رمان به رنگ شب 25
با پايان يافتن مهماني و خروج مدعوين، مستخدمين براي تکميل کار خود مشغول جمع آوري و شست و شوي ظروف شدند. شيرين وسواسي بود و سعي داشت هر چيزي در جاي خود قرار بگيرد. پس علي رغم سفارشات سروش مدام دور و بر آنها مي پلکيد و کمک مي کرد. عقربه هاي ساعت ديواري از يک بامداد گذشته بود که کار مستخدمين پايان يافت و با وصول دستمزد خود آنجا را ترک کردند. با خروج آنها سروش درها را قفل کرد و براي خواب روانه طبقه بالا شد، اما هنوز پا در پله چهارم نگذاشته بود که صداي شکسته شدن ظروف او را سراسيم به سوي آشپزخانه کشاند. شيرين روي زمين افتاد و از درد به خود مي پيچيد سراسيمه قرصي زير زبان او گذاشت. چند لحظه بعد جمشيد نيز که صدا را شنيده بود با عجله وارد آشپزخانه شد و با مشاهده فرياد زد:.
- يا ابوالفضل چي شده؟.
- سريع ماشين رو از پارکينگ در بيار تا من مادر رو بيارم.
دقايقي بعد شيرين در بخش ccu
تحت مراقبتهاي ويژه قرار گرفت. جمشيد با نگراني پشت درهاي بسته به انتظار ايستاد وسروش براي تهيه دارو و اقدامات مربوط به پذيرش در تقلا بود. هنگامي که پزشک بخش به آنها اطلاع داد شيرين سکته کرده و در حال حاضر در کما به سر مي برد، سروش مثل يخ وا رفت و همان طور که به ديوار تکيه داده بود، به سمت زمين ولو شد.جمشيد صورتش را ميان دستها پنهان کرد. شانه هاي مردانه اش با صداي هق هق بالا و پايين مي رفت. کاري جز دعا و نذر از دست آنها ساخته نبود. اما عمر شيرين به دنيا بود چون نذر و نيازهاي پدر و پسر مورد قبول واقع شد، و او پس از دو روز و دو شب کما، روز سوم چشم باز کرد و بار ديگر به دنيا لبخند زد. به تجويز پزشک معالج، تا اطمينان از رفع کامل خطر، به بخش منتقل شد. سروش جمشيد مثل پروانه گرد او مي چرخيدند و هر کدام به نوبت پرستاري اش مي کردند. اتاق شيرين پر از سبدها و دسته هاي گل ملاقات .
کنندگان
شده بود. در اين بين سروش تمامي هم و غم خود را به کار بسته بود تا مادر
احساس رضايت و آرامش داشته باشد و در اين رابطه هيچ کوتاهي نداشت
کمي
تخت را بالا آورد تا شيرين در هنگام نشستن زياد به خود فشار نياورد، ميز
غذا را جلو کشيد و او را در خوردن شام کمک کرد. تب و تاب سروش، نگاه مهربان
اما نگران مادر را بي اراده به دنبال خود مي کشيد، فکر کرد چقدر در حق
فرزندش ظلم کرده است. پس در يک فرصت مناسب سر صحبت را باز کرد. سروش روي
تخت کنار پنجره دراز کشيده و به آسمان پرستاره خيره شده بود. شايد دنبال
ستاره بختش مي گشت. شيرين سرش را روي بالش جا به جا کرد و به سمت او چرخيد و
گفت:.
-بيداري مامان؟.
سروش به آرامي پاسخ داد:.
- آره، بيدارم.
- حوصله داري؟.
سروش روي از پنجره گرفت و به سوي مادر چرخيد،لبخندش دلنشين و نگاهش مهربان بود، گفت:.
- من براي تو هميشه حوصله دارم.
شيرين در حالي که نگران آينده فرزند نشان مي داد گفت:.
- نمي دونم اين سکته لعنتي دفعه ديگه کي به سراغم مياد. شايد همين فردا،شايد هم چند سال ديگه... نمي تونم.
- زبونت رو گار بگير مامان. اگه مي خواي از اين حرفها بزني... من خوابم مياد.
آه شيرين براي سروش معني حسرت داشت. چشم به ديگر سو دوخت و گفت:.
- اين يه حقيقته پسرم... بايد واقع بين باشيم.
سپس سبزي نگاهش را هديه فرزند کرد و افزود:.
- ببين سروش جان! من تو ديناي به اين بزرگي غير از تو پدرت هيچ کس رو ندارم. تنها آرزويي که دارم سرو سامون و رفتن توست. ديگه برام مهم نيست چقدر زنده باشم.
- آخه نوکرتم من که از زندگي ام راضي هستم
-
تو آره، ولي من نيستم. دلم مي خواد صداي زن و بچه ات توي خونه بپيچه. آرزو
دام نوه ام رو بغل کنم و براش لالايي بخونم. فکر مي کنم اين آرزوي پدرت هم
باشه... بنده خدا به اندازه من زجر مي کشه و نگران آينده توست..
- ميگي چه کار کنم عزيز دلم؟.
- مي خوام هر چه زودتر زن بگيري.
- دلم مي خواد، ولي نمي تونم. به خدا خيلي سخته... فکر مي کني من از اين تنهايي خوشم مياد. فکر مي کني دلم نمي خواد وقتي از سرکار ميام يکي منتظرم باشه و کيف و کتم را از دستم بگيره. من از خدا مي خوام که ازدواج کنم.خودم هم از اين تنهايي و بي همدمي خسته شدم..
- پس چرا کلک کار رو نمي کني... دست يه دختر خوب رو بگير بيار توي خونه ات. قول ميدم خيلي زود بهش عادت کني و ازش خودشت بياد. تو اين موضوع را يه بارتجربه کردي . هيچ فکرش رو مي کردي او همه عشق و علاقه.
به الهه را کنار بگذاري و چند سال به دنبال سيما آواره بشي؟.
سروش آهي پرحسرت کشيد و کلافه، چنگ در موهايش زد،گفت:.
- عشق سيما من رو بيچاره کرد.
-
خدا قلب رو به آدم داده براي عاشق شدن و دوست داشتن... تو نمي توني بگي
فقط يه نفر رو دوست داري. من، پدرت، يه روز الهه و امروز سيما، دوستات مثل
نادر، يلدا، عمو، عمه ، همه و همه. خيلي ها رو دوست داري. مي بيني!.
قلب يه آدم آن قدر وسعت داره که ميشه همه آدمهاي کره زمين را دوست داشت. هر کدام را به يک اندازه و به يک چشم.
- دوست داشتن آره، ولي عاشق شدن نه... براي من خط کشيدن روي اسم سيما خيلي سخته.
- ناديده گرفتن آرزوي من چي. اون برات سخت نيست... مي خوام آرزو به دل از دنيا برم. .
سروش به هم ريخت. سراسيمه از تخت پايين آمد و بالاي سر مادر ايستاد، بوسه اي بر پيشاني او زد و دلجويانه گفت:.
- الهي فدات اون دلت بشم. الهي هر چي درد و بلا داري بخوره توي سرم. من نوکرتم به خدا... چشم، هر چي شما بگي همونه. حالت که خوب شد هر جا خواستي برو خواستگاري... مرد نيستم اگه بگم نه..
شيرين گرم و اميدوار شد..
- قول ميدي هر چي بگم همون رو انجام بدي.
- قول شرف ميدم.
شيرين لبخند زد. دست نوازش به صورت فرزند کشيد و گفت:.
- مي دونستم روي مادرت رو زمين نميندازي... دختري رو انتخاب مي کنم که لياقت تو داشته باشه.
سروش بار ديگر پيشاني مادر را بوسيد و گفت:.
- حالا خيالت راحت شد. ديگه فکر و خيال الکي نکن.
- باشه پسرم بايد زود بخوابم چون فردا خيلي کار دارم.
سروش چشم گرد کرد و انگشت در هوا چرخاند، گفت:.
آآآ... ديگه نشد. تموم برنامه هات رو بگذار براي وقتي رفتي خونه.
- مي ترسم پشيمون بشي.
-من قول مردونه دادم، پس پاش وايستادم. فقط در فاصله چند روزي که تو مياي خونه من يه کم خودم رو آماده مي کنم.
شيرين يه نفس عميق کشيد و به زودي به خواب رفت، اما سروش يک لحظه هم چشم برهم نگذاشت. نمي دانست چرا يک چنين قولي به مادرش داده اشت. فکر اينکه با دختري غير از سيما ازدواج کند عذابش ميداد، اما او به مادرش .قول داده بود و حالا برآورده شدن آرزوي شيرين از بقيه مسائل پراهميت تر جلوه مي کرد. سه روز بعد شيرين از بيمارستان مرخص شد و در بدو ترخيص از جمشيد خواست تا او را در برنامهريزي و تدارک ازدوج مجدد سروش همراهي کند. جمشيد با نظر شيرين مخالف بود و اصرار داشت که سروش را به حال خويش بگذارند و او در تصميم گيري ازدواج آزاد باشد. اما شيرين زير با نمي رفت و مي گفت:.
- نبايد دست روي دست بگذارمي تا عمر و جووني اين بچه به هدر بره..
در حالي که شيرين بدون توجه به حال سروش قرار خواستگاري دختر دکتر ديباچي را مي گذاشت. تمام توجه جمشيد به سروش بود. فرزند برومندش مقابل ديدگانش مثل شمع آب مي شد و خزان چشمان زيبايش کم کم به زمستاني سرد.
و بي روح بدل مي گشت که اميد ديدن هيچ بهاري را نداشت. پدر شاهد شکستن بي صداي فرزندش بود، بدون آنکه قادر به انجام کاري باشد..
در حالي که کت و شلوار ماشي رنگي به تن داشت روي پلکان نشسته و سر به نرده ها تکيه دادهبود. جمشيد با هر نگاه دلهره و آشوب را ميهمان ناخوانده دلش مي کردو از ترس آنکه گرانبهاترين نعمتي را که خداوند به او ارزاني داشته از دست بدهد، در تلاطم و اضطراب بود. چشمان بي فروغ سروش به دنبال مادر هيجانزده اش بود و گاه لبخندي به زور تحويل او مي داد، تا شادي اش را زايل نسازد. فقط خدا مي دانست و جمشيد که در دلش چه آشوبي برپاست. هر بار که سروش دلگير و افسرده گوشه عزلت مي گزيد، جمشيد احساس گناه مي کرد و خود را مقصر و مسبب اصلي تمام مصيبت هاي او مي دانست. آن روز نيز عم و اندوه فرزند بيتابش کرد.قدم در پله ها گذاشت و يک پله پايين تر از او نشست و به ديوار پشت سرش تيکه داد،چشم در چشم مرطوب فرزند دوخت، گفت:.
- چته بابا... مثل يه ژله شدي از هر طرف بهت دست بزنن از همون طرف وا ميري.
سروش آه کشيد:.
- خوبم بابا.... خوبم.
- مي خواي زنگ بزنم قرار امشب رو کنسل کنم؟.
.سروش با رخوت سر از نرده ها بلند کرد. نگاه نگرانش در چشمان پدر چرخ خورد و گفت:.
- نمي خوام مادرم رو از دست بدم... اين تنها آرزوشه.
.- مي خواي به عمر هم خودت رو عذاب بدي هم دختر مردم رو.
خودم رو شايد، ولي به دختر مردم کاري ندارم.
- وقتي زن و زندگي ات رو دوست نداشته باشي، همسرت بي شک اذيت ميشه.
سروش شانه بالا داد:.
- خدا خودش بزرگه، شايد ازش خوشم اومد.
جمشيد ملامت کرد».
- من دختر دکتر ديباچي رو مي شناسم. يه دختر ناز پرورده لوس و از خودراضي است. تو نمي توني تحملش کني بابا..
سروش در چشمان پدر زل زد و جواب داد:.
- به خاطر مامان تحمل مي کنم.
- سروش!... زندگي تو مهم تر از برآورده شدن آرزوي مادرته.
- ميگي چه کار کنم؟.
- امشب که دختر رو ديد،يه بهانه بيار و به مادرت بگو که ازش خوشت نيومده.
- فکر مي کني براي من فرقي هم داره. چه اون چه هر دختر ديگه... دلم نمي خواد هر روز راه بيفتم در خونه اين و اون..
جمشيد بلند شد دست روي شانه سروش گذاشت و گفت:.
- حذاقل به اين زودي ها قرار نامزدي نگذار. تو بايد بيشتر فکر کني.
سروش لبخند تلخ زد، برخاست و از مقابل ديدگان پدر، که منتظر جواب بود، بي اعتنا گذشت..
دقايقي بعد اتومبيلش مقابل منزل ديباچي متوقف شد. جمشيد چون مي دانست سروش حال مساعدي ندارد خد سبد گل رابه دست گرفت و جبعه شيريني را به دست شيرين سپرد. شيرين شاسي زنگ را فشرد و لحظه اي بعد صدايي از طريق آيفون آنها را به داخل دعوت کرد. شيرين متعاقب او جمشيد داخل شدند ولي سروش مردد درآستانه در ايستاده بود و تکان نمي خورد. قلبش به شدت مي تپيد. رنگ از رخسارش رفته بود و به دت مي لرزيد که با صداي جمشيد به خود آمد و قدمهاي لرزانش را داخل منزل ديباچي مسئله خواستگاري را پيش کشيد و از سروش راجع به کار و درآمدش سوالاتي کرد. شنيدن سوالات خانم وآقاي ديباچي که مرتب از آپارتمان، اتومبيل، کار،سرمايه پرسيده مي شد، سروش را مشمئز و عصبي کرده بود. بالاخره جمشيد به دادش رسيد و موضوع را عوض کرد و گفت:.
- بالاخره ما نبايد عروس خانم رو ببينم.
جمشيد توانست با اين جمله جو بوجود آمده را تغيير دهد و لحظاتي بعد عسل با سيني شربت وارد شد. به محض ورود عسل، سروش حال عجيبي يافت پلکهايش را محکم به هم فشرد و دندان غروچه رفت. درونش آتشي برپا شد که قادر به سوزاندن همه چيز بود. شقيقه هايش را ميان انگشتانش فشرد. سردرد شديد به همراه تهوع حالش را دگرگون ساخته بود. جمشيد متوجه تغيير حالت او شد به آرامي دستش را پيش برد و دست سروش را در دست گرم خود فشرد و گفت:
- خودت رو کنترل کن بابا.
در همين موقع عسل با سيني شربت جلو جمشيد ايستاد. جمشيد لبخندي زد ليواني برداشته و تشکر کرد. سپس عسل مقابل سروش خم شد، نگاه خريدارانه اي به او انداخت و با طنازي تعارف کرد. سروش حتي نيم نگاه هم نينداخت دست بالا برد ليواني برداشت و با صداي خفه اي تشکر کرد و لحظاتي بعد به تقاضاي شيرين، براي گفتگويي کوتاه وارد اتاق عسل شد. با تعارف عسل رو صندلي چرخان مقابل کامپيوتر نشست. عسل در حالي که لبه تختش را براي.
نشستن برمي گزيد، گفت:.
- ببخشيد که اينجا رو براي صحبت انتخاب کردم... همون طور که مي بينيد آپارتمان ما کوچکه و دو اتاق خواب بيشتر نداره.
سروش کلافه بود،گفت:.
- اشکالي نداره، خيلي هم عاليه.
سروش سکوت اختيار کرد و سر به زير با دکمه هايي کي بورد شروع به بازي کرد. عسل خسته از يک سکوت طولاني گفت:.
- مثل اين که قرار بود با هم حرف بزنيم.
سروش سر بالا گرفت. ياد الهه در نظرش زنده شد. عسل بي شباهت به الهه بنود. با چشمان درست و رنگي به موهاي بلوند،شباهت خاصي به الهه داشت. باز سروش سر به زير شد، گفت:.
- من صحبت خاصي ندارم ولي نمي دونم مطلع هستيد يا نه... من قبلا يه بار ازدواج کردم.
- بله مي دونم مادرتون گفتند که شما يه مدت دختري رو به عقد خودتون در آورده بوديد..
سروش آه کشيد. مي خواست به عسل بفهماند چقدر به سيما علاقمند بوده و هست، گفت:.
- مادرم بهتون گفت که من عاشقش بودم؟.
عسل جا خورد و با دلخوري پرسيد:.
- اون زندگي، براي من تموم شده.
- براي زندگي جديدتون چه ملاکي داريد؟.
- مي خوام تشکيل خانواده بدم. از تنهايي خسته شدم. احتياج به کسي دارم که کنارم باشه.
.- شما بر چه مبنايي من رو براي زندگي انتخاب کردي؟.
- حقيقتش پيشنهاد مادرم... من قبل از اين شما رو نمي شناختم.
عسل از سردي و صراحت لهجه سروش خوشش نيامده بود ولي براي جلب توجه و نطر سروش با عشوه گري گفت:.
يه نگاه موشکافانه به سروش انداخت، چيزي جز بي تفاوتي عايدش نشد. ادامه داد:.
- يک هفته به من وقت بديد... اين طوري هر دو بهتر مي تونيم فکر کنيم.
و برخاست، عسل سراسيمه شد..
- ولي من نظرات شما رو نشنيدم، نمي دونم به چي بايد فکر کنم؟.
- مي توني به بودن به پدر و مادر در کنار من فکر کني.
يرين غرق در افکار خود بود و در حالي که به هيچ وجه توجهي به حال او نداشت با خوشحالي زايدالوصفي گفت:.
- چطور بود مامان، پسنديدي؟.
ديگه حوصله جمشيد سر رفت و گفت:.
- شيرين محض رضاي خدا بس کن... داراي حالش رو مي بيني.
شيرين با دلخوري بق کرد. اما سروش وقتي حال مادر را اينگونه ديد نيم خيز شد و گفت:.
- کسي رو کهشما پسند کني حرف نداره. فقط يه کم مهريه اش سنگينه. در مورد اونم يک هفته وقت دارم فکر کنم..
جمشيد با عصبانيت گفت:.
-فقط يه هفته وقت گرفتي؟.
سروش در حالي که به پشتي صندلي تکيه مي داد،سر به شيشه لم داد،گفت
- بگذاريد زودتر تموم بشه... ديگه طاقت ندارم
اتومبيل آژانس انتظارش را مي کشيد. مدتها مي شد که سري به بازار نزده بود. همين که قدم درراسته بازار گذاشت مورد لطف و احوالپرسي دوستان و همکاران قديمي قرار گرفت. هر کس به نوعي جوياي احوالش مي شد و خوش و بشي مي کرد. از بدو ورودش تا وقتي به حجره جلال رسيد. يک ساعت کامل طول کشيد تا از دست دوست و آشنا بگريزد و به ملافات دوستي برود که تا قبل از طلاق دخترش، يکي از بهترين و صميمي ترين دوستانش محسوب مي شد. مقابل حجره جلال ترديد داشت، کمي اين پا و اون پا کرد، تا دستگيره را فشرد. جلال گرم صحبت با تلفن بود و متوجه ورود او نشد. يکي از شاگردان حجره به هواي مشتري جلو آمد، ولي جمشيد گفت که قصد خريد ندارد و براي کارشخصي به آنجا آمده است. مدتي همان جا ايستاد تا مکالمه جلال پايان ياقت، سپس کمي جلوتر رفت وسلام کرد. جلال با ديدن او خشکش زد. چند سالي مي شد که يکديگر را نديده وقهر بودند. جمشيد جلو رفت و در ميان.
تعجب جلال دستش را دراز کرد،گفت:.
- چطوري مرد؟.
لال با اکراده دست جمشيد را فشرد. لبخند به رور روي لبش نشست و گفت:.
-خيلي دلم مي خواست ببينمت مرد.
مث کرد و در حاليکه به جمشيد براي نشستن تعارف مي کرد رو به شاگرد مغازه گفت:.
-پسر برو دو تا چاي بريز در مغازه رو هم ببند... مشتري راه نده.
جمشيد با تشکري نشست و جوياي احوال شد..
-خانواده که خوبند شکر خدا.
- شکر خدا همه خوبن... البته اين طور که خودشون ميگن.
- چرا!؟ مگه نمي بيني شون.
- بچه ها رفتن خارج... دو سه سالي يکبار ميان ايران.
جمشيد سکوت کرد، جلال پرسيد".
- شيرين خانم چطوره... کسالت رفع شده؟.
-همين چند روز پيش بود که سکته دوم اومد سراغش... خدا خيلي بهش رحم کرد..
- ان شاءا... که بهتر باشه. پسرت در چه حاله؟.
جمشيد لبخندي تلخ زد و گفت:.
- کدوم پسر... اون فقط يه مرده متحرکه.
جلال سکوت اختيار کرد، جمشيد نگاهي به دور و بر حجره انداخت. مثل شش، هفت سال پيش، هيچ چيز عوض نشده بود. در و ديوار فرش بود. زل زد به جلال سر به زير، قوايش را جمع کرد و گفت:.
- امروز اينجام تا يه بار ديگه سيما رو ازت خواستگاري کنم.
جلال پوزخندي زد و روي از جمشيد گرداند و گفت:.
- اگه مي دونستم دل پسرت جاي ديگه است غلط مي کردم دخترم رو بهش بدم. بعد از اون همه اذيت و آزار، توقع داري يه بار ديگه دخترم را بيندازم توي آتش؟.
لحن جمشيد التماس داشت..
- دلم مي خواد اين دفعه به پسرم اعتماد کني. اون بدون سيما کارش تمومه. بچه ام داره از دست ميره... در عرض يک هفته اخير آن قدر رنجور و ضعيف شده که نميشه شناختش.
جلال دست را تکيه گاه چانه اش کرد و گفت:.
- خودم يه نمونه اش رو توي خونه دارم. فکر مي کني اون حال و روزش بهتر از سروشه؟.
- پس چرا دست روي دست بگذاريم ت بچه هامون مثل شمع بسوزن و آب بشن.
- فکر مي کني براي من آسونه که ناراحتي سيما رو ببينم. ولي پسرت به ما بد کرد مخصوصا به سيما
- اگه پسرم کس ديگه اي رو دوست دادشت و با سيما ازدواج کرد من مقصرم. من بايد ملامت بشم... چوم فکر مي کردم فقط سيماست که لياقت پسر من رو داره.
- نگاه جلال يه دنيا معني داشت گفت:.
- اگه منظورت الهه است بايد بگم پسرت در حق او هم ظلم کرد.
- درسته، نبايد بعد از ازدواج اونو به پاي خودش مي نشوند و اشتباه بزرگي مرتکب شد. اما هيچ وقت تهمت هايي را که در حضور شما به پسر من نسبت داده درست نبوده... الهه براي داشتن سروش، هر کاري حاضر بود بکنه.خودش خوب مي دونست که سروش به سيما علاقه مند شده و ديگه جايي براي او دلش نداره.
جلال با تعجب پرسيد:.
- شما چطور فهيمدي الهه به ديدن اومده بود... سيما چيزي گفته!؟.
جمشيد پوزخندي زد..
- الله يک ماه پيش سروش رو ديده و تمام جريان رو شرح داده. الهه الان يک مادره و زندگي خوبي داره و از کرده خودش پشيمونه. از سروش خواسته تا حلالش کنه، البته قصد داشت که با سيما هم صحبت کنه ولي سروش مانع شده... سروش ميخواد که سيما فقط و فقط به خودش اعتماد کنه..
جلال که از عشق و علاقه بيش از حد سروش به الهه شنيده بود با تعجب پرسيدک.
- اگه پسرت اين همه به الهه علاقه داشت که دختر منو آزار ميداد، پس چرا بعد از طلاق نرفت سراغش؟.
- براي اينکه دختر تو لياقت خودش را براي يه زندگي مشترک نشان داده بود. براي اينکه دختر تو با محبتها و فداکاريهاي بيش از حدش پسر من رو ديوونه خودش کرده بود..
- تو مي خواي بگي من بايد قبول کنم که سروش واقعا سيما دوست داره.
- قبول نکن، باور داشته باش.
جلال کلافه سر تکان داد..
- نمي دونم چه کار کنم... فکرم کار نمي کنه. مي دونم که سيما هم سروش رو دوست داره و هنوز نتوسته فراموشش کنه، ولي من مي ترسيم.
جمشيد دست جلال را گرفت و با التماس گفت:.
- تا دير نشده يه کار کن جلال. سروش داره به خاطر مادرش تن به يه ازدواج اجباري ديگه ميده.
چمشهاي جلال گرد شد..
- سروش قصد داره ازدواج کنه!؟.
- اون به مادرش قول داده.
جلال عصباني دستش را ميان دست جمشيد بيرون کشيد و گفتک.
- من از تو تعجب مي کنم جمشيد... تو چه توقعاتي داري؟.
- تو بايد پسر من رو درک کني اون تو موقعيت بدي قرار گرفته... مادرش روي تخت بيمارستان ازش قول گرفته به مجرد ترخيصش،سروش به زندگي اش سر و سامان بده. فکر مي کني اگه مادرآدم در حال احتضار باشه، ميشه با عقل و منطق فکر کرد... فقط خدا مي دونه که سروش چي مي کشه. اون داره مي ميره. مي دونم که شب عروسي نرسيده کارش تمومه... پسرم داره از دستم ميره... اين قدر لجبازي نکن جلال... بگذار اين دوتا بار ديگه بختشونرا امتحان کنند.
جمشيد التماس مي کرد و جلال در سکوت تماشا، بالاخره جمشيد نااميد و وامانده به قصد خروج برخاست، ولي در آستانه در مورد خطاب جلال قرار گرفت:.
- بعد از ظهرهاي دوشنبه سيما ميره امامزاده... سروش مي تونه اونجا پيداش کنه بهتره از خودش بپرسه..
قند تو دل شيرين آب مي شد. گوشي تلفن را برداشت شماره دياچي را گرفت، اما قبل از برقراري تماس انگشت جمشيد روي شاسي تلفن فرود آمد و ارتباط قطع شد. شيرين با تعجب و پر ملامت نگاهي به او انداخت و گفت:.
- هيچ معلوم هست چه کار داري مي کني!؟.
و مجددا شماره گرفت "804" که با سوال جمشيد انگشتش را از روي دکمه ها برداشت..
- تا حالا اين سوال رو از خودت پرسيدي؟.
- ببين!... حالا که سروش راضي شده تو خرابش نکن.
من و تو خوب مي دونيم که سروش دلش به اين ازدواج راضي نيست... کاش ديشب بيدار بودي و مي ديدي که چه حالي داشت.
سروش دفعه قبل هم همين اداها رو در مي آورد. ديدي که خيلي راحت الهه رو فراموش کرد و عاشق سيما شد..
- اين دفعه فرق ميکنه... الهه فقط دوست دخترش بود نه بيشتر نه کمتر... ولي سيما زن رسمي و شرعي سروش بود. مي فهمي ... زنش.. زن..
- مي خواي دست روي دست بگذارم تا اين پسره همه عمرش رو به پاي سيما حروم کنه و توي تنهايي خودش بپوسه.
- يه فرصت ديگه به سروش بده. اگه سيما حاضر باشه يه بار دگيه عروش اين خونه بشه، جاش روي جفت چشمهاي منه..
شيرين با دلخوري پشت چشم نارک کرد و گفت:.
- همچين حرف مي زندي که انگار من از سيما بدم مياد. به خدا من به اندازه سروش دوستش دارم. ولي خودت که ديدي، نمي خواد با سروش زندگي کنه.
- مي تونيم به اون حق بديم که از سروش عصباني و دلگير باشه. تو که صبر کردي... چند روز ديگه هم صبر کن.
- پس جواب ديباچي رو چي بدم؟.
- جواب اونا رو بگذار به عهده من.
ديگه جاي کل کل کردن نبود،شيرين برخاست به آشپزخانه رفت. جمشيد در حالي که به ظاهر شروع به خواندن روزنامه کرده بود، اما دل نگران و چشم به راه پايين آمدن سروش بود و چشم از پلکان بر نمي داشت. عقربه هاي ساعتبه يک نزديک مي شد که سروش با سردرد شديد از خواب برخسا. بي حوصله حمام کرد. لباس پوشيد وبه قصد خروج از منزل از پله ها سرازير شد. جمشيد به محض ديدن فرزند با لبخندي سلام کرد و گفت:.
- بالاخره بيدار شد بابا/.
سروش حوصله جواب دادن سلام هم نادشت به سمت درخروجي رفت اما جمشيد سراسيمه پرسيد:.
- کجا آقاجون؟.
سروش ايستاد ولي رو به پدر نکرد، زورش مي آمد که حرف بزند. سر کج کرد، گفت:.
- شرکت... ميرم شرکت..
- بمون باهات کار دارم.
- چيه ...مي خواي خبر قول و قرارهاتون رو بدي.بگذار براي شب..
رو گرداند و در گشود. اما جمشيد به تحکم کلامش افزودک.
گفتم بمون باهات کار دارم.
سروش کلافه، سنگيني اش را روي يک طرف بدنش انداخت:.
- بفرماييد... امرتون؟.
جمشيد دست لابه لاي تارهاي سفيد موهايش کشيد و در حالي که کلافه تر و عصبي تر از سروش به نظر مي رسيد، گفت:.
- از مادرت خواستم تا فعلا دست نگه داره.
- چرا!؟... بگذار زودتر تمومش کنه.
- قبل از اينکه تصميم اشتباهي بگيري مي خوام تکليفت رو با سيما روشن کني.
سروش لب به دندان گزيد و با خشم گفت:.
- ميشه لطفا ديگه اسم اون رو نياري... اگه خودم هم بخوام فراموشش کنم، شما نمي گذاري. بگذاريد زندگي ام رو بکنم... دست از سرم برداريد.
- چطوري به زندگي ات برسي... مثل ديشب!....
- زندگي من به خودم مربوطه... ميشه اين دفعه شما دخالت نکني.
لحن سروش تخقيرآميز بود و براي پدري چون جمشيد، گران مي آما، اما جمشيد بغض فرو داد و گفت:.
- آدم بايد براي به چنگ آوردن چيزهايي که مي خواد مبارزه کنه... من يا مادرت يه روزي دير يا زود بايد از اين دنيا بريم... به خاطر ما براي زندگي ات تصميم نگير.
سروش حوصله جرو بحث نداشت. متأسف سرتکان داد، ودر حالي که بيرون مي رفت گفت:.
- ديگه نمي خوام چيزي بشنوم... حتي يک کلمه.
نگاه جمشيد به دربسته خيره ماند. کمي مکث کرد، سپس با صدايي شبيه فرياد گفت:.
- جلال مي گفت اگه مي خواي سيما رو ببيني دوشنبه ها مي توني بري امامزاده... پيداش کني. در ضمن گفت بهتره از خود سيما بپرسي که مي خواد برگرده يا نه..
جمشيد به انتظار عکس العمل سروش ايستاد اما مثل اينکه سروش صدايش را نشنيده و منزل را ترک گفته بود. نا اميد سر به زير انداخت، اما قبل ازآنکه روي برگرداند، در باز شد و سروش در آستانه آن ظاهر شد. سروش در حاليکه ناباورانه در چشمان پدر خيره ماند با صداي لرزاني گفت:.
- مثل اينکه چيزي گفتي بابا..
جمشيد لبخند زد جلو رفت و دست به شانه فرزند گذاشت و گفت:.
- جلال تو رو بخشيده. اگه سيما هم ببخشه... تو مي توني به آرزوت برسي..
سروش هيجانزده پدر را درآغوش کشيد و بي صبر و قرار بيرون رفت..
مقصدش امام زاده... بود. زمزمه کرد: "چاکرتم يا امامزاده... درسته که چند سال طول کشيد تا حاجتم رو بدي، اما نوکرتم". دستگاه پخش را روش کرد صداي دلنشين خوانند که ترانه بهونه را مي خواند طنين انداز شد. انتظارش زيادبه طول نينجاميد، سيما حدود ساعت دو و نيم مقابل امامزاده متوقف شد و در حالي که يک بسته شمع و يک شيشه گلاب و چند شاخه گل به همراه داشت، از ماشين پياده و داخل صحن امامزاده شده. پشت تنه درختي پناه گرفت..
( امامزاده... در خارج از شهر تهران در نقطه اي دور افتاده اي واقع شده است و جز ايام تعطيل تردد زيادي ندارد).
سيما وارد حرم شد،طواف کرد و پس از لحظه اي راز و نياز، از حرم خارج و به سوي ديوار سمت چپ امامزاده به راه افتاد. آنجا مزار برادر بزرگ تر ش بود که سيما هرگز را نديده
مطالب مشابه :
رمان وقتي او آمد11
رمــــان ♥ - رمان وقتي او آمد11 بيداري ؟ نميدونستم - منم بلد نيستم واست لالايي بخونم .
رمان به رنگ شب 25
دنیای رمان -بيداري مامان؟. آرزو دام نوه ام رو بغل کنم و براش لالايي بخونم.
رمان به رنگ شب 25
ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان به رنگ شب 25 -بيداري مامان؟. سروش به آرامي پاسخ داد:. - آره، بيدارم.
رمان بانوی سرخ11
♥ دوسـ ـتـداران رمـان - تو چرا بيداري ؟ گرماي بخاري و صداي آهنگي كه مثل لالايي ميموند
رمان به رنگ شب 26
·٠• ♥ شکرستان رمان ♥ •٠· -بيداري مامان؟. آرزو دام نوه ام رو بغل کنم و براش لالايي
رمان یاس(2)
عاشقان رمان صداي غرغر مادر جون به مانند لالايي -بابا تو که داري حرف مي زني، يعني بيداري!
محکومه شب پرگناه 5
عاشقان رمان شايد دلش واسه لالايى مامانى كه تا حالا نديدتش خواب و بيدارى، نمى گيرى
برچسب :
رمان لالايي بيداري