پست پنجم رمان محکومه ی شب پرگناه
خنديدم: چرا اتفاقا... اگه بخوام مى تونم راحت بپيچونمت! اما نمى خوام بهت دروغ بگم...آروم از روى شال سرمو بوسيد: پس هيچ وقت بهم دروغ نگو...از روش پا شدم و كنارش دراز كشيدم: تيرداد؟به پهلو شد: جونم؟!لبخند زدم: هميشه اينطورى جوابمو بده...- چى مى خواستى بگى جوجه؟به شوخى اخم كردم: جوجه با كى بودى؟!- با تو!- پس يادت رفته من كى م! بايد از هونام چاقو كش بترسى! نه بهش بگى جوجه!انگشتشو گذاشت گوشه ى لبم... انگار از اين كار خيلى خوشش مى اومد!زمزمه كرد: واسه من كه جوجه اى...منم به پهلو شدم! سرمو بلند كرد و گذاشت رو بازوش... پوست تنش كه به صورتم خورد يه جورايى قلقلكم گرفت...همونطور كه با شالم بازى مى كرد گفت: خيلى عجيبى هونام... فكر نمى كردم دختر سرسختى مثل تو اينقدر قلب كوچيكى داشته باشه...نفس عميقى كشيدم كه بيشتر شبيه به آه بود: همه فكر مى كنن قلب من سنگى يه! اونقدر اينو باكاراشون بهم نشون داده بودن كه خودمم باورم شده بود... ولى هيچ كس نمى فهمه دخترى كه شبا بين زباله ها مى خوابه شايد يه دفعه هم دلش گرمى يه آغوشو بخواد! شايد دلش واسه لالايى مامانى كه تا حالا نديدتش تنگ شده باشه! حالا هر چه قدرم كه خود ساخته باشه! فرقى نمى كنه دختر باشه يا پسر... آدما دل دارن!نوک بينى مو فشار داد: حالا كه يه آغوش دارى! پس ديگه حرف زيادى نزن!- بچه پررو... من و باش كه با كى درد و دل مى كنم!منو سفت به خودش فشرد: مى دونى مامان شدن خيلى بهت مياد؟متعجب نگاش كردم: واسه چى اينو مى گى؟!خنديد: آخه اونقدر خوب نقش بازى مى كردى و ترشى مى خواستى كه خودمم باورم مى شد حامله اى...هيچى نگفتم كه ادامه داد: اون شب كه فرستاديم دنبال قره قوروت با كلى بدبختى پيدا كردم و وقتى برگشتم ديدم دارى با ولع اون لواشكا رو مى خورى قسم مى خورم كه اون لحظه قصد جونتو كردم!بى صدا خنديدم...تيرداد: روزى كه بردمت سونوگرافى اونقدر قايفه ت ديدنى شده بود كه چيزى نمونده بود از خنده روده بر بشم!با حرص گفتم: اگه بدونى چه حالى بهم دست داد!- حقته! تا تو باشى كه سر به سر من نزارى! دكتر مى گفت سودا ادعا كرده كه پزشكى مى خونه! ولى اينو نمى دونسته كه جنسيت بچه از سه ماهگى به بعد مشخص مى شه!يه لحظه به حرفش فكر كردم! عجب سوتى اى بوديم ما! تو فكر بودم كه گفت: اين چند روز خيلى اتفاقا افتاده! مى دونم خيلى ناراحتت كردم!- چرا اينو مى گى؟!- پريروز با اينكه مى دونستم تو هيچ تقصيرى ندارى از اينجا بيرونت كردم!با چشماى گرد شده نگاش كردم: تو مى دونستى؟نگاشو دوخت تو چشام: آره! مى دونستم بين تو و آرمين هيچى نيست! حد اقل از طرف تو مطمئن بودم! ولى صبح وقتى كه با سودا رفتى با خودم كلى فكر كردم! تو لايق خوشبختى هستى! چيزى كه من نمى تونم بهت بدم! من مريضم هونام! نه فقط جسمم! گاهى روحمم بيمار مى شه! اونقدر اعصابم بهم مى ريزه كه همه چيزو بهم مى ريزم! ولى قلبم چى؟! از اونم مى تونستم بگذرم؟! وقتى شما رو جلوى در ديدم از تو چشات حرفاتو خوندم! ولى اين يه بهونه بود واسه اينكه ازت بگذرم! متاسفم كه ناراحتت كردم!ساكت فقط گوش مى كردم! شايد اگه اينا رو نمى گفت هيچ وقت فكر نمى كردم كه تيرداد منو شناخته! از اينكه حد اقل اينو مى دونست كه من مقصر نيستم خوشحال بودم!- ساكتى؟!- دارم گوش مى دم!- با يه بهونه اومدم خونه ت! به بهونه ى كليدت! مى خواستم باهات حرف بزنم! ولى تو عصبانى بودى! ترجيح دادم هيچى نگم! تا شب جلوى خونه ت موندم! نمى تونستم دل بكنم! وقتى ساعت يک شب از خونه زدى بيرون تعجب كردم! مطمئن بودم كه يه اتفاقى افتاده! اومدم كه ازت بپرسم كه تو چاقو رو گذاشتى زير گلوم...با خنده ادامه داد: ولى خودمونيم خوب غافلگيرم كرديا!- ديگه بعد اين همه سال چاقو كشى مى دونم بايد چيكار كنم!- خوش حالم كه حد اقل اينطورى مى تونى از خودت دفاع كنى!از اينكه اينو گفت خوشم اومد! از اينكه نگفت من هميشه پشتتم! از اينكه اينو با كاراش نشون مى داد! نه با حرفاش!
تيرداد: حتى وقتى با ارميا رفتى هم يه لحظه بهت شک نكردم! ولى سعى كردم ازت بدم بياد! بدم بياد كه نصفه شب با دوست صميمى م رفتى! با تموم اينا ته قلبم مى دونستم يه موضوعى هست! سعى كردم به خودم بقبولونم كه ارميا واسه تو خيلى بهتر از منه!اخم كردم: چى مى گى تيرداد؟! ارميا كه سودا رو دوست داره!خنديد: تو هيچى نمى دونى هونام!متعجب گفتم: منظورت چيه؟!نگام كرد: من يه مردم! معنى نگاه يه مرد ديگه رو مى فهمم! به خصوص اگه اون طرف دوست چندين و چند ساله م باشه!- ولى اشتباه مى كنى! سودا و ارميا با همن! اينو بهت قول مى دم!به سرم دست كشيد: خوبه كه اينطور فكر مى كنى! فقط تو تعجبم كه چرا سودا بهت چيزى نمى گه!- چون چيزى نيست كه بگه!- نمى خواى برى بخوابى؟!با شيطونى گفتم: جات تنگ شده؟!خم شد روم: دوست دارى تنگ باشه؟!سرخ شدم... قهقه ش رفت هوا: چرا سرخ شدى جوجه؟!- هيچى! برم بخوابم!بعد آروم از تخت اومدم پايين!تيرداد با همون خنده ش ادامه داد: از اين به بعد يادت باشه كه با من سربه سر نزارى! چون من كم نميارم!- بله! كاملا معلومه! ولى مطمئن باش منم كم نميارم!- از فرار كردنت معلومه!نفسمو با حرص دادم بيرون! دلم مى گفت بزنم فكشو بيارم كه مثل فک خودم بشه! ولى آخه همينجورى خوشگل تر بود! پس بى خيال شب بخير كوتاهى گفتم و اومدم برم بيرون كه تازه يادم اومد واسه چى اومده بودم!برگشتم!تيرداد كه حالا رو تخت نشسته بود نگام كرد: چى شده؟!- بريم دنبال پاپى؟!- مگه پيش سودا نيست؟!- آره! ولى اگه نباشه نمى تونم بخوابم!همونطور كه از تخت مى اومد پايين گفت: حرفى ندارم! ولى يادت باشه بعد از محرميت من نمى تونم جامو به پاپى بدم!از حرفش خنده م گرفت: مى رم بيرون تا آماده بشم!و قبل از اينكه تيرداد چيز ديگه اى بگه از اتاق زدم بيرون! همه ى آماده شدنم يه مانتو پوشيدن بود! تو اتاق صبر كردم تا تيردادم آماده بشه! وقتى صداى باز و بسته شدن در اتاقشو شنيدم اومدم بيرون!رفتم سمتشو بازوشو گرفتم! حواسم نبود و دقيقا دستمو گذاشتم رو زخمش! سريع دستمو كشيدم: ببخشيد!دستمو گرفت و با هم از خونه زديم بيرون! چون مى دونستم سودا هنوز بيداره بهش اس زدم: دارم ميام پاپى رو ببرم!سريع جواب داد: زود بيا كه بيچاره م كرده!ديوونه! به زور مى بردش و حالا مى گه زود بيا ببرش!تو ماشين هر دومون ساكت به آهنگى كه پخش مى شد گوش مى كرديم! من به صحرا شفيق فكر مى كردم! ولى تيردادو نمى دونم!سودا با ديدنمون همونطور كه پاپى رو مى انداخت تو بغلم زير گوشم گفت: من كه آخرش نفهميدم شما باهم دعوا دارين يا نه!خنديدم و چيزى نگفتم! مى خواستم به رها و سودا همزمان بگم! اونطورى حالش بيشتر بود!اون شب بلآخره پاپى رو از سودا گرفتيم و من تونستم بخوابم! پاپى رو تو بغلم زدم و داشتم مى رفتم سمت اتاقم كه تيرداد گفت: فردا ديگه حق ندارى اينو بيارى تو اتاقا!گيج نگاش كردم كه ادامه داد: صبح مى ريم محضر واسه صيغه!اخم كردم: چرا اينقدر عجله دارى؟!شونه بالا انداخت: بعدا مى فهمى!مثل خودش شونه بالا انداختم و چيزى نگفتم! ما كه بلآخره بايد بهم محرم بشيم! چه فردا چه پس فردا!شب بخيرى گفتم و رفتم تو اتاق!صبح كه بيدار شدم چشمم تو چشم پاپى افتاد! با خنده پاپيونشو كشيدم جلو و ول كردم! از اين كارم خوشش مى اومد! مثل هميشه اومد صورتمو ليس بزنه كه فرستادمش عقب...- من آبنبات نيستم جوجه!از اين حرفم خنده م گرفت! چقدر باحال بود كه به يكى كه دوستش دارى بگى جوجه! حالا من به پاپى مى گفتم جوجه! به سگم!تقه اى به در خورد...شالمو گذاشتم سرم: بفرما...در باز شد! تيرداد نگاهى به ساعتش انداخت : چقدر مى خوابى بچه؟ دارم مى رم شركت! عصر مى ريم محضر...سرمو تكون دادم: به سلامت!چشمكى زد: تا اون موقع خوب به خودت برس!بعد درو بست و رفت! از كاراش سر درنمى آوردم! يه موقع جدى مى شد و يه موقع شيطون! ولى از اين سر در مى آوردم كه همه جوره دوستش دارم!گوشى مو برداشتم و زنگ زدم به رها و سودا و بهشون گفتم كه بيان پيشم!
نمى دونم چرا اما يه جورايى استرس داشتم! اما يه استرس شيرين بود! با اينكه مى دونستم صيغه ى دائمى نيست ولى خب همين كه قرار بود به تيرداد محرم بشم واسم يه هيجان خاص داشت!ولى نه! هيجانم نبود! نمى تونستم توصيفش كنم! اما اينو مى دونستم كه اونقدر اين حس برام شيرين بود كه تا عصر لحظه شمارى مى كردم...لبامو با زبون تر كردم... نشستم جلوى دراورى كه بالاش آينه بود! من كه لوازم آرايش زيادى نداشتم و اينجام چيزى نبود كه به دردم بخوره! مسلما تيرداد آرايش نمى كرد!بى خيال آرايش پا شدم و رفتم پوشه اى كه مامان پيرى بهم داده بودو برداشتم و مشغول خوندنش شدم!چيز زيادى دست گيرم نشد! بجز يه آدرس... توى اصفهان...چرا اصفهان؟! چرا از اصفهان اومده بود اينجا؟! يعنى اين آدرس مادرم بود؟! شايد دوستش...اصلا اين اسم اسم مادرم بود يا نه؟!كلافه گوشى مو برداشتم و به سودا اس زدم: وسايل آرايشتم بيار...گوشى رو گذاشتم رو ميز و با پاپى از اتاق زدم بيرون! حالا حتما اس ام اس مى ده چرا و چه خبره؟! پس گوشى همونجا بمونه تا خودش بياد و ببينه چه خبره!مى خواستم برم سمت آشپزخونه كه صداى زنگ در بلند شد! رفتم سمت اف اف... هيچ تصويرى مشخص نبود... پوفى كردم! رها باز كرمش گرفته! سودا م كه معلوم نيست كدوم گوريه!- كيه؟!هيچ جوابى نشنيدم!- رها ميام آويزونت مى كنما!بعد درو باز كردم و رفتم سمت آشپزخونه... پاپى تو هال بود... چاى سازو زدم به برق... صداى پارس پاپى تو خونه پيچيد... حتما باز سرش زير مبل گير كرده... رها مياردش بيرون ديگه!رفتم سمت يخچال و از توش ظرف ميوه رو كشيدم بيرون و از همونجا داد زدم: با سودا اومدى يا تنها؟!هيچ جوابى نشنيدم!- رها دارى مى ميرى؟!بازم جوابى نشنيدم! هنوز صداى پارس پاپى مى اومد...اخم كردم! يه لحظه ترسيدم نكنه رها نباشه؟ آروم ظرف ميوه رو گذاشتم رو ميز... حالا صداى زنگ گوشى مم مى اومد...رفتم سمت خروجى آشپزخونه... از بالاى اپن سركى تو هال كشيدم... كسى نبود! ولى صداى پاپى هنوز از اون طرف سالن مى اومد! متعجب پامو گذاشتم روى پله ى اول كه به هال متصل مى شد گذاشتم... ولى سريع برگشتم عقب و يه چاقو برداشتم...باز برگشتم تو آشپزخونه: رها؟!صداى پايى رو شنيدم... تقريبا مطمئن شده بودم رها نيست! اگه بود تا الان پخ كرده بود!پاورچين پاورچين رفتم سمتى كه از اونجا صداى پاپى رو شنيده بودم... پاپى يه گوشه واستاده بود و هى پارس مى كرد! متعجب بهش خيره شدم! يعنى توهم زدم؟!تا اومدم برگردم سر جام ميخكوب شدم...- سلام...
تو سكوت فقط نگاش كردم! يه شلوار جين آبى با يه بليز آستين بلند سورمه اى كه البته آستيناش خيلى هم بلند بود و تا نوک انگشتاش رسيده بود و چون دستاشو تقريبا مشت كرده بود باعث شده بود پارچه ى لباسش چروک بشه... چشمم به آستينش بود... فقط همين... نمى دونم چرا... ولى نظرمو به خودش جلب كرده بود! مثل چيزاى كوچيكى كه گاهى نظر آدما رو به خودش جلب مى كنه! شايد چون حس خوبى به اين كارش نداشتم!- سلام... جواب... واجب...خنده م گرفت: من انگليسى هم يكمى مى فهمم... تو انگليسى حرف بزن منم فارسى!خنديد: اوكى... اما من فارسى دوست...- ولى من حرف زدن تو رو نُ دوست! اينجورى بدم مياد! فكر مى كنم دارى زبونمو مسخره مى كنى! بلد نيستى مجبور نيستى كه!پاپى پريد بغلم... نگاش روى پاپى موند...- بشين اينجا...و به يه مبل اشاره كردم...رفت سمتشو نشست! شال مشكى شو كه روى شونه ش بود انداخت كنارش: خيلى سخته...منم نشستم رو به روش و گفتم: گفتم فارسى حرف نزن! هر وقت خوب ياد گرفتى بعد حرف بزن! چرا اينطورى مى كنى؟!- باشه...بعد خنديد و اين بار به انگليسى گفت: تيردادو دوست دارى؟!سرمو تكون دادم: خب معلومه... عاشقشم...ابروشو انداخت بالا: يعنى هيچ وقت ازش نمى گذرى؟!- من بخوام هم تيرداد نمى خواد...گردنشو كمى كج كرد: تركت مى كنه...گنگ نگاش كردم: منظورت چيه؟!- شايد يک يا دو سال بعد از تو طاقت بياره!- چى مى خواى بگى؟!- بعد از مرگ ولت مى كنه!قهقه زدم: خب بايدم ول كنه! آدم كه با مرده نمى ميره! اينو كه تو نمى فهمى! بزار يه چيز ديگه بگم! من مردم اون كه نبايد بميره! بايد بره دنبال يه زندگى جديد!- واست مهم نيست؟!شونه بالا انداختم: نه! بايد منطقى باشم!سرشو به نشونه ى فهميدن تكون داد: پس خودت مى خواى!- چيو؟! اصلا چرا من بايد بميرم؟!- مى ميرى!متعجب نگاش كردم:خب هركسى يه روزى مى ميره!- آره... هركسى يه روزى مى ميره!- تو چى؟! تو عاشق تيرداد بودى؟!نگام كرد: هنوزم هستم!بى خيال گفتم: وقتى تركش كردى يعنى دوستش نداشتى!- من تركش نكردم... از دستش عصبانى شدم كه چرا زود بهم نگفت... من لجباز بودم! اونم بود... بعدش كه رفتم پيشش ديگه اون منو نخواست!- پس چرا دوباره برگشتى؟!- واسه اينكه دوباره شانسمو امتحان كنم!- خب چرا بر نمى گردى؟! تيرداد دوستت نداره!سرشو تكون داد: نه! نداره! ولى حق نداره كس ديگه اى رو هم دوست داشته باشه!ابرومو انداختم بالا: حالا كه داره!بى مقدمه گفت: من قهوه مى خوام...گيج نگاش كردم و با سر به آشپزخونه اشاره كردم: برو خودت درست كن! من بلد نيستم...سرشو تكون داد و پا شد و رفت تو آشپزخونه...به پشتى مبل تكيه دادم! هنوز صداى زنگ گوشيم مى اومد... ولى حال نداشتم برم جواب بدم! حتما سوداس... جواب اس ام اس شو ندادم داره زنگ مى زنه!آخه آدم اينقدر فضول مى شه؟! فكرمو از سمت سودا به سمت ابيگل سوق دادم! ولى واسه چى اومده اينجا؟! مطمئنا نيومده تا يه قهوه بخوره و بره! شايد اومده تا از ازدواج با تيرداد منصرفم كنه!شونه بالا انداختم! هر كارى كنه هم نمى تونه! يا هر حرفى كه بزنه! من به تيرداد اعتماد دارم! و دوست داشتن با همين اعتماد داشتنه كه قشنگ مى شه! پاپيون پاپى رو كه مثل هميشه رفته بود پشت گردنش مرتب كردم! به اين فكر كردم كه چرا پاپى استخون نمى خوره؟! از بس اين سودا بهش آب نبات و شكلات و چه مى دونم آدامس داده! پا شدم و رفتم تو آشپزخونه... ابيگل با وسواس خاصى داشت آب جوشو توى فنجونا مى ريخت! فنجون سفيد و ساده... از سادگى و سفيدى فنجون خوشم اومد!ولى رنگ تيره ى قهوه كه به سياهى مى زد...نشستم پشت ميز... قهوه... چرا من نمى تونم قهوه بخورم؟! چرا هرچى هم توش شكر بريزم باز حس مى كنم تلخه؟! شيرينى زيادو دوست نداشتم! ولى از تلخى قهوه خيلى بدم مى اومد...يه فنجون قهوه گذاشت جلوم...
تا اومدم بگم من قهوه نمى خورم صداى زنگ تلفن خونه بلند شد... همون لحظه زنگ اف اف هم اومد! كلافه سر جام ايستادم! نمى دونستم برم كدوم سمت!ابيگل كارمو راحت كرد: من تلفنو جواب مى دم!سرمو تكون دادم و رفتم سمت اف اف...سودا بود...دكمه ى در باز كنو زدم... با جيغ جيغ داخل شد! در ورودى رو هم باز كردم! صداش از اون ور حياط مى اومد: زود باش بگو ببينم چه خبره كه لوازم آرايشى مى خواستى؟!حدسم درست بود... تا الان حتما صد تا اس ام اس و تماس از دست رفته داشتم! براى رسيدن به جواب يه سوال! اينجا چه خبره؟!سرمو به افسوس تكون دادم: حالا يه نفس بكش بعد بپرس...خودشو بهم رسوند: واى اين حياط چرا اينقدر بزرگه تمومم نمى شه!خنديدم و هولش دادم تو: بيا تو اينقدر غر نزن!همون طور كه با سودا مى رفتيم سمت آشپزخونه در گوشش گفتم: فعلا هيچى نگو تا من واست همه چيو بگم...مشكوک نگام كرد و بعد با خنده گفت: پسر مِسَر آوردى؟!خنديدم: مرض بگيرى سودا...تا سودا اومد يه چى بگه ابيگلو ديد و ابروشو انداخت بالا و يه نگاه متعجب به من انداخت كه يعنى اين ديگه كيه؟!ابيگل با همون لهجه ى مسخره ش گفت: سلام...سودا به شوخى گفت: واى مامانم اينا... چند سال خارج بودى؟در گوشش گفتم: خودش خارجيه... حرف نزن!سودا: ااااا؟! بابا بالا بالايى ها مى پرى!مجبورش كردم روى صندلى بشينه... ابگلم نشست! اومد فنجون منو برداره كه سودا گفت: نمى خواد عزيزم! من اسپرسو دوست دارم...ابيگل يه نگاه به سودا انداخت: باشه... من اينو عوض...سودا فنجونو ازش گرفت: نه خانومى! مى خورمش...چشامو ريز كردم: چرا اينقدر به عوض كردنش اصرار دارى؟!تو چشاش يه چيزى بود... انگارى كه ترس بود...به دستاش نگاه كردم! هنوز با آستيناى بلندش پوشونده بودشون...رو به من گفت: نمى دونستم مهمون دارى! بعدا ميام ببينمت...تا اومدم تعارف كنم سريع شال مشكى شو كه روى صندلى بود برداشت و رفت بيرون...شونه بالا انداختم: اينم يه چيزيش مى شدا...سودا: كى بود اين؟همون موقع پاپى اومد تو آشپزخونه و پريد بغل سودا و خودشو ول داد رو دست شكسته ى سودا...- به نظرت مشكوک نبود؟!سودا: چى؟!- همين دختره ديگه!سودا قهوه رو برد سمت لبش... تا اومدم بگم از اون نخور يه قلوپ ازش خورد...- سودا...متعجب فنجونو گذاشت رو ميز: چته بابا؟!- از اون نخور! معلوم نيست چى كار كرده كه گفت نخورين!سودا ابروشو انداخت بالا و دسته ى فنجونو رها كرد : نه بابا! من كه ازش خوردم! نمى رم حالا!خنديدم و نشستم رو به روش: واسه يه شوک حاضرى؟! نه نه! وايسيم تا رها هم بياد...سرشو تكون داد: نه ترو خدا! بگو وگرنه تا اون موقع مى ميرم كه...بهش چشم غره زدم: خدا نكنه ديوونه...با بى حالى گفت: نگى مى ميرما...يهو با سر خودشو انداخت رو ميز... پاپى هم كه از اين كار سودا ترسيده بود پريد و خورد به فنجون و برگشت و ريخت رو ميز و قل خورد و اون فنجون هم خورد به اون يكى بعدش اون يكى هم ريخت!با عصبانيت رو به سودا گفتم: مرض گرفته اين مسخره بازيا چيه؟! ببين چيكار كردى؟دستشو تكون داد... با ترس سرشو از روى ميز بلند كردم... قهوه به صورتش ماليده بود! چون كم بود نسوزونده بودش...چشاش نيمه باز بود... سرشو تكون دادم: سودا... سودا...حال نداشت! با ترس نشوندمش رو صندلى! يه نگاه به فنجون برگشته ى قهوه انداختم...تصاوير به سرعت از جلوى چشمم رد شدن... ابگيل... دستاى مخفى شده ش... قهوه...و بعد از اون همه تصوير تنها يه كلمه تو ذهنم نقش بست... سم...
گيج شده بودم و نمى دونستم چيكار كنم! اولين كارى كه به ذهنم رسيد اين بود كه پاپى رو از اونجا دور كنم چون ممكن بود باقى مونده ى قهوه رو كه روى ميز ريخته بود بليسه و اونم مسموم بشه...همونطور كه گوشى سودا رو از تو جيبش برداشته بودم و شماره ى رها رو مى گرفتم كه اگه نزديكه بگم زودتر خودشو برسونه به پاپى گفتم: برو از اينجا بيرون! اين تو هم نيا!لعنتى بخاطر دست شكسته ش ماشينم نياورده بود...Low battery shutting down ... اه! اينم الان بايد خاموش مى شد؟پاپى از آشپزخونه زد بيرون و من تا اومدم بدوم بيرون تا تلفنو بردارم كه سينه به سينه ى يكى خوردم...با ديدن تيرداد نفس راحتى كشيدم كه البته زيادم دووم نياورد... تيرداد انگار كه با ديدن من كه سالمم خيالش راحت شده باشه خواست حرفى بزنه كه سريع گفتم: سودا...سريع دويد تو آشپزخونه و تا من بخوام بهش برسم سودا رو زد تو بغلش و دويد بيرون: بيا هونام...دويدم بيرون و جلو تر از تيرداد رفتم و در ماشينو باز كردم! تيرداد سودا رو گذاشت پشت و سريع نشست پشت رل...منم كنار سودا نشسته بودم و دعا مى كردم! اصلا نمى دونستم بايد چيكار كنم! فقط تو دلم همه ش خدا رو صدا مى زدم كه مبادا بلايى سر سودا بياد!دستشو گرفتم تو دستم: نبضش هنوز مى زد! ولى كند...و اين باعث شده بود كه ترسم هر لحظه بيشتر بشه!تيرداد همونطور كه سرعتشو به اوج رسونده بود داد زد: چرا هرچى زنگ زدم جواب اون تلفن لعنتى رو ندادى؟!اونقدر از خودم عصبانى و بخاطر سودا مضطرب بودم كه موقعيتمو فراموش كردم مثل خودش داد زدم: سر من داد نزن... من از كجا مى دونستم تويى؟!فرمونو چرخوند و سعى كرد چيزى نگه! نه اون موقعيت مناسبى داشت و نه من! اون شايد بخاطر بيماريش و من بخاطر نزديک ترين دوستم!توى چند دقيقه براى بار هزارم نبضشو گرفتم: طاقت بيار آجى! خواهش مى كنم...تيرداد كلافه و با سرعت رانندگى مى كرد! چند دقيقه اى نگذشته بود كه سريع جلوى يه بيمارستان نگه داشت و بدون معطلى در سمت سودا رو باز كرد و سودا رو روى دستاش بلند كرد و دويد سمت بيمارستان!منم پشت سرش بودم... داد زدم: دكتر... يه دكتر بياريد حال دوستم بده...چند تا پرستار دويدن سمتمون و سريع سودا رو گذاشتن روى يه ويلچر و بردنش سمت يه اتاق...اومدم خودمو برسونم بهش كه يه پرستار جلومو گرفت: شما نمى تونيد داخل شين...تا اومدم حرفى بزنم يه دكتر با عجله خودشو رسوند: چه خبره؟پرستاره: مسموميت آقاى دكتر...با تمنا به دكتره نگاه كردم! اون لحظه به هيچ چيز فكر نمى كردم جز نجات سودا...دكتره سريع خودشو رسوند به همون اتاقى كه سودا توش بود...اومدم برم تو كه درو روم بستن...به حد جنون رسيده بودم! همونجا قسم خوردم كه اگه خدايى نكرده بلايى سر سودا بياد خودم اون دختره ى اجنبى رو خفه ش كنم!به دستام نگاه كردم...با همين دستام...گرمى دست كسى رو رو شونه م حس كردم... سرمو كه بلند كردم تيردادو ديدم! با لبخندش هرچند مشخص بود از سر آرامش نيست سعى كرد آرومم كنه! ولى خشمى كه تو وجودم بود به اين راحتيا فروكش نمى كرد!هميشه ياد گرفتم ببخشم ولى سودا ديگه "من" نبود... منى كه همه سعى داشتن خردش كنن!اينو نمى تونستم ببخشم! نه! نمى شد كه ببخشم...دست تيردادو ول كردم و نشستم روى يه صندلى... تيرداد كلافه دستشو تكون داد: مصبتو شكر... به خدا وندى خدا قسم كه خودم ابيگلو مى كشمش...رو كردم بهش: اصلا تو چطورى يهو پيدات شد؟دستشو كشيد گوشه ى لبش: بهم زنگ زد گفت اگه دست از سرت برندارم يه كارى مى كنه كه پشيمون بشم... گفت الان جلوى خونه تم... هونام اون ديوونه س... اون دختر يه جانى يه!متعجب نگاش كردم... سعى كردم ذهنمو منحرف كنم و به اين فكر نكنم كه چرا همه ى آدماى اطرافم بايد يه طورى باشن! چرا هركى دور و برمه يه مشكلى داره؟رها مادر نداره... سودا بچه طلاقه... تيرداد ام اس داره... سمر خودكشى مىكنه... ابيگل كه ديگه نمى دونم از كدوم جهنمى پيداش شده جانى يه! و خودم كه هنوزم نتونستم خودمو بشناسم!تيرداد: راه افتادم تا برگردم... هرچى بهت زنگ زدم جواب ندادى! به خونه كه زنگ زدم خودش گوشى رو برداشت و فقط گفت: آخرشه... بعدش قطع كرد...نگامو از دهنش گرفتم! انگار كه اصلا نفهميدم چى گفته!چقدر اين لحظات كشنده بودن... و چقدر زجر آور... زجر كشنده...تو دلم مدام خدا رو صدا مى زدم...
گوشى تيرداد زنگ خورد...نگامو دوختم به ساعت روبه روم: چقدر لحظه كند مى گذرن! اه لعنتى بدو ديگه...تيرداد: بله رها خانوم... حالشون بد شده بود اومديم بيمارستان... نه نه! نگران نباشيد...نگام به دهن تيرداد نبود! به دكتر بود كه از اتاق پشت سرش اومد بيرون...سريع پا شدم و خودمو بهش رسوندم: حالش چطوره؟با اخم نگام كرد... تازه يادم افتاد كه اين همون دكتره پريشبه كه وقتى سودا تصادف كرد تو اتاقش بود...سعى كردم اخم دكتره رو نا ديده بگيرم: آقاى دكتر مى گم حالش چطوره؟سرشو به تاسف تكون داد: خانوم بهتره بيشتر مراقب دوستتون باشين... ديگه بلايى نمونده كه سرش نيومده... به هر حال بخاطر مقدار كم سم و مقاومت خوب بدن ايشون خطر رفع شده...نفسى از سر آسودگى كشيدم... ديگه به بقيه ى حرفاش هيچ اهميتى ندادم... دكتره كه ديد من اصلا به حرفاش گوش نمى كنم سرى تكون داد و رفت... با خيال راحت نشستم روى صندلى...نگامو به اطراف چرخوندم... تازه متوجه شدم كه تيرداد نيست... اون لحظه اين هيچ اهميتى واسم نداشت!سرمو رو به آسمون يا بهتره بگم سقف بلند كردم: خدايا بزرگى تو شكر... مرسى كه نزاشتى چيزى بشه...همون دكتره دوباره از جلوم رد شد: فكر مى كردم تا الان رفته باشين پيش دوستتون!با اخم بهش كه ديگه رد شده بود نگاه كردم! درواقع به سايه ش اخم كردم... انگار اين بيمارستان همين يه دكترو داره فقط...ولى اينا چه اهميتى داشت؟! با شادى پا شدم و در اتاقو باز كردم... دو تا پرستار تو اتاق بودن كه يكى داشت سرم سودا رو وصل مى كرد و اون يكى نمى دونم داشت چرا داشت پلكاشو نگاه مى كرد...خودمو رسوندم بهشون: خوابه؟پرستارى كه داشت سرمو وصل مى كرد سرنگو زد تو سرم: نه! بى هوشه...- بى هوش واسه چى؟اون يكى دستشو از رو صورت سودا برداشت: معده شو شست و شو داديم! نترس! زود به هوش مياد! خودكشى كرده؟گيج و با تعجب گفتم: چى؟! واسه چى بايد اين كارو بكنه؟پرستاره شونه شو انداخت بالا و از اتاق زد بيرون! اون يكى م نبض سودا رو گرفت و بعدش اونم رفت بيرون...نشستم كنارش... تا اومدم دستشو بگيرم تو دستم در باز شد و رها خودشو انداخت تو...با ديدن من كه آروم بالا سر سودا نشسته بودم چشاشو بست و نفس عميقى كشيد: خدايا شكرت...بعد اومد طرف من: چى شده باز؟خلاصه وار همه چى رو واسش تعريف كردم كه گفت: اااا! پس نمرده؟! اينا همه ش ادا بود! از زنده ش كه خيرى نديديم! لا اقل مى مرد يه خرما و حلوا اى مى افتاديم... والا...- زبونتو گاز بگير رها!- من تا تو رو نكشم نمى ميرم كه...به سودا كه چشاش نيمه باز بود نگاه كردم! حالا خنده مم گرفته بود! با اين حالشم ول نمى كرد كه...رها زد رو گچ دستش: هووو... چته بابا؟ ديگه دارى مى ميرى! رو به قبله اى! الان تو نمى فهمى كه... خواب و بيدارى، نمى گيرى قضيه رو!همون موقع در باز شد و باز همون دكتره اومد تو...همونطور كه انتظار مى رفت دكتره با همون لحن خشكش اما به طعنه گفت: ماشالله برخلاف جثه تون خيلى پرطاقتين...رها زد به بازوم: عجب تيكه ايه اين لامصب...- هيــــــــــن.... رها؟! تو هم؟- چته بابا؟! بخاطر سودا مى گم...به سودا كه بى خيال چرت مى زد نگاه كردم! با ديدن حالتش باز خنده م گرفت و بازم خدا رو شكر كردم...رو به رها گفتم: تو چطورى فهميدى ما اينجاييم؟- رفتم خونه ى تيرداد كه ديدم هيچ كس نيست! با ديدن پاپى كه تنها بود نگران شدم و شماره ى تو رو گرفتم كه صداى گوشيت از تو اتاق اومد و سودا م كه خاموش بود و بعدش شماره ى تيردادو گرفتم كه گفت بيمارستانيد...سرمو به معنى فهميدن تكون دادم... هرچند كه تيرداد جلوى من با رها حرف زده بود اما اون لحظه اونقدر عصبى بودم كه نفهميده بودم...همون موقع دكتره اومد نبض سودا رو بگيره كه سودا سعى كرد دستشو بكشه... ولى انگار زياد طاقت نداشت... با لحنى كه انگار مست باشه گفت: چيكار مى كنى عزيزم؟ چرا مى خواى دستمو بگيرى شيطون؟من و رها با چشماى ورقلمبيده به سودا خيره شده بوديم... اين دختره عقلشو از دست داده؟دكتره سعى كرد نخنده: حالتون خوبه خانوم؟! شما يه ساعت بى هوش بودين ولى مثل اينكه همون هم زياد بوده...سودا باز دوباره با لحن كش دارش گفت: اى بابا دكى جون نمى دونى چه حالى داره كه... اصلا اينقدر راحت خوابيده بودم جون تو...دكتره سرى تكون داد و رفت بيرون... به محض اينكه درو بست سودا با چشماى بسته با بى حالى شروع كرد به خنديدن...
من و رها هنوز مات سودا بوديم كه مى خنديد...رها: سودا حالت خوبه؟سودا: آررررره بــــــــــاو... مى خواستم يكم سر به سر اين دكى بزارم!رها: خاک به سرت كنم كه زهره تركمون كردى! فكر كردم خل شدى!سودا روشو كرد به من درحالى كه سعى مى كرد چشاشو وا نگه داره گفت: خب ديگه رها هم اومد... شوکى كه گفتى چيه؟نتونستم نخندم! با صداى بلند خنديدم... خدايا چقدر سودا رو دوست داشتم! مخصوصا اين كاراش كه تو همه ى حالت ها سعى مى كرد خودشو شاد نشون بده... هرچند كه اونم زندگى ش خالى از مشكل نباشه...رها رو به من گفت: راست مى گه! واسه چى گفتى بيايم خونه ى تيرداد؟خنديدم: هيچى بابا! ديگه از خونه ى تيرى به بيمارستان رسيديم!سودا: اااا! بگو ديگـــــــــه...رها با خنده گفت: سودا عين معتادا شدى! هونام زود بگو بزار اين يكم بخوابه داره مى ميره...با خنده گفتم: هيچى خب... قرار بود من و تيرداد به هم محرم بشيم...هر دو خشكشون زد...- وااااا... يعنى اينقدر غير منتظره بود؟سودا: خاک تو سر من كه اينقدر واسه اين كنجكاو بودم... اين كه جالب نبود... بلآخره دير يا زود اتفاق مى افتاد...بعد چشاشو بست و چند دقيقه نگذشته بود كه خوابش برد... مى دونستم هنوز اثر سم هست و ممكنه به قول دكتر تا چند روز خواب آلود باشه...به رها نگاه كردم: تو هم تعجب نكردى؟!خنديد: مباركه عزيزم! خيلى به هم مياين... دختر عمو و پسر عمو...بعد بغلم كرد و صورتمو بوسيد: سودا رو ول كن! اون خله! عذرش موجهه...خنديدم...رها: راسى تيرداد كو؟- نمى دونم... همون موقع كه دكتر گفت سودا حالش خوبه غيبش زد...يهو يه چيزى تو ذهنم نقش بست...- واى رها... تيرداد رفته پيش ابيگل... نكشتش يهو؟رها متعجب گفت: نه بابا! مگه ديوونه س؟- خدا كنه همين طور باشه...يكم كه با رها حرف زديم على بهش زنگ زد و اون گفت كه شب پيش سودا مى مونه چون خاله شيدا هنوز كرجه...- چرا تو؟! من پيشش مى مونم!- لازم نكرده! اين كه هميشه يه پاش مى لنگه... واسه دستش تو موندى امشب من مى مونم!- نگو تو رو خدا فقط پاش سالمه...خنديد: پس امشب ديرام ديرام... دادارى دادام؟- گمشو...- خب مگه چيه؟ من و على بهترين دورانمون نامزدى مون بود! با همه ى اون مخالفتا ولى خيلى قشنگ بود!- اوهــــــ! حالا همچين مى گه نامزدى انگار چند ساله ازدواج كرده! خوبه تا همين يه هفته پيش نامزد بودينا!همون موقع تيرداد اومد تو و با رها سلام عليک كوتاهى كرد و حال سودا رو پرسيد و بعد به من اشاره كرد كه بريم بيرون...سرمو يكم بلند كردم و بهش زل زدم: چيزى شده؟! رفتى پيش ابيگل نه؟سرشو تكون داد: آره...- تيرداد من دليل اين كارشو نمى فهمم! مگه نگفتى اومده بود ازت بخواد ببخشيش؟! پس اين كارا چيه؟- ببين! من بهت نگفتم كه افكارتو بهم نريزم! بعد مفصل واست تعريف مى كنم! ابيگل يه بيمار روانيه... اينو وقتى فهميدم كه از هم جدا شده بوديم! كاراش واسم ضد و نقيض بود ولى فكر نمى كردم تحت درمان باشه... به هر حال الان ديگه خطرى تهديدت نمى كنه...با اضطراب گفتم: تيرداد... تو كه...لبخند زد: نه... فقط سپردمش دست دكتر معالجش... البته سودا اگه خواست مى تونه ازش شكايت كنه... طبق قانون ايران مجازات مى شه...- اگه سودا اين كارو بكنه تو ناراحت مى شى؟!- به هيچ وجه... ابيگل واسه من مرده...- ولى اين كارا تو مرام سودا نيست...- خيله خب... من ديگه مى رم...اومد بره كه گفتم: تيرداد؟!نگام كرد: جانم؟!يه لبخند زدم... یه لبخند پر احساس ... يه احساس پاک... و تو اين حس، غرور هيچ جايى نداشت... پس خودم پيش قدم شدم: امروز قرار بود به هم محرم بشيم... حال سودا كه خوبه... رها پيششه! مى تونيم بريم...خنديد: مطمئنى نمى خواى پيش سودا بمونى؟!- مى ريم و برمى گرديم... نگران پاپى هم هستم...سرشو تكون داد: چون امروز واسم مهمه باشه بريم...به حرفش توجهى نكردم و من برگشتم تو اتاق و از رها خداحافظى كردم و با تيرداد زديم بيرون...-راسى گفتى امروز واست مهمه! واسه چى اينو گفتى؟
همونطور كه دنده عقب مى گرفت تا از حالت پارک دربياد گفت: خودت مى فهمى...شونه بالا انداختم و چيزى نگفتم... توى راه جلوى يه گل فروشى نگه داشت و پياده شد: الان برمى گردم...و داخل گل فروشى شد... چند لحظه بعد با دو شاخه گل رز قرمز برگشت و گذاشتش پشت ماشين...اخم كردم: چرا گذاشتيش اونجا؟- چون مال جوجه س...- خب من جوجه م ديگه...بلند خنديد: آره... ديدى بلآخره اعتراف كردى؟از رو دستى كه خوردم لجم گرفت... ولى يه لجبازى شيرين بود...چند دقيقه بعد از شيرينى فروشى هم يه جعبه ى بزرگ شيرينى خريد....جلوى خونه نگه داشت و پياده شديم... پاپى هنوز تو هال بود... الهى بميرم واسه سگم كه اينقدر حرف شنو...از اينكه نرفته بود تو آشپزخونه خوشم اومد و بهش يه شكلات دادم: همين جا بمون باشه؟بعد پاپيونشو كشيدم جلو و ول كردم...رفتم تو آشپزخونه و سريع ميزو پاک كردم و فنجونا رو گذاشتم رو سينک و با تيرداد از خونه زديم بيرون...حالا ديگه دلم نمى خواست آرايش كنم! شايد واسه ثبت خاطره ها...چند دقيقه بعد صيغه ى محرميت در حال خونده شدن بود! يه حاج آقا جلوم نشسته بود كه داشت صيغه رو مى خوند...براى بار سوم از مادرى كه فقط يه اسم كه البته اونم يه حدس بود! از پدرى كه هنوز مطمئن نبودم كيه اجازه گرفتم! شايد چون پدر و مادرم بودن... حالا هركى كه بودن...- بله...دستم تو دست تيرداد بود... حالا مى فهميدم چرا امروز واسش مهم بود... چون امروز تولدش بود! تيرداد! توى ماه تيرد! و دقيقا وسط ماه! 15 تير! به روش لبخند زدم! حاج آقا يكى دو تا برگه رو بهمون داد كه امضا كنيم به عنوان صيغه نامه...بعدشم تيرداد يه حلقه ى ظريف و سفيد كه خيلى ازش خوشم اومده بود انداخت تو دستم... همين...از حاج آقا خدافظى كرديم و از محضر زديم بيرون... حالا ديگه دستم تو دست تيرداد بود! بدون هيچ حس بدى! بدون اينكه به اين فكر كنم كه نامحرمه!دو تا شاخه گل تو دست راستم بود... تيرداد درو واسم باز كرد و من با لبخند نشستم جلو...خودشم نشست! بدون هيچ حرفى!جلوى بيمارستان نگه داشت... تعجب كردم! فكر نمى كردم ديگه بياد اينجا! چيزى هم نگفتم كه ببينم خودش چيكار مى كنه! بروش لبخند زدم! با هم پياده شديم! تيرداد جعبه ى شيرينى رو برداشت...قدم به قدم هم رفتيم سمت اتاق سودا... من... و... شوهرم...آره! تيرداد حالا ديگه شوهرم بود... مردم! مردى كه با عشق انتخاب كرده بودمش...ظاهرا على هم اومده بود و به سودا سر زده بود اما ما دير رسيده بوديم... رها با ديدنم محكم بغلم كرد: مباركه عزيزم...بعد به تيردادم تبريک گفت...به روش لبخند زدم... سودا هنوز خواب بود...- اين چقدر مى خوابه؟- خواب نيستم! منتظر شيرينى م...- بگير بخواب واست خوب نيست!تيرداد با خنده بهش شيرينى تعارف كرد كه اونم پر رو پر رو دو تا برداشت!- خوبه اون يكى دستت شكسته وگرنه شيش تا برمى داشتى!واسم زبون درآورد: قدر منو نمى دونى ديگه! امروز تو بايد جاى من مى مردى!خنديدم و خم شدم و صورتشو با اينكه مى دونستم منظورى از اين حرف نداشته بوسيدم: فدايى دارى خانومى!رها: اوهو! چه دل و قلوه اى مى دنا!بعد خودشو تيرداد خنديدن! چند دقيقه اى كه گذشت با تيرداد ازشون خداحافظى كرديم و راهى خونه شديم...اين بار دستم تو دستش بود... حتى يه لحظه هم دستمو ول نكرد!درو با ريموت باز كرد و داخل شديم... ماشينو تو پاركينگ پارک كرد... اومدم پياده شم كه صدام زد...برگشتم و تو جام صاف نشستم: جونم؟صورتشو با لبخند آورد نزديكم... توى تاريكى پاركينگ كه با نور كمى روشن شده بود به چشماش خيره شدم... برق چشاش... اونقدر گيرا بود كه براى يه لحظه چشامو بستم...آروم بوسه اى روى گونه م زد ... چشامو باز كردم و با محبت بهش خیره شدم و تموم عشقمو ریختم تو نگام...دستشو آورد بالا و شالمو از سرم برداشت: ديگه به اين نيازى نيست!از كاراش خنده م گرفت... واقعا نمى دونم بعد از اولين بوسه مون چرا بازم جلوى تيرداد شال سرم مى كردم! شايد يه تلقين بود! تلقين به اينكه يه سدى بينمون هست! حتى اگه شده يه شال باشه!ولى اينو نمى دونستم كه اين مرز ها! هرچند كه لباس باشن! حتى اگه شده يه شال! وقتى قلب ها با همن هيچ تاثيرى ندارن!دستشو آورد سمتم! داشبوردو باز كرد و يه جعبه ى خوشگل از توش درآورد...متعجب بهش نگاه كردم! دادش دستم: بازش كن!آروم بازش كردم! سرويس طلا ى خيلى شيكى توش خود نمايى مى كرد...- تيرداد... اينا لازم نبود...- مى دونم! ولى من دلم مى خواد زنم واسم طلا بندازه... مشكلى دارى جوجه؟خنديدم: پس خودت بنداز گردنم...سينه ريزو برداشت و گرفت جلوم... با دستام موهامو دادم بالا... گر گرفتم... آروم قفل سينه ريزو بست...
مطالب مشابه :
محکومه شب پرگناه 5
محکومه شب پرگناه 5. خنديدم: چرا اتفاقا اگه بخوام مى تونم راحت بپيچونمت! رمان ملکه ی
پست پنجم رمان محکومه ی شب پرگناه
نود و هشتیا و هفتیا - پست پنجم رمان محکومه ی شب پرگناه - من + شما + مطالب بچه ها 98i = این وب - نود و
پست یازدهم رمان محکومه ی شب پرگناه
نود و هشتیا و هفتیا - پست یازدهم رمان محکومه ی شب پرگناه - من + شما + مطالب بچه ها 98i = این وب
رمان محكومه شب پرگناه 8
پس لطفا وقتی رمانی با اسم نویسنده ی رمان محكومه شب پرگناه 8. رمان محکومه شب پر
دانلود رمان محکومه شب پر گناه
دانلودرمان محکومه ی شب پرگناه برای موبایل(جاوا،اندروید،ایفون)،pdf،تبلت،ایپد. درخواستی دوستان
رمان محکومه شب پرگناه{ادامه قدیسه نجس}11
رمان محکومه شب پرگناه{ادامه قدیسه نجس}11 مجله رمان؛طنز ؛حکایت وسرگرمی ترنم
رمان محكومه شب پرگناه 14
پس لطفا وقتی رمانی با اسم نویسنده ی رمان محكومه شب پرگناه 14. رمان محکومه شب پر
برچسب :
رمان محکومه ی شب پرگناه