتی تموم جاده ها هم قدم تو می شدن
هیشکی ترانه ای نگفت برای تو به غیر من
برای تو به غیر من برای تو به غیر من
اشک
از چشماش می چکید و با قطره های بارون روی صورتش می رقصیدن ... درست عین
دلداده هایی که خیلی وقته از هم دور موندن قطره های اشک و قطره های بارون
روی گونه های یخ کرده توسکا همو بغل می کردن و با یه هم آغوشی عمیق روی
گونه اش محو می شدن ... پاهاش دیگه توان نداشت و سرش هر لحظه بیشتر از لحظه
قبل گیج می رفت ... این روزا دردی که بیشتر از مادر نشدن عذابش می داد درد
از دست دادن آرشاویر بود ... کاش می تونستی یه کم خودخواه باشه! فقط یه کم
...
بغض آرشاویر ترکید ... باز آهنگ خراب شد ... اما مازیار دلش نیومد موزیک رو قطع کنه و آرشاویر هم با هق هق خوند:
- وقتی بارون چشم تو چشم منم تر می کنه
می ریزه روی گونه هات دردمو بدتر می کنه
هیچی نمیشه از تو گفت وقتی که تو خود تویی
اونی که من اسیرشم اون که رها شده تویی
توسکا
بی حال نشست روی زمین ... چشماش سیاهی می رفت ... لحظه اخر زن چادری رو
دید که داره می دوه به طرفش ... چشماش خود به خود بسته شد و بی حال با حرکت
لبش فقط تونست آرشاویر رو صدا کنه و از حال بره ...
مطالب مشابه :
69 روزای بارونی
رمان ♥ - 69 روزای بارونی - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 185-رمان ارمغان باران.
رمان در امتداد باران (19)
رمان خانه - رمان در امتداد باران (19) - رمان گشت ارشاد(fereshteh 69) رمان لعياى عشق
رمان در امتداد باران (36)
رمان خانه - رمان در امتداد باران (36) - رمان گشت ارشاد(fereshteh 69) رمان لعياى عشق
رمان در امتداد باران (9)
رمان خانه - رمان در امتداد باران (9) - رمان دبيرستان عشق(fereshte 69) رمان دنيا پس از دنيا
رمان در امتداد باران (20)
رمان خانه - رمان در امتداد باران (20) - رمان گشت ارشاد(fereshteh 69) رمان لعياى عشق
رمان در امتداد باران (1)
رمان خانه - رمان در امتداد باران (1) - رمان دبيرستان عشق(fereshte 69) رمان دنيا پس از دنيا
گناهكار 69 و 70
رمان خانه - گناهكار 69 و 70 - رمان مانع(باران كرمى و SaRgArDuN_A) رمان من يه پسرم(kiana007)
رمان در امتداد باران (16)
رمان خانه - رمان در امتداد باران (16) - رمان گشت ارشاد(fereshteh 69) رمان لعياى عشق
برچسب :
رمان باران 69