رمان کاش یک زن نبودم 2
كرد به خواندن نامه ودرحين خواندن نامه لبخند ميزد بعد كه نامه تمام شد من نفسم را در سينه حبس كردم و منتظر جواب بهراد شدم
بهراد گفت :آشنايي با شما دختر خانم خوشگل و دوست داشتني باعث افتخار منه . و شماره موبايلشو روي يك تكه كاغذ نوشت و خيلي مودبانه يك شاخه گل از توي گلدان گل روي ميزش در آورد و به طرف من دراز كرد و گفت :من منتظر تماس شما هستم
نفهميدم چطوري خداحافظي كردم و با چه سرعتي خودمو به دوستام رسوندم كه توي پارك منتظرم بودند اون روز از خوشحالي توي پوست خودم نمي گنجيدم و همه دوستامو بستني مهمون كردم .
از روز بعد من هر روز با بهراد تا تلفن عمومي تماس مي گرفتم ولي اون راغب نبود كه براي ديدنم از شركتش خارج بشه و كارهاش رو بهانه ميكرد و مي گفت چون شركت خودمه نميتونم بيام ولي خيلي مشتاق ديدارتم تو بيا شركت من اينطوري هم تو رو مي بينم هم به كارهام ميرسم.
من حسابي عاشقش شده بودم و هر شب به يادش مي خوابيدم سال آخر دبيرستان بودم وبا روحيه اي كه پيدا كرده بودم حسابي در درسهام نمرات خوبي ميگرفتم . بعد از مدرسه ميرفتم دستشويي پارك چادرمو در ميآوردم ولي روسري كيپي سرم مي كردم و يك رژ لب دخترانه مي زدم و با يك شاخه گل به ديدن بهراد مي رفتم و به خانوادم. مي گفتم كه دبيرستان كلاس تست زني برامون گذاشتن. ولي در دلم احساس گناه مي كردم كه چرا دارم دروغ ميگم و احساس ميكردم رابطم با بهراد كه يك نامحرمه گناه محسوب ميشه
دوستام ميگفتن :دختر امل بازي درنيار همه دخترا حسرت اينو مي خورن كه بهراد يك نيم نگاهي بهشون بندازه ولي اون عاشق تو شده تو به هر قيمتي شده بايد بهرادو مال خودت كني. هم پولداره هم خوشتيب ديگه چي ميخواي ؟
حرفاي دوستام بيشتر تحريكم ميكرد و باعث ميشد ترسي كه از رفتن به شركت بهراد داشتم كمتر بشه
بهراد هر روز حرفاي عاشقانه به من مي زد و خانمي من صدام ميكرد و مي گفت خانمي من ما مال همديگه هستيم پس از چي مي ترسي
ولي احساس گناه يك لحظه راحتم نمي ذاشت . يه روز بعد از كلاس معارف رفتم پيش دبير معارفمون
گفتم : خانم مي خواستم يك سوالي بپرسم
خانم رحماني در حاليكه چونه مقنعه شو بالا مياورد تا حاظر بشه از كلاس بره بيرون يك لحظه ايستاد و گفت :بپرس عزيزم هر سوالي باشه من سعي ميكنم كمكت كنم
پرسيدم :اگر دختر و پسري همديگرو دوست داشته باشن گناه داره؟
خانم رحماني گفت : نه دخترم دوست داشتن يك نعمت الهي كه هيچكس منكرش نيست از عشقي زميني ادمها به عشق اهي ميرسن
پرسيدم :اگر اين دختر و پسر با هم صحبت كنن و همديگرو ببينن چطور اونم گناه نيست ؟
گفت : خوب اين بحثش جداست ولي اگر خانواده ها در جريان نباشن گناهه چون مممكنه شيطون سراغشون بياد و هر دوتا براي هم نامحرمن و اين كار گناهه
گفتم :خوب در سن و سال ما ، دختر و پسرها دوست دارن با جنس مخالف صحبت كنن بيرون برن اين يك حقيقته و هيچكس نميتونه منكرش بشه درسته ؟
گفت : عزيزم دختر و پسراي جوان به سن شما بايد سر خودشونو با درس و كار گرم كنن يا اگر اين نياز خيلي بهشون فشار اورد بايد ازدواج كنن نه اينكه با هم رابطه پنهاني داشته باشن
پرسيدم : حالا اگر به قصد آشنايي قبل از ازدواج با هم باشن اين هم اشكال داره ؟
گفت :اگر خانوادهه در جريان باشن نه
پرسيدم : اگر نباشن چي ؟ يعني وقتي به تفاهم رسيدن بخوان به خانوادهاشون بگن چي؟ پس بايد چيكار كنن كه گناه محسوب نشه
خانم رحماني گفت :خانم نعمتي گناه ، در هر حال گناهه ولي فقط يك راه داره كه گناه محسوب نشه و اون اينكه بايد با هم محرم بشن
پرسيدم : يعني عقد كنن ؟ اينطوري كه همه خانواده مي فهمن
خانم رحماني در حاليكه چادرشو سرش ميكرد گفت : نه منظورم اينه كه بايد صيغه محرميت بين خودشون بخونن
زنگ تفريح تموم شده بود و خانم رحماني بايد سر كلاس ديگه اي مي رفت در حاليكه داشت مي رفت گفت بعدا بيشتر باهم صحبت مي كنيم در اين باره عزيزم
از اون روز به بعد به اين فكر ميكردم كه ما بايد بين هم صيغه محرميت بخونيم توي كلي رساله و...... گشتم تا بالاخره ايه صيغه رو پيدا كردم ولي بهراد اين جيزارو قبول نداشت ميگفت محرميت به دل آدمهاست يك آيه هيچوقت نميتونه دوتا دل و به هم نزديك كنه يا از هم دور كنه .
امتحاناتم شروع شده بود و احساس ميكردم روحيه سابق و ندارم كه به درس خوندنم ادامه بدم
وقتي بهراد بي حوصلگي من و حتي توي روابطمون ديد قبول كرد و ما بين هم صيغه محرميت خونديم به مدت 3 ماه و مهرم و 14 تا حبه قند كرد ولي بدون شاهد بدون مدرك يك جمله اي بود كه بين خودمون خونديم و گفتيم :قبلت
روابطمون خيلي صميمي شد و من فكر ميكردم كه بهراد ديگه شوهرمه و بالاخره انقدر بهراد توي گوشم خوند كه اون اتفاقي كه نبايد مي افتاد بالاخره افتاد...........
ترس ووحشت ، از بي آبرويي تمام وجودمو پر كرده بود همش گريه ميكردم و هر روز ازش خواهش ميكردم كه زودتر بياد خواستگاريم ولي بهراد هر روز يك بهانه جديد مي اورد و مي گفت دير يا زود داره سوخت و سوز نداره
يك روز تابستاني با بهراد رفته بويدم ناهار بيرون كه يك دفعه سنگيني نگاهي رو پشت سرم احساس كردم برگشتم و تمام دنيا رو سرم خراب شد. برادرم علي بود كه زل زده بود به من و از شدت خشم سرخ شده بود
بهراد متعجب يك نگاه به من ميكرد و يك نگاه به علي
علي دستامو محكم گرفت و منو از سر جام بلند كرد
همه توي رستوران داشتن نگاهمون ميكردن و من هر چي خواستم براي علي توضيح بدم فقط فرياد ميزد : خفه شو
يك نگاه غضبناك به بهراد كرد و گفت: حال تو عوضي رو هم ميگيرم
در طول راه هيچ حرفي با من نزد ميدانستم كه آخر عاقبت خوبي در انتظارم نيست با غيرتي كه توي اين مدت از علي ديده بودم هميشه از همين موضوع مي ترسيدم ولي از طرفي پيش وجدان خودم راحت بودم كه من گناهي نكردم و بهراد به من محرم بوده و قصدش هم ازدواجه و منوو ترك نميكنه
وقتي به خونه رسيديم علي منو توي اتاقم هل داد و درو روم بست و از پشت درو قفل كرد
من فرياد مي زدم :علي اشتباه ميكني بذار حرف بزنم
و علي فرياد ميزد ميرم پيش آقا جون تا تكليفتو روشن كنه و درو به شدت بست و از خونه خارج شد
منم از تلفن اتاقم به بهراد زنگ زدم و با گريه شروع كردم به تعريف كردن ماجرا
بهراد دلداريم ميداد و با خونسردي گفت : خانمي من هيچ نگران نباش من تنهات نمي زارم تو مطمئن باش من و تو مال هميم و اگربرادر يا پدرت پيش من بيان من تو رو از اونها خواستگاري ميكنم . گل من قصه نخور حيف چشماي قشنگت نيست كه باروني بشن ؟
وقتي گوشي رو قطع كردم احساس آرامش ميكردم برام فرقي نداشت كه چه اتفاقي برام مي افته چون احساس ميكردم بهراد پشتمو خالي نميكنه.
نيم ساعت بعد علي همراه پدر آمدن خونه . پدرم از وقتي در خونه رو باز كرد شروع كرد به دادو بيداد و ميگفت : من فكر ميكردم مصطفي پسر احمد آقا چون از ما جواب منفي شنيده اون مزخرفاتو ميگفت كه مي گفت جلو دخترتو بگير حيف دختر نجيبت دست اون گرگ افتاده . منه احمق باورم نشدو با مصطفي كلي دعوا كردم و از مغازه بيرونش كردم واااااااااي خدايا منو ببخش به بنده خدا چقدر بدو بيراه گفتم حالا بايد با خفت هر چه تمامتر سرمو كج كنم و برم ازشون عذر خواهي؟؟؟؟؟؟ ااين دختره چشم سفيد از اطمينان ما سو استفاده كرد خير نبيني دختر كه برام آبرو نذاشتي اين ننگو چطوري تحمل كنم؟
مادر از همه جا بي خبر وارد خونه شد و وقتي داد و بيداد پدر را شنيد گفت : چي شده مارال چيزيش شده؟
علي گفت : كاش مرده بود و شروع كرد به تعريف كردن داستاني كه اتفاق افتاده بود
مادر اشك مي ريخت و ميگفت : چطور تونست اين كارو بكنه ؟دختر آخه تو چي كم داشتي ؟تو اين شهر ديگه نمي تونيم سر بلند كنيم ديگه با چه رويي توي اين محله زندگي كنيم؟
هر چي مادر ميگفت علي بيشتر حرص و جوشي ميشد بطرف در هجوم اورد و كمربند شروع كرد به كتك زدن من
من جيغ و داد كردم فرياد كشيدم ولي فايده اي نداشت يك گوشه كز كرده بودم و زير مشت و لگد علي خرد شدن استخوانهامو احساس ميكردم
من فرياد مي زدم : بخدا اون قصد بدي نداشت مي خواد با من ازدواج كنه
علي گفت : خيلي بدبختي كه باورت بشه اون مرتيكه اگر ادم درست وحسابي بود مي اومد مثل ادم خواستگاريت دختري كه با پسري دوست بشه لايق زنده بودن نيست
پدر بجاي اينكه جلوي علي رو بگيره صداي فريادش از اتاق بغلي مي اومد : بدبخت شديم
مادر شيون كنان بطرف علي دويد و دستشو گرفت و گفت :تو رو امام حسين ولش كن شايد راست بگه اونوقت جواب خدارو چي ميدي؟شيرمو حلالت نميكنم اگر به حرفش گوش ندي . ادرس پسررو بگير برو ببين حرف حسابش چيه ؟تو اين بدبختو كشتي
علي يك تكه جلوم انداخت و گفت فقط بخاطر عزيز اين كارو مي كنم يالا ادرسو بنويس ولي به ولاي علي اگر دروغ گفته باشي عزيزو به عزات ميشونم
و با عجله ادرسو از دست من قاپيد و همراه پدر از خونه خارج شدند.
من اشك مي ريختم و تمام دهنم پر از خون شده بود بازو و كمرم به شدت درد ميكرد مادرم كمكم كرد تا از جام بلند شدم .
احساس تنفر عجيبي نسبت به علي احساس ميكردم كه چطور به خودش اجازه داد كه بخاطر حرف مردم اينطوري به جون تنها خواهرش افتاد .
مادرم اشك مي ريخت و به بدنم پماد مي ماليد و مي گفت :دستش بشكنه نگاه كن چه به روزش انداخته
آخه دختر اين چه كاري بود كردي ؟
من اما بيشتر از درد جسمم روحم و قلبم شكسته شده بود ميدانستم كه طبق قولي كه بهراد به من داده علي حتما از كارش پشيمان ميشه و اونوقت تا آخر عمرم هيچوقت نمي بخشمش
دل توي دلم نبود و كنار پنجره منتظر علي و پدرم نشسته بود هر ثانيه برام يك ساعت ميگذشت تا بالاخره ساعت 9 شب به خانه آمدند
پدر انگار در اين چند ساعت گرد پيري روي صورت و موهاش نشسته بود و تا به اون روز پدر بشاش و شادابمو اينقدر ناراحت و افتاده حال نديده بودم.
مادر به حياط رفت به استقبال انها و با هم وارد خانه شدند مادر در حالي كه كت پدر را ميگرفت گفت : حاجي خسته نباشي چي شد ؟ كي مياد ؟
پدر دست در جيب كتش كرد و نامه اي را بدست مادر داد
مادر شروع به خواندن كرد يك نگاه به من ميكرد و يك نگاه به نامه و اشك از چشمانش جاري شده بود.
پدر گفت :اين دختر امروز آبروي چندين ساله منو برد امروز تحقير شدم حتي جلوي اين پسره آخه دختر تو خانوادت چه كمو كاستي داشتي كه اينكارو كردي
با بغض پرسيدم : مگه چي شده ؟ بهراد و نديدين ؟ چي گفت بهتون ؟
علي با حالت خشم و غضب گفت : هيچي چي مي خواستي بگه با اون گندي كه تو زدي دوغرتونيمشم بالا بود . اقا بهراد شما اين نامه رو كه شما براش نوشته بودين داد به ما و گفت دختر شما به من پيشنهاد دوستي داده من قبول نمي كردم ولي اون اصرار داشت و هي مي اومد شركت من اگر باور ندارين از منشيم بپرسين . بهراد گفت من اصلا نامزد دارم و قصد ازدواج با دختر شمارو نداشتم وندارم دختر شما داشت زندگي من و نامزدمو بهم مي ريخت و اون روز من توي رستوران داشتم به دخترتون مي گفتم كه دست از سر من برداره ...
ادامه دارد...........
مطالب مشابه :
دانلودرمان کاش بدونی نویسنده مهسا کاربر نودهشتیا
سلام من زهره نویسنده این وبلاگ هستم عاشق رمان وسریالهای کره ای هستم وقصد دارم رمانهای که
رمان اگه بدونی 9
رمان نویســـان - رمان اگه بدونی 9 - ای کاش زود تر سرو کلش پیدا میشد !
رمان اگه بدونی 6
رمان نویســـان - رمان اگه بدونی 6 - اما ای کاش اخلاقشم مثل شوهرای عاشق بود
رمان اگه بدونی 8
رمان نویســـان - رمان اگه بدونی 8 - با گذاشتن چونش روی سرم ارامش عجیبی گرفتم ای کاش دنیا
رمان اگه بدونی 11
رمان نویســـان - رمان اگه بدونی 11 - از چی دارم فرار میکنم!! ای کاش یکی پیشم بود
رمان اگه بدونی 4
رمان نویســـان - رمان اگه بدونی 4 - کاش منم میتونستم مثل بقیه توی شرایطه سخت گریه نکنم
قسمت نهم رمان اگه بدونی
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - قسمت نهم رمان اگه بدونی ای کاش زود تر سرو کلش پیدا میشد !
رمان سفید برفی 18
دنیای رمان - رمان سفید برفی 18 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان کاش بدونی.
رمان کاش یک زن نبودم 2
دنیای رمان - رمان کاش یک زن نبودم 2 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان کاش بدونی.
رمان عشق و احساس من 12
دنیای رمان - رمان عشق و احساس من 12 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان کاش بدونی.
برچسب :
رمان کاش بدونی