رمان پشت یک دیوار سنگی(15)


نگاهش یه جورایی مچ گیرنده بود. یا یه جورایی مثل کسی که می خواد به یه بچه ی خنگ یه چیزهایی و بفهمونه یا به زور بخواد یه چیزی و بهت بگه که تا حالا خودت بهش دقت نکردی. هر چی که بود باعث شد من که تا اون موقع نیم خیز شده بودم و خودم و رو مبل جلو کشیده بودم، تو جام آروم بگیرم و برم عقب و به فکر فرو برم. تا حالا خودم به این قسمتهاش نگاه نکرده بودم. یا فکر نکرده بودم. به اینکه چرا از بین این همه آدم از بین این همه پسر و مردی که هر روز باهاشون سر و کار دارم یا تو مهمونیها میبینمشون چرا چرا کوهیار؟ چرا؟ حتی آزاد با اون همه زیبایی صورت بازم برام جلوی کوهیار اونقدر ناز نبود اونقدر خوب نبود اونقدر زیبا نبود؟ چرا منی که تو مسافرتهای خارج از ایران تو ماموریتها هر لباسی و هر جا و حتی تو خیابون جلوی چشم 100 ها نفر خیلی راحت و بدون کوچکترین حس بدی می پوشم اما دیشب به خاطر کوتاه بودن لباسم و پیدا بودن رونهام جلوی کوهیار معذب بودم. چرا منی که تو مهمونی تو دورهمی ها با خیلی از پسرا می رقصیم اونم مدلهای مختلف. کنار هم می نشستیم و شاید گاهی صمیمی با هم صحبت می کردیم و در حد مخ زنی هم پیش می رفت اما هیچ کدومشون جز جاذبه ی اولیه چیز خاصی نداشتن. می تونستم برای یه ساعت یا نهایت یه مهمونی تحملشون کنم. حتی با اونایی که دوست میشدم هم خوشم نمیومد زیاد دورو برم باشن اما کوهیار.... این پسر چی داشت که من دلتنگش می شدم. دوست داشتم مدام دورو برم باشه. حاضر بودم به خاطر کمک بهش از روز جمعه ام بزنم. برای درست کردن غذای مورد علاقه اش و رفع خستگیش خودم و خستگیم و فراموش کنم؟؟ کوهیار چی داشت.... خودم جواب خودم و می دونستم. با فکر به جواب، یه نفس عمیق کشیدم. سرم و بلند کردم. بچه ها هنوز در مورد کوهیار و مهمونی حرف می زدن. تنها کسی که با نگاه تیزش حالتهام و زیر نظر گرفته بود آرام بود. چشم ازش برداشت. نگاه دقیق و جستجو گرش همراه لبخند ریزش روحم و اذیت می کرد. حقیقتی که خیلی ساده فهمیده بود و رک کوبونده بود تو صورتم در عین اینکه باعث آرامش خیالم شده بود پریشونمم کرده بود. از جام بلند شدم و به بهانه ی چایی ریختن رفتم تو آشپزخونه. سینی و برداشتم و رفتم سراغ فنجونا. باید خودم و مشغول می کردم. آرام: عاشقش شدی؟ دستم دور فنجونی که تو سینی گذاشتم مشت شد. چشمهام و بستم و یه نفس عمیق کشیدم. تو ته مهای وجودم دنبال عشق گشتم. متفکر برگشتم و بهش که تکیه داده بود به اپن و نگام می کرد خیره شدم. صادقانه گفتم: عاشق نه... دوست داشتن... آره... یه ابروش و فرستاد بالا و دست به سینه شد و با لبخند گفت: جالبه... از کجا میدونی عاشق نه؟ سرم و انداختم پایین و در حالی که یه خاطره ی دور تو ذهنم جون می گرفت آروم گفتم: شاید دلیل درستی نباشه اما... یادمه سال سوم دانشگاه که بودم یه پسرِ ورودی بود که صورت خیلی معصومی داشت. چیز خیلی خاصی نبود اما من و یاد پاکی پسر بچه های 2 ساله می نداخت. همه ی عشقم این بود که برم تو محوطه ی دانشکده اشون بگردم دنبالش تا بتونم از دورم که شده ببینمش. یادمه یه بار که با بچه ها رو نیمکت نشسته بودیم و من داشتم حرف می زدم اون اومد و از کنارمون رد شد. با ضربه ی دست ملیکا به خودم اومدم. اصلا نفهمیدم که کی با دیدنش حرفم و قطع کردم و از جام بلند شدم و بدون اینکه بدونم ایستادم و مات خیره شدم بهش و با چشم دنبالش کردم تا آخرین نقطه ای که میشد دیدش. حسی که به اون داشتم یه حس عشق مفرط بود. صادقانه و بی دلیل. هنوزم نمیدونم چرا اون جوری عاشقش شده بودم. کور شده بودم و فقط چشمهام اون و میدید و دنبال اون می گشت. کنجکاو پرسید: چی شد؟ بهش گفتی؟ سرم و بلند کردم و با یاد آوری اون روزها یه لبخند عظیم زدم و برگشتم و بقیه ی فنجونها رو گذاشتم تو سینی و با صدای پر خنده گفتم: نه.... پسره وقتی دید هر جا میره منم پشتشم و گاهی از پشت درختها و دیوارها نگاش می کنم بدبخت ترسید. یه جوری میومد و میرفت که من نبینمش. آرام پق زد زیر خنده. دلشو گرفته بود و می خندید. بعد چند دقیقه که من چایی ها رو ریختم و اونم یکم آروم شد اشک چشمهاش و گرفت و گفت: نه انگاری واقعاً عاشق اون یکی بودی. اما حست به کوهیار چیه؟ دوباره یه نفس عمیق کشیدم و برگشتم سمتش و از پشت تکیه دادم به کابینتها و صادق گفتم: دوستش دارم. الان میدونم که دوستش دارم. نه به خاطر قیافه اش. البته هنوز فکر می کنم که ناز و ماهِ اما بیشتر به خاطر اخلاقش. دوستش دارم با همه ی خصوصیات خوب ( صورت خندونش، کمک های گاه و بیگاهش، ساز دهنی زدنهاش و شوخیهاش که باعث میشد از ته دل بخندم جلوی چشمم اومد و یه لبخند محو نشوند رو صورتم) و بدش ( دید زدنش به دخترای فشنی که از خیابون رد میشدن. هیز بازیش وقتی داشت آهنگ خارجی میدید و دخترا رو با مایو دید می زد و آب از لب و لوچه اش آویزون بود و این آخریه، یه صدای ظریف پشت تلفن که کوهیار و نیمه های شب عزیزم صدا می کرد. ) سری تکون دادم و گفتم: من دیگه بچه نیستم که بخوام با یه نگاه یا یه حس زودگذر از کسی خوشم بیاد و خودم و کشته و مرده و فداییش بکنم. از اولم این جوری نبودم. ترجیح میدم با چشمهای باز یکی و ببینم و با توجه به همه ی خصوصیات و اخلاقهایی که هر آدمی تو وجودش داره و همه اشونم خوب نیستن با تکیه به احساسم و عقلم کسی و دوست داشته باشم. یه دوست داشتن عمیق از ته قلبم. که به نظرم خیلی با ارزش تراز اون عشقهای کور و تو خالیه خیالیه. کوهیارم دوست دارم. و شاید خیلی بیشتر از خیلی. یه دوست داشتن که فقط تو قلبم خلاصه نمیشه. به همه ی اعضای بدنمم سرایت کرده. قلبم و تند میکنه و بدنم و داغ. من اون و با جاذبه های مردونه و اخلاق بچگونه اش و در عین حال عاقلش دوست دارم با همه ی قلبم و حسهای زنونم. به خاطر اینکه می تونم کنار اون خودم باشن. خود خودم و نیاز نیست بچگونه و لوسی حرف بزنم یا برای خوش اومدنش خودم و تیتیش کنم. یکم فکر کردم و آروم گفتم: البته فکر کنم برای همینه ام هست که تا حالا به چشم یه زن بهم نگاه نکرده. آرام دوباره ریسه رفت از خنده و من برگشتم و سینی چایی و برداشتم و همون جور که می رفتم سمت هال تو فکرم ادامه ی حرفم و دادم و گفتم: البته به جز دیشب. دیگه تا آخر شب در مورد من و کوهیار چیزی نگفتیم و خدا رو شکر کسی به نایلون لباسهایی که کوهیار بهم داده بود و ظرف غذا هم توجهی نکرد و من مجبور نشدم برای اونها توضیح بدم. شب تموم شد و بعد از تمیز کاری تو تختم دراز کشیدم و به این فکر کردم که چقدر دوست داشتن کوهیار می تونه راحت باشه. انگار همیشه دوستش داشتم و همیشه یه جایی تو قلبم داشت. غلتی زدم و با صداقت به خودم اعتراف کردم که خیلی خودخواهم. چون حس می کردم خودم و دوست دارم با یه جنسیت متفاوت. با توجه به همه ی اخلاقها و شباهت های فکری و زندگی من و کوهیار، اون به طرز باور نکردنی مثل خودم بود . خود خود من منتها پسرش.
یه هفته خستگی و کار به امید یه پنجشنبه و یه مهمونی توپ. مهمونی که فکر می کردم خیلی راحت تر از این حرفها باشه اما از صبح که اومده ام سر کار کوهیار هر یک ساعت زنگ میزنه. داره کم کم دیوونه ام میکنه. این کارها از اون بعیده معمولا خیلی مستقله و تنهایی همه ی کارهاش و می کنه. یادم نمیاد هیچ وقت تو هیچ کاری ازم کمک گرفته باشه اما امروز بدجوری نیازمند دست یاریِ. آخرین باری که زنگ زد ازش پرسیدم. من: چرا امروز انقدر مضطربی؟ نگران نباش همه چیز خوب پیش میره. باور نمیکنم این همه استرس به خاطر مهمونی باشه. کلافه از تو گوشی نفس صدا داری کشید و ناراحت گفت: حق با توئه. تو یه عمل انجام شده قرار گرفتم و مجبورم امروز تا ساعت 5 بمونم شرکت تا یه قرار دادی و تنظیم کنم. به خاطر همین همه ی کارهام پیچیده تو هم. تو صداش عجز موج میزد. اونقدر می شناختمش که بدونم براش عالی برگزار شدن مهمونیش به اندازه ی تنظیم بهترین قرار داد مهمه. دستی به پیشونیم کشیدم و به انبوه پرونده های روی میزم نگاه کردم. نفسی کشیدم و گفتم: کوهیار من میتونم کمکت کنم. فقط بهم بگو چی کار کنم. من تا یک ساعت دیگه کارم تموم میشه. به ساعت نگاه کردم نزدیک 11:30 بود. کوهیار با ذوق گفت: واقعاً؟ یعنی می تونی؟ وای آرشین تو چقدر ماهی من تو رو نداشتم چی کار کنم. یه لبخند نشست رو صورتم و تو دلم گفتم: آویزون دوست دخترات میشدی. کوهیار: خوبه پس. ببینم ماشین داری؟ من: آره. کوهیار: پس می تونم بهت آدرس بدم بیای شرکت ازم کلید خونه رو بگیری؟ باید ژله و اینا رو درست کنی اگه زحمتی نیست. من: نه مشکلی نیست. آدرس و گفت و یاد داشت کردم. تماس و قطع کردم و یکم وسایل رو میز و جمع و جور کردم و کیفم و برداشتم و از جام بلند شدم. شیده با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت: کجا میری؟ من: برم خونه. به میزم اشاره کرد و گفت: با اینا چی کار می کنی؟ میدونی چقدرن؟ باید تا یکشنبه تحویل بدی. دو روزم که تعطیله. دوباره نگاهی به میز کردم و نفس و فوت کردم بیرون و گفتم: میدونم شنبه میام اداره انجامشون میدم. شیده با تعجب گفت: روز تعطیلت و می خوای بیای اداره برای چی؟ خوب همین امروز بمون تمومشون کن دیگه. اخم کردم و گفتم: چون کار دارم باید برم. تو دلم گفتم " کوهیار مهم تره ". من: شب می بینمتون. یه اخمی کردم که دیگه نتونه چیزی بگه و تند ازش دور شدم. رفتم برای 2 ساعت باقیمونده مرخصی گرفتم و رفتم دم شرکت. به کوهیار زنگ زدم که بیاد پایین. تکیه به در ماشین از پشت شیشه ی عینک آفتابیم به ساختمون غول جلوم خیره شدم. هیچ فکر نمی کردم کوهیار تو یه همچین جایی با این موقعیت مکانی و معروفیت کار کنه. یه شرکت بزرگ کشتی رانی... اوف.... بی خودی نیست بچه میگه بهش خوش می گذره دروغم که نیست.... همینه دیگه سر خر می خواد چی کار. بزار همین جوری مجردی حال کنه با این پولایی که در میاره. در حال بررسی محل بودم که یکی با هیجان صدام کرد. تکیه ام و از ماشین گرفتم و به کوهیار که خوشحال به سمتم میومد نگاه کردم. خواستم عینکم و بردارم که با دوتا قدم بلند اون دو سه متر باقیمونده رو طی کرد و تو یه لحظه همچین بغلم کرد که حس کردم صدای ترق تروق استخونام و شنیدم و پاهام چند سانت از زمین بلند شده. با چشمهای گرد از تعجب گفتم: کوهیار چی کار می کنی؟ همون جور که حس می کردم پاهام داره با زمین آشنا میشه گفت: ابراز احساسات و قدر دانی. کامل رو زمین قرار گرفتم و کوهیار خودش و کشید عقب. چقدر خدا رو شکر کردم که به خاطر پیدا نکردن جای پارک مجبور شدم بیام تو کوچه بغلی شرکت پارک کنم و منتظر بمونم. به کت و شلوار خوش دوختش نگاه کردم. هیچ وقت انقدر رسمی ندیده بودمش. حتی وقتی که تو خیابون گذری میدیمش که میره شرکت یا بر می گرده. هیچ وقت کت تنش نبود. چقدر تیپ رسمی بهش میومد. کوهیار: واقعا نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم. خیلی ممنون. از تو جیبش یه دسته کلید در آورد و از بینش یه دسته کلید با دوتا کلید که تو یه دایره ی جدا بودن و جدا کرد و گرفت سمتم. کوهیار: اینا کلیدای یدکمه، این بزرگه برای حیاطه این یکی هم برای در ورودیه. کلید و ازش گرفتم و با تعجب پرسیدم: تو کلید یدکیتم تو دست کلیدت با خودت این ور و اون ور میبری؟ یه چشمکی بهم زد و با لبخند شیطون گفت: شاید لازم شد بدمش به یه لیدی که زودتر از من خودش و برسونه خونه و آماده شه. برق شیطنت تو چشمهاش و جمله ی خبیث آخرش که با خباثت محض آروم اضافه کرد (( مثل الان )) باعث شد که نگاهم و همراه سرم که پایین بود و کلیدا رو وارسی می کردم و تو کسری از ثانیه بلند کنم و تیز شم سمتش. قبل از اینکه یکی بکوبونم تو سرش خودش و کشید عقب و فقط تونستم با حرص بگم: من و با اون دوست دخترات یکی نکن بی تربیت. صدای قهقه اش بلند شد و بین خنده اش گفت: تو از همشون بهتری تو سوگلی منی. چشم غره ی تیزی بهش رفتم که باعث شد از جذبه ام به خودش بیاد و به زور دهنش و جمع کنه و آروم مثل یه پسر بچه ی خطا کار گفت: خوب تو با اونا فرق داری. دوباره نیشش و باز کرد و شیطون گفت: تو گل منی.... دیگه نتونستم بیشتر از این بهش چشم غره برم و با چشم دعواش کنم. لبهام و جمع کردم که حداقل نخندم تا پررو تر نشه. دروغ چرا از حرفش یه جورایی خوشمم اومد. سریع برگشتم و سوار ماشین شدم. اومد کنار ماشین و زد به شیشه.
شیشه رو کشیدم پایین و منتظر نگاش کردم. خواست خم شه سمت ماشین و یه چیزی بگه که چشمش خورد به سمت چپ و با دیدن کسی صاف ایستاد و رسمی و خیلی جدی گفت: سلام عرض شد جناب بیاتی. حالتون خوبه؟ برگشتم به جناب بیاتی که پیره مرده 50-55 ساله ای بود نگاه کردم. با یه لبخند به کوهیار نگاه کرد و گفت: علیک سلام کوهیار جان. ممنونم پسرم. یه سری برای هم تکون دادن و بیاتی رفت سیِ خودش و کوهیارم خم شد سمت ماشین و تو یه لحظه صورت جدّیش شیطون شد و گفت: سوگل جونی هر کاری داشتی زنگ بزن. هر چیزی هم که لازم داشتی بازم زنگ بزن، دارم میام خونه برات بگیرم. سعی می کنم زودتر بیام. گیج از تغییر حالتهاش سری تکون دادم و یه خداحافظی گفتم. راه که افتادم تازه فهمیدم چی به چیه و زدم زیر خنده. این کوهیار شَرّ خودمون تو محیط کارش کم جذبه نداره ها... با یاد آوری سوگلی و سوگل خانم گفتنش خنده ام دوبرابر شد. رسیدم خونه و ماشین و گذاشتم تو پارکینگ و رفتم لباسام و عوض کردم و یه لباس راحت کلفتی پوشیدم و کلید و موبایلم و برداشتم و رفتم خونه ی کوهیار. خدا رو شکر خونه اش مثل همیشه برق می زد. حداقل مجبور نیستم کف زمین و بسابم. رفتم تو آشپزخونه بهتر بود از اینجا شروع کنم. دقیقا نمی دونستم باید چی کار کنم ماتو و شالم و وسایلم و گذاشتم رو اپن و یه دور دور خودم چرخیدم تا یکم فکر کنم و به خودم بیام. یه نوشته رو در یخچال نظرم و جلب کرد مثل یه لیست بود. رفتم جلو و کنجکاو نگاش کردم. بی اختیار لبخند زدم. کوهیار برای خودش یه لیست از کارهایی که باید انجام می داد و چیزهایی که باید درست می کرد و نوشته بود. خوب خدا رو شکر انگاری همه اش و بلد بودم. خدا رو شکر که از اون غذاهای سخت سخت نمی خواست بده به مهمونا. 2 مدل سالاد و ماکارانی و 2 تا دسر که یکیشم ژله بود و ساندویچ. یه نفس عمیق کشیدیم و مشغول شدم. اونقدر روی کارم تمرکز کرده بودم و غرق شده بودم که حتی یادم رفت غذا بخورم. این وسطم هر چی کم می آوردم یا لازم داشتم و نمی تونستم پیدا کنم سریع زنگ می زدم به کوهیار که جای دقیقش و بهم بگه چون اصلا حوصله و وقت گشتن و نداشتم. اونقدر شماره ی کوهیار و گرفته بودم که عصبیم کرده بود. برای سرعت بخشیدن به کارهام شماره اش و عدد 1 سیو کردم تا با دوتا دکمه بتونم سریع کالش کنم. دلم برای آی فون قشنگم که به خاطر شکم پرستیم سوخته بود تنگ شده بود. چند ماه پیش که رفته بودم خونه ی مامانم اینا مامان غذا و سالاد داده بود که با خودم بیارم خونه. وقتی داشتم میومد بالا گوشیم و گذاشته بودم تو نایلون غذاها و وقتی رفتم سراغش دیدم سس سالاد ریخته روشو و سوخته. حالا مجبور بودم با این گوشی قدیمی دکمه ای کار کنم چون به خاطر مضیغ مالی این چند وقت نتونسته بودم گوشی بخرم. رسماً هلاک بودم. درست کردن ژله، بندری، سالاد الویه و سالاد ماکارانی و ماکارانی و دسر موزی تا 5 عصر طول کشید. دیگه نا نداشتم. کل هیکلمم به گند کشیده بودم. تمام آرزوم توی این لحظه این بود که برم خونه و یه دوش درست و حسابی بگیرم. با شنیدن صدای زنگ و متعاقبش کلیدی که تو در می چرخید شیر آب و بستم و دستهام و با دستمال خشک کردم و برگشتم سمت در. کوهیار: به به ببین خانم خانما چی کار کرده. راضی به زحمت نبودیم. ببین چه کدبانویی هم هست. با لبخند نگاش کردم. کلی نایلون خرید تو دستش بود که همه اش و همون جلوی ورودی آشپزخونه گذاشت و اومد جلو و خوشحال تو ظرفهای روی میز که پر غذا بودن سرک کشید و بو کرد. با برداشتن در هر کدوم چشمهاش از رضایت برق می زد. بایدم برق بزنه همه ی نبوغ و استعداد آشپزیم و به کار گرفته بودم که این غذاهای تو ظاهر ساده و آسون و خوب در بیارم تا آبروی کوهیار حفظ بشه. در آخرین ظرف و که گذاشت سرش و بلند کرد و با یه نگاه مهربون و قدرشناس نگام کرد. قدم به قدم به سمتم اومد و آروم گفت: آرشین... من چه طور ازت تشکر کنم؟ حس رضایت فوق العاده ای از خودم داشتم. مثل این بود که یه کار بزرگ انجام داده ام. یه جورایی از اینکه کارم و خوب انجام دادم هیجان زده و خوشحال بودم. با لبخند خوشحال به چشمهای کوهیار چشم دوختم و سرم و نگاهم همراه با جلو اومدن و نزدیک شدن کوهیار ریزه ریزه به بالا رفت و کمی متمایل به عقب شد. جوری که برای دیدنش تو اون فاصله ی نزدیک مجبور شدم صورتم و کامل رو به بالا بگیرم. یه قدم کوچیک دیگه برداشت و سینه به سینه ام ایستاد و نرم دستهاش و انداخت دور کمرم و من و که تا اون موقع یه دستم و روی کابینت گذاشته بودم و بهش تکیه داده بودم با یه فشار ازش جدا کرد و به خودش چسبوند. آروم بودم خیلی آروم. و این عجیب بود. شاید از تأثیر نگاه پر آرامش و مهربون کوهیار بود. با نفسها و ضربانی که با ریتم ضربان کوهیار یکی شده بود بهش نگاه کردم. نگاهش و رو صورتم چرخوند و گفت: تو بهترینی... لبخندم عمیق تر شد. صورتش نزدیک تر شد. چشمهاش تیره تر و براق تر شد. خم شد رو صورتم و چشمهام رفت سمت لبهاش. وقتی بوسه اش ظریف و عمیق و طولانی نشست رو پیشونیم چشمهام بسته شد و یه نفس عمیق از سر آرامش کشیدم. همه ی بدنم گرم شد. لبهاش و از پیشونیم جدا کرد. چشمهام آروم باز شد. پیشونیش و چسبوند به جایی که قبلاً بوسیده بود و حلقه ی دستش و تنگ تر کرد. حس می کردم بین بازوهاش قفل شدم. بالا پایین رفتن سینه اش و حس می کردم و عجیب اینکه حرکت نرم سینه اش برام مثل تکونهای گهواره آرامش دهنده بود. این بهترین و تنها تشکری بود که می تونست تو این لحظه این جور همه ی خستگیم و از بین ببره. یه نفس عمیق کشیدم و ریه هام و پر عطر تنش کردم. دستهام و بلند کردم و گذاشتم رو بازوش و یکم خودمو به عقب هل دادم. منظورم و فهمید و ازم جدا شد. خیره به چشمهام دنبال یه چیزی می گشت. شاید نارضایتی از انجام کارش. بی توجه به چشمهای کاوشگرش گفتم: حالا که برگشتی خونه بقیه اش دست خودت و می بوسه. من هنوز برای خودم هیچ کاری نکردم. با این بوی غذایی هم که میدم نمیتونم بیام مهمونی. باید برم خونه و دوش بگیرم و حاضر شم بعد میام کمکت که غذاها رو بریزیم تو ظرف و بچینیم رو میز. تا اون موقع بقیه ی کارها رو خودت انجام بده. کوهیا: چشم هر چی کدبانو دستور بفرمایند. برگشتم و به صورت شیطونش که دیگه اثری از اون نگاه آروم توش نبود خندیدم و رفتم سمت مانتو و شالم و برشون داشتم و با یه خداحافظی سریع از خونه زدم بیرون. چقدر دلم می خواست به جای دوش گرفتن و حاضر شدن یه چرت بزنم اما اصلا وقت نبود. هنوز کلی کار مونده بود و راستش زیاد مطمئن نبودم که کوهیار بتونه همه رو تنهایی انجام بده.
اما منم برای امشب کلی کار داشتم شاید می تونستم در عرض 2 ساعت همه ی کارهام و بکنم و به موقع برسم و بهش کمک کنم. حوله ام و برداشتم که برم دوش بگیرم. چشمم که تو آینه به خودم افتاد قیافه ام چروک شد. مدتها بود که می خواستم از دست این موهای دو رنگ خلاص شم اما هنوز که هنوزه نتونسته بودم بهشون برسم. یادمه قبل عید یه رنگ شرابی خریده بودم. تو یه تصمیم آنی دست به کار شدم و خیلی سریع موهام و رنگ کردم. کلاه به سر تو خونه می گشتم و کارهای باقیمونده رو انجام میدادم. درست کردن ناخنم و لاک زدن و انتخاب لباس. لباسهای کمدم و وارسی کردم و از بینشون یه لباس دکلته ی قرمز ساتن کوتاه انتخاب کردم که دامن تنگی داشت و همه ی طرحش یه کمربند مشکی بود که رو پهلو و زیر سینه اش پاپیون میشد. رنگ قرمز ش به موهام و پوستم میومد. لباس و انداختم رو تخت و یه نگاهی به موهام کردم و وقتی از رنگ گرفتنشون مطمئن شدم چپیدم تو حمام و سریع یه دوش حسابی گرفتم تا بدنم حال بیاد. حوله پیچ اومدم بیرون. موهای آب چکونم و با حوله پیچیدم و بالای سرم جمع کردم. بهتر بود اول آرایشم و می کردم تا موهام یکم خیسیش کم بشه. رفتم سراغ جعبه سایه ام و در عرض 10 دقیقه کل آرایشم و انجام دادم. از اتاق اومدم بیرون که برم تو دستشویی لنزهام و بزارم چشمم. با این لباس قرمز و این مو یه لنز خاکستری قشنگ میشد. لنزهام و از تو جعبه اش در آوردم و با احتیاط گذاشتم تو چشمهام. چند بار پلک زدم. خیلی خوب شده بود. سرخوش زیر لبم یه آهنگ شاد زمزمه کردم و از دستشویی اومدم بیرون. هوا تاریک شده بود. ریزه ریزه قدم بر می داشتم و آهنگی که کل روز تو ذهنم بود و پرحس می خوندم. یه تنهایی خلوت / یه سایبون یه نیمکت می خوام تنهای تنها / باشم دور از جماعت هوا خوش بو و تازه / به آرامش تن من حالا غرق نیازه / به تنهایی رسیدن نفس از تن کشیدن / برام این چاره سازه یه تنهایی خلوت / یه سایبون یه نیمکت می خوام تنهای تنها / باشم دور از جماعت به وسط حال رسیدم و به خاطر تاریکی دیگه نتونستم جلوم و ببینم و برای همین دنبال کلید برق گشتم. دستم که بهش خورد و زدمش با دیدن کوهیار که پشت شیشه ی تراس ایستاده بود و دستها و صورتش و چسبونده بود به شیشه و زل زل خونه رو نگاه می کرد از ترس قلبم ایستاد و یه جیغ کوتاه کشیدم و یه قدم عقب رفتم و دستم و گذاشتم رو قلبم. کوهیار که قیافه ی زهره ترک شده ی من و دید شرمنده و هول تکیه اش و از شیشه گرفت و با دست چند ضربه بهش زد. یه چشم غره بهش رفتم و رفتم در و باز کردم و گفتم: تو اینجا چی کار می کنی؟ نزدیک بود بمیرم. مردن به درک مهمونیت بهم می خورد اون همه غذا درست کردم. شرمنده و مظلوم گفت: ببخشید ولی هر چی زنگ زدم به موبایلت جواب ندادی نگران شدم. اومدم ببینم حالت خوبه یا نه. یه دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم: آره خوبم مرسی. کارم داشتی؟ کوهیار مظلوم تر گفت: میدونم امروز به قدر کافی زحمتت دادم ولی شرمنده من هنوز دوشم نگرفتم و ساندویچ ها هم حاضر نکردم می تونی... پریدم وسط حرفش و گفتم: باشه تو برو من تا یه ربع دیگه حاضر میشم میام کمکت. یه لبخندی زد و قدر شناس تشکر کرد. برگشت که بره اما پشیمون شد. ایستاد، چرخید سمتم و یه نگاه سرتاپایی بهم انداخت و با یه لبخند شیطون گفت: لباست معرکه است. خوشحال از اینکه خوشش اومده لبخندی زدم و پر ذوق گفتم: مرسی. چشمهاش گرد و پر خنده شد. لبخندش عمیق تر و برگشت و بی حرف از رو تراسها رد شد و رفت تو خونه اش. برگشتم تو خونه و رفتم سمت اتاقم. دستم و بلند کردم تا به موهام بکشم که دستم کشیده شد به حوله ی رو سرم. با چشمهای گرد یادم اومد که من هنوز لباس نپوشیدم. سرم و پایین آوردم و چشمهای وحشت زده ام خورد به حوله ی کوتاهی که پیچیده بودم دورم. با بغض و حرص یه جیغی کشیدم. الهی کوهیار بگم خدا کوفتت بده. ببین تر و خدا منو مسخره کرده. معلومه وقتی دزدکی میاد پشت تراس خونه ی مردم این صحنه ها رو هم شکار می کنه. یه نگاه دیگه به خودم کردم. یه لحظه از ذهنم گذشت که چند درصد از بدنم مونده که کوهیار ندیده باشه؟
این فکر ها رو از ذهنم بیرون کردم و به شب و مهمونی و زحمتهام فکر کردم. حوله ی موهام و باز و با سشوار خشکشون کردم و صاف ریختم دورم. با بابیلیس ته موهام و فر دادم. وقتی پشتم می ریخت یه جورایی ساده و شیک میشد. رژ قرمز آتیشیم و چند بار مالیدم به لبم. مات بود و جلوه ی لبهام و بیشتر می کرد و با چشمهای سیاه شدم تناسب قشنگی داشت. خودم از خودم خوشم اومده بود. گوشواره های بلندم و گوشم انداختم. وقتی گوشواره و موهام میومدن رو شونه های لختم قسمت زیادیش و می پوشوندن. کارم که تموم شد از تو کمد کفشهای مشکی بلندم و در آوردم و پوشیدم. ایول به قد. یه نگاه دیگه تو آینه به خودم انداختم و وقتی از خودم مطمئن شدم مانتوی بلند مشکیم و پوشیدم چون نمی خواستم جوراب بپوشم تا خونه ی کوهیارم 2 قدم که بیشتر نبود. یه شال مشکی هم انداختم رو سرم. کیف کوچیکم و برداشتم و یه آینه و رژ قرمزم و موبایل و کلیدم و انداختم توش و از خونه زدم بیرون. با اینکه به کوهیار گفتم یه ربع اما 20 دقیقه طول کشیده بود. بدون اینکه زنگ خونه اش و بزنم کلید انداختم و رفتم تو خونه. صدای سشوار کل خونه رو برداشته بود. بلند صداش کردم. کوهیار: الان میام. مانتو و شالم و در آوردم و مثل همیشه گذاشتمشون رو اپن. با دیدن خونه چشمام گرد شد. مبلها هر کدوم یه طرف بودن. حتی مبل بزرگه هم وسط خونه بود. این پسر با این خونه چی کار کرده؟؟ داشتم با چشمهای گرد شده به خونه نگاه می کردم که کوهیار از تو اتاق اومد بیرون. با اخم غلیظی نگاش کردم و پر حرص گفتم: اینجا رو ترکوندی؟ اما کوهیار تو جواب من خشکش زده بود. دستش رو کروات نصفه بسته اش مونده بود و بی حرکت زل زل به من نگاه می کرد و هر لحظه رنگ صورتش عوض میشد. عمراً یه درصد فکر کنم از زیبایی فوق العاده ام این جوری خشکش زده چون در کل اصلا به من نگاه نمی کرد. سرش پایین بود و بیشتر به کف نگاه می کرد. عصبانی یه قدم برداشتم سمتش که با صدای جیغش تو جام خشک شدم. با چشمهای گرد به کوهیار که مثل سکته ایها دستهاش و جلو گرفته بود نگاه کردم. بهت زده گفتم: چته تو؟؟؟ کوهیار: تکون نخوریا. همون جا وایسا. من: چرا؟؟ کوهیار: اول کفشات و در بیار بعد هر جا خواستی برو. با تعجب تقریباً جیغ کشیدم. من: چـــــی؟ یه اخمی کرد و دستهاش و پایین آورد و این بار با آرامش بیشتری گفت: آرشین جان کفشات و در بیار بیا تو خونه. تا همین جام که با کفش اومدی و هنوز می تونی راه بری فقط به خاطر زحمتهائیه که کشیدی. یه نگاه بهت زده به پاهام و کفشهای قشنگم کردم . یه نگاه به کوهیار و صندلهای رو فرشیش انداختم. منظورش چی بود؟ من: اگه اینا رو در بیارم پس چی بپوشم ؟ دست به کمر یه اشاره به کل خونه کرد و گفت: فکر کردی این خونه چرا انقدر تمیزه. چون هیچ احدی اجازه نداره با کفش واردش بشه. هر کی هم می خواد بیاد تو همون دم در باید کفشاش و در بیاره. مستأصل گفتم: اما مهمونیه. با اخم گفت: عروسی هم باشه کفش بی کفش. اخمام غلیظ شد. فکم سفت شد چه معنی داشت. من عمراً بی کفش بموم. خیلی جدی گفتم: در نمیارم. یه نگاه بهم کرد و یه لبخند مهربون زد و گفت: آرشین جان عزیزم کفشات و در بیار. اذیتم نکن. کلی کار دارم. جدی تر گفتم: در نمیارم. دوباره با همون ژست گفت: قربون شکلت مجبورم نکن خودم درشون بیارم. مثل بچه های 2 ساله لج کرده بودم. یادم نمیومد بدون کفش مهمونی رفته باشم. همه ی قرَّم همین کفشهام بود که سرم و به سقف می رسوند. با لج پام و کوبوندم رو زمین و گفتم: در نمی یارم. تو می خوای قرمو بگیری. خودت با اون قد چنارت به کفش احتیاج نداری می خوای بقیه رو محروم کنی. حسود بخیل. کوهیار همچین دستهاش و جلو آورد گه گفتم قلبش ایستاد. با التماس گفت: عزیز دلم پاهات و نکوب رو زمین هر چی خاکه پاشیدی رو فرشا. درشون بیار خانمی آفرین. انگار داشت با یه بچه ی دو ساله حرف می زد. بی حرف فقط نگاش کردم. وقتی دید تکون نمی خورم سرش و بلند کرد و نگام کرد. با چشمهاش اشاره کرد درشون بیارم. منم ابرو انداختم بالا که یعنی نمیارم. یه قدم اومد سمتم من یه قدم رفتم عقب. کوهیار یه لبخند عصبی زد و گفت: تکون نخور عزیزم بزار خودم درشون میارم. تو خودت وبه زحمت ننداز. من: محاله اینا تهشون تمیزه. اگه باور نمیکنی ببین. کف پام و بلند کردم و نشونش دادم. دستش و گرفت به قلبش و ایستاد و چشمهاش و بست. با حرص گفت: بِکَن اون لامصبا رو گند زدی به خونهِ زندگیم. با تعجب پام و گرفتم سمت خودم فقط یه کوچولو خاکی بود. همین. من: خوب می خوای بشورمشون بعد بپوشم. کوهیار: چه فرقی می کنه بازم کثیفن محاله بزارم کفشی که بیرون پوشیدی و تو این خونه هم بپوشی. پر حرص گفتم: من محاله درشون بیارم. می تونی خودت یه کاری بکن. پر اخم نگام کرد و جدی گفت: باشه خودت خواستی. همچین خیز برداشت که فهمیدم نه واقعا موضوع جدیه. یه جیغی کشیدم و دوییدم که در برم. کوهیارم پر حرص فقط داد می زد که از جام تکون نخورم.

خدا رو شکر که خونه ترکیده بود و من می تونستم از پشت مبل ها رد بشم و از دستش در برم. چند بار نزدیک بود بگیرتم که جا خالی دادم اما تو یه لحظه که از زیر دستش در رفتم و خواستم از کنار مبل بزرگه ی وسط هال جیم بشم مچ دستم و گرفت و همچین کشیدم که خودش و من هر دو پرت شدیم رو مبل. اول خودش بعدم من افتادم روش. همچین کوبیده شدم بهش که گفتم هیچی سر یه کفش دنده هاش شکست. خواستم سریع بلند شم ببینم زنده است یا نه که تند دستهاش و انداخت دور کمرم و با یه پاش قفلم کرد. با یه لبخند پهن گفت: کجا کجا؟؟ تازه گیرت آوردم. که با قلب من بازی می کنی دیگه؟ کفشت و در نمیاری نه؟ گیر افتاده بودم بد. خواستم با تکون دادن خودم از زیر دستاش در برم که سفت تر گرفتتم و چسبوندم به سینه اش. سرخوش گفت: بی خود تقلا نکن تا من نخوام نمی تونی خلاص شی و تا کفشت و در نیارم نمی زارم بری. دیدم خیلی جدی تر از این حرفهاست که بشه با زور و لج بازی مجابش کرد و کفشهامم خیلی مهم بودن برام برای همینم به التماس افتادم بلکم افاقه کنه. من: نه تروخدا کفشام باشه.... دوستشون دارم.... باشه دیگه... اما کو گوش شنوا دستهاش که دور من بند بود و می دونست تا ولم کنه در میرم. مجبوری پای آزادش و بالا آورد و تو همون حالت انداخت پشت کفشم و با فشار یکی یکی درشون آورد. لنگه ی اول و که در آورد جیغ من رفت هوا و سعی کردم با تکون خوردن نزارم اون یکی رو هم بکنه اما وقتی دومین لنگه رو هم به زور از پام در آورد و فهمیدم دیگه نمی تونم کاری بکنم از حرص با کله کوبیدم رو سینه اش که صدای آخ پر خنده اش عصبانی ترم کرد. پر خشم نگاش کردم. با یه لبخند عمیق و سر خوش و شیطون گفت: حیف اون سر خوشگلت نیست این جوری داغونش می کنی؟ دندونام و رو هم فشار دادم که گازش نگیرم. چون با همون یه ضربه سرم بیشتر درد گرفته بود تا سینه ی اون. چشمهاش رو صورتم چرخید و رو موهام ثابت شد. ابروهاش رفت بالا و سر خوش گفت: کی وقت کردی خوشگل کنی سوگل خانم؟ یا چشمهای ریز شده ی پر غضب بهش خیره شدم که شاید حساب کار دستش بیاد و بدونه چقدر عصبانیم. اما پررو تر از این حرفها بود و بی توجه به من موشکافانه موهام و وارسی می کرد. دستش و از کمرم گرفت و آورد بالا که موهام و لمس کنه که تند، با حرص گفتم: ولم کن. با حرف من دستهاش و پایین آورد. کاملاً متوجه ی دلخوریم شده بود. برای دلجویی یه لبخند زد و مهربون گفت: حالا اخم نکن دیگه. ببین چقدر زحمت کشیدی. مهمونی و برای خودت خراب نکن. یه کفش که ارزش این حرفها رو نداره. من: اگه ارزش نداره پس چرا نمی زاری بپوشمش؟ خوشت میاد همه تا کمرت باشن؟ لبخندش گشاد تر و دستهاش شل تر شد و آروم گفت: اگه قول بدم بغلت کنم تا هم قدم بشی بی خیال کفشات میشی. با فکر اینکه داره مسخره ام میکنه با وجود اینکه هیچ رگه ی شوخی تو صداش نبود پر حرص نیم خیز شدم و دستم و مشت کردم و محکم کوبیدم تو شکمش. صدای آخش، همراه با خنده اش بلند شد. بی توجه بهش از روش بلند شدم و نشستم و گفتم: لازم نکرده. اونقدر حرص می خوردم وقتی میدیدم به جای اینکه با کتکهای من دردش بگیره بیشتر خنده اش میگیره جوری که انگار سرحال ترش میاره. خواستم صاف شم بایستم که دوباره مچ دستم و گرفت و کشیدم تو بغلش و قبل از اینکه بفهمم با لبهاش لبهام و قفل کرد و .... با چشمهای گرد و یه احساس عجیب تو جام خشک شده بودم و نمی تونستم هیچ کاری بکنم. نه خودم و بکشم عقب و با یه مشت دیگه حالش و بگیرم نه اینکه حداقل باهاش همراه شم و جواب این بوسه ی پر ولعش و بدم. فقط مونده بودم گیج و غافلگیر با یه بدن مور مور شده از تماس دستهای گردونش رو کمرم و یه حسی که داشت کم کم خوشی بهم تزریق می کرد و نفسی که از کم اکسیژنی داشت بند میومد. نمیدونم بعد چقدر لبهام و ول کرد و تونستم دوباره بفهمم اکسیژن چی هست. در حالی که نفس نفس می زد گفت: این تنبیهت بود که دیگه با کفش تو خونه ی من راه نیای و با این سر و شکل و مو و لباس قر و غمزه نریزی. تمام عکس العمل من در برابر همه ی این حرفها و اتفاقات یه نگاه گیج بود و پلکی که تند تند باز و بسته میشد. و یه سوال که چرا کوهیار امشب این لبخند و نگاه مهربونش رو لبش و چشاش جا خشک کرده؟ کوهیار با همون لبخند یه دستی به صورتم و دور لبم کشید و گفت: پاشو دیگه، باید دوباره رژ بزنی، ساندویچ ها هم موندن هنوز. یه نفس عمیق کشیدم و به خودم اومدم و با تومأنینه از رو سینه اش بلند شدم و نشستم. موهام و از رو شونه ام با دست انداختم پشتم و آروم از جام بلند شدم. برگشتم و با یه لبخند نگاش کردم و دستم و دراز کردم سمتش. یه لبخند ریز زد و دستش و بلند کرد که دستم و بگیره. دستش که نزدیکم شد دستم و مشت کردم و با یه حرکت تمام زورم و تو مشتم ریختم و محکم کوبوندم تو شکمش و با حرص گفتم: دیگه بدون هماهنگی از این کارا نکن وسواسیِ بی شعور مرض. کوهیار دلش و گرفته بود و نمیدونست ناله کنه یا جلوی قهقهه زدنش و بگیره. عقده ام و خالی کرده بودم. آخیش سبک شدم. صاف ایستادم و یه نفس عمیق کشیدم و موهام و از رو صورتم زدم عقب و گفتم: دیگه پاشو این بازار شام و جمع کن. رفتم سمت آشپزخونه که ساندویچ ها رو درست کنم. کوهیارم از جاش بلند شد و شروع کرد به جابه جا کردن مبلها. ولی انگار خیلی سرخوش بود چون زیر لب آواز می خوند. بچه پررو چه تنبیهاتی هم می کرد. موندم اکه تنبیهش اینه پس تشویقش چیه. کارش که تموم شد وقتی به هال نگاه کردم فهمیدم چرا اولش خونه رو اون جور بهم ریخته بود. الان خونه رو کرده بود مسجد و همه ی مبلها رو دور تا دور سالن چیده بود که وسط خالی بشه و جا باز بشه. رفتم سراغ بندری ها که ساندویچشون کنم. در ظرف و که برداشتم با دیدن سوسیسها دلم ضعف رفت. یه چنگال برداشتم و یه سوسیس گذاشتم تو دهنم. یه نون خالی کردم یه کاهو گذاشتم یه خیار شور و دوتا گوجه و یه چنگال دیگه بندری خوردم. دیدم این جوری بدتر ضعف میکنم از دیروز ناهار تا حالا هیچی نخورده بودم و یه کله کار کرده بودم. انرژیم تحلیل رفته بود و نفسهای آخرش بود و حالا هم با دیدن این همه غذا دلم بدجوری مالش می رفت. از زور ضعف یه خط در میون چشمام سیاهی میرفت. بهتر بود یه چیزی تو این شکمم می ریختم که بتونم به کارم ادامه بدم. ساندویچ اول و گرفتم که خودم بخورم. یه گاز زدم و رفتم سراغ درست کردن دومیش. هر یه ساندویچی که درست می کردم یه گاز به ساندویچ خودم می زدم. تقریباً بندریها داشت تموم میشد و من هنوز 2 تا گاز بیشتر از ساندویچم نخورده بودم. ماشا... وقت نمیشد. یه گاز دیگه به ساندویچم زدم و اومدم لقمه ام و بجوام که با صدای کوهیار نزدیک بود لقمه بپره تو گلوم بمیرم. کوهیار: تنها تنها می خوری؟ اومد کنارم ایستاد. یه چشم غره بهش رفتم و با دهن پر نا مفهوم گفتم: تو منو بکش. بابا گشنه امه هیچی نخوردم از صبح.

مطالب مشابه :


نمونه سوالات مسابقات آزمایشگاهی شیمی

55- به کمک مدلهای مولکولی ،مولکول آب و کربن با استفاده از کرو ماتو قالب های فوق جدید;




رمان پشت یک دیوار سنگی(15)

چرا منی که تو مهمونی تو دورهمی ها با خیلی از پسرا می رقصیم اونم مدلهای ماتو و شالم و ترین




برچسب :